eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرم عدس پلو را در بشقاب كشيد. هنوز يكي دو لقمه از آن را نخورده بود كه خطاب به مادرم گفت : _پس منوچهر كجاست؟ سر و صدايش نيست . مادرم حرف توي حرف آورد . _نزهت جان، چرا شربت براي خودت نمي ريزي؟ پدرم كه ناگهان جو را غير طبيعي ياقته بود، خطاب به من گفت : _محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق كرده اي؟ :و بعد با نگراني، با صداي نسبتاً بلند پرسيد _خانم، منوچهر كجاست، شماها چه آن شده؟ دايه كو؟ فيروز و زنش كجا هستند؟ چون متوجّه سكوت همۀ ما شد، نگراني و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً مي ترسيد كه منوچهر به نحوي از دستش رفته باشد. بلايي كه در آن روزگار احتمال آن براي اطفال نوزاد زياد بود و به كرّات پيش مي آمد. اين بار با وحشت و تحكّم پرسيد : _خانم، گفتم منوچهر كجاست؟ مادرم با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفت : _خانۀ نزهت . من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تكان دادم. نه اين كه غذايي روي آن ريخته باشد. چرا كه تقريباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و انديشه هاي گناگون مرا تعقيب كردند. مادرم كه سعي مي كرد چشمش به من نيفتد، با نفرت روي از من برگردانيد. بلافاصله صداي پدرم بلند شد _امشب توي اين خانه چه خبر است؟ دوان دوان به اتاق كناري رفتم، ولي فكر كردم ماندن در اين جا فايده اي ندارد. بسيار به خطر نزديك بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به اين جا مي آمد و بعد هم به صندوقخانه كه از بچگي مخفيگاه مورد علاقۀ من بود مي رفت. چادر نماز خود را به يك دست گرفتم و با دست ديگر ارسي هايم را برداشتم. بار ديگر پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت كمر زده و بالاي سر مادرم ايستاده بود. مادرم با زاري و التماس مي گفت : _آقا، شما را به خدا بنشنيد تا بگويم. اين طور كه شما بالاي سر من ايستاده ايد زبانم بند مي آيد پدرم در سكوت با دو سه قدم بلند به انتهاي اتاق رفت و يك صندلي چوبي از كنار ميز عسلي برداشت. برگشت و آن را در كنار مادرم درست رو در روي او گذاشت و روي آن نشست. دست ها را روي سينه صليب كرد. حالا تكمۀ آستين ها را گشوده و آن ها را تا كرده بالا زده بود. يكي دو تكمۀ يقۀ پيراهنش هم باز بود. كف پاهاي پوشيده در جورابش روي زمين تقريباً به يكديگر چسبيده بود و زانوهايش از هم جدا بودند. انگار مي خواست فضاي لازم را براي هيكل مادرم ايجاد كند _خوب، من نشستم. حالا بفرماييد . صدايش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته كرد : _خجسته، برو بخواب. پدرم در سكوت و متعجّب يك ابروي خود را بالا برد و به خجسته نگاه كرد. خجسته كه چنان سر به زير افكنده بود كه فقط مغز سرش ديده مي شد، سر بلند كرد و گفت : _نمي خواهيد سفره را جمع كنم؟ _لازم نيست. من و نزهت خودمان هستيم. جمع مي كنيم خجسته بيرون آمد. خودم را كنار كشيدم. خجسته در را بست و به سوي من نگاه كرد و با چشماني كه از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزيد و آهسته گفت : _اينجا نمان. برو قايم شو. آقا جان تكه تكه ات مي كند. برو قايم شو . به عالمت سكوت انگشت روي لب نهادم و اشاره كردم كه برود بخوابد. بدنم مي لرزيد و نمي توانستم به خوبي درون اتاق را تماشا كنم پدرم خطاب به مادرم گفت : _خوب؟ _من دايه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت كه پدرم حرف او را قطع كرد: _مگر اين بچه شير نمي خواهد؟ _خوب، براي همين فرستادم خانه نزهت. گفتم دايه محمود به منوچهر هم شير بدهد. فيروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نياز و شمع روشن كردن به شاه عبدالعظيم فرستاده. مي خواستيم خانه خلوت باشد _خانه خلوت باشد؟ براي چه؟ كه چه بشود؟ مادرم روي دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت : _مي خواهم با شما حرف بزنم . .صدايش مي لرزيد _در باب چه؟ _محبوبه مادرم سر به زير افكند و ادامه داد : _به نزهت گفته كه پسر عمو را نمي خواهد _يعني چه؟ اين چه گربه رقصاني است كه در مي آورد! اوّل گفت بايد پسر عطاالدوله را ببينم. بعد گفت او را نمي خواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمي دانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمي خواهد؟ _ والله آقا، به خدا من هم عين همين حرف ها را بهش گفتم . _پس چه مي خواهد؟ تا كي توي خانه بنشيند؟ بچه كه نيست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمي خواهد چه مي خواهد؟ _چرا آقا، مي داند كه را مي خواهد؟ پدرم انگار مجسمه، درجا خشك شده بود و پس از لحظه اي گفت : _چه گفتي؟ _آقا، شما را به جدت اگر داد و فرياد راه بيندازي...پدرم سيد بود. مادرم مكثي كرد و با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد، ادامه داد: _مي گويد... مي گويد ... راستش خودش يك نفر را زير سر دارد _يك نفر را زير سر دارد؟ ... كي را؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عمه برامون شام پخته بود مرتضی گفت اصرار کردن که بیایید شام گفتم مهمون داریم نمیتونیم شاممونو کشید داد دستش درد نکنه ای گفتم و بلند شدم سفره رو پهن کردم و غذای بچه ها رو دادم و یه بشقابم برا ننه کشیدم و بردم نزدیکش با قاشق کوچیک آروم آروم بهش غذا دادم آب میخواست و مرتضی بلند شد یه نی پلاستیکی پیدا کرد و گفت با این بده آب بخوره حاج بابا همیشه با نی میخورد میگفت راحتترم ننه نگاهش به پای مرتضی افتاد و با نگاهش ازم پرسید چی شده گفتم تو جبهه خمپاره خورده بهش مرتضی نشست کنار ننه و دستشو گرفت تو دستش و ماساژ داد گفت حاج بابام هم مثل شما شده بود هر موقع ماساژش میدادم میگفت دردش کمتر میشه.ننه با باز و بسته کردن چشمش تایید کرد بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن ننه و دور و برش میپلکیدن.فائزه اسم علی رو صدا کرد ننه توجهش به علی جلب شد و چشماش تر شد و های های گریه کرد میفهمیدم غم بچه تو هر سنی که باشن خیلی سنگینه.شب کنار ننه خوابیدم تا صبح فقط ناله کرد و خواب راحتی نداشت.صبح منو بیدار کرد و بهم گفت که دستشویی دارم نمیدونستم چیکار کنم با هزار زحمت بردمش حموم تا لباسشو در بیارم نتونست خودشو نگه داره و خودشو خیس کرد مثل بچه ها میلرزید و خجالت زده بود قربون صدقه اش رفتم و گفتم ننه عیب نداره چیزی نشده که میشورم رفتم آب گرم آوردم و شستمش و لباس تمیز تنش کردم و یادم افتاد عصاهای مرتضی شاید بتونه کمکش کنه رفتم یکیش و آوردم و گذاشتم زیر بغلش و یه طرفشم خودم گرفتم و آروم آروم برگشتیم خونه صبحونه رو آماده کردم و مرتضی گفت بریم شهر یکم وسایل بخریم لازمت میشه عمه اومد که اومدم عیادت مهمونتون.عمه اومد تو رفتم پیشوازش ازش تشکر کردم بابت شام.گفت مادرجون تو مثل دخترمی چه فرقی داره عمه اومد نشست ننه خواب بود و لحاف و تا سرش کشیده بود گفتم عمه یه چیزایی هست که بعد براتون تعریف میکنم گفت مرتضی همون اوایل برام تعریف کرد دختر جون خوب کاری کردی بلاخره مادرته حق داره به گردنت.نگاه تشکرآمیزی حواله مرتضی کردم ننه از خواب بیدار شد و رفتم پیشش گفتم ننه عمه مرتضی اومده عیادتت حق مادری به گردن من داره تو این سالها اگه نبود نمیدونم چه بلایی سرم می اومد کمک کردم ننه نشست .عمه تا چشمش به ننه افتاد رنگش پرید ننه هم حالش عوض شد قشنگ متوجه تغییرشون شدم اما هیچ کدوم به روی هم نیاوردن و عمه یه چایی خورد و بلند شد و رفت رفتم پیش ننه گفتم میشناختیش حرفی نزد و فقط به یه نکته خیره شد به مرتضی گفتم اینا چرا حالشون همو دیدن عوض شد گفت نمیدونم والا .فائزه و دنیا تو خونه موندن و علی رو برداشتم و با مرتضی رفتیم شهر یکم برا ننه لباس و ملحفه خریدیم .یکم هم خوراکی خریدیم و برگشتیم خونه اما از فضولی رو پا بند نبود و گفتم من برم یه سر خونه بی بی بیام.رفتم بی بی تو حیاط مشغول دون دادن مرغهاش بود گفتم بی بی تو مادر منو میشناسی؟گفت نه از کجا باید بشناسم گفتم اخه یه جوری شدی دیدیش گفت ای عمه آدم هزار تا نقش میفته تو طول روز اما من بیخیالش نشدم میدونستم یه چیزی هست گفت پاشو برو میام تعریف میکنم باید جلوی خودش بگم برگشتم خونه اما اضطراب داشتم دل تو دلم نبود که ببینم چی شده بی بی میخواد چی بگه.جای ننه رو عوض کردم مجبور شدم مثل بچه ها پوشکش کنم یه لگن میزاشتم زیرش و میشستمش اینطوری راحتتر بود عمه اومد و نشست کنار ننه.ننه نگاهی بهش کرد و چشاش پر از اشک شد عمه گفت خورشید خانم بگم به بچه ها چی ها گذشته از سرمون ننه نگاهی به من دوخت و با چشماش گفت اره مرتضی و من نشستیم جلوشون عمه گفت من عروس بزرگه حاج حسن بودم .روبه من کرد و گفت پدربزرگت مادرت هم عروس کوچیکه بودچند سالی بچه دار نمیشدم و خدا بعد کلی دعا و نذر و نیاز احمد و بهم داداونموقع ننه ات دوتا پسراشو داشت که داداشش عاشق اقدس.خواهرشوهرمون شد و با وجود مخالفت حاج حسن ننه ات انقد قهر کرد و اصرار کرد که اقدسم جفت پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا جز غلامحسین زن کسی،نمیشم مادرشوهر خدابیامرزم مریض بود و گفت هر چی زودتر شوهرش بدم خیالم راحتتره شیرینی خوردن و قرار شد سال بعد عروسی بگیرن و برن روستای بالایی منم دوباره حامله شدم و محسن و باردار بودم .ننه ات هم تو رو باردار بود اما غلامحسین بعد ۷ ماه با خانواده اش اومدن که ما یه سال نمیتونیم و باید زود عروسی کنن.غلامحسین سر و گوشش میجنبید و کارهای خطا زیاد داشت اما اقدس کور شده بود حاج بابا خیلی اصرار کرد که بهم بزنه اما مادرت گفت اونوقت منم بچه ها رو میزارم و میرم خونه پدرم سر یه هفته عروسی کردن و رفتن من اونموقع ۸ ماهم بود و ننه ات پا به ماه بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یک خونه ی قدیمی با در آهنی کوچیک. این در توی یک راهرو ی خیلی باریک باز می شد و اتنهای اون یک حال کوچیک بود. یک طرف سرویس بود و آشپزخونه و یک راه پله باریک که روش موکت قرمز کشیده بودن و طرف دیگه دوتا اتاق اِل مانند که پذیرایی و ناهار خوری اونا بود . یک دست مبل کهنه ی نخ نما و دو قطعه فرش قرمز رنگ قدیمی و خیلی وسایلی که همه مال خیلی سال پیش بود اتاق رو پر کرده بود. من بالا نرفتم ولی پیدا بود که اتاق حامد اون بالاس... زندگی اونا از ما بهتر نبود که هیچ، یک جورایی ما از اونا بهتر بودیم. توی اون خونه همه چیز بوی کهنگی می داد و این ناخودآگاه باعث خوشحالی من می شد. یک حس عجیب و باور نکردنی، چرا که من دلم نمی خواست که جلوی شوهرم کم داشته باشم و حالا از اینکه اونا مثل ما بودن راضی بودم. خانجان شام درست کرده بود و حسین و محسن با خانواده اومده بودن. حسین یک دختر و یک پسر بزرگ و یک دختر کوچیک داشت و محسن هم سه تا بچه داشت که معلوم می شد پشت سر هم هستن از ده ساله تا شش ساله و شنیدم که طاهره زن محسن بازم بارداره... شب خیلی خوبی رو توی خونه ی حامد گذروندیم و حالا من تازه اونو شناختم و می دونستم که اون کیه و چطور بزرگ شده... من از حامد خواستم که تا عقد نکردیم توی بیمارستان به کسی نگیم، موافق نبود ولی قبول کرد..شب بله برون با حرفایی که حامد زده بود من هیچ امیدی نداشتم که اونا بتونن کار مهمی برای من انجام بدن ولی به اندازه ی خودشون سنگ تموم گذاشتن انگشتر خریده بون و یک گردنبد و یک پالتو.... حتما حامد فهمیده بود که چقدر دلم یک پالتو می خواد و چقدر از اون پالتوی یشمی خوشم اومد، مثل کاپشن خودش شیک و قشنگ بود... و ما رسما نامزد شدیم و قرار بود خونه ی اونا رو بزارن برای فروش و یک جای دیگه بخرن و تا اون موقع صبر کنیم که مامانم هم فرصت داشته باشه جهاز منو درست کنه... و حالا مونده بود که توی بیمارستان همه بدونن... این بود که با هم رفتیم و بدون اینکه به کسی حرفی بزنیم با هم برگشتیم... زمزمه ها در مورد ما شروع شد و بالاخره بعد از چند روز همه فهمیدن از خواب پریدم باید یلدا رو می بردم مدرسه. بیدارش کردم و زود براش صبحانه آماده کردم. اونو گذاشتم مدرسه و با عجله رفتم خرید کردم و برگشتم خونه دلهره ی من از این بود که علی بیدار نشده باشه چون اون اگر بیدار می شد و می دید من یا یلدا نیستیم با صدای بلند گریه می کرد و می ترسیدم مزاحم حاج خانم بشه. ساعت هفت بود که یلدا رفته بود تو کلاس و درست ساعت نه بود که زنگ تلفن به صدا در اومد و چند لحطه بعد دیدم حاج خانم می زنه به تلفن و بعدم خودش با عجله اومد تو حیاط و از همون جا داد زد بهاره خانم گوشی رو بردارپریدم روی گوشی... ناظم مدرسه ی یلدا بود. پرسید خانم بشیری؟ گفتم بله چی شده؟ یلدا ؟ گفت: حالش بده زود خودتون رو برسونین دیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم داد می زدم وتو سر و کله ی خودم می زدم حاج خانم گفت تو برو من مراقب بچه ها هستم برو همین طور که اشک می ریختم توی کوچه می دویدم و از خدا می خواستم چیزیش نشده باشه وقتی رسیدم یلداداشت می لرزید و جیغ می زد و ناظم و مدیر مدرسه سعی می کردن اونو آروم کنن. همه ی بچه ها جمع شده بودن...فورا خودمو بهش رسوندم و گرفتمش تو بغلم. دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و همین طور که می لرزید گفت: مامان... مامان جون خیلی بد بود، خیلی به دادم برس... من به کمک ناظم یلدا رو بردم توی کتابخونه ی مدرسه و درو بستم. گفتم: چیزی نیست خودت که می دونی.. نگو عزیز دلم، نگو. شب با هم حرف می زنیم. تو رو خدا تحمل کن قربونت برم... الان آروم باش بالاخره تونستم اونو آروم کنم. خانم ناظم گفت می خواین ببرینش خونه؟ ما نفهمیدیم چی شده بود؟ گفتم: وقتی از چیزی می ترسه این طوری میشه به خاطر اینه که تهرون بمب بارون بود از اون موقع این طوری شده. اونم گفت خدا ذلیل کنه صدام رو که چقدر جنایت کرده طفلک بچه شما برو من مراقبش هستم گفتم اگر اجازه بدین یک کم دیگه بمونم تا خیالم راحت بشه. مدتی بعد رفتم پشت در کلاس و گوش دادم. خبری نبود با دلهره از در مدرسه اومدم بیرون. مصطفی جلوی در منتظرم بودزمستون سرد و بدی بود صبح ها یلدا مدرسه بود و بعد از ظهر ها هم من می رفتم سر کار ... در حالیکه این جور زندگی موقتی کردن ، خیلی سخت بود گاهی علی رو با خودم می بردم سرکار تا یلدا بتونه درس بخونه هر چند امیر بیشتر اذیتش می کردتازگی ها بهانه گیر شده بود و لج بازی می کرد و مثل گذشته با من راه نمیومد خوب بچه بود و حق داشت نه تفریحی برای اون بود و نه شادی توی خونه هر شب تصمیم می گرفتم که وقتی برگشتم خونه اونا رو خوشحال کنم ولی اصلا دل و دماغ نداشتم هیچ آینده ای برای خودم و اونا نمی تونستم تصور کنم حتی فرصت نمی کردم تا حرم برم و کمی دلم رو خالی کنم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیگه رسما رو به بیهوشی بودم ڪه مهدی پاهامو ول ڪرد و گفت _بدبخت شدیم... یڪی مچمونو گرفت. سریع پرید پشت فرمون. پسره ی ترسو دستشو از روی دهنم برداشت ڪه با تمام توان داد زدم _ڪمڪ ڪنیدددددددددددد.ماشین روشن شد و همون لحظه یڪی یقه ی پسره ی عوضی رو گرفت و از ماشین ڪشیدش بیرون. نفس بلندی ڪشیدم. راننده با دیدن اوضاع گفت _پیاده شو...حداقل من در برم. سریع پیاده شدم و با دیدن اهورا ڪه با به قصد ڪشت پسره رو زیر مشت و لگد گرفته بود ماتم برد... صدای عربدش توی ڪل ڪوچه پیچید _میڪشمت حروم زاده. اشڪام ریخت و نالیدم _اهورا. به سمتم برگشت و با دیدن حال و روزم نگران به سمتم اومد. دو قدم باقی مونده رو خودم رفتم جلو و هق زدم _خیلی ترسیدم... خیلی... اهورا... من خیلی ترسیدم. من... من... دستاشو دو طرف صورتم گذاشت. اشڪامو پاڪ ڪرد و گفت _تموم شد خوب؟من ڪنارتم. پسره داشت سوار ماشین میشد تا فرار ڪنن ڪه اهورا یقش را گرفت. پرتش ڪرد روی زمین و با لگد به جونش افتاد. صورتش از حرص ڪبود شده بود و مدام فحش میداد. با ترس پریدم جلوش و گفتم _می ڪشیش اهورا...ولش ڪن... نفس زنون عقب رفت و با داد گفت _بهتر یه حروم زاده ڪم... راننده از ماشین پیاده شد و با التماس گفت _داداش غلط ڪردیم ڪشتیش ول ڪن سر جدت. اهورا چنان نگاه ترسناڪی بهش انداخت ڪه بدبخت از ترس غالب تهی ڪرد. ماشین اهورا جلوی راهش بود و نمیتونست در بره. بازوش و گرفتم و با گریه گفتم _از اینجا بریم... تو رو خدا.. با خشم لگد دیگه ای به پهلوی پسره زد ڪه صدای آخش در اومد. مچ دستمو گرفت و دنبال خودش ڪشوند.در ماشین و برام باز ڪرد. سوار شدم. گریه م بند نمیومد... اگه نمی رسید... اگه اهورا نمی رسید چه بلایی سرم میومد؟ سوار ماشین شد و درو با تمام توانش ڪوبید.نگاهی بهم ڪرد و عصبی داد زد _ببند اون دڪمه های لامصبو... سرم پایین افتاد و دڪمه هامو بستم منتظر بودم راه بی افته اما گوشیش رو برداشت و زنگ زد. چند لحظه بعد صداش به گوشم رسید _شهریار...یه پلاڪ واست میفرستم.پرش به پرم گیر ڪرده. خودش و رفیقش... ناباور نگاه ڪردم. یعنی اون همه ڪتڪش زد و بازم... با همون خشم ڪلامش گفت _می فرستم پلاڪ و... و قطع ڪرد. با صدای لرزونم گفتم _چی ڪار میخوای بڪنی اهورا؟ بدون این‌ڪه جواب بده استارت زد. صورتمو سمت پنجره چرخوندم و اشڪام بارید به هیچ طریقی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. انگار اعصابش از صدای فین فینم بهم ریخت ڪه داد زد _بسه... بس ڪن دیگه. از صدای دادش یه جورایی ترسیدم. با لحن بدی گفت _اگه نمی رسیدم....اگه نمیومدم...آیلین چرا انقدر بی فڪری؟ انقدر خطرناڪم من ڪه ازم فرار میڪنی؟ جوابشو ندادم و به جاش گریه م شدت گرفت.ڪلافه نفسی فوت ڪرد و تقریبا نالید _اگه بلایی سرت می‌آورد.. با چشمای اشڪی بهش نگاه ڪردم ڪه گفت _میدونی چی به حالم میومد؟ باز هم قلب لعنتیم لرزید. نگاهم و ازش گرفتم و یه روبه رو زل زدم. وارد ڪوچه ی خودش ڪه شد متعجب گفتم _چرا اومدیم اینجا؟ با همون اخمش جواب داد _امشب خونه ی من میمونی. چشمام گرد شد و گفتم _نمی مونم... ماشین و توی پارڪینگ برد و گفت _نمیخواد بترسی.برو توی اتاق در و قفل ڪن اما امشب تنها نمیمونی.خونم به جوش اومد. _اگه یادت رفته بذار یادت بندازم خان زاده. ما طلاق گرفتیم. فردا نامزدیته. من با چه عنوانی بیام خونه ی شما؟ دستشو روی فرمون گذاشت و به سمتم برگشت و با جدیت گفت _من ڪاری به عنوان ندارم.تنهات نمی‌ذارم... پیاده شو. با مخالفت سر تڪون دادم و گفتم _پامم تو خونه ی تو نمی‌ذارم. نفسش و فوت ڪرد و پیاده شد. در سمت منو باز ڪرد و پیادم ڪرد..با حرص بازوم و از دستش ڪشیدم و داد زدم _دست به من نزن! ڪلافه عقب ڪشید و گفت _خیله خوب خودت بیا... بهت قول می‌دم پامم تو اتاق نذارم اما تنها نمیمونی. تا خواستم اعتراض ڪنم گوشه ی آستینم و دنبال خودش ڪشوند. دڪمه ی آسانسور و زد.در ڪه باز شد بازم آستینم و دنبال خودش ڪشوند.. سرمو پایین انداختم. با لحن خشڪی گفت _بهت گفتم منتظرم بمون چرا رفتی؟ بدون نگاه ڪردن بهش جواب دادم _چرا باید میموندم؟شما موظفید همه ی ڪارمنداتونو برسونید؟همزمان در آسانسور باز شد.بدون جواب دادن پیاده شد و وقتی دید من بی حرڪت ایستادم این بارم آستینم رو ڪشید. درو باز ڪرد و منتظر موند تا من اول برم داخل. چشمام پر اشڪ شد.دوباره پا گذاشتن توی این خونه ی پر از خاطره رو نمیخواستم... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستم را روی دستش گذاشتم. نگرانی مادرانه این روزها بیشتر به سراغش آمده بود. -خب چرا شما نمیرید پیشش؟ -آره خانم، برو یک هفته پیشش بمون. -من رو می‌بری پس؟پدر با تعجب به پنجره که سیاهی شب را به رخ می‌کشید اشاره کرد و من به دستپاچگی‌مادر خندیدم. - الان زن؟ - خب پس کی؟ اگه بچه نصف شب بلند بشه میخوان چیکار کنن؟ _کاری که همه مادر و پدرها میکنن، الان غذات رو بخور صبح می‌برمت. - نمی‌خورم.صندلی را عقب کشید و از جایش بلند شد. رفت روی مبل نشست و با قیافه‌ای در هم به تلویزیون نگاه کرد. -خب پاشو بریم. -نه، نمیخواد بچم خوابه، همون فردا بریم. - خب پس چرا اخمات تو همه مامان. -دل نگرون بچمم، شما که مادر نیستید بفهمید.من و پدر هم دست از غذا کشیدیم. مادر که روی میز نبود انگار دگر غذا به مزاق هردویمان نمی نشست.خودم هم نگران شده بودم. شیوا شاید سنش کم نبود اما بی تجربه تر از آن بود که بتواند از نوزادی نگهداری کند‌.من و پدر هم دست از غذا کشیدیم. با این حال مادر، نگرانی به هردوی ما هم سرایت کرده بود. لیوانم را در بشقاب گذاشتم و خواستم بلند شوم که پدر مچ دستم را گرفت. با تعجب نگاهش کردم که باز همان لبخندهای مهربانش را زد، از همان هایی که می فهمیدی چقدر خستگی را پشتش پنهان کرده است تا مبادا غمش را ببینی. -وقت داری دو کلوم پدر و دختری با هم حرف بزنیم؟ خیلی وقته حرف نزدیم. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که مچ دستم را رها کرد و من به سمت آشپزخونه رفتم. لبخند زده بودم اما در دلم آشوبی بر پا شده بود.این اولین باری نبود که پدر می خواست تنهایی حرف بزنیم اما... تمام این سه روزی که از پارک رفتنم می گذرد حرف های مهدی در ذهنم تکرار می شود و منتظر اتفاقی از طرف او هستم. شده بودم مانند آن دخترهای بی جنبه ای که تا پسری به آن ها نگاه می کند فلسفه ی عاشق شدنشان را چیده بودند. من هم تنهای با آوردن کلمه ی آشنایی تا قصد ازدواج آقا مهدی را در ذهنم مرور می کردم.دیوانگی بود اما دست خودم نبود، این افکار مزاحم مدام به سراغم می آمد و نمی گذاشت راحت بتوانم مانند همیشه بیخیال بمانم و بیخیال شوم. مگر با کم پسری حرف زده بودم؟ همه شان را از اول می دانستم ماجرایی رخ نمی دهد، می دانم در حد همین حرف بماند.نمی دانم شاید برای این بود که تمام آن ها را مادر معرفی کرده بود و هردویمان با اجبار آشناهایمان با هم حرف می زدیم. اما مهدی...او خودش مرا دیده بود، او خودش می خواست با من آشنا شود..."شما خیلی خوشگلید، حق دارید حتی برای یک شاهزاده هم ناز کنید."من چرا تازه معنای حرف هایش را می فهمم؟ چرا تازه آن ها را مانند جورچین کنار هم چیدم و آن ها را هر طوری که خودم دوست داشتم تعبیر می کردم؟ اصلا شاید هم قصد مهدی آن نبود که من گمان می کنم، شاید مانند هر پسر دیگری دنبال سو استفاده و دوستی های خیابانی بود اما... او پسر صاف و ساده ای بود، از سن من و او دوستی های خیابون گذشته بود.دستی به صورتم کشیدم و دوباره به سمت میز رفتم. باید صبر می کردم تا می دیدم زمان چه می کرد، حتی اگر دیگر خبری از او نشود، می توانستم راحت فراموشش کنم.راست می گویند که زمان حلال مشکلات هست، حلالی که با گرفتن عمرت معامله می کند.میز را جمع کردم و کنار پدر و مادر روی مبل نشستم. نه دستم به کار سفارش های آقا مهدی می رفت و نه می توانستم سفارش دیگه ای بگیرم. انگار منتظر بودم تا واقعه ای رخ بدهد و تکلیفم مشخص شود.استرس داشتم... برای حرفی که پدر می خواست بزند. می دانستم ااینبار از هر زمان دیگری فرق می کند، این را دیگر از آن نگاه های زیر زیرکی و لبخند های پرمعنایش می فهمیدم.انگشت هایم را از استرس در هم قفل کرده بودم که پدر دستش را روی دستم گذاشت و آن ها را آرام از هم باز کرد. نگران نگاهش کردم...او برای من تنها یک پدر نبود، او تنها کسی بود که بعد از رفتن عزیزجان احساساتم را می فهمید، او برای من معنایی فراتر از یک پدر داشت. -می دونی چی میخوام بگم؟نگاهی به جای خالی مادر انداختم. آنقئر گرم افکار خودم بودم که متوجه ی رفتنش نشده بودم. نمی فهمیدم این همه اضطراب از کجا آمده بود. -نمی دونم. -راجع به آقای شایسته هست.بی اختیار سرم را پایین انداختم. دوباره آن هجوم عظیم از خون را در گونه هایم حس کردم. شرم داشتم در چشم هایش نگاه کنم. این اولین باری بود که در مورد یک خواستگاری جدی صحبت می کردیم.یاد شیوا افتادم، همان شبی که خودش اسم امیرعلی را بی پروا جلو پدر آورد و بدون خجالتی از دوست داشتنش حرف زد، مگر من و او از یک خون نبودیم؟ پس این همه تفاوت از کجا آمده بود؟ -بهم گفت می خواسته باهات حرف بزنه که گذاشتی و رفتی، می گفت وقتی رفتی بیشتر عاشقت شده.پدر خوشحال بود. ته صدایش انگار می خندید اما نمی خواست خندیدنش بر لبش بیاید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محترم خانم به پته پته افتاد و محمود با چشم هایی تـرسناک گفت:اون زن و با انگشت به من اشاره میکرد، زن منه و اون بچه تو شکمش ازخـون منه.هزاربارم سرش داد و فریاد کنم چون صاحبشم ولی اجازه نمیدم امثال شما بهش چپ نگاه کنه.دستشو به طرف مادرش گرفت و ادامه داد اون جون منه اون نفس منه تنها کسی که حق داره تو زندگی من و رو اموال و دارایی و همسر و بچه من دخالت کنه اونه! احترامتو نگه داد وظیفتو انجام بده و بسلامت برگرد خونه ات.محترم خانم که حسابی شوکه شده بود گفت:محمود خان ما از طایفه ضعیف و ندار نیستیم که بهمون زور بگی زیاد به دخترم سخت بگذره برش میدارم و میبرمش!محمود دستشو به دیوار زد و گفت:کسی جلوتون رو نگرفته ،من الان پدر محمدم و همه کارشم، شما میتونی دخترتو ببری ،برای محمد هزارتا دایه میگیرم ،سارا با اون وضع زای*مان وحـشتناک سختش با سختی اومد سمت مادرش و گفت:مامان بس کن کجا برم انگار نمیدونی که من دیگه زن محمود خان ام، بیا تو حرف نزن. دست مادرشو کشید و داخل برد و در رو بست.محمود سرشو بالا گرفت و به مادرش گفت:نمیدونم چرا هر کی میاد اینجا برای ما احساس گرگ بودن میگیره.مادر من کنترل زنهای عمارت با شماست نه با من.خاله رباب انگشتشو روی بینی اش گذاشت و گفت:بخاطر من هیچی نگو تو گذشت کن.مش حسین از داخل اتاق گفت:محمود خان بیا بالا ببینم باز گرد و خاک کردی! محمود به طرف بالا رفت و منم به طرف اتاقم میرفتم که معصومه از پنجره صدام زد و رفتم پیشش.خندید و گفت:نمیدونی چقدر خوشحال شدم که خان داداش حال این محترم رو گرفت.صبحی بچه ام مریم یه دیقه رفت سمت محمد ندیدی چطور هـوار میزد که بچتو ببر بیرون به نوه ام آسیب میزنه.تو چشم های من نگاه میکنه میگه اونیکه دختر بزاد حیف نون که بهش داده بشه باید با دستغاله(یه جور وسیله کشاورزی) زد از وسط دو نصفش کرد زنیکه بی ادب.وقتی عصبی میشد بینی ظریف و کوچولوش قرمز میشد و همش پشت سرهم به طرفش بد و بیراه نسبت میداد و با خودش حرف میزد و خودشم جواب خودشو میداد من از رفتارش خنده ام گرفت و گفتم:کوتاه بیا عزیز من شیرت خشک میشه.صدای خاله لیلا بود که میومد داخل همیشه وقتی میومد به تک تک سر میزد و بعد میرفت اتاق های بالا و خاله رباب چندروز نگهش میداشت و نمیزاشت بره.معصومه رفت جلو و صورتشو بوسید و آوردش داخل.انقدر صورت نورانی و مهربونی داشت که نمیشد ازش چشم برداشت، برای مریم و مژگان، جوراب و دستکش بافته بود و با خودش آورده بود تو دستهاشون میکرد رو به من گفت:به محمود بگو محترم اینجا مهمونه، چندروز مدارا کنه تا بره، خوبیت نداره ادم بداخلاقی کنه به مهمون حالا مهمونت دشمنتم باشه.سارا تازه زا.یمان سختی داشته الان نباید ناراحت بشه ،خدا بهش ببخشه چه پسری بدنیا اورده.معصومه با شنیدن اسم سارا دهن کجی کرد و گفت:خاله لیلا یه عمر اون همه رو آزار داده حالا بزار محمود خان بچزوندش ما خوشحال بشیم.خاله لیلا چشم غره ای رفت و گفت:استغفرالله مگه قوم ظـالمین شدید؟!اون بچزونه تو بچزونی این چیزا چیه تو نماز میخونی مثلا غیبت نکنید،یدونه از خدمه ها به در زد و گفت:معصوم خانم زن کربعلی اومده میگه بیاید اتاق بالا ازش خـرید کنیدخاله لیلا خندید و گفت:باز فهمید اینجا خبراییه اومده خبر بده واسه مردم.دست رو زانوش گذاشت و بلند شد و گفت:گوهر تو بالا نیا خودش میاد پایین.این پله ها سخته برات و دست مریم رو گرفت و رفتن.معصومه مژگان رو بهم داد و گفت:نگهش دار من برم ببینم واسه بچه ها لباس اورده، اون رفت بالا و من رفتم اتاقم.خدمه ها اتاق بغلی رو میچیدن و با دیدنش دوباره آشـوبم برمیگشت.یکساعتی طول کشید تا زن کربعلی اومد اتاقم و پاشو داخل نذاشته گفت:بابت حامله بودنت ببین چقدر از زیور شیرینی بگیرم.با شنیدن اسم زیور خاتون دلم براش تنگ شد و گفتم:ازش چه خبر خوبه!؟زن کربعلی روی زمین نشست و ساکشو جلو کشید و گفت:خوبه از وقتی تو رفتی خون عروسهاش تو شیشه رفته!مجبورن بپزن،بشورن، بیارن، ببرن! تازه قدر تورو دونستن..دیروز اونجا بودم، از بس کار میکنن لاغر شدن، خدا خوب عوض سـتم هاشون به تورو نشونشون داده! تو برعکس اونا آب رفته زیر پوستت، شکمت یه کوچولو اومده بیرون.زن کربعلی یه مشت رژ لب و سرمه بهم داد و گفت:پـولشو زیور خاتون داده و سفارش کرده به دستت برسه چند دست لباس و روسری هم بهم دادو گفت اینارو هم رباب برات خــرید تو همچین بدشانسم نیستیا به شکمم اشاره کرد و گفت:اون که بدنیا بیاد برات سنگ تموم میزارن دعا کن بچت پسر بشه.یه قلـیون اینجا پیدا میشه من بکشم و برم!؟معصومه که یه عالمه لباس بچه تو دستش بود اومد داخل و گفت:برات گفتم ذغال بزارن الان میارن سینی قلـیون رو،زن کربعلی به در اشاره کرد و گفت:ببندش و صداشو پایین اورد و گفت:حواست باشه گوهر این بچه خیلی ارزش داره خیلی برات میارزه بهت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دست به دیوار نمناک سردابه گرفتم. کاهگل های نمناک روی دستم نشست. بوی خاک، بوی نم، بوی خفگی نفسم رو بند می آورد. هرچی پایین تر می رفتم هوا خنک و خنک تر می شد. تا اینکه بالاخره به سردابه رسیدم و لرز تو جونم نشست. سطلم رو توی آب انداختم و به زحمت کشیدم که با صدای پایی برگشتم مردی از بالای پله ها پایین می اومد. توی تاریکی به سختی میتونستم ببینمش. فانوس رو بالا بردم و پرسیدم: -ها کیه؟ صدایی نشنیدم و فقط صدای قدم ها پایین و پایین تر میومد. -بتول تویی؟ زبیح تویی؟ تا اینکه سطل پر از آب رو بالا کشیدم و سعی کردم بلند شم که همین که برگشتم با ضربه‌ای که به کمرم خورد، سطل از دستم جدا شد و با صورت وسط آب سرد سردابه افتادم.آب سرد نفسم رو بند آورد. به سختی نفس گرفتم و از زیر آب بیرون اومدم. شنا بلد نبودم و به سرفه افتاده بودم . آب تا توی حلقم رفت و نفس کم آورده بودم. میون تاریکی سردابه دست و پا می زدم و چیزی نمی دیدم. تو تاریک روشنایی مردی رو دیدم که لب سردابه وایساده و دست به کمر منو نگاه میکنه. زیر آب رفتم و بالا اومدم و دست و پا زدم و کمک خواستم: -به داد... به دادم برس! نجاتم... بده. اما مرد همونجور وایساده بود و کمکی نمی کرد. مرد فانوس رو برداشت و بالا آورد. نیشخند عماد رو که دیدم چهارستون تنم لرزید. التماس کردم: -عماد به دادم برس! عماد فقط با چشمای سرد و سخت به من نگاه میکرد. -عماد التماس می کنم. و باز هم آب خوردم. قلوپ قلوپ. نفسم بالا نمیومد. کم کم از این همه زحمت و دست و پای بی خود، خسته شدم و دست و پام شل شد. باز هم تلاش کردم. اما سنگین تر از قبل کف آب می رفتم. کم کم مرگ رو به چشمام می دیدم. انگار عماد نمیخواست منو ببخشه. نالیدم: -عم... اد. و بالاخره نا امید و خسته از نفس افتادم. کم کم داشتم تو دل سیاهی آب فرو می رفتم و از بی نفسی گوش هام پر شده بود که بالاخره سایه ای میون آپ پرید. دستی دستمو کشید و بالا اورد. خودم رو به دستی که منو بالا می کشید، سپردم و روی آب بالا کشیده شدم. سبک مثل یه پر بدون حرکت بالا رفتم. همین که سر از آب در آوردم نفس سنگینی گرفتم و از اون همه بی نفسی به له له افتادم و سرفه ام گرفت. آب از دهن و دماغم بیرون میزد. به لب چاله رسیدم روی آجر های خاکی دست انداختم و خودمو به زحمت بالا کشیدم. عماد هم با من بیرون اومد. روی زمین افتادم و بازهم سرفه کردم. از اون همه تقلا نفسی برام نمونده بود و داشتم خفه می شدم. هنوز حالم خوش نشده بود که عماد بی هوا شونه ام رو چرخوند. از گیجی چرخیدم که بازوشو روی گردنم گذاشت. چشمام از ترس گشاد شد. چیکار میکرد؟ میخواست خفه ام کنه؟ بازوشو محکم فشار داد و نفسم رو گرفت. حالم هنوز جا نیومده بود و میخواست خفم کنه؟ دست و پا زدم و خواستم دستش رو کنار بزنم. -ولم کن، ولم کن عماد. از جونم بگذر. تو تاریک روشنایی نور فانوس چشماش برق می زد. -ولت کنم؟ تازه گیرت آوردم. می خوام خونت رو بریزم. و بی هوا چاقوشو زیر گردنم گذاشت. دلم هری ریخت. واقعا می خواست منو بکشه؟ -می خوام اونقدر زجرت بدم که مرگتو از خدا بخوای. تو این بلا رو سر سیاوش اوردی، تو دیوانه اش کردی! تو کاری کردی که اون سیاوش خوب و مظلوم مثل حیوون ها بشه. میدونی باهاش چیکار کردی؟ و چاقو رو بالا تر آورد جوری که فکر کردم می خواد کورم کنه. دستش رو عقب زدم و سعی کردم خودم رو بیرون بکشم. اما قدرت عماد کجا و قدرت من کجا؟ -ازم بگذر عماد. و از سر بیچاری و دردی که به دلم بود به گریه افتادم. خدایا این چه بلایی بود به سرم اومد؟ زیر پیکر عماد می لرزیدم و گریه می کردم. -ازم... بگذر ع... ماد، بگذر. نگاه عماد رو چشمام چرخید و بالاخره آروم آروم دستش باز شد و تونستم نفس بکشم. به سختی به سرفه افتادم و زمین رو چنگ زدم تا خودمو نجات بدم. بی حال و ناتوان خودمو عقب کشیدم و به دیواره سردابه تکیه دادم. از همونجا عمادِ سراپا خیس رو دیدم که با چاقوی دستش به من نگاه میکرد. اشکام میریخت. نفس نفس میزدم و حتی نای فرار کردن هم نداشتم. عماد با نفرت چاقوش رو به سمتم گرفت و غرید: -از من بترس لوران. یه روزی بالاخره نفست رو میبرم. با شنیدن حرفش صدای گریه ام بلند شد و با سوز به هق هق گریه کردم. صدای فریادش رو گوش هام رو پر کرد. -برای چی گریه می کنی؟ مگه نمیخواستی انتقام بگیری؟ پس پاش بمون. مگه نمیخواستی سیاوش رو بکشی؟ پس پاش بمون. صدای نالم بلندتر شد و تمام سرداب رو گرفت. عماد بلند شد و بالای سرم وایساد. -چقدر کثیفی، چقدر لجنی، حالم به هم میخوره ببینمت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود اشاره کرد که سریع داخل برم، میترسید کسی من رو ببینه و به قول خودشون بیشتر آبروشون برهوارد خونه که شدم چشمم به سمیرا افتاد، در کمال وقاحت لب حوض نشسته بود و داشت ظرف میشست... با دیدنش یاد تک تک کارهاش افتادم، یاد روزی که اون بلا سرم اومد... صبح زودی که هیچکس جز سمیرا بیدار نبود... اون بود که نذاشت به باباخان حرفی بزنم. هربار دهن باز کردم تا ماجرا رو بگم گفت هیییس... هیچی نگو، باباخانت بفهمه اول یک بلایی سر تو میاره بعد خودش سکته میکنه... سمیرا نذاشت من حرفی از حقیقت بزنم. همه چیز زیر سر اون بود... حتی شاید نامه ای که به دست وحید دادن...یا حتی نامه ی تهدیدی که به دست من رسید...سمیرا که سرش رو بالا گرفت با دیدن من هول کردحالم بد بود، جای سالم تو بدنم نمونده بود، اما نمیتونستم از گناه سمیرا بگذرم... من بهش اعتماد کرده بودم، تمام رازهام رو بهش گفته بودم! اما اون چیکار کرده بود...سمیرا که نگاه خیره ی من رو دید سریع خودش رو جمع و جور کرد و نگاهش رو ازم گرفت، دستم رو مشت کردم و تمام توانم رو جمع کردم. به سمتش حمله ور شدم و تا سمیرا بخواد از دستم فرار کنه مشت اول رو به سرش کوبیدم، چنگی به موهاش زدم و روسریش رو از سرش کشیدم و جیغ زدم تو نماز میخونی؟ تو مسلمونی؟ کثافت... میکشمت...بی توجه به داد و بیدادش موهاش رو میکشیدم و مشتم رو به سر و صورتش میزدم، يکدفعه دستی بازوم رو گرفت و من رو محکم عقب کشیددسته از موهای سمیرا تو دستم بود و از حرص و خشم نفس نفس میزدمسمیرا با گریه روسریش رو برداشت و با لحن مظلومانه ای که حال من رو بهم میزد گفت ید کردم خانم؟ بد کردم نخواستم آبروی خانواده اتون بره؟ خوب بود به جای اینکه به برادرهاتون بگم میرفتم تو ده جار میزدم؟خواستم دوباره بهش حمله کنم که احمد با خشم گفت بتمرگ سرجات... میخوای همه رو خبر کنی؟الهی تقاصش رو جلوی چشم خودم بدی سمیرا... الهی به حال و روزی بیفتی که مرگت رو از خدا بخوای... دعا میکنم جوری تقاص بدی که مرگ برات پاداش باشه...سمیرا با گریه تو خودش جمع شد دست شما درد نکنه خانم، اینه جواب محبت های من؟ چند بار بهتون گفتم نکنید... گفتم شما دختر خانی، پدرتون اسم و آوازه داره! عاشق ی پسر شهری شدید، آقا سیاوش رو پس زدید... به امید اینکه اون جوون بیاد خواستگاری... حالا دیدید نیومده خواستید به هر روشی خودتون رو بندازید بهش؟احمد با بهت من رو ول کرد و گفت چه گوهی خوردی سمیرا؟ تو خبر داشتی؟ خبر داشتی این ه..رزه یکی رو میخواد و خفه خون گرفتی؟از دروغ های سمیرا دهنم باز مونده بود، جیغ کشیدم و گفتم دروغ میگه... به روح مادرم...حرفم با تو دهنی محکمی که از احمد خوردم نصفه موند، احمد با تهدید گفت خفه...خفه شو تا تکلیف این ماجرا روشن نشده کلامی حرف نزن که تا اینجاشم خیلی تحملت کردم در نشیمن باز شد و عفت سراسیمه بیرون اومد، با دیدن ما عجله جلو اومد خدا مرگت بده... الهی بمیری که زندگی نذاشتی واسه ما... باز کدوم گورستونی بودی؟احمد تشری به عفت زد و گفت ساکت شو ننه، مار تو آستین داشتی و خبر نداشتی بعدم رو کرد به سمیرا و گفت بنال دیگه، هرچی میدونی بگو...سمیرا نگاهش رو ازم گرفت و تند تند گفت من کمترین چیکار میتونستم بکنم آقا؟ والا روز اول ماهرخ خانم به من گفتن یکی رو میخوان، اون موقع نامزد آقا سیاوش بودن، نمیدونم اون جوون چی داشت که ترجیح اش دادن به آقا سیاوش، والا منم ندیدیمش تا حالا، فقط گفتن اهل شهره، چند باری واسه تفریح اومده اینجا... گفت دوستم داره اما میدونم باباخانم منو بهش نمیده چون خانواده ی درست و درمونی نداره... وقتی آقا سیاوش رو رد کردن قرار بود یکی دو ماه بعدش این پسره بیاد خواستگاری... اما انگار دبه کرده بود... بعدش... بعدش یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بودم که دیدم ماهرخ خانم داره از بیرون میاد! تعجب کردم، رفتم جلو سوال جوابش کردم، گفت... گفت رفته بودم دیدن همون پسری که میخوامش... گفت پسره اطراف ده چادر زده و شب تا صبح باهم بودن... به خدا من کلی نصیحتشون کردم. خانمم دعوام کرد که اگه حرفی از دهنم بپره منو از اینجا میندازن بیرون... گفتن باباخانم رو حرفم حرف نمیزنه، کاری نکن آخر عمری بی سرپناه بشی.. من بیچاره چه کاری از دستم ساخته بود؟ ترسیده بودم، گفتم بیام حرفی بزنم نمیتونم ثابتش کنم، تهشم من میشم آدم بده و آخر عمری باید سربار برادرم بشم. واسه همین ساکت موندم... سر خواستگاری آقا وحیدم خود خانم راضی نبود، میدونست نمیتونه به راحتی آقا وحید رو رد کنه، واسه همین همه چیو سپرد به همون پسرش که دوستش داشت... اونم شب بله برون اومد به آقا وحید گفت... بهش گفت این دختر... گفت این دختر ناموس منه... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نیم نگاهی به شادی انداختم که با بهت بهشون زل زده بود و من من کنان حرفشو روی زبون آورد --ای این نا رو از کججا آوردی؟؟؟ -- آراد برام فرستاده با تعجبی که تو صداش بود گفت --آراد؟؟؟؟!!!!! --آره آراد بعد از یه مکث کوتاه مدت ادامه دادم --حالا زودباش کمکم کن تا حاضر شم نگاشو از وسایل گرفت و به من داد --ببینم لوازم آرایش داری؟؟ -- نه ندارم اما یکتا..... --نه نمیخواد من با خودم آوردم پرید وسط حرفمو اجازه نداد که جملمو کامل کنم از اتاق رفت بیرون و با کیف لوازم آرایشش برگشت روی تخت نشستم و مشغول آرایش صورتم شد بعد از تموم شدن آرایش لباسو به کمک شادی تنم کردم خودمو به جلوی آینه رسوندم خداروشکر آرایشم غلیظ نبود شالو جلوتر آوردم تا یه وقت موهام بیرون نزنن صدای شادی از پشت سر به گوشم خورد --چه ناز شدی لبخندی نثارش کردم و چیزی نگذشت که آیفون به صدا در اومد صدای استرس زای شادی بلند شد --وای حالا چیکار کنیم خواستم جوابشو بدم که مامان اومد تو اتاق و با لحن عصبی گفت --آرایش مهم بود یا شام الان باید با شکم گرسنه بشینی جلو مهمونا نفسی گرفت و ادامه داد --بیا یه سلامی کن بعدش برو آشپزخونه چادر نمازو سرم کردم و باهم از اتاق خارج شدیم.خاله خودشو به آیفون رسوند و دکمه رو فشار داد شادی رفت آشپزخونه و منو با کلی استرس تنها گذاشت خاله در ورودی باز کرد و صدای سلام و خوش آمد گویی بلند شد قند کیلو کیلو تو دلم آب میشد و به یه ثانیه نکشید که آراد جلوم سبز شد و دسته گل رز قرمزو به سمتم گرفتم لبخند کم رنگی زدم و گلو از دستش گرفتم.نگاهی به کت و شلوار سورمه ای خوش دوختش  که یه پیراهن سفید مثل همیشه زیرش پوشیده بود کردم واز اینکه خوشتیپ و خوش استیل و موقعیت اجتماعی خوبی هم داره هر دختری رو میتونه شیفته خودش کنه اما اینا  به چشم من نمیان من به خاطر هدفم وارد این زندگی میشم و این شخص فرد مورد علاقه من نیست گلو که از دستش گرفتم به سمت مبل ها رفت بعد از تموم شدن خوش آمد گویی با گلی که دستم بود رفتم آشپزخونه شادی با دیدن دسته گل ذوق زده شد --به به  چه گل خوشگلی گرفته برات؟؟؟ --آره خیلی خوشگله گلو روی میز گذاشتم وبا لبخندی که روی لبام نقش بسته بود گفتم --منم که دیوونه گل رزم محو تماشای گل شده بودم که صدای شادی تو گوشم پیچید --خانم دیوونه چایو بریز سری تکون دادم و خودمو به گاز رسوندم کتری و قوری برداشتم و  استکانایی که مامان روی سینی چیده بودو از چای پر کردم  شادی--ببینم تو اصلا استرس نداری؟؟نگامو بهش دادم --البته که دارم صدامو چند درجه ای بالاتر بردم و ادامه دادم --شمام به جای اینکه بشینی و به من استرس بدی بیا یه کمک بده باشه ای گفت و از روی صندلی بلند شد سینیو دستم گرفت و از آشپزخونه زدم بیرون گور به گور شی شادی که استرسمو بیشتر کردی خم شدم و به عمو تعارف کردم زیر لب تشکری کرد و یکی از استکانارو برداشت نوبت به آراد رسید لبخندی نثارم کردم و استکانیو برداشت بعد از این که سینی چایو بین مهمونا چرخوندم رفتم و کنار مامان و خاله  نشستم یه مدت گذشت که عمو شروع کرد به حرف زدن --همونطور که درجریانید ما برای عمر خیر مزاحم شدیم نیم نگاهی به آراد انداخت و ادامه داد --آراد تنها پسرمونه هر چند که منو مادرش براش کلی آرزو داشتیم اما چه کنیم که جوونه و خام مام ناچارا به انتخابش احترام میذاریم الانم اگه شما شرطی داشته باشید درخدمتیم حسابی حرصم گرفته بود این مردک چی داره زر زر میکنه مامان با لحن محکمی گفت --ما شرط و شروط نداریم تنها چیزی که واسمون مهمه خوشبختی دخ...... --بهتره که از مهریه شروع کنیم نگامو به صاحب صدا که خاله بود دادم و با ایما و اشاره بهش فهموندم که لال مونی بگیره اما اون ادامه داد --باید تکلیف مهریه مشخص شه مهشید خانم لبخند موذیانه ای زد --چارده سکه کافیه؟؟؟خاله زد زیر خنده و مدتی بعد که خندش بند اومد با دهن کجی گفت --میترسم خدایی نکرده از پس چارده سکه هم برنیاد مهشید کلافه گفت --نظرتون درمورد صدتا چیه؟؟خاله-- صد تا نه هزار تا دهنم از تعجب وا مونده بود مامان چشم غره ای به خاله رفت که خاله طلب کار رو به مامان ادامه داد --چیه؟؟!!! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اقاجون تا مرا دید، گفت صبح زود کجا؟از چشمان اقاجان خجالت می کشیدم.گفتم: اقا سروش اومده دنبالم. - به به، پس اقا داماد تشریف اوردن.داشتم زیپ کیفم را می بستم و می رفتم که دیدم اقاجون هم با من همراه شد. هنوز اخرین لقمه صبحانه را می جوید. زودتر از همیشه بلند شده بود.چون بعد از صبحانه حتما باید چای تلخ می خورد. فهمیدم که می خواهد سروش را ببیند. با هم از در عمارت اصلی بیرون امدیم، که صدای زنگ در بلند شد.فکر کردم سروش دوباره سراغم را گرفته. بی اعتنا کفش هایشم را پوشیدم. اقاجون ایفون را برداشت: اومدم اقا، اومدم.زیاد متوجه نشدم. در باغ را باز کردم. ماشین سروش جلوی در پارک شده بود و صدای نوار ان قدر بلند بود که تا ته کوچه هم شنیده می شد. هنوز چند قدم برنداشته بودم، در ماشین پژویی که پشت ماشین سروش پارک شده بود باز شد.ناخوداگاه برگشتم، مهدی بود. پیاده شد. اقاجون در را بست. که مهدی سلام بلندی کرد و همزمان نگاهمان به هم افتاد. سروش هم در همین موقع پیاده شد و از روی سقف ماشین دسته گلی را به طرفم گرفت: قابلی نداره. مهدی میخکوب شد. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. صورتش هنوز کاملا در ذهنم است. به کبودی می زد. دهانش نیمه باز مانده بود. دستانم چنان می لرزید. که کم مانده بود سکته کنم.آقاجان نگاهش محو سروش بود. سروش هم متوجه اقاجون شد. دوباره پیاده شد و جلو رفت و با حاج صادق دست داد. اشک هایم مثل باران بهاری فرو می ریخت. قیافه سروش ان قدر جلف بود که دیگر ابرویی پیش هیچ کدامشان برایم نماند. توی ماشین، روی صندلی جلو نشسته بودم. چرا خدا با من اینطوری می کرد؟ چرا همه چیز علیه من پیش می امد؟ مهدی چی فکر می کرد؟ چقدر دوستش داشتم. با خودم فکر می کردم بعد از عقد سروش دیگر محبتم به مهدی کم می شود. اما باز چشمم که به صورت ماهش افتاد، قلبم تند تند زد. سروش برگشت و درون ماشین نشست. رو به من گفت: خوبی عزیزم؟صورتم به طرف پنجره بود. اگر اشک هایم را می دید. چیزی نداشتم که بهش بگویم. دوباره گفت: کتی خانم، عزیز دلم، با من قهری؟دستی به صورتم کشیدم بعد رو به رو خیره شدم. گفتم: نه، چرا قهر؟متوجه شد: کتی داری گریه می کنی؟خدایا کمکم کن. یک لحظه مغزم کار کرد. گفتم: نه بابا، حساسیت درام.در خالی که استارت می زد گفت: الهی من بمیرم. درد و بلات به جون سروش بخوره.و به راه افتادیم.نگاهش، صورتش از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.حال خودم را نمی فهمیدم. بیچاره مهدی، پس پژوهم خریده. جون همیشه با پراید بود. وای خدا قلبم می سوزد. من کنار این ادم مزخرف چه می کردم! به مهدی تلفن می زنم، ولی نه نمی شود،پس چه کنم، نامه بدهم؟ بدتر می شود. می گویند با داشتن شوهر خیانت هم می کند. ولی... سروش مدام حرف می زد. اما من چیزی نمی شنیدم. فقط یک لحظه چنان ترمزی کرد که رفتم توی شیشه و برگشتم. با عصبانتی داد زدم: این چه جور رانندگی یه؟دستش روی فرمان خشک شد. نگاهش به من بود: طوری شدی؟ معذرت می خوام. - اه حالم از سرعت زیاد به هم می خوره. می فهمی؟ - اره عزیزم. اره. جدا معذرت می خوام.ارام تر حرکت کرد. موبایلش زنگ می خورد. جویده جویده چند ثانیه حرف زد و قطع کرد. بدون انکه بپرسم گفت: دوستم فربد بود.هیچ اعتنایی نکردم.جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و پیاده شدیم. جای دنج و قشنگی بود.طرح چوب بود درست مثل کلبه ی وسط جنگل. به دیوارها، چند متر به چند متر، فانوس اویزان کرده بوددن. میز و صندلی ها هم تنه های درخت بود. کف سالنش را با برگ درخت پر کرده بود. گوشه ای نشستیم . اهنگ ملایمی پخش می شد.اکثرا جوان بودند. روی میز شمع نیمه سوخته ای بود که پیش خدمت امد و روشن کرد: چی میل دارید؟سروش هم من نگاه کرد: چی می خوری عزیزم؟دور و برم را نگاه کردم گفتم: بستنی.و بعد سروش چند قلم دیگر هم اضافه کرد.خوردیم و حرف زدیم. هر چه می گفت بیشتر از او دور می شدم. واقعا به حق گفته اند کبوتر با کبوتر، باز با باز.به پارک رفتیم و بعدازظهر مرا به خانه رساند. به محض رسیدن به اتاقم رفتم و تلفن را برداشتم. بادا باد. به مهدی تلفن می زنم.باید توضیح بدم نباید راجع به من بد فکر کند. شماره موبایلش را گرفتم. تلفن را برداشت. - الو، الو، بفرمایید.نمی توانستم حرف بزنم. نفسم بند امده بود. چرا از این صدا می ترسیدم؟ صدای نفسش هم شیرین بود . به سختی گفتم: الو، اقا مهدی منم، تهرانی.چند ثانیه مکث کرد. گفت: الو، الو. تلفن را قطع کرد. گریه ام سرباز کرد. هق هق گریه می کردم. دیگر مرا نمی پذیرفت. همه چیز خراب شد. دختره ی احمق، کودن ، حقت بود چوب بخوری. ای خدا تو به دادم برس. دیگر نه از مهدی خبری شد و نه من جرات کردم تماس بگیرم. یک ماه گذشت. مادر شروع به خریدن جهیزیه کرد. عمه هم مشغول بود. من و نسیم خیلی چیزهایمان یکی بود. نسیم سرحال و قبراق هر روز با عمه راهی بازار بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اشکی روی گونه ام چکید این مردک چی میگفت من فقط نمیخواستم ژولیده و مندرس باشم نه اینکه بخوام از کدخدا دلبری کنم.کدخدا از سکوت من عصبی شد و داد زدمیخوای دستورم رو پس بگیرم خوب پس غرامتش و بپردازروزانه.... امیدی تو دلم روشن شد و بهش چشم دوختم که کد خدا گفت رحمت با چند اسکناس تا نخورده و یه گاو شیرده غرامتش و داد تو هم باید چیزی بالاتر از اون بدی مثلا زمین کنار رودچشمام از فرط تعجب گشاد شد پس کدخدا آدم باج گیری بود و این همه دک و پز و از رشوه داشت تموم جراتم و جمع کردم و گفتم حاضرم بچه ها مو بدم رحمت بزرگ کنه اما حقشونو به کسی مثل این کدخدا عوضی رشوه ندم با تموم شدن حرفم چنان بهش برخورد که سیلی محکمی به یه ور صورتم زد اونقدر سنگین بود که پرت شدم گوشه ای و با احساس گرمی خون رو صورتم فهمیدم که لبم و بینیم پاره شده با سر آستینم خون و پاک کردم و بلند شدم کد خدا داد زدبرو گم شو از خونم بیرون پاپتی تا ندادم تکه تکه ات نکردن نفهمیدم چطور از در خونش بیرون رفتم و به کوچه خلوتی که رسیدم نفس راحتی کشیدم و صورتمو پوشوندم تا کسی قرمزی صورتمو نبینه به خونه که رسیدم دیدم حنیفه لب حوض نشسته و داره با مهری بازی میکنه با دیدن من بلند شد و خوشحال به طرفم اومد و سلام داد.حنیفه با دیدن صورتم چنگی به صورت تپل و مهربونش زد و گفت وای چی شده کی این بلا رو سرت آورده خدامرگم بده خودمو تو بغلش پرت کردم و بعد کلی گریه همه ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم حنیفه میبینی چقد بدبختم چرا خدا منو نمیبینه چرا خدا منو دوست نداره دیگه خستم چرا بخت روزگارم این باشه حنیفه خندید و گفت یعنی تو واسه همچین چیزی رفتی پیش اون پیر خرفت و از صبح داری گریه میکنی؟با تعجب گفتم کم مسئله ای هست اینکه شوهرت میخواد مهری رو ازم بگیره حتی گفته آذرم باید بیاد‌ حنیفه باز خندید و منو کشوند لبه تخت و همونطور که بازوهامو گرفته بود و می چلوند گفت آخه عزیز من تو همون صبح باید می اومدی خونه من نه کدخدامن نمیزارم رحمت همچین کاری بکنه من خودم چهار تا بچه قد و نیم قد نمیزارم هیچ وقت همچین کاری بکنه تو ببین من امشب چجوری بشورمش و پهنش کنم بعدش خندید و گفت پاشو پاشو یه چای تازه دم برام درست کن این بچه ها هم گناه دارند ازصبح تا حالا هیچی نخوردن غمباد گرفتن بلند شو یک چیز به اینا بده خدا توام بزرگه با اینکه ته دلم روشن نبود ولی چاره ایی نبود باید قوی باشم بخاطر دخترهام چند تا ماچ آبداراز حنیفه کردمش بازم اینو داشتم که دلداریم بده و با شوق رفتم دنبال کارهام و به دخترها برسم اون شب با هزار تا فکر کنار بچه یتیم هام خوابیدم صبح که بیدار شدم دلشوره داشتم که چی قراره بشه بیکاری بیشتر اذیتم میکرد بلند شدم تا خمیر درست کنم و نون بپزم تا حواسم پرت بشه آخرین نون و هم پختم و لای سفره پیچیدم که رحمت با صورت سرخ ازعصبانیت بدون یاالله واردحیاط شد و به طرفش رفتم تا با سر و صدا بچه هامو بیدار نکنه.رفتم سمتش و گفتم اوقور بخیر این وقت صبح بدون یاالله سرتو انداختی پایین و اومدی تو که چی خنده ی مضحکی زد و گفت اومدم بچه ها رو ببرم برو بیارشون گفتم چشم الان واقعا فکر کردی من بچه هامو میدم دست تو به همین خیال باش و بعد سفره نون ها رو برداشتم تا به خونه برم اما رحمت مثل گاو وحشی سمتم اومد و سفره رو کشید تا مانع رفتنم بشه اما همه نونها ریخت و با شن و خاک قاطی شدعصبی شدم و هلش دادم و رفتم تو کوچه و داد زدم ایهاالناس کجایید بیایید منو از دست این مردک نجات بدین چند روزه ول کنم نیست و با باج دادن به کدخدا میخواد بچه هامو ازم بگیره و آواره اشون کنه همسایه ها که منتظر بودن تقی به توقی بخوره و بریزن بیرون از خدا خواسته بیرون اومدن و باهم پچ پچ کردن رحمت که دید دستش رو شده و میدونم که به کدخدا باج داده حرفی نمیزد تو همین حین حنیفه اومد و رو به رحمت گفت مگه من دیشب بهت نگفتم من بچه های کسی رو بزرگ نمیکنم باور نکردی باشه منم میرم خونه بابام تو باش و چهار تا بچه ات و یتیم های بابات حنیفه اومد بره که رحمت عصبی داد زدباشه برو گم شو تو خونه دیگه نمیارم بچه ها روحنیفه به دور از چشم بقیه چشمکی بهم زد و دست رحمت و گرفت و رفت رفتم تو خونه و خداروشکر کردم. یکی دو تا از نونها رو که کثیف نشده بود برداشتم و تکوندم و به داخل خونه بردم برگشتم تو طویله و گاو رو دوشیدم و سطل شیر و برداشتم و رفتم تو حیاط که دیدم حنیفه مثل مرغ پر کنده طول و عرض حیاط و داره طی میکنه سطل و روی پله ها گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم چی شده حنیفه با بله شنیدن صدام برگشت و از دیدنش وحشت کردم لبش پاره شده بود و خون جاری بود ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد مامان آروم زیر گوشم گفت توران نکن ،این سودابه سلیطه کینه شتری داره یه بلایی میاره سرت ،من با این سنم ازش می ترسم نمیدونم چیکار می کنه که زبون همه رو بسته!!پوزخندی زدم و با صدای بلند گفتم هی سودابه راستی آدرس دعا نویستو هم بده شنیدم خیلی کارش خوبه!سودابه رو کارد میزدی خونش در نمیومد، فهمیده بود رو در رو نمی تونه باهام بجنگه، مطمئنا سعی می کرد یه جوری بهم ضربه بزنه _داشت یادم میرفت از این به بعد رباب قرار نیست کاراتو انجام بده ، اونم درست مثل تو عروس این خونه اس،زن رستم یادت که نرفته!؟سودابه با تمسخر گفت مطمئنی درست مثل من؟؟! تاجایی که یادمه من شب عروسی دختر بودم و رسوایی هم به بار نیاوردم!!زن رسمی رستم من هستم خانوم.این فقط یه هرزه خدمتکاره همین.!تو هم زیاد دور برندار،دو روز اینجا هستی میری،ببینم بعدش این (رباب) قراره چیکار کنه! _آره خب درسته به زودی من میرم، ولی داشتم فکر می کردم قبل از رفتنم چه کارا که نمی کنم.!!سودابه با حرص رفت خونش و من نشستم سر سفره صبحونه بخورم که زیبا اومد بهم گفت توران سودابه رفت از خونه بیرون، فکر کنم رفته با مادرش همفکری کنه! _ولش کن بزار بره ،زیبا برو رباب و صداش کن وقتشه شروع کنیم _میخوای چیکار کنی؟! _برو میفهمی.رباب که اومد نشوندمش پیشمو شروع کردم باهاش حرف زدن که با ترس گفت نه توران تورو خدا من از رستم می ترسم، بعد تو میگی برم واسش دلبری کنم!تازه این هیچی سودابه بفهمه قشنگ به تیکه های نامساوی تقسیمم می کنه!جدی گفتم رباب اول از همه خودت باید قبول کنی و بخوای واس زندگیت بجنگی،تا خودت نخوای کارای من آب تو هاونگ کوبیدنه ، انگار یادت رفته تو هم زنه رستم هستی و وقتشه اینو نشون بدی،!برای اثبات دختر بودنت هم یه فکرایی دارم،!فردا یه سر میرم شهر ببینم چیکار میشه کرد!الانم سودابه نیست، موقع ناهار غذای رستم و خودت ببر یه خورده دلبری کن بزار به چشمش بیایی _چیکار کنم یعنی؟!با حرص دستمو کوبیدم به پیشونیم وای رباب مثلا دختری و اینارو من باید بهت بگم!!بابا چمیدونم یه کاری کن روسریت بیوفته موهات و افشون کن،اتفاقی دست رستم و بگیر،از این جور کارها دیگه!! _نمیشه تو هم بیایی، بخدا می ترسم توران پوفی کشیدم و گفتم خیلی خب موقع ناهار میرم پیش رستم،وقتی غذا آوردی به یه بهونه میام بیرون یه گوشه کنار وامیسم نگات می کنم،نگران نباش،غذای رستم و هم امروز یه خورده هنر به خرج بده خوب درستش کن!رباب پرید بغلم و با ذوق تشکر کرد و رفت آماده شه.زیبا گفت میگم توران خونه شوهرت این فوت و فنارو یاد گرفتی! از شوهرت تو چرا هیچ حرف نمیزنی،زندگیت خوبه؟!باز رسیده بودم به این بحث،حتما بعدش هم میرسید به اینکه چرا بچه نمیاری!راستی زیبا فردا میخوام برم شهر تو هم باهام بیا فهمید که نمیخوام راجع به این موضوع حرف بزنم،بحث و عوض کردم _خیر باشه چه خبره شهر!مطمئنی پدرت یا رستم میزارن که بریم؟! _اره میریم من اجازه دست شوهرمه نه خونه پدرم، میگم احمد ببره! _خب حالا شهر میخوای بری چیکار؟گفتم قبلا چند باری که رفته بودم مریض خونه شهر،متوجه شدم طبیب مخصوص زنان هم دارن، میخوام برم مشکل رباب و بهش بگم شاید یه راه حلی سراغ داشت.!! _خدا خیرت بده که به فکر این دختری،منم برم به کارام برسم تا صداشون در نیومده،منم تا ظهر با مامان از هر دری حرف میزدیم، در واقع اطلاعات می گرفتم که سودابه این مدت چیکار می کرده، نزدیک وقت ناهار رباب با عجله اومد سراغم -توران بیا رستم داره میاد!! _خیلی خب منو ببین نترس تو از پسش برمیایی، من چند دقیقه پیش رستم میمونم بعدش بیا !!رستم تازه رفته بود داخل خونه اش که منم وارد شدم هی خسته نباشی داداش _سلامت باشی،چیزی شده! سودابه کجاست؟! _وا مگه قراره چیزی بشه دیدم داری میایی گفتم بیام بهت سر بزنم،و سودابه هم از صبح رفته نمیدونم کجا! _ولش کن لابد رفته خونه مادرش، دارم از گرسنگی هلاک میشم،بگو ناهار و بیارن باشه میگم رباب بیاره،سریع رفتم بیرون و به رباب که منتظر بود گفتم غذای رستم و ببره،خودمم رفتم پشت در که تا نصفه باز بود مخفی شدم تا ببینم رباب چی می کنه،رباب در حالی که سینی غذا تو دستاش میلرزید به رستم سلام داد و شروع کرد به چیدن سفره به دختره خنگ گفته بودم روسریشو دربیاره ها حالا اگه گوش بده رباب سفره رو چید یه خورده منو من کرد در اخر عقب گرد کرد که بیاد بیرون نزدیک در که رسید از پشت روسریش و گرفتم کشیدم که همزمان با جیغ رباب همراه شد و موهای بلندش پخش شد دورش !!رستم با عجله اومد سمتش و گفت چی شدی حالت خوبه؟!! _ روسریم گیر کرد به در برای همین جیغ کشیدم شرمنده الان میرم!رستم عمیق به چهره رباب که با موهای باز زیباتر شده بود نگاه کرد و لب زد موهای قشنگی داری ها هیچ وقت موهاتو ندیده بودم! نمیخواد بری بیا بشین باهام غذا بخور! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii