💔
✍ تقوا یعنی این...
زیر سایۀ درخت مشغولِ بازی بودیم .یکی از بچه ها چشمش خورد به سیبِ سرخی که تویِ جویِ آب افتاده بود😋🍎.
دست کرد سیب رو برداشت و اومد بینِ بچهها تقسیم کرد. اما مسعود سهمش رو نگرفت و گفت: چون نمیدونم صاحبش راضی هست یا نه ، نمی خورم...☝️
خاطره ای از نوجوانیِ #شهید_مسعود_کریمی_مجد
📚منبع: کتاب زنگ عبور ، صفحه 111
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
"داستان مصور مهتاب و مین و من"
#وقتیمهتابگمشد
گفتم:
علی جان.. من چندبار زمان مهتاب وسط میدان مین بوده ام اتفاقی نیفتاده. اصلا گاهی مهتاب کمک میکند که روی مین نرویم.
لبخند زد و گفت:
"من و مهتاب و مین با هم کنار نمی آییم"
#شهید_علی_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
سال 92 قبل از برگزاری مذاکرات ژنو، داعش نزدیک به 5000 نیرو را از مرز اردن به سوریه وارد کرد.
در آن زمان من و مرتضی در منطقه حضور داشتیم.
داعش با حرکت دومینویی مناطق را تصرف می کرد و به سمت فرودگاه دمشق در حرکت بود. ارتش سوریه انسجام نداشت.
در آن شرایط، تصرف فرودگاه دمشق می توانست تمام معادلات منطقه را برهم بزند و برنتیجه مذاکرات تاثیر بگذارد.
برای تصرف فرودگاه مصمم بودند.
جنگنده های سوری نیروهایشان را تار و مار می کردند و آن ها با عبور از روی اجساد به پیشروی خود ادامه می دادند.
🍃🌸به کمک شهید حسین پور و شهید محمد جنتی در 7 کیلومتری فرودگاه یک خط پدافندی تشکیل شد و نیروهای داعش در همان نقطه متوقف شدند.
✍همرزم #فرمانده_حسین ( #شهید_مرتضی_حسین_پور )
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💖 سوار ماشین بودیم، سر چراغ قرمز پیرمرد گل فروشی ایستاده بود.💐 منوچهر داشت از ب
💔
#عاشقانه_شهدایی💖
مراسم ازدواجمان ساده بود. يك انگشتر عقيق براي ابراهيم خريديم. به قيمت 150 تومان پدرم از خريد راضی نبود ميگفت:«تو آبروي ما را بردي»
ابراهيم گفت:«اين از سر من هم زياد است شما فقط دعا كنيد من بتوانم توي زندگي مشتركم حق همين انگشتر را هم درست ادا كنم بقيهاش ديگر كرم شماست و مصلحت خدا خودش كريم است».
به همين انگشتر هم خيلي مقيد بود. وقتي در عمليات بيتالمقدس شكست، گشت و يكي با همان مدل خريد. با خنده گفتم:«حالا چه اصراري است كه اين همه قيد و بند داشته باشي؟»
گفت:«اين حلقه سايه ي يك مرد يا يك زن است توي زندگي مشترك». من دوست دارم سايهي تو هميشه دنبال من باشد. اين حلقه هميشه در اوج تنهاييها همين را به ياد من ميآورد و من گاهي محتاج ميشوم كه ياد بياورم. ميفهمي محتاج شدن يعني چه؟
همسر #شهید_محمدابراهیم_همت
#عشق_آسمونی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
🌿هر گردباد عجول و گرم که به اینجا رسید، نسیم خنک شد و سبک، شروع کرد به وزیدن توی حیاطها و دالانهای آینهای.
🌿هر رود عصبانی عجول که از این گذر رد شد، برای همیشه اینجا ماند، حوض آب شد با فوارهی آرام برای دستنماز.
🌿خورشید داغ، زیر رواقها، سایه گرفته.
این کبوترها، دلهای زائرهای از راه دور نیستند؟
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خبرنگار از مرده میپرسه چرا ماسک نزدی؟
میگه چون اعتقادی ندارم😐
حاجی به چی اعتقاد نداری؟
به حقوق شهروندی؟ به کرونا؟ به خستگی کادر درمان؟
دو دقیقه برو بخش بیماران کرونایی قول میدم قشنگ معتقد بشی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
دارن اذان میگن
دلم میره تو صحن های امام رضا
اونجا که دیر رسیدی؛ خادما کمک میکنن جا پیدا کنی توی صف
دلهره داری به رکوع نرسی...
وقتی قامت میبندی، یه آرامشی حس میکنی...
انگار میخوای پرواز کنی
آخ آخ آخ
چقدر دلم پرواز میخواد🕊
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#دلتنگ_حرم
#امام_رضا_جانم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
«بسم رب الشهداءوالصدیقین»
شهید آرمین فخری
ولادت: 1377/10/18
محل تولد:کرمانشاه
اعزام به خدمت:19/10/1396
شهادت:19/4/1397
محل شهادت: هنگ مرزی چومان بانه
علت شهادت: درگیری با گروهک تروریستی کومله
#شهید_آرمین_فخری
#معرفی_شهید
#شهید_فراجا
#عکس
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
گفت تنها شده ای
هیچ کسی یار تو نیست..
و ندانست که تو
یار شب و روز منی..💕
#رفیقم_جواد
#شهید_جواد_محمدی
#ادمین_یار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
و تو
همون کسی هستی
که وقتی
همه رفتن
بازم بودی
من داد زدم
تو شنیدی
فقط تو
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
اَللّهُمَّطالَالاِْنْتِظار ...
خدایا #انتظار مابھدرازاڪشید
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم🌸🍃
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج💞🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
"گاهی حاج قاسم،آقای نصرالله و افراد دیگر به مشهد میآمدند، منتهی آمدنشان چندان آشکار نبود، من و چندنفردیگرمیدانستیم که ایشان آمدهاند.گاهی آشکار میآمد که به خاطر ارادت مردم نمیتوانست درحرم زیارت کند.برخی مواقع هم از قسمت مخصوص مشرف میشد که بتواند راحتتر زیارت کند.
البته دوست داشت علنی و بین مردم به زیارت برود.به ما هم میگفت من میروم پایین زیارت کنم.وقتی میرفت مردم دورش جمع میشدند.
یکبارکه ایشان به بارگاه حضرت رضا مشرف شد همزمان باغبارروبی بود.چون همیشه در منطقه بود جوری برنامه راتنظیم کردیم که ایشان بتواند درغبارروبی شرکت کند.
غبارروبی مراسم بسیاربامعنویتی است.
🍃🌸قبل از تولیتِ بنده و درطول سالهای بعد از انقلاب اسلامی همیشه اینطوربودکه #فقط_علما میتوانستند داخل ضریح مطهر بروند.
روزی که ایشان آمده بود بعد ازاینکه مراسم غبارروبی تمام شد،حال #ارتباط_باحضرت_رضا پیداکرد و #اشک میریخت.
غبارروبی که تمام شد به ذهنم آمد ما وآقایانی که ازعلماهستند و افراد دیگرهمگی خادمان امام رضاهستیم وبه زائرین حضرت و دستگاه و بارگاه امام خدمت میکنیم،اما آقایی که اینجا ایستاده و برای امام رضا اشک میریزدبه حرم اهلبیت خدمت کرده، نه فقط درمشهد بلکه در منطقه.ایشان به حرم حضرت زینب واعتاب مقدسه خدمت کرده.
ایشان خادم واقعی حضرت رضاست.
آنجا به ذهنم رسیدبرای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح میآیند باحجت و فلسفه نقض کنم.
گفتم #به_حاج_قاسم_بگویید داخل_ضریح مطهربیاید،حال معنوی عجیبی داشت.از جاهایی که ایشان ازحضرت رضاطلب و #آرزوی_شهادت کرد همانجا بود.
✍آیت الله رئیسی
💕 @aah3noghte💕
💔
🕊فقط برای خدا🥀🥀
راه افتاد به دختر یکی از شهدا سر بزند؛پابرهنه.
تابرایش کفش ببرند،رسیده بود.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خواهرم!
محجوب باش و باتقوا
که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان میکشید...
حجاب تو، سنگر تو است،
تو از داخل حجاب، دشمن را مےبینی و دشمن تو را نمےبیند
#شهید_رحیم_آنجفی
#شهدا_و_حجاب
#حجاب_و_عفاف
#خاطره
#عکس_نوشته
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
روحانی یجوری گفته "در مسکن، عقب ماندگی داشتیم"
انگار تو بقیه زمینه ها "گشایش و پیشرفت" داشتیم😏
حاجی بردن مملکت به دوران حمله مغول که این حرفها رو نداره
#تلخند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شهید_محسن_حججی:
مبادا تار مویی از شما، نظر نامحرمی را به خود جلب کند...
پرواز:
#شهید_محسن_حججی
📚موضوع مرتبط:
#شهدا_و_حجاب
#حجاب_و_عفاف
#خاطره
#عکس_نوشته
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_41 انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_42
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم؛ بی توجه به صوفی و حرفهایش. کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا برای من میگذاشت.
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال، قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر!
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی، با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود.
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت، تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش.
حالا نوبت من بود.. بی میل، به اجبار و از فرط ترس. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.
ابلهانه بود! القا تحکمانه ی افکار مذهبی، آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند.
به ایران رسیدیم! با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد. نفس گرفت، عمیق.
چشمانش حرف میزد اما زبانش نه.
گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک، بدون حضور شتر و اسب.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت، شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت، آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی. همه چیز زیبا بود! درست مانند داخل.
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.
دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود، سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.
اینجا ایران بود؟
سرزمینِ زشتی و کشتار؟
شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود!
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم، به پیرمرد راننده دادم.
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد (اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد (پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی، خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان.
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.
صدای پیرمرد بلند شد(تا حالا ایران نیومدی دخترم؟)
آمده بودم اما انگار نیامده بودم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_42 دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دن
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_43
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (ظاهرا فارسی بلد نیستی. اشکال نداره من مسافرایی مثه شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید. غصه ات نباشه بابا جان.)
بابا؟ چه مهربانی عجیبی در باباگفتنش موج می زد، حسی غریبی...که هیچ وقت تجربه اش نکردم.
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزدو چشمان ش اپرایی پر شور اجرا میکردند..
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند.
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود. پر از هجوم زندگی. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد ( هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن ( داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم..)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکرد.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد ( اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود، عقل ماندن را تایید نمیکرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)..
پیرمرد ایستاد (میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم (بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. (اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🍃کسی که ذخیره شادی و آرامش (که از عبادت کسب کرده) چیزی ازش کم نمیکنه!
چون دائماً در حال جوشش و تولیده!
میدونید از کجا؟؟🤔
از نماز هاش!😇
تا میاد ذخیرش تموم بشه، ظهره روحشو انصال میده و پر میشه.
باز عصر میشه، و بعد مغرب ....
دائما آرامش داره.👍
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
به #نماز خیلی اهمیت می داد یه روز که از بهشت زهرا با دوستانش برمی گشت توی یه ترافیک سنگین گیر کرده بودن، اکبر به ساعتش نگاه می کرد ونگران بود صدای اذان رو که شنید با خوشحالی گفت: مثل اینکه مسجد نزدیکه من رفتم نماز بخونم..
#شهید_علی_اکبر_حسینی
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
کارے که انجام می دید، حتی نایستید که کسی بهتون
بگه خسته نباشید!
از همون درِ پشتی بیرون برید.
چون اگه تشکر کنند، تو دیگه اَجرت رو گرفتی
و چیزی برای اون دنیات
باقی نمیمونه...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
وداع سخت...
👈وقتی یک جوان را غسل میدهیم که به خاطر کرونا جان داده است، خیلی سختی میکشیم!
#من_ماسک_میزنم
پ.ن: از اینکه با انتشار این ویدئو ناراحتتون میکنم، عذر میخوام ولی برای اینکه #کرونا رو جدی بگیریم چنین تلنگرهایی لازمه...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هے زمین میخورند
ولی آخرِ ڪار
عاشقان، ایستاده میمیرند...
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تفاوت ویژه #سربازان امام حسین(ع) و امام زمان(عج)
♦️کارکرد اصلی #یاران_مهدی در #حکومت_داری است نه شهادت طلبی!
🎙استاد پناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
شمایِگناهبذارڪنار
واساتوروےخدابگوبراۍرضایتوانجامدادم :)!
ببینقلبتپرازنورمیشہیانہ🌙✨!
#استادرائفیپور :)
#امتحانکن
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#قرار_عاشقی
در دیدهی من
جمله خیالند و تو نقشی ...
بر خاطر من
جمله فراموش و تو یادی ...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕