eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هفده: وصیت داشتم موادها
به قلم شهید مدافع حرم باور نمیڪنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم "با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟"😡😡😡... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... "سوار شو" ... شوکه شده بود 😳... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: "سوار شو"😡 ... . مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... "تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟" ... . پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... . چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... "من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟"😕 ... گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ...😣 استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم "از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم" ... . رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: "اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم" ... . دعا؟😏 ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم. گوشیم رو برد
💔 رمان    یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! در ماشین ڪامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم. دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد: _عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد. با من من نگاهش ڪردم وگفتم: -نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. حالت تهوع دارم! او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت. چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران،  گفتم: -میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟! ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد. انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت: -دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟ من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم. میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود. فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت: -معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ. با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم.. خواستم بگم آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ  و شرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم.. ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت: -حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟ من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پر از سوال طلبہ. ڪامران ادامہ داد: -این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ. میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون… اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟ طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت: _ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده  بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم  بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید! اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد. دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت: -ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا. این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید. همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت! تازه شعور و منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟ چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟ واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونہ نیار. من تا یڪ جایے میرسونمتون. ما مسیر مشخصے نداریم. فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم. وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم. ڪاش میشد فرار ڪنم.. صداے طلبہ پایین تر اومد: _خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلے.. سرم رو با تردید بالا گرفتم. ڪامران داشت هنوز  بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد. بغض😣😢 تلخے راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟!! اخ قفسہ ے سینہ ام…!!! ‌ ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید -بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد. تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہ‌اے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ دندان هامو با خشم😡 به هم میسابیدم. صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_هفدهـــم (فـ
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (بــے پـنــاه) اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... . با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... . صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... . ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... . کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_هفدهم حاجی در یک کشور نمی جنگید، یک وطن نداشت
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) .... 🌱اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتِِ لِکُلِّ صَبّارِِ شَکورِِ. ایّام الله آیه اند، نشانه اند، دلیل راهند. برای چه کسانی؟ برای کسانی که این دو صفت را دارند: صبّارند وشکور. صبّار یعنی کسی که سر تا پا استقامت و صبر، یک سره اهل صبر و استقامت شکور یعنی آن کسب که نعمت را می شناسد و شکرگزاری می کند. حضرت موسی(ع) این دستور را عمل کرد. وَ اِذ قالَ مُوسی لِقَومِهِ اذکُرُوا نِعمَتَ اللهِ عَلَیکُم اِذ اَنجاکُم مِن آل فِرعَونَ؛ به یاد آن ها آورنجاتشان از دست فرعون و فرعونیان را، از دست قدرت و فائقه و غالب ستمگر را که چه طور شما را نجات داد این از ایّام الله است! اِذ اَنجاکُم مِن آل فِرعَونَ. آن وقتی که جوامع و انسان ها واقوام از دست قدرت های ستمگر نجات پیدا می کنند‌. این ندای عمومی پروردگار است. صدای بلند خدا است؛ وُ اِذ تَاَذَّنَ رَبُّکُم، 《تاذّن》 یعنی با صدای بلند خدای متعال به همه اعلان می کند که ؛ ✅ لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنَّکُم: اگر شکرگذاری کردید، ما آن نعمتی را که به شما دادیم این را روز به روز افزاریش خواهیم‌ داد، زیاد می کنیم؛ ❎ وَ لَئِن کَفَرتُم اِنَّ عذابی لَشَدید؛ امّا اگر کفران نعمت کردید ، وظایف شکر را به جا نیاوردید، آن وقت آن جا عذاب الهی است، مشکلات فراوانی است که برای شما پیش خواهد آمد. بعد هم نتبجه کلّی از این مطلب را میفرماید که: وَقالَ مُوسی اِن تَکفُرُوا اَنتُم وَمَن فِی الاَرضِ جَمیعاً فَاِنَّ اللهَ لَغَنِیُّ حَمید. این که ما می گوییم شکرگزار باشید، این است که می گوییم مراقب نعمت خدا باشید، نعمت خدا را از یاد نبرید، این برای خود شما است وَالّا خدای متعال بی نیاز است. (خطبه نماز جمعه امام‌خامنه ای :۱۳۹۸/۱۰/۲۷) امنیت کشور ما، مرزهای ما، همسایه های ما مدیون حضور ها ونیروهایش است که خستگی نمی فهمیدند؛ چون نیت سربازی داشتند! شکرگذاری از نعمت امنیت ایران🇮🇷 که امنیت اول کشور های دنیا🌏 را داد ، وظیفه من و شماست ! 🌺والّا که امیرالمومنین می فرمایند: _مومن ،توانش را از نیتی که دارد می گیرد! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته
✍️ در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هفدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے عبدالله رو بہ محمد گفت: «اما خودت هم م
💔 ✨ نویســـنده: و بہ آن دو گفتم: «حرف هایتان را شنیدم. تصمیم گرفتہ ام بہ شام بروم و در ڪنار معاویہ باشم. اگر او بر علــے پیروز شد، حڪومت مصر از آن من خواهد شد و شما پسرانم را نیز بہ حڪومت ناحیہ اے خواهم گمارد، اما اگر معاویہ شڪست بخورد، علــے ڪسے نیست ڪہ از ما بگیرد. پس آماده شوید تا بہ سوے شـــام حرڪت ڪنیم.» *** ڪـــاخ معاویہ در مرڪز شہر، جلوه ے خاصے داشت. مــردڪ ، چہ ڪاخ جانسوزے ساختہ بود. پیامبر اسلام ڪہ خود را مدافع محرومان جامعہ مے دانست، در خواب هم نمے دید ڪہ روزے یڪے از حاڪمان حڪومت اسلامے اش، ڪاخے چون پادشاهان ایران و روم بسازد. از صحن وسیع و سالن هاے بزرگ و مرمرین ڪاخ گذشتم و وارد سالنے شدم ڪہ رومے اش و رنگ هاے متنوعش، هوش از سر مے ربود. معاویہ در انتہاے سالن روے تخت فرمانروایي اش نشستہ بود. از روے فرش قرمز باریڪ عبور ڪردم و بہ او رسیدم. ڪمر راست ڪردم و سینہ فراخ نمودم تا ابہت گذشتہ را بہ رخش بڪشم؛ تا بداند ڪم ڪسے را فرا نخوانده است. مرا در ڪنار خود نشاند و دستور داد همہ سالن را ترڪ ڪنند. من ماندم و او؛ او ماند و دلشوره هایش ڪہ سعے مے ڪرد در پشت لبخند ساختگےاش پنہان ڪند. گفت: «مے دانستم مے آیے عمروعاص! تو روباه پیر را خوب مےشناسم؛ بوے طعمہ را از فرسنگ ها راه تشخیص مےدهے.» گفتم: «گمان نڪنم در راهے ڪہ پیش گرفتہ ای، طعمہ اے باشد. چہ بسا ممڪن است ما خود، طعمہ اے باشیم براے دهان چون علـــے. من آمده ام تا اگر مرگے براے دوست دیرینہ ام رقم بخورد، پیش از او خودم را در دهان شیر بیندازم ڪہ از او پیرترم و مستحق تر براے مردن." معاویہ اُریب نگاهم ڪرد و دستے بہ محاسن جو گندمے اش ڪشید. سرش را ڪہ تڪان داد، منگولہ هاے آویختہ بر عمامہ اش بہ حرڪت در آمدند. لب زیرینش را با زبان سرخش خیس ڪرد و گفت: «اے مڪار! تو را چہ بہ طعمہ شدن در دهان شیر ؟! تو شیرها را تشنہ بر لب چاه میبرے و باز مے گردانے! مے دانم ڪہ بوے حڪومت بہ مشامت خورده است... بگو اگر بر علــے پیروز شدیم حڪومت ڪجا را مے خواهے؟ مصر ڪافے است یا بہ ڪاخــم در شــام رضایت مےدهے؟» پوزخندے زدم و گفتم: "حڪومت و خلافت در شام از آن تو... حال بگو از ڪوفہ چہ خبر؟ علــے چہ مے ڪند و قصد دارد چہ وقت ڪند؟" معاویہ آهے ڪشید و مڪث ڪرد. حملہ ے علــے بہ شام، ڪابوسے بود ڪہ با مرگ عثمان، معاویہ را در بر گرفتہ بود. معاویہ مے دانست حتے اگر با علــے بیعت ڪند، صاحب حڪومت یڪ ده هم نخواهد شد. دست شستن از حڪومت شام و رفتن از ڪاخے ڪہ جانش بہ آن بستہ بود، آسان نبود و او حالا مے خواست بہ هر شڪل ممڪن، حکومت خود را حفظ کند. گفت: «با روے ڪار آمدن علــے، تلخے مرگ عثمان دو چندان شد. مے دانے ڪہ پس از رحلت پیامبر، تلاش هاے زیادے صورت گرفت تا علے جانشین او نشود و بیست و پنج سال این تلاش ادامہ داشت. دست علــے بہ حڪومت نرسید؛ هر چند او گفتہ بود تا او را نخواهند، او خلعت بر تن نخواهد ڪرد. اما علے اینڪ با همان اندیشہ و سیاست دوران پیامبر، حڪومت را بہ دست گرفتہ، همہ ے فرماندهان دوران عثمان را از ڪار برڪنار ڪرده است. بہ من هم پیغام داده تا با او ڪنم! مےدانم ڪہ چہ بیعت ڪنم و چہ نڪنم، او حاضر نیست من حتے ساعتے بر این مسند حڪومت ڪنم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_هفدهم تقی ابوسعیدی خیلی زرنگ و شجاع بود. تک تک فرمانده گردان‌ها و گروهان‌ها و حتی فرمانده
💔 ....گفتم: برگرد. قبول نکرد گفتم: حالا که علاقه داری اشکال ندارد.‌‌ همان جا ساعتش را باز کرد و به من داد. ساعت ۱۱و ۳۵ دقیقه بود. رمز عملیات اعلام شد. محور‌های دیگر درگیر شدند اما چاشنی اژدر بنگال گم شده بود و جناح ما نمی‌توانست عبور کند، در آن تاریکی چاشنی گم شد. منور‌ها آسمان را روشن کردند. دشمن در هر جهت آتش می‌ریخت و خواهی نخواهی به سوی ما هم می‌آمد. به فکر م رسید شاید اژدر با آر- پی –جی منفجر شود. آرپی جی زن‌ها را بلند کردم. به سوی اژدرشلیک کردند، سیم خاردار باز شد اما همین تاخیر، کار دستمون داد تیر بار دشمن که روبروی همین محور بود قبل از اینکه درگیر شویم شلیک کرد. چند نفر شهید و مجروح دادیم. ازجمله آب‌بر شهید شد. بچه‌ها را عبور دادیم به خاکریز دشمن رسیدیم اما تیر بار تا صبح کار کرد. خیلی سعی کردیم ولی نتوانستیم خاموشش کنیم. تقی ابوسعیدی در یکی از سنگرهای عراقی خمپاره شصت پیدا کرد آن را آورد و به طرف سنگر تیر بار گلوله انداخت. با گلوله چهارمی تیر بار را خاموش کرد. تیربار دوشکا بود، تلفات سنگینی از ما گرفت، پاکسازی را ادامه دادیم. خط دوم و سوم عراقی‌ها را گرفتیم، محمد رضا حسنی با عده‌ای برای پاکسازی خط سوم حرکت کردند. متاسفانه جناح‌های ما هیچ یک موفق نشدند. دشمن جناح ما را می‌زد. فشار عجیبی گذاشت، کمی بعد تانکهای عراقی هم پیدا شدند. آرپی جی را برداشتم، بی‌سیم چی‌ها هم آرپی جی برداشتند. آن قدر زدیم که خون از گوش‌هایم سرازیر شد، خاکریز سوم و دوم را پس گرفتند. صدای حسنی از بی‌سیم شنیده شد، به محاصره افتاده بودند، تعداد ما زیاد نبود، کسانی را که هنوز مقاومت می‌کردند جمع کردم وبه سوی حسنی رفتم. وسط راه به عراقی‌ها برخوردیم. سنگر‌هایشان را دور زدیم و با نارنجک به آن‌ها حمله کردیم تعدادی اسیر گرفتیم. چند نفر را با اصرار عقب فرستادم و بقیه جلو رفتیم اما تانک‌های عراقی اجازۀ پیشروی نمی‌دادند، نتوانستیم به حسنی برسیم. برگشتیم از یک مسیر دیگر امتحان کردیم. آب پشت خاکریز حالت باتلاق ایجاد کرده بود تا زانو وارد گل و لای شدیم، بعد از یک ساعت فقط چند متر جلو رفتیم. تیر مستقیم تانک و کالیبر هم مرتب شلیک می‌شد. گمان زنده ماندن نداشتیم. صدای حسنی هم از بی‌سیم می‌آمد که ما داریم اسیر می‌شویم. با مکافات جلو رفتیم. تانک‌های عراقی همه جا بودند دوباره مشغول آرپی جی زدن شدیم. کمی بعد گوشی بی‌سیم را گرفتم تا وضعیت را به حاج قاسم اطلاع دهم. یک تیر مستقیم تانک به سینۀ بی‌سیم چی خورد. فقط گوشی بی‌سیم در دستم باقی ماند. باز هم سعی کردیم به سوی حسنی برویم. چند نفری را که مانده بودند جمع کردیم و از کانال بیرون آمدیم همین که قصد پریدن به پشت خاکریز را داشتیم، مسلسل تانک شلیک کرد. بدنم سوخت و دیگر چیزی نفهمیدم.... 📚 🏴 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفدهم کتاب فروشی عمو همیشه جدیدترین کتاب ها را دارد و یکی از جاهایی است
💔 خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به آقای حامد بدهد ، چشمش به من می افتد و خشکش می زند ؛با لبخندی تصنعی می آید طرفم: عه حورا جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی این جا ! سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: -اولا سلام ،دوماً چی شده؟ چه خبره؟ -سلام ، هیچی عزیزم، بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم می کند پشت پیش خوان تنه ام را بر می گردانم تا "آقا حامد" را ببینم ، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیداً آشنا ، به ذهنم فشار می آورم که بشناسمش ، می رود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمی بینم . عمو که می رسد با خبر از ماجرای امروز ، به سلامی دست و پاشکسته بسنده می کند و می رود که با آقا حامد صحبت کند ، صدای زمزمه اشان از پشت قفسه ها می آید: -حاجی ! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه ، پوسترایی که به در و دیوار می چسبونن... من که بدنمیگم! نمی خوام زیر آب بزنم ! یه تذکره فقط ! -خب شمام یکم مراعات کن گل پسر ، می دونم چی میگیا، ولی... چی بگم والا. -حاجی شما که خودت اهل دلی ، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه ؟ حداقل بزار فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه می کشد ، حامد می گوید : الانم من تذکرم رو دادم ، اگه فکر می کنید اینا دخالته و خوب نیست ، باشه ! من وظیفمو انجام دادم ، دیگه مزاحمتون نمیشم... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_هفدهم فَآن تَعزُوهُ وَ تَعرِفُوهُ تَجِدُوهُ ابي دُونَ نِسائِکُم وَ اخَاا
💔 یَکسِرُ الاصنامَ وَ ینکُثُ الهامَ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با دست خود بتها را می شکست و به سرهای مشرکین ضربه وارد می کرد، یعنی شخصاََ در این میدان قدم می گذاشت. نقل کرده اند که حضرت سیصد و شصت بت را با دست خود شکست.(ینکُثُ)،به معنی ضربه دست،(ینکُثُ)،به معنی واژگون کردن و (هام) ، به معنی مغز سر است. حَتَّی انهَزَمَ الجَمعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ حَتّی تَفَرَّی اللَّیل عَن صُبحِهِ تااینکه مشرکین هزیمت و عقب نشینی کرده و از بین رفتند،تاریکی شب کنار رفت و صبح آشکار شد، یعنی بالاخره زحمات و رنج های او نتیجه داد و به ثمر نشست. ظلمت شبِ شرک از بین رفت و صبح نورانی توحید دمید و نمایان شد. وَاَسفَرَ الحَقُّ عَن مَحضِهِ و حق از آن موضع خالصش هویدا گردید.(اَسفَرَ) به معنای (اضاءَ)است. (خالصِ) هم همان (توحید محض) می باشد، چون نور حق و توحید و خداپرستی زیر پرده های شرک و جاهلیت پنهان شده بود. منظور این است که توحید و خداپرستی رواج یافت و بت پرستی و جاهلیت از بین رفت و پرده های شرک و کفر و جهل کنار زده شد. وَنَطَقَ زَعیمُ الدّیِنِ وَ خَرِسَت شَقاشِقُ الشَّیاطینِ و رهبر دین به سخن آمد و حنجره های دهان شیاطین لال شد ، یعنی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به گفتار در آمد و گویندگان کفر خاموش شدند. وَطاحَ وَشیظُ النِّفاقِ و جمعیت نفاق هم به هلاکت رسید. طاح به معنی هلاک شدن است و منظور از وشیظ النفاق، افراد فرومایه و پست بی اصل و نسب است.حضرت زهرا سلام الله علیها این تعابیر را با دقّت تمام به کار برده اند ، زیرا این نوع افراد یعنی کسانی که شخصیت و استقلال فکری نداشتند در همان مجلس حاضر بوده اند. این نوع انسان ها همواره به نفاق روی می آورند،چون انسانی که خودش قدرت فکری داشته باشد و بتواند مسائل را درست تحلیل کند منافق نخواهد شد. چاهی که از خودش آب داشته باشد همواره زلال و جوشان است، اما اگر چاهی از پایین بسته باشد و فقط از اینجا و آنجا آب داخل آن بریزند به گنداب و تعفّن تبدیل خواهد شد، پس حضرت در اینجا به کسانی که سست عنصر بوده اند و منافق شده اند اشاره می فرمایند. وَ انحَلَّت عُقَدُ الکُفرِ وَ الشِّقاقِ و گره های کفر و شقاق باز شدند. پس از ظهور اسلام کفّار مشرکین علیه اسلام هم دست و متحد شده و یک جبهه را تشکیل داده بودند ، زیرا اسلام را دشمن مشترک خود می دانستند، اما با پیروزی اسلام این پیمان ها به تدریج از بین رفت و منحل گردید و کارایی خود را از دست داد. وَ فُهتُم بِکَلِمَةِ الاخلاصِ و شما به کلمه توحید و اخلاص سخن گفتید: یعنی لا اله الا الله را برزبان جاری ساختید. پدرم رسول الله صلی علیه و آله و سلم خون دلها خورد، زحمتها کشید و مبارزه ها کرد تا شما ،به اصطلاح، موحّد و مسلمان شدید. فاهَ ، یعنی با دهان سخن گفتن و مراد از کلمه توحید لا اله الا الله است. اهل بیت ، آبرومندان شمایند. في نَفَرِِ مِنَ الخِماصِ حال آنکه شما در میان عده ای از انسان ها آبرومند و روسپید و شکم خالی بودید،یعنی بااینکه همه‌ی شما مسلمان شدید، اما همراهان واقعی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و کسانی که او را در راه دین یاری دادند آن های بودند که روح و بطنشان از تعلقات دنیوی خالی بوده است. حضرت در اینجا به عترت و خصوصا به حضرت علی علیه السلام اشاره دارند که،
 اَلَّذینَ اذهَبَ الله عَنهُمُ الِّرجسَ وَ طَهِّرَهُم تَطهیراََ. 
مضمون آیه ۳۳ سوره ی مبارکه احزاب. همان کسانی که خداوند پلیدی ها را از روح آن ها برده و آن ها را پاکیزه گردانیده بود. تعبیر همان (روسپیدان ) و ( بطن خالی) ها است. البتّه برخی همان ( گرسنگان) معنی کرده اند، امّا با اینکه ظاهراََ آن ها اهل روزه هم بوده اند،ولی با کمی دقت معلوم می‌شود منظور، کسانی هستند که بطن روح آن ها از کثافات خالی بوده است. آیه فوق هم به همین معنا اشاره دارد. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفدهم به روایت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی عملی
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨


 
 


راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
رودخانه ی کنگاکُش  


شناسایی دیگری که ما با بچه های اطلاعات رفتیم، اطراف رودخانه کنگاکُش بود. در این منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپه های پراکنده ی اطراف رودخانه مستقر بودند.
هم گشتی های عراقی برای شناسایی می آمدند و هم بچه های ما می رفتند. آن شب قرار بود محمد حسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد.


به سمت رودخانه کنگاکش حرکت کردیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می دادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ده پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می شوند.
تعدادمان تقریبا برابر بود، اما آن ها به خاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمی دانستیم گه خودی هستند یا عراقی، ولی به خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی های عراقی احتمال می رفت که از نیروهای دشمن باشند.


بچه ها سریع متوقف شدند، آن ها هم با دیدن ما ایستادند. در واقع هر دو طرف به هم شک کرده بودیم. باید احتیاط می کردیم، نمی شد بی گدار به آب زد نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم.


محمدحسین گفت : « من و اکبر قیصر با سیدمحمد تهامی و یکی ، دو نفر دیگر از بچه ها سمتشان می رویم. شما هم بکشید روی تپه ی پشت سر.
اگر آنها عراقی بودند که ما درگیر می شویم و شما در این فاصله دو کار می توانید بکنید:
 یا از همان بالای تپه درگیر می شوید و به کمک هم از بین می بریمشان یا اینکه سعی می کنید لااقل خودتان را نجات دهید.
 اگر هم عراقی نبودند، چه بهتر! تکلیف را روشن می کنیم و بر می گردیم.»


طبق معمول او برای نجات بقیه، برای خطر کردن پیش قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر این هم راهی نداشتیم.

محمدحسین و چند نفری که مشخص شده بودند، راه افتادند. 
من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه ای که پست سرمان بود، رفتیم. هر چند لحظه یک بار بر می گشتیم و بچه ها را نگاه می کردیم. منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود.

محمدحسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت. انگار نه انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود، حتی حاضر نبود خم شود و با سینه خیز برود. پیش از اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم، آن ها رسیدند. فرصتی نبود،
همان جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینم نتیجه چه می شود.


وقتی بچه ها به گروه مقابل نزدیک شدند، هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند.

 ما هم از دامنه ی تپه پایین آمدیم. وقتی محمدحسین آمد، گفت :«آنها بچه های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چاره ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد.»


این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمدحسین دیدم. همه او را خوب می شناختند و می دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست، ترس از خداست.


            بیا و حال اهل درد بشنو 
          به لفظ اندک و معنی بسیار 


... 
...



💞 @aah3noghte💞