eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
118 عکس
495 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
💗امروزتان پراز مهربانی 🥰شادیهاتون بی پایان 💗لبتون پراز خنده شیرین 🥰قلبتون پراز مهر 💗و زندگیتون پراز عشق 🥰صبح دل انگیز پاییزیتون پر انرژی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستم را روی دستش گذاشتم. نگرانی مادرانه این روزها بیشتر به سراغش آمده بود. -خب چرا شما نمیرید پیشش؟ -آره خانم، برو یک هفته پیشش بمون. -من رو می‌بری پس؟پدر با تعجب به پنجره که سیاهی شب را به رخ می‌کشید اشاره کرد و من به دستپاچگی‌مادر خندیدم. - الان زن؟ - خب پس کی؟ اگه بچه نصف شب بلند بشه میخوان چیکار کنن؟ _کاری که همه مادر و پدرها میکنن، الان غذات رو بخور صبح می‌برمت. - نمی‌خورم.صندلی را عقب کشید و از جایش بلند شد. رفت روی مبل نشست و با قیافه‌ای در هم به تلویزیون نگاه کرد. -خب پاشو بریم. -نه، نمیخواد بچم خوابه، همون فردا بریم. - خب پس چرا اخمات تو همه مامان. -دل نگرون بچمم، شما که مادر نیستید بفهمید.من و پدر هم دست از غذا کشیدیم. مادر که روی میز نبود انگار دگر غذا به مزاق هردویمان نمی نشست.خودم هم نگران شده بودم. شیوا شاید سنش کم نبود اما بی تجربه تر از آن بود که بتواند از نوزادی نگهداری کند‌.من و پدر هم دست از غذا کشیدیم. با این حال مادر، نگرانی به هردوی ما هم سرایت کرده بود. لیوانم را در بشقاب گذاشتم و خواستم بلند شوم که پدر مچ دستم را گرفت. با تعجب نگاهش کردم که باز همان لبخندهای مهربانش را زد، از همان هایی که می فهمیدی چقدر خستگی را پشتش پنهان کرده است تا مبادا غمش را ببینی. -وقت داری دو کلوم پدر و دختری با هم حرف بزنیم؟ خیلی وقته حرف نزدیم. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که مچ دستم را رها کرد و من به سمت آشپزخونه رفتم. لبخند زده بودم اما در دلم آشوبی بر پا شده بود.این اولین باری نبود که پدر می خواست تنهایی حرف بزنیم اما... تمام این سه روزی که از پارک رفتنم می گذرد حرف های مهدی در ذهنم تکرار می شود و منتظر اتفاقی از طرف او هستم. شده بودم مانند آن دخترهای بی جنبه ای که تا پسری به آن ها نگاه می کند فلسفه ی عاشق شدنشان را چیده بودند. من هم تنهای با آوردن کلمه ی آشنایی تا قصد ازدواج آقا مهدی را در ذهنم مرور می کردم.دیوانگی بود اما دست خودم نبود، این افکار مزاحم مدام به سراغم می آمد و نمی گذاشت راحت بتوانم مانند همیشه بیخیال بمانم و بیخیال شوم. مگر با کم پسری حرف زده بودم؟ همه شان را از اول می دانستم ماجرایی رخ نمی دهد، می دانم در حد همین حرف بماند.نمی دانم شاید برای این بود که تمام آن ها را مادر معرفی کرده بود و هردویمان با اجبار آشناهایمان با هم حرف می زدیم. اما مهدی...او خودش مرا دیده بود، او خودش می خواست با من آشنا شود..."شما خیلی خوشگلید، حق دارید حتی برای یک شاهزاده هم ناز کنید."من چرا تازه معنای حرف هایش را می فهمم؟ چرا تازه آن ها را مانند جورچین کنار هم چیدم و آن ها را هر طوری که خودم دوست داشتم تعبیر می کردم؟ اصلا شاید هم قصد مهدی آن نبود که من گمان می کنم، شاید مانند هر پسر دیگری دنبال سو استفاده و دوستی های خیابانی بود اما... او پسر صاف و ساده ای بود، از سن من و او دوستی های خیابون گذشته بود.دستی به صورتم کشیدم و دوباره به سمت میز رفتم. باید صبر می کردم تا می دیدم زمان چه می کرد، حتی اگر دیگر خبری از او نشود، می توانستم راحت فراموشش کنم.راست می گویند که زمان حلال مشکلات هست، حلالی که با گرفتن عمرت معامله می کند.میز را جمع کردم و کنار پدر و مادر روی مبل نشستم. نه دستم به کار سفارش های آقا مهدی می رفت و نه می توانستم سفارش دیگه ای بگیرم. انگار منتظر بودم تا واقعه ای رخ بدهد و تکلیفم مشخص شود.استرس داشتم... برای حرفی که پدر می خواست بزند. می دانستم ااینبار از هر زمان دیگری فرق می کند، این را دیگر از آن نگاه های زیر زیرکی و لبخند های پرمعنایش می فهمیدم.انگشت هایم را از استرس در هم قفل کرده بودم که پدر دستش را روی دستم گذاشت و آن ها را آرام از هم باز کرد. نگران نگاهش کردم...او برای من تنها یک پدر نبود، او تنها کسی بود که بعد از رفتن عزیزجان احساساتم را می فهمید، او برای من معنایی فراتر از یک پدر داشت. -می دونی چی میخوام بگم؟نگاهی به جای خالی مادر انداختم. آنقئر گرم افکار خودم بودم که متوجه ی رفتنش نشده بودم. نمی فهمیدم این همه اضطراب از کجا آمده بود. -نمی دونم. -راجع به آقای شایسته هست.بی اختیار سرم را پایین انداختم. دوباره آن هجوم عظیم از خون را در گونه هایم حس کردم. شرم داشتم در چشم هایش نگاه کنم. این اولین باری بود که در مورد یک خواستگاری جدی صحبت می کردیم.یاد شیوا افتادم، همان شبی که خودش اسم امیرعلی را بی پروا جلو پدر آورد و بدون خجالتی از دوست داشتنش حرف زد، مگر من و او از یک خون نبودیم؟ پس این همه تفاوت از کجا آمده بود؟ -بهم گفت می خواسته باهات حرف بزنه که گذاشتی و رفتی، می گفت وقتی رفتی بیشتر عاشقت شده.پدر خوشحال بود. ته صدایش انگار می خندید اما نمی خواست خندیدنش بر لبش بیاید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شاید گمان می کرد من خنده های او را مانند خنده های مادر معنا می کنم، تا فرصتی برای شوهر کردن من پیدا می کرد انگار ازدواج خودش نزدیک هست که آن همه ذوق می کرد.نمی فهمیدم ازدواج چه هنری بود که او و زن های دیگر آن همه به آن اهمیت می داند، مگر ارزش یک زن فقط به زن بودنش نیست؟ -چرا خجالت می کشی شیرین بانوم؟سرت رو بلند کن ببینم.شیرین بانو که می گفت بی اختیار لبخند در لب هایم می نشست.شیرین بانو گفتنش برای همیشه نبود و همین آرامم می کرد، برای مواقع خاص بود، برای مواقعی که می دانست نیاز به نشانه ای از عزیزجان دارم تا حالم خوب شود. -به مامانت اینا فعلا چیزی نگفتم، می خواستم اول نظر خودت رو بدونم. می دونی که، اگه بفهمه اصلا به علاقت توجه نمی کنه.سرم را تکان دادم و بی اختیار آهی سوزناک کشیدم. هیچ کس بیشتر از من این بی توجهی را نمی فهمید، بی توجهی که ده سالی می شد گریبانم را گرفته بود. -حالا نظرت راجع بهش چیه؟دیدارهایمان مانند فیلمی با سرعت از جلوی چشم هایم رد شد. من تا به حال با هیچ پسری حرف نزده بودم، اصلا از نزدیکی با آن ها خوشم نمی آمد، شاید هم می ترسیدم. اصلا نمی توانستم در کنارشان راحت باشم، اما... او آرامم می کرد، حرف می زد و من انگار با یک دوست حرف می زنم، دوستی که سال ها می شناختم، دوستی صمیمی تر از خواهرم!سر به زیری هایش، رعایت کردن فاصله هایش، خنده های بی ریایش، مهربانی اش، همه انگار برایم بوی تازه ای گرفتند. انگار او همان مرد ساده و پر محبتی بود که این همه سال برای داشتنش صبر کرده بودم.اصلا... او اولین پسری بود که می گفت مرا دوست دارد، او اولین کسی بود که می خواست به خواستگاری ام بیاید برای خودم، او مرا همینگونه که بودم دوست داشت، با تمام خجالتی و ساکت بودنم.سرم را تکان دادم. انگار زیادی تند رفته بودم، درست هست که او مرد خوبی به نظر می رسید اما، تنها به نظر می رسید. من که چیزی از او نمی دانستم، از خانواده اش، جایی که بزرگ شده است، تحصیلاتش، اصلا... من او را همیشه در نگاه یک مغازه دار دیده بودم. -من چیز زیادی ازش نمی دونم خب. -پس دوران نامزدی برای چیه؟شانه ای بالا انداختم. -به قول مامان برای دخترای هجده ساله ای هستن که تازه کلی خواستگار هم دارن، نه منی که تا یکی بیاد باید زودی برم.سرم را بلند کردم و غم در چشم های پدر را که دیدم از گفته پشیمان شدم. لبم را به داندان گزیدم و خودم را لعنت فرستادم. این همه سال سکوت کردم تا مبادا غمم دل کسی را چرکین کند و حال لب باز کرده بودم به شکایت؟آن هم برای عزیزترینم که خم ابروهایش جان از بدنم می گرفت؟لبخندی زدم و سعی کردم حرفم را به گونه ای توجیه کنم. هرچند حرفی را که زده شد را با هیچ اسیدی نمی شود از قلب ها شست. -ولی خب منم حق انتخاب دارم، اصلا خودد آقای شایسته گفته حق دارم حتی برای یه شاهزاده هم ناز کنم.پدر هم گرد غم را از چهره اش پاک کرد و مانند من خندید. -حالا از همینقدر شناختی که ازش داری چطور پسریه؟ می ارزه برم تحقیق و این حرفا؟سرم را پایین انداختم. تا همین جا هم شرمم را پشت پلک هایم مخفی کرده بودم تا بتوانم یک بار هم جدی به واژه ی ازدواج فکر کنم و در این افکارم از پدر هم کمک بخواهم، از این بیشتر بی پروا بودن از دست های من بر نمی آمد. -فقط می تونم بگم خیلی مهربونه.تنها واژه ای که از او لبخند همیشه بر لبش در ذهنم مانده بود همین مهربانی اش بود و تمام!پدر با یک دستش دستم را محکم فشرد و با دست دیگرش گردنم را گرفت. سرم را جلو برد و بوسه ای نرم و طولانی روی پیشانی ام زد.یادم هست که عزیزجان به او گفته بود اگر می خواهد مرا ببوسد پیشانی ام را ببوسد، می گفت بوسیدن پیشانی به دختر حس احترام می دهد، حس بزرگ بودن، حس اطمینان از داشتن تکیه گاهی و راست می گفت.بوسه که بوس بود، ولی جایگاهش چرا این همه معنای متفاوت می آفرید؟ بوسه ی لب کجا و بوسه ی پیشانی کجا...مانند آدم ها، آدم هم آدم هست اما جایگاهش دنیایی از تفاوت را می آفریند، آدم معتاد کجا و آدم شریف کجا؟چند روزی گذشت و هیجانی بی نظیر از آن شب در وجودم ایجاد شد. شب و روزم شده بود فکر کردن به همان کلمات کمی که شده بودن یادگاری از آقای شایسته ای که دیگر به خودم اجازه داده بودم و در ذهنم او را مهدی می خواندم.گفته بود نامم را دوست دارد که بهانه ای شود برای صدا کردنم، چرا حالا تک تک حرف هایش برایم معنای دیگری داشت؟ شب و روز را توی اتاقم می گذراندم تا مبادا مادر از این حس تازه جوانه زده در وجودم با خبر شود و آن وقت دیگر کارم تمام می شد. آن وقت اگر این وصال شدنی نبود، من اگر حس درون خودم را آرام می کردم، دیگر نمی توانستم حس مادر و اجبار هایش را خاموش کنم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد از چند روز، یک روز جمعه، امیرعلی و شیوا آمدند خانه مان. منی که آنقدر برای به دنیا آمدن شانلی ذوق و هیجان داشتم، حال آنقدر ذهنم درگیر مهدی شده بود که حتی دیگر به او هم فکر نمی کردم.کارگاه را از روی میز برداشتم، شانلی که خواب بود، همینشینی با مادر و شیوا هم سودی جز اشک هایم نداشت.ترجیح می دادم خودم را در این چهاردیوار بین پارچه ها و نخ ها زندانی می کردم.نخ هایی که داشتند آینده ای را برایم رقم می زدند که هیچگاه گمانش را هم نمی کردم. تقه ای به در خورد. جز امیرعلی و پدر هیچکس برای ورود به اتاقم در نمی زد. موهایم را مرتب کردم و به داخل شالم فرو کردم. -بفرمایید.در باز شد و امیرعلی قدمی وارد اتاق شد. -بابا باهات کار داره.گوشه ی لبش به لبخند پر از شیطنتی کج شد. پدر گفته بود به امیرعلی می گوید تا برای تحقیقات برود، او که پسری نداشت تا او را راهی کند، به کس دیگری هم اعتماد نداشت. -مگه مامان و شیوا نیستن؟لبخندش پررنگ تر شد و دست هایش را در سینه در هم قفل کرد. -من کی گفتم قراره راجع به آقا مهدی حرف بزنیم؟لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم که صدای خنده ی کوتاهش را شنیدم. فکر کنم دومین باری بودکه صدای خنده هایش را می شنیدم. راست می گفت، او فقط گفته هست کاردارد، چه ربطی به بودن شیوا و مادر داشت؟ -نه، طبق معمول رفتن خونه ی همسایه. آهانی زیر لب گفتم که ازاتاق بیرون رفت. آبرویم پیش او هم رفت. الان گمان می کرد از پیداشدن یک خواستگارچقدر هولم.شاید هیجان زده بودم اما نه برای پیدا شدن خواستگار، اگر شوهر کردن برایم مهم بود سال ها پیش می توانستم به قول شیوا با یک عشوه پسری را رام خودم کنم اما مهدی...نمی دانم چرادراین یکی دوهفته برایم رنگ دیگری پیداکرد، انگارتازه چشم بازکرده بودم و می دیدم چه چیزی ازمردآینده می خواهم و همه ی آن ها رادرنگاه مهدی پیدامیکردم.از جایم بلندشدم و به حال رفتم. پدر و امیرعلی آرام آرام حرف می زدند که با دیدن من ساکت شدند. سرم رابه زیر انداختم، بیشتر از پدرازامیرعلی خجالت می کشیدم. -بشین بابا.روی مبل روبه روی پدر نشستم و در ذهنم باز هم دنبال نقطه ضعفی از مهدی بود تامی توانستم قلبم را آرام کنم و بگویم او آنقدر ها هم خوب نیست که اینگون خودت را برایش می کوبی، اما جز لبخندهایش چیزی جلوی چشم هایم نمی آمد.شاید هم پر از ضعف بود و پشم های من نمی دید، خب راست می گویند علاقه آدم را کور می کند، علاقه...چه زود درگیر این کلمه ی غریبه شده بودم، یعنی به همین سرعت می تواند به وجود بیاید یا من خیال می کنم؟ -بابا، اینطور که امیرعلی میگه پسر خیلی خوبی بوده، تموم مغازه دارهای اطرافش و همسایه ها ازش تعریف می کردن. با تعجب به امیرعلی نگاه کردم. او چطور آدرس خانه شان را پیدا کرده بود؟دوباره گوشه ی لبش کج شد و با همان غرور در چشم هایش نگاهم کرد. غرور او مانند غرور شیوا خودپسندانه نبود، او به موقع مهربان بود، به موقع آرام و به موقع هم خوب می ماند، غرور او تنها از اعتمادی به نفس سرچشمه می گرفت که من تهی از آن بودم. -خانوادش هم آدم های خوب و خاکی هستند، پدرش هم توی یکی از شرکت ها کار می کرد، یه دونه خواهر بزرگتر از خودش هم داره که ... -بابا، بهتر نیست از خود آقا مهدی بگید؟ با خانوادش بعدا آشنا میشه خب.لبخند تشکر آمیزی به او زدم و نگاهم را از او گرفتم که پدر خندید. -چی بگم از پسره خب؟ ظاهر و باطن حرفایی که زدی پسر خوبیه، شیرین بابا، خودت هم که می گفتی بدی ندیدی ازش، پس... -بهش علاقه دارید؟با حرفش دهانم باز ماند. زیر نگاه کنجکاوش در حال آب شدن بودم. نمی دانستم نام حسی که بعد از حرف زدن او به وجود آمد را چه می گذاشتم. علاقه، دوست داشتن، عشق، هوس، هیجان بیخودی؟من فقط می دانستم او برایم با پسرهای دیگر فرق دارد، هیچ گاه به او به چشم یک مزاحم نگاه نکردم. من آدمی نبودم که بخواهم تنهایی ام را با کسی تقسیم کنم اما او بی هوا می آمد و د رپارک کنارمم می نشست و... بعد نمی فهمیدم کی تمام قصه هایم به ته می کشید. -من و ایشون زیاد با هم حرف نزدیم، یعنی... -خب به نظر من بهتره چند جلسه با هم معاشرت داشته باشید و بعد تصمیم بگیرید.نمی دانستم... آن لحظه هیچ چیزی از درست و غلط زندگی ام نمی دانستم. می ترسیدم از وارد شدن به دنیای جدیدی، از بیرون آمدن از لاک تنهایی ام می ترسیدم، از پشیمان شدنم می ترسیدم، از خوب نبود مهدی، از اینکه اینی که نشان می دهد نباشد می ترسیدم. آمدم لب باز کنم که صدای گریه های شانلی بلند شد. نگاه همه یمان به در اتاق کشیده شد که هراسان از جایم بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم. برق اتاق را روشن کردم و به سمتش رفتم. پتویش را کنار زدم و او را در آغوش گرفتم. آرام آرام تکانش دادم که ساکت شد و با همان چشم های درشتش نگاهم کرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چشم هایش مانند چشم های شیوا عسلی و درشت شده بود. لب هایش هم مانند شیوا قلوه ای شده بود، اصلا شبیه مادرش دلبری بود برای خودش.فقط ای کاش نمی شد مانند مادرش، ای کاش مانند پدرش فرق بین بد و خوب را می فهمید، ای کاش معنای زمان را می فهمید، معنا کلماتی را که به زبان می آورد و من در این چشم های معصوم او هیچ نشانی از بد بودن نمی دیدم. انگار او آمده بود تا به ابد فرشته ی کوچکی باقی بماند.دستش را به سمت دهانش برد و آستین لباسش را در دهانش کرد. ارام دست های کوچکش را از دهانش دور کردم که نگاهم به لباسش افتاد. امروز بی اختیار لباسی که مهدی برایش خریده بود را پوشیده بودم برایش... * نگاهی به نیمکتی که روی آن نشسته بود کردم. هنوز بین آمدن و نیامدنم دو دل بودم. رفتنم یعنی شروع ماجرای جدیدی در زندگیم، حتی اگر او در کنارم نمی ماند اما زندگی جدیدی برای من شروع می شد.زنی که طعم عاشقانه های یک مرد را چشیده است دیگر نمیتواند با خیال راحت به لاک تنهایی خودش فرو برود. نگاهی به ساعتش انداخت، انگار دیر کرده بودم. من به قول داده بودم امروز می آیم و من آدم زیر قول زدن نبود.از پشت درخت جلو رفتم و به او نزدیک شدم. با دیدنم دوباره لبخندش پر رنگ تر شد. از جایش بلند شد و از همان دور سرش را برایم تکان داد. -سلام شیرین خانم. -سلام.صدای تپش قلبم را به خوبی می شنیدم. دیگر دیدار هایمان مانند قبل نبود، این بار از هیجان پر از تشویش بودم و قبلا پر از آرامش می شدم. -ممنون که اومدید.با لبخندی کوتاه جوابش را دادم. نمی خواستم کوتاه بماند اما مگر دست من نبود؟ وجودم از استرسی وحشتناک پر شده بود و نمی دانستم چگونه آن را مهار کنم.می ترسیدم که متوجه ی حالم شود، اگر او هم مانند پسرهای دیگر از این کم رویی ام خوشش نیاید و برود چی؟من چرا او را با قبلی ها مقایسه می کردم؟ او اگر مانند قبلی ها بود برای رفتنش اینگونه نگران نمی شدم، او همانی بود که سال ها منتظرش بودم، همانی که شیوا و مادر خیالی خام می پنداشتنش. -نمی شنید؟با حرفش هردویمان روی نیمکت شنیدم. هیچ چیز آنگونه که فکرش را می کردم پیش نرفت. گمان می کردم مانند همیشه پسرک حرف می زند و من با سری پایین انداخته تنها گوش می دهم و گاهی تهم تایید می کنم، اما او نگذاشت که اینگونه شود.حرف هایش یخ خجالتم را آب کردند، حرفش طعم دیگری می دادند. حرف هایش از میان برف های نشسته روی زمین قل می خوردند و آن ها را آب می کردند، آرام از پایه های زنگ زده ی نیمکت بالا می آمدند و رنگشان می کردند، آرام تر در جان بی حسم می نشستند و وجودم را پر از شور می کردند.کم کم من هم سرم را بلند کردم، بی پروا در چشم هایش نگاه کردم و اصلا نفهمیدم کی صدای خنده هایم در زوزه ی باد گم شدند.حرف هایش خوشمزه بودند، انگار تمام این سال ها تنهایی طعم گسی در دهانم چشانده بود و او یکباره آمده بود تمام شیرینی هایش را خرج کرد. او اصلا آمده بود تا درخشش دانه های برف را ببینم، لعنتی ها روی شانه اش بدجور دلبری می کردند. -خب، شما نمی خواید از شوهر آیندتون بگید؟آمدم لب باز کنم که دستش را بالا آورد و با خنده گفت: -فقط لطفا سیکس پک از من نخواید که اصلا من تو فاز اینا نیستم.به لحن طنزش خندیدم و نگاهی به اندامش انداختم. بدنش درآن پیراهن کرمی که به تن کرده بودبه خوبی نشان نمی داد. اما اندامی متناسب داشت، نه چاق بود ونه لاغری اش در ذوق می زند. -نه، اینا برام مهم نیست. -برای همین انتخابتون کردم، همین درک و سادگیتون.حرف هایش، با آن صدای آرامش در گوشم می پچیدند و انگار خودم را طور دیگر می دیدم. حرف هایش شیرین ترین و گرمترین زمزمه های قرن بودند که انگار در تمام آسمان پخش می شد و به گوش می رسید. -میخوام من رو همینطور که هستم دوستم داشته بشه، با همین اخلاقا. -این همه سال منتظر دختری با اخلاقای شما بودم.صدای زنگ موبایلم بلند شد. آن را از کیفم بیرون آوردم که نام شیوا روی آن خودنمایی کرد. نگاه نگرانم را به سمت او انداختم که دستش را به نشانه ی سکوت روی دهانش گذاشت.لبخندی زدم و دکمه ی اتصال را فشردم. -جانم. -سلام شیرین، کجایی؟ -من... بیرونم خب. -بیرون برای چی؟ - خب... ب... برای یه قرار داد اومدم.دستم را با حرص مشت کردم. همیشه موقع دروغ صدایم اینگونه می لرزید، آن هم دروغی به این بزرگی.من تنها به یک دروغ عادت کرده بودم و آن را بی پروا به لب می آوردم، دروغ خوب بودن حالم! -ای بابا، من می خواستم برم مهمونی یکی از دوستام. شانلی رو می خواستم بذارم پیش تو.با یادآوری شانلی نتوانستم طاقت بیاورم و تمام اضطراب هایم خوابید. شانلی انگار برایم معنای دیگری داشت، دخترکی که برایم معصومیت را معنا می کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خب ببرش پیش مامان، منم زودی میام. -بذار به مامان زنگ بزنم ببینم خونه هست، اگه بود میارم، اگه نه می برم پیش المیرا. والا اینقدر عمه جون عمه جون می کنه باید نگهش هم داره ها. با شنیدن همان حرف های بیهوده که بوی کینه می داد لبخند از لب هایم پر کشید. تا بیشتر به حرف هایش ادامه نداد خداحافظی کردم و تلفنم را قطع کردم. -اتفاقی افتاده؟ -نه، خواهرم می خواست دخترش رو بذار پیشم. -خواهرزاده خیلی شیرینه نه؟ -خیلی، خودتون هم که یکبار تجربه کردید.نگاهش رنگ شیطنت گرفت و تازه فهمیدمم چه سوتی دادم.لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. بعد از چند دقیقه صدای خنده هایش بلند شد، من هم نگاهش کردم و بی اختیار خنده ام گرفت. -خب منم توقع نداشتم بدون تحقیق اینجا کنارم بشینید.دوباره هردویمان خندیدم و دیگر حس بدی از گندی که زده بودم نداشتم. او انگار همه چیز را به خنده و شوخی ختم می کرد. -حالا چی گفتن در موردم؟ -چیزی بد نبوده که اینجا نشستم.پشت گردنش را خاراند و مانند پسر بچه های خنگ به آسمان نگاه کرد. -خداروشکر که دروغ گفتند.مشکوک نگاهش کردم که قیافه ی مظلومی به خود گرفت و یک مرتبه هردویمان زدیم زیر خنده. چقدر این خنده های بی غم خوب بود، این خنده های پر از عشق که زودتر از آنچه فکرش را می کردیم ما را صمیمی کرده بود... -البته در مورد من که حقیقت رو گفتن، در مورد دایی شدنم دروغ گفتن، من دوبار دایی شدم.دوباره خندیدم و گذاشتیم دنیا برای مرگ خنده هایمان نقشه های زیبایی بکشد... * کاسه ی مربا را روی میز گذاشتم و در نگاهی به پدر انداختم. چشم هایش نگران بود. -مطمئنی بابا؟ -بابا من که گفتم چند بار دیگه هم با هم حرف می زنیم. -ولی اینکه به مامانت بگم... خودت هم می دونی که کار تمومه.آه پر از سوزی کشیدم . انگشتم را روی لبه ی لیوان چای چرخاندم. ای کاش می توانستم مانند دخترهای دیگر با مادر رفیق باشم و از این جوانه ای که در قلبم تشکیل می شد برایش حرف بزنم، از اولین دیدارمان برایش بگویم و با ذوق از خوبی های مهدی بگویم. -نمیخوایم بدون اطلاع خانواده هامون زیاد پیش بریم.پدر که اطمینان را در صدایم دید لبخندی زد. همان لحظه مادر با موهای آشفته به سمتمان آمد. روی صندلی اش نشست که استکان چایش را از روی سینی برداشتم و جلویش گذاشتم. -میگم خانم، شاید این هفته چند شیفت اضافه تر برم سرکار.پدر با شیطنت به من نگاه کرد که لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم. -وا، میخوای خودت رو بکشی کرد؟ مگه چیزی کم دارید، همین یه شیفت بری هم برامون بسه. -خب خرجمون میره بالا دیگه.مادر مشکوک به من و پدر نگاه کرد. اینگونه که پدر می گفت یعنی خودش هم این وصلت را حتمی می دانست، دیگر وای به حال مادر... -چند روز دیگه قراره برای شیرین خواستگار بیاد.با جیغ مادر سرم را با ترس بلند کردم. دستش را جلوی دهانش گرفت و با ذوق من را نگاه می کرد. انگار خواب از سرش پریده بود. -وای بالاخره یکی هم انتخابت کرده، کیه حالا؟با حرف مادر تمام تصوراتم از مهدی و خواستگاری اش به هم خورد.تمام مدت او و پدر وامیرعلی حرف از دوست داشتن زده بودند و وجودم را پر از لبخند کرده بودند و مادر با یک جمله اش، من را مانند عروسکی تشبیه کرده بود که سال ها پشت ویترین مشغول خاک خوردن بود و بالاخره پسر بچه ای حاضر شد آن را بخرد. -نمی شناسیش، یکی از مغازه دارهایی هست که شیرین براش کار می کرد. -کلک، نگفته بودی! -چیزی نبود که بگم مامان. -حالا پولداره پسره؟ -در حد ساختن یه زندگی ساده پول داره، مهم اینه پسر خوبیه. -خانوادش چی؟ خانوادش خوبن؟ اصلا چند سالشه؟... اصلا مهم هم نیستن، می دونی شیرین جون، مهم اینه که سایه ی یه مرد بیا بالا سرت، حالا اون مرد کور و کچل هم بود مهم نبود.من حاضر بودم با مرد کور و کچل هم ازدواج کنم اما زیر بار این حرفایی که زن را فقط با شوهر داشتن معنا می کردن نمی رفتم. -دویا سه سالی از خود شیرین بزرگ تره، خوانوادش هم آدمای خوبین. -وا، یعنی جوونه؟ قبلا طلاق گرفته یا زنش مرده؟ -نه، مجرد بوده. -وا، پس ایرادش چیه؟ حرف های مادر دلم را می شکست.حال باید حالم را خوب می کردند، باید جرف از علاقه و دوست داشتن می زدند، باید برایم جشن می گرفتند نه اینگونه تمام ذوقم را خراب کنند و تمام باورهایم را ویران کنند. می خواستم از روی صندلی بلند شوم که پدر دستش را روی دستم گذاشت و نگذاشت بروم. -بس کن زن، مگه حتما پسره باید یه ایرادی داشته باشه که بیادد خترمون رو بگیره؟ -خب اگه پسره مشکلی نداره چرا نرفت یه دختر جوون رو نگرفت؟ -مامان من هنوز سی سالمم نشد. - می دونم دخترم، ولی خیلی ساله که از سن ازدواجت گذشته والا، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودم مدرسه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خب از سن ازدواج پسره هم گذشته، اون و شیوا هم سن هستن، بعد پسره دخترمون رو دیده، ازش خوشش اومده، والا علاقه و اینا که سن و سال نمی شناسه. -مگه پسر هم سن ازدواج داره، عجب حرفایی می زنی مرد.پدر نفس کلافه ای کشید و دیگر ادامه نداد. همه از علاقه ی او به مادر خبر داشتند، اما مانند بیشتر مردها، از این حرف های خاله زنکی بدش می آمد، هیچ وقت هم نخواست مادر را تغییر بدهد، می دانست که او تغییر نمی یافت، تنها کشمکشی بینشان رخ می داد و پدر طاقت دوری مادر را نداشت. -من باید برم، دیرم شده. راستی، دیروز پدرش زنگ زد برای قرار مدار خواستگاری و این حرفا که گفتم امروز بهش خبر بدم. -دست دست نکن مرد، همین فرداشب بگو بیان. -فرداشب که نمیشه زن، اونا شاید آماده نباشن، بذار آخر هفته که امیر علی و شیوا هم باشند. -پس همین الان سریع زنگ بزن بهش بگو، یه وقت فکر نکنند ناراضی هستیم یا داریم ناز می کنیم.پدر چشمی زیر لب گفت و از روی صندلی اش بلند شد. نیم ساعت بعد که پدر از خانه خارج شد، مادر بی توجه به ساعت موبایل را دست گرفت و به تک تک زن های فامیل خبر داد. من هم با دهان باز تنها نگاهش کردم، چندباری هم گفتم که چیزی معلوم نیست اما گوش نداد و باز هم شماره گرفت و پز خوب بودن دامادی را داده بود که حتی یک بار هم ندیده بود.گاهی دروغ هایی از مهدی می گفت که من با چشم های گرد فقط نگاهش می کردم، مادر این ها را از کجا آورده بود؟تازه آمده بود در اتاق من و نشسته بود حرف می زد. من هم که نمی توانستم درست حواسم را به گلدوزی ام بدهم، هزاربار کوک می زدم و هزار بار می شکافتمش.بالاخره تلفن هایش تمام شد، مادر می گفت شیوا آنقدر ذوق کرده است که همین حالا می خواهد بیاید و ببینم.او هم آمد و به جای ذوق کردنش تنها تیکه هایش را شنیدم. اما این بار خم به ابرو نیاوردم، من داشتم از تمام ایننیش ها راحت می شدم، اصلا من دیگر داشتم فرد جدیدی را به تنهایی هایم راه می دادم، فردی که به راحتی می توانست خنده را در لب هایم بکارد و غم هایم را به خاک بسپرد.دلم نیامد به مریم نگویم، او تنها کسی بود که این سال ها، با تمام دوری ها درکم می کرد. او تنها کسی بود ککه وقتی به او گفتم شاید اتفاقی بیفتد برای خودش برنامه های قطعی نچید، او تنها کسی بود که بی توجه به سنم بهم گفت مراقب باشم، مبادا کسی باشد که لیاقتم را نداند، مبادا از ترس حرف مردم مردی را که مرد نیست به زندگی ام راه بدهم. هر آدمی ده تا از این رفیق ها کم دارد تا حالش را در میان این همه بدی خوب کند.هنوز چند دقیقه ای از تماسم با مریم نگذشته بود که دوباره تلفنم زنگ خوذد. نگاهی به شماره ی آقا مهدی انداختم. کارگاه و پارچه را روی میز رها کردم و نگاهی به در بسته ی اتاقم کردم. نفس عمیقی کشیدم و دکمه ی اتصال را فشردم. -سلام شیرین خانم. -سلام، وقتتون بخیر. -همچنین، چه خبرا؟ -هیچی. -میگم سفارش جدید قبول نمی کنید خانم محترم.شاید قبول سفارش، تنها دغدغه ای می شد تا از این همه خیال با او رها شوم. -چرا اقای مغازه دار، یه چند لحظه. کشوی میزم را باز کردم و کاغذ و خودکاری‌ را بیرون آوردم. موبایل را به دست چپم منتقل کردم و آماده ی نوشتن شدم. -بفرمایید. -نه، پشت تلفن‌نمیشه که.خودکار در دست.هایم‌ خشک شد. خودش بارهای قبل گفته بود نیازی به امدنم نیست و می تواند لیست را پشت تلفن هم بدهد! -اخه یه طرح خاصی رو باید بدوزید. - خب چرا تو تلگرام عکسش رو برام نمی فرستید؟ -اخه طرحش خیلی خاصه، باید جضوری بیاید عکسش رو ببینید.با لحن پر از شیطنتش ماجرا را فهمیدم. اما کمی خنگی که ایرادی نداشت، بی منظور می توانستی خوش باشی... -خب... باشه، من ساعت...نمی‌خواستم هنگامی که شیوا هست از خانه خارج شوم، حوصله ی دهن منحرف و سوال های مسخره اش را نداشتم.گفته بود ساعت سه و نیم امیرعلی از سرکار می اید دنبالش و می رود، همان زمان خوب بود دیگر! -ساعت چهار خدمت میرسم. _ منتظرتونم، روز خوش.تلفن را فطع کردم و نفس آسوده ای کشیدم. من تنها برای گرفتن سفارش می رفتم دیگر، مگر نه؟نگاهی به کارگاه و پارچه ها کردم.هیچگاه گمان نمی کردم زندگی ام به تار و پود های این پارچه گره بخورد. پسرکی یکهو از راه برسد و تمام دیوارهای تنهایی ام را از هم بشکافت.در با شتاب باز شد و شیوا با لبخند بزرگی که از اول در صورتش نقس بسته بود وارد اتاق شد. -خب حالا که شانلی خوابیده، بهونه ای نداری، زود واسم تعریف کن پسره کیه؟جلو آمد و روی تخت نشست. دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و باذوق نگاهم کرد. به اخلاق های بچگانه اش خندیدم و گفتم: -خب یه آدمه مثل آدم های دیگه. ادامه‌ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پر از ⭐️ستاره هایی باشه 🌸که هر شب به خدا ⭐️سفارشتونو میکنن 🌸الهی آرزوهای دلتون ⭐️با حکمت خدا یکی باشه 🌸شبتـون بخیـر ⭐️و رویاهاتون شیـرین ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون سبز☀️ خونتون سبز 🏡 زندگیتون سبز💚☘️☘️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لبخند لب هایش پاک شد و نگاهی عاقل اندر سفیهی به من انداخت که صدای خنده هایم بلند شد. انگار خوش خنده بودن او به من هم سرایت کرد، راست می گفتند آدم شبیه آنکه دوستش دارد می شود... ** نگاه آخر را در آیینه به خودم انداختم. هیچ گاه اینقدر دقیق به خودم نگاه نکرده بودم، انگار برای اولین بار زیبایی های چهره ام را می دیدم، انگار برای اولین بار می خواستم تمام عیب هایم را بپوشانم و بی نقص به نظر برسم...این چه حال جدیدی بود که به سراغم آمده بود؟... هر چه که بود شیرین بود، شوری شیرین که به جانم افتاده بود و تمام حالم را دگرگون می کرد.نگاهی به ساعت انداختم، الان هم نیم ساعتی دیر شده بود. قرار بود امیرعلی بیاید دنبال شیوا و برود اما، شیوا و مادر آنقدر اصرار کرده بودند که برای شام ماندگار شدند. کیفم را در دست گرفتم و به سمت در رفتم که صدای آیفون بلند شد. در دل دعا کردم همسایه ها نباشند، باید نیم ساعتی هم برای جواب دادن سوال های آن ها منتظر می ماندم.از اتاق بیرون رفتم، از مادر و امیرعلی خداحافظی کردم، چشمم به شیوا نیافتد و بیخیالش شدم. می رفتم طرح را می گرفتم و زودی بر می گشتم.وارد حیاط شدم که شیوا را دم در دیدم، او کی بیرون آمد؟کفش هایم را از درون جا کفشی بیرون آوردم که شیوا سرش را برگرداند و صدایم کردم.مشغول پوشیدنشان شدم و همزمان نگاهم به شیوا بود تا حرفش را بزند. -با تو کار دارند.پایان حرفش چشمکی زد. با تعجب نگاهش کردم، سال ها بود که کسی خبری از من نمی گرفت، اصلا سال ها بود که من در چشم کسی نمی آمدم که بخواهند با من کار داشته باشند. دست هایم را تکان دادم و لب زدم"کیه؟" -بیا خودت ببین.پاشنه ی کفشم را بالا نکشیدم و با کنجکاوی به سمت در رفتم. شیوا دروازه را باز کرد که لبخندهای مهدی را دیدم. مات مانده بودم، او اینجا چه می کرد؟ -سلام شیرین خانم.و من زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم، او... دم خانه... آن هم این ساعت غروب؟اصلا نمی فهمیدم برای چه آمده بود، هنوز یک روز هم از خبردار شدن مادر نمی گذشت، برای چه بی خبر سرش را پایین انداخت و آمد؟قیافه ی مبهوتم را که دید لبخند از صورتش پر کشید. نگاهش رنگ شرمندگی گرفته بود و دیگر فایده ای نداشت که، همسابه هایی که دم دروازه ها شده بود پاتوقشان او را دیدند و از فردا می شدیم سوژه ی دورهمی هایشان، اصلا شیوا و مادر را چه می کردم؟ -نباید می اومدم؟و من باز هم زبانم یاری نکرده بود تا بگویم خودش چه فکر می کند، اصلا آمدنش با کدام عقلی سنجیده می شد؟ -نه بابا، الان از خوشحالی زیاد زبونش بند اومده. مگه نه شیرین؟ منتظر جوابم شدند و جز سکوت چیزی به دستشان نیامده بود. اصلا نمی دانستم چه بگویم، من او را همیشه دور از فضای خانه دیده بودم، زندگی من بیرون این محله فرسنگ ها با زندگی ام درون آن فاصله داشت. -شما همونید که می خواین با شیرین ازدواج کنید دیگه؟ -اگه خدا بخواد.نگاه نگرانش هنوز به سمت من بود. انار خودش هم فهمیده بود آمدنش اصلا درست نبود، آن هم زمانی که برای خواستگاری نیامده بودند هنوز! -من خواهر شیرینم، اسمم شیواست. شیوا دستش را به سمت مهدی دراز کرد. نگاه شرمنده اش از چشم هایم به سمت دست های شیوا سر خورد. می دانستم او هم مانند من ممنوعه هایی داشت که به هیچ قیمتی نمی خواست از آن ها بگذرد، برای او ایمان و محرم و نامحرم معنا داشت و می فهمید زندگی به آن راحتی که شیوا می پنداشت هم نبود.سرش را بلند کرد و با لبخند مهربانی برای دلجویی گفت: -از آشناییتون خوشحالم شیوا خانم، تعریفتون رو زیاد شنیدم.شیوا قیافه اش در هم جمع شد و دستش را آرام عقب کشید. گناه را خودش داشت که اینگونه بی پروا همه را مانند هم می پنداشت و بیخیال اعتقادهایشان پا فرا می گذاشت. -والا از شیرین انتخابی بهتر از این نداشتم.مهدی خندید و من ترس در دلم رخنه کرد. باید زودتر شیوا را راهی خانه می کردم، وگرنه دوباره حرف های بی فکرش را روانه ی زبانش می کرد و نمی خواستم آبرویم پیش مهدی هم برود. -شما برای چی اومدید؟ -من... خب، دیدم دیر کر...با ابرو به او اشاره کردم که حرفش را خورد. اما دیگر دیر شد.من دختری نبودم که بخواهم به دوستی های پنهان پا دهم یا دیدار های مخفی با پسری داشته باشم، از هنگامی که قصدش را فهمیده بودم پدر از تمام رفت و آمد هایم خبر داشت، اما نمی خواستم شیوا بداند، دانستن او یعنی دانستن تمام فامیل و همسایه ها. -صبر کن ببینم... شما دوتا با هم قرار داشتید؟ -نه، قرار چیه، من فقط می خواستم برم سفارش جدید رو بگیرم، گفتم که. -برای سفارش جدید میان دم در دنبال؟ -اشتباه از من بوده، شیرین خانم خبر نداشتند. -اها، از این سوپرایز یهویی ها بود؟دستش را با ذوق به هم کوبید و چشم هایش برق زدند، برقی که هیچگاه معنای خوبی نداشتند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-تقریبا، ولی انگار شیرین خانم رو ناراحت کردم. -بابا این چه می فهمه از این چیزا، شما قبلا زن داشتید؟ضربه ای به پیشانی ام زدم، آمدم شیوا را راهی خانه کنم بدتر گند زده بودم. مهدی مات حرف های شیوا شده بود، انگار نه انگار شده بود مادر یک کودک، عقلش هنوز همان دخترک پونزده ساله مانده بود.صدای قدم هایی از پشت سرمان آمد، من و شیوا هردو برگشتیم، امیرعلی بود که به سمتمان می آمد. -وای امیرعلی بیا ببین کی اومده؟امیرعلی اخم هایش را در هم فرو کرد و به سمت دروازه آمد، شیوا در را کامل باز کرد که با دیدن مهدی صورت او هم رنگ تعجب گرفت.او هم مانند من چند لحظه ای در بهت فرو رفت اما زود خودش را جمع و جور کرد و دستش را به سمت مهدی دراز کرد. -سلام آقا مهدی. --سلام، فکر کنم شما باید آقا امیر باشید، درسته.امیرعلی سرش را تکان داد و دست هایش را دوباره در جیب شلوارش فرو کرد. مهدی دوباره پشت سرش را خاراند و دوباره شد همان پسربچه ی خنگی که نمی توانستم در برابرش نخندم. -انگار نباید می اومدم. -نه، به هر حال باید قبل از مراسمات باهاتون آشنا می شدیم جناب. -وای امیرعلی خیلیی ذوق دارم، بالاخره یکی پیدا شد با شیرین ازدواج کنه، راستی اقا مهدی شما چند سالتونه؟لبم را به دندان گزیدم.پس چرا شیوا نمی رفت، قصد داشت تمام آبرویم را پیش او ببرد یا من را عذاب دهد؟ای کاش در ملاقات قبلی کمی از اخلاق های تند او می گفتم، به گمانم خودش با او آشنا می شد بهتر رفتارهایش را درک می کرد، اما حالا فهمیدم رویارویی با شیوا نیاز به آمادگی قبلی داشت.امیرعلی چب چب نگاهش کرد و دوباره به سمت مهدی برگشت. -مزاحمتون نمیشیم، انگار می خواستید جایی برید.مهدی لب باز کرد تا حرفی بزند که شیوا باز به میان حرف هایش پرید. -عه، نه خب بذار سوال هام رو ازش بپرسم، شیرین که حرفی نمیزنه، انگار می خوایم شوهرش رو بدزدیم، البته حق هم داره ها، می ترسه همین یکی هم بپره. چهره ی مهدی به یکباره سرخ شد، معلوم بود خودش را خیلی کنترل کرده بود و دیگر کاسه ی صبرش سر آمده بود.امیرعلی دست شیوا را گرفت با لبخندی اجباری روز خوش گفت، می خواست شیوا را به سمت خانه بکشد که مهدی لب باز کرد: -من هم خواستم هزاربار پا پس بکشم و نکشیدم، دلایل پسرهای قبلی رو نمی دونم، اما من فکر می کردم هیچ پسری توی این کره ی خاکی نیست که لباقتشون رو داشته باشه، اگه الان هم اینجا ایستادم از مهربونی هاشه که حدنداره.نگاهم به سمت دست‌های مشت شده‌اش کشیده شد. هیچگاه او را عصبی ندیده بودم، همیشه رنگ لبخند روی لب‌هایش بود.پوستش سفید بود و سرخی عصبانیتش بدجور خودنمایی می‌کرد. -روزخوش.از جلوی چشم‌هایم محو شد و من انقدر مات عصبانیتش بودم که نمی دانستم چه بگویم. هم ترسیده بودم از شیوا و ادامه دادنش و هم دل نگران عصبانیت مهدی بودم و هم... شیرینی حرفش بدجور بر جانم نشسته بود.او اولین نفری بود که در برابر حرف‌های دیگران اینقدر قاطع می ایستاد و جواب می داد.کلماتش به کنار... تحاکم صدایش انگارتمام غم ها رااز قلبم بیرون می کرد. -عه، عه پسره‌ی پررونیومده داره بهم توهین میکنه. -توهینی نکرده شیواخانم، حرفش به جا بود.شیواباحرص به امیرعلی نگاه کردکه قیافه‌ی خونسرد اوبیشترعصبی اش کرد.نفس‌های عمیقش پره های بینی اش راتکان می‌داد وگمان می‌کردم هر لحظه در حال انفجاربود. -واقعا که.چشم عره ای برای هردویمان رفت وبه سمت خانه قدم‌های عصبی اش را بر می‌داشت.امیرعلی بانگاه تا دم در بدرقه‌اش کرد و به سمت من برگشت. لب هایش تکان نمی خوردند اماچهره اش می خندیدند. -چراایستادی؟ -چیکارکنم؟ لب زد: _برودنبالش.دودل بودم بین رفتن و ماندن، دلم پیش او و حال خرابی که مسببش من بودم، مانده بود و عقلم باز هم گیر افکار خراب دیگران شده بود.اما حرف امیرعلی مهر تایید زد بر حرف دلم. گاهی، حرف های دیگران بهانه می شود تا با خیال راحت به سمت خواسته هایت بروی، حتی حرف چه کسی هم مهم نیست.حتما تا الان خیلی دور شده هست، اگر ماشین داشه باشد چی؟دیگر فکر نکردم و با سرعت قدم برداشتم، تقریبا در حال دویدن بودم... می ترسیدم از رفتنش و حرف نزدن با او، می خواستم از او تشکر کنم، می خواستم بابت حرفی که سال ها محتاج شنیدنش بودم و از من دریغش کرده بودند تشکر کنم و بگویم، تو همانی که لیاقت این همه سال صبر را داشتی. -شیرین.وسط کوچه ایستادم و به سمت دروازه برگشتم. امیر علی اشاره ای به کفش هایم کرد. آنقدر دستپاچه بودم که حواسم نبودم ان‌ها را کامل نپوشیده بودم.روی زانوهایم نشستم و پاشنه‌ی کفشم را بالا کشیدم، بندش را محکم کردم و دوباره به سمت خیابان رفتم.به سر کوچه که رسیدم ایستادم، نگاهی به دو طرف خیابان کردم که مهدی را تکیه داد به ماشینی دیدم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سرش پایین بود و با پاشنه ی کفشش روی زمین ضرب گرفته بود، معلوم بود حسابی در فکر فرو رفته است.نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاید و به سمتش قدم برداشتم.کنارش ایستادم اما متوجه‌ی من نشد و همچنان به زمین خیره بود. دل به دریا زدم، اصلا ادم که در زندگی گاهی دیوانگی‌ نکند که دیگر ادم نیست، می شود رباتی متحرک که فقط فرمان از عقلش می برد. -ترسیدم رفته باشید.باشنیدن صدایم، پاهایش ازحرکت ایستادن، چندلحظه ای همانطور ایستادبود و بعد از آن سرش رابلندکرد. سفیدی چهره‌اش برگشته بود اماهنوز جای لبخند در چهره اش گم شده بود. - الان، اروم شدین؟ -شما حالتون خوبه؟با تعجب اشاره ای به خودم کردم که پلک هایش را روی هم فشرد که لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.صدای ماشین ها و موتور را انگار نمی شنیدم... انگار تنها من بودم و او. مگر اهمیتی داشت که آشنایی گذرش از این خیابان بیفتد و من او را با هم ببیند؟ من و او که چند وقت دیگر محرم می شویم، دیگر افکار دیگران چه اهمیتی داشت؟ -یعنی ناراحت نمی شید از حرفاشون؟زبانم نچرخید که بگویم عادت کردم، جرئت نداشتم که بگویم حرف‌های شیوا امروز بدجور بر دلم نشسته بود، دلم می خواست او تا شب نیش هایش را بر قلبم روانه کند و مهدی با کلمات دلبرش دانه دانه زخم هایم را بپوشاند، مرهم داشتنش، می ارزید به زخم خوردن!قیافه ی ارامم را که دید، دوباره لبخندش جان گرفت، این لبخندهاچقدر ارامش داشتند برایم...همین لبخندهایی که تاچند روز پیش برایم معنایی نداشت امروزشده بود دهکده ای از کلمات. - مگه میشه مهربونی‌ها وصبوریتون رودید و خوب نبود؟گنجایش این همه تعریف رانداشتم. سرم را ازخجالت به زیرانداختم و ریزخندیدم، نمی خواستم این خوشی کوچک راهم ازخودم دریغ کنم.مگر از بدو تولد چند نفر اینقدر کلماتش را برای حال خوش من صرف می کرد؟ -من ماشین اوردم ولی اگه سختتونه قدم بزنیم؟ابروهایم را بالا انداختم. -تا مغازه راه بریم؟ -برای چی تا مغازه؟ میریم یه کافی شاپی، جایی میشنیم. -انگار یادتون رفته برای چی اومدم؟ نگاهش دوباره رنگ شیطنت گرفت و چه کسی گمان می کرد او سی و دو سالش هست؟اگر مادر اینجا بود حتما می گفت " من و پدرت که همسن شما دوتا بودیم با هم بچه هامون رو می بردیم مدرسه، اونوقت شماها سرگرم بچه بازی هاتونید." -شما که اومدید ببینید حالم چطوره؟ لب باز کردم تا انکار کنم اما دلم نیامد، من که دل داده بودم به او و اینده ای که او در ان نقش می بست، پس این اعتراف های کوچیک را چرا باید دریغ می کردیم؟ -اول اولش قرارمون چی بود.دستشورا زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت. چند لحظه منتظر نگاهش کردم که بشکنی در هوا زد. -برای گرفتن سفارش ودیدن طرح. -خب بایدبریم مغازه. -طرح رواوردم.ته دلم انگار غمی نشست، منی که همیشه ازهمنشینی فراری بودم و کنج تنهایی ام راباحرف زدن با هیچ بشری ترجیح نمی داد، حال دلم می خواست به اندازه‌ی تامغازه رفتن هم که شده بااوهمراه شوم. -خب طرح رونشونم بدید.انگشتش رابالا اورد، طرح قلبی را روی سینه ی سمت چپش کشید.لبم راگزیدم وسرم رااز شرم به زیرانداختم. می خواستم دربرابرتمام عشقبازی هایش قدمی بردارم امازبانم یاری نمی‌کرد...انگاربه این سرعت توان تحمل این همه تحول رانداشت.اگردیروز بین داشتن و نداشتنش شک داشتم امروز اورا تمامابرای خودم می دانستم، ادیی که اولین عاشقانه ها را سهمم کرده بود. -حالا افتخار قدم زدن می‌دید؟با نگرانی نگاهی به آسمان کردم، خورشید در حال غروب بود، بی خبر از ستاره ای که تازه در وجودم مشغول طلوع بود. -قبل از تاریک شدن برمی‌گردیم.سرم را پایین اوردم و نگاهش کردم.دلم نیامد بعد ان همه محبت هایش درخواستش را رد کنم.پدر که خبر داشت کجا می روم، مادر هم دیگر خبردار شده بود و نگران چه بودم؟ چشم‌هایم را به نشانه‌ی تایید روی هم فشردم. **** نفس کلافه‌ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، امشب سر لج با من داشت انگار هر دقیقه اش ساعت ها می گذشت.در باز بود، می توانستم ببینم که شیوا به سمت اتاقم می آید. ان روزها و مشکلش با مهدی را فراموش کرده بود.هیچکس به اندازه ی امیرعلی او را نمی شناخت و تنها خود او می توانست رامش کند. -استرس داری؟ -نه.مهدی ارامش داشت، آرامش که آهسته می امد و در قلبم می نشست و تمام آدم‌های اطرافم را می پوشاند.به چهارچوب در تکیه داد و ابروهایش را بالا انداخت. -من با اینکه سه سال با امیرعلی دوست بودم و خانوادش را می شناختم کلی استرس داشتم.آن شب را مبهم یادم بود، دیالوگ‌ها درهم در سرم پخش می شدند‌. "ولش کن شیوا، اینکه خواستگار نداشت تجربش کنه... ناراحت نباش، بالاخره یکی هم میاد تو رو بگیره... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii