💔
#اربابم_حسین
عید قربان شده و در عوض قربانی
ما به قربان تو رفتیم #اباعبدلله
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
💔
#قربانی شدن در راه #محبوب...
کار سختےست اگـر
گوشه دلت
گره خورده باشد به این دنیا!
و اینان که مےبینی
واژه #شھید در کنار اسمشـان مےدرخشد✨
از این بَند، رها شدند...
و مگـر نگفت #شھیدجوادمحمدی که
"من با همین یک بیت از شھیدتورجےزاده متحوّل شدم"
و خواند:
"در مسلخ عشق، جز نـڪـو را نڪُشند...
روبہ صفتان زشت خو را نڪُـشند..."
و عاقبت، خودش هم
لایق #قربانی شدن در این راه گشت
آری!
ما هم اگر چنین عهدی با #رفیق_شھیدمان ببندیم و بمانیم بر آن عهد
شاید در مسلخ بعدی عشق،
لایق شده و قربانی شویم که
#راھ_خون_خدا_خون_مےخواهد❣...
عیدت مبارک
قربانی حریم حرم حضرت زینب...
مبارکت باشد این قربانی شدن
مبارکت باشد اینکه خدا #تو را قبول کرد
مبارکت باشد
که چون آیه #وفدیناه_بذبح_عظیم به ارباب اقتدا کردی و
همچون او ذبح شدی😢
عیدت مبارک...
#شھیدجوادمحمدی
#قربانی
#فداےحسین
#راه_خدا
#خون_خدا
#ثارلله
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_چهارم فاطمہ گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم ڪرد. حاج مهدوے از آن
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_چهل_و_ششم
حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت:
-شرمندتونم. آخہ خیلے دیره. اگر عجلہ نڪنیم نمیتونیم بہ ڪاروان برسیم.
من مغموم وشرمنده😓 چشم بہ سنگ فرش خیابون دوختہ بودم و دندان بہ هم میساییدم.
امروز چقدر روز بدے بود.
نہ بے انصافیہ.
نمیتونست روز بدے باشه!! همہ چیز در آینده معلوم میشہ…
معلوم میشہ امروز روز خوبے بوده یا بد.!!!
روزهاے فراوونے در زندگیم بودند ڪہ #گمان_میڪردم_خوبند و الان از یادآوریش شرم میڪنم.
و روزهایے بد رو تجربہ ڪردم ڪہ حالا با لبخند ازشون یادمیڪنم.!
حاج مهدوے در مقابل من مثل سنگ بود؛ سخت وخارا!!!
اما در مقابل فاطمہ سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!
اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزے داشتم ڪہ دلم میخواست پشت ڪنم بہ آن دو و ازشون جداشم.
داشتم با خودم دودوتا چهارتا میڪردم که فاطمہ با صداے نسبتا بلندے صدام ڪرد:
-خانوم حسینے؟؟ میگم نظر شما چیہ؟
با دلخورے و بی اطلاعے پرسیدم:
-درمورد چے؟
فاطمہ ڪہ واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه اے گفت:
_حاج آقا میفرمایند بہ ڪاروان نمیرسیم چون احتمالا دیگہ توقف ندارند. موافقید خودمون بریم اردوگاه؟
من با دلخورے و بغض گفتم:
_براے من فرقے نمیکنہ. من چیڪاره ام ڪہ از من سوال میڪنید. مسوول هماهنگے شما هستید. من فقط یڪ حرف دارم واون ابراز شرمندگیہ بخاطر وضع موجود..
فاطمہ اخم دلنشینے ڪرد و در حالیڪہ دستمو میگرفت گفت:😊
_این چہ حرفیہ عزیزم؟! شما حق ندارے شرمنده باشے. این اتفاق ممڪن بود واسہ هرڪسے بیفتہ.
اما حاج مهدوے هیچ ڪلامے نگفت و قلبم رو واقعا بہ درد آورد.
اشڪ در چشمانم جمع شد…
#قسمت_چهل_و_هفتم
قلبم بہ درد آمد.
حس بے پناه شدن داشتم.
مثل همون روزے ڪہ داییم تو خیابون دیدتم.
مثل همون شبے ڪہ اون خانومہ از صف اول جدام ڪرد فرستادتم آخر صف…
اون روزها هم نمیخواستم اشڪم پایین بریزه ولے اشڪهام فرمانبردار خوبے نبودند.
آبرومو بردند! مثل امروز!😢
نمیخواستم فاطمہ اشڪهامو ببینند.
پشتم را بہ آنها ڪردم و وانمود ڪردم ڪہ چادرم رو درست میڪنم.
سریع از زیر چادر اشڪهاے بی پناهم رو از روے گونہ هام پاڪ ڪردم.
فاطمہ ڪنار گوشم نجوا ڪرد.
-عسل چتہ؟! چرا امروز اینطورے شدے تو..😒
جواب ندادم. بغضم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوے و فاطمہ جاموندند.
ولی طولے نڪشید ڪہ حاج مهدوے آمد
او با لحن آرومے گفت:
_ڪجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفہ.
ایستادم.
چشمهام تازه خشڪ شده بود.
وقتے باهام حرف زد دوباره خیس شدند. نگاهش ڪردم.
نگاهم نمیڪرد.
تصویرے ڪہ مدام در این چند مدت تڪرار میشد!
میدونستم این بار دیگہ بہ هیچ طریقے نگاهم نمیکنہ.
فهمید نگاهش میڪنم.
اگر فاطمہ اینجا نبود داد میزدم.
هوار میڪشیدم ڪہ آهاے چه خبره؟! جرم من چیہ ڪہ اینطورے نگاهم میکنے؟!
من شاید مثل فاطمہ پاڪ و باوقار نباشم..
ولے اونقدر شخصیت دارم ڪہ گدایے محبت تو رو نڪنم
پس خودت رو نگیر😏…
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
ابراهیم بود و عصمت پیامبرانه اش!
اسماعیل را به قربانگاه برد
و از فرزند خواست
نگاه به چهره اش نکند که مبادا مهر پدری، بر رسالتش خدشه وارد کند
شب هنگام
هر دو سالم به نزد هاجر رفتند
اما از دیدن جای زخم زیر گلوی پسر،
هاجر بیهوش شد
مردان و زنان سرزمین من
اما
ابراهیم و هاجرهایی هستند
که نه پیامبرند، نه حکمت اتفاقات را مےدانند
حتی نه از خدا به آنان امر شد و نه #دستور_مستقیم از پیامبری آنها را خطاب قرار داده بود
اینان فقط فرمان #ولےفقیه شان را شنیدند
و او را #نائب_امام_زمان مےدانستند...
و از اسماعیل هایی که در راه خدا قربانی کردند، گذشتند
بےآنکه بگذارند دشمن، اشک چشمشان را ببیند
#قربانی
#ابراهیم
#اسماعیل
#هاجر
#قربانگاه
#پدارن_و_مادران_شھدا
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدحبیبالله_مهدیزاده_طالعی: در سا
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدغلامعلی_معتمدی:
در سال 1327 در شیراز متولد شد.
در خانواده ای مذهبی پرورش یافت. وی نوه دختری آیتالله سیدعبد الحسین آیتاللهی از علمای بزرگ فقاهت بود.
تحصیلات خود را تا اخذ #مهندسی_مکانیک از دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه داد و در تمام دوران تحصیل مبارزه علیه رژیم را دنبال کرد.💪
پس از پیروزی انقلاب، به عنوان #مشاور_اقتصادی_استانداری اصفهان منصوب شد .
بعد به #سرپرستی_وزارت_کار رسید.
بنی صدر با وزارت او مخالفت کرد و سرانجام به معاونت رفاه و تعاون وزارت کار منصوب شد
و بلافاصله طرح #رفاه_کارگران را تهیه و به وزارتخانه پیشنهاد داد.
در هفتم تیرماه 1360 وی نیز همراه 72 تن از یاران امام به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
#ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 📚 #معرفی_کتاب کتاب دعای عرفه 📝 کتاب دعای عرفه با مقدمه و شرح نویسنده معروف #سیدمهدی_شجاعی است.
💔
#معرفی_کتاب📚
کتاب #روزهای_بیآینه اثر گلستان جعفریان
خاطرات منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهید آزاده حسین لشکری است که از زندگیاش
و چگونگی تحمل هــ۱۸ـجده سال دوری از همسرش در دورهٔ اسارت سخن میگوید.
زندگی زنی که با عشق و اشتیاق در هفده سالگی پای سفره عقد مینشیند، در هجده سالگی طعم مادر شدن را میچشد و همان سال آغاز انتظار و چشم به راهی هجده ساله اوست، همسر خلبانش مفقودالاثر میشود.
این کتاب به روایت ناگفتههایی از جنگ تحمیلی پرداخته
و چگونگی انتخابهای یک زن در نبود همسرش و به دوش کشیدن بار زندگی توسط دختری هجده ساله به همراه فرزند چهار ماههاش را شرح میدهد.
این اثر در قالب مستند داستانی نوشته شده و همچنین به دلیل واقعی بودن آن سنگینی بار مستند بیشتر به چشم میخورد.
منیژه لشکری چهارده سال را در #بےخبری_و_انتظار_مطلق سپری میکند.
پس از اعلام اسارت همسر، سه سال دیگر طول میکشد تا دیدار میسر شود.
شکاف عمیق هجده ساله، انتظار و دور افتادن از هم و تفاوتهای شخصیتی به وجود آمده در گذر سالها، هر دو را وا میدارد تا برای شناخت یکدیگر دوباره تلاش کنند.
احساس غریبگی و درد و رنج بر عشق و اشتیاق جوانی غالب است.
زن و مردی که هجده سال یکدیگر را ندیدهاند و شاهد تغییرات فیزیکی و شخصیتی یکدیگر نبودهاند حالا باید همه این هجده سال را بشناسند، بر آن عاشق شوند و زیر یک سقف کنار یکدیگر زندگی کنند.
آنان بار دیگر زندگی مشترکشان را آغاز میکنند؛
این بار نه با شور و اشتیاق جوانی، بلکه با درک #رنج هجده سال انتظار برای رسیدن به یکدیگر.
#مطالعه
#کتاب_خوب_بخوانیم
💕 @aah3noghte💕
💔
ڪفترانت
دل ربایی مےکنند از زائرانت
خود سر و سامان بده
این قوم کفترباز را...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
💔
تو دستگاه خدا و اهل بیت
که قابل قیاس با دَم و دستگاه آدم های زمینی نیست
این حرف شاید ضرب المثل باشد:
"هر که با اخلاص تر، خاص تر"
و این جاست که سِره از ناسره
و حقیقت از تظاهر شناخته مےشود
اینجاست که یکی مےشود #جواد که حتی بعد از شھادت، عکسش مهمان حرم است
و یکی چون من مےشود #جامانده که از حرم، جز عکسی، چیزی در خاطر ندارد...
دعا کنیـم
آن مهربان بےهمتا
ما را نیز به خیل #مخلصین بپذیرد
تا راه #شھادت برایمان هموار شود
#الهی_بدماء_شھدائڪ...
#شھیدجوادمحمدی
#اخلاص
#زینبیه
#جامانده
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
خاطرهایازشهیدجوادمحمدی۱.mp3
3.93M
💔
🎶 #صوت
☑️ دِسَه کَس کَسَه رَم؛
خاطره یکی از دوستان #شھیدجوادمحمدی درباره وصیت آقاجواد درمورد حضرت آقا:
"اگر امام سید علی خامنه ای گفت ببر، ببر."
چرا جواد چنین وصیتی داره؟؟
راوی : سیدحسین حسینی صفا
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_ششم حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت: -شرمندتونم.
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_چهل_و_هشتم
فاطمہ بهانه بود...
من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش ڪرده بودم درد تحقیر شدن رو..
چون مدتها بود مغرورانہ زندگے میڪردم.
با اخم از فاطمہ پرسیدم:
_از ڪجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!!
بگذار من هم مثل خودش باشم. چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتے او ڪوچڪترین توجہے بہ من ندارد!
از این بہ بعد با او ڪلامے حرف نمیزنم ڪہ مبادا خداے ناڪرده موجب گناه ایشون بشم!!!
فاطمہ ڪہ هرچہ بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد
نگاهے بہ هردوے ما ڪرد.
حاج مهدوے بہ فاطمہ مسیر رو اشاره ڪرد و هر سہ نفر راه افتادیم.
ڪنار خیابان ایستاد و با ماشینهایے ڪہ ڪنارپاش ترمز میڪردند درباره ے مسیر و قیمت حرف میزد.
فاطمہ با شرمندگے بہ من گفت:
_عسل به گمونم میخوان دربست بگیرن. میدونے هزینش چقدر بالا میشہ؟!!
من عصبے و سر افڪنده درحالیڪہ دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمہ با تعجب پرسید:😟
_هیچ معلومہ چتہ؟ چیشده آخہ؟! چرا یڪ دفعہ اینقدر تغییر کردے؟!
فاطمہ اینقدر پاڪ و معصوم بود ڪہ نمیدونست بخاطر یڪ #نگاه_غیرعمد این اوضاع پیش امده و حاج مهدوے هم مثل باقے نزدیڪانم منو با بے رحمے قضاوت ڪرده..
پوزخندے زدم و سر تڪان دادم ولے فاطمہ اینقدر دانا و با ادب بود ڪہ سڪوت ڪرد و با اینڪہ میدانست پوزخند من خیلے جوابها در پسش داره چیزے نپرسید!
بالاخره حاج مهدوے با یڪ نفر ڪنار اومد و بہ ما اشاره ڪرد سوار ماشین بشیم.
وقتے نشستیم هنوز راننده در مورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچڪس با این قیمت نمیبرتتون..من بہ احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طے ڪردم!
حاج مهدوے با خنده ے ڪوتاهے گفت:
_ان شالله خدا خیرت بده برادرم. ما هم اینجا مسافریم. خوبہ ڪہ رعایت میهمان میڪنید. بیخود نیست ڪہ مردمان جنوب در مهمان نوازے شهره اند!
من ڪہ حسابے همہ ے اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد
و با رفتار بے رحمانہ ے حاج مهدوے سرافڪنده و تحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طے ڪردید؟
راننده ڪہ جاخورده بود نگاهے از آینہ بہ من ڪرد و با مظلومیت گفت:
_سے تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سڪوت ماشین از پنجره ے فاطمہ،
دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم ڪردم.
#قسمت_چهل_و_نهم
ڪاش میشد زمان را بہ عقب برگردوند!
ڪاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
ڪاش من هم شبیہ فاطمہ بودم!😢
ڪامل و دوست داشتنے و پاڪ!
پاڪے فاطمہ او را نزد همگان دوست داشتنے و بے مثال ڪرده بود.
اما نہ!
من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجورے ڪہ دلم میخواست زندگے ڪنم.
همیشہ نقش بازے میڪردم.
🌹میخوام خودم باشم. رقیہ سادات!🌹
خوابم برد.💤
آقام رو دوباره دیدم.
این بار در صندلے شاگرد بجاے حاج مهدوے نشستہ بود.
برگشت نگاهم ڪرد. نگاهش مثل قبل سرد نبود ولے سنگین بود.
پرسیدم :
_هنوز ازم دلخورے آقا؟😢
بجاے اینڪہ جوابم رو بده ، نگاهے بہ چادرم انداخت ویڪ دفعہ چشمانش خندید و گفت.
_چقدر بهت میاد..😊
از خواب پریدم..چہ خواب ڪوتاهے!!
فاطمہ خواب بود.
و حاج مهدوے دستش رو روے پنجره ے باز ماشین گذاشتہ بود وانگار در فڪر بود.
بالاخره بہ اردوگاه رسیدیم.
راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراڪنے با حاج مهدوے بود ڪه بہ سرعت از داخل ڪیفم سے تومن بیرون آوردم و بہ سمت راننده تعارف ڪردم.
حاج مهدوے ڪہ از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز ڪرده بود بہ سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتے بہ راننده گفت:
_نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روے شانہ ے راننده ڪوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب ڪنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ے بیچاره ڪہ بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگے بہ حاج مهدوے و من ڪہ با غرور و ڪمے تحڪم آمیز حرف میزدم
نگاهیے ردو بدل ڪرد و آخر سر بہ حاج مهدوے گفت:
_چیڪار ڪنم حاج آقا؟!
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدغلامعلی_معتمدی: در سال 1327 در
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
حجت الاسلام #شھیدسیدمحمدموسوےفر:
در سال 1337 در نیشابور متولد شد.
پدری روحانی و متقی داشت و نخستین درسهای علمی و اخلاقی را از او آموخت.
در 13 سالگی وارد حوزه علمیه مشهد شد و کمی بعد به صف طلاب مبارز پیوست.
در تظاهرات روزهای نخست انقلاب شرکت داشت و خطابه های فراوانی در روستاهای اطراف مشهد ایراد کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به عضویت حزب جمهوری اسلامی در آمد و
فعالیتهای ارزنده ای در این تشکیلات ارائه داد
و سرانجام در انفجار دفتر مرکزی حزب در هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
#ڪپےباذڪرصلوات🌼
💔
عمویتان قاسم!🌹
دستنوشته سرلشکر قاسم سلیمانی برای فرزندان شهید محرابی؛ در حاشیه حضور سردار در منزل شهید
#شھیدحسین_محرابی
#سردارقاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
+رفیق!
بند کفشاتو بستی یا نه؟シ
#آھ...
#رفاقت
#شھادت
#پروفایل
#رفیق_هیئتی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🌼✨🌼✨🌼
حاجی از کعبه و از صاحب آن جاه بگو
از شکافی که رسیده ست به درگاه بگو
این همه دور حرم تلبیه گفتی، یک بار
اشهد ان علیّاً ولی الله بگو
🌸✨🌸✨🌸
#جان_عالم_به_فدای_تو_علی💖
#دهه_امامت_و_ولایت_مبارک🎊
#غدیرےام
#مبلغ_غدیر_باشیم
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی عروسی شهید میثم بصورت معنوی و به دور از هرگونه موسیقی برگزار شد. همون شب مادرم
💔
#عاشقانه_شهدایی
تازه از سربازی برگشته بود
حدود ۲۰سالش بود که اومدن خواستگاریم...💕
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...
یادمه مراسم خواستگاری...💕
بابام ازش او پرسید...
"درآمدت از کجاست…؟"
گفت:
"من روی پای خودم هستم و…
از هر جا که باشه نونمو در میارم..."
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست وقتی...
میدیدم که چطور با خونوادم...
در مورد ازدواج صحبت میکنه...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
" #حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره..."
واسه عقد که رفتیم...
دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم...
نوشته بود:
"دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤"
منم امضاش کردم...
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت...
این پسر خیلی سخت گیره...
ولی من ناراحت نشدم😊
چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💕
واقعاً هم زندگی باهاش بهم مزه میداد...
تا قبل شروع زندگی مشترک...💕
دانشگاه میرفتم...
میخواستم ادامه تحصیل بدم ولی...
وقتی که با مهدی ازدواج کردم...💕
بچه دار هم که شدیم...
اونقده تو خونه خوش بودم...
که دلم نمیخواست جایی برم...
تا جایی که همه بهم میگفتن...
"تو چی از خونه میخوای…
که چسبیدی به کنجش…؟!"
جوّ خونهمونو اونقد دوست داشتم که دلم نمیخواست رهاش کنم...
موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود❤️
تا حدی که حتی تصمیم گرفتم...
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه بیشتر بمونم تو خونه و...
مادر باشم و یه همسر...💕
#شھیدمهدی_قاضی_خانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#عشق_آسمونی
💕 @aah3noghte💕
مطالب خاص مذهبی_شھدایی را اینجا بخوانید
💔
#اربابم_حسین
من هوایے شدهام... ڪنج قفس، سرگردان
همہ بیچارهگےام
بےپر وبالےست حسین
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
💔
مــرا به جادهی بیانتهایتان ببرید
به سمتِ روشنی ناکجایتان ببرید
کنار سفره اگر میلتان، تمایل داشت
دو تکّه سیب، برای گــدایتان ببرید
سوار بال قنوت فرشته میگردم
اگر که نام مرا، در دعایتان ببرید
#شھیدجوادمحمدی
#جامانده
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_هشتم فاطمہ بهانه بود... من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداش
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه
تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم :😠
_یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!
و بعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم.
حالا احساس بهترے داشتم.
تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم.
خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت:
-صبر ڪنید.✋
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.😡
پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد
-ڪارتون درست نبود!!!
خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم:
_ڪدوم ڪار؟
حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود
گفتم:
_من اینطور فڪر نمیڪنم
گفت:
_لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:
_حرفش رو هم نزنید. امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم.
او هم دندان بہ هم میسایید.!!!
و باز هم پایین را نگاه میڪرد.
گفت:
_وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید
گفتم:
_وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید
او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!!
از ڪنایہ اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!!
من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا
فاطمہ میان بحثمون پرید:
_سادات عزیز ڪوتاه بیاین. حق با حاج آقاست. درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے.
ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره…
من به فاطمہ نگاه نمیڪردم.
حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود.
ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت:
_نمیدونستم شما ساداتے!
زده بودم بہ سیم آخر…
با حاضر جوابی پرسیدم: 😏
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟
او متحیر و میخڪوب از بےادبےام بہ من من افتاد و
پاسخ داد:
_من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتے اسڪناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید
و با ناراحتے بہ سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
#قسمت_پنجاه_و_یکم
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم!
از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون😢 به گوشیش نگاه میکرد.
گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:📲
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
_*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.*
نوشتم:
_*دیدمت داری گریه میکنی. اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
_*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.
👈شهید همت!!👉
من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.
دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.
اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم. حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.*
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!!
او چقدر دنیاش با من متفاوت بود!
دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او را دیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.
انگار روح داشت.
نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.
دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ 😭
من اولین بارمه اومدم اینجا.
فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید.
اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، #دعا_کن_نجات_پیدا_کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.😭🙏
خواهش میکنم دعام کن.. اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..
ولی #بخدا_میخوام_عوض_شم.
کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم 😖😭بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس و حرف آخر رو زدم:
#من_دلم_یک_مرد_مومن_میخواد.
کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه… اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم و برات یه ختم قرآن برمیدارم…
شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..😭☝️
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.
چقدر آروم شدم…
نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان 🗣از خواب بیدارشدم.
انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم.
بلند شدم.
فاطمه در تختش نبود. رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم.
این اولین #نمازی بود که #بااخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم واین حس خوبی بهم میداد.
فاطمه تا منو دید پرسید:
_چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!😁
من با اشتیاق گفتم:
_با صدای اذان بیدار
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_هشتم فاطمہ بهانه بود... من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداش
شدم.☺️
نماز رو به جماعت خوندیم
و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید:
_خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:😢
_کوتاه بود!!
اوگفت:
_دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:
_ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!!
باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:
_خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس #حاج_همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!!
ولی وقتی از رسیدن به آرزویی ناامیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.
دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود.
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم 😰 و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.
هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.
میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.
آهسته پرسید:
_سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:😰😢
_نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.
فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد😊
-نگران چی هستی؟
#خدا هست
#جدت هست
#آقات هست
من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
او هم هست
فاطمه شنید.
پرسید:
از کی حرف میزنی؟
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد.
از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت:
«...اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
.....
ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟
بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت:
«...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد.
ـ بپوش! ببين اندازه است؟
كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود پوشيد.
ـ به! اندازه است.👌
خودم اين كفش ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش هايي را كه به بسيجي ها مي دادند نمي پوشيد.
همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لب خندي زد و گفت «...خب پات باشه.»
بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي مي گشت، گفت «...حالا پولش چه قدر مي شه؟»
و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي كرد گفت «...دعا كن به جون صاحبش.»
📚يادگاران، جلد 2، #شھيدمحمدابراهيم_همت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕