شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۳ یک روز یکی از بچه ها بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچه نترسیه
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۴
قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند.😄
تهرانی هم خودش را آماده مےکرد اما... خیلی آرام و بی حرف...
داشت فکر می کرد🤔....
بهش گفتم :
«چیه تهرانی؟ چرا اینجوری رفتی تو لک؟»😉
آرام طوری که کسی نشنود گفت:
«جون حاجی نمےدونم چیه که از دیشب مال خودم نیستم . 😔
هرچی مےخوام #شر بازی در بیارم یا #لاتی حرف بزنم یا حال برو بچه ها رو بگیرم دهانم باز نمیشه!
انگار یه چیزی به من غلبه کرده. یه چیز دیگه ای غیر از خودم».😕😶
چشم هایش هم همین را گواهی مےداد. تغییر کرده بود ...
باید دوشکا را مےبُردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعب العبور...
از روی نقشه، برای تهرانی توضیح دادم و گفتم:
"با دو نفر دیگه برو"!😊
گفت:
"نه... تنهایی مےبرمش"💪
تنهایی دوشکا رو از ۲۰۰ متر #شیب_تند، برد بالا و آماده تیراندازی کرد.😳
دیگه صبح شده بود...
بعد از اینکه نمازش رو خوند، چند لحظه رفت تو فکر و بعد گفت:
"حاجی! من امروز #شهید مےشم"😇
مانده بودم چی بگم!!!!😶😮
ادامه داد:
"یه چیزی بهت بگم؟...
درسته آدم خوبی نبودم ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه، گفتم یاعلی و توکل کردم به خودِ خدا....🙂 گفتم: (خدایا! خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو بذار جلوی پام که #شرمنده_تو_و_مولا_نباشم)😭😭
مےگفت و اشک مےریخت...
گفتم:
"حالا چرا اینجوری مےکنی؟😕 بچه ها متوجه مےشن!!! هنوز که اتفاقی نیفتاده... جنگی نشده"!!!
گفت:
"نه.... من مےدونم امروز تا قبل از ظهر میرم"!! 😉
اشک مےریخت و حرف مےزد...
دیگه طرف صحبتش من نبودم با خود خدا حرف مےزد...
دستانش رو به حالت دعا بلند کرده بود و مےگفت:
"خدایا!!
یعنی از کارایی که ما کردیم، مےگذری؟؟😭
یعنی مارو مےبخشی؟😭
یعنی اون دنیا جلوی ابالفضل، آبروی ما رو نمےبری؟😔
یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا س و بچه هاش مےخری"...😔😭😔
بعد به من گفت:
"یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟؟😔
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_ذکر_لینک_کانال_موردرضایت_نیست
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارامروز ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
💔
همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور میشود،
بیتابی میکند؟
گله ای...
حرفی...
اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود.
پرسیدند:
"حالا شما چه میکنید؟
به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت:
"مصطفایی دیگر تربیت خواهم کرد..."
#شهیدمصطفی_احمدی_روشن
#صبرزینبی
#مادرشهید
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۶) امیدوار کردن جبهه دشمنان #ادامه_دارد... #ان
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۷)
حمایت ضدانقلاب از فتنه گران
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
💔
#ڪلام_شهید
خدایا!
نمےدانم ڪِے، ڪجا و چگـونہ
مرا خواهی بــُرد
ولی...
از تو مےخواهم
زمان مرگــمـ
مـرا در راھِ
حفظ و نگہداری دینتـــ ببری....
#شهیدجاویدالاثرحسین_بواس
#خانطومان
#مفقودالاثر
#انتظار
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
تا نفس دارم کنم از تو اطاعت رهبرم
بوده بر رخسار تو نور ولایت رهبرم
تاظهور حضرت مهدی دعایم این بُوَد
از گزند دشمنان باشی سلامت رهبرم
کورباد آنکه ندارد این ولایت را قبول
مرگ بر آنکه کند بر تو اهانت رهبرم
خطبه هایت خوارو رسوا میکند بیگانه را
مرحبابر اقتدارو آن شجاعت رهبرم
تو همان سردار عشقی ما همه سربازتو از تو می گیریم، چون اذن شهادت رهبرم
#فداےسیدعلےجان
#پروفایل😍
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل سپاه شیطان – از خدا
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_یک
سرطان
سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه😔 … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .😞
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم😨 …
توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 😰…
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: "کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم" …
.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: "چیزی شده؟" …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود😱 …
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون …
یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت …
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟😥🙁 … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند😞 …
توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود …
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم
"… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه "…
پاهام دیگه حرکت نمی کرد😦 … تکیه دادم به دیوار …
"خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره"😔 …
چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...😃
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم🙃 ...
زیاد نبودیم ...
توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد😳 ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .
اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت:
"حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟" ...
از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .
"بسم... الله... الرحمن... الرحیم" ... صداش بریده بریده بود ...
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید😔 ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
"هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید"❌ ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه 😭...
گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم 😭...
موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم 💔... اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛
"اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن و "... .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد😰😱 ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
#ادامه_دارد...
💕 @Aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
در امنیت بودن ما
هزینه اش
این اشکها و نگاه ناباورانه توست
دلتنگےهای تو را کجا درک مےکنیم؟؟!!
این حال #فاطمه است...
دختر ۴ساله شهیدمدافع حرم #جوادمحمدی بعد از دیدن تابوت پدر...
#به_خانواده_شهدا_مدیونیم
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدجوادمحمدی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۴ قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند.😄 تهرانی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۵
رو به من گفت:
"یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔
بغضمو قورت دادمو گفتم:
"حتما... اگه خدا بهت عنایت کنه که #شهید بشی، حتما تو رو بخشیده"...
بعد گفتم:
"حالا اگه واقعا حس مےکنی شهید میشی، مےخوای وصیت کنی"؟😔
گفت:
"نمےدونم چی بگم؟...
فقط یه مادر پیر دارم که من نان آورش هستم😔، اگه شهید شدم و رفتین پیش مادرم بگین ( #خیلی_مخلصتیم_مادر!!! آخر هم شیر حلال تو بود که ما رو آورد تو این راه)
بگین (ناراحتِ من نباشه! من خودم #انتخاب کردم که اینجوری، شرمندگی اون چند سال رو #جبران کنم)😥
نیم ساعت بعد که آفتاب زد از کنار دوشکا آمدم کنار بچه ها تا توجیهشان کنم که یک تیر #قناصه ، نمےدانم از کجا شلیک شد و درست خورد #وسط_پیشانی تهرانی ...😳😢
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_ذکر_لینک_کانال_موردرضایت_نیست
💔
یاد #شهیدمحسن_حججی به خیر... هنوز صدایش در گوشمان هست که می گفت:
بعضی وقتا دل کندن از یک سری چیزهای خوب باعث می شه تا یک سری چیزهای بهتری را به دست بیاری، من از تو و مادرت دل ڪَندم! تا بتوانم نوکری حضرت زینب را به دست آورم!
... مواظب خودتون باشید و سعی کنید طوری زندگی کنید که #خدا_عاشقت_باشد
که اگه خدا عاشقت بشه، خوب تو رو خریداری می کنه
#شادی_روحش_صلوات
#شهیدمحسن_حججی
#علی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
امام خامنه ای:
۴سال برای دولت زمان کمی نیست، امیرکبیر آنهمه کار را در ۳سال صدارت انجام داد...
امروز کشور به کارهایی از جنس #امیرکبیر نیاز دارد
پ.ن
در زمانی که #بعضی معتقدند هر کسی هاشمیِ زمانِ خود باشند😏
و ۶ـ۷سال مردم رو معطل وعده های غیر واقعی کرده اند
بهتره به حرف #ولےفقیه مان گوش کنیم و سازنده باشیم....
#فداےسیدعلےجانم
#امیرکبیرزمان_خود_باشیم
#روحانی😏
#بصیرت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#تلنگر
بـ👸🏻ـانـو!
آن زمان كه👇🏻
جلوي آيينه مي نشيني👈🏻 براي دل خودت !
چهره مي آرايي💄👈🏻 براي دل خودت !
مو پريشان ميكني 💇🏻👈🏻براي دل خودت !
لباسهاي تنگ و بدن نما👗 👈🏻 براي دل خودت !
و قدمــ👠ــ در خيابان ميگذاري👈🏻 آنهم براي دل خودت !
اگر مجالي يافتي... نيم نگاهي هم به دل پسر همسايه بينداز ... 😔
حالي از چشمان آن مرد رهگذر بپرس!😓
تاملي هم بكن به حال و روز آن پسركِ نوجوان🚶 !
و چه بسيار دلهايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ مي لرزند و ...
و چه بسيار ذهن هايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ كج مي روند ...
و دل تو سالهاست كه دارد ويران ميكند😔
دلها و فكر ها و زندگي ها را ...
و اين تضاد❌ را پاياني نيست كه👇🏻
تو ميگويي :
براي دل خودم❣ تيپ ميزنم💅🏻 او نگاه نكند!
و او ميگويد: براي دل خودم❣ نگاه ميكنم او تيپ نزند!🚫
و اينجاست كه عدالت نمايان ميشود! 🌟 عدالت 🌟
همان مفهمومي كه مي گويد
هرچيزي سر جاي خودش!
و اين يعني
بـانو👈🏻 نجيب باش و باحيا!
آقـا 👈🏻سر به زير باش و با غيرت !
هر چيزي سر جاي خودش👌🏻
#حیا
#عفت
#غیرت
#هوای_امام_زمان_رو_داشته_باشیم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۷) حمایت ضدانقلاب از فتنه گران #ادامه_دارد...
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۸)
حمله به ماموران نیروی انتظامی
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل_و_یک سرطان سریع از مس
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_دو
من عمل توئم
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد🔥 ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید😰 ...
نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد😱...
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم😰😨 ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
" از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟😡... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟😠 ...
ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی😤... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ... "😡
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد😰 ... نفسم بند اومده بود ...
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه🤔... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد...
"من عمل توئم ... من مرگ توئم"😡🔥😤...
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده😫😩...
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ...
با حالت خاصی گفت:
" دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... . "😏😡
زبانم حرکت نمی کرد 🤐...
نفسم داشت بند میومد... 😧دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ...
"خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم"...
گلوم رو ول کرد ... گفت:
"لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... . . "😏
از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم😞 ... .
گریه اش شدت گرفت ...
رد دستش دور گلوم، سوخته بود😭... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ...😩
.
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ...😲😯
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ...
"بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست" ... و صدای گریه جمع بلند شد😭😔 ...
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ...
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...😔
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه😕 ... .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم...
از خانواده ام،
سرگذشتم،
زندان رفتنم و ...
😣😖
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت😟☹️ ...
سرش رو آورد بالا و گفت:
"الان کی هستید؟ ... "
- یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه...😔
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... "البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم"😢 ...
- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .
تازه متوجه منظورش شدم ...
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت:
" تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ..."☺️
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل...
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...😍
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ...
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید:
" شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... "🤔😳
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۵ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۶
#تهرانی_شهید_شد
به همین راحتی!😇
همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع ، توی ۵۰-۶۰متر این ور ، اون ور می رفتیم اما این تیر، فقط و فقط قسمت تهرانی شد...😔
تهرانی که افتاد بچه ها ریختند دورش و #ولوله شد😭 و هرکسی یه چیزی مےگفت .
یکی می گفت:
«دیدی خدا چقدر رحمان و رحیمه؟؟ هرکسی واقعا توبه کنه و خوب بشه ، چه بخواد چه نخواد خدا می بردش!!!😭😔
یکی می گفت:
«دیدی به خودت اومدی ، با خودت کنار اومدی که بری خدا هم بردت؟»😭😔
می گفتند و گریه می کردند.😭😭
عملیات که تمام شد آوردیمش عقب . خودمان هم بردیمش تهران. رفتیم به مادرش خبر بدیم...
زنگ خانه شان را که زدیم پیرزنی شکسته آمد دم در..
رویش را سفت گرفته بود .
سلام کردیم و گفتیم:
« حاج خانم !مهمون نمیخوای؟»☺️
گفت:
«کی از همرزم های پسرم بهتر؟!😊
کی بهتر از رفقای پسرم؟😊
قدمتون روی چشم.»
سعی مےکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد.
ما هم جرات نمےکردیم حرفی بزنیم .
خودش شروع کرد و گفت :
«وقتی پسرم به دنیا آمد پدرش مُرد.😔 مانده بودم توی یک شلوغ ، غریب و تنها چه کنم؟
گفتم: (خدایا! کمکم کن این بچه رو با #نان_حلال بزرگ کنم). هرکاری هم کردم نیت و هدفم فقط همین بود و با همه جور مشکل و سختی ،کلنجار رفتم .
وقتی که جوان شد وخودش راهش را انتخاب کرد، فهمیدم رفته توی کار #خلاف ، با آدم های بد مےپلکید اما از من پنهان میکرد .
شب و روز کارم شده بود گریه و دعا و استغاثه به درگاه خدا که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟😔
زمانی که خواست بره جبهه پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده ؟
موقع خداحافظی توی کوچه قشنگ حس کردم شهید میشه . 😔
تا وسط کوچه که رفت صدایش کردم ، برگشت پیشانیش را بوسیدم و گفتم : من میدانم که مزد زحماتم را به زودی مےگیرم .»🤗☺️
بعد رو کرد به ما و گفت:
«حالا کجا بیام تحویلش بگیرم؟ »🤔
بی هیچ حرفی بردیمش #معراج_شهدا....
#پایان_داستان_تهرانی
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#فرواردفراموش_نشه
💕 @aah3noghte💕
#انتشاربدون_ذکرلینک_کانال_ممنوع
💔
روحانی : چون درخت نیست ابرها نمیبارن ، رد میشن !!
.
.
.
× عه پس ، بی حکمت نبوده ! #سهراب_سپهری گفته :
« جای مردان سیاست ، بنشانید درخت ...!
تا هوا تازه شود !!! »
×× بسم الله ! دست به کار شین ...!!😬😅
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۸) حمله به ماموران نیروی انتظامی #ادامه_دارد..
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۹)
به آتش کشیدن یک انسان،
توسط فتنه گران
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.😅 اووووو
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
دو دوست، یک پرواز، یک بازگشت
با هم رفیق بودند. خیلی رفیق...
همیشه باهم بودند.
ابراهیم بی سیمچی بود و علی رضا هم کنارش.
آن قدر رفیق بودن که بین بچه ها معروف شده بودند و انگشت نما!
آن روز، آخرین روزهای خرداد ماه داغ خوزستان بود.♨️
عراق به منطقه فکه حمله کرده بود و ما برای مقابله با آن رفته بودیم.
آن روز، ابراهیم و علی رضا کنار هم نشسته بودند و در حال و هوای خود.
تا متوجه شان شدم، دوربین را از جیب درآوردم و تا خواستند عکس العمل نشان دهند، عکس گرفتم.📸
خندیدم و به شوخی و جدی! گفتم:
- چه رفقای باحالی ... این عکس رو ازتون گرفتم که ان شاءالله بزنم روی حجله شهادت هر دوتون!😉
و آنها فقط خندیدند.
چند ماه بعد، دی ماه 1365، در سرمای استخوان سوز شلمچه، اولین شب های قدر عملیات کربلای 5، "ابراهیم احمدنژاد" و "علی رضا حیدرنژاد"، از بس که با هم رفیق بودند و دوست جدا ناشدنی، در نبرد سخت با تانک های دشمن به شهادت رسیدند و ... پیکر مطهر هر دوی شان کنار هم بر خاک شلمچه ماند..😔
تا این که تیر ماه 1374 جسم استخوانی علیرضا برای خانواده بازامد ولی همچنان از ابراهیم خبری نیست.
شهید مفقودالجسد "ابراهیم احمدنژاد" متولد: 1/11/1346 شهادت: جمعه 26/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. یادبود: بهشتزهرا (س) قطعهی 29 ردیف 61 شمارهی 15
شهید "علیرضا حیدرینژاد" متولد: 1/1/1346 شهادت: پنجشنبه 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه. خاکسپاری: دوشنبه 2/5/1374 مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی 53 ردیف 1 شمارهی 120
حمید داودآبادی
💕💕
@aah3noghte @hdavodabadi
#انتشاربدون_ذکرلینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۹) به آتش کشیدن یک انسان، توسط فتنه گران #ادا
💔
#امام_خامنه_ای
ملت ایران با آنهایی که روز عاشورا با بی حیایی #جوان_بسیجی را در خیابان لخت کردند و کتک زدند، قهرند و #آشتی_نخواهند_كرد.
#آشتی_ملی
#فتنه88
#محاکمه_سران_فتنه
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕