🆔 @Shahid_Alamdar
ميگفت: فقط آدرس بدهید که شهدا یا مجروحان کجا هستند! آنوقت با شجاعت حرکت ميکرد و ميرفت😊.
زمانی که در محور شمشیری قرار داشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت ميکردند.
اما #مجتبی مشغول انتقال مجروحان ميشد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که آمبولانس قرار داشت، ميرساند و برميگشت🌸🍃.
٭٭٭
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او ميخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نميزد😉 یا اینکه خاطرات دیگران را نقل ميکرد😁.
اما این بار خاطره از خود #سید بود. ميگفت: »توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد.
شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم.
🍃رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود😕. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. ميخواستم موقعيت دشمن را ببينم.
یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آنطرف خاکریز بالا آمد😐! صحنة
عجیبی بود. فاصلة ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد.
هر دوی ما ترسیدیم!ازترس دادزدیم و....
#ادامه دارد
🆔 @Shahid_Alamdar
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿🌸🍃🌿 🆔 @Shahid_Alamdar #به روایت؛ #رضاعلیپور 🍃✨🌿🍃✨🌿 ◀️زمستان سال 1366 بود. دوره های سخت آموز
♦️مسیر عبور نیروها و محل عملیات هر گردان مشخص شد. ما باید طی عملیات بعد از نفوذ به منطقه دشمن، به سه راه خرمال ميرسیدیم. آن منطقه هم شناسایی شد.
٭٭٭
🆔 @Shahid_Alamdar
💕در مسیر برگشت یکی از نیروهای همراه ما به روی مین رفت. صدای انفجار سکوت شب را شکست. چند دقیقه ای سکوت کردیم.هیچ حرکتی انجام ندادیم. عراقیها هم فکر کردند که انفجار در اثر برخورد اشیاء با مین بوده!سرما توان حرکت ما را گرفته بود. #سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، که مجروح هم شده بود، همان جا نشست!
گفت: شما بروید.
✨من دیگر توان حرکت ندارم.ميدانستم اگر کمی در همین حال بماند، از سرما یخ ميزند. هرچه تلاش کردم که او را برای ادامه حرکت راضی کنم بیفایده بود.
خوابش برده بود. ميدانستم این خواب مساوی مرگ است.
💫✨✨💫
در همین حال #مجتبی به سرعت به طرف ما آمد. #سید علی را روی دوش گذاشت و حرکت کرد.
🌈مسیر ما طولانی بود. اما اگر #سید علی را رها ميکردیم حتمًا از سرما یخ ميزد. #سید مجتبی در مسیر طولانی عبور از کوهستان جدای از سختی راه،
#سید علی را هم بر دوش گرفته بود و با او حرف ميزد. تلاش ميکرد تا خوابش نبرد. به هر حال بعد از مدتی طولانی به نیروهای خودی رسیدیم و #سيدعلي نجات پيداڪرد.
#پایان🌞
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿🌸🍃
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨
@Shahid_Alamdar
#به روایت؛رضاعلیپور
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
◀️اواخر زمستان 1366 بود. براي عمليات والفجر 10 در كردستان عراق آماده ميشديم. بچه ها با خوشحالی آماده عملیات بودند. سوار بر خودروها به سمت کردستان حرکت کردیم✨.
🌹در منطقه تعیین شده از خودرو پیاده شدیم. به دستور #مجتبی دو چادر اجتماعی برپا کردیم. هوا بسیار سرد بود. همه بچه ها به سختی داخل همان چادرها خوابیدند🍃.
▫️برای من و #مجتبی داخل چادر جا نبود. مجتبی نگاهی به من کرد. گفت: «آقا رضا چه کار کنیم!؟»
🔻به هر حال آن شب هر طور
بودخوابیدیم. روز بعد هم بچه ها کمی استراحت کردند. همه آماده حرکت بودیم.ِشب عملیات ساعت شش و سي دقيقه غروب بود. دستور حرکت صادر شد🌿.
◽️گفتم بچه ها آماده حركت شوید. شور عجيبي بين بچه ها به وجود آمد. همان موقع از طرف فرماندهي گردان اعلام کردند به دليل دشواريهاي زيادي كه در مسير حركت وجود دارد، آنهايي كه كهولت سني و يا مشكل جسمي دارند یا كم سن و سال هستند با خود نبريم.
#ادامه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸
🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿🌸🍃
🆔 @Shahid_Alamdar
بعدها #مجتبی ميگفت: «در آن وضعيت ماندم، اين دستور را چگونه به دو بزرگواري كه سنشان زياد بود و آقا كامران كه مشكل جسمي داشت بگويم. با آن همه شوق كه داشتند چگونه آنها را بگذاريم و همراه خود نبريم.
🌸جرئت نكردم به آنها چيزي بگويم. ساعت هفت و سي دقيقه بود كه همه سوار كاميونها شديم.
🌺بايد توسط كاميونها تا محلي ميرفتيم و از آنجا به بعد را پياده حركت ميكرديم.
🌿بين راه به بچه ها نگاه ميکردم. يك عده نماز مستحبی ميخواندند يك عده ذكر ميگفتند،يك عده هم توي حال خودشان بودند، بعضي هم خوابيده بودند واستراحت ميكردند.
◽️اما ما همچنان در اين فكر بوديم كه چگونه آن چند نفر را راضي كنیم كه نيايند. ساعت ده و سي دقيقه از كاميونها پياده شديم.
🍃راهي به ذهنم رسيد. به صورت زمزمه و شايعه يك طوري به گوش آن برادرها رساندم كه نميتوانند بيايند. يكي از آنها آمد و گفت: «چرا ما نميتوانيم بياييم؟!»
گفتم: «راه خيلي دشوار است، جاده كوهستاني است و اصلًا ماشينرو نيست.
#ادامه دارد...
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨
🔻ما هم از تهران به طرف رشت حركت كرديم. اذان مغرب بود كه رسيديم. بعدها از او پرسيدم كه چرا اطلاع ندادي؟
گفت:ميترسيدم كه #مادر ناراحت شود و نتواند تحمل كند. راضي نبودم كه شما من را در آن وضع ببينید.
#مادرسيد گفت:من از خدا خواستم كه آنقدر به من قوت قلب دهد كه اگر زماني شما را در وضع بدي ديدم، خودم را نبازم.
#سيد با شنيدن این حرف بسيارخوشحال شد و گفت:من هم دوست داشتم شما همين گونه باشيد.
🔺فرداي آن روز #سيد را به همراه چند نفر از مجروحان به بيمارستان بوعلي ساري منتقل كردند. #سيد مدت بيست روز در بيمارستان بود. اما چه ماندني! آرام و قرار نداشت.
◽️مراسم سوم شهيد #بهروزمستشرق از بيمارستان بدون آنكه به كسي بگويد به آرامگاه آمده بود. بعد از بیست روز با همان مجروحيت دوباره رفت به جبهه! باز هم مجروح شد. اما به ما چیزی نميگفت.
🔹خودش ميآمد و جلوي آيينه ميايستاد و پانسمان زخمش را عوض ميكرد. يك بار پيراهنش خوني شده بود كه مادرش از اين طريق متوجه مجروحیت #سید #مجتبی شده بود.
🔶به هر حال تيري كه به #پهلويش خورده بود باعث شد در بيمارستان طحال و بخشي از روده اش را بردارند.
♦️فراموش نميکنم. در آن موقع به دوست هم اتاقی خود گفته بود من بيشتر از سي سال عمر نميكنم😢.
#پایان
🆔 @Shahid_Alamdar
🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨
🔻روزهای سختی بود.خیلی ها احساس ڪرده بودند ڪه به روزهای آخرحماسه رسیدهایم.
#مجتبی با آن حال و روز و با کیسه ای که به او متصل بود تصمیم گرفت به جبهه بازگردد!
🔺به دنبال رضا علیپور و چند نفر دیگر رفت. گفت:«امام; پیام داده و فرموده
جبهه ها را پر کنید. من ميخواهم بروم. بقیه دوستان نیز همراه او آمدند. در اولین روزهای تابستان راهی هفت تپه شدند💔.
🔹حاج تقی ایزد وقتی چهره#مجتبی و دیگر دوستان مجروح را دید جلو آمد.
بعد از دیده بوسی گفت:«رفقا، شما با این وضعیت توان رزم ندارید. از شما خواهش ميکنم برگردید.»
🔸با اصرار حاجی همه برگشتند. یک ماه بعد، با پذیرش قطعنامه از سوی حضرت امام;، دوران جهاد اصغر به پایان رسید.
▫️بدن #مجتبی طی این دوران پنج بار به سختی مجروح شد💔. #سید یک بار هم شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد.
♦️زخمهای ظاهری بدن #سید، مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت
دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت😔.
#پایان
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
#به روایت;#حمید فضل الله نژاد
🌸🍃✨🌸🍃✨
⬅️بهار سال 1367 بود. #سیدمجتبی مدتی است در ساری مانده. باید وضعیت او بهبود ميیافت.با شرایطی که داشت اما لحظه ای بیکار نبود.
به دنبال حل مشکل خانواده شهدا و ... بود. با همان وضعیت نامساعد به دیدار خانوادة شهدا ميرفت.
🔻بیشتر شبها با دیگر دوستانی که همگی مجروح بودند در مسجد جامع یا مسجد دهقانزاده دور هم جمع ميشدند.
🌼طبق صحبتها قرار شد هیئتی راه اندازی کنند. سپس در غالب این هیئت به خانواده شهدا سر بزنند. البته ارتباط با خانوادة شهدا از قبل برقرار بود اما این بار منظمتر پیگیری ميشد.
▫️هیئت بنی فاطمه س در روزهای سه شنبه و شبهای جمعه در منازل شهدا تشکیل ميشد. قرائت دعای توسل ودعای کمیل و سرکشی به خانوادة شهدا از کارهای این هیئت بود.
#مجتبی،که از دو سال قبل مداحی را آغاز کرده، به عنوان ذاکر این هیئت شناخته شد. جاذبه صدا و سوز درونی #سید بسیار در مردم تأثیرگذار بود.هر هفته تعداد افراد شرکت کننده بیشتر ميشد. بعضی هفته ها از دیگرمداحان و سخنرانها در هیئت استفاده ميشد.
#ادامه👇
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
دوستان عزیز سلام آدینه همه بخیر ان شاءالله تصمیم داریم به یاری خود #سید از کرامات وعنایاتشون مطلب
🎙زمانی که #مجتبی تازه شهید شده بود، پدر یکی از شهدا آمده بود و دنبال #شهید علمدار میگشت. گفت: «من چند وقت پیش در خواب دیدم جنازهای را دارند میبرند. گفتم: این جنازه کیه؟ یکی از تشییع کنندگان گفت: این #شهید علمدار ساری است.
📌یکی از دوازده سرباز آقا امام زمان(عج) بود. دوازده تا سرباز مخلص در مازندران داشت که یکی #علمدار بود که شهید شد. یازده تای دیگرش هنوز هستند. گفت: اتفاقاً خود امام زمان هم تشریف آوردند که با دست خودشان شهید را داخل قبر بگذارند.»
👇👇👇👇👇
علاوه بر این چندین بیمار از طریق شهید شفا پیدا کردهاند. مثلاً دختر دانشجویی از تبریز خودش میگفت: من سرطان داشتم و دکترها ناامید شده بودند و ساعت مرگم را تعیین کردند. یکی از بچههای مازندران در خوابگاه دانشگاه تبریز بود. #عکس_شهیدعلمدار را داشت. به من گفت: این شهیدی است که جدش خیلی معجزه دارد. اگر توسل به جدش بگیری حتماً شفا میگیری. من آن شب و چند مدت بعد هم، پشت سر هم خواب #شهید علمدار را دیدم که میگفت: من برای تو جور میکنم که با دانشجویان بیایی شلمچه. وقتی برگشتی، شفا میگیری و همین هم شد.
😊😊😊😊😊😊😊😊
مهم ایمان و اعتقاد به ائمه اطهار است. اصل ایمان به خداوند است که باعث میشود اتفاقاتی بیفتد که خارج از تفکر انسان است.
😔
چقدر اخر این ماه
سخت وسنگین است
تمام آسمان و زمین
بیقرار و غمگین است
بزرگتر زِ غم #مجتبی
و داغ #رضا
وداع فاطمه با
#خاتم_النبیین است😭
#ايام_تسليت_باد
😔 ✾❀ @Shahid_Alamdar ❀✾
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
◀️مادر ما زن مظلومی بود که خیلی در راه تربیت صحیح فرزندانش تلاش كرد. لحظه ای از فرزندانش غافل نبود. اختلاف سنی او با
#مجتبی کم بود. برای همین رازدار #مجتبی و دیگر فرزندان بود.😌
مادر همیشه ميگفت: #مجتبی خیلی به ما درس داد. ما را با اسلام ناب آشنا كرد.
زمانی که ميخواستیم خبر شهادت #مجتبی را به مادر بگوییم خیلی ميترسیدیم.✨
او ناراحتی قلبی داشت. ترس ما از این بود که این ناراحتی شدیدتر شود.اما مادر خودش جلو آمد و گفت: من ميدانم که #مجتبی شهید شده. من مطمئن هستم. اصلًا #مجتبی برای این دنیا نبود🥀
خدا به او صبر داد. در مراسم تشییع و تدفین او مانند کوه استوار ایستاده بود.
اصلًا فکر نميکردیم اینگونه مقاوم باشد.
٭٭٭
بعد از شهادت #مجتبی وظیفه مادر سنگین تر شده بود! عصرهای پنج شنبه و جمعه به سرمزار #مجتبی ميرفت و آنجا ميماند.
بسیاری از خانمها بودند که تازه با شخصیت #مجتبی آشنا شده بودند و به
سرمزار ميآمدند.🍃
#ادامه👇
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
آنها از مادر ميخواستند تا برایشان از خاطرات #مجتبی بگوید.بارها دیده بودم که دخترانی تقريبًا بدحجاب ميآمدند و ميگفتند: برای
عرض تشکر آمده ایم! ما حاجتی داشته ایم و این #سیدعزیز را به حق جده اش قسم دادیم و حاجت روا شدیم و...😍
در این مواقع، مادر با لحنی صحیح و مادرانه شروع به امر به معروف ميکرد.🍃
ابتدا خاطراتی از #مجتبی تعریف ميکرد. اين كه #مجتبي هميشه بنده واقعي خدا
بود بعد ميگفت: دختر عزیزم، خدا شما را حفظ کند، #مجتبی از اینکه شما اینگونه باشی ناراحت ميشود.✨
بعد خیلی مودبانه در مورد اهمیت حجاب و اینکه چرا حجاب مورد تاکید اسلام است صحبت مينمود.
دختران زیادی بودند که با نصیحت مادر، مسیر زندگی آنها تغییر کرد. حتی برخی از آنها از دیگر شهرها به ساری ميآمدند و...
سال 85 ناراحتی قلبی مادر شدیدتر شد. قرار شد او را عمل کنند. کل خانواده
از شرایط مادر ناراحت بودیم. اما او نشاط درونی عمیقی داشت!✨
قبل از عزیمت به بیمارستان گفت: من عازم سفر هستم. دیگر تمایل به ماندن ندارم!
در مقابل چشمان حیرت زده ما ادامه داد: #مجتبی را دیده ام. جایگاه آخرتی
مرا نشان داده و گفته که من با شما هستم.
در یک غروب غم انگیز، مادر ما به دیدار #سیدمجتبی رفت. همه خانواده در
حسرت غم و اندوه فقدان او سوختند.😔
#پایان_این_قسمت
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
#ما_ملت_شهادتیم
کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷
@Shahid_Alamdar
#م_سادات