فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی صبحانه می آید
عطر چایی
صفای سفره صبح
و چند لقمه زندگی
صبح آدینه تون بخیر❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستویکم
_وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کردم به سرکار، مگه میتونست از مها دل بکنه؟شانهام را بالا آوردم و موبایل را بین گوش و کتفم نگه داشتم تا بتوانم کتاب را بین آن همه کتاب جفت شده بگذارم.
-ای کاش می تونستید بیاید تهران، به خدا دلم براش پر میکشه.چند لحظهای سکوت کردم. تعجب کرده بودم که چرا آن همه ذوق به یک مرتبه خوابید.
-مریم.
-شیرین.دوباره با یکدیگر حرف زدیم و بی اختیار هردو با صدای بلند خندیدیم. این هماهنگی های یکهویی بد بر دل آدم می نشست، این خندیدن های بی دلیل، ای کاش باز هم دبیرستان بودیم و تمام روزهایم را با او می گذراندم و بی دغدغه می خندیدم.
- چی می خواستی بگی حالا؟
-هیچی، دیدم ساکت شدی، صدات کردم. تو چی؟
-صدات چرا اینقدر گرفتهست شیرین؟
نفس کلافه ای کشیدم و همانجا روی صندلی نشستم. چقدر خوب بود شخصی اینقدر خوب حالت را می فهمید، حتی از صدای گرفته ای که فرسنگ ها دور بود، یک پیر مرد شصت ساله می توانست درک کند؟مرد یا نباشد، یا وقتی هست "مرد"باشد. مردی که بتوان به آن تکیه کرد، مردی که تمام مردانگی هایش را وقف تو کند و وقت غم بدانی کسی هست که لبخند بکارد روی لب هایت.
-هیچی نشده.
-وا، دختر مگه هیچی هم شد حرف؟ نکنه باز از حرف های مامانت ناراحتی؟
- عادت کردم و بدترین درد عادت به درد بود، آدمی که به درد و غم عادت کند دیگر نمی تواند معنای خوشی را بفهمد و من واقعا عادت کرده بودم؟
-پس چی شده عزیزم؟این فاجعه را آنقدر ننگ می دانستم که حاضر نبودم بهرزبان بیاورم و به مریم بگویم. هرچند که می دانستم او دختری نیست که به حرفهای مادر و شیوا پر و بال دهد اما، می ترسیدم، می ترسیدم به زبان بیاورم، مریم هم به تمسخر بخند، او هم بگوید جز پیرمرد دیگر کسی با خواستگاری ام نمی آید و من... برای بار هزارم بشکنم، و این بار سخت تر.سخت بود دیگر، سخت بود که حرف هایی را از زبان شخصی بشنوی که از آن انتظار نداری، وگرنه نیش زدن را که همه بلدند.
- فقط دلم گرفته.بدم می آمد از خودم. می دانستم اگر لب باز می کردم، اشک می ریختم و مریم دلداری ام می داد، آرام می شدم اما لعنت به ترسی که به جانم افتاده بود. هیچگاه نتوانسته بودم درد هایم را به کسی بگویم، انگار همیشه محکوم به حبس شدن بودند.
-دیوونه. خودم الان حالت رو خوب می کنم، پاشو، پاشو ببینم.
-چرا؟
-پاشو بهت بگم.
-به خدا حوصله ندارم مریم.
-پا میشم میام تهران می زنمتها، پاشو تا جیغ نزدم و بچه بیدار نشد.به لجبازی هایش لبخند تلخی زدم. شاید دلیل این تنهاییم لجباز نبودنم بود، ولی مگر دخترهای حرف گوش کن نباید محبوب تر باشند؟از روی تخت بلند شدم.
-خب، چیکار کنم؟
- برو جلو آینهی قدی اتاقت.به سمت کمد برگشتم و دو قدم مانده به آینه را طی کردم.
- حتما باز سه روز میشه موهات رو شونه نکردی، نه؟با حرف پر از کنایه اش خندیدم. همیشه این تنبلی ام را بر سر می کوفت. او تنها کسی بود که عادت هایم را می دانستم، هرچند تعداد دانسته هایش کم بودند اما همین که می دانست، اصلا همین که می دید منی هم هستم، برایم دنیایی ارزش داشت.
-زود باش موهات رو باز کن.
-این کار ها واسه چیه مریم؟
- باز کن رو حرف من حرف نزن.
-آخ...
-هیس، با زنی که تازه زایمان کرده بحث نمی کنند، چون دچار افسردگی بعد از زایمانه.به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افسردگی؟ اویی که همیشه شاداب بود، مثل شیوا اما... او مهربان بود، لجبازی هایش از روی شیطنت بود، نه از روی جدیت، او نیش زدن بلد نبود و تا وقتی ضربه نمی خورد آرام بود.کش موهایم را باز کردم که موهایم روی شانه هایم آشفته رها شدند.
-خب، حالا انگشتات رو فرو کن تو موهای خوشگلت.در آینه می توانستم چشم های درشت شده ام را ببینم.
-چرا؟
- چون تو دختری، هر دختری هم از دیدن زیبایی های خودش لذت می بره، بدو از عطر موهات لذت ببر که بریم سر مرحله ی بعد.قیافه ام گرفته شد. لب هایم از دو طرف آویزان شدند و دلم می خواست حرف های مریم واقعیت داشتند.توان سرپا ایستادن را نداشتم، به قول عزیزجان غم قوت آدم را می گیرد، ای کاش بود، اگر بود هیچگاه اجازه نمی داد غصه بخورم.صندلی را از جلوی میز کشیدم و جلو آیینه آوردم و رویش نشستم.
-ولی مریم، من خوشگلنیستم، این چیزا برای دخترهای جذابه، مثل شیوا.
-خوشگلی یعنی چی؟
با سوال ناگهانی اش مانده بودم چه جوابی بدهم. زیبایی... انگار هیچ تعرفی از آن نداشتم... هر که چشم هایش رنگی بود زیبا بود؟ نه، چشم های مشکی هم زیبا بود. هر که موهایش لخت بود؟ من که عاشق موهای فر بودم. زیبایی یعنی بینی...
- بذار من برات بگم، زیبا یعنی چیزی که دوست داشته بشه، تو از هرچیزی که خوشت میاد میگی زیبا، آره تو خوشگل نیستی، می دونی چرا؟چون خودت رو دوست نداری.
-ولی...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستودوم
-ولی نداره شیرین، همه عاشق موهای تو هستن و تو حتی حاضر نیستی شونهشون کنی.خنده ی تلخی کردم. موهای من چه زیبایی داشت؟
-نخند، نگاه کن، موهای تو موج داره، شبیه موج های دریا، موهای موج دار طلایی زیباترینمدل مویی که یک دختر می تونه داشته باشه، موهایی که تا نزدیکی کمرت بلند شده.نگاهی به موهایم انداختم. نورآفتاب، از شیشه عبور می کرر و به تارهای نازکش می خورد و رنگش را روشن ترجلوه می داد.تا گردنم کاملا صاف بود و از گردن به پایین موج های درشتی داشت.
- اصلا تا به حال به موج هات توجه کردی که چقدر بزرگه؟نگاهی به چشم هایم انداختم. بلند... فکر نمی کردم موج هایم بلند باشد. کوتاه نبود اما، آنقدر هم بلند نبود که به چشم بیاید.
- اصلا هیکلت رو دیدی؟ با اینکه رنگ باشگاه هم ندیدی و اصلا به خودت نمی رسی اما خیلی خوبه.دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی که مریم می گفت را می دانستم اما... شاید توجهی به آن ها نمی کردم، شاید نمیفهمیدمش و شاید آن ها را به زیبا بودن معنا نمی کردم.
- شیرین تو چرا چادرت رو برداشتی؟
-خب... خب چون... شیوا می گفت بهم نمیاد.
-این همه گفتیم قشنگت می کنه و گوش ندادی، اون وقت با یک حرف منفی چادری که عاشقش بودی رو ول کردی؟حس ناتوانی داشتم، حس ضعیف بودم، حس دینکه برای خودم نیستم.
-شیرین، تو اگه خیلی زیبا نباشی، ولی زشت هم نیستی. چیزی که یک دختر رو زیبا می کنه، دوست داشته شدن، و دوست داشته شدن، فقط از خودت شروع میشه، اینکه خودت، خودت رو دوست داشتی باشی...
_۲ سال بعد_
آخرین پلاستیک را از حیاط برداشتم و به سمت صندوق ماشین رفتم. کنار پای آقا احمد پلاستیک را گذاشتم و نفس کلافه ای از این گرمای طاقت فرسا کشیدم.
-عه، چرا شما اوردید شیرین خانم.لبخند مهربانی به چهره اش زدم. موهای او خم کم کم رگه هایی از سفیدی را به خود می دید و چه کسی گفته بود و موی سفید نشانه ی پیر شدن است؟موی سفید نشانه ی درد است و او بعد از تصادف همسرش فرزانه خانم و دخترکش به اندازه ی هشتاد سال پیر شده بود.
هیچ وقت آن نیمه شب برفی یک سال پسش را فراموش نمی کردم. همه در خواب شیرین بودیم که صدای مویه و زاری زن ها از کوچه بلند شده بود.هراسان همه به کوچه ریختیم و در ان هیاهو یک نفر خبر مرگ فرزانه خانم و دخترش را داد. آن زمان گمان می کردیم احمد آقا هم کوله بارش را بسته است، اما خداراشکر با عمل و درمان فراوانی دوباره به زندگی بازگشت.هرچند که خودش بارها دعا می کرد کاش او هم مهمان آن خاک سرد می شد و در کنار دخترکش آرام می خوابید.در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت که من هم از سمت دیگر سوار ماشین شدم.پس از آن تصادف دست هایش آسیب دیده بود و دیگز نمی توانست نقاشی ساختمان انجام دهد، همین ماشین هم آشناها و فامیل برایش جور کرده بودند و تا شاید با مشغول شدن کاری غمش را فراموش کند.
- کدوم مغازه بریم شیرین خانم؟
- ادرسش رو حفظ نیستم، این مغازه جدیده، صبر کنید ادرسش رو پیدا کنم.کیفم را روی پاهایم گذاشتم و مشغول گشتن برگه ای میان حجم اندوه وسایل شدم. باید یادم باشد سر و سامانی به کیفم بدهم، شتر هم با بارش این تو گم می شوند.
- میگم شیرین خانم، شما که اینقدر کارتون خوب گرفته، چرا یه کارگاه بزرگ نمی زنید؟برگه را پیدا کردم و به سمت احمد آقا گرفتم.
- هزینه اش زیاده.اهانی زیر لب گفت و با دقت بیشتری به برگه ی آدرس نگاه کرد.به پنجره خیره شدم، به جاده و آدم هایی که در این دوسال چقدر تغییر کردند و من... و من همان دختر مجردی بودم که تمام زن ها به دنبال شوهر دادنش شده بودند.با فکر در سرم خنده ام گرفت. جالا دیگر کارهایشان نه آزارم می داد و نه اشکم را در می آورد، انگار برای بازی خنده داری شده بود که سال ها زه آن دل داده بودم.
- مگه این مغازه دار ها پولتون رو نمیدن؟نگاهم را از پنجره به آینه ی جلو کشیدن و در چشم های گود افتاده ی احمد آقا نگاه کردم.
-چرا، ولی خب اونقدری نیست که بتونم یه کارگاه احداث کنم.دوباره به خیابان خیره شدم که باز هم حرف را شروع کرد و مرا از خیال هایم بیرون کشید.
-میگم مراقب باشید یک وقت سرتون کلاه نذارن، خب شما یه دختر تنهایید، آدم هم دنبال طعمه زیاده.
-خداروشکر که تا الان با تموم آدم هایی که کار کردم ادم های درستی بودند.
-میخواین من امروز همراهتون بیام؟ این مغازه دار جدیده ببینه شا تنها نیستید بهتره.
-نه نیازی نیست ممنون.شانه ای بالا انداخت و صدای رادیو را زیاد کرد که نفس آسوده ای کشیدم. از حرف زدن خوشم نمی آمد، برعکس احمد آقا که اگر به آن اجازه می دادی تا خود صبح حرف می زد.تازه جلوی من که مراعات می کرد، اینگونه بود، وای به حال مسافرهای دیگرش.بالاحره جلوی همان مغازه ایستاد. در ماشین را باز کردم و هردو پیاده شدیم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوسوم
نگاهی به درون مغازه گذاشتم. مانند هربار استرس به جانم افتاد اگر از کارم خوششان نیاید و قرار داد را بر هم زنند؟ اگر سوالی بپرسند که نتوانم جواب دهم؟از خودم کلافه شده بودم، بعد از این همه دیدار باز هم از همصحبت شدن با مردهای غریبه هراس داشتم.خب احمدآقا راست می گفت، من یک زن بودن در میان دنیایی از گرگ ها..دست های لرزانم را به سمت پلاستیکی دراز کردم که احمد آقا زودتر از من آن را گرفت.
- شما نه شیرین خانم، پس من اینجا چیکاره ام؟ شما برید داخل مغازه اطلاع بدید.مطمئن بودن اگر کمی ضعف نشان دهم و کمی از استرسم را هویدا می کردم از آن سو استفاده می کردند. حداقل خدا کند زنی در مغازه کار کند که حس عدم امنیت هم بر ای استرسم افزوده نشود.
احمد آقا دومین پلاستیک را روی آسفالت های داغ گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
- چیزی شده شیرین خانم؟ سرم را با دستپاچگی تکان دادم. چادر را بیشتر در مشت هایم فشردم و با نام خدا راهی مغازه شدم. تنها ذکر او می توانست کمی آرامم کند. پسرکی مشغول تا کردن پارچه ای بود که با ورود من سرش را بلند کرد.
-سلام.
- سلام خانم، خوش اومدید.
- سفارش ها گلدوزی رو اوردم.پسر خیلی جوان تر از ان بود که از او بترسم اما لرزش صدایم را نتوانستم مخفی کنم. سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد.
- چند لحظه صبر کنید به آقا مهدی خبر بدم.سری تکان دادم که پسرک به در کوچکی که پشت سرم قرار داشت وارد شد. از پنجره ی شیشه ای به احمد آقا نگاه کردم که هنوز مشغول پایین آوردن پلاستیک ها بود. ای کاش زودتر می آمد.
نگاهی به سرتاسر مغازه کردم که نگاهم روی جوراب نوزاد میخ شد. بی اختیار با یاد اوری دخترک تو راهی شیوا لبخندی زدم. هنوز به دنیا نیامده دل از تمام خانواده برده بود.روی جوراب سفید، قلب های کوچک صورتی نگاشته بود و آخ که دلم برای لمس پاهای کوچکش بی تاب بود.
-خانم حیدری؟با شنیدن صدای مردی پشت سرم. روی پاشنه ی پایم چرخیدم و به سمتش برگشتم که رقص چادرم را روی هوا حس کردم.به مرد رو به رویم خیره شدم، به چشمهایی که تا دقایق میخ من مانده بود.چشمهایش... چشمهایش مهربان بود... انگار از جنس خاک بودند، از جنس شن های ساحلی...با سرعت سرم را پایین انداختم. از خیره شدن در چشم پسرها خوشم نمی آمد، حوصله ی افکار خرابشان را نداشتم. اما...
- خوش اومدید.ممنونی زیر لب گفتم که صدایم به گوش خودم هم نرسید اما، زیر چشمی لبخندش را دیدم. از همان ابتدا آن لبخند دندان نما روی لب هایشبود.
-سهراب، یه صندلی بیار خانم حیدری بشینند.
- چشم آقا مهدی.خودش از کنارم عبور کرد و به پشت پیشخوان رفت. در شیشه ای مغازه باز شد و احمد آقا اخرین پلاستیک ها را به داخل آورد.-شیرین خانم، کاری ندارید، من تو ماشین منتظرم.هراسان به سمت آقا احمد برگشتم. مانند دخترکی شده بودم که موقع دزدیدن عروسک دوستش مچش را می گرفتند.
- نه نه.با اجازه ای گفت و از مغازه بیرون رفت. نگاهی به صندلی پلاستیکی سهراب آورده بود کردم.
- بفرمایید خواهش می کنم. فقط ببخشید دیگه جای بهتری نبود.
-نه، خواهش می کنم.
روی صندلی نشستم و... من قرار نبود بمانم، من تنها آمده بودم سفارشات رو تحویل بدهم و دستمزدم را بگیرم و بروم، چرا مرا دعوت به نشستن کرده بود؟
- چقدر خدمتتون بدم؟
با تعجب سرم را بلند کردم. این ها را هنوز تحویل نگرفته بود، اصلا هنوز ندیده بودشان.اصلا من که با او کاری نداشتم، دفعه اولی که آمده بودم مرد دیگری اینجا بود، زیر قراردادمان را مرد دیگری امضا کرده بود.
منتظر نگاهم می کرد و من مانده بودم چگونه بگویم، طرف حساب من او نبود. از کجا مطمئن می شدم او با مردی که دفعه ی قبل خود را صاحب مغازه می دانست هماهنگ هست؟ اصلا او باید کار را تایید می کرد، اگر من ول را از این پسرک بگیرم و بعد داستان درست شود چه؟آنقدر در این یک سال که سفارش می گرفتم اتفاق از بازاری ها شنیده بودم که می ترسیوم همچین بلایی هم سر خودم بیاید، هر چند که قیمت بارهای من آنقدر نبود اما، به هر حال همانقدر برای منی که تنها بودم تمام در آمدم بود.با کف دست ضربه ای به پیشانی اش زد و سر را تکان داد.
- آخ، ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم.بی اختیار به لحن با نمکش خندیدم. و خداراشکر کردم که نگفته حرفم را فهمیده بود.
- من مهدی شایسته هستم، برادر اون آقایی که باهاتون قرار داد بست. اون روز یک مشکلی برام پیش اومده بود که اومد جای من.آهانی زیر لب گفتم و سرم را به زیر انداختم.
- اصلا یک لحظه صبر کنید.موبایل قدیمی را از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت. در صفحی کوچک گوشی، عکس خودش و ان مرد و پیرمرد دیگری بود. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.با همان حرفش یقین پیدا کرده بودم اما، چقدر خوب بود که برای اثبات حرفش عکس را نشانم داد.موبایل را روی میز گذاشت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوچهارم
- ببخشید دیگه عکس تار بود، قابلیت گوشیمون بیشتر از این نیست.هردویمان بعد از حرفش خندیدیم که سهراب گفت
- آقا مهدی چقدر گفتم برید یه گوشی لمسی بخرید، واسه همین موقعه ها بود دیگه.پسرک سری از افسوس تکان داد و مشغول دستمال کشیدن شیشه ی قفسه ها شد.
- اخه اون گوشی ها به چه درد من می خوردند بچه، ما دیگه پیر شدیم، نگاه موهام سفیده شده.اشاره ای به موهای کاملا مشکی اش کرد. گمان نمی کردم آنقدر پیر باشد هنوز اثری از چروک روی چهره اش نبود. فقط هنگام لبخند دو خط کوچیک کنار لب هایش می نشست،هرچند که او همیشه لبخند به لب داشت و آن دو خط همیشه بودند.
-پیر نشدی اقا مهدی، اینا همه اثرات زن نداشتنه.
- حرف نزن بچه، برو اون پلاستیک ها رو از دم در بیار.دوباره به سمت من برگشت.دگر استرس نداشتم، انگار با شوخی های کوچکش آنقدر جو را گرم کرده بود که دیگر نگرانی بابت ضعفم نداشتم.
- خب، نفرمودید.
-نمیخواین اول کار رو ببینید؟
- اونقدر برادرم ازتون تعریف کردند که شک ندارم عالیه.
- ایشون لطف دارن، ولی بهتره ببینید.
دوست نداشتم بعدها از گفته اش پشیمان شود و ببیندکارم آنقدرها هم خوب نیست. حداقل الان می تونستم از چهره اش متوجه ی رضایتش شوم و خودم تکلیفم را بدانم.
- اگه شما می فرمایید چشم.به سمت پلاستیکی که سهراب جلوی پاهایم گذاشت آمد. گره اش را آرام باز کرد و اولین رو بالشتی را بیرون آورد. گلدوزی را کف دستش گذاشت ودقیق به گل ها خیره شد، انگشتش آرام روی نقش ها سر می خوردند و دیگر لبخندقبل هم نداشت. آنقدر صورتش جدی بودکه آدم نمی توانست چیزی را تشخیص دهد. امیدوار بودم خوشش آمده باشد،اگرخوشش نیامد، اگر نخواهد آن ها را قبول کند؟من قول این پول را به مادر داده بودم، برا سیسمونی شیوا صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. لعنتی به خودم فرستادم که اصرار به دیدن پارچه ها کردم، خب پولم را می گرفتم و بعد هر چه می شد، می شد دیگر.بیشتر دلم برای شب بیداری هایم می سوخت، یادم است که آن روز برادرش چه عجله ای داشت و از من خواسته بود در کمتر از یک ماه کارهایش را انجام دهم.اصلا ما قرارداد بسته بودیم، پس نمی توانست همه چیز را بر هم بزند. ولی می دانستم اگرگلدوزی هایم را قبول نکند، من آدم اصرار نبودم. نفروخته شدن آن ها را ترجیح می دادم به رضایت مشتری، به قول پدر، یک قرون پول حلال می ارزید به میلیارد میلیارد پولی که ناحق باشد.دنبال کلمه ای می گشتم تا این سکوت کذایی را بشکنم. اگر دقایق دیگر ادامه پیدا می کرد، انگشت هایم از فشار در هم پیجیده شدن می شکستند. اما خودش زودتر کلمه را زیر لب زمزمه کرد که نتوانستم بشنوم.
- بله؟بالاخره چشم های صحرایی اش را از روی گلدوزی ها برداشت و به من دوخت که به وضوح توانستم برق درون آن ها را ببینم.
-فوق العاده ست!بی هوا خندیدم. آن همه استرس داشتم و او اینگونه شیفته اش شده بود؟
- این طرح ها و ظرافتشون، از چیزی که برادرمم می گفت بهتره، اصلا شاهکاره.سهراب روی پنجه هایش ایستاد و از بالای شانه ی آقا مهدی به گلدوزی در دستش خیره شد. مگر یکگلدوزی ساده چه بود که آنقدر محوش شده بود؟ من دقیقا مانند آن چه اموزش دیده بودم سوزن ها را به پارچه می زدم، مانند هزاران زن دیگر.سهراب دوباره سرجایش ایستاد و مانند پسرهای خنگ پشت گردنش را خاراند، انگار او هم از تعریف های صاحبکارش مات مانده بود.
- اینطوری نگاهم نکنید، راست میگم.
- آخه گلدوزی چطور میتونه یک شاهکار باشه؟
- من حدود ده ساله توی این کارم، هر روز گلدوزی های زیادی را می بینیم، توی تمام گلدوزی ها ایراداتی هست که نشونهی بی حوصلگیه اما، توی تمام این دوخت ها حتی کوکی هم کج یا اضافی زده نشده.
شانه ای بالا انداختم و از روی صندلی بلند شدم. حس می کردم اگردقایقی دیگر بمانم شاید از خجالت تعریف هایش آب شوم.
-اونم توی کمتر از یک ماه، این همه بار و با این ضرافت و دقت، من فقط می تونم آفرین بگم.
- لطف دارین
- لطف نیست، شاید مردم عادی از کنار این گل ها ساده رد شن، شاید سال ها سرشون رو روی این پارچه بگذارند یا هرکار دیگه با بقیه بکنند اما، هیچ وقت به این فکر نمی کنند که پای هر کوکی که زده شده چه دقت و چه زحمتی بوده، ولی منی که تو این کارم خوب می فهمم زحماتتون رو.
-خب آقا مهدی، تا آدم ها توی یه حرفه ای نرند، ارزش رو نمیفهمند. مثل همین مامان و بابای من، هیچی از بازیگری نمیفهمن و به بهونه ای این که چیزی جز علافی نیست نذاشتند برم.به قیافه ی معصومش خندیدم. فکر نمی کنم نوزده سال بیشتر داشته باشد اما، هیچ اثری از آن غرور و سرکشی در آن نبود و همین دلنشینش می کرد.آقا مهدی چپ چپ نگاهش کرد که سهراب لبخندی مصنوعی برای جمع کردن گندش زد. آقا مهدی هم زیاد نتوانست ان قیافه ی جدی اش را حفظ کند و دوباره لبخند مهمان چهره اش شده بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوپنجم
انگار قلبش مهربان تر از این حرف ها بود که بتواند به پسرکی تشر بزند.
- سو استفاده نکن بچه، برو اون دسته چکم رو بیار.چشمی گفت و دوباره وارد آن در کوچک کنار پیشخوان شد انگشت پایم را قفل پاشنه ی کفشم کردم و آن را از پایم بیرون آوردم.کفش ها را مرتب درون جاکفشی گذاشتم و وارد خانه شدم. گمان نمی کردم جز برای تحویل سفارش بعدی بخواهم از خانه بیرون بروم.اما با یادآوری خرید سیسمونی دخترک شیوا، بی اختیار لبخندی روز لب هم نشست، برای آن هرطور که شد وقتم را خالی می کردم و می رفتم.سال های درازی بود که صدای بازی های بچه ای در این خانه نپیچیده بود و انگار گرد غم همه جا ماشیده بودند، خانه ی بی بچه همین می شود دیگر.
-مامان، مامان کجایی؟مادر از اتاق خواب بیرون آمد. خداراشکر کردم که مجبور نشدم درخواستش را رد کنم.بعد از این همه کار و در آمد، هیچگاه پدر هزاری از من نگرفته بود،این بار هم می دانستم مادر دور از چشم او این پول را خواست.
-سلام دخترم، خسته نباشی.
-ممنون مامان جان.خسته روی مبل نشستم. حاضر به ساعت ها کار پشت میز بودم اما، یک لحظه هم از خانه بیرون نمی رفنم. این گرمای بی امان خورشید تمام جاکو قوت را از انسان می گرفت.کیفم را روی پایم گذاشتم و به دنبال چک گشتم. مادر هم آرام آرام آمد و کنارم نشست.کاغد چک را روی هوا تکان دادم که صورتش از هم واشد و من، تگان دنیا را برای خنده های او و پدر می دادم.کاغذ را از دستم گرفت و نگاهی به مبلغش کرد.
- فداتشم الهی دختر من، هر چند ک فکر نکنم لازم بشه.
-چرا؟
- بابات این ماه اضافه کار هم مونده، واسه همین حقوقش بیشتر شده، واسه همین شاید حقوقش کافی باشه.
- به هر حال من به این پول فعلا نیاز ندارم.کم پیش می آمد مادر اینگونه مهربان باشد و در این زمان ها، هر چه می خواستی می کرد.شاید منصفانه نبود درخواستی کنم اما، دلم برای بوی قرمه سبزی در خانه ضعف رفت.در کمد را باز کردم و چادر را اویزان کردم.
- چرا نداره که، خب بالاخره باید بریم بخریم.
- خب بعدا خودم و امیرعلی میریم بخریم دیگه... وای وای چرا اینطوری...
و صدای بوق در گوشم پیچید. با تعجب به صفحه ی موبایل نگاه کردم.
_
پارچه را روی میز رها کردم و از جایم بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و شروع به ماساژ دادن گردنم کردم. می ترسیدم آخر گردنم آسیب ببینید. شاید باید کارم را کمتر می کردم... نه، اگر کارم را کم می کردم، دیگر وقتم را با چه می گذراندم؟
هیچی همچون گلدوزی نمی توانست حالم را خوش کند، درد گردن که اهمیتی نداشت، داشت؟صفحه ی موبایل روی میز روشن شد و شروع کرد به زنگ خوردن. نام آقای شایسته روی ان خودنمایی می کرد.نگاهی به لیستی که داده بود کردم، هنوز زمان زیادی برای اتمامشان نیازدارم، اصلا خودش گفته بود ک زمان مهم نیست و هنوز یک هفته هم از ملاقاتمان نگذشته بود.شانه ای بالا انداختم و موبایل را برداشتم.
- سلام خانم حیدری، وقتتون بخیر.
- سلام، بفرمایید.
- خوب هستید ان اشالله؟خوب؟ خوب بودم؟ مثل هر روز بودم دیگر، نه می خندیدم و نه اشک می ریختم، نه درد داشتم و نه خوشبخت بودم، معمولی، مانند حال هر زنی که زندگی اش یکنواخت باشد. اما به اوچه می گفتم؟ خوب؟ بد؟ اگر می گفتم معمولی که نمی شد، اصلا...
یک جواب ساده بود دیگر.
-ممنون.
- ممنون یعنی خوب نیستید؟صدای ضعیفش انگار در کنارم بود، انگار تن صدایش گوش هایم را نوازش می کرد، انگار غم صدایش را برای خودم حس می کردم.و مرد می خواهد که بفهمد ممنون گفتن یک زن یعنی خوب نبودنش، زن که خوب باشد، اصلا نمی گذار تو حالش را بپرسی، به تمام دنیا فریاد می زند امروز عالیست، می خندد و صدای خنده هایش تا عرش می رود، جیغ می زند و برایش مهم نیست هزاران ممنوعه روبه رویش قرار بگیرند، به اوج می رسد و هیچ مردی را به قلب راه نمی دهد. زن که غم نداشته باشد دیگر ظلم نمی بینید، و مشکل ما زن ها همین غم داشتنمان بود، غمی که از زمان چشم باز کردن به دنبالمان بود.و من چه می گفتم تا او حالم را بفهمد؟
- مزاحمتون شدم که بگم سفارش جدید قبول می کنید؟و مرد می خواهد که معنای سکوت را بفهمد و بیخیال جواب شود
-ولی من هنوز قبلی ها رو تموم نکردم.
- نه نه، برای اونا عجله ای نیست، راستش رو بخواین یا خانمی اومده، میخواد برای جهزیه اش، یه طراح خاص رو روش گلدوزی کنه.
-طرح خاص؟
_ بله، و کمی هم سخته، فکر کنم فقط شما می تونید از پسش بر بیاید.
با تعریف نامحسوسش بی اختیار لبخندی زدم. حس شیرینی بود که تا عمق وجود آدم نفوذ می کرد و فورانی از انرژی آزاد می کرد.
- شاید منم نتونم.
- می تونید.با تحاکم حرفش، انگار واقعا باورم شد می توانم، انگار نمی توانی وجود نداشت، انگار وقتی او می گفت...
-الان تشریف میارید مغازه؟
- الان؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوششم
-خب... هر وقت که وقت کردید، ایشون برای اول آبان میخوان.
- یک ماه وقت کمیه، پس امروز خدمت می رسم.
- خوشحال میشیم، روزخوش.موبایل را قطع کردم. نگاهی به ساعت کردم.۵غروب بود، اگر دیرتر می رفتم هوا تاریک می شد و برایم سخت بود، پس بهتر بود همین الان بروم.به سمت حال رفتم که صدای بلند خنده هایش شیوا به گوشم آمد. بامادر روی مبل نشسته بودند و میوه می خوردند و حرف می زدند.نگاهی به شکمش کردم که ازهفته ی قبل هم بزرگ تر شده بود.
- مامان، میشه به احمدآقا زنگ بزنید بیاد؟
- کجا میخوای بری؟نگاهی به شیواانداختم و لب زدم:
_ کار دارم.
- میگم شیوا، تو که این همه بااحمدآقا میری و میای...نگاه معنادارش را به مادر دوخت که لبخند خبیثی روی لب هایشان نشست و من منظورش را نفهمیدم، شاید هم نخواستم که بفهم.
- مامان من دیرم شده، میشه زنگ بزنید.
- ولی بهش فکر کن شیرین.
-به چی؟چشمکی زد.
- احمد آقا.اخم هایم را در هم کردم. این بار شوخی هایشان فقط توهینی به من نبود، به احمد آقا و آن زن بیچاره ای بود که در اوج جوانی زیر خاک خوابیده است.
- خجالت بکش شیوا.
- اتفاقا،خواهراحمدآقا هم چند وقته هی از شیرین می پرسه.شیوا ظرف میوه را از روی پااهایش برداشت و روی مبل گذاشت وبا ذوق دستی زیر چانه اش گذاشت.
- خب خب.
-همین روزاست که بیاد حرفش رو بزنه، البته خود شیرین هم باید خودی نشون بده ها.
- آره شیرین، الان که رفتی توی ماشینش یکم عشوه بیا.
- بسه.با صدای بلند خندید.
-دیوونه، فرصت به این خوبی گیرت اومده، بنده خدا چهل سالش بیشتر نیست، اینو ول کنی زیر شصت گیرت نمیاد ها.نفس کلافه ای کشیدم. اتاقم و آن تنهایی بهترین پناه برای فرار از حرف های گزنده شان بود.
- زنگ می زنید یا به اژانس زنگ بزنم.
- وا، شوهر آیندهت خودش آژانسه، زنگ بزنی به غریبه.
- والا مادر، تازه بهتره این روزها...دلم می خواست فریاد بزنم تا تمام کنند و اگر احترام به مادر نبود قطعا همین کار را می کردم. دیگر توجهی به حرف های بی سر و تهشان نکردم و به اتاقم پناه بردم. نمی دانم اگر این گلدوزی و کارهایم نبود، تاب می اوردم یا نه؟قطعا جنونی پیدا می کردم که دیگر شوهر که سهل بود، هیچ انسانی به سمتم نمی آمد.به افکار منفی ام لبخندی زدم، نباید به آن ها بال و پر می دادم.به سمت لباس هایم رفتم و مشغول آماده شدن شدم. همان آژانس زنگ می زدم بهتر بود.تا لحظه ی اخر از اتاقم بیرون نیامدم. می دانستم بیرون امدنم برابر بود با شروع شدن تمسخرهای شیوا و مادر.ماشین که آمد. بعد از حداجافظی سریع از خانه بیرون رفتم. حتی منتظر جوابشان هم نشدم.دروازه را که باز کردم. احمد آقا را دیدم، مشغول دستمال کشیدن شیشه ی ماشین بود. تا مرا دید صاف ایستاد و نگاه مشکوکی به آژانس انداخت.
-سلام شیرین خانم.
-سلام اقا احمد خسته نباشید.با سرعت به سمت ماشین رفتم. هنوز در را باز نکردم که دوباره صدایش را شنیدم.
- دیگه ما رو قبول ندارید شیرین خانم.
لبم را به دندان گزیدم و شرمنده نگاهش کردم. همهاش تقصیر شیوا بود دیگر... اگر آن حرف ها را نمی زد من اژانس دیگری خبر نمی کردم. احمد آقا هم حق داشت دیگر.بیچاره هر وقت که کاری داشتم، هر جا که بود سریع می آند و من را هرجا که می خواستم می برد. تازه کرایه ی کمتری هم می گرفت، حالا هم فکر می کرد دیگر او را خبر می کنم.
-خانم سوار نمیشین؟با صدای راننده هراسان از افکارم بیرون آمدم.
- نه احمد اقا این چه حرفیه. فقط گفتم این دفعه دیگه مزاحمتون نشم... بااجازه. دستپاچه سوار ماشین شدم. در راه تمام وقت به حرف های شیوا فکر می کردم، حرف هایی که روزی خود فرزانه خانم بر زبان می آورد و حالم را خراب می زد. شاید هیچگاه گمان نمی کرد، روزی از میان مان برود و همان نقشه هایی که او برای من و پیرمرد شصت ساله می کشید، شیوا برای من و همسرش بکشد.روز گار نامردی بود. در یک شب تمام آرزوها، شوق زندگی، عشق ها و حرف ها را بابد به خاک بسپرد برود.نگاهی به طرح رو به رویم کردم. آسان بود ولی به ظریف کاری نیاز داشت. بایداز پسش...
- وای شیرین، بیا... بدو.باجیغ مادر از جایم بلند شدم. واقعا دلم نمی خواست وارد جمعشان شوم.وارد پذیرایی شدم و نگاهی به لبخند های خبیثشان انداختم. می دانستم دوباره نقشه ای در سر می پروراندند. چرا بیخیال من نمی شدند؟من مانند هر زن دیگری داشتم زندگی می کردم، شاد بودم و از این تنهایی لذت می بردم، نمی فهمیدم آنها چرا اینگونه جوش مرا می زدند.عزیزجان خدابیامرز همیشه می گفت:« ننه، می دونی، آدم که بیکارباشه و خودش زندگی نداشته باشه، هی سرک میکشه توزندگی این و اون، اونقدر سرک می کشه وواسه خودش می بره و می دوزه، که یکهو به خودش میاد می بینه، ای داد بیداد، زندگی خودش هم از هم پاشید، زندگی بقیه هم نابود کرد.ننه جون، تا می تونی بیکار نباش.»
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
✨آرامش آسمان شب
💫سهم قلبتون
✨و خداوند
💫روشنى بى خاموشِ
✨تمام لحظه هاتون باشد
💫شبتون بخیر
✨لحظه هاتون سرشار از آرامش
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سـلام...
🍂صبح زیباتون بخیر
🍁یک روز بی نظیر
🍂شنبه ای دلنشین
🍁یک لبخندازته دل
🍂یک شادی بی دلیل
🍁یک خدای همیشه همراه
🍂با هزار آرزوی زیباااا
🍁تقدیم لحظه هاتون
🍁سرآغاز هفته تون به خیر ونیکی
🍂شــروع هفتــه تـون پُر برکـت
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوهفتم
چیزی به ذهنم نمی رسید، نه توان حرف زدن داشتم تا جوابی بدهم وبرای همیشه ساکتشان کنم و نه توان بیخیال شدن و نشنیدن حرف هایشان. شاید تنها کاری که می توانستم بکنم این بودکه خودم را آنقدر سرگرم گلدوزی بکنم تا حرف هایشان را به فراموشی بسپرم.نگاهی به همسایه هایی که دوباره آمده بودند خانه ی ما و دوره راه انداختند کردم. دوره های آن یعنی بدبختی من...
-مامان بیا ببین اکرم خانم چی میگه؟
نگاه سوالی ام را به اکرم خانم انداختم.چادر رنگی اش را از روی زمین جمع کرد و به عادت همیشه اش، دستی به موهای بیرون ریخته اش کشید این بار آن ها را شرابی رنگ کرده بود، فکر نکنم دیگر رنگی مانده باشد که او به موهایش نمالیده است.
-شیرین جون بگو چی شده.
-چی شده؟
-خواهر اکرم خانم دیروز از من، در مورد تو می پرسید.
-خب؟
-خب نداره دیگه دخترم، مبارکه.شروع کردن به دست زدن. دست هایم را از حرص مشت کردم.نمی خواستم حرکتی کنم که باعث دلخوری شود و به اجبار خودم را کنترل کردم تا نفس کلافه ای نکشم. نمی خواستم بشوم مانند خودشان که جز دل شکستن کاری بلد نبودن.
-وای سهیلا جون، توروخدا توی همین خونه جشن بگیرید. چیه حدیدا مد شده میرن هتل، به خدا ادم خفه میشه.
-اح گفتی زینب جان، به خدا دیروز رفته بودیم عروسی پسردایی آقام، یه قاشق از غذاش هم نتونستیم بخوریم اینقدر برنج رو کال پخته بودن، والا تو خونه همه چیز قشنگ تره.دیشب، رفته بودم تا پنجره ی اتاقم را باز کنم که حدیث خانم و بچه هایشان را دیدم. ظرف غذای بزرگی هم همراهشان بود و با آن سر و وضع معلوم بود از عروسی برگشته بودند. خوب شده بود که غذایش خوب نبود که آن همه غذا جمع کرده بود و آورده بود!
-حالا که هنوز هیچی معلوم نیست، تا ببینیم چی میشه و خودشون چی میخوان.
-وا، سهیلاخانم این چه حرفیه. پسره راضی، دخترهم ک... والا با این نمیتونه راضی نباشه. دیگه چی می مونه.
-نمی دونم والا، به من که بود همون دوسال پیش به همون پیرمرده می دادمش، ولی آقام قبول نمی کنه، میگه دخترم رو از سر راه نیوردم که بدم به یکی که قبلا زن داشته.
-وا، یه طوری حرف میزنن انگار شیرین چندتا خواستگار داره، همین هم با کلی فریب و حیله تونست به دست بیاره.
چشم هایم گرد شد. با تعجب اشاره ای به خودم کردم.
- من؟
- پس کی شیرین جون؟ فکر نکن نفهمیدیم برای چی هی با ماشین احمد اقا می رفتی بیرون.چشمکی پایان حرفش زد که حالم را بد کرد. اصلا من چرا مانده بودم و وقتم را با حرف های بی سر و ته آن ها هدر می دادم؟عذرخواهی کردم وبه سمت اتاقم رفتم. دوباره آن بغض لعنتی به گلویم هجوم آورد. نباید می شکستمش، من که نمی توانستم همیشه همینقدر ضعیف بمانم. حرف های آن ها تمامی نداشت و منم توان ساکت کردنشان را نداشتم ولی، می توانستم که حرف هایشان را گوش نکنم.پشت میز نشستم. فعلا بیخیال طرح شدم. باید آن را با عصابی ارام می دوختم. یکی از پارچه های قبلی را گرفتم و آن را روی کارگاه تنظیم کردم. سوزنی را گرفتم و شروع کردم به دوختم.من تنها قصدم از خبر کردن احمداقا کمکی به او بود. می دانستم در آژانسی که کار می کند مشتری زیادی ندارند. من تنها می خواستم اویی که همسایه مان هست رابه عنوان آژانس صدابزنم تا حواسش کمی پرت شود، تا بتواند پول کافی در آورد. من چه می دانستم همسایه ها اینگونه فکر می کنند. چرا اینقدر میان افکارمان فاصله بود؟ ما که همه یمان در یک کوچه بزرگ شده بودیم!و خداراشکر که همین فاصله هست وگرنه... نکند من بعد هم بعد از ازدواج بشوم مانند شیوا و...این چه حرفیست. باید ذهنم...سوزنی در دستم فرو رفت و صورتم از درد جمع شد. وقتی حواسم جای دیگر است همین می شود دیگه!نگاهی به انگشتم کردم. خونی شده بود، باید دستمالی می گرفتم. نگاهی به اطراف اتاقم کردم. با یادآوری تمام شدن جعبه ی دستمال آه از نهادم بلند شد. واقعا نمی توانستم به پذیرایی بروم و دستمالی بردارم. رفتنم برابربودبا خرابی بیشتر حالم.خم شدم و تکه پارچه ی از برش روی زمین ریخته بود را برداشتم. با آن قطره خون کوچیک را پاک کردم.دوباره مشغول کارم شدم. این بار باید حواسم را بیشتر جمع می کردم.کارگاه را در دست گرفتم که در باز شد و شیوا با خوشحالی وارد اتاق شد. او کی آمده بود؟
-شیرین بدو بیا میخوایم جشن بگیریم.
-جشن؟
-اره بابا، دلمون گرفت، میخوایم اهنگ بذاریم هم دلمون وا میشه، هم برای توی یه جشنی پیشاپیش می گیریم. هرچی باشه بعد از این همه سال یکی پیدا شد بیاد بگیرتت.مانده بودم چه بگویم. اصلا چه می گفتم که نه حرمت ها بکشند و نه این بازی کثیف ادامه پیدا کند. فقط نگاهش کردم.اصلا با آن بچه دلم نمی آمد چیزی بگویم که مبادادلش بشکند و غصه اش گریبان آن بچه ی در شکم را هم بگیرد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوهشتم
او که نیامده گناهی نداشت.
-من کاردارم شیوا.
-بابا بیخیال، دوروز دیگه باید بری خونه ی شوهر، این چیزها که به کارت نمیاد که،باید عشوه یاد بگیر خانم. همان لحظه صدای آهنگ بلند شد. سرم را میان دست هایم گرفتم. هر باری که من مقاومتم را بیشتر می کردیم، آن ها ضربه هایی محکم تر وارد می کردند.
-بیا دیگه شیرین.
-من باید برم بیرون، کار دارم.می دانستم طاقت نمیاورم و اشک هایم دوباره روان می شوند. باریدن اشک هایم هم برابر بود با تمسخرهای دوباره و نیش هایی که در برابر هیچ سپری کوتاه نمی آمدند.
- ای بابا، برو، تو هم که خدای بی ذوقی.
از جایم بلند شدم. بغض به دیواره ی گلویم فشار می آورد و اگر لحظاتی دیگر گره اش را باز نمی کردم به یقین خفه ام می کرد. حالم از این همه ضعفم به هم می خورد، از این همه کوتاه آمدن و حرف نزدن، از این همه سکوتی که دربرابر همه می کردم. اما تقصیر خودم نبود که اینگونه آرام تربیت شده بودم. مانند آن زن ها نبودن افتخار هست و من این افتخار را تنها مدیون عزیزجان بودم، اگر او نبود شاید من هم الان بازیچه ی آن ها نبودم.نفهمیدم لباسم را چطوری پوشیدم و چطور از آن خانه بیرون زدم. آن قدر سرگرم رقص بودند و صدای آهنگ را زیاد کرده بودند که اصلا متوجه ی رفتن من نشدن، من هم میلی به خداحافظی با آن ها نداشتم.پیاده روی آرامم می کرد. یک سالی می شد که برای آرام کردن حالم به دنبال چاره گشتم. و راهی هم جز فرار کردن از آن خانه که از در و دیوارش حرف می بارید نداشتم.تنها امیدم در آن خانه پدر بود.اویی که بی هیچ ریایی دوستم داشت، اویی که ساعت ها با لذت نگاهم می کرد بی آنکه در صورتم دنبال موردی برای جذب شوهر بگردد، اویی که دلش می خواست تا آخر در کنارش بمانم و من را دوست داشت... برای خودم.. نه برای شوهر نداشتنم.چقدر خوب بود که زن ها را دوست داشت... بی آنکه آن ها را وسیله دانست، به آن ها ارزش می داد، بی آنکه قیمتش را به شوهر داشتنش می دانست.نگاهی به پارک رو به رویم کرد. همیشه خلوت بود و همین سکوتش را دوست داشتم. روی همان نیمکت همیشگی نشستم و دوباره به فکر فرورفتم.به فکرزن هایی که گرفتار ظلم شده بودند و حتی توان بیرون آمدن را هم نداشتند. آن هایی که سال هاست قربانی شدند... قربانی خودخواهی مردها.
«- علی، پسرم چرا شیرین رو اذیت میکنی عزیزجان؟
- آخه میگه من اول باید چشم بذارم.
- -خب اشکالش چیه؟ شیرین بچه ست، یکم مراعاتش رو کن پسرم.
-نمیخوام عزیزجون، من مردم مثلا، همیشه هم مردها اولا... اصلا دخترا حق بازی ندارن، برو شیرین خانم، برو تو خونه.
- عه، این حرف ها رو از کجا یاد گرفتی عزیزجان. یادت باشه، اگه یه دختر نبود تو اصلا نمی تونستی به دنیا بیای که الان اینجا بایستی و منم منم کنی.»نگاه مات علی هنوز هم یادم است. کم پیش می آمد عزیزجان دعوایمان کند.اصلا من که یادم نمی آمد اخم هایش را نثارم کند. همه ی مان دوستش داشتیم، بیشتر از مادرهایمان هم دوستش داشتیم.دلخوری اش برایمان بزرگ ترین تنبیه بود، و آن روز علی تنبیه بدی هم شده بود.ای کاش همه ی آدم ها مانند عزیزجان بودند، آنقدر خوب بودند که بدترین تنبیه برای اطرافشان، گرفتن خودشان بود. من هم سعی کردم مانند او باشم اما...
-همیشه میاین اینجا؟با ترس سرم را بلند کردم و به فرد رو به رویم نگاه کردم. کمی طول کشید تا بتوانم فرد روبه رویم را بشناسم. به سمتم برگشت و دوباره همان لبخند همیشگی را نشانم داد.
-ترسوندمتون؟سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم. او برای چه آمده بود؟ از او بدم نمی آمد اما، حال حاضر نبودم تنهایی ام را کس دیگری شریک شوم. حال من تنها به سکوت و فکر کردم احتباج داشتم تا تمام دردهایم را فراموش کنم و بشوم دوباره همان دختر ساکت و آرامی که همه گمان می کردند توجهی به هیچی ندارد.دست به مانتویم زدم و آن را مرتب کردم. خودش در دور ترین قسمت نیمکت نشسته بود. همین که فاصله ها را رعایت می کرد خوب بود دیگر.
-اون روز که اومدید توی مغازه حس کردم قبلا دیدمتون، ولی یادم نبود.به روبه رو خیره بود و به راحتی می توانستم به نیم رخش خیره شوم.ولی من هیچ گاه او را ندیده بودم. شاید که آنقدر سرم پایین بود و در خیال های خودم سفر می کردم که توجهی به او نکردم.
-میخواین برم؟ترسیده نگاهش کردم. نکند فکرم را خوانده باشد.
-نه.لبخندی زد و دوباره به روبه رو خیره شد. با آن حالت صورتم به یقین فهمید که دروغ می گویم. هرچند که از حضورش راضی نبودم اما نمی خواستم با دلخوری برود.با کنجکاوی نگاهش کردم. این پارک تا مغازه اش فاصله ی زیادی داشت.
-خونه تون اینجاست؟لبم را به دندان گزیدم. آخر این چه سوالی بود یک مرتبه به سرم زد. شاید نخواهد جواب دهد. اه، اصلا به من چه مربوط بود؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستونهم
حتما آمده است قدم بزند دیگر.
-نه بابا، این بالا مالا ها برای بچه پولدارهاست، نه ماها.نگاهی به اطراف کردم. آدم هایی هم که در خیابان قدم می زدند یا سوار ماشین گران قیمت بودند یا با بهترین لباس ها قدم می زدند.هیچ گاه به این خیابان عیان نشین این پارک توجهی نکردم. حتی اگر آدرسش هم می پرسیدند بلد نبودم. فقط قدم زنان می آمدم، روی همین نیمکت می نشستم. ساعت ها به نقطه ای خیره می شدم تا تمام افکار مزاحم از سرم تخلیه شود و بعد می رفتم.
-شما چی؟ شما از این بچه پولدارهایید؟
به لحن طنزش خنیدیدم و سرم را تکان دادم.
-خوبه!
-چطور؟شانه ای بالا انداخت و کامل به صندلی تکیه داد.
-خب... یکم نشست و برخاست با این آدم ها سخته. قبول ندارید؟نمی توانستم بگویم برای من ارتباط با تمام آدم ها دشوار بود. انگار دیواری از تنهایی دور خودم چیده بودم و هیچگاه حاضر نبودم از آن بیرون بیایم.شاید هم کسی قصد شکستن آن را نداشت.همه به این تنهایی که خودشان برایم آفریده بودند عادت کردند، انگار بعد از مرگ عزیزجان دیگر کسی نمی توانست مرا با دیگری ببیند.
دلم هم نمی خواست به دروغ حرف...
-آخ!با فریادش هراسان به سمتش برگشتم که از روی نیمکت بلند شده بود و با سرعت به سمت دخترکی دوید. دخترک در حال افتادن روی زمین بود که خودش را رساند و قبل از آنکه دست هایش با زمین برخورد کند او را گرفت.دخترک را از آغوشش جدا کرد و کمکش کرد تا صاف بایستد. آنقدر با سرعت این اتفاق افتاد که تنها مات به صحنه نگاه می کردم.دخترک، چشم های به رنگ دریایش را درشت کرده بود و با ترس به آقای شایسته نگاه می کرد. انگار خیلی ترسیده بود و از آمدن یک مرتبه ی آقای شایسته هم در شوک رفته بود.از جایم بلند شدم و به سمت آن ها رفتم. آقای شاسته دست های دخترک را در دست هایش گرفت. آن دست های کوچک و سفید در بزرگی و زبری دستش ناهماهنگی زیبایی را می آفرید، همیشه که نباید زیبایی در هماهنگی ها باشد.
-دستت هم چیزی نشده عموجون، درد که نداری؟دخترک سرش را به بالا پرت کرد که موهای طلایی رنگ و فرفری اش روی پیشانی اش پخش شدند. دخترک درست مانند فرشته ی ترسیده ای بود که هر لحظه دلش می خواست با آن چشم های درشتش بزند زیر گریه.آقای شایسته موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و لبخند مهربانش را بزرگ تر کرد.برق چشم هایش را می توانستم ببینم. انگار علاقه ی زیادی به کودکان داشت، اصلا چه کسی می توانست این فرشته های زمینی را دوست نداشته باشد؟
-عه، لباست خاکی شده.با حوصله و آرام مشغول تکاندن خاک روی دامن دخترک شده بود و من تنها محو حرکات پر ازعشقش شدم.انگار دختر خودش بود که اینگونه مهربانی هایش را خرجش می کرد. آن هم اینگونه که انگار تنها او هست و دخترک، انگار تمام آدم های اطرافش محو شده بودند و نگاهش... نگاهش این بار بیش از حد مهربان بود.
-از چیزی ترسیدی عمو؟دخترک سرش را تکان داد که آقای شایسته دست هایش را دوطرف صورت دخترک قاب کرد.
-از چی عموجون؟
-دَگ.چشم های هردویمان از لحن بچگانه اش گشاد شد. انگار خودش هم فهمیده بود که منظورش را نمی فهمیم که به نقطه ای اشاره کرد. دخترکی با سگ کوچکش مشغول قدم زدن بودند. سگ پاکوتاهی که نمی توانست حتی به مورچه ای هم آزار برساند.
-اون که ترس نداره عمو، نگاه کن چه با...
سگ صدایی از خودش در آورد که دخترک از ترس صورتش سفید شد. دستش را با قدرت از دست های آقای شایسته بیرون آورد و قبل از آن که بتواند واکنشی نشان دهد به سمت یکی از خانه ها دوید.وارد خانه شد و دروازه ی مشکی بزرگ را با قدرت بست که چهارچوب دروازه ثانیه ها بعد لرزید. هردویمان از حرکات بچگانه و بانمکش خندیدم.آقای شایسته از جایش بلند شد و با همان ته مانده ی خنده به من خیره شد. چشمان قهوه ای اش محو صورتم شدند که با سرعت سرم را پایین انداختم. حس بدی نداشتم از نگاهش اما... از خیره شدن در چشم های شخصی می ترسیدم. گمان می کردم از چشم هایم ضعفم را می خواند.ثانیه ای طول نکشید که سنگینی نگاهش را از روی صورتم برداشت.
-خیلی بامزه بود!سرم را بلند کردم. به آن دروازه ی مشکی خیره بود. با همان نگاهی که برق می زد.
-شما دختر دارید؟با خنده ای حاکی از تعجب به سمت برگشت.
-نه، چطور مگه؟شانه ای بالا انداختم.
-پس خیلی باید بچه دوست داشته باشید.لبخند از لب هایش پر کشید. به ثانیه ای نکشید که گرد غم در چهره اش پاشید. نگاه نگرانم را که دید سرش را پایین انداخت و آه سوزناکی کشید.
-من... من اصلا قصد.. قصد نداشتم ناراحتتون کنم.
-نه، ناراحتم نکردید.لبخند بی جانی زد. از همان لبخندهایی که سهراب می گوید از گریه هم غم انگیز تر است. از همان هایی که یعنی قلبت برای گریه کردن لک می زند ولی نمی توانی بغض کنی، از همان هایی که دلت می خواهد سر روی شانه ی کسی بگذاری و کسی نیست.صدای زنگ موبایلی بلند شد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii