eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
85 عکس
462 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
- ببخشید دیگه عکس تار بود، قابلیت گوشیمون بیشتر از این نیست.هردویمان بعد از حرفش خندیدیم که سهراب گفت - آقا مهدی چقدر گفتم برید یه گوشی لمسی بخرید، واسه همین موقعه ها بود دیگه.پسرک سری از افسوس تکان داد و مشغول دستمال کشیدن شیشه ی قفسه ها شد. - اخه اون گوشی ها به چه درد من می خوردند بچه، ما دیگه پیر شدیم، نگاه موهام سفیده‌ شده.اشاره ای به موهای کاملا مشکی اش کرد. گمان نمی کردم آنقدر پیر باشد هنوز اثری از چروک روی چهره اش نبود. فقط‌ هنگام لبخند دو خط کوچیک کنار لب هایش می نشست،هرچند که او همیشه لبخند به لب داشت و آن دو خط همیشه بودند. -پیر نشدی اقا مهدی، اینا همه اثرات زن نداشتنه. - حرف نزن بچه، برو اون پلاستیک ها رو از دم در بیار.دوباره به سمت من برگشت.دگر استرس نداشتم، انگار با شوخی های کوچکش آنقدر جو را گرم کرده بود که دیگر نگرانی بابت ضعفم نداشتم. - خب، نفرمودید. -نمیخواین اول کار رو ببینید؟ - اونقدر برادرم ازتون تعریف کردند که شک‌ ندارم عالیه. -‌ ایشون لطف دارن، ولی بهتره ببینید. دوست نداشتم بعدها از گفته اش پشیمان شود و ببیندکارم آنقدرها هم خوب نیست. حداقل الان می تونستم از چهره اش متوجه ی رضایتش شوم و خودم تکلیفم را بدانم. - اگه شما می فرمایید چشم.به سمت پلاستیکی که سهراب جلوی پاهایم گذاشت آمد. گره اش را آرام باز کرد و اولین رو بالشتی را بیرون آورد. گلدوزی را کف دستش گذاشت ودقیق به گل ها خیره شد، انگشتش آرام روی نقش ها سر می خوردند و دیگر لبخندقبل هم نداشت. آنقدر صورتش جدی بودکه آدم نمی توانست چیزی را تشخیص دهد. امیدوار بودم خوشش آمده باشد،اگرخوشش نیامد، اگر نخواهد آن ها را قبول کند؟من قول این پول را به مادر داده بودم، برا سیسمونی شیوا صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. لعنتی به خودم فرستادم که اصرار به دیدن پارچه ها کردم، خب پولم را می گرفتم و بعد هر چه می شد، می شد دیگر.بیشتر دلم برای شب بیداری هایم می سوخت، یادم است که آن روز برادرش چه عجله ای داشت و از من خواسته بود در کمتر از یک ماه کارهایش را انجام دهم.اصلا ما قرارداد بسته بودیم، پس نمی توانست همه چیز را بر هم بزند. ولی می دانستم اگرگلدوزی هایم را قبول نکند، من آدم اصرار نبودم‌. نفروخته شدن آن ها را ترجیح می دادم به رضایت مشتری، به قول پدر، یک قرون پول حلال می ارزید به میلیارد میلیارد پولی که ناحق باشد.دنبال کلمه ای می گشتم تا این سکوت کذایی را بشکنم. اگر دقایق دیگر ادامه پیدا می کرد، انگشت هایم از فشار در هم پیجیده شدن می شکستند. اما خودش زودتر کلمه را زیر لب زمزمه کرد که نتوانستم بشنوم. - بله؟بالاخره چشم های صحرایی اش را از روی گلدوزی ها برداشت و به من دوخت که به وضوح توانستم برق درون آن ها را ببینم. -فوق العاده ست!بی هوا خندیدم. آن همه استرس داشتم و او اینگونه شیفته اش شده بود؟ - این طرح ها و ظرافتشون، از چیزی که برادرمم می گفت بهتره، اصلا شاهکاره.سهراب روی پنجه هایش ایستاد و از بالای شانه ی آقا مهدی به گلدوزی در دستش خیره شد. مگر یک‌گلدوزی ساده چه بود که آنقدر محوش شده بود؟ من دقیقا مانند آن چه اموزش دیده بودم سوزن ها را به پارچه می زدم، مانند هزاران زن دیگر.سهراب دوباره سرجایش ایستاد و مانند پسرهای خنگ پشت گردنش را خاراند، انگار او هم از تعریف های صاحبکارش مات مانده بود. - اینطوری نگاهم نکنید، راست میگم. - آخه گلدوزی چطور میتونه یک شاهکار باشه؟ - من حدود ده ساله توی این کارم، هر روز گلدوزی های زیادی را می بینیم، توی تمام گلدوزی ها ایراداتی هست که نشونه‌ی بی حوصلگیه اما، توی تمام این دوخت ها حتی کوکی هم کج یا اضافی زده نشده. شانه ای بالا انداختم و از روی صندلی بلند شدم. حس می کردم اگردقایقی دیگر بمانم شاید از خجالت تعریف هایش آب شوم. -اونم توی کمتر از یک ماه، این همه بار و با این ضرافت و دقت، من فقط می تونم آفرین بگم. - لطف دارین - لطف نیست، شاید مردم عادی از کنار این گل ها ساده رد شن، شاید سال ها سرشون رو روی این پارچه بگذارند یا هرکار دیگه با بقیه بکنند اما، هیچ وقت به این فکر نمی کنند که پای هر کوکی که زده شده چه دقت و چه زحمتی بوده، ولی منی که تو این کارم خوب می فهمم زحماتتون رو. -خب آقا مهدی، تا آدم ها توی یه حرفه ای نرند، ارزش رو نمی‌فهمند. مثل همین مامان و بابای من، هیچی از بازیگری نمیفهمن و به بهونه ای این که چیزی جز علافی نیست نذاشتند برم.به قیافه ی معصومش خندیدم. فکر نمی کنم نوزده سال بیشتر داشته باشد اما، هیچ اثری از آن غرور و سرکشی در آن نبود و همین دلنشینش می کرد.آقا مهدی چپ چپ نگاهش کرد که سهراب لبخندی مصنوعی برای جمع کردن گندش زد. آقا مهدی هم زیاد نتوانست ان قیافه ی جدی اش را حفظ کند و دوباره لبخند مهمان چهره اش شده بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انگار قلبش مهربان تر از این حرف ها بود که بتواند به پسرکی تشر بزند. - سو استفاده نکن بچه، برو اون دسته چکم رو بیار.چشمی گفت و دوباره وارد آن در کوچک کنار پیشخوان شد انگشت پایم را قفل پاشنه ی کفشم کردم و آن را از پایم بیرون آوردم.کفش ها را مرتب درون جاکفشی گذاشتم و وارد خانه شدم. گمان نمی کردم جز برای تحویل سفارش بعدی بخواهم از خانه بیرون بروم.اما با یادآوری خرید سیسمونی دخترک شیوا، بی اختیار لبخندی روز لب هم نشست، برای آن هرطور که شد وقتم را خالی می کردم و می رفتم.سال های درازی بود که صدای بازی های بچه ای در این خانه نپیچیده بود و انگار گرد غم همه جا ماشیده بودند، خانه ی بی بچه همین می شود دیگر. -مامان، مامان کجایی؟مادر از اتاق خواب بیرون آمد. خداراشکر کردم که مجبور نشدم درخواستش را رد کنم.بعد از این همه کار و در آمد، هیچگاه پدر هزاری از من نگرفته بود،این بار هم می دانستم مادر دور از چشم او این پول را خواست. -سلام دخترم، خسته نباشی. -ممنون مامان جان.خسته روی مبل نشستم. حاضر به ساعت ها کار پشت میز بودم اما، یک لحظه هم از خانه بیرون نمی رفنم. این گرمای بی امان خورشید تمام جاکو قوت را از انسان می گرفت.کیفم را روی پایم گذاشتم و به دنبال چک گشتم. مادر هم آرام آرام آمد و کنارم نشست.کاغد چک را روی هوا تکان دادم که صورتش از هم واشد و من، تگان دنیا را برای خنده های او و پدر می دادم.کاغذ را از دستم گرفت و نگاهی به مبلغش کرد. - فداتشم الهی دختر من، هر چند ک فکر نکنم لازم بشه. -چرا؟ - بابات این ماه اضافه کار هم مونده، واسه همین حقوقش بیشتر شده، واسه همین شاید حقوقش کافی باشه. - به هر حال من به این پول فعلا نیاز ندارم‌.کم پیش می آمد مادر اینگونه مهربان باشد و در این زمان ها، هر چه می خواستی می کرد‌.شاید منصفانه نبود درخواستی کنم اما، دلم برای بوی قرمه سبزی در خانه ضعف رفت.در کمد را باز کردم و چادر را اویزان کردم. - چرا نداره که، خب بالاخره باید بریم بخریم. - خب بعدا خودم و امیرعلی میریم بخریم دیگه... وای وای چرا اینطوری... و صدای بوق در گوشم پیچید. با تعجب به صفحه ی موبایل نگاه کردم. _ پارچه را روی میز رها کردم و از جایم بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و شروع به ماساژ دادن گردنم کردم. می ترسیدم آخر گردنم آسیب ببینید‌. شاید باید کارم را کمتر می کردم... نه، اگر کارم را کم می کردم، دیگر وقتم را با چه می گذراندم؟ هیچی همچون گلدوزی نمی توانست حالم را خوش کند، درد گردن که اهمیتی نداشت، داشت؟صفحه ی موبایل روی میز روشن شد و شروع کرد به زنگ خوردن. نام آقای شایسته روی ان خودنمایی می کرد.نگاهی به لیستی که داده بود کردم، هنوز زمان زیادی برای اتمامشان نیازدارم، اصلا خودش گفته بود ک زمان مهم نیست و هنوز یک هفته هم از ملاقاتمان نگذشته بود‌.شانه ای بالا انداختم و موبایل را برداشتم‌. - سلام خانم حیدری، وقتتون بخیر. - سلام، بفرمایید. - خوب هستید ان اشالله؟خوب؟ خوب بودم؟ مثل هر روز بودم دیگر، نه می خندیدم و نه اشک می ریختم، نه درد داشتم و نه خوشبخت بودم، معمولی، مانند حال هر زنی که زندگی اش یکنواخت باشد. اما به اوچه می گفتم؟ خوب؟ بد؟ اگر می گفتم معمولی که نمی شد، اصلا..‌. یک جواب ساده بود دیگر. -ممنون. - ممنون یعنی خوب نیستید؟صدای ضعیفش انگار در کنارم بود، انگار تن صدایش گوش هایم را نوازش می کرد، انگار غم صدایش را برای خودم حس می کردم.و مرد می خواهد که بفهمد ممنون گفتن یک زن یعنی خوب نبودنش، زن که خوب باشد، اصلا نمی گذار تو حالش را بپرسی، به تمام دنیا فریاد می زند امروز عالیست، می خندد و صدای خنده هایش تا عرش می رود، جیغ می زند و برایش مهم نیست هزاران ممنوعه روبه رویش قرار بگیرند، به اوج می رسد و هیچ مردی را به قلب راه نمی دهد. زن که غم نداشته باشد دیگر ظلم نمی بینید، و مشکل ما زن ها همین غم داشتنمان بود، غمی که از زمان چشم باز کردن به دنبالمان بود.و من چه می گفتم تا او حالم را بفهمد؟ - مزاحمتون شدم که بگم سفارش جدید قبول می کنید؟و مرد می خواهد که معنای سکوت را بفهمد و بیخیال جواب شود -‌ولی من هنوز قبلی ها رو تموم نکردم. - نه نه، برای اونا عجله ای نیست، راستش رو بخواین یا خانمی اومده، میخواد برای جهزیه اش، یه طراح خاص رو روش گلدوزی کنه. -طرح خاص؟ _ بله، و کمی هم سخته، فکر کنم فقط شما می تونید از پسش بر بیاید. با تعریف نامحسوسش بی اختیار لبخندی زدم. حس شیرینی بود که تا عمق وجود آدم نفوذ می کرد و فورانی از انرژی آزاد می کرد. - شاید منم نتونم. - می تونید.با تحاکم حرفش، انگار واقعا باورم شد می توانم، انگار نمی توانی وجود نداشت، انگار وقتی او می گفت‌... -الان تشریف میارید مغازه؟ - الان؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خب... هر وقت که وقت کردید، ایشون برای اول آبان میخوان. - یک ماه‌ وقت کمیه، پس امروز خدمت می رسم. - خوشحال میشیم، روزخوش.موبایل را قطع کردم. نگاهی به ساعت کردم.۵غروب بود، اگر دیرتر می رفتم هوا تاریک می شد و برایم سخت بود، پس بهتر بود همین الان بروم.به سمت حال رفتم که صدای بلند خنده هایش شیوا به گوشم آمد. بامادر روی مبل نشسته بودند و میوه می خوردند و حرف می زدند.نگاهی به شکمش کردم که ازهفته ی قبل هم بزرگ تر شده بود. - مامان، میشه به احمدآقا زنگ بزنید بیاد؟ - کجا میخوای بری؟نگاهی به شیواانداختم و لب زدم: _ کار دارم. - میگم شیوا، تو که این همه بااحمدآقا میری و میای...نگاه معنادارش را به مادر دوخت که لبخند خبیثی روی لب هایشان نشست و من منظورش را نفهمیدم، شاید هم نخواستم که بفهم. - مامان من دیرم شده، میشه زنگ بزنید. - ولی بهش فکر کن شیرین. -به چی؟چشمکی زد. - احمد آقا.اخم هایم را در هم کردم‌. این بار شوخی هایشان فقط توهینی به من نبود، به احمد آقا و آن زن بیچاره ای بود که در اوج جوانی زیر خاک خوابیده است. - خجالت بکش شیوا. - اتفاقا،خواهراحمدآقا هم چند وقته هی از شیرین می پرسه.شیوا ظرف میوه را از روی پااهایش برداشت و روی مبل گذاشت وبا ذوق دستی زیر چانه اش گذاشت. - خب خب. -همین روزاست که بیاد حرفش رو بزنه، البته خود شیرین هم باید خودی نشون بده ها. - آره شیرین، الان که رفتی توی ماشینش یکم عشوه بیا. - بسه.با صدای بلند خندید. -دیوونه، فرصت به این خوبی گیرت اومده، بنده خدا چهل سالش بیشتر نیست، اینو ول کنی زیر شصت گیرت نمیاد ها.نفس کلافه ای کشیدم‌. اتاقم و آن تنهایی بهترین پناه برای فرار از حرف های گزنده شان بود. - زنگ می زنید یا به اژانس زنگ بزنم. - وا، شوهر آینده‌ت خودش آژانسه، زنگ بزنی به غریبه. - والا مادر، تازه بهتره این روزها...دلم می خواست فریاد بزنم تا تمام کنند و اگر احترام به مادر نبود قطعا همین کار را می کردم. دیگر توجهی به حرف های بی سر و تهشان نکردم و به اتاقم پناه بردم. نمی دانم اگر این گلدوزی و کارهایم نبود، تاب می اوردم یا نه؟قطعا جنونی پیدا می کردم که دیگر شوهر که سهل بود، هیچ انسانی به سمتم نمی آمد.به افکار منفی ام لبخندی زدم، نباید به آن ها بال و پر می دادم.به سمت لباس هایم رفتم و مشغول آماده شدن شدم. همان آژانس زنگ می زدم بهتر بود.تا لحظه ی اخر از اتاقم بیرون نیامدم. می دانستم بیرون امدنم برابر بود با شروع شدن تمسخرهای شیوا و مادر.ماشین که آمد. بعد از حداجافظی سریع از خانه بیرون رفتم. حتی منتظر جوابشان هم نشدم.دروازه را که باز کردم. احمد آقا را دیدم، مشغول دستمال کشیدن شیشه ی ماشین بود. تا مرا دید صاف ایستاد و نگاه مشکوکی به آژانس انداخت. -سلام شیرین خانم. -سلام اقا احمد خسته نباشید‌.با سرعت به سمت ماشین رفتم. هنوز در را باز نکردم که دوباره صدایش را شنیدم. - دیگه ما رو قبول ندارید شیرین خانم. لبم را به دندان گزیدم و شرمنده نگاهش کردم. همه‌اش تقصیر شیوا بود دیگر... اگر آن حرف ها را نمی زد من اژانس دیگری خبر نمی کردم. احمد آقا هم حق داشت دیگر.بیچاره هر وقت که کاری داشتم، هر جا که بود سریع می آند و من را هرجا که می خواستم می برد. تازه کرایه ی کمتری هم می گرفت، حالا هم فکر می کرد دیگر او را خبر می کنم. -خانم سوار نمیشین؟با صدای راننده هراسان از افکارم بیرون آمدم. - نه احمد اقا این چه حرفیه‌. فقط گفتم این دفعه دیگه مزاحمتون نشم... بااجازه. دستپاچه سوار ماشین شدم. در راه تمام وقت به حرف های شیوا فکر می کردم، حرف هایی که روزی خود فرزانه خانم بر زبان می آورد و حالم را خراب می زد‌. شاید هیچگاه گمان نمی کرد، روزی از میان مان برود و همان نقشه هایی که او برای من و پیرمرد شصت ساله می کشید، شیوا برای من و همسرش بکشد.روز گار نامردی بود. در یک شب تمام آرزوها، شوق زندگی، عشق ها و حرف ها را بابد به خاک بسپرد برود.نگاهی به طرح رو به رویم کردم. آسان بود ولی به ظریف کاری نیاز داشت‌. بایداز پسش... - وای شیرین، بیا... بدو.باجیغ مادر از جایم بلند شدم. واقعا دلم نمی خواست وارد جمعشان شوم.وارد پذیرایی شدم و نگاهی به لبخند های خبیثشان انداختم. می دانستم دوباره نقشه ای در سر می پروراندند. چرا بیخیال من نمی شدند؟من مانند هر زن دیگری داشتم زندگی می کردم، شاد بودم و از این تنهایی لذت می بردم، نمی فهمیدم آنها چرا اینگونه جوش مرا می زدند.عزیزجان خدابیامرز همیشه می گفت:« ننه، می دونی، آدم که بیکارباشه و خودش زندگی نداشته باشه، هی سرک میکشه توزندگی این و اون، اونقدر سرک می کشه وواسه خودش می بره و می دوزه، که یکهو به خودش میاد می بینه، ای داد بیداد، زندگی خودش هم از هم پاشید، زندگی بقیه هم نابود کرد.ننه جون، تا می تونی بیکار نباش.» ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
✨آرامش آسمان شب 💫سهم قلبتون ✨و خداوند 💫روشنى بى خاموشِ ✨تمام لحظه هاتون باشد 💫شبتون بخیر ✨لحظه هاتون سرشار از آرامش ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سـلام... 🍂صبح زیباتون بخیر 🍁یک روز بی نظیر 🍂شنبه ای دلنشین 🍁یک لبخندازته دل 🍂یک شادی بی دلیل 🍁یک خدای همیشه همراه 🍂با هزار آرزوی زیباااا 🍁تقدیم لحظه هاتون 🍁سرآغاز هفته تون به خیر ونیکی 🍂شــروع هفتــه تـون پُر برکـت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چیزی به ذهنم نمی رسید، نه توان حرف زدن داشتم تا جوابی بدهم وبرای همیشه ساکتشان کنم و نه توان بیخیال شدن و نشنیدن حرف هایشان. شاید تنها کاری که می توانستم بکنم این بودکه خودم را آنقدر سرگرم گلدوزی بکنم تا حرف هایشان را به فراموشی بسپرم.نگاهی به همسایه هایی که دوباره آمده بودند خانه ی ما و دوره راه انداختند کردم. دوره های آن یعنی بدبختی من... -مامان بیا ببین اکرم خانم چی میگه؟ نگاه سوالی ام را به اکرم خانم انداختم.چادر رنگی اش را از روی زمین جمع کرد و به عادت همیشه اش، دستی به موهای بیرون ریخته اش کشید این بار آن ها را شرابی رنگ کرده بود، فکر نکنم دیگر رنگی مانده باشد که او به موهایش نمالیده است. -شیرین جون بگو چی شده. -چی شده؟ -خواهر اکرم خانم دیروز از من، در مورد تو می پرسید. -خب؟ -خب نداره دیگه دخترم، مبارکه.شروع کردن به دست زدن. دست هایم را از حرص مشت کردم.نمی خواستم حرکتی کنم که باعث دلخوری شود و به اجبار خودم را کنترل کردم تا نفس کلافه ای نکشم. نمی خواستم بشوم مانند خودشان که جز دل شکستن کاری بلد نبودن. -وای سهیلا جون، توروخدا توی همین خونه جشن بگیرید. چیه حدیدا مد شده میرن هتل، به خدا ادم خفه میشه. -اح گفتی زینب جان، به خدا دیروز رفته بودیم عروسی پسردایی آقام، یه قاشق از غذاش هم نتونستیم بخوریم اینقدر برنج رو کال پخته بودن، والا تو خونه همه چیز قشنگ تره.دیشب، رفته بودم تا پنجره ی اتاقم را باز کنم که حدیث خانم و بچه هایشان را دیدم. ظرف غذای بزرگی هم همراهشان بود و با آن سر و وضع معلوم بود از عروسی برگشته بودند. خوب شده بود که غذایش خوب نبود که آن همه غذا جمع کرده بود و آورده بود! -حالا که هنوز هیچی معلوم نیست، تا ببینیم چی میشه و خودشون چی میخوان. -وا، سهیلاخانم این چه حرفیه. پسره راضی، دخترهم ک... والا با این نمیتونه راضی نباشه. دیگه چی می مونه. -نمی دونم والا، به من که بود همون دوسال پیش به همون پیرمرده می دادمش، ولی آقام قبول نمی کنه، میگه دخترم رو از سر راه نیوردم که بدم به یکی که قبلا زن داشته. -وا، یه طوری حرف میزنن انگار شیرین چندتا خواستگار داره، همین هم با کلی فریب و حیله تونست به دست بیاره. چشم هایم گرد شد. با تعجب اشاره ای به خودم کردم. - من؟ - پس کی شیرین جون؟ فکر نکن نفهمیدیم برای چی هی با ماشین احمد اقا می رفتی بیرون.چشمکی پایان حرفش زد که حالم را بد کرد. اصلا من چرا مانده بودم و وقتم را با حرف های بی سر و ته آن ها هدر می دادم؟عذرخواهی کردم وبه سمت اتاقم رفتم. دوباره آن بغض لعنتی به گلویم هجوم آورد. نباید می شکستمش، من که نمی توانستم همیشه همینقدر ضعیف بمانم. حرف های آن ها تمامی نداشت و منم توان ساکت کردنشان را نداشتم ولی، می توانستم که حرف هایشان را گوش نکنم.پشت میز نشستم. فعلا بیخیال طرح شدم. باید آن را با عصابی ارام می دوختم. یکی از پارچه های قبلی را گرفتم و آن را روی کارگاه تنظیم کردم. سوزنی را گرفتم و شروع کردم به دوختم.من تنها قصدم از خبر کردن احمداقا کمکی به او بود. می دانستم در آژانسی که کار می کند مشتری زیادی ندارند. من تنها می خواستم اویی که همسایه مان هست رابه عنوان آژانس صدابزنم تا حواسش کمی پرت شود، تا بتواند پول کافی در آورد. من چه می دانستم همسایه ها اینگونه فکر می کنند. چرا اینقدر میان افکارمان فاصله بود؟ ما که همه یمان در یک کوچه بزرگ شده بودیم!و خداراشکر که همین فاصله هست وگرنه... نکند من بعد هم بعد از ازدواج بشوم مانند شیوا و...این چه حرفیست. باید ذهنم...سوزنی در دستم فرو رفت و صورتم از درد جمع شد. وقتی حواسم جای دیگر است همین می شود دیگه!نگاهی به انگشتم کردم. خونی شده بود، باید دستمالی می گرفتم. نگاهی به اطراف اتاقم کردم. با یادآوری تمام شدن جعبه ی دستمال آه از نهادم بلند شد. واقعا نمی توانستم به پذیرایی بروم و دستمالی بردارم. رفتنم برابربودبا خرابی بیشتر حالم.خم شدم و تکه پارچه ی از برش روی زمین ریخته بود را برداشتم. با آن قطره خون کوچیک را پاک کردم.دوباره مشغول کارم شدم. این بار باید حواسم را بیشتر جمع می کردم.کارگاه را در دست گرفتم که در باز شد و شیوا با خوشحالی وارد اتاق شد. او کی آمده بود؟ -شیرین بدو بیا میخوایم جشن بگیریم. -جشن؟ -اره بابا، دلمون گرفت، میخوایم اهنگ بذاریم هم دلمون وا میشه، هم برای توی یه جشنی پیشاپیش می گیریم. هرچی باشه بعد از این همه سال یکی پیدا شد بیاد بگیرتت.مانده بودم چه بگویم. اصلا چه می گفتم که نه حرمت ها بکشند و نه این بازی کثیف ادامه پیدا کند. فقط نگاهش کردم.اصلا با آن بچه دلم نمی آمد چیزی بگویم که مبادادلش بشکند و غصه اش گریبان آن بچه ی در شکم را هم بگیرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
او که نیامده گناهی نداشت. -من کاردارم شیوا. -بابا بیخیال، دوروز دیگه باید بری خونه ی شوهر، این چیزها که به کارت نمیاد که،باید عشوه یاد بگیر خانم. همان لحظه صدای آهنگ بلند شد. سرم را میان دست هایم گرفتم. هر باری که من مقاومتم را بیشتر می کردیم، آن ها ضربه هایی محکم تر وارد می کردند. -بیا دیگه شیرین. -من باید برم بیرون، کار دارم.می دانستم طاقت نمیاورم و اشک هایم دوباره روان می شوند. باریدن اشک هایم هم برابر بود با تمسخرهای دوباره و نیش هایی که در برابر هیچ سپری کوتاه نمی آمدند. - ای بابا، برو، تو هم که خدای بی ذوقی. از جایم بلند شدم. بغض به دیواره ی گلویم فشار می آورد و اگر لحظاتی دیگر گره اش را باز نمی کردم به یقین خفه ام می کرد. حالم از این همه ضعفم به هم می خورد، از این همه کوتاه آمدن و حرف نزدن، از این همه سکوتی که دربرابر همه می کردم. اما تقصیر خودم نبود که اینگونه آرام تربیت شده بودم. مانند آن زن ها نبودن افتخار هست و من این افتخار را تنها مدیون عزیزجان بودم، اگر او نبود شاید من هم الان بازیچه ی آن ها نبودم.نفهمیدم لباسم را چطوری پوشیدم و چطور از آن خانه بیرون زدم. آن قدر سرگرم رقص بودند و صدای آهنگ را زیاد کرده بودند که اصلا متوجه ی رفتن من نشدن، من هم میلی به خداحافظی با آن ها نداشتم.پیاده روی آرامم می کرد. یک سالی می شد که برای آرام کردن حالم به دنبال چاره گشتم. و راهی هم جز فرار کردن از آن خانه که از در و دیوارش حرف می بارید نداشتم.تنها امیدم در آن خانه پدر بود.اویی که بی هیچ ریایی دوستم داشت، اویی که ساعت ها با لذت نگاهم می کرد بی آنکه در صورتم دنبال موردی برای جذب شوهر بگردد، اویی که دلش می خواست تا آخر در کنارش بمانم و من را دوست داشت... برای خودم.. نه برای شوهر نداشتنم.چقدر خوب بود که زن ها را دوست داشت... بی آنکه آن ها را وسیله دانست، به آن ها ارزش می داد، بی آنکه قیمتش را به شوهر داشتنش می دانست.نگاهی به پارک رو به رویم کرد. همیشه خلوت بود و همین سکوتش را دوست داشتم. روی همان نیمکت همیشگی نشستم و دوباره به فکر فرورفتم.به فکرزن هایی که گرفتار ظلم شده بودند و حتی توان بیرون آمدن را هم نداشتند. آن هایی که سال هاست قربانی شدند... قربانی خودخواهی مردها. «- علی، پسرم چرا شیرین رو اذیت میکنی عزیزجان؟ - آخه میگه من اول باید چشم بذارم. - -خب اشکالش چیه؟ شیرین بچه ست، یکم مراعاتش رو کن پسرم. -نمیخوام عزیزجون، من مردم مثلا، همیشه هم مردها اولا... اصلا دخترا حق بازی ندارن، برو شیرین خانم، برو تو خونه. - عه، این حرف ها رو از کجا یاد گرفتی عزیزجان. یادت باشه، اگه یه دختر نبود تو اصلا نمی تونستی به دنیا بیای که الان اینجا بایستی و منم منم کنی.»نگاه مات علی هنوز هم یادم است. کم پیش می آمد عزیزجان دعوایمان کند.اصلا من که یادم نمی آمد اخم هایش را نثارم کند. همه ی مان دوستش داشتیم، بیشتر از مادرهایمان هم دوستش داشتیم.دلخوری اش برایمان بزرگ ترین تنبیه بود، و آن روز علی تنبیه بدی هم شده بود.ای کاش همه ی آدم ها مانند عزیزجان بودند، آنقدر خوب بودند که بدترین تنبیه برای اطرافشان، گرفتن خودشان بود. من هم سعی کردم مانند او باشم اما... -همیشه میاین اینجا؟با ترس سرم را بلند کردم و به فرد رو به رویم نگاه کردم. کمی طول کشید تا بتوانم فرد روبه رویم را بشناسم. به سمتم برگشت و دوباره همان لبخند همیشگی را نشانم داد. -ترسوندمتون؟سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم. او برای چه آمده بود؟ از او بدم نمی آمد اما، حال حاضر نبودم تنهایی ام را کس دیگری شریک شوم. حال من تنها به سکوت و فکر کردم احتباج داشتم تا تمام دردهایم را فراموش کنم و بشوم دوباره همان دختر ساکت و آرامی که همه گمان می کردند توجهی به هیچی ندارد.دست به مانتویم زدم و آن را مرتب کردم. خودش در دور ترین قسمت نیمکت نشسته بود. همین که فاصله ها را رعایت می کرد خوب بود دیگر. -اون روز که اومدید توی مغازه حس کردم قبلا دیدمتون، ولی یادم نبود.به روبه رو خیره بود و به راحتی می توانستم به نیم رخش خیره شوم.ولی من هیچ گاه او را ندیده بودم. شاید که آنقدر سرم پایین بود و در خیال های خودم سفر می کردم که توجهی به او نکردم. -میخواین برم؟ترسیده نگاهش کردم. نکند فکرم را خوانده باشد. -نه.لبخندی زد و دوباره به روبه رو خیره شد. با آن حالت صورتم به یقین فهمید که دروغ می گویم. هرچند که از حضورش راضی نبودم اما نمی خواستم با دلخوری برود.با کنجکاوی نگاهش کردم. این پارک تا مغازه اش فاصله ی زیادی داشت. -خونه تون اینجاست؟لبم را به دندان گزیدم. آخر این چه سوالی بود یک مرتبه به سرم زد. شاید نخواهد جواب دهد. اه، اصلا به من چه مربوط بود؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حتما آمده است قدم بزند دیگر. -نه بابا، این بالا مالا ها برای بچه پولدارهاست، نه ماها.نگاهی به اطراف کردم. آدم هایی هم که در خیابان قدم می زدند یا سوار ماشین گران قیمت بودند یا با بهترین لباس ها قدم می زدند.هیچ گاه به این خیابان عیان نشین این پارک توجهی نکردم. حتی اگر آدرسش هم می پرسیدند بلد نبودم. فقط قدم زنان می آمدم، روی همین نیمکت می نشستم. ساعت ها به نقطه ای خیره می شدم تا تمام افکار مزاحم از سرم تخلیه شود و بعد می رفتم. -شما چی؟ شما از این بچه پولدارهایید؟ به لحن طنزش خنیدیدم و سرم را تکان دادم. -خوبه! -چطور؟شانه ای بالا انداخت و کامل به صندلی تکیه داد. -خب... یکم نشست و برخاست با این آدم ها سخته. قبول ندارید؟نمی توانستم بگویم برای من ارتباط با تمام آدم ها دشوار بود. انگار دیواری از تنهایی دور خودم چیده بودم و هیچگاه حاضر نبودم از آن بیرون بیایم.شاید هم کسی قصد شکستن آن را نداشت.همه به این تنهایی که خودشان برایم آفریده بودند عادت کردند، انگار بعد از مرگ عزیزجان دیگر کسی نمی توانست مرا با دیگری ببیند. دلم هم نمی خواست به دروغ حرف... -آخ!با فریادش هراسان به سمتش برگشتم که از روی نیمکت بلند شده بود و با سرعت به سمت دخترکی دوید. دخترک در حال افتادن روی زمین بود که خودش را رساند و قبل از آنکه دست هایش با زمین برخورد کند او را گرفت.دخترک را از آغوشش جدا کرد و کمکش کرد تا صاف بایستد. آنقدر با سرعت این اتفاق افتاد که تنها مات به صحنه نگاه می کردم.دخترک، چشم های به رنگ دریایش را درشت کرده بود و با ترس به آقای شایسته نگاه می کرد. انگار خیلی ترسیده بود و از آمدن یک مرتبه ی آقای شایسته هم در شوک رفته بود.از جایم بلند شدم و به سمت آن ها رفتم. آقای شاسته دست های دخترک را در دست هایش گرفت. آن دست های کوچک و سفید در بزرگی و زبری دستش ناهماهنگی زیبایی را می آفرید، همیشه که نباید زیبایی در هماهنگی ها باشد. -دستت هم چیزی نشده عموجون، درد که نداری؟دخترک سرش را به بالا پرت کرد که موهای طلایی رنگ و فرفری اش روی پیشانی اش پخش شدند. دخترک درست مانند فرشته ی ترسیده ای بود که هر لحظه دلش می خواست با آن چشم های درشتش بزند زیر گریه.آقای شایسته موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و لبخند مهربانش را بزرگ تر کرد.برق چشم هایش را می توانستم ببینم. انگار علاقه ی زیادی به کودکان داشت، اصلا چه کسی می توانست این فرشته های زمینی را دوست نداشته باشد؟ -عه، لباست خاکی شده.با حوصله و آرام مشغول تکاندن خاک روی دامن دخترک شده بود و من تنها محو حرکات پر ازعشقش شدم.انگار دختر خودش بود که اینگونه مهربانی هایش را خرجش می کرد. آن هم اینگونه که انگار تنها او هست و دخترک، انگار تمام آدم های اطرافش محو شده بودند و نگاهش... نگاهش این بار بیش از حد مهربان بود. -از چیزی ترسیدی عمو؟دخترک سرش را تکان داد که آقای شایسته دست هایش را دوطرف صورت دخترک قاب کرد. -از چی عموجون؟ -دَگ.چشم های هردویمان از لحن بچگانه اش گشاد شد. انگار خودش هم فهمیده بود که منظورش را نمی فهمیم که به نقطه ای اشاره کرد. دخترکی با سگ کوچکش مشغول قدم زدن بودند. سگ پاکوتاهی که نمی توانست حتی به مورچه ای هم آزار برساند. -اون که ترس نداره عمو، نگاه کن چه با... سگ صدایی از خودش در آورد که دخترک از ترس صورتش سفید شد. دستش را با قدرت از دست های آقای شایسته بیرون آورد و قبل از آن که بتواند واکنشی نشان دهد به سمت یکی از خانه ها دوید.وارد خانه شد و دروازه ی مشکی بزرگ را با قدرت بست که چهارچوب دروازه ثانیه ها بعد لرزید. هردویمان از حرکات بچگانه و بانمکش خندیدم.آقای شایسته از جایش بلند شد و با همان ته مانده ی خنده به من خیره شد. چشمان قهوه ای اش محو صورتم شدند که با سرعت سرم را پایین انداختم. حس بدی نداشتم از نگاهش اما... از خیره شدن در چشم های شخصی می ترسیدم. گمان می کردم از چشم هایم ضعفم را می خواند.ثانیه ای طول نکشید که سنگینی نگاهش را از روی صورتم برداشت. -خیلی بامزه بود!سرم را بلند کردم. به آن دروازه ی مشکی خیره بود. با همان نگاهی که برق می زد. -شما دختر دارید؟با خنده ای حاکی از تعجب به سمت برگشت. -نه، چطور مگه؟شانه ای بالا انداختم. -پس خیلی باید بچه دوست داشته باشید.لبخند از لب هایش پر کشید. به ثانیه ای نکشید که گرد غم در چهره اش پاشید. نگاه نگرانم را که دید سرش را پایین انداخت و آه سوزناکی کشید. -من... من اصلا قصد.. قصد نداشتم ناراحتتون کنم. -نه، ناراحتم نکردید.لبخند بی جانی زد. از همان لبخندهایی که سهراب می گوید از گریه هم غم انگیز تر است. از همان هایی که یعنی قلبت برای گریه کردن لک می زند ولی نمی توانی بغض کنی، از همان هایی که دلت می خواهد سر روی شانه ی کسی بگذاری و کسی نیست.صدای زنگ موبایلی بلند شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهی به جیب شلوارش کردم. دستش را به سمت جیبش برد و همان موبایل قدیمی را بیرون آورد. نگاهی به اسمش کرد و تماس را قطع کرد.به سمت نیمکت رفت و من هم پشت سرش به راه افتادم. نمی دانم چرا همپای او قدم برمی داشتم مانند هربار از همنشینی با شخصی اذیت نمی شدم.شاید حس عذاب وجدان داشتم. گمان می کردم برای حرف من بود که او اینگونه ناراحت شده است. اما مگر من چه پرسیده بودم؟ دختر داشتن یا نداشتن که این همه غم نداشت! روی نیمکت نشست. دوباره موبایلش به صدا در آمد که باز هم به مخاطب نگاه کرد و باز هم موبایلش را قطع کرد. این بار دکمه اش را به مدت طولانی فشرد و با بلند شدن صدایش فهمیدم موبایلش را خاموش کرده است.آن را همانجا روی نیمکت رها کرد و سرش را به سمت من بگرداند. همانجا کنار نیمکت ایستاده بودم و مانند منگ ها به حرکاتش خیره بودم. خنده اش گرفته بود. -من حالم خوبه شیرین خانم.با شنیدن نامم از زبانش ابروهایم را بالا انداختم که دستش را به نشانه ی عذرخواهی روی سینه اش گذاشت. -ببخشید، اسمتون رو توی برگه ی قرارداد دیدم. اسم زیبایی دارید، دلم نیومد به فامیلی صداتون کنم.برایم مهم نبود. نه من دختر هجده ساله ای بودم که نگران مزاحمت های یک پسر شوم و نه او پسر جوانی بود که حرف هایش را با منظور بدی بیان کرده بود. صداقت کلامش را به خوبی می فهمیدم، تمام حرف هایش بی منظور و تنها از روی همراهی ساده بود. -نمی شنید؟قصد داشتم قدمی بردارم که حواسم جمع شد و به یاد آوردم خیلی وقت هست که پا از خانه بیرون گذاشته بودم. پدر هم به یقین تا به حال به خانه آمده بود و آن زن های بیکار هم رفته بودند.لب باز کردم تا بگویم می خواهم بروم که موبایلم به صدا در آمد. آن را از درون جیب مانتویم بیرون آوردم و نگاهی به شماره ی امیرعلی کردم. دوباره نگرانی ماننده موجودی بر جانم افتاد. او هیچگاه با من تماس نمی گرفت، نکند برای شیوا و بچه اتفاقی افتاده باشد؟ تا زایمان او هم که خیلی فاصله بود!دکمه ی اتصال را فشردم که صدای کلافه اش در گوشم طنین انداخت. -الو. -سلام آقا امیر، بفرمایید. -سلام، شیرین خانم اون شیوا کدوم گو... کجاست؟مانده بودم چه بگویم. شاید کم پیش می آمد که بخندد اما همیشه آرام بود. قیافه اش جدی بود اما بیشتر اوقات در برابر خواسته های بی منطق شیوا کوتاه می آمد و هیچگاه او را اینگونه عصبی ندیده بودم. -فکر کنم خونه بوده، من اومدم بیرون. -کی میرید خونه؟صدای نفس های عصبی و بلندش را حتی از پشت موبایل هم می شنیدم. انگار خیلی جلوی خودش را می گرفت که در برابر من آرام برخورد کند و خشمش را بروز ندهد، اما موفق نبود. -همین الان راه می افتم، فکر کنم نیم ساعت دیگه می رسم. - اگه خونه ی شما بود بهم خبر بدید ممنون میشم. -حتما فقط...مکث کردم. نمی دانستم پرسیدنش درست بود یا نه. اما دیگر دیر شده بود و حرفم را زدم. شاید اگر بیخیال ادامه ی حرفم می شدم بیشتر بر عصاب خرابش خط می کشیدم. -اتفاقی افتاده؟ -نگرانش شدم. از صبح از خونه زده بیرون و هرچی بهش زنگ می زنم جواب نمیده، تلفن خونه تون هم که قطعه. -آها، بهتون خبر میدم. -ممنون، خداحافظ.لب باز کردم تا جوابش را بدهم که صدای بوق موبایلش در گوشم پیچید. موبایل را از کنار گوشم پایین آوردم که تازه متوجه ی نگاه خیره و کنجکاو آقای شایسته شدم. -من باید برم خونه. -انگار عجله دارید، میخواین برسونمتون؟ -نه، جلوتر تاکسی میگیرم. -هرطور راحتید.سری برایش تکان دادم. چادرم را در مشتم جمع کردم و به سمت پیاده رو رفتم. چچند قدمی بیشتر برنداشته بودم که صدای قدم هایش را شنیدم. -شیرین خانم.تیز به سمتش برگشتم. -ناراحت که نمی شید به اسم کوچیک صداتون می کنم؟شانه ای بالا انداختم و نه ای زیر لب گفتم که لبخند تشکر آمیزی زد. -من وقتایی که یکم درگیری هام زیاد میشه میام اینجا و ساعت ها قدم می زنم تا ذهنم آزاد بشه ولی امروز... شما حواسم رو پرت کردید و حالم زودتر ازاونی که باید خوب شد، ممنون.می خواستم بگویم من که حرف زیادی نزدم. تمام همنشینیمان را یا زنگ تلفن پر کرد یا آن دخترک بانمک. اما به او حق می دادم.حال من هم کمی زودتر از همیشه خوب شده بود. بدون اشک ریختن بغضم شکسته بود، بدون فکر کردن ذهنم خالی شده بود شایدآنقدر تنها مانده بودم که همراهی یک غریبه هم اینگونه دگرگونم می کرد. -روزخوش.لبخند تشکرآمیزی نثارش کردم که به سمت نیمکت قدم برداشت. تاکسی گرفتم و خودم رابه خانه رساندم. وارد خانه شدم و شیوا را صدا زدم. -شیوا... شیوا.پدرهمان لحظه از در دستشویی بیرون آمد. به سمتش برگشتم. او تنهاامیدمن دراین دنیای تنگ بود، دنیایی که برای هرکه خوش می گذشت، برای من تنها یکنواختی هایش را کنار گذاشته بود.-سلام بابایی، خسته نباشی. -سلام دخترم، سلامت باشی. کجارفته بودی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
❌❌این سرگذشت واقعی است❌❌❌ وقتی فهمیدم تو عقد موقت حامله شدم دنیا رو سرم خراب شد، زنگ زدم به رامین، قرار شد هرچی زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم، یک هفته مونده به عروسیم موقع اثاث کشی مسعود برادرشوهرم تصادف کرد و مرد‌ و من شدم عروس بد قدم مادرشوهرم،هیچکس نمیدونست باردارم این در حالی بود که هنوز چهلم برادرشوهرم‌ نشده مهسا جاریم خودشو به شوهرم نزدیک کرد.... https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ❤️داستان مریم❤️❤️
به هر که دروغ می گفتم به او که نمی توانستم. او تنها آدم مهربان زندگی ام بود، اگر به او دروغ می گفتم خودم را دلخور می کردم، نه او را. اصلا آدم که کسی را دوست دارد، می شود خود او، بوی او را می دهد، رنگ او را می گیرد، احساساتش می شود وصل او، قبل از آنکه او بخندد، بگرید و دلش بگیرد، تمامم را می فهمد، با پوست و خون و جون! -رفتم بیرون هوا بخورم. -چیه خونه رو گذاشتی رو سرت؟به سمت شیوا برگشتم. دستش را به کمرش زده بود ودر چهارچوب در ایستاده بود. به سمتش قدم برداشتم. نمی خواستم پدرچیزی بشنود، او زود نگران می شد. -چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ امیرعلی نگرانت شده.دستش را بالا آورد و ناخن های لاک زده اش را جلوی دهانش گرفت و مشغول فوت کردنشان شد تا خشک شوند. -خب حالا، یه طوری میگی نگران شده انگار چیکار داره؟ --اصلا تو چرا از صبح اینجایی؟ -کجا باشم؟داخل اتاق مادرشد که من هم پشت سرش وارد اتاق شدم. -بیابرو خونه. روزجمعه ست، شوهرت از صبح خونه ست بعد تو اومدی اینجا؟ - چیه ناراحتی برم؟با لحن دلخورش دهانم بازماند. من از بودن او در این خانه ناراحت نمی شدم. شاید حرف هایش آزارم می داد اما بودنش هم نعمتی بود. حداقل بودن او با آن بچه ی توراهی حالم را خوش می کرد. سال ها بود زندگی هم با همان یکنواختی همیشگی می گذشت، بدون هیجانی، عشقی و انتظاری اما.. اما به دنیا آمدن آن کوچولویی که نیامده دوست داشتنی بود، انتظاری بود که شب و روز می کشیدم و هر لحظه اش برایم شیرین بود.با دست شقیقه هایم را فشردم. نه من هیچگاه او را درک می کردم و نه او مرا.دو خواهر بودیم با دنیایی از تفاوت ها.او تمامش شده بود مانند مادر و من تمامم... ای کاش می توانستم شبیه عزیزجان شوم. -من منظور... -چرا دیگه همینه. نه، صبر کن ببینم. نکنه حسودیت میشه من زندگی دارم واسه خودم، شوهرم نگرانمه، بچمم چند وقت دیگه میاد ول...سکوت نکردم. حالم را تازه خوب کرده بودم، او حق نداشت دوباره تمام سازه هایم را خراب کند. -زندگی که هر روزش به مهمونی و خوشگذرونی های خودت ختم بشه، به درد من نمیخوره، من تنهایی خودم رو بیشتر دوست دارم.مات مانده بود. حق هم داشت، من همیشه سکوت کرده بودم در برابرتمام گستاخی هایش، گذاشتم حرف بزند و بتازد و بشکند اما. اما گاهی سنگ هم لب به سخن باز می کند دیگر، چه برسد به من انسان. به سمت اتاق خودم قدم تند کردم. *سه ماه بعد* با صدایی چشم هایم کم کم از هم باز شد. کمی گذشت تا بتوانم موقعیتم را بفهمم و صدای زنگ موبایلم را بشناسم. با همان چشم هایی که از شدت خواب از هم باز نمی شدند، دستم را دراز کردم و روی میز به دنبال موبایلم گذشت. آن را برداشتم و نگاهی به نام رویش کردم. نام امیرعلی روی آن برق می زد. نگاهی به ساعت کردم وبا دیدن دو نصف شب هراسان از جایم بلند شدم. انگار تمام خوابم یک مرتبه پریده بود. دکمه ی اتصال را فشردم. -الو. -شیرین خانم... شیوا دردش گرفته. صدای داد و فریاد های شیوا را از پشت تلفن می شنیدم. -من الان دارم می برمش دکتر، شما می تونید به مادرتون خبر بدید بیاد. -آره...آره... فقط... حالش خوبه؟ -درد داره. -خب.. خب اگه چیزیش بشه... یعنی... -شیرین خانم.با سرعت از روی تخت بلند شدم و جوابش را دادم. -ای کاش بهتون زنگ نمی زدم. انگار خیلی نگرانتون کردم.با حرفش سرجایم ایستادم. صدایش نگران بود اما نه به نگرانی من. من آنقدر دستپاچه شده بودم که در آن تاریکی به دنبال در اتاقم می گردم. انگار عقلم از کار افتاده بود. -آروم باشید، اتفاقی براش نمی افته. شما فقط به مادرتون خبر بدید. -آخه... خیلی زود بوده... نکنه... -اونقدر هم زود نیست، ما رسیدیم بیمارستان، با اجازه.صدای بوق های ممتدد در گوشم پیچید. چند دقیقه ای همانجا ایستادم. ذهنم را مرتب کردم، کلمات امیرعلی را کنار هم چیدم و سعی کردم آرام باشم.برق اتاقم را روشن کردم، گیره ی مویم را از روی میز برداشتم وهمانطور که با آن موهایم را جمع می کردم به سمت اتاق مادر و پدر رفتم. در اتاقشان را با آرامی باز کردم که باز هم صدای لولای بلند شد. دقیقا هنگامی که می خواستی کاری راآهسته انجام دهی همه صدا های جهان بلند می شوند. و در آن تاریکی سعی کردم مادرم را روی تخت تشخیص دهم. موهای پریشانش را که روی تخت دیدم به سمت چپ تخت قدم برداشتم. دستم را روی بازویش قرار دادم و آرام تکانش دادم. -مامان، مامان.پلک هایش را از هم باز کرد اما هنوز در عالم خواب بود. اینبار محکم تر تکانش دادم که کمی خوابش پرید. -مامان بچه ی شیوا داره به دنیا میاد. با حرفم، هم پدر و هم مادر از جایشان پریدند و صاف روی تخت نشستند. -چی؟ -نگران نباشید... هیچی نیست. امیرعلی بردتش بیمارستان.پدر زودتر از همه یمان به خودش آمد. از جایش بلند شد و به سمت کلید برق رفت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-شیرین... بابا، تو هم میای؟ -نه، این کجا بیاد دیگه؟ مادر هم از جایش بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت.نگاه پر از خواهشم را به پدر انداختم که لبخندی زد. داشتنش خوب بود، کمی بیشتر از خوب. -برو لباس بپوش دیگه.قبل از آنکه صدای مخالفت مادر را بشنوم از جایم بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم.به سرعت بسمت بیمارستان راه افتادیم. مادر هم کم از من نداشت. هردویمان از استرس دست هایمان می لرزید. پدر هم آنقدر خوابش می آمد که دوبار نزدیک بود تصادف کنیم. حق هم داشت. در ماشین کلی نقشه کشیدم برایش، به فکر گرفتن دست های کوچیکش که می افتادم دلم قنج می رفت. دلم می خواست خاله صدا کردن را از زبانش بشنوم... نه، نه، دلم می خواست تنها در آغوشش بگیرم، همین هم برای دل بی قرارم کافی بود.به قول پدر، آنقدری که من و مادر برای آن دخترک کوچک ذوق داشتیم، شیوا و امیرعلی منتظرش نبودند. شاید هم بودند اما غرور کاذب هردو مانع از بروز احساساتشان می شد.هرچند که شیوا، بیشتر از غرور دچار یک لجبازی مضحک بود. انگار می خواست به تمام عالم و آدم بفهماند هیچ کس برایش مهم نیست. اما این حس را که در برابر بچه اش نمی توانست مخفی کند!تقریبا ساعت۳ونیم بود که رسیدیم بیمارستان. امیرعلی در راهروی بیمارستان قدم می زد. می گفت تازه وارد اتاق شده است و باید کمی صبر کنیم تا شانلی کوچک به دنیابیاید.نامش را دوتایی انتخاب کرده بودند. شیوا برای اینکه اول نامش با نام خودش یکی بود دوستش داشت و امیرعلی برای معناییش انتخابش کرده بود. می گفت دخترکم باید رشد کند، پیشرفت کند و افتخار آمیز باشد، برای همین نامش را شانلی به معنای افتخار آمیز انتخاب کرد. من هم که همه جوره او را دوست داشتم. نامش هر چه که بود برایم عزیز بود.هوا خیلی سرد بود. امیرعلی تنها با تیشرتی آمده بود بیمارستان، می گفت آنقدر عجله ای آمدیم که حتی لباس بچه را جابه جا گرفتیم. -خب مادر، الان برو براش بیار، وقتی به دنیا اومد باید بپوشه. -لباسش رو اوردم مادر، ولی اون لباسی که شیوا کنار گذاشته بود نیست. مادر، دانه ای از تسبیحش را چرخاند و گفت: -خب مادر جان، برو خونه حداقل یه چیز برای خودت بگیر، توی این سرما با تیشرت اومدی سرما میخوری. -سردم نیست نگاهی به دست هایش کردم. دروغ می گفت، این را به راحتی می شد از سیخ شدن موهای دستش فهمید. اما نمی رفت. خودش نگفته بود اما حس می کردم که نمی خواست شیوا را تنها بگذارد، شاید هم می ترسید برود و بچه به دنیا بیاید. دلش می خواست همان لحظه ی اول بچه را ببیند.بچه ی اول بود دیگر، ذوق خاصی داشت. همیشه اولین ها حسش فرق می کند، اولین بچه، اولین عشق، اولین دیدار...یاد ژاکت پدر درون ماشین افتادم. قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم آن را گرفتم. اما دیدم پدر کاپشنش را گرفته بود.می خواستم بگویم برود ان را بگیرد و بپوشد که در اتاق باز شد.پرستار با نوزادی در بغل از در بیرون آمد. همه‌ی مان با خوشحالی به سمتش رفتیم.امیرعلی ، گوشه ی پتوی صورتی را کنار زد و یک صورت کوچولو و سرخ نمایان شد. -تبریک میگم بهتون، دختر نازیه.هیجان در چشم هایش برق زد. انگشت اشاره اس را نرم و نازک روی لپ های سرخش کشید. -اجازه بدید اول قشنگ تمیزش کنیم بعد میدیم بغلتون، فقط لباساش؟با سرعت به سمت صندلی ها رفتم و کیف صورتی را برداشتم. این کیف را به سلیقه ی خودم برای شانلی کوچک خریده بودم.روی ان با توپ های رنگی تزئین شده بود و رنگ روشنش انرژی می داد.کیف رابه دست پرستار دیگری که کنارش ایستاده بود دادم که پتو رادوباره روی صورتش کشیدن و راه افتادند.در نگاه امیرعلی لبخند خاصی موج می زد. لب هایش از هم تکان نمی خورد اما رنگ خوشحالی در چشم هایش ریخته بودند.نیم ساعتی منتظر ماندیم تا دوباره بچه رو اوردند.آنقدرریز بود که همه ی مان می ترسیدیم در آغوشش بگیریم.فقط از روی تخت نگاهش می کردیم. چشم هایس هم از هم باز نمی کرد، فقط گاهی لب هایش را تکان می داد. نمی دانم ساعت چند بود که موبایلم زنگ خورد. دلم نمی آمداز آن بچه دل بکنم.اما به اجبار از اتاق بیران رفتم. موبایلم را در آوردم و نگاهی به شماره کردم. آقای شایسته بود!صربه ای به پیشانی ام زدم. قرار بود امروز سفارش ها را ببرم و تحویل بده ولی قرار بود امروز سفارش ها را ببرم و تحویل بده ولی مگر من می توانستم از شانلی کوچک دل بکنم؟نیامده چه عزیز شده بود برایمان!به اجبار دکمه ی اتصال را فشردم. -سلام شیرین خانم. -سلام، صبحتون بخیر. -امروز تشریف...صدایش با صدای پرستاری که دکتر علوی را پیج می کرد قاطی شد و نتوانستم به خوبی حرفش را بفهمم.چند دقیقه ای مکث کردم که صدای نگرانش در گوشم پیچید. -شما بیمارسانید؟ -بله. راجع به سفارش... -خوبید؟با حرفش دیگر ادامه ندادم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii