🌾عاشقان♥️ را
سر شوريده به #پيکر عجب است
🌾دادن سر، نه عجب
داشتن #سر عجب است
🦋این #سه_شهید جزء اولین شهدای مدافع حرم سال ۹۲ بودند كه از تیپ زرهی اعزام به #سوریه شدند و راننده تانک بودن ...
↩نحوه #شهادت برخورد مستقیم موشک💥 به تانک. تقریبا چیزی از پیکرشون باقی نموند😔 جز #دوتا_پا که به ایران بازگشت و امیر کاظم زاده هم فاقد پیکر هستند
#شهيد_مهدی_خراسانی
#شهيد_امیر_کاظم_زاده
#شهيد_سیدعلی_اصغر_شنایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چه خوش گفت پیرِ جماران: 🔰انسان تا خودش را نسازد #نمیتواند دیگران را بسازد☝️ #رحلت_امام_خمینی(ره)
#حضرت_روح_الله🌺🖤🌺
🔆خوشا به حال آنان كه با #شهادت رفتند
🔆خوشا به حال آنان كه در اين قافله نور جان و #سر باختند!
🔆خوشا به حال آنهايى كه اين گوهرها💎را در #دامن خود پروراندند!
📿خداوندا، اين دفتر و كتاب #شهادت را همچنان به روى مشتاقان🕊 باز، و ما را هم از #وصول به آن محروم مكن🤲
📿خداوندا، كشور ما🇮🇷 و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نيازمند به #مشعل_شهادت، تو خود اين چراغ پر فروغ✨ را حافظ و نگهبان باش.
↫خوشا به حال شما #ملت!
↫خوشا به حال شما زنان و مردان!
↫خوشا به حال جانبازان♿️ و اسرا و مفقودين و #خانواده هاى معظم شهدا🌷
⇜و بدا به حال #من كه هنوز مانده ام😔 و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر كشيده ام، و در برابر عظمت و #فداكارى اين ملت بزرگ احساس شرمسارى مى كنم
⇜و بدا به حال آنانى كه در اين #قافله نبودند! بدا به حال آنهايى كه از كنار اين معركه بزرگ جنگ و #شهادت و امتحان عظيم الهى تا به حال ساكت و بى تفاوت🤫 و يا انتقاد كننده و پرخاشگر گذشتند!
#سالروز_رحلت_رهبرکبیرانقلاب
#امام_خمینی(ره) تسلیت باد🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚜وَ فَدَيناهُ بِذِبحٍ عَظيم⚜
#عشـق است . . .
که دل به راه دلبر دادن💞
جان را به هوای #آل_حیـدر دادن
این کارِ بزرگ، کار مردان خداست🌷
ماننـد حسین بن علی #سـر دادن
✍پ ن:
🔹مادر شهید میگفت: همرزمش گفته که رضا شب قبل از #شهادتش خـوابی دیده و همه را بیدار کرد. گفت: بیدار شوید، بیدار شوید من می خواهم #شهید بشوم🕊
🔸دوستانش گفتند: حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست⁉️ #کو_شهادت؟
گفت: من خواب دیدم #امام_حسین(ع) به خوابم آمد و فرمود: "رضا تو شهید می شوی، اگر #ســرت را بریدند، نترس، درد ندارد...❌"
🔹وقتی من این را شنیدم واقعاً آرام شدم... تسلی پیدا کردم... #مطمئنم که خود امام حسین(ع)♥️ در آن لحظه هوای پسرم را داشته...
#شهید_رضا_اسماعیلی🌷
#اولین_ذبیح_فاطمیون
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آنان که بُود
#عشقِ_خدا بر سرشان
شیرند و دلِ بیشه♥️
بُود سنگرشان
خواهند جدا شود
#سر از پیکرشـان
یک #مو نشود
کم ز سر رهبــ❣ـرشان
#شهید_حسین_همدانی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
دلتنگی های دو دختر شهید برای پدران خود #شهید_مجتبی_بختی و #شهید_مصطفی_بختی کاش دختر ها #بابایی ن
🔰"میخواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه ی #بابا بگویم "
💢مگر نمیشنوی ؟!
صدای #دخترکی که چندین سال است بابای خود را ندیده و در حسرت آغوش پدریش #عکس_پدر مرحم دل مجروحش شده است😔
دختری که دلتنگ پدر💔 است
دختری که به قول خودش از وقتی که پدر رفت #قلب او و خواهرش را به همراه برد
💢دخترها خوب میدانند که #دلتنگی برای پدر چگونه است.
اما نه❌ با وجود همه ی دلتنگی ها،
دختران چنین پدرانی #زینب_وار زندگی میکنند و همچنان به وجود پدرشان افتخار میکنند♥️
💢آرامش کنونی ما مدیون پدر دخترانی است که از خودشان گذشتند تا نگذارند دری آتش🔥 بگیرد و پهلوی #مادری بشکند و فرق پدری شکافته شود⚡️
و جگر برادری در تشت بریزد و #سر برادر دیگر به روی #نیزه رود و خواهری به #اسارت در بیاید😭
✳️آری #شهید_مصطفی_بختی، به همراه برادرش مجتبی #شهادت را بر ماندن ترجیح دادند چرا که روح بلند و ملکوتیشان نتوانست در این دنیای خاکی بماند🕊
💢مصطفی و مجتبی, دو ستاره ی به نور حق💫 پیوسته ی خانواده ی بختی بودند که در طول حیاتشان #حسین_وار زیستند این را میشود از سخنان به تصویر کشیده ی اطرافیان حس کرد
💢به قول #دکتر_شریعتی" کسی میتواند در پای #عشق بمیرد که پیش از آن زند گی در پیش چشمهای وی #مرده باشد."
✔️ #شهدا این گونه بودند ...
آیا ما نیز این گونه ایم🔰
#شهید_مصطفی_بختی 🌷 #شهید_مجتبی_بختی🌷
#سالروز_شهادت شهدای مدافع حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰به جوانان توصیه می کنم که👇👇 🌀نماز خود را در #اول_وقت بخوانید. قرآن📖 بخوانید؛ زیرا که بسیار #مهم اس
6⃣0⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌷
💠اَحمد مُحمّد مَشلَب معروف به #شهیدBMW سوار لبنانی متولد ۳۱ آگوست سال ۱۹۹۵📆 و در محله السرای شهر نبطیه #لبنان دیده به جهان گشود
🔰احمد از همان دوران کودکی در این شهر رشد کرد و در راه #اهل_بیت تلاش و کوشش میکرد. او یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان امجاد بود🥇 و از آنجا فارغ التحصیل شدو #دیپلم (تکنولوژی اطلاعات) گرفت
🔰شهید احمد مشلب رتبه ۷ در لبنان در رشته تحصیلی اش که #تکنولوژی اطلاعات (انفورماتیک it) بود شد اما سه روز قبل از اینکه به دانشگاه برود در #سوریه بود و شهید شد🕊
🔰احمد ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت و دفاع از حریم اهل بیت رو #وظیفه میدونست همزمان با اعزام🚌 مدافعان حرم از لشکر حزب الله، برای #دفاع از حریم آل الله به سوریه رفت
🔰در آنجا با عشق و علاقه ای♥️ که به #عمه ی سادات داشت جانانه میجنگید. تا اینکه در یکی از درگیری ها💥در سوریه از ناحیه #دست مجروح شد که منجر به از کار افتادن انگشت کوچک دست راست شد و برای مدوا به بیمارستان #نبطیه لبنان انتقال داده شد
🔰اما عطش احمد برای #شهادت بسیار بود و دوباره همراه سایر رزمنده های حزب الله به سوریه رفت، سرانجام در ۲۹ فوریه ۲۰۱۶ در منطقه الصوامع #ادلب (سوریه) در درگیری با تکفیری ها👹 و عملیات براثر برخورد بمب هاون 60 و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به #سر و پا (قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به درجه رفیع شهادت🌷 نائل گشت.
🔰احمد وقتی #سوریه بود با دوستانش عهد بسته بودند بعد از جنگ با هم به "کربلا و مشهد" بروند و به دوستاش میگفت آرزویی جز "شهادت" ندارم❌ #یک_هفته بعد از این حرفاش شهید شد
🔰شهید مشلب بخاطر ارادت و علاقه خاصی که به #امام_رضا(ع) داشت لقب جهادی "غـریب طــوس" را برای خود انتخاب کرد، به گفته ی مادر شهید: احمد سال 2012 یک بار به ایران🇮🇷 آمده و به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد
🔰مادر شهید مشلب با اینکه احمد #پسرش بود او را هم بازی و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه💞 در تربیت احمد تلاش کرد و برای رفتن #احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد. احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه میگرفت🎁 اما به گفته مادرش، احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه با #شهادتش باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم😍
🔰در مراسم یادبود شهید احمد مشلب که در ایران برگزار شد #مادرشهید گفت: وقتی حضرت زینب در خطر⚠️ باشد وقتی #امام_زمان در خطر باشد من چرا فرزندم را نمی فرستادم پسر من باید یکی از زمینه سازان دولت حضرت مهدی (عج) بود✅ احمد با وجود داشتن ثروت و مال دنیا احتیاجی به پول نداشت در صورتی که خیلی ها میگویند #مدافعان_حرم برای پول میروند
#شهید_احمد_مشلب
#شهید_مدافع_حرم (لبنانی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣3⃣#قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💢 از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
💢همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
💢 احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💢 عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آ
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣3⃣#قسمت_سی_ودوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
💢 دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
💢 نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
💢 ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
💢 انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
💢در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
💢 موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
💢 رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
💢 موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
💢 شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💐اگرسلام به #شما نبود
آفتاب هر روزصبح🌤
🥀به چه #امیدی
#سر در آسمان می کشید
💐باسلام به #امام زمانمان
روزمان را #پربرکت کنیم😍
🥀تعجیل درفرج #پنج صلوات✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
♨️«مجتبی در لحظه #شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به #سوریه رفتند. (لبخندی☺️ میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا #مصطفی. و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی #بشیر زمانی و مجتبی #جواد رضایی.
🔰 خودشان را به#عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از #مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و #لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که #زنگ در به صدا درآمد
♨️در را که باز کردم دیدم #مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که #چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل #پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن #اتفاقات #صحرای کربلا.
🔰طوری واقعه #کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. #چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را #توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم.
♨️ صحبتهایشان که #تمام شد خندیدم 😄و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید⁉️»
هر دو نفرشان مداح بودند و با #تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را #شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
🔰بعدازاین جمله از تنهایی #حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند😊 میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از #حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم.
♨️حالا که هستیم #اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم⁉️»
به #چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در #تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان به#وضوح میدیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با #شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان #عارفمسلک بود.
🔰 آن روز طوری #خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچههایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً #اجازه دادی؟»گفتم: «#بله، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که #داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در #تلویزیون 📺دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند.
♨️با لبخند😁 به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند⁉️»
گفتند: «داعشیها #سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».لبخند زدم و گفتم: «#یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکهتکه کنند».
🔰هر چیزی که #میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. #مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، #دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «#مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».#مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای #اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم.
♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم #حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به #سوریه بروند.
اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که #چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
به نقل مادر #شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 0⃣1⃣#قسمت_دهم 💢اما #فریاد نمى زنى ، #شکوه هم نمى کنى .
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
1⃣1⃣#قسمت_یازدهم
💢 وقتى از سرجناز#مسلم_بن_عوسجه آمد،... وقتى که که محاسنش به خون💔 حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکرحربن_یزیدریاحى ریخت ، وقتى که از کنار #سجاده خونین #عمروبن_خالدصیداوى برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى #سعیدبن_عبداالله شرحه شرحه شد، وقتى که عبداالله و#عبدالرحمن_غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشک 😢نشاندند،
وقتى که #زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید،
وقتى که خون #وهب و #همسرش عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ،
🖤وقتى که #جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که...
در تمام این اوقات و لحظات ، #نگاه_تو بود که به او #آرامش مى داد... و #دستهاى تو بود که #اشکهاى وجودش را مى سترد.هر بار که از میدان مى آمد، تو #بارغم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى.
💢 حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به #دامان_تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و #شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت....
اکنون نیز دلت💞 مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .
🖤همچنانکه از ص🌤بح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان🌫 گذشته است چنین کرده اى . اما اکنون ماجرا #متفاوت است.اکنون این دل شرحه شرحه توست که بردوش#جوانان_بنى_هاشم به سوى خیمه⛺️ ها پیش مى آید.
اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم #ستوران به تو باز پس داده مى شود.
💢 #على_اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست... #تجلى امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست...
على اکبر پیامبر دوباره توست.
نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام #شهادت محسن است . شهید نیامده. غنچه🌸 پیش از شکفتن پرپر شده.
#شهادت_محسن ، اولین #شهادت در دیدرس تو بود....
🖤تو #چهار ساله بودى که فریاد #مادر را از میان در و دیوار شنیدى که
محسنم را کشتند و به #سویش دویدى.... #شهادت محسن بر دلت ❤️زخمى #ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر.
و تا على اکبر نیامد، این #زخم التیام نپذیرفت.
💢 اکنون این مرهم #زخم توست که به خون آغشته شده است... اکنون این زخم کهنه توست که #سر باز کرده است.
دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى، فراق چند #روزه اى، تسلاى مصیبتى و...
🖤تو همیشه به نگاه #اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى.وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده.#حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى.
از آن پس ، هرگاه دلت براى #حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى #على_اکبر مى زدى.از آن پس...
💢 على اکبر بود و در #دامان مهر تو.
على اکبر بود و دستهاى نوازش تو،
على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و...
#حسین بود و ادراك عاطفه تو.
و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند.دلت 💓مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.... اما چگونه ؟...
#ادامه_دارد......
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣4⃣#قسمت_چهل_ویکم 💢بلند شو #عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
2⃣4⃣#قسمت_چهل_دوم
🏴#پرتوسیزدهم🏴
💢غروب کن خورشید! ☀️
بگذار شب🌙، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها 😭و #خستگیها سایه بیندازد!زمین، دم کرده است....
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، ...
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.
🖤#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه 🏕مى رسى،...
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند....
💢بچه ها را #مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب💧 نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند....
#فقط_گریه_مى_کنند... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،...
🖤یکى به یاد #قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و...در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور #دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
💢مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى #خلقت جارى مى شود....
#همان_آبى که #دشمن🐲 تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود...
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد....
🖤چه شبى🌟 تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟#حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌸الرحمن على العرش استوى🌸
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و #شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
💢آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟ 👕کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن 👹آنقدر #پلید باشد که #سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى
،
🖤نشانه اى ، #انگشترى ، چیزى باید گشت.اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh