شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_ششم : این تازه اولش بود
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفتم:
زندان بزرگسالان
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم… 😰
چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام …😱 جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن …
کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …😰😰😰
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد …
دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم …
مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد🍷 … بعدش همه چیز بدتر می شد …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم 😒… کم کم دست به اسلحه هم شدم 🔫…
اوایل فقط تمرینی …
بعد حمل سلاح هم برام عادی شد …
هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم… علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود …😡
در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .🔥
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …⛓
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .😔
به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .😩😫
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_ششم دیدار آخرش متفاوت بود "مامان! برای همیشه خداح
💔
روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_هفتم
مادر با خاطراتش به زمستان سال ۱۳۴۴ لحظه تولد سعید میرود.
زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت ۱۱ شب.😊
اون روزها توی خونه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها به طور عجیبی بابت این موضوع، شادی میکند.😳
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است؟🤔...
گذشت تا موقع #شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم دیدم دارد بلند بلند گریه میکند و میگوید:
"آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت ”جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است“😇
زنده بودن سعید در همه این سال ها پیداست و او هر لحظه همراه و کمکحالمان در زندگی بوده است.
روز مراسم #تشییع سعید هم از همه اقوام و آشنایان، خواستمـ که لباس مشکی نپوشند.
حتی به پدر هم اجازه این کار را ندادم. خودم هم یک لباس رنگ روشن پوشیدم چرا که معتقد بوده و هستم که برای مرده مشکی میپوشند؛ نه برای شهدا که زندهاند و نزد خداوندشان روزی میخورند.
#ادامه_دارد...
#شهید_سعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_ششــــم ✨ آزمــایشــــگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ...
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفتم
✨خشــونــــت دبیـــرستــــانــی
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد😰 ...
پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود😭 ...
- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمی شم 😭😢... .
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت...
یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ...
سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... 😱😭
با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم😩😭 ...
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ...
من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن😩😫 ...
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ...
یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن 😠...
یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ...😐
همه تعجب کرده بودن😳 ...
چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ...
اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ...
حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن💪 ...
صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ...
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... .😔
پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ...
مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ...
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... .
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... ☝️
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ...
چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ...
"تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی" ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ...
بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... .
#ادامه_دارد...
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_ششم در راه گوشیم 📲زنگ خورد. با بے حوصلگی جواب دادم: _بله؟! صداے
💔
رمان #رهائے_از_شــب ☄
#قسمت_هفتم
او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت..
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسے رو نداشتم.
قلبم تو سینہ ام سنگینے میڪرد..
ضربان قلبم💓 اینقدر بہ شمارش افتاده بود ڪه نمیدونستم باید چہ ڪار ڪنم. خداے من چہ اتفاقے برام افتاده بود.
نمیدونستم خدا خدا ڪنم اوهم منو ببینہ یا دعا ڪنم چشمش بہ
#حجاب_زشت_و_آرایش_غلیظم نیفتہ..!!😔
او حالا با من چند قدم فاصلہ داشت
عطر گل محمدے میداد
عطر پدرم…عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم.
ڪنترل حرڪاتم دست خودم نبود.
چشم دوختہ بودم بہ صورت روحانے و زیباش.
هرچہ نزدیڪ تر میشد بہ این نتیجہ میرسیدم ڪه دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلا چیزی نبود ڪه میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود. نگاه محجوب او بہ صورت آرایش ڪرده و موهاے پریشونم افتاد.
ولے بہ ثانیه نڪشید #نگاهش_رو_بہ_زیرانداخت.
دستش رو روے عباش کشید و از ڪنارم رد شد.
من اما همونجا ایستادم.
اگر معابر خالے از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در #سکوت_مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظہ ے تلاقے نگاه و عطر گل محمدے رو مرور میڪردم.
شاید هم زار زار بہ حال خودم #میگریستم.
ولے دیگہ من اون آدم سابق نبودم ڪه این نگاه ها #متحولم ڪنہ.
من تا گردن تو #ڪثافت بودم.!!😓
شاید اگر #آقام زنده بود
من الان #چادر_بہ_سر از ڪنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.
سرمو بہ عقب برگردوندم.
و رفتن او راتماشا ڪردم.
او که میرفت انگار #ڪودڪیهامو با خودش میبرد..
#پاڪیهامو
#آقامو..
#بغض_سنگینے راه گلومو بست و قبل از شڪستنش مسیر خونہ رو پیمودم .
روز بعد با ڪامران قرار داشتم.
طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعے نداشتم فقط بنا بہ شرط من قرار شد ڪه ملاقاتمون در #جاے_آزاد باشہ.
او خیلے اصرار داشت ڪه خودش دنبالم بیاد ولے از اونجایے ڪه #دلم_نمیخواست آدرس خونم رو داشتہ باشہ خودم یڪی از ایستگاههاے مترو رو مشخص ڪردم
و او طبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسے بلند🚙 جلوے پام توقف ڪرد.
رمان #رهائے_از_شــب ☄
#قسمت_هشتم
مسعود ڪنارش نشستہ بود و من از همونجا 👤ڪامران رو شناختم.
لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.
هر دو از ماشین پیاده شدند.
مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد.
ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے.
عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
– سلام!! مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟😏
او خنده ی عصبے ڪرد و گفت:
-خب من صمیمے نشدم ڪه؟! بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!😏
مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد:
-ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده. یڪ سرے قوانین خاصے هم داره ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه.
ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید.
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.
تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.
روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.
نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.😒
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد:
-من مرد ڪارهاے سختم. اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ:
-افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟
با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.
او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد
و برامون روز خوبے رو آرزو ڪرد.
او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با 👩نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.
ڪار مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.
اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.
و حدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و
اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود.
#ادامه_دارد....
نویسنده؛
#فـــ_مــقــیــمے
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_شـشــم (مـعـام
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_هــفــتـــم
(زنــدگــے مـشـتــرک)
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .😱
اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی، خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید😐 ... .
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت:
شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .😉
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_ششم از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_هفتم
احمد کاظمی بود، #سردار_شهید_احمد_کاظمی.
قاسم سلیمانی بود، #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی،
و بقیه سرداران...
جلسه مهمی بود و حضور فرمانده هان! طول کشید.
سرسفره که رفتند، رنگینی غذا به چشم می آمد. دوستان ارتش، سنگ تمام گذاشته بودند اما احمد کاظمی نشست سر سفره و با نان و پنیر و سبزی، مشغول شد و همین!
اشاره کردند به سفره و گفتند: این همه غذا هست چرا نمی خورید!؟
گفت: نه... ما به این سفره ها عادت نمی کنیم؛ بهتره از خودمان مراقبت کنیم و از این تشریفات، خالی باشیم.
حاج قاسم هم همین طور عمل کرد؛ یاد بچه های جنگ بود و شرافتی که باید حفظ می شد.
💫النّاسُ؛ مردم... عَلَی: بر دین و روش..
مُلوکهم: بزرگانشان هستند.
بزرگانشان، بزرگان نظامی حاج قاسم وارند، همت، زین الدین، کاظمی...
همین است که سپاهیان بعداز ۴۱ سال هنوز هم مایه امیدند، درصف مجاهدتند، جان برکفند.
ایران🇮🇷 امن ترین کشور🌏دنیاست. این امنیت را چه کسب تامین کرده است؟
دشمن همین رافهمیده؛
و اگر بتواند در دل مردم ما بی اعتمادی نسبت به پاسداران وحافظان امنیت ایجاد کند، بزرگترین گام را برای ناامن کردن ایران برداشته است.
زلزله، سیل، مرز... سپاه
سازندگی... سپاه
بی خود نیست آمریکا❌ و بدبخت های جیره خور داخلی در فضای مجازی این طور سپاه را می کشند...
✅عزت، اما نزد خدا است...
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میت
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_ششم روزنامه آمریکایی «مک کلتی» در سیام مارس ۲۰۰۸ گزارش داده بود: «سلیمانی برای توقف درگ
💔
#قسمت_هفتم
روزنامه انگلیسی گاردین در مورد قاسم سلیمانی مینویسد:
«حتی کسانی که سلیمانی را دوست ندارند، او را فردی با هوش میدانند.
بسیاری از مقامات آمریکا که این چند ساله را صرف متوقف کردن کار افراد وفادار به سلیمانی کردهاند، میگویند مایل هستند او را ببینند و معتقدند که مبهوت کارهای او شدهاند.»
شاید از سر همین بهت است که یکی از مقامات بلندپایه ارتش آمریکا عاجزانه میگوید: «من اگر او را ببینم، خیلی ساده از او خواهم پرسید که از ما چه میخواهد؟!»
✨واقعیت آن است که، اگرچه غربی ها او را ژنرال مینامند و او فرمانده یک نیروی نظامی است و آمریکایی ها دوست دارند قبل از هر چیز او یک تروریست به نظر برسد، که فقط با عملیاتهای نظامی به اهدافش دست مییابد، اما خود نیز نمیتوانند معترف نباشند که او، بیآنکه وارد عرصه نظامی شود، از بعد سیاسی به پیروزی دست مییابد، اتفاقی است که او با تکیه بر ویژگی های اخلاقی اش و تکیه بر اصول انقلاب اسلامی که منشأ منش رفتاری او نیز هست، رقم میزند، نه با تکیه بر قدرت نظامیاش.✌️
#ادامه_دارد
📚 #نرمافزارمدافعانحرم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست..
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس✨ #قسمت_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے با این ڪہ هنوز ڪلمہ اے از نوشتہ ها را نخواند
💔
✨ #قدیس✨
#قسمت_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
رستم لب زیرینش را بہ دندان گرفت. بہ دنبال راه گریزے بود تا ڪار بہ فردا نڪشد. ڪشیش سڪوت توأم با تردید او را ڪہ دید گفت:
«اگر بہ پول نیاز دارے من مے توانم مقدارے بیعانہ بہ تو بدهم."
رستم دستپاچہ جواب داد:
«نہ پدر! فعلا بہ پول احتیاج ندارم.»
ڪشیش گفت:
«نڪند بہ من اطمینان ندارید؟ اگر چنین است، کتاب را ببرید و فردا آن را برایم بیاورید.»
ڪشیش تیر خلاص را شلیڪ ڪرده بود؛ امڪان نداشت مرد تاجیڪ ڪتاب را با خود ببرد. او مے دانست باید ڪتاب را در ڪلیسا جا بگذارد.
- "ڪتاب را پیش شما مے گذارم. فردا چہ ساعتے بیایم؟» ڪشیش با آرامش جواب داد: «همین ساعت.»
بعد براے این ڪہ مرد غریبہ را از نگرانے خارج ڪند، گفت: «اگر صحت و قدمت آن اثبات شود، مطمئن باشید ڪہ من با قیمت خوبے آن را خواهم خرید.»
رستم روے جمله ے «با قیمت خوبے آن را خواهم خرید» تمرڪز ڪرد و سعے ڪرد طعم شیرین هزاران دلار پول باد آورده را از همین حالا بچشد.
بہ چنان آرامشے دست یافتہ بود ڪہ مے توانست از همین فردا بہ فڪر خرید بلیط هواپیما بہ تاجیڪستان باشد و همہے رؤیاهایش را محقق ڪند.
ڪشیش ڪہ از جا برخواست، او نیز بلند شد و ایستاد. ڪشیش گفت:
"برای این ڪہ نگران آن دو غریبہ اے ڪہ مے گویے نباشے، از در پشتے ڪلیسا خارجت مے ڪنم."
سپس ورق هاے ڪتاب را در بقچہ گذاشت، آن را گره زد و با احتیاط، داخل ڪشوے زیر میزش قرار داد و آن را قفل ڪرد و ڪلید آن را توے سبب قبایش انداخت. بازوے مرد را گرفت و گفت: «برویم پسرم.»
از اتاق بیرون آمدند. انتہاے سالن، پشت میزے ڪہ پر از شمع هاے نیم سوختہ بود، در فلزے ڪوچڪے قرار داشت ڪہ بہ حیاط پشت ڪلیسا باز مے شد. ڪشیش در خروجے را بہ او نشان داد و گفت:
«برو پسرم، مواظب خودت باش.»
رستم بہ چشم هاے ڪشیش نگاه ڪرد و گفت: «فردا مے بینمت پدر."
ڪشیش گفت: «بلہ! بہ امید خدا پسرم.»
ڪشیش در را بست و بہ داخل ڪلیسا بازگشت. نخست با شتاب شمع هاے روشن داخل محراب را خاموش ڪرد، سپس ڪلید همہے لامپ ها را زد و بہ طرف در خروجے حرڪت ڪرد.
وقتے در ڪلیسا را قفل ڪرد و بہ طرف ماشین شورلت سفیدش رفت، متوجہ دو جوان بور و بلند قدے شد ڪہ جلو آمدند. یڪِ از آن ها پرسید:
«ببخشید پدر، مراسم دعا تمام شده است؟"
ڪشیش بہ آن دو نگاه ڪرد؛ هر دو حدود سے و پنج شش سال داشتند. شلوار جین پوشیده بودند. یڪے ڪت قهوه اے و دیگرے ڪاپشن سیاه بہ تن داشت. هیچ شباهتے بہ مأموران امنیتے نداشتند. گفت:
«بلہ بچہ ها، مراسم دعا بہ پایان رسیده است. گمان ڪنم دیر آمدید.»
جوانے ڪہ ڪاپشن پوشیده بود، پرسید:
«شما در بین مردم یڪ مرد تاجیڪ ندیدید؟"
ڪشیش تبسمے ڪرد و با خونسردے جواب داد:
«ڪلیسا پر از افراد مؤمنے بود ڪہ براے مراسم سخنرانے و دعا آمده بودند. من هرگز چهره هاے تڪ تڪ آن ها را بہ خاطر نمےسپارم.»
همان جوان گفت:
«ما دیدیم ڪہ او وارد ڪلیسا شد، اما ندیدیم ڪہ از آن خارج شود.»
ڪشیش با فلاشر سوییچ، قفل در ماشین را باز ڪرد و گفت:
«به هر حال من نمے دانم از چہ ڪسے صحبت مے ڪنید، اما مطمئن هستم ڪسے داخل ڪلیسا نمانده است.»
سپس پشت فرمان ماشین نشست. از داخل آیینہ دید ڪہ آن ها بہ طرف ڪلیسا رفتند تا احتمالاً گشتے در اطراف آن بزنند. ڪشیش در آن لحظہ نفس آرامے ڪشید؛ نفسے ڪہ چند روز بعد با دیدن دوباره ے آن ها مجبور شد در سینہ اش حبس ڪند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_ششم نیما هم که طبق معمول عادت دارد مراتخریب کند، فنجان چای به دست به میز
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتم
خاله مرجان و ثنا که می روند ، مادر مرا می کشد به اتاقش ، دوست دارم کمی درد دل کنیم، درباره هر چیزی جز ادامه تحصیل مـن، این را به مادر هم می گویم ، سعی می کند مهربان باشد، این جور رفتار ساختگی اش را دوست ندارم.
می پرسد: خب بگو؟ درباره چی حرف بزنیم؟
سرم را روی پایش می گذارم و به خودم جرأت می دهـم برای صدمین بار بزرگ ترین سوال زندگی ام را بپرسم : میشه بریم سرخاک بابا؟ من دوست دارم ببینمش!
می دانم الان دست هایش کمی می لرزد و اعصابش بهم می ریزد ، همیشه همینجور بوده آخر هم یک پاسخ داده :
راهش دوره ، پدرت اجازه نمیده!
اما من دنبال چیزی غیر از این می گردم :
یعنی اجازه نمیده من یک بار خاک بابامو ببینم؟اصلا بابا چرا فوت کرد؟ مریضیش چی بود؟
-وقتی بزرگتر شدی خودت می تونی بری ،اما الان وقتش نیـست.
-آخه من حــق دارم بدونم بابام کی بود، چکاره بوده؟ چرا هیچی ازش نمیگی!؟ مگه چکار کرده که هروقت یادش میافتی بهم میریزی؟
شانه هایم را میگیرد و سرم را از روی پایش بر می دارد ، نگاهم نمی کند.
-به موقعش می فهمی، دوست ندارم دربارش حرف بزنم!
-آخه کِی؟من که بچه نیستم!
بلند می شود و در حالی که به طرف در می رود می گوید:
بازم فکر کن درباره تصمیمت، بابات می گفت اگه بخوای بری حوزه به فکر یه حجره ام باش برای خودت!
نمی فهمم کی رفت ؛ فقط می دانم با این حرف پدر؛ رسماً آواره شده ام! بالاخره بهانه ای که می خواست را پیدا کرد!
نویسنـده:خانم فاطمه شکیـبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_ششم [فاطمه (س) جایگاه مهاجران و انصار را باز میشناساند] وَ کُنْتُمْ عَلَی
💔
#خطبه_فدکیه
#قسمت_هفتم
[فاطمه (س) خیانت مهاجران و انصار را در «سقیفه» گوشزد میکند]
فَلَمَّا اخْتَارَ اللهُ لِنَبِیِّهِ [صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ و آله] دارَ أَنْبِیَائِهِ
اما هنگامی که خداوند سرای پیامبران را برای پیامبرش برگزید
وَ مَأْوی أَصْفِیَائِهِ،
و جایگاه برگزیدگانش را منزلگاه او ساخت،
ظَهَرَتْ فیکُمْ حَسِیکَةُ النِّفَاقِ،
ناگهان کینه های درونی و آثار نفاق در میان شما ظاهر گشت
وَ سَمَلَ جِلْبَابُ الدِّینِ،
و پرده دین کنار رفت.
وَ نَطَقَ کَاظِمُ الْغَاوِینَ، وَ نَبَغَ خَامِلُ الأَقَلِّینَ،
گمراهان به صدا درآمدند و گمنامان فراموش شده، سر بلند کردند.
وَ هَدَرَ فَنِیقُ الْمُبْطِلینَ،
نعره های باطل برخاست
فَخَطَر فِی عَرَصَاتِکُمْ،
و در صحنه اجتماع شما به حرکت درآمدند.
وَ أَطْلَعَ الشَّیْطَانُ رَأْسَهُ مِنْ مَغْرَزِهِ هَاتِفاً بِکُمْ،
شیطان سرش را از مخفیگاه خود بیرون کرد و شما را به سوی خود دعوت نمود
فَأَلْفَاکُمْ لِدَعْوَتِهِ مُسْتَجِیبِینَ، وَ لِلْغِرَّةِ فِیهِ مُلَاحِظِینَ،
و شما را آماده پذیرش دعوتش یافت و منتظر فریبش!
ثُمَّ اسْتَنْهَضَکُمْ فَوَجَدَکُمْ خِفافاً،
سپس شما را دعوت به قیام کرد و سبکبار برای حرکت یافت!
وَ أَحْمَشَکُمْ فَأَلْفَاکُمْ غِضاباً،
شعله های خشم و انتقام را در دل های شما برافروخت و آثار غضب در شما نمایان گشت
فَوَسَمْتُمْ غَیْرَ إبِلِکُمْ، وَ أَوْرَدْتُمْ غَیْرَ شِرْبِکُمْ،
و همین امر سبب شد بر غیر شتر خود علامت نهید و سرانجام به غصب حکومت پرداختید .
هَذَا وَ الْعَهْدُ قَرِیبٌ، وَ الْکَلْمُ رَحِیبٌ،
در حالی که هنوز چیزی از رحلت پیامبر نگذشته بود، زخم های مصیبت ما وسیع
وَ الْجُرْحُ لَمّا یَنْدَمِلْ،
و جراحات قلبی ما التیام نیافته
وَ الرَّسُولُ لَمّا یُقْبَرْ. إبْتِدَاراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ
و هنوز پیامبر (صلی الله علیه و آله) به خاک سپرده نشده بود، بهانه شما این بود که «می ترسیم فتنه ای برپا شود!»
(أَلَا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکَافِرِینَ)
و چه فتنه ای از این بالاتر که در آن افتادید؟ و همانا دوزخ به کافران احاطه دارد.
فَهَیْهَاتَ مِنْکُمْ!
چه دور است این کارها از شما!
وَ کَیْفَ بِکُمْ؟ وَ أَنّی تُؤْفَکُونَ،
راستی چه می کنید؟ و به کجا می روید؟
وَ کِتَابُ اللهِ بَیْنَ أَظْهُرِکُمْ اُمُورُهُ زَاهِرَةٌ [ظَاهِرَةٌ]،
با این که کتاب خدا قرآن در میان شماست، همه چیزش پر نور،
وَ أَعْلَامُهُ بَاهِرَةٌ، وَ زَوَاجِرُهُ لَائِحَةٌ،
نشانه هایش درخشنده، نواهی اش آشکار،
وَ أَوَامِرُهُ وَاضِحَةٌ، قَدْ خَلَّفْتُمُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِکُمْ،
اوامرش واضح، اما شما آن را پشت سر افکنده اید!
أَرَغْبَةً عَنهُ تُرِیدُونَ؟ أَمْ بِغَیْرِهِ تَحْکُمُونَ؟
آیا از آن روی برتافته اید؟ یا به غیر آن حکم می کنید؟
بِئْسَ لِلظّالِمِینَ بَدَلا.
آه که ستمکاران جانشین بدی را برای قرآن برگزیدند
(وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الإسْلَامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ
و هر کس آیینی غیر از اسلام را انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد
وَ هُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِینَ)؛
و در آخرت از زیانکاران است.
ثُمَّ لَمْ تَلْبَثُوا إلاّ رَیْثَ [إلی رَیْثَ] أَنْ تَسْکُنَ نَفْرَتُها،
آری، شما ناقه خلافت را در اختیار گرفتید، حتی این اندازه صبر نکردید که رام گردد
وَ یَسْلَسَ قِیَادُها،
و تسلیمتان شود،
ثُمَّ أَخَذْتُمْ تُورُونَ وَقْدَتَهَا
ناگهان آتش فتنه ها را برافروختید
وَ تُهَیِّجُونَ جَمْرَتَهَا،
و شعله های آن را به هیجان درآوردید
وَ تَسْتَجِیبُونَ لِهِتَافِ الشَّیْطَانِ الْغَوِیِّ
و ندای شیطان اغواگر را اجابت نمودید
وَ إطْفَاءِ أَنْوَارِ الدِّینِ الْجَلِيِّ
و به خاموش ساختن انوار تابان آیین حق
وَ إخْمَادِ سُنَنِ النَّبِيِّ الصَّفِيِّ.
و از میان بردن سنّت های پیامبر پاک الهی پرداختید.
تُسِرُّونَ حَسْواً فِي ارْتِغَاء،
به بهانۀ گرفتن کف از روی شیر، آن را به کلی تا ته مخفیانه نوشیدید.
(ظاهراً سنگ دیگران را به سینه می زدید، اما باطناً در تقویت کار خود بودید).
وَ تَمْشُونَ لِأَهْلِهِ وَ وُلْدِهِ فِي الْخَمَرِ وَ الضَّرَّاءِ،
برای منزوی ساختن خاندان و فرزندان او به کمین نشستید.
وَ نَصْبِرُ مِنْکُمْ عَلَی مِثْلِ حَزِّ الْمُدَی،
ما نیز چاره ای جز شکیبایی ندیدیم؛ همچون کسی که خنجر بر گلوی او
وَ وَخْزِ السِّنانِ فِی الْحَشَا.
و نوک نیزه بر دل او نشسته باشد!
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_ششم وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُوْلَهٰا و دربردارد همۀ دلها وابستگی به خ
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_هفتم
خلقت و ابداع
اِبتَدَعَ الاشیاءَ لا مِن شَیءِِ کانَ قَبلَها، وَ
اَنشَاها بِلااِحتِذاءِ امتَثَلَها
در این بخش حضرت به مسئله خلقت الهی اشاره می کنند، یعنی مساله ی ( ساختن) .
قبل از توضیح در مورد این عبارت به نکته ای اشاره می کنم که اگر مراجعه ای به اوّلین خطبه ی نهج البلاغه کنید می بینید در آنجا آمده است :
( اَلحَمدُلله الَّذی لا یبلُغُ مدحَتَهُ القائلُونَ وَ لا یحصی نَعماءَهُ العادُّونُ وَ لایوَدّی حَقَّهُ اَلمُجتَهِدُونَ.....اَلَّذی لَیس لِصِفَتِهِ حدُُّ مَحدُودُُ وَ لانَعتُُ مَوجُودُُ.....)
مادو نوع ساختن داریم ، یک وقت از چیزی الگو می گیریم و چیزی را می سازیم و یک وقت بدون سابقه و الگوگیری .
ساختن بدون هرنوع الگوگیری و سابقه ابداع می نامند.
چون فرق است بین ابداع یا انشاءو خلق.
در ابداع الگو وجود ندارد برخلاف خلق که ساختن است و الگوگیری هم در آن است.
در ابداع مادّه و صورت و شکل همه ابداعی است ، امّا ابداع به غیر خدا نسبت داده نمیشود بر خلاف خلقت که گاه به غیر خدا هم نسبت داده شده است.
در ایه کریمه هم آمده است : ( اَحسَنُ الخالِقینَ) سوره مومنون آیه ۲۴
یعنی خدا بهترین خلق کنندگان است.
پس دیگران هم می توانند خلق کنند.
خداوند مُبدع است ، یعنی ابداع می کند . شنیده اید که گاه می گویند : ( نوآوری ) نوآوری گاه از نظر شکل و گاه از نظر حقیقت است. ما در ( ساختن ) سه چیز داریم : مادّه، صورت ، شکل . در کارهای بشری مادّه و صورت از قبل وجود دارد و آدمی فقط شکل ها را تغییر می دهد و عوض می کند.
نوآوری بشر فقط در همین حد است ، اختراعات هم در همین محدوده صورت می گیرد، امّا خداوند از کتم عدم ، مادّه ، صورت و شکل را به صورت دفعی می سازد و بیرون می دهد.
فرض کنید مثل کارخانه ای که هیچ موادّی نداشته باشد و هیچ شکلی در آن نباشد امّا یک مرتبه از آن چیزی ساخته می شود و بیرون می آید.
* اِبْتَدَعَ الْأشْيٰاءَ لا مِنْ شَیءٍ كانَ قَبْلَها، وَ أَنْشَأهٰا بِلااِحْتِذاءِ أمْثِلَةٍ امْتَثَلَهٰا
در اين بخش حضرت به مسئلۀ خلقت الهی اشاره میكنند يعنی مسئله ساختن.
ما دو نوع ساختن داريم، يك وقت از چيزی الگو میگيريم و چيزی را میسازيم و يك وقت بدون سابقه و الگوگيری. ساختن بدون هر نوع الگوگيری و سابقه را ابداع مینامند. چون فرق است بين ابداع يا انشاء، و خلق. در ابداع، الگو وجود ندارد بر خلاف خلق كه ساختن است و الگوگيری هم در آن هست. در ابداع مادّه و صورت و شكل همه ابداعی است امّا ابداع به غير خدا نسبت داده نمیشود بر خلاف خلقت كه گاه به غير خدا هم نسبت داده شده است.
* كَوَّنَهٰا بِقُدْرَتِهِ وَ ذَرَأهٰا بِمَشيَّتِهِ
خداوند به سبب قدرتش ايجاد فرمود و به خواست و مشيتش آنها را آفريد. يعنی اگر چه اسباب و علل ظاهری دخالت دارند ولی بالاخره همۀ اينها با قدرت اوست حتّی علل و اسباب. چون او علّةالعلل است.
هدف از خلقت
* مِنْ غَيْرِ حاجَةٍ إلی تَكْوينِهٰا وَ لافائِدَةٍ لَهُ فی تَصْويرِهٰا
در حالی كه اين خلقتش نه برای احتياجی بود و نه سودی هم برای او در اين صورت بندیها حاصل میشد. در اينجا حضرت وارد بحث هدف از خلقت میشوند.
* إلا تَثْبيتاً لِحِكْمَتِهِ
مگر اينكه اين خلقت موجودات برای تثبيت حكمتش بود. حكمت به معنی قدرت بر يك شیء است اما بر طبق مصلحت. در اينجا حضرت میفرمايند حكمت الهی به يك معنا اقتضاء خلقت میكند و البته فضل خداوند و فياضيّتش هم از طرف ديگر اقتضاء خلقت میكند. همه اينها اقتضاء دارد كه حكمت خود را بروز بدهد و ظاهر بسازد و الاّ بخيل خواهد بود.
* وَ تَنْبيهاً عَلیٰ طٰاعَتِهِ
و خداوند خلق كرد همچنين برای اينكه آگاه بسازد من و شما را بر طاعتش.
اينجا دو سؤال مطرح میشود، اوّل اينكه آيا طاعت خداوند امری تحميلی است و دوّم اينكه آيا عبادت ما تحميلی است؟ عبادت غير از طاعت است. يك سنخ اطاعتها داريم كه عبادت نيست بلكه تنها آن عملی كه پيكرهاش پرستش است عبادت نام دارد و در آن خضوع، خشوع و يك نوع كُرنش و امثال اينها نهفته است. اما پاسخ سؤال اوّل را حضرت زهرا (س) چنين فرمود كه اطاعت امری تحميلی نيست بلكه انسان مفطور به اطاعت است. يعنی اطاعت خدا از فطريات انسان است و اين نافرمانی خداست كه امری تحميلی است.
شايد اين مطلب را به اين شكل تاكنون نشنيده باشيد كه اطاعت، تحميلی نيست بلكه معصيت برای انسان تحميلی است، زيرا وقتی انسان آگاه میشود كه خداوند خالق اوست و خالق هر چه مخلوق است میباشد و هر چه هست از اوست و هر چه میكند بر طبق حكمت و مصلحت است در باطن و نهاد او اين ميل وجود دارد كه از چنين موجودی اطاعت كند.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_ششم 🌷 پدربزرگ داشت با ذرهبین ، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت ، چا
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتم
🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشوارهها نگاه میکردند. بهشان میآمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمیدیدیم که تا دلشان میخواست جواهرات را تماشا کنند. احساس میکردم آن که دختر آشنا به نظر میرسید ، گاهی به طراحیام نیمنگاهی میانداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد.
سلام کرد و گفت :« ما آشنا هستیم. صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمدهایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.»
پدربزرگ با دستپاچگی ساختگی ، مرواریدها را توی پیالهای بلوری گذاشت و گفت :« معذرت میخواهم بانو. من و مغازهام در خدمت شما هستیم.»
خیلی از مشتریها خود را آشنا معرفی میکردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمیرسیدند. حسابدار ، پیالهٔ مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق ، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست.
پدربزرگ از زن پرسید :« اهل حلّهاید؟»
زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید.
–من همسر ابوراجح حمامی هستم.
هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت :« بهبه! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف میآورید؟ چرا از همان اول ، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. بیادبی نشده باشد؟ خواهش میکنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!»
🍂ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#معرفی_شهید
#قسمت_هفتم
توجه و احترام به خانواده را در ردیف اولویتهای مهم خود قرار داده و نگاه ویژه ای داشت و پدر و مادر و حفظ جایگاه آنان از اهمیت خاصی برخوردار بود.
روابط اجتماعی بالا، دلسوزی، اخلاق حسنه، شوخ طبعی و با محبت رفتار کردن از ویژگیهای اصلی و مهم محمد بود و موسیقی آرامبخش نماز شب خواندنش آرامش ویژهای به خانهمان میداد.
#ادامه_دارد
👇💐👇💐👇
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_هفتم
...🕊🌹پسرم گفت: باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید، آنهم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود.
او وقتی میدید هر چه میگوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار میکند، میخواست با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزشها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچههای تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره پسر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست میکنم و این شد که عاقبت فروردینماه رفت.
الان هم که رفت سوریه، اصلاً ناراضی نیستم. خودم رضایت دادم و خدا هم کمک کرد که این راه را برود. همسرم کارگر ساختمان است و زمین شالیزاری هم داریم. اتفاقاً وقتی هم خبر شهادت او را برایم آوردند من سر زمین مشغول شالیکاری بودم. از سرِ زمین که آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است که قضیه را فهمیدم. همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین اسلام، خدا و رهبر. اگر شش پسرم هم مانند علی بروند راضی هستم. افتخار میکنم خدا چنین فرزندی به من داده است.
#ادامه_دارد
💐👇💐👇💐👇
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_ششم تحصیلات راهنمایی محمدحسین در مدارس شهاب
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتم دوران راهنمایی هم تمام شد و محمدحسین از سال ۱۳۵۴ وارد دبیرستان دکتر شریعتی (شاهپور) شد و در رشته تجربی ادامه تحصیل داد. یک روز غلامحسین بعد از نماز ظهر به خانه آمد، هنوز محمدحسین به خانه نیامده بود. به غلامحسین گفتم: "نزدیک ناهار است همه آمده اند، اما از محمدحسین خبری نیست". غلامحسین گفت: "نگران نباش! با چند تا از دوستانش هنوز داخل مسجد بودند". گفتم: "چرا نگفتی بیاید خانه؟" گفت: "اتفاقا گفتم دارم به خانه می روم اگر دوست داری همراهم بیا ولی گفت در کتابخانه کاری دارم" ساعتی گذشت که محمدحسین آمد. با نگرانی گفتم: "مادر! توی مسجد چه کار می کردی؟ مگر نباید ناهار بخوری؟" گفت: "با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت کتاب های مطهری و شریعتی را بخوانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و یا شاید نیامدن من عادت کنید". چون رفتارهای خلاف اخلاق از او ندیده بودم، به او اطمینان داشتم و دیگر حرفی نزدم. خواندن قرآن، نهجالبلاغه و کتاب های ارزنده دیگر مانند رساله امام خمینی بر حالات روحی و رفتارش تاثیر فراوانی گذاشته بود. محمدحسین بسیار خوشذوق، خوشاخلاق، خوش پوش و باسلیقه بود. اقوام و آشنایان دوستش داشتند. او بیشتر وقت ها دیر به خانه می آمد و در جواب سوالم که "کجا بودی؟" می گفت: "مسجد" مسجد محل امنی بود و من هیچ وقت مانع حضورش نمی شدم؛ تنها نگرانی من به خاطر این بود که مبادا اتفاقی برایش نیفتد. دغدغه من حضور محمدحسین در جمع انقلابیون بود.... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_ششم ...🕊🌹 اولین خاطرهای که میتوانم از دوران کودکی رسول برایتان بگویم، م
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_هفتم
سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمیکردند. میگفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به اردوی آموزشی بردند. مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان هم البته یک سال بعد شهادت رسول، در سوریه مجروح شدند. ایشان در مراسم سالگرد شهید خلیلی که در کرج گرفته بودند، این خاطره را تعریف میکرد و گریه میکرد. حالا من ادامه خاطره را از زبان ایشان میگویم. میگفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود. آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!
#راوی_پدر_شهید
#ادامه_دارد
💐👇💐👇💐👇