🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣3⃣1⃣ به یاد #شهید_رضا_دامرودی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣6⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠راوی: همرزم شهید
🔰روز سوم #محرم توی عملیات مجروح💔 شد. تیر به ناحیه #سر اصابت کرده بود. شرایط درگیری💥 به نحوی بود که راهی برای #عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکه پیکر پاک⚰ را روی زمین #بکشیم و آرام آرام بیایم عقب.
🔰رضا #زنده بود و پیکرش رو #سنگ و خاک کشیده می شد😭 چاره ای نبود❌ اگر اینکار را نمی کردیم زبانم لال می افتاد دست #تکفیری ها.
🔰رضا در عشق به #حضرت_رقیه(س) سوخت🔥 و پیکرش در مسیر #شام روی سنگ و #خار کشیده شد. مثل کاروان اسرای اهل بیت😭
🔰رضا #زنده_ماند و زخم این سنگ و خار را تحمل کرد💔 و بعد روحش پر کشید و آسمانی شد🕊 فرمانده می گفت این مسیری که #پیکر_رضا کشیده شد روی زمین،همون مسیر ورود #اهل_بیت به شام هستش.
🔰شهید رضا #دامرودی متولد۱۳۶۷📆 شهرستان سبزوار، 25 مهرماه سال94 در مبارزه با تکفیری ها👹 و در از دفاع از #حرم عقیله بنی هاشم یه شهادت🌷 رسید تا اولین👌 شهید مدافع حرم دیار #سربداران نام بگیرد و پیکر مطهرش در روستای دامرود به خاک سپرده شد.
#شهید_رضا_دامرودی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♦️هر دو «سردارزاده» بودند و هم دانشگاهی. درسشون که تموم شد، شدند #همکار دست تقدیر #همرزمشون هم کرد👥
#عاشقانه 💖
❣نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم🚪 و گفت : چقدر آینه!! از بس خودتون رو میبینین این قدر #اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه. نشست رو به رویم خندید😅 و گفت: دیدید آخر به دلتون💞 نشستم!
❣زبانم بند آمده بود. من که همیشه #حاضر_جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار #لال شده بودم.
❣خودش جواب #خودش را داد: رفتم #مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم: حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه💕 پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم❌
❣گوشه #رواق نشسته بودم که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست🚫 خیر کنن و #بهتون_بدن. نظرم عوض شد. دو دهه ی دیگه دخیل بستم🎗 که برام #خیر بشید! حالا فهمیدم الکی نبود که نظرم عوض شد. انگار #دست_امام علیهالسلام بود و دل من💖
به روایت: همسر شهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸هیچ وقت نگفت #ریشت را تیغ نزن، آهنگ🎶 گوش نکن، یا شلوار پاره نپوش ...❌ اگر با او میگشتی #نماز اول
#عاشقانه_شهدا
💖خندید و گفت:
(دیدی بالاخره به دلـــ❤️ــت نشستم!)
زبانم بند آمده بود😅، من که همیشه #حاضر_جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم لال شده بودم🙊
💖خودش جواب خودش را داد:
(رفتم #مشهد یه دهه متوسل شدم حالا که بله نمی گی امام رضا از توی دلم بیرونت کنه😢، پاکِ پاک✨ که دیگه به یادت نیوفتم.
💖نشسته بودم گوشه #رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، #خیر کنن و بهتون بدن نظرم عوض شد😍 دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیـر بشی💞
💖حالا فهمیدم الکی نبود که یه دفعه نظرم عوض شد↪️ انگار دست #امام علیه السلام بود و دل من☺️😍...
📚 گزیده ای از #کتاب_قصه_دلبری زندگی نامه شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر
#شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎀 #شهادتت در دلمان قیامتی به پا کرد که هنوز هم دلهایمان می لرزد💓 و چشم هایمان اشک #حسرت و غبطه برس
کاش وسواس بگیرم
شب و #روزم
همه این باشد و باشد👌
که مبادا❌
ز من و #کرده ی من
دلبر من♥️ غصه بگیرد....
و زبانم لال
برای #گنهم
اشک بریزد😔
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_ونهم 9⃣2⃣ 🍂_مگه من به جز تو که یه دونه بچه می کی رو دارم تو این دنیا؟ مگه
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سیُم 0⃣3⃣
🍂آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد، انگار این #عشق پخته ترم کرده بود صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین♥️ قصه ام را فراموش نکرده بودم حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور میکردم
🌿اما دیگر ساعتها در #بهشت_زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا میرفتم بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است که با کسی به نام #محمد دوست شدهام اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود اما می دانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم🎂 که اواخر مهر بود برای جشن ۴ نفره محمد را دعوت کنم
🍂بر خلاف تصورم محمد به محض اینکه پیشنهاد مادرم را شنید قبول کرد✅ آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس با هم به کتابفروشی📚 رفتیم و بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود هر چه قدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته است در را باز کردم همه جا تاریک بود به محض اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد که ای کاش هرگز نمی شد😔
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
🌿تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت انگار دنیا روی سرم آوار شده بود😞 از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمی دانست چه کند با گرفتاری و زحمت به بهانه لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت محمد گفتم:
_به خدا من نمیدونستم مادرم اینا رو دعوت کرده. واقعا معذرت می خوام خیلی شرمنده شدم منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچ وقت نمی گفتم امشب بیای. قرار بود من و تو و مادر و پدرم باشیم نمیدونم چی شد ...
🍂محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت:
_ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.
+شرمندم ... اصلا نمیدونم چی بگم😔
مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد. چون جمع خانوادگی است و معذب می شود. مادرم هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخر آمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت:
_برای غافلگیر شدن من از قبل چیزی برای درباره تعداد مهم آنها نگفته بوده
🌿آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار می خواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه تولد🎁 پدر و مادرم سوئیچ یک #رنوی سبز بود در دهه هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذرهای از ناراحتی هم کم نشد ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌾تو شلوغيِ #اربعين ديدم زني با عباي عربي روبروي #حرم_سيدالشهدا🕌 با لهجه و كلام عربي با ارباب سخن ميگويد.
🌾عربي را ميفهميدم؛ زنِ عرب میگفت:
آبرويم را نبر، به سختي #اذن زيارت از شوهرم گرفته ام... بچه هايم را گم كردهام😢 ... اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا #ميكشد.
🌾گريه مي كرد 😭و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه ميكردند.كم كم لحن صحبتش تند شد😨:
توخودت #دختر داشتي.
جان #سه_ساله ات كاري بكن.
چند ساعت ⌚️است گم كردهام بچههايم را.
🌾 كمي به من برخورد كه چرا اينطور دارد با #امام_حسين(ع) حرف میزند.ناگهان دو كودك از پشت سر #عبايش را گرفتند.
#يُمّا يُمّا ميكردند.
زن متعجب شد😧...
🌾با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب #تشكر كند.بچه هايش را به او دادند، اما بي خيالِ از بچه هاي تازه پيداشده دوباره روبرويِ #حرم ايستاد..
🌾شدت گريه اش بيشتر شد😭😭!!
همه تعجب كرده بوديم!رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكني⁉️ خدا را شاكر باش!
🌾 زن با گريه ي عجيبي گفت:
من از صاحب اين حرم #بچه_هايِ_لالم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه #شفاي بچه هايم را هم امضا كردند.😔😭
اللهم الرزقنا زیارت الحسین (ع)
#حب_الحسين_يجمعنا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💫شهید گمنام
💫قسمت 8⃣
💫شهید خدایار کاوری
🌹✨سحرگاه بسیار سرد بود. با قامتی نحیف مشغول نماز بود. گوسفندانش در کنار او مشغول چریدن علفهای خشک بودند. خدایار که به ظاهر لال بود، با زبان دل با خدا مناجات می کرد. رکوع و سجودش طولانی بود. نمازش که تمام شد بعثی ها به سمت او هجوم آوردند.
🌹✨خواست از دستشان فرار کند اما او را گرفتند. با کابل به سر و صورتش زدند تا حرف بزند. اما خدایار زبانش بسته بود. نمی توانست چیزی بگوید. آنقدر او را زدند تا دو دندانش شکست. صورتش خون آلود شد.
🌹✨لباس های او و دو همراهش را پاره کردند. می خواستند در سرمای منطقه مهران بیشتر اذیت شوند. اما نتیجه ای نداشت. خدایار و دوستانش صبور بودند و مقاوم.
🌹✨او را به اردوگاه آوردند. کتک می خورد و تحمل می کرد. روزها سرکارش با شکنجه بود و بازجویی. کم کم آثار شکنجه نمایان شد. هر شب تا صبح درد می کشید. نفس هایش به شماره افتاده بود. هر چه بیماریش بیشتر می شد ارتباطش با خدا قوی تر می شد.
🌹✨او را به بیمارستان موصل منتثل کردند. شهریور ماه سال 1363 بچه های اردوگاه اشک می ریختند و آه می کشیدند. چرا که یک بنده واقعی خدا از بین آنها رفته بود. کسی نمی دانست عراقی ها او را در کجا دفن کردند.
🌹✨بچه ها چیز زیادی از او نمی دانستند. فقط می گفتند: خدایار واقعا بنده خدا بود. او همیشه با وضو بود. او مصداق کلام واقعی پبامبر بود که می فرماید: زیاد وضو بگیرید. اگر تونستید شب و روز با وضو باشید. زیرا اگر در حال طهارت بمیرید شهید خواهید بود.
📚برشی از کتاب شهید گمنام
#شهید_خدایار_کاوری🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 #کلیپ_شـهدا خاطـره اے بسیار زیبا و شنیـده نشده از #شهید_محمدحسین_محمدخانی •••|شـهدا #خاص بودن
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
🔸نشست روبه رویم خندید و گفت: "دیدی آخر به دلت نشستم😉" زبانم بند آمده بود، من که همیشه #حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم😶
🔹خودش جواب خودش رو داد: رفتم #مشهد یه دهه متوسل💞 شدم حالا که بله نمیگی، امام رضا(ع) از توی دلم بیرونت کنه، پاکِ پاک که دیگه به #یادت نیفتم. نشسته بودم گوشه ی رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، #خیر_کنن و بهتون بدن✅
🔸نظرم عوض شد، دو دهه دیگه دخیل بستم ک #برام خیر بشی♥️ حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد انگار #دست_امام(ع) بود و دل من!
✍پ.ن:
#قصه_دلبری روایتی روان و جذاب از زندگی #شهید_محمدحسین_محمدخانی به روایت همسر می باشد. این کتاب📙 مقطعی از ماجرای آشنایی این دو بزرگوار در دانشگاه تا شهادت #عمار_حلب را دربرمی گیرد.
🔖نثر جذاب و طنازش مناسب کسانیست که از #کتاب خواندن خسته میشوند و حتی علاقه ای به خواندن زندگینامه های شهدا🌷 ندارند.
🔖یک بیزاری شدید هم میتواند منجر به یک #دلبری جذاب شود، اگر خدا بخواهد😍
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 #شهید_سید_مرتضی_آوینی ولادت : ۱۳۲۶ - شهرری شهادت: ۱۳۷۲/۱/۲۰ - فکه آرامگاه: تهران - گلزار ش
#پرچمداران_شهید
🍄زمستان سال 68🗓 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند📽 كه اجازه اكران از #وزارت_ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ...
🍄در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به #حضرت_زهرا(سلام الله عليها) بي ادبي ميشد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور✔️ ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني #روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم😏 طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم
🍄اما يك نفر👤 نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا #لعنتت كند! چرا داري توهين ميكني؟! همه سرها به سويش برگشت در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني✨ كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستيام (سعيد رنجبر) پرسيدم: آقا را ميشناسی⁉️ گفت: بله سيدمرتضی #آوينی
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 7⃣1⃣#قسمت_هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کار
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
8⃣1⃣#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
💢 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
💢 از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
💢 از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
💢 از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
💢 دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
💢من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
💢 از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
💢 به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
💢یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
وقتی در آن بازی کودکانه☝️ گفتم: #بابا_پر خندیدی وگفتی: من که پرندارم😉 #بزرگتر که شدم فهمیدم
#خاطرات_شهید 🌸🌱
🌾●توی عملیات #مجروح شد ، تیر ☄به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن #رضا نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین بکشیم و آرومآروم بیایم عقب...⚡️
🌻●رضا زنده بود و پیڪرش #روسنگ و خاک کشیده مےشد چارهاے نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم #زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها...
🥀●رضا توی عشــق 💞به حضرت رقیه (س) سوخت، پیڪرش تو مسیر شام روی سنگ و خار ڪشیده شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم 💔این سنگ و خار رو تحمل کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد.🌫
🌸●فرمانـده مےگفت : این #مسیری ڪه #پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون مسیر ورود اهل بیت #علیهم السلام به شام هست ....
✍ راوی : همرزم شهیــد
#شهید_رضا_دامرودی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣6⃣#قسمت_شصت_وپنج 💢زمزمه مى کند: _اى کاش بزرگان #قبیله
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
6⃣6⃣#قسمت_شصت_شش
💢_✨.... #بى_شرمانه بر لب و دندان اباعبداالله، سید جوانان اهل بهشت ،🌸 چوب مى زند!و چرا چنان نگویى و چنین نکنى؟!.. تویى که جراحت را به #انتها رساندى و ریشه مان را #بریدى و خون فرزندان محمد(صلى االله علیه و آله و سلم) و ستارگان زمین از خاندان عبدالمطلب را به #خاك ریختى و یاد پدرانت کردى و به گمانت آنان را فراخواندى.پس #به_زودى به آنان مى پیوندى و به #عاقبت آنان دچار مى شوى و آرزو مى کنى که اى کاش لال بودى و آنچه گفتى، نمى گفتى...
🖤و آرزو مى کنى که ایکاش فلج بودى و آنچه کردى، نمى کردى... بار خدایا!.. #حق ما را بستان و از ستمگران بر ما #انتقام بکش و #خشم و #غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حامیان ما جارى ساز.
قسم به خدا که اى یزید! تو پوست خود را #دریدى و گوشت خود را #بریدى و #به_زودى بر رسول خدا وارد مى شوى با بار سنگینى از #خون_فرزندانش و #هتک_حرمت خاندان و بستگانش، در آنجا که خداوند آشفتگى آنان را سامان مى بخشد،.. خاطر پریشانشان را جمع مى کند و حقشان را مى ستاند.
💢''و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل االله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.(38)و گمان مبرید آنان که در راه خدا کشته شدند، مرده اند، آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزى مى خورند.''
و تو را همین بس که حکم کننده خداست. محمد #دشمن توست و جبرئیل #پشتیبان او. و به زودى آنکه سلطنت را براى تو آراست و تو را بر گردن مسلمین سوار کرد...، خواهید دید که #ستمگران را چه عقوبت و جایگاه بدى است.
🖤و خواهد دید که کدامیک از شما #جایگاه بدترى دارید و لشگر ناتوانترى.
و اگر چه روزگار، مرا با تو #هم_گفتار کرد ولى من همچنان تو را #حقیر مى بینم و #سرزنشت را لازم مى شمرم و توبیخت را #واجب مى دانم. ولى حیف که چشمهایمان اشکبار است و سینه هایمان آتش وار.... در شگفتم!
و بسیار در شگفتم از اینکه بزرگ زادگان حزب #خدا به دست بردگان آزاد شده حزب #شیطان ، #کشته شدند!؟ و از دستهاى شماست که #خون_ما مى چکد و با دهانهاى شماست که #گوشت_ما کنده مى شود....
💢مگر نه اینکه #گرگها بر گرد آن بدنهاى پاك و تابناك حلقه زده اند و #کفتارها، آنها را در خاك مى غلطانند. اگر اکنون #غنیمت تو هستیم ، #به_زودى #غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام که هیچ چیز جز #اعمال خویش را با خود نخواهى داشت و خدایت به بندگان خویش #ستم نمى کند. و ملجاء و پناه من خداست...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💦زیارت روز دوشنبه 💦
روز دو شنبه متعلق است به
"حضرات معصومین امام حسن وامام حسین علیهما السلام ".
👇👇👇👇
💦💥💦💥💦
#زیارت امام حسن علیه السلام #
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِفْوَةَ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِرَاطَ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَيَانَ حُكْمِ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَاصِرَ دِينِ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا السَّيِّدُ الزَّكِىُّ؛
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْأَمِينُ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَالِمُ بِالتَّأْوِيلِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْهَادِى الْمَهْدِىُّ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الطَّاهِرُ الزَّكِىُّ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا التَّقِىُّ النَّقِىُّ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْحَقُّ الْحَقِيقُ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الشَّهِيدُ الصِّدِّيقُ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ.
💦💦💦💦
#زیارت امام حسین علیه السلام #
👇👇👇
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِينَ ، أَشْهَدُ أَنَّكَ أَقَمْتَ الصَّلاَةَ ، وَآتَيْتَ الزَّكَاةَ ، وَأَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ ، وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ ، وَعَبَدْتَ اللّٰهَ مُخْلِصاً ، وَجَاهَدْتَ فِى اللّٰهِ حَقَّ جِهادِهِ حَتَّىٰ أَتَاكَ الْيَقِينُ ، فَعَلَيْكَ السَّلامُ مِنِّى مَا بَقِيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهَارُ ، وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ؛
أَنَا يَا مَوْلَاىَ مَوْلىً لَكَ وَ لِآلِ بَيْتِكَ ، سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ ، مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَجَهْرِكُمْ ، وَظَاهِرِكُمْ وَبَاطِنِكُمْ ، لَعَنَ اللّٰهُ أَعْداءَكُمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ ، وَأَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللّٰهِ تَعالىٰ مِنْهُمْ ، يَا مَوْلَاىَ يَا أَبا مُحَمَّدٍ ، يَا مَوْلَاىَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ ، هٰذا يَوْمُ الإِثْنَيْنِ وَهُوَ يَوْمُكُما وَبِاسْمِكُما وَأَنَا فِيهِ ضَيْفُكُما ، فَأَضِيفانِى وَأَحْسِنا ضِيَافَتِى ، فَنِعْمَ مَنِ اسْتُضِيفَ بِهِ أَنْتُمَا ، وَأَنَا فِيهِ مِنْ جِوارِكُما فَأَجِيرانِى ، فَإِنَّكُمَا مَأمُورانِ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجارَةِ ، فَصَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكُمَا وَآلِكُمَا الطَّيِّبِينَ.
💠صلوات 💠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۴۲)
بعد رفتن اعظم خانم
مامان با بغض،گفت خدایا
شکرت که هوای دخترمو داشتی
وگرنه زبونم لال الان تو جای سحر بودی 😔😔
اره درسته مامان😔😔
هر سری که خونه زینب میرفتم
عشقم نسبت به عباس بیشتر میشد
😍😍😍😍
یه مشتری برای خونمون پیدا
شد که قصد معاوضه خونه خودش با خونه مارو داشت
از شانسم مرده درست همسایه
زینب اینا بود
خدایا انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که من به
عباس نزدیک تر بشم
یعنی سرنوشت تقدیر منو به عباس گره زده بود
خیلی خوشحال بودم کارهای
اسباب کشی رو شروع کردیم
تمام وسایلارو کارگرا بار ماشین زدن ...
برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختیم
منو مامان بغضمون گرفته بود
ولی چیکار می شد کرد
باید میرفتیم
یاد اون روزی که وارد این خونه شدیم بخیر ... با خوشی اومدیم حالا با ناخوشی ترکش میکنیم ، هیییییی روزگااااار
😩😩😩😩😩
زینبم برای کمک اومده بود
مامان خیلی از زینب خوشش اومده بود
مامان زینب معصومه خانم هم برامون ناهار اورد
خلاصه که تو همون دیدار اول
مهرمون تو دل همدیگه نشست
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چقدر خانواده زینب خوب بودن
یعنی هرچی بگم کم گفتم
با کمکای زینب و مامانش،کارا زود تموم شد
پنجره اتاق من درست به خونه زینب اینا دید داشت
کارهای تحقیقمون هم خیلی خوب پیش میرفت
و دبیرمون امتیاز بالا بهمون داد
باید از عباس تشکر میکردم
از مامان خواستم که برای تشکر به خونشون بریم
یه جعبه شیرینی و یه پیراهن
برای عباس خریدیم
شب رفتیم خونشون بعد حال و
احوال پرسی مامان شروع کرد به تشکر ...
عباس اقا پسرم دست شما درد نکنه خیلی کمک کردین ممنون
عباس با خجالت گفت من که کاری نکردم فقط به خواهرام کمک کردم
با گفتن خواهرام یه خرده بهم ریختم ...والا چرا می گه خواهر
😡😡😡😡
روزها همین جور پشت سرهم
سپری میشد و من بیشتر در اتش عشق میسوختم
دیگه طاقت نداشتم
امتحانات خرداد ماهمونم شروع شده بود
امتحان و که دادیم تو مدرسه زینب و صدا کردم
زینب ـ جانم فرزانه؟؟!!
یه مدته میخوام چیزی بگم اما روم نمیشه
زینب ـ راحت باش بگوو عزیزم
راستش ...راستشو بخوای من
سرمو گرفتم پایین و گفتم
من از داداشت خوشم میاد😥😥😥😥😥
زینب زد زیر خنده😆😆
عه مگه حرف من خنده داره
😒😒😒😒
نه من از قبلم فکرشو میکردم که همچین چیزی باشه
زینب نمیدونم چه جوری بهش بگم که دوسش دارم
کمکم کن 🙏🙏
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۹۳)
وارد مطب دکتر شدیم
خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم
دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده
مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟
دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟
بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود
دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ...
من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰
نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن....
اما دختر شما دو قلو باردارن
اینم صدای ضربان قلبشون
❤️❤️❤️❤️
وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍
از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت
خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین
خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ...
احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊
با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم
😔😔😔😔
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد
چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟
فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه...
مدافع حرم بودن😔😔
کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه
ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم .
از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ...
به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست
زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟
شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ...
معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!؟ ۶ماه دیگه؟؟
اخه چرا انقدر دیر؟؟
ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊
زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر
عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟
مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️
معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین...
زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟
فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب
بیا خودت ببین
زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ...
عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!!
مامان فرزانه دوقلو بارداره
معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟
جدی میگی !!!؟؟
فرزانه زینب چی میگه؟؟
اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊
وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود
بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی
خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭
زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا....
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وهفتم
میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد :
_قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته!
و عمو با تعجب پرسید :
_حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟
عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید،
با لحنی مردد پاسخ داد :
_نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪهاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن.
از تصور حملهای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :
_نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن ڪار دولته.
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود
چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :
_بچهها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم!
اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لبهای خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود
و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم،
۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :
_نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!
از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید :
_تو ڪه منو ڪشتی دختر!
در این قحط آب،
چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :
_گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم.
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم :
_تقصیر من نبود!
و او دلش در هوای دیگری میپرید
و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد :
_دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم
ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفسهایش نم زده است.
قصه غمهایم ڪه تمام شد،
نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید :
_نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت :
_والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال...
و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر
ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید :
_دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!
از توسل و توڪل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد :
_نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! #خودآقامراقبتونه تا من بیام و #امانتم رو ازش بگیرم!
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم.
از اتاق ڪه بیرون آمدم...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_ششم
#نویسنده_رز_سرخ
سپیده:حلما جونم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس😢😢
حلما_هااان باشه باشه بزار برم اماده شم میرم الان
وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه 😭هر چی باشه حقمه😥😥😥
اومدم سمت اتاق لباسامو بردارم انقد گیج شده بودم که نمیدونستم کیفم کجاست
سپیده هم دنبالم اومد
سپیده:حلی بیا گوشیتم بگیر رو میز بود
حلما_وای یه 20 تا تماس از حسین دارم😢😢😢
سپیده:زودباش حلما لباساتو عوض کن
حلما_باشه تو برو منم الان میام
لباسامو عوض کردم شالم رو روی سرم مرتب کردم کولم رو برداشتم داشتم از اتاق میومدم بیرون که یادم افتاد آرایشمو هنوز پاکنکردم
برگشتم جلو آینه یکم آرایشم رو کم کردم خدا لعنتت کنه سپیده هی گفتم انقدر غلیظ آرایشم نکن ها..
وای خدا چرا پاک نمیشن لعنتی اه
خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن اومدم بیرون از اتاق یه نگاهی به جو چندش آور رو به روم انداختم تهه دلم یه حس خوشحالی بود که حسین اومده منو از اینجاوببره اما حس اینکه بهشون دورغ گفتم و از اعتمادشون سو استفاده کردم با ترسی که قراره چه واکنشی نشون بدن داره دیونم میکنه
.
.
.
خیلی آروم و بدون خدافظی از در خونه زدم بیرون
پله ها رو یکی در میون رد میکردم رسیدم داخل حیاط پشت در ایستادم یه نفس عمیق کشیدم شالم رو کمی جلو اوردم و روی سرم مرتب کردم
درو باز کردم سرم پایین بود کفشایه حسینو میدیدم فقط که با فاصله کمی از من ایستاده بود😢😢
حلما:حسین من...😢
حسین_تو چی هاااان توچییی😡😡😡
حلما_بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست برات توضیح میدم😭
حسین_چیو میخوای توضیح بدی😡 این بود جواب اعتماد ما حالا من جهنم اینه دست مزده بابا و مامان آرههه؟
صدای حسین انقدر بلند بود که غیر ارادی همینجور اشک از چشمام سرازیر شد هیچی نمیگفتم فقط بی صدا اشک میریختم😭😢😭
حسین _اینجوری واینستا😕 اینجا بیا تو ماشین
حلما گریه نکن با توام 😡بیا تو ماشین باهم صحبت میکنیم
کولم رو از دستم گرفت رفت سمت ماشین
حسین_بیاسوار شو😕😕
اروم راه افتادم سمت ماشین درو باز کردم و نشستم سرم پایین بود 😞حسین هم هیچ حرفی نمیزد مشغول رانندگی بود...
باید باهاش صحبت میکردم تا وضع ازاین بدتر نشه
_داداشیی😢😔؟
حسین_فعلا هیچی نگو حلما هیچی..
انقدر جدی و عصبییه که ساکت میشم سرمو تکیه میدم به شیشه..
یه ربی گذشت حسین جلوی یه پارک نگه داشته بود😳😳
با تعجب نگاهش کردم
حسین_حلما نمیخوام اینطوری بریم خونه پیاده شو باهم صحبت کنیم باید توضیح بدی همچیو😠
حلما_😥باشه ولی مامان و بابا چی😰😰
حسین_چیزی بهشون نگفتم تو نمیفهمی چیکار کردی اونا بشنون کجا بودی زبونم لال سکته میکنن
_پیاده شو حلما
یکم آروم شدم که مامانو بابا نفهمین بهشون دروغ گفتم اما پیش حسین آبروم رفته بود انگاری کل دنیا رو سرم خراب شده داشتم به بدبختیام فکر میکردم...
حسین_میشنوم همچی رو از اول بدون دروغ برام تعریف کن
حلما_😣باشه داداش میگم برات قول بده باور کنی
_بخدا دروغ نمیگم همچیو راست میگم😥😥😥
_حسین:منتظرم شروع کن حلما😕😕
همه چیز رو از اول برای حسین تعریف کردم تو این مدت من اشک میریختم اما حسین حتی تو چشمام نگاه نمیکرد😞😞
هووووف از وقتی که سپیده زنگ زد رو تا اومدن خودش مو به مو براش تعریف کردم سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد
حسین_حلما...این حرفا چیزی رو از اشتباهه تو کمنمیکنه اشتباهیی که هر دفعه قول میدی جبرانش کنی اون دوستا به درد تو نمیخورن چرا نمیخوای بفهمی دخترر؟؟؟
حلما_اونا با اطلاع خونواده هاشون همه کار میکنن
حسین_دِ بخاطر همین میگم به درد تو نمیخورن ما مثل اونا هستیم؟
_نه😑
حسین_چرا نمیخوای تلاش کنی بفهمی ما مثل اونا نیستیم چرا خیلی از این گناهایی که اسمش رو میزارن خوش گذرونی برای ما شرم آوره حلما هیچ چیزی زوری نمیشه خودتم میدونی ما هیچ وقت چیزی رو بهت تحمیل نکردیم
اما وقتی میبینم خواهرم پاره تنم داره جایی میره که جاش نیست کاری میکنه که فقط خودش آسیب ببینه دیونه میشم ...
حلما_حسین من حالم خوب نیست نه با نگین نه با سپیده نه هییییچ کس دیگه میخوام باخودم باشم تنها
حسین_😕😕😕این حرفارو میزنی که من بیخیال شم .خواهری من نمیخوام به من دروغ بگی بعد قایمکی بری با دوستایی که تو رو از خودت دور میکنن بگردی...
🌸🍃
🍃
✨زیارت امامحسن عسکری علیهالسلام در روز پنجشنبه✨
💥السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ
💥السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ خَالِصَتَهُ
💥السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِينَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
💥يَا مَوْلايَ
💥يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ
أَنَا مَوْلًى لَكَ وَ لِآلِ بَيْتِكَ وَ هَذَا يَوْمُكَ وَ هُوَ يَوْمُ الْخَمِيسِ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ فَأَحْسِنْ ضِيَافَتِي وَ إِجَارَتِي
بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.
🔰 ترجمه:
🌹سلام بر تو اى ولىّ خدا،
🌹 سلام بر تو اى حجّت حق و بنده پاك خدا،
🌹سلام بر تو اى پيشواى مؤمنان، و وارث پيامبران، و برهان محكم پروردگار جهانيان،
🌹 درود خدا بر تو و اهل بيت پاكيزه و پاكت باد،
🌹 اى سرور من يا ابا محمّد حسن بن على،
من دل بسته تو و اهل بيت توام، اين روز روز پنجشنبه و روز توست و من در آن ميهمان و پناهنده به توام،
🙏🏻پس به نيكى پذيرايم باش و پناهم ده، به حق خاندان پاكيزه و پاكت. ْ
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴 شاهکار اسنپ‼️
♦️امروز مسافر سوار کردم بیحجاب بود. بهش تذکر دادم. در بین مسیر رادیو داشت از دستگیری جاسوس اسرائیل در کرمان میگفت که برگشت گفت خاموش کنید این چرت و پرت ها رو. منم گفتم خانم الان دیگه اعتراض نیست و اغتشاش هست و گفتم مملکت ما ۳۰۰ هزار شهید نداده که اینجور بشه. این پلاک جلوی شیشه ماشینم پلاک برادر شهیدم هست، اتفاقا ما معترضیم به این کارها.
♦️بعد پیاده شدنش از پشتیبانی اسنپ تماس گرفتن که شما حق نداشتی به مسافر چیزی بگی. گفتم جناب وقتی داره به مقدسات و کشورم توهین میکنه من نمیتونم لال بشم. جالبه به جای اینکه ما شاکی باشیم اسنپ برداشته منو غیرفعال کرده که دیگه نمیتونم مسافر بگیرم.
فدای یک تار موی بچه های بسیجی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
●توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین بکشیم و آرومآروم بیایم عقب...
●رضا زنده بود و پیڪرش روسنگ و خاک کشیده مےشد چارهاے نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها...
●رضا توی عشــق به حضرت رقیه (س) سوخت، پیڪرش تو مسیر شام روی سنگ و خار ڪشیده شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد.
●فرمانـده مےگفت : این مسیری ڪه پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به شام هست ....
✍ راوی : همرزم شهیــد
#شهید_رضا_دامرودی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانه🌸
نشست روبه رویم.خندید و گفت:
(دیدید آخر به دلتون نشستم!)
زبانم بند آمده بود
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم ،حالا انگار لال شده بودم
خودش جواب خودش را داد:
(رفتم مشهد،یه دهه متوسل شدم
گفتم حالا که بله نمیگید،
امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه،پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست،خیر کنن و بهتون بدن
نظرم عوض شددو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!)
شهید محمدحسین محمدخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 ارادت شهید سید مرتضی آوینی به مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها
🔹احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پُر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا (س) بیادبی میشد.
🔹من این را فهمیدم لابد دیگران هم همینطور، ولی همه لال شدیم و دم برنیاوردیم! با جهانبینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتماً منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم، اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین میکنی؟!
🔹همه سرها به سویش برگشت در ردیفهای وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکلی بر سرش بود و اورکتی سبز برتنش. از بغل دستیام (سعید رنجبر) پرسیدم: آقا را میشناسی؟ گفت: سیدمرتضی آوینی است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
#ناحله✨🌱
هرکاری کردم خوابم نبرد
تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد
پتوم رو دور خودم پیچیدم
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضح تر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده!
من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم
بابا که چشم های بازم رو دید
به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
اومد سمتم
بلند شدمو روبه روش ایستادم
جدی بود.
جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود
تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم.
با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم
ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت
هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟
حرف بزن دیگه؟
چرا خفه خون گرفتی؟
چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم
ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.
حقم بود .
هرچی بابام بهم گفت حقم بود
نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود
این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم
کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد
درک نشدن از طرف همه
خیلی دردناک بود
خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.
خیلی آزارن میداد .
حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.
نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
___
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت.
و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.
با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم :
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت :
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟
_شما؟
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره.
وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.
با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.
مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم
بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم
هنوز جای دستش رو صورتم بود.
بی رحم بی درک.
گوشم هنوزسوت میکشید.
یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.
موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.
اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
+ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو
_مدت کوتاهیه!
+چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
خواستم جواب ندم ک دستمو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟
این دوستت بهت یاد داده؟
از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد:
+از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه اقا
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه
بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه
دختره ی بی چشم و روی بی خانواده
ببین چجوری آبروریزی کرده.
به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟
بی نمک!
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم
دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم
ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
●توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین بکشیم و آرومآروم بیایم عقب...
●رضا زنده بود و پیڪرش روسنگ و خاک کشیده مےشد چارهاے نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها...
●رضا توی عشــق به حضرت رقیه (س) سوخت، پیڪرش تو مسیر شام روی سنگ و خار ڪشیده شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد.
●فرمانـده مےگفت : این مسیری ڪه پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به شام هست ....
✍ راوی : همرزم شهیــد
#شهید_رضا_دامرودی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍ توصیههایی از علامۀ طباطبائی به سالکان راهِ خدا
.
❓سؤال : آقا ، نصیحتی بفرمایید.
.
🌷 حضرت علاّمه طباطبائی (ره) فرمودند:
.
👌 فرشِ هر مجلس نشوید. هرکه هر صحبتی کرد ، گوشهاش را نگیرید ادامه بدهید. با رفیقی که مثل خودتان است ، رفیق بشوید.
.
👌 غذاتان متوسط باشد. صحبتتان متوسط ، نه آنقدر که لال بشوید. رفاقتتان متوسّط.
.
👌 ذکر خدا بکنید تا توجّه مخصوصی به شما بکند.
.
👌 توجّه مخصوص کردن خداوند به بندهای از بندگان، همان مفاد «أذکُرکُم» است ؛ اگر انسان مفاد «فَاذکُرُونی» را تحقّق داد به توفیق خداوند (سبحانهوتعالی)، توجّه مخصوص که مفاد «أذکُرکُم» است محقّق میشود.
.
📒 اقیانوس علم و معرفت ، ص ۲۵۹ .
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh