eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
118 عکس
492 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براى خودت زندگى كن🌼 بپوش ؛ برقص ، بگو ؛ بخند هر طور كه دلت مى خواهد يادت باشد تو تنها كسى هستى كه ميتوانى حال دلت را🌼 زيرو رو كنى پس با خودت رفيق باش روزتون زیبا و شاد دوستان سلام صبح بخیر🌼 لبتون خندان دلتون شاد شاد🌼 ‌‌‌‌‌‌‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفت شما چهره ى دلنشينى دارين، حسم بهم مى گه شما خيلى ادم مهربونى هستين، قلبم تند تر از قبل مى زد.گفتم ممنونم.گفت تو عكس مى بينم رنگ چشاتون خيلى خاصه، لنز گذاشتين؟گفتم نه چشماى خودمه.گفت اولين باره خانمى به زيبايى شما مى بينم البته اگر عكس خودتون باشه.گفتم عكس خودمه لطف دارين، پرسيد چند سالتونه؟گفتم سى. شما چى؟ گفت من سى و سه.گفت ديشب خيلى به تن صداتون فكر كردم، انقدر دلنشين بود كه ارومم كرد.مى تونيم همديگرو ببينيم و رو در روصحبت كنيم؟گفتم خير متاسفانه، ولى شما مى تونين براى من ديشب رو توضيح بدين.گفت اهان بله يادم رفت. من چهار سال با زيبا دوست بودم و عاشقانه دوستش داشتم، هر وقت مى خواستم برم خواستگاريش يه برنامه ايى پيش ميومد كه نمى شد، ولى هميشه با هم خوب بوديم و بيشتر وقت ها پيشم بود.ولى پريروز با من تماس گرفت و گفت خواستگار برام اومده و ديگه همه چيز تموم شده و ديگه نمى خواد ببينتم.خيلى دلم رو شكوند،حتى حاضر نشد بياد من رو ببينه و رودررو بهم بگه. الانم شمارش قطعه و نمى دونم كجاست؟خيلى حرف ها دارم كه بهش بگم ولى نمى تونم.چطور اخه ؟ يه زن مى تونه انقدر راحت با احساسات يك مرد بازى كنه؟پيش خودم گفتم همينطور كه يه همه مرد كثيف با احساسات زن ها بازى مى كنن. حرفى نزدم دلش پر بود.گفت هستين؟ گفتم بله مى گفتين؟گفت بله من خيلى دوسش داشتم، عاشقش بودم ولى حاضر نشد به پام بشينه و صبر كنه،زد زيره همه چيز.گفتم متاسفم.گفت مى تونم بهت زنگ بزنم؟خواستم بگم من متاهلم، ديدم نپرسيد، منم نخواستم باهاش ادامه بدم و گفتم باشه مشكلى نيست بعد به خودم گفتم همين يكباره .سريع زنگ زد و گفت چطورى؟ گفتم ممنونم گفت من زياد عادت ندارم تايپ كنم، بعدم راستش،صدات بهم يه حس خوب مى ده، يه ارامش.بازم گفتم ممنونم.گفت ببين من يه مغازه دارم اينجا و جنس از تركيه ميارم براى فروش،اگه دوست دارى يه روز بيا مغازم، الانم مخصوصا تازه بارم رسيده،انواع لباس هاى زنونه و بچگونه.گفتم باشه مزاحم مى شم ادرس مغازت كجاست؟ ادرس داد ولى گوش نمى كردم چى مى گه،گفت حالا تو لاين هم برات ادرس رو مى نويسم.گفتم باشه.گفت دوست دارى همديگرو ببينيم؟گفتم نمى دونم، گفت به صرف عصرونه فردا.گفتم نه راستش موقعيتش و ندارم، گفت باشه هر طور مايلين اصرارتون نمى كنم.گفتم اگر كارى ندارين شب خوش.گفت شبت خوش عزيزم!قطع كردم و به خودم گفتم چكار كردى ياسمن؟! با مردغريبه و نا محرم حرف زدى؟ زود باش برو بلاكش كن.رفتم تو لاين همون موقع مسيج اومد، اين ادرس مغازم، دوست دارم ببينمت.بعد به وجدانم گفتم نه بلاكش نمى كنم ولى حرفم نمى زنم باهاش، اصلاً نه جواب مسيج مى دم و نه تلفنش رو جواب مى دم.اصلاً بى ادبيه كه بخوام بلاكش كنم! مگه چى گفت بنده ى خدا؟ دلش پر بود. اصلا اتفاقى نيوفتاده،نه من مى شناسمش نه اون من و مى شناسه. حالا اسم و سن و سالم رو بدونه خوب چى مى شه؟خيانت محسوب نمى شه كه!وجدانم رو اروم كردم و خوابيدم.فردا ظهر موقع اشپزى ياد ديشب افتادم، دوباره رفتم كه بلاكش كنم،بعد گفتم ديگه كه زنگ نزده، اصلاً خودشم بى خيال شده و گرنه تا الان يه مسيج مى داد.خوب پس چه بهتر،به كارات برس ياسمن، بهش فكر نكن.دوباره رفتم اون عكس پروفايلش و ديدم و گفتم اگه واقعاً اين باشه؟بعد دوباره گفتم نه بابا اين يه ادمه معروفه. حتما مجيد از اين ورزشكاره خوشش مياد، يكم رفتم تو اينترنت بلكه بتونم اسم اين ورزشكار رو ببينم.ولى چيزى عايدم نشد.دوباره به اشپزى مشغول شدم.غذامو درست كردم و يكم كتاب خوندم تا سارا اومد.با هم ناهار خورديم و يه چرتى زديم و وبعد نشستيم با سارا درس خوندن، بعد هم شام خورديم و سارا رفت تو اتاقش كه بخوابه،منم ظرف هارو شستم و داشتم مسواك مى زدم كه ديدم گوشيم زنگ خورد، مسواك به دست رفتم سمت گوشيم و ديدم خودشه،سايلنت كردم و جواب ندام، دهنم و شستم و لباس خوابم و پوشيدم و رفتم تو جام.چراغ هاروخاموش كردم و ديدم چراغ گوشيم داره خاموش روشن مى شه.بازم خودش بود.با جديت جواب دادم و گفتم بفرماييد.گفت واه واه، خانم چه عصبى شدن؟ بعد با خنده گفت هميشه انقدر تلفن رو با جديت جواب مى دى ياسى جونم؟از اينكه اسمم و جونم و گفت خوشم اومد و خواستم يه چيزى بگم كه ديگه زنگ نزنه ولى نمى دونم چرا يه دفعه خوشم اومد ازش.گفتم ببخشيد نشناختم شمارتونو.گفت اشكال نداره سيو كن شمارمو.گفتم چشم.گفت چه خبر؟گفتم هيچى تو چه خبر؟گفت منم مشغول بودم از صبح تازه اومدم خونه.بيام دنبالت ببينمت؟گفتم اين وقته شب؟ گفت اره تازه ساعت ده شبه! گفتم ديره ان شالله يه روز ميام مغازت لباس لازم دارم.گفت بيا ديگه، جنس هاى جديدمو رو هوا مى برن، گفتم باشه ميام. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد يكم ديگه حرف زديم و دوباره بحث رو كشيد سمت چشمام و زيبايى طبيعى كه دارم، و گفت اصلاً بهت نمى خوره سى سالت باشه، خيلى باشى بيست و پنج سال، خواستم بپرسم مى شه عكست رو ببينم؟ بعد گفتم زشته الان مى گه من چقدر پررو هستم.شايدم چقدر مشتاقم.حرفى نزدم و فقط ازم تعريف مى كرد و دلم مى لرزيد، صداش برام ارامش بخش بود دلم نمى خواست گوشى تلفن رو قطع كنه. تا ساعت دو صبح حرف زديم، و قرار شد برم مغازش و ببينمش.بازم بعد از تلفنش عذاب وجدان اومد سراغم، بعد خودم رو اروم كردم و گفتم مى خوام برم لباس بخرم، نمى خوام كه برم و كارى كنم، اصلا بهش نمى گم دارم ميام، به عنوان ناشناس مى رم!اصلا كاش وقتى كه مى رم اون نباشه تو مغازه! اصلا اون كه من و نمى شناسه!حالا شايدم نرفتم، اخه چه اشكالى داره؟ اين همه مغازه دار، يعنى هر كى مى ره مغازه يعنى منظور داره؟ حالا اين همه زن و دختر مى رن مغازه پيش حسين يعنى حسينم داره خيانت مى كنه؟بعد بى خيال شدم و گفتم حالا كه نرفتم، فقط دو بار با يارو حرف زدم ! وسلام. اون شبم گذشت،به يك صدا دل بستم، عادت هر شبم شده بود كه قبل از خواب صداشو بشنوم،و بعد بخوابم،ديگه مثل هر شب با حسين تماس نمى گرفتم و بى تابى نمى كردم،ديگه دلم براش تنگ نمى شد،هر شب منتظر مجيد بودم،بعد از سه هفته قرارشد حسين بياد،نمى دونستم چكار كنم؟ اگر زنگ مى زد وحسين پيشم بود بايد چكار مى كردم؟ حالم خوب شده بود،نمى خواستم مجيد و از دست بدم.نمى دونستم كيه؟چه شكليه؟ادم خوبيه؟بديه؟ همين كه حالم و خوب مى كرد برام كافى بود. تصميمم و گرفتم كه برم پيشش و اعتراف كنم، بگم كه بهش علاقه مندم ولى نمى تونم باهاش باشم.نمى دونستم حسين چقدر مى مونه،براى همين اگر خودم رو مخفى مى كردم شايد طول مى كشيد و بى خيالم مى شد. اون روز بهش نگفتم،سارا درس داشت گفتم تو بمون خونه درساتو بخون من يكم خريد دارم. اماده شدم و حسابى به خودم رسيدم،سارا گفت مامان چه خوشگل شدى، خيلى وقت بود ارايش نكرده بودى! يادم افتاد كه دخترم راست مى گه،چند سالى بود كه ديگه ارايش نمى كردم. كفش هامو پوشيدم و رفتم به سمت مغازه.پرسون پرسون خودم و رسوندم اونجا، مغازه جايى بود كه اصلا مناسب يه خانم تنها نبود،هر قدمى كه بر مى داشتم مى ترسيدم،اونجا پر بود مرد كه هر كدوم تيكه اى مى انداخت. تو راه همش ذهنم درگيره نازى بود، دوست زمان پيش دانشگاهيم!بعد رفتم سمت نسيم!بعد دوستاى دانشگاهم! بعد با خودم گفتم من كه مثل اون ها نيستم! من فقط با يك نفر صحبت كردم اونم به عنوان يك دوست.من اصلا خيانت نمى كنم،الانم دارم مى رم بهش بگم همه چيز تموم شده. رسيدم به مغازه،يه مرد و همسرش و دخترش داشتن جنس مى خريدن،ويترين رو نگاه كردم تا ازمغازه بيان بيرون، داخل رو نمى ديدم فقط يكم صداشون رو مى شنيدم.بعد از بيرون اومدن مشترى ها رفتم داخل. فروشنده پسرى هفده هجده ساله بود و گفت بفرمايين. گفتم با اقا مجيد كار داشتم،يه دفعه از سمت راست انتهاى فروشگاه از پشت ميز بلند شد و گفت بفرماييد. از استرس زياد مستقيم رفته بودم داخل، نه سمت راست رو ديده بودم نه سمت چپ. برگشتم سمت صدا، خودش بود! مجيد همون مرد خوش اندامى كه تو پروفايل عكسش بود. پوستى كاملا برنزه،با هيكلى ورزشكارى و قدى كه تقريبا صدو نود سانت بود.صورتى بسيار مهربان،موهايى خرمايى تيره كه با ژل به صورت بالا هدايت شده بود. انقدر محو تماشاش شدم كه نمى تونستم ادامه بدم. قلبم به شدت شروع كرد به تپيدن،چشمام سياهى مى رفت و زبونم بند اومده بود. گفت من مجيدم!بعد بدون اينكه پلك بزنم فقط نگاهش كردم. خوب كه به صورتم خيره شد گفت ياسى تويى؟به خودم مسلط شدم و گفتم اره خودمم. بعد گفت بابك مهمون داريم بدو برو سوپر ابميوه و خوراكى هر چى دم دستت اومد بخر.گفتم زحمت نكشين، گفت نه هر چى مى خواى بگو بره بگيره. گفتم فرق نداره.شاگردش رفت بيرون گفت بيا بشين .رفتم نشستم پشت صندوق ، و گفت خوش اومدى ياسى! از اين طرفا!بالاخره ديدمت،خداروشكر.بعد دستاش و زد به هم و گفت ياسى جونم تو از عكسات خيلى بهترى!گفتم مرسى .گفت انگار كه سالهاست مى شناسمت، خيلى حس خوب بهم مى دى.بى اراده گفتم تو هم همينطور. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شاگردش با يه كيسه خوراكى برگشت و بهش گفت بابك پايين باش ما مى ريم طبقه ى بالا، مشترى نيار بالا.گفتم نه مزاحمت نمى شم ، فقط چند تا تى شرت مى خواستم اومدم ببينم چى دارين؟گفت بيا بريم بالا، بالا هم هست، خودشم از جاش بلند شد.رفتيم بالا، نشستم رو صندلى و خودش هم نشست پشت ميز، سرم پايين بود، عذاب وجدان داشتم، هم مى خواستم بهش بگم، هم نمى خواستم از دستش بدم. همم اينكه نمى خواستم بدونه.جورى وقتى ديدمش نفس هام به شماره افتاده بود كه تا حالا همچين اتفاقى برام نيوفتاده بود، براى اولين بار قلبم براى كسى تند تند تپيد، از صداش دلم قنج مى رفت، به لحظه به حسين فكر كردم و ديدم از روز اشناييمون تا به امروز همچين حسى تو من نبوده.پس اين حس يعنى چى؟مجيد گفت ببينم اون چشاى خوشگلتو.سرت و بيار بالا ببينم! اخه دخترم انقدر خجالتى؟خواستم چيزى بگم ولى بازم نتونستم حرفى بزنم، بهش نگاه كردم و گفتم فكر نمى كردم عكس پروفايلت خودت باشى!خنديد و گفت اب پرتقالتو بخور،گفتم خيلى وقته ورزش مى كنى نه؟ گفت اره بابا چندين ساله، باشگاه هم دارم.مربيم.گفتم خيلى دوست دارم ولى فرصت ندارم، گفت ببين تنها ايرادى كه مى تونم ازت بگيرم هيكلته، اگه چند كيلو وزن كم كنى مى شى عالى مى شى.گفتم انگيزه ندارم، گفت ادرس باشگاهم و بهت مى دم كلاس هاى بانوان برو شركت كن، خودمم به مربى سفارش مى كنم هر زمانى كه بتونى فقط خصوصى با خودت كار كنه، خوبه؟گفتم اره مرسى ،از فردا مى خوام برم.گفت بابااا حرف گوش كن، انگيزه، تو كه اخرشى، ببينم چكار مى كنى. بعد تلفن رو ورداشت با يه خانمى صحبت كردو گفت گوشى صبر كن،ساعت چند مى خواى برى؟ گفتم هشت و نه صبح.به خانمه گفت ميادش مى خوام مانكنش كنى ها، اشناست از دوستامه،بعد هم قطع كرد و گفت ديگه چى؟ خانم خانما؟عشقه بنده؛)اى جونم اينجورى نگام نكن دلم ضعف مى ره.سرم و انداختم پايين،گفت بيا بشين پيشم، گفتم نه خوبه، از جام بلند شدم و گفتم تى شرتاتون ايناست؟ گفت اره هر كدوم و دوست دارى وردار.تازه از تركيه اوردم.گفتم همش قشنگه،گفت همرو وردار،گفتم نه دو تاشو مى خوام،گفت باشه عزيزم، يه دونه تاپ وردشتم كه يقش باز بود ،گفت اينو كجا مى خواى بپوشى؟ گفتم خونه ى دوستام،گفت دختر ديگه؟گفتم منظورت چيه؟گفت ببين من خيلى غيرتيم، بدجور، يعنى با دخترى كه هستم خوشم نمى ياد هر جايى از اين لباساى باز بپوشه.اينو بهت مى دم ولى قول بده هر وقت اومدى پيش من بپوش.گفتم جدى مى گى؟گفت اره، امروزم اگر مى دونستم مى خواى بياى مغازم خودم از يه جايى ميومدم دنبالت ولى بى خبر اومدى،ديگه از اين كارا نكن،اينجا محيطش خرابه همه مردن،همين بابك و ببين بچس،نمى دونى چقدر اين و اونو ديد مى زنه.گفت موهاتم خيلى انداختى بيرون، مانتوتم خيلى كوتاهه من روت غيرت دارم،اينجورى نپوش ديگه.اولين بار بود يه نفر روم غيرتى مى شد!خيلى حس خوبى بود،حس توجه، حس اينكه مال كسى مى شى كه در نگاه اول دوستت داره،گفتم به اين مى گن عشق، حسين فقط به من عادت كرده،تو خيابون كسى نگاهمم كنه اصلاً عين خيالشم نيست.اصلاً از كجا معلوم كه حسينم سرو گوشش نمى جنبه؟اون كه همش تنهاست.مجيد گفت به چى فكر مى كنى؟ گفتم به هيچى!گفت كاش تو زن من مى شدى!با گفتن اين حرفش قلبم از جا كنده شد.گفت چشمات ديوونم مى كنه.لامصب تو كجا بودى تا حالا؟اومد بياد سمتم كه گفتم من بايد برم، گفت كجا؟گفتم خونه.گفت صبر كن باهم حرف بزنيم، تنها نرو خودم مى رسونمت،گفتم نه خودم مى رم.اومد جلو و دستم و محكم گرفت و گفت مگه نشنيدى گفتم غيرتيم؟گفتم شنيدم،گفت پس با من بحث نكن. وايسا اينجا كليدم و بيارم.ايستادم،كليدش و اورد و دستم و بردم تو جيب مانتوم و موبايلم و ازتو جيبم در اوردم و انداختم رو پله ها گفتم يا خدا گوشيم.ورش داشتم چيزيش نشده بود فقط باطريش در اومده بود، باطريشو برعكس گذاشتم و گفتم كار نمى كنه.گفت بده ببينم،گفتم ولش كن فردا مى دم درستش كنن،گفت بيا الان بريم درست كنيم گفتم ديرمه بايد برم.رفتيم سمت ماشينش،يه پژوى دويست و شش سفيد رنگ بود، درماشين و باز كرد و نشستم، نشست تو ماشين و گفت همين فردا گوشيتو درست مى كنى، نبينم ازت خبرى نشه!با اعصاب من بازى نكن باشه؟گفتم قول نمى دم ولى خودم بهت زنگ مى زنم،گفت كى؟گفتم زود ديگه بايد بدم گوشيمو درست كنن، شايد نگه دارن، نمى دونم چقدر طول مى كشه،ولى هر روز مى رم باشگاه بهت زنگ مى زنم تا گوشيمو بگيرم.يه كوچه بالاتر از خونه گفتم رسيديم نگه دار.گفت با كى زندگى مى كنى؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم بعدا بهت مى گم، اومدم پياده شم دوباره دستم و گرفت و گفت بشين.نمى ذارم تو هم مثل زيبا بازيم بدى، تورو با دنيا عوض نمى كنم.گفتم خداحافظ،ديرم شده بايد برم.گفت جوابمو بده كه بذارم برى.ترديد داشتم خيلى. گفتم اگه بگم قول مى دى بازم كنارم باشى؟ گفت خيلى بيشتر از اونى كه فكر مى كنى وابستت شدم، از همون دفعه ى اول كه صداتو شنيدم.به قد و هيكل و قيافم نگاه نكن. من خيلى احساساتى هستم.چشمامو بستم گفتم مرگ يكبار، شيون يكبار.گفتم با دخترم، گفت تو..تو... دختر دارى؟گفتم بله.گفت اصلاً بهت نمى ياد. گفتم زود ازدواج كردم.گفت همسرت كجاست؟ گفتم خيلى ساله جداشديم از هم، گفت دخترت چند سالشه؟ گفتم هشت سال. گفت ياسى اصلا بهت نمى ياد ازدواج كرده باشى و دختر داشتن باشى.گفتم حالا مى شه برم؟ گفت فردا بهم زنگ مى زنى؟ گفتم بزنم؟ گفت اره.منتظرتم.گفتم فقط يه چيزى نمى خوام فعلاً دخترم از اين موضوع چيزى بفهمه تا به وقتش.گفت خيالت راحت، خيلى دلم مى خواد ببينمش، حتما مثل خودت نازه، چشاش چى؟ گفتم رنگ خودمه.گفت اى جان من.دلم لرزيد، شل شدم. اومدم در و باز كنم گفت صبر كن يه لحظه، دوباره دستم و تو دستاش گرفت و همينطور كه مى بوسيد گفت مى مونى باهام؟گفتم اره. گفت نمى خوام دوباره شكست بخورم!گفتم نمى خورى.گفت قول بده.گفتم قول مى دم.گفت نمى دونم چرا ولى همين بار اول كه ديدمت نمى تونم ازت دل بكنم.تو بايد زنم بشى.و بازم قلبم لرزيد، بى حس شدم، با اون يكى دستش موهامو كه اومده بود رو صورتم زد كنار و با پشت دستش صورتم رو نوازش كرد. احساساتى شدم، حس بين خيانت و عشق تمام وجودم رو گرفت، نمى دونستم بخندم يا گريه كنم. اشكم از گوشه ى چشمم لغزيد و دستش خيس شد،گفت ياسى تو دارى گريه مى كنى؟گفتم دست خودم نيست مجيد.مى دونستم اين وقته شب سارا خوابه.حسينم از صبح تماس نگرفته بود.ولى بايد مى رفتم. گفتم دلم برات تنگ مى شه، امشب نمى تونم صداتو بشنوم. گفت فردا برات گوشى مى خرم ،گفتم نه اينو درستش مى كنم.دلم تنگ مى شد چون مى دونستم با وجوده حسين نمى تونستم با مجيد در ارتباط باشم. گفتم مى دونى چيه؟ من تا حالا عاشق نشده بودم،اولين بارمه.مجيد گفت پس همسرت چى؟ گفتم خيلى سنتى ازدواج كرديم، بچه بودم نفهميدم چى شد؟! بعد هم زود جدا شديم.گفت به خاطره دخترت در رفت و امدين؟ببين من بد غيرتيم ها از الان بهم بگو ميام دهنشو سرويس مى كنم ها...ديدم اينجورى گفت، گفتم نه ازدواج كرده تهرانم نيست.گفت باشه عزيزم چيزى نيازداشتين بهم بگو.گفت بيام تا دم در؟گفتم نه خواهش مى كنم خودم مى رم.گفت باشه منتظره زنگتم.گفتم باشه. خيابون تاريك بود گفت اجازه مى دى ببوسمت؟ديگه نتونستم،سريع پياده شدم و دويدم به سمت خونمون واشكام سرازير شد.رفتم خونه، ديدم سارا رو مبل خوابيده، دخترم شامشم نخورده بود، بيدارش كردم و بردم تو اتاقش و خوابوندمش.پيشونيشو بوسيدم و تو دلم گفتم مامان به فدات، غلط كردم ديگه تنهات نمى ذارم عشقم.خودمم اشتهام كور شد و رفتم تو اتاقم لباس راحت پوشيدم و رفتم تو تختم، به اتفاق اونروز فكر كردم و گفتم خدايا من و ببخش، غلط كردم، اشتباه كردم، ديگه اين كارو نمى كنم.خدایا چه کنم چرا انقدر ضعیف شده بودم یه جورایی حس میکردم اگه با دقت تر وباتوجه عبادت خدارا میکردم انقدر سست نمیشدم دربرابر این دنیای فانی بعد يادم افتاد حسين كه تماس نگرفته چون گوشيم و خاموش كرده بودم ترسيدم و استرس گرفتم.ساعت يازده شب بود، از خونه به حسين زنگ زدم و گفتم حسين كجايى؟ گفت سره كارم عزيزم ببخشيد نتونستم از صبح باهات تماس بگيرم، يه بارم سارا تماس گرفت كه نشد باهاش حرف بزنم، خيالم راحت شد و نفس عميقى كشيدم وگفتم اشكال نداره كى مياى؟گفت فردا ساعت سه ظهر مى رسم، گفتم مى رم دنبال سارا مدرسه، بعدش ميام دنبالت، راستى گوشيم خراب شده خونه تماس بگير ، ولى در هر صورت ميام دنبالت، گفت باشه عزيزم ، چيزى مى خواى برات بيارم؟ گفتم نه خودت بيا فقط.گفت دلم براتون يه ذره شده بغضم گرفت و گفتم منم همينطور.گوشى رو قطع كردم و زدم زير گريه، گفتم خدايا كمكم كن. نذار زندگيم بهم بريزه، منى كه قرص و محكم بودم، منى كه انقدر از اين جور چيزا دورو اطرافم مى ديدم و مخالف بودم!منى كه پاكترين دختره دنيا بودم، چرا؟ خدايا چرا مجيدو سره راهم قرار دادى؟ ايا به خاطره دلخوشى منه؟ من با حسين خوشبختم، من حسين و دوست دارم. خدايا مجيدو از دلم بيرون كن، به دخترم رحم كن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون شب بعد از چند سال جانمازم رو پهن كردم تا صبح نماز خوندم،اذان صبح رو كه شنيدم،صبح رو هم خوندم و با ارامش خوابيدم.صبح كه سارا رو بردم سره ايستگاه دوباره خوابم نبرد، ياده باشگاه افتادم، خواستم برم گفتم اين همه باشگاه؟ چرا برم باشگاه مجيد؟مى رم نزديك خونه، من كه نمى خوام ديگه باهاش كارى داشته باشم، رفتم نزديكه خونه و اسمم رو دو تا كلاس يكى ايروبيك و يكى هم يوگا ثبت نام كردم. هر روزم پر مى شد ، يك روز درميون يكيشونو داشتم، خواستم لاغر كنم.انگيزم رفته بود بالا، برگشم خونه و قرار شد از فرداش برم، چند تا لباس ورزشى از قبل خريده بودم ديگه نيازى نبود برم سمت فروشگاه ، براى همين رفتم ارايشگاه موهامو رنگ كردم و ابروهامو يك رديف نازكتر كردمو خط انداختم بعد موهامو سشوار كشيدم و رفتم خونه ،غذاى مورد علاقه ى حسين رو اماده كردم نشستم جلوى ميزم ارايشم و ارايش كردم و به خودم رسيدم،و عطر مورد علاقه ى حسين رو زدم،ساعت نزديكاى دو بود،رفتم سارارو از مدرس ورداشتم و رفتيم سمت فرودگاه، سارا خيلى خوشحال بود.سارا گفت مامان گل بگيريم برا بابا، گفتم اره مامانى بريم گل فروشى انتخاب كن، چند تا شاخه ورداشت، خودمم چند تا اضافش كردم، شايد مى خواستم از عذاب وجدانم كم بشه، ايستاديم منتظر، حسين اومد،خسته ولى خوشحال بغلمون كرد و گفت دلم واسه جفتتون يه ذره شده بود، بعد چشمكى زد به سارا و گفت چه خبره؟ مامانت واسمون خوشگل كرده. لبخند زدم و ياده ديروز افتادم. ديروزم برا مجيد كلى به خودم رسيدم،بعد به خودم گفتم ديروز ديروز بود ،تموم شدو رفت امروز روزه ديگريست،فراموش كن، همون طور كه به سمت ماشين مى رفتيم گفتم حسين بالاخره كلاس ورزش نوشتم، گفت خوب كارى كردى عزيزم، ان شالله هميشه سره حال و سلامت ببينمت،ورزش خيلى تو روحيت تاثير داره، موفق باشى، گفتم مرسى .چمدونشو گذاشتيم تو صندوق عقب و رفتيم سمت خونه،حسين برعكس هميشه كه ميومد وسايل هاشو مى ذاشت ومى رفت مغازه ، اين سرى نرفت و گفت از فردا مى رم و تلفنى كارهاشو انجام داد،تا رفت دوش بگيره ميزه ناهارو چيزم سارا هم حسابى گشنه بود.غذامون و خورديم و سارا گفت مامى من يكم مى خوابم گفتم برو مادر جان. سارا رفت حسينم به من گفت مابريم يه چرتى بزنيم، امروز از هفت صبح بيرون بودم و بارگيرى مى كرديم بعدشم يه راست اومدم فرودگاه.گفتم تو برو من ميزو جمع كنم و بيام، گفت نه عشقم ولش كن بيا كه دلتنگتم.رفتيم تو اتاق،حسين خوابيدو گفت بيا تو بغلم، بغضم گرفت، حس مى كردم از چشماش مى ترسم، اگه ديروز و مى فهميد؟! بعد با دستاش شروع كرد نوازش كردنم، ياد دستاى مجيد افتادم، خدايا بين دو راهى گير كردم.ديروز با نوازش هاى مجيد دلم بالا و پايين مى شد، الان با اينكه حسين رو مى پرستيدم با نوازش هاى دستش هيچ اتفاقى برام نمى افتاد.يعنى مجيد چى داشت كه حسين با اين همه خوبى كه در حقم كرده بود نداشت؟مگه مى شه اول دلبسته ى صداش بشى و بعد با يك بار ديدن عاشقش بشى!عشق واقعى حسين بود كه عاشقانه دوستم داشت،ولى تكليف دل من چى مى شه؟ منى كه اولين بار با صداى مجيد قلبم به صدا در اومد... و تو اين افكار بودم كه حسين گفت عزيزم به چى فكر مى كنى؟ گفتم به تو...خنديد و گفت به من؟ به چيه من؟ گفتم به اين كه انقدر خوبى، مهربونى، همينطور كه رو دستش بودم با يه دست بلندم كردو اوردم روى خودش، سرم و گذاشتم رو سينش و اشكام سرازير شد و گفتم خدايا من و ببخش.حسين گفت ياسمن چى شده قربونت برم؟ گفتم هيچى دلم برات تنگ شده،گفت من كه الان پيشتم.گفتم مى شه نرى؟ مى شه هميشه پيشم باشى؟ مى شه هميشه انقدر خوب باشى؟ بهم نزديك باشى؟گفت از خدامه ياسى،ان شالله به زودى.خداراشکر کردم شکر کردم که شوهرم امد.حسين خوابش برد،ولى من بدجور فكرم درگير بود.و گفتم خداروشكر كه حسين به موقع اومد وانگار خدا هم فهميده بود كه فرداى روزى كه مجيدو ديدم حسين رو رسوند،يواش جورى كه از خواب بيدارنشه پاورچين پاورچين رفتم از اتاق بيرون و درو اروم بستم. اشپزخونه رو مرتب كردم و چايى دم كردم و نشستم به ميوه پوست كندن،مى خواستم وقتى حسين بيدار مى شه براى عصرمون ميز بچينم،دو ساعتى خواب بود،سارا هم بيدار شده بود و مشق هاشو نوشته بود،حسين گفت به به چه كردين مادر و دخترى!گفتم بيا عزيزم بخور كه من از فردا رژيمم و مى خوام برم ورزش ديگه ميز نمى چينم، شما هم بايد با من رژيم بگيرين:)حسين گفت ما همه جوره قبولت داريم.نشست رو مبل و گفت سارا بابا،درستاتو خوندى؟سارا گفت بله بابا جونم الان تموم شد.براش چايى اوردم و گفت پس تا من چاييمو مى خورم بريد با مامانت اماده بشين و بريم بگرديم.سارا دستاشو زد به هم و گفت اخ جون ...مامان بازم ارايش كنى ها،بابام دوست داره:) ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهى به حسين كردم كه داشت به سارا لبخند مى زد، بعد روكرد به من و گفت شنيدى كه چى گفت خانمم؟ گفتم بله اطاعت مى شه قربان.بعد سارا گفت راستى مامان ديروز رفتى خريد چى خريدى؟دوباره ياد مجيد افتادم،اصلا دلم نمى خواست بپوشمشون،گفتم يه تاپ و به تى شرت. سارا گفت ببينم؟ گفتم خريدم بعد پشيمون شدم مى خوام ببرم عوضشون كنم.حسين گفت خوب ما كه كارى نداريم بيارشون بريم سر راه عوض كنيم، استرس افتاد به جونم و گفتم اخه دو دل شدم شايدم نگهشون دارم.سارا گفت مامان بپوش ، لطفاً.با بى ميلى رفتم تى شرتمو پوشيدم، حسين گفت خيلى قشنگه ياسى چرا مى خواى عوضش كنى؟ گفتم اگه خوبه نگهش مى دارم، سارا گفت اره مامان اون يكى رو بپوش ببينم؟ رفتم سراغ تاپه، ياده مجيد افتادم، بهم گفته بود اينو جايى نپوش، فقط برا من بپوش، رفتم تاپ و اوردم و دلم نيومد بپوشمش،همين جورى نشون دادم و گفتم ايناهاش،حسين گفت نپوشيدى چرا؟گفتم دير مى شه بابا الان مى خوايم بريم ديگه، همينه ديگه، حسين گفت قرمز! رنگ مورد علاقت! عمراً عوضش كنى، حالا بعدا بپوش ببينم چطوره؟فكر كنم يقش خيلى باز باشه ولى تو دوست دارى مى پوشى حالا نگهش دار لازم مى شه.تو دلم بهش خنديدم و گفتم اينم يعنى ته غيرته اقاى ما!بعد دوباره به مجيد فكر كردم، وقتى حرف از غيرت و مى زد،رگ گردنش ناخداگاه برجسته مى شد و چشاش حالت عصبى مى گرفت و من دلم قنج مى زد،حسين گفت اى بابا چرا وايستادين؟اماده نمى شينا،بعد يه سيب ورداشت و اومد سمتم دستمو گرفت و گفت بيا بريم امادت كنم،سارا برو بابا بپوش دير مى شه.اون شب با هم رفتيم بيرون و حسابى به سه تاييمون خوش گذشت و باعث شد چندساعتى به مجيد فكر نكنم.شام رو هم در رستورانى شيك نوش جان كردين و برگشتيم خونه.ساعت يازده شب بود و من يك ماه تموم هرشب اين موقع با صدايى دلنشين مى خوابيدم.صدايى كه با حرفاش مثل لالايى مادر براى بچه ى نوزادش بود.حسين گفت نمى خوابى ياسم؟ گفتم چرا عزيزم.گفت ياسى اگه همه چيز اونطورى كه بخوام پيش بره،تا يكسال ديگه براى هميشه بر مى گردم تهران.و فقط گهگاهى به تبريز سر مى زنم، اونم سعى مى كنم وقتايى باشه كه سارا مدرسه نداره و با هم بريم،گفتم ان شالله همينطوره.گفت بيا تو بغلم ببينمت!مى خواى برى رژيم بگيرى مانكن كى بشى؟گفتم تو.گفت قربونت بشم من،خودتو اذيت نكنى ها! تركا تپل دوست دارن.گفتم الكى.از كى تا حالا؟ گفت از وقتى كه با اون لباس گلى و شلخته تو رودخونه ديدمت.گفتم حسين خيلى دوست دارم.گفت منم همينطور.خوابيديم و گرماى تن حسين باعث شد بازم مجيدو از ياد ببرم،چه خوب مى شد اگر هميشه پيشم بود،و مثل امروز انقدر حواسش بهم بود،اگه هميشه بود،شايد ديگه هيچوقت احساس كمبود نمى كردم. صبح همگى بيدار شديم و سارا رو راهى مدرسه كرديم،حسين هم رفت سركار خودمم لباس ورزشى هامو ورداشتم و رفتم سمت باشگاه، توى راه چند بار وسوسه شدم باهاش تماس بگيرم ولى ياده حسين و محبتاش مى يوفتادم و عذاب وجدان ميومد سراغم. امروز قرار بود من توى باشگاه مجيد با مربى خصوصى خودم باشم، ولى الان جاى ديگه مى رفتم، چون قرار بود مجيدو براى هميشه از دلم بيرون كنم!كلاس شروع شدو منم طبق برنامه ى غذايى كه گرفتم مى تونستم هر ده روز دو كيلو كم كنم، اين عالى بود، نمى دونم چرا ولى مى خواستم خوش اندام تر باشم، شايد ته قلبم مجيد نقش داشت ولى چيزى بود كه سال ها مى خواستم انجامش بدم.بعد از كلاس رفتم دم مغازه ى حسين ، حسين گفت اينجا اومدى چرا؟گفتم اومدم پيشت، گفت خوش اومدى عزيزم خسته نشى؟! گفتم نه يه چند ساعت ديگه مى رم دنبال سارا مدرسه، گفت ببينم اگه كارام تموم شد خودمم ميام باهات، اصلا نتونستيم با هم حرف بزنيم همش حسين بدو بدو داشت و همش به اين و اون دستور مى داد ولى ما بينشم از منم غافل نمى شد و ميومد مى گفت چيزى لازم ندارى عزيزم؟ ببخشيد توروخدا،ان شالله جبران كنم.بعد خودش مى رفت برام چايى مى اورد و بهم مى رسيد،اونجا هم همه مرد بودن، ولى چطور حسين غيرت نداشت و من و مى ذاشت و مى رفت بيرون و ميومد؟ولى مجيد مرد واقعى بود چون حتى به خاطر وجود يه پسره هجده ساله تو مغازشم رو من حساس بود، اين يعنى اينكه از ته دل دوسم داشت. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐خــــــدایا ⭐️عزیزی که این نوشته را میخواند ⭐بر بال آرزوهایش پرواز کند🕊 ⭐️او را دریاب ⭐در تمامی لحظات ⭐️آنچه  را به بهترین ⭐بندگان عطا می فرمایی ⭐️به او هم عطا فرما 🌙شب زیباتون در پناه پروردگار مهربان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز درهای گذشته را می‌بندم و درهای آینده را می‌گشایم. نفسی عمیق می‌کشم و گام می‌نهم به سوی فصلی جدید در زندگانی‌ام سلامتی و دلی خوش هدیه‌ی هر روزتان... سلام صبح بخیر دوستان🌷 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با حسين رفتيم دنبال سارا مدرسه،و با هم رفتيم خونه،ناهار نداشتيم حسين رفت يه چرت بزنه تا ناهار اماده بشه،منم تند تند ناهارو اماده كردم و چيدم رو ميز كه موبايل حسين زنگ زد،و گفت باشه الان مى يام، اومد بيرون اتاق و گفت به به چه كردى، گفتم بشين ناهار بخور، گفت خيلى ديرم شده بارم رسيده تا خودم نباشم تحويل نمى دن خيلى عجله دارم،همينطور كه ايستاده بودغذاكشيد تو بشقابش و تند تند غذاشو خورد، گفت خيلى زحمت كشيدى دستت درد نكنه،مى دونستم عجله داره و فقط به خاطر احترام به زحمتى كه كشيدم چند قاشق خورده،خيلى بهم احترام مى ذاشت، اگه روزى جريان مجيد رو مى فهميد؟ واى خداى من،نه نمى تونم اصلاً بايد تمومش كنم،حسين حقش نيست،اگر نازى يا نسيم يا امثال اينها تو زندگيشون كارى كردن،من در سطح اونا نيستم،خدايا من و به راه وراست هدايت كن.من پاكم نذار الوده بشم،نه به خاطر من،به خاطر حسين،به خاطر سارا. حسين رفت سر كار،با سارا مشغول درس خوندن شديم،حسين تماس گرفت و گفت تا دوازده شب نمى ياد،رفتيم كه بخوابيم ياده صداى مجيد افتادم، هر شب اين موقع تماس مى گرفت، دلم براش پر كشيد،براى دستاى مردونش،لحظه اى كه صورتم و نوازش كرد،لحظه اى كه دستم تو دستش بود،مى خواستم تو وجودش غرق بشم، صورت مهربونش،قدو هيكل پرقدرتش،رنگ پوستش،خداى من! رفتم سر گوشيم،خواستم روشنش كنم و باهاش تماس بگيرم،فقط يك پيام كافى بود تا ارومم كنه،بعد گفتم مى فهمه گوشيم درست شده و اگر من پيش حسين باشم و تماس بگيره؟بيچاره مى شم،خودم رو با كتاب خوندن سرگرم كردم،حسين اومد ،خسته و بى حال،گفت شام نمى خورم و خوابيد، پشتش بهم بود،رفتم چسبيدم بهش، ودلم گرماى وجودش و مى خواست، ولى هيچ حسى ازش نگرفتم! دستم رو گذاشتم دوره كمرش گفتم بيدارى؟صداى نفس هاش اومد و فهميدم خوابه،بعد موهاشو نوازش كردم و اشكام سرازير شد، تو دلم گفتم خدايا من و ببخش، به راه راست هدايتم كن. اين مرد وجودش طلاست،بركت زندگيمه، خودش رو به اب و اتيش مى زنه به خاطره من وسارا، زندگيمون. چرا ديگه دوستش نداشتم؟چرا برام عادى شد؟ اصلاً من تا حالا عاشقش بودم؟يا فقط دوستش داشتم؟ تا صبح اشك ريختم و با خدا حرف زدم، اخرش چى مى شد؟ اگر خونه ى پدر و مادرم بودم و پدرم مى فهميد كه دوست پسر دارم، شايد نهايت دعوام مى كردو چند روزى باهام حرف نمى زد!ولى من همچنان دخترش بودم.ولى اگر حسين مى فهميد من و براى هميشه از زندگيش بيرون مى كرد!حتى مى تونست زنده نذارتم،تكليف دخترم چى مى شد؟ اگر مجيد مى فهميد من شوهر داشتم و بهش نگفتم؟فرداى اون روز با حسين تماس گرفتم و گفتم مزاحم تلفنى دارم و خط جديد گرفتم،يه مدت اونو مى بندم؟اونم گفت خوب كارى كردى.اشكال نداره.بعدش با مجيد تماس گرفتم و گفتم خطتو گذاشتم تو گوشيم، اونم خوشحال شد.گفت امروز يكم مشغولم خودم باهات تماس مى گيرم.گفتم كجايى؟صداى اذان ميادگفت:مسجدم.گفتم مسجد چكار مى كنى؟گفت اومدم نماز بخونم.گفتم مگه نماز مى خونى؟اصلا بهت نمى ياد، اونم تو مسجد!گفت قضيش مفصله من چند سالى هست كه اعتقاداتم رفته بالا،نمازخون شدم و حلال حروم سرم مى شه.گفتم عجب!جالبه برام.گفت ببين تو يه مقطعى از زندگيم خيلى شكست خورده بودم،نه تو كارم موفق مى شدم نه تو زندگيم، به جايى رسيدم كه جز توكل به خدا چاره ايى نداشتم،اين شد كه بعد از يه سرى مسايلى كه پيش اومد توبه كردم و ادم ديگه ايى شدم، ازم توضيح نخواه نمى تونم توضيح بدم ولى در همين حد بدونى كافيه.گفتم باشه كنجكاوى نمى كنم فقط برام عجيب بود، به حركات و رفتارت نمى ياد.گفت بايد دلت با خدا باشه.حدوداً يك ماهى با هم به صورت پنهانى رابطه داشتيم تا اينكه نزديك اومدن حسين شد، بهش گفتم خانوادم از شهرستان ميان و اصلاً باهام تماس نگير، نمى خوام خانوادم چيزى بفهمن، گفت از كجا مطمعن باشم؟ دلم تنگ مى شه واست! گفتم پيام بده ، خودمم هر وقت كه بتونم بهت زنگ مى زنم. گفت باشه. حسين اومد و يكم سوغاتى براى سارا اورده بود، همه ى هواسم به گوشيم بود كه كجا بذارمش كه تو ديد نباشه و يه وقت حسين نبينه، حتى اگر حمام هم مى خواستم برم گوشيمو خاموش مى كردم و مى ذاشتم تو شارژ كه مثلاً شارژش تموم شده، ولى حسين اصلاً تو باغ نبود و دست به گوشيم نمى زد.حسين ده روزى موند و فقط يك روز مونده بود به رفتنش، با هم رفتيم خريد و يكم خوش گذرونديم، جسمم متعلق به حسين بود ولى روحم براى محيد پر مى كشيد، وقتى سارا مدرسه بود و حسين سره كار بود بامجيد تماس مى گرفتم و با صداش اروم مى شدم و از دلتنگى هام كم مى كردم.تا اينكه حسين برگشت با مجيد تماس گرفتم كه فردا ببينمش.هر چى تماس گرفتم گوشيش خاموش بود، نه تنها يكبار بلكه صد بار تماس گرفتم.بعد از دو هفته جستجو جوابم و داد. با گريه و نگرانى گفتم كجا بودى؟چرا گوشيت خاموش بود؟ مردم و زنده شدم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفت ببخش عزيزم حالم خوب نبود، از نظر روحى مشكل داشتم نمى خواستم ناراحتت كنم، فرداحتما مى بينمت برات مى گم، توروخدا گريه نكن، من و ببخش. نمى خوام تو اون چشماى خوشگلت اشك جمع بشه.كلى حرفاى قشنگ زد كه اروم شدم و قضييه رو فراموش كردم. فقط شوق و ذوق فردارو داشتم كه مى خواستم ببينمش.موقع قرار قلبم تند تند مى تپيد خيلى دلم براى مجيد تنگ شده بود،هم از دوريش هم از ورزش زياد و رژيم حسابى لاغر شده بودم، مجيد تا من و ديد گفت به به چقدر خوش هيكل شدى،افرين همينجورى ادامه بده، خيلى ارادتو دوست دارم،در صورتى كه وقتى حسين من و ديد هيچ حرفى نزد و خودم ازش پرسيدم لاغر شدم؟گفت ااا اره راست مى گى!گفتم خوبه؟گفت همه جوره خوبى تو.ولى مجيد خيلى سريع متوجه تغييراتم مى شد.مجيد گفت ما ورزشكارا خيلى به ورزشمون و بدنمون اهميت مى ديم،دخترى هم كه با منه بايد جورى باشه كه همه بفهمن ورزشكاره،خوش هيكله،بعد هم شروع كرد از بدن خودش تعريف كردن،وقتى از خودش حرف مى زد،كلاً زيادى مغرور مى شد و به خودش مى باليد و فكر مى كرد بهترين هيكل دنيارو داره،تو اين مدت سه چيزو خوب فهميدم،يكى اينكه عاشقه هيكلشه،عاشق مادرشه و عاشقه ماشيناشه يا كلا بهتره بگم مال و اموالش،هر سرى كه مى ديدمش يه ماشينشو به رخم مى كشيد،كه البته از اوضاع مالى من خبر نداشت و نمى دونست مال و اموالش براى من اهميت نداره، شايد فكر مى كرد كه من زن مطلقه ايى هستم كه به خاطره مالش باهاش دوستم و اونم سعى مى كرد با ولخرجى هاش من رو پيش خودش نگه داره، در صورتى كه من فقط ازش عشق و توجه مى خواستم.انقدر از اينور اونور حرف زديم كه ديگه نپرسيدم ازش اين دو هفته رو كجا بودى و چرا بهم اطلاع ندادى؟ همين قدر كه الان پيشم بود برام كافى بود،دستم و تو دستاش گرفته بود و نوازش مى كرد ازم تعريف مى كرد.اين ديدارهاى ما روز به روز بيشتر مى شد و از عذاب وجدان من كمتر، جورى كه ديگه احساس گناه نمى كردم، جايگاه مجيد تو زندگيم رو مثل دوستى نزديك قرار داده بودم كه چون هنوز بعد از گذشت شش ماه دوستى باهاش همبستر نشده بودم، به خوبى با خودم كنار ميومدم و خودم رو توجيح مى كردم كه هيچ خيانتى در كار نيست و ما فقط با هم دوستيم.تو اين شش ماه سه بار خونش رفتم كه مجيد پيشنهاد هايى داد ولى من با اينكه قلبم براش پر مى كشيد در حد اغوش و لب پيشرفتم.بعد از گذر شش ماه،انقدر دوستى ما عميقتر شده بود كه هر شب به جاى تلفن حرف زدن،مجيد ميومد پايين خونمون و همديگرو مى ديديم،روز به روز حسم بيشتر از قبل به مجيد بيشتر و به حسين كمتر مى شد. كم كم رفتارم با منيژه خانم سردتر شد و ازش نفرت عميقى پيدا كردم و خيلى به وضوح جوابش رو مى دادم و نمى ذاشتم مثل قبل كوچيكم كنه با ازم كارى بخواد.حتى براى اولين بار به حسين هم گفتم كه چقدر از دست مادرش ناراحتم و هر چى تو دلم بود از ده سال پيش تا امروز به صورت كينه بيان كردم كه حسين هم تعجب كرده بود.تعجب كرده بود و مى گفت ياسمن تو كه همچين ادمى نبودى! الان ديگه سن و سال مادرم رفته بالا، نبايد انقدر نكنه سنج باشى ولى من باز با اين حال با مادرم حرف مى زنم و نمى ذارم حرفى بهت بزنه كه ناراحتت كنه،وقتى حسين كوتاه ميومد بيشتر سعى مى كردم مسايل رو بزرگتر كنم و همه چيزو با هم قاطى كنم و يه چيزى از توش در بيارم كه موجب دعوا بشه،چيزى كه هيچوقت تو زندگيم عوض نشد،رفتارهاى متين حسين بود كه همه جوره احترامم رو داشت و هميشه حق رو به من مى داد،همه جوره دوستم داشت و هميشه براى من مى جنگيد و جلوى همه وامى ايستاد.منم هيچوقت بهش بى احترامى نمى كردم، حسين خيلى ادم با شخصيتى بود و همه جوره بهم اعتماد داشت و قبولم داشت.اين من بودم كه روز به روز عصبى تر،بى طاقت تر و بى تفاوت تر مى شدم و ديگه هيچ تلاشى براى بهبود رابطمون نمى كردم، يه جورايى عوض شده بودم و احساس مى كردم كه تو زندگى اشتباه كردم و هيچوقت عاشق حسين نبودم و تو عالم بچگى باهاش ازدواج كردم.حسين هيچ ايرادى نداشت فقط به عنوان همسر،مردى سرد بود كه چون يكبار طعم ورشكستگى رو چشيده بود،ترسيده بود و نمى خواست دوباره زمين بخوره، ولى انقدر تو اين راه پيش رفته بود كه از اينور افتاده بود و فكر مى كرد مردى به تمام معناست، يعنى اگر تمام نيازهاى مالى من و سارا رو تامين كنه،ديگه حضورش تو خانواده زياد مهم نيست و هميشه مى تونه كانون گرم خانوادش رو داشته باشه. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مدرسه ى سارا كه تموم شد،حسين گفت من فعلاً نمى تونم تهران باشم، ولى شما بياين و تبريز زندگى كنيم، اگر مجيد تو زندگيم نبود،با جون ودل مى پذيرفتم ولى حالا.سارا رو بهونه كردم و گفتم،امكانات تبريز به اندازه ى تهران نيست، ما هم به اين وضعيت عادت كرديم و من كلا تبريزو دوست ندارم،در صورتى كه روزى عاشق اونجا و خونمون بودم.هر چى حسين اصرار كرد هزار تا دليل و منطق اوردم كه بيخيال شد و گفت من به خاطره خودتون گفتم اگر دوست دارين تهران بمونين اصرارى نمى كنم.اين دورى ها همچنان ادامه داشت و قرار شد حسين بيشتر بهمون سر بزنه اونم به خاطره سارا كه بدش نمى يومد برگرديم تبريز،منم بهش گفتم بابا زود به زود مياد پيشمون.دورى از مجيد برام خيلى سخت بود جورى كه تصورش رو هم نمى تونستم بكنم،عاشقش بودم و حاضر شده بودم به دخترم دورى از پدرش رو بدم ولى قلب خودم نشكنه و به راهم ادامه بدم!بله من از دخترى دلسوز و فداكار تبديل به ادمى خودخواه و مغرور شده بود كه فقط خودش رو مى ديد.هر روز صبح با صداى گرم مجيد بيدار مى شدم و با ديدنش به خواب مى رفتم.بماند كه گاهى به صورت غير منتظره اى غيب مى شد و من روزها به دنبالش شهر رو زيرو رو مى كردم و پيداش نمى كردم و وقتى ميومد با حرف هاى قشنگش ارومم مى كرد و دورى هاشو جبران مى كرد،گاهى مى گفت براى خريد اجناس به تركيه رفتم و نشد خبرت كنم، گاهى مى گفت حالم خوب نبود و گاهى هم چيزهاى بى منطقى مى گفت كه با عقل جور در نمى يومد، ولى با همه ى اين اين چيزهايى كه مى ديدم،باز خودم رو خطاكارتر از اون مى ديدم و مى گفتم من از اون بدترم!پس نبايد انتظار پاكى و صداقت از طرف مقابلم داشته باشم،اگر اون بده، من از اون بدترم.من بدجورى وابستش شده بودم كه همه جوره قبولش داشتم،اگر براى خودم خريدى مى كردم فقط به خاطر اون بود،اگر به خودم و هيكلم مى رسيدم انگيزم خوده خودش بود، و سعى مى كردم اونى باشم كه مجيد مى خواد!بعد از يك سال و نيم دوستى ، بالاخره تو يكى از روزهاى سرد زمستونى كه برف هم مى باريد و سارا رو تولد خونه ى دوستش گذاشته بودم و قرار شد سه ساعت بعد برم دنبالش،در حالى كه خونه ى مجيد بودم و كنار شومينه لم داده بوديم و تو اغوشش بودم،كم كم بهش اجازه دادم كه بهم نزديك و نزديكتر بشه و وجودم رو محاصره كنه.ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و خودم ازش خواستم كه كارو تموم كنه.مجيد كه منتظره چنين فرصتى بود به اسونى استقبال كرد و با هم همبستر شديم، باز هم حسى نا اشنا تمام وجودم رو تسخير كرد، لذت و نفرت با هم گلاويز شدن و بالاخره لذت برنده شدو اخرين ضربه ايى كه مى تونست به من وارد بشه، وارد شد و من به كلى از حسين دل كندم.انقدر مجيد حرف هاى قشنگ و حركات زيبا از خودش نشون داد كه مى تونم بگم هيچوقت تو زندگيم همچين روزى رو تصور نمى كردم،وقتى تو اون بازوهاى مردونش من و گرفته بود و غرق بوسه مى كرد، حتى خدارو هم فراموش كردم چه برسه به اينكه من كيم و از كجا اومدم و به كى تعلق دارم.بعد از يك ساعتى همچنان كه در اغوشش بودم و حرف هاى عاشقانه بهم مى زد، باز هم عذاب وجدان اومد سراغم و پريدم وسط حرفش و با بغض گفتم كه مى خوام برم، گفت هنوز كه وقت دارى گلم؟بغضم تركيد و گفتم مى خوام برم!بله بالاخره باور كرده بودم كه خيانت كردم!دلم براى سارا پر مى كشيد، دلم براى حسين مى سوخت! دلم خونمون رو مى خواست،مى خواستم برم زير دوش و پاك بشم، حس مى كردم زنى خراب و سبك و الوده به گناهى هستم كه ديگه هيچ گونه پاك نخواهم شد، من زنى ضعيف بودم كه بالاخره خودش رو در اختيار مردى قرار داده بود كه مى دونست اين دوستى سرانجام خوشى نداره! اين دوستى به هيچ جا نمى رسه و در نهايت با بى ابرويى تموم مى شه!من حتى اگر از حسين هم جدا مى شدم،ديگر اميدى به مجيد نبود،چطورى مى تونستم بهش بگم كه من همزمان كه با تو بودم همچنان همسر داشتم؟مجيد هيچگاه من و به همسرى قبول نمى كرد!خداى من! چرا وارد اين بازى خطرناك شدم؟من حتى اگر باهاش نمى خوابيدم،باز هم خيانت كرده بودم ولى مى تونستم خودم رو گول بزنم و باهاش كنار بيام،ولى الان؟ ديگه چى؟باختم! بدجور باختم.مجيد گفت اصلا نمى فهممت،تو كه تا الان خوب بودى! چت شده؟با گريه مى گفتم من و از اينجا ببر.مجيد اومد سمتم و بهم نزديك بشه،بهش گفتم ديگه من دست نزن.نمى خوام ببينمت،مجيد گفت خودت خواستى ياسمن! من كه اين يك و سال و نيمه باهات راه اومدم؟الانم اگر خودت.گفتم خودم گفتم غلط كردم ، كارى به كارم نداشته باش مى خوام برم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii