eitaa logo
شمیم افق
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 درست مثل همه رزمنده ها 🌿 یک روز گفتند فرمانده‌‌ی لشگر‌‌‌‌ می‌‌خواهد بیاید بازدید خط ما. وقتی آقا مهدی آمد، اصلاً باورمان نشد. یعنی فرمانده لشگر همین است! درست مثل خود ما! ساده، با سر و وضع خاکی و.... 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مدیران نق نقو مطالعه کنند و خجالت بکشند! 1️⃣ آقا مهدی در شهر از ماشین سپاه استفاده‌‌‌‌ نمی‌‌کرد و مثل بقیّه‌‌ی مردم در انتظار ماشین‌‌های عمومی‌‌‌‌ می‌‌ایستاد. 2️⃣ بولدوزر داشت کانال حفر‌‌‌‌ می‌‌کرد. از همه طرف آتش‌‌‌‌ می‌‌ریخت. هنوز کار ادامه داشت که بولدوزر را زدند. آقا مهدی تا وضع را اینطور دید، بیل به دست گرفت، یک تنه رفت که کار كانال را به آخر برساند. 3️⃣ موقعی که قرار شد برای دفع پاتک دشمن در جزیره‌‌ی مجنون کانال حفر کنیم، خود شهید زین الدین دوشادوش ما کار‌‌‌‌ می‌‌کرد. با غروب آفتاب، کار کانال کنی شروع‌‌‌‌ می‌‌شد تا اذان صبح. 4️⃣ وقتی او را‌‌‌‌ می‌‌دیدی که بشکه‌‌های بیست لیتری بنزین را همپای بسیجیان تا سه کیلومتری محلّ استقرار نیروها حمل‌‌‌‌ می‌‌کند و به قایق‌‌های آماده‌‌ی عملیّات‌‌‌‌ می‌‌رساند، باورت‌‌‌‌ می‌‌شد که او هم بسیجی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بیش نیست! 5️⃣ در بیشتر شناسایی‌‌‌‌ها در صف اول خط بود. بعد از هر عملیّات آخرین نفری که مقرّ لشگر را ترک‌‌‌‌ می‌‌کرد او بود، بهترین استراحت مهدی، زمانی بود که از شدت خستگی و بی‌‌خوابی در ماشین خواب‌‌‌‌ می‌‌رفت. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 تواضع و فروتنی فرمانده 1️⃣ توی تدارکات لشگر، یکی دو شب،‌‌‌‌ می‌‌دیدیم ظرف‌‌های شام را یکی شسته.‌‌‌‌نمی‌‌دانستیم کار کیست. یک شب مچش را گرفتیم آقا مهدی بود. گفت: «من روز را‌‌‌‌ نمی‌‌رسم کمکتون کنم. ولی ظرف‌‌های شب، با من.» 2️⃣ بالای تپه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که مستقرّ شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچّه ها،‌‌‌‌ می‌‌رفتند پایین، آب‌‌‌‌ می‌‌آوردند. دفعه اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. از فردا، هر روز صبح‌‌‌‌ می‌‌آمد. با یک دبه‌‌ی بیست لیتری آب. 3️⃣ وقتی رسیدیم دستشویی، دیدیم آفتابه‌‌‌‌ها خالی اند. باید تا هور‌‌‌‌ می‌‌رفتیم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم: «دستت درد نکنه. این آفتابه را آب‌‌‌‌ می‌‌کنی؟» رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم: «برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب‌‌‌‌ می‌‌کردی، تمیزتر بود» بعدها شناختمش. زین الدین بود. 4️⃣ با اینکه فرمانده بود اما هیچ ابایی نداشت که سنگر را جارو کند پتوها را جمع کند یا اینکه ظرف‌‌‌‌ها را بشوید. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 آراسته به زینت ادب 🌿 می دانستم پایش تازه مجروح شده بود و درد‌‌‌‌ می‌‌کرد. اما تمام جلسه را، دو زانو نشست. تکان نخورد. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 احترام به همسر 🌿 همسر شهید: همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر مادر مهدی، خواهر و برادرش، رفتم توی آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم. دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذا یش نزده تا من بیایم. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 صاحب اخلاق نیکو 1️⃣ بچّه‌‌های زنجان فکر‌‌‌‌ می‌‌کردند، با آن‌‌‌‌ها صمیمی تر است. سمنانی‌‌‌‌ها هم، اراکی‌‌‌‌ها هم، قزوینی‌‌‌‌ها هم. 2️⃣ امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی، نیاید جلو. اگر‌‌‌‌ می‌‌خواستی زودتر سلام کنی باید از دور، قبل ازاینکه ببیندت، برایش دست بلند‌‌‌‌ می‌‌کردی. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 محبوب نیروها 1️⃣ وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیّه انگار زلزله شد. کسی‌‌‌‌ نمی‌‌توانست جلوی بچّه‌‌‌‌ها را بگیرد. توی سر و سینه شان‌‌‌‌ می‌‌زدند. چند نفر بی‌‌حال شدند و روی دست بردنشان. 2️⃣ یک روز زین الدّین، با هفت هشت نفر از بچّه ها،‌‌‌‌ می‌‌آمدند خط. صدای هلیکوپتر‌‌‌‌ می‌‌آید. بعد هم صدای سوت راکتش. بچّه ها، به جای اینکه خیز بروند، ایستاده بودند جلوی زین الدین. اکثر شان ترکش خورده بودند. 3️⃣ عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی وگفتم: «تمومش کنین. نیروها خسته ن. پنجاه روز‌‌‌‌ می‌‌شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت: «شما نگران نباشین. من براشون صحبت‌‌‌‌ می‌‌کنم.» توی میدان صبحگاه جمع شان کرد و بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند. عملیّات کردند. هنوز هم روحیّه داشتند. بچّه ها، بعد از سخنرانی آن روز، تو اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودنش که گرمازده شده بودند. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 راه رو گر صد هنر دارد، توکل بایدش 1️⃣ ذکر همیشه‌‌‌‌‌‌اش این بود: «الهی لا تَکِلنی الی نَفسِی طَرفَهَ عَینٍ اَبَدَاً» 2️⃣ عده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از بچّه‌‌‌‌ها به شهید زین الدّین‌‌‌‌ می‌‌گویند: فلان محور خالی است، فکری به حال آنجا بکنید! جواب‌‌‌‌ می‌‌دهد: «شما کاری به آن محور نداشته باشید. کسی هست که از آنجا دفاع کند!» و آن نیروها چیزی نبود الّا نیروی غیبی. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فرمولی برای مفید بودن جلسات اداری 🌿 از همه زودتر‌‌‌‌ می‌‌آمد جلسه. تا بقیّه بیایند، دو رکعت نماز‌‌‌‌ می‌‌خواند. یک بار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم: «نماز قضا‌‌‌‌ می‌‌خوندی؟» گفت: «نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی هم تل انبار نشه.» بد هم نشد انگار. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مقام رضا 🌿 یک روز عده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای دور هم جمع شده بودند و از خودشان و آرزویشان سخن‌‌‌‌ می‌‌گفتند. یکی‌‌‌‌ می‌‌گفت: دوست دارد شهید شود، دیگری‌‌‌‌ می‌‌گفت: دوست دارد اسیر شود و سومی‌‌‌‌ می‌‌گفت: که... وقتی نوبت به مهدی رسید، گفت: «من آن چیزی را دوست دارم که خدا دوست دارد.» 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 معتقد به جذب حداکثری 🌿 آقا مهدی داشت با یکی از برادرها صحبت‌‌‌‌ می‌‌کرد، آن برادر دائم تندی‌‌‌‌ می‌‌کرد و جوش‌‌‌‌ می‌‌زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش‌‌‌‌ می‌‌کرد. یکهو دیدم این برادر یک چاقوی ضامن دار از جیبش در آورد، گرفت جلوی آقا مهدی و با عصبانیّت گفت: حرف حساب یعنی این! خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی‌‌‌‌ می‌‌خندد. با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. ظاهراً این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پادر میانی‌‌‌‌ می‌‌خواست مسائلشان را رفع کند. بعدها شهید زین الدّین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردان‌‌های لشگر! 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 الگویی برای مدیران 1️⃣ شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم. صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت: «توی چادرتون یک لقمه نون و پنیر پیدا‌‌‌‌ می‌‌شه؟» از صداش معلوم بود که خسته است. بچّه‌‌‌‌ها گفتند: «نه، نداریم» رفت. از عقب بی‌‌سیم زدند که: «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم: «نه». گفتند: «یعنی هیچ کس با موتور اون طرفا نیامده؟» 2️⃣ چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان‌‌‌‌ می‌‌ریخت. یک بسیجی لاغر وکم سن و سال‌‌‌‌ می‌‌آید طرفشان، خسته نباشیدی‌‌‌‌ می‌‌گوید و مشغول‌‌‌‌ می‌‌شود. ظهر است که کار تمام‌‌‌‌ می‌‌شود. سربازها پی فرمانده‌‌‌‌ می‌‌گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده‌‌ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک‌‌‌‌ می‌‌کند، رسید را‌‌‌‌ می‌‌گیرد و امضا‌‌‌‌ می‌‌کند. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فقط برای خدا 1️⃣ وقتی به منزل سر‌‌‌‌ می‌‌زد، ماشین را چند کوچه دورتر پارک‌‌‌‌ می‌‌کرد تا افراد خانواده به منصب فرماندهی او پی نبرند. 2️⃣ مهدی دو هفته قبل از شهادت به شهر آمد و تمام عکس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را که در منزل خود و بستگانش داشت جمع کرد و پاره نمود. وقتی علّتش را جویا شدند. گفت: من‌‌‌‌ می‌‌خواهم اگر شهید شدم. گمنام و فقط برای خدا شهید شوم.‌‌‌‌نمی‌‌خواهم بعد از شهادت، عکسم را پخش کنند. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 تعهد و مسئولیت پذیری 🌿 همسر شهید:‌‌‌‌ می‌‌گفت: «من چهار تا زن دارم؛ اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش با تو.» 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فرمانده نَه، یک پدر مهربان 🌿 ساعت چهار نیمه شب بود. رفتم سراغ ناصری که باید پست بعدی را تحویل‌‌‌‌ می‌‌گرفت. تکانش دادم بیدار که شد، گفتم: ناصری! نوبت توست، برو سر پست! بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پاشد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم‌‌‌‌ می‌‌دهد. - رجب زاده! رجب زاده! به زحمت چشم باز کردم. گفتم: ها... چیه؟! ناصری سراسیمه گفت: کی سر پسته؟! - مگه خودت نیستی؟! - نه تو که بیدارم نکردی! با تعجب گفتم: پس اون کی بود که بیدارش کردم؟ ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: فرمانده‌‌ی لشگر. حسابی گیچ شده بودم. بلند شدم، نشستم. گفتم: جدی‌‌‌‌ می‌‌گی؟ - آره چشمانم به شدت‌‌‌‌ می‌‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست‌‌‌‌ می‌‌گفت. خود آقا مهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر‌‌‌‌ می‌‌گفت. تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بنده آمده بود. ناصری اصرار کرد اسلحه را ازش بگیرد. نپذیرفت. گفت: من کار دارم،‌‌‌‌ می‌‌خواهم اینجا باشم. مثل پدری مهربان نوازشمان کرد و فرستاد سمت چادر. بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 باید با ‌‌بیت‌‌المال این طور تا کرد 🌿 همسر شهید: وقتی رسیدیم دزفول، و وسایلمان را جا به جا کردیم، گفت: «می روم سوسنگرد.» گفتم: منو‌‌‌‌ نمی‌‌بری اون جلو رو ببینم؟ گفت: «اگه دلتون خواست، با ماشین‌‌های راه بیایید. این ماشین ‌‌بیت‌‌الماله.» 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 یک سرگرمی مفید 🌿 گاهی یک حدیث، یا جمله‌‌ی قشنگ که پیدا‌‌‌‌ می‌‌کرد، با ماژیک‌‌‌‌ می‌‌نوشت روی کاغذ و‌‌‌‌ می‌‌زد به دیوار بعد راجع بِهش با هم حرف‌‌‌‌ می‌‌زدیم. هركدام، هر چه فهمیده بودیم‌‌‌‌ می‌‌گفتیم و جمله‌‌‌‌ می‌‌ماند روی دیوار و توی ذهنمان. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 در نگاه دشمن 🌿 درفتح خیبر، دشمن گفته بود: «فاتح جزیره‌‌ی مجنون یک جوون کم سن و سال است» آقا مهدی آن وقت 24 سال بیشتر نداشت. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 پرکار و خستگی ناپذیر 1️⃣ عملیات که تمام‌‌‌‌ می‌‌شد، نوبت مرخصی‌‌‌‌ها بود. بچّه‌‌‌‌ها بر‌‌‌‌ می‌‌گشتند پیش خانواده هایشان، اما تازه، اول کار زین الدّین بود. 2️⃣ از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچّه‌‌‌‌ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از اینجا تا اهواز را بخوابم.» بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در مأموریت‌‌های طولانی بود! 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 شیفته خدمت نه تشنه قدرت 1️⃣ ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید «بعداً» یا بگوید «از معاونم بپرسید» جواب سر بالا تو کارش نبود. 2️⃣ آقا مهدی بارها ملتمسانه از فرماندهی سپاه در خواست کرد از مسؤولیت لشگر کنار بگیرد و رزمنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بی‌‌عنوان باشد اما... 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 التزام همیشگی به قانون 🌿 حوصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم: «آقا مهدی! شما که‌‌‌‌ می‌‌گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته‌‌‌‌ می‌‌رین.» گفت: «اون مال روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیشتر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیه.» 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 بهره گیری از مشورت و خرد جمعی 🌿 قبل از عملیات، مشورت هایشْ بیرون سنگر فرماندهی، بیشتر بود تا توی سنگر. جلسه‌‌‌‌ می‌‌گذاشت با تیر بارچی ها؛ امداد گرها، مسؤل دسته‌‌‌‌ها و... 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 به هیچ وجه سیگار نکشید! 🌿 شاید هیچ چیز به اندازه‌‌ی سیگار کشیدنِ بچّه ها، ناراحتش‌‌‌‌ نمی‌‌کرد. اگر‌‌‌‌ می‌‌دید کسی دارد سیگار‌‌‌‌ می‌‌کشد، حالش عوض‌‌‌‌ می‌‌شد. رگ‌‌های گردنش بیرون‌‌‌‌ می‌‌زد. جرات‌‌‌‌ می‌‌کردی توی لشگر فکر سیگار کشیدن بکنی؟ 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 شجاعت مثال زدنی 1️⃣ آقا مهدی سوار موتور بود، ناگهان متوجّه گلوله‌‌ی کاتیوشا شدم که به طرفمان آمد. وقتی گلوله باران قطع شد و دود و غبار فرو نشست، با بیم و امید سرم را بلند کردم؛ خدایا باور کردنی نبود! آقا مهدی از روی موتور تکان نخورده بود! 2️⃣ برای شناسایی عملیات بعدی، تا عمق پنجاه کیلومتری خاک عراقی‌‌‌‌ها نفوذ کرده بود و بعد هم با یک نفربر زرهی برگشته بود. با تبسّمی شیرین بر لب و سر و رویی غبارآلود. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 روحیه شهادت طلبی 1️⃣ می‌‌گفت: «انتهای راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهید نشوم هر کجا که جنگ حق علیه باطل باشد من میروم آنجا تا شهید شوم.» 2️⃣ یک روز که پوستر شهدای لشگر در عملیّاتِ خیبر را به او نشان دادند، گریه کرد و گفت: «جای من در میان این شهدای عزیز خالی است.» 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq