eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
127 عکس
498 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون سبز☀️ خونتون سبز 🏡 زندگیتون سبز💚☘️☘️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لبخند لب هایش پاک شد و نگاهی عاقل اندر سفیهی به من انداخت که صدای خنده هایم بلند شد. انگار خوش خنده بودن او به من هم سرایت کرد، راست می گفتند آدم شبیه آنکه دوستش دارد می شود... ** نگاه آخر را در آیینه به خودم انداختم. هیچ گاه اینقدر دقیق به خودم نگاه نکرده بودم، انگار برای اولین بار زیبایی های چهره ام را می دیدم، انگار برای اولین بار می خواستم تمام عیب هایم را بپوشانم و بی نقص به نظر برسم...این چه حال جدیدی بود که به سراغم آمده بود؟... هر چه که بود شیرین بود، شوری شیرین که به جانم افتاده بود و تمام حالم را دگرگون می کرد.نگاهی به ساعت انداختم، الان هم نیم ساعتی دیر شده بود. قرار بود امیرعلی بیاید دنبال شیوا و برود اما، شیوا و مادر آنقدر اصرار کرده بودند که برای شام ماندگار شدند. کیفم را در دست گرفتم و به سمت در رفتم که صدای آیفون بلند شد. در دل دعا کردم همسایه ها نباشند، باید نیم ساعتی هم برای جواب دادن سوال های آن ها منتظر می ماندم.از اتاق بیرون رفتم، از مادر و امیرعلی خداحافظی کردم، چشمم به شیوا نیافتد و بیخیالش شدم. می رفتم طرح را می گرفتم و زودی بر می گشتم.وارد حیاط شدم که شیوا را دم در دیدم، او کی بیرون آمد؟کفش هایم را از درون جا کفشی بیرون آوردم که شیوا سرش را برگرداند و صدایم کردم.مشغول پوشیدنشان شدم و همزمان نگاهم به شیوا بود تا حرفش را بزند. -با تو کار دارند.پایان حرفش چشمکی زد. با تعجب نگاهش کردم، سال ها بود که کسی خبری از من نمی گرفت، اصلا سال ها بود که من در چشم کسی نمی آمدم که بخواهند با من کار داشته باشند. دست هایم را تکان دادم و لب زدم"کیه؟" -بیا خودت ببین.پاشنه ی کفشم را بالا نکشیدم و با کنجکاوی به سمت در رفتم. شیوا دروازه را باز کرد که لبخندهای مهدی را دیدم. مات مانده بودم، او اینجا چه می کرد؟ -سلام شیرین خانم.و من زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم، او... دم خانه... آن هم این ساعت غروب؟اصلا نمی فهمیدم برای چه آمده بود، هنوز یک روز هم از خبردار شدن مادر نمی گذشت، برای چه بی خبر سرش را پایین انداخت و آمد؟قیافه ی مبهوتم را که دید لبخند از صورتش پر کشید. نگاهش رنگ شرمندگی گرفته بود و دیگر فایده ای نداشت که، همسابه هایی که دم دروازه ها شده بود پاتوقشان او را دیدند و از فردا می شدیم سوژه ی دورهمی هایشان، اصلا شیوا و مادر را چه می کردم؟ -نباید می اومدم؟و من باز هم زبانم یاری نکرده بود تا بگویم خودش چه فکر می کند، اصلا آمدنش با کدام عقلی سنجیده می شد؟ -نه بابا، الان از خوشحالی زیاد زبونش بند اومده. مگه نه شیرین؟ منتظر جوابم شدند و جز سکوت چیزی به دستشان نیامده بود. اصلا نمی دانستم چه بگویم، من او را همیشه دور از فضای خانه دیده بودم، زندگی من بیرون این محله فرسنگ ها با زندگی ام درون آن فاصله داشت. -شما همونید که می خواین با شیرین ازدواج کنید دیگه؟ -اگه خدا بخواد.نگاه نگرانش هنوز به سمت من بود. انار خودش هم فهمیده بود آمدنش اصلا درست نبود، آن هم زمانی که برای خواستگاری نیامده بودند هنوز! -من خواهر شیرینم، اسمم شیواست. شیوا دستش را به سمت مهدی دراز کرد. نگاه شرمنده اش از چشم هایم به سمت دست های شیوا سر خورد. می دانستم او هم مانند من ممنوعه هایی داشت که به هیچ قیمتی نمی خواست از آن ها بگذرد، برای او ایمان و محرم و نامحرم معنا داشت و می فهمید زندگی به آن راحتی که شیوا می پنداشت هم نبود.سرش را بلند کرد و با لبخند مهربانی برای دلجویی گفت: -از آشناییتون خوشحالم شیوا خانم، تعریفتون رو زیاد شنیدم.شیوا قیافه اش در هم جمع شد و دستش را آرام عقب کشید. گناه را خودش داشت که اینگونه بی پروا همه را مانند هم می پنداشت و بیخیال اعتقادهایشان پا فرا می گذاشت. -والا از شیرین انتخابی بهتر از این نداشتم.مهدی خندید و من ترس در دلم رخنه کرد. باید زودتر شیوا را راهی خانه می کردم، وگرنه دوباره حرف های بی فکرش را روانه ی زبانش می کرد و نمی خواستم آبرویم پیش مهدی هم برود. -شما برای چی اومدید؟ -من... خب، دیدم دیر کر...با ابرو به او اشاره کردم که حرفش را خورد. اما دیگر دیر شد.من دختری نبودم که بخواهم به دوستی های پنهان پا دهم یا دیدار های مخفی با پسری داشته باشم، از هنگامی که قصدش را فهمیده بودم پدر از تمام رفت و آمد هایم خبر داشت، اما نمی خواستم شیوا بداند، دانستن او یعنی دانستن تمام فامیل و همسایه ها. -صبر کن ببینم... شما دوتا با هم قرار داشتید؟ -نه، قرار چیه، من فقط می خواستم برم سفارش جدید رو بگیرم، گفتم که. -برای سفارش جدید میان دم در دنبال؟ -اشتباه از من بوده، شیرین خانم خبر نداشتند. -اها، از این سوپرایز یهویی ها بود؟دستش را با ذوق به هم کوبید و چشم هایش برق زدند، برقی که هیچگاه معنای خوبی نداشتند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-تقریبا، ولی انگار شیرین خانم رو ناراحت کردم. -بابا این چه می فهمه از این چیزا، شما قبلا زن داشتید؟ضربه ای به پیشانی ام زدم، آمدم شیوا را راهی خانه کنم بدتر گند زده بودم. مهدی مات حرف های شیوا شده بود، انگار نه انگار شده بود مادر یک کودک، عقلش هنوز همان دخترک پونزده ساله مانده بود.صدای قدم هایی از پشت سرمان آمد، من و شیوا هردو برگشتیم، امیرعلی بود که به سمتمان می آمد. -وای امیرعلی بیا ببین کی اومده؟امیرعلی اخم هایش را در هم فرو کرد و به سمت دروازه آمد، شیوا در را کامل باز کرد که با دیدن مهدی صورت او هم رنگ تعجب گرفت.او هم مانند من چند لحظه ای در بهت فرو رفت اما زود خودش را جمع و جور کرد و دستش را به سمت مهدی دراز کرد. -سلام آقا مهدی. --سلام، فکر کنم شما باید آقا امیر باشید، درسته.امیرعلی سرش را تکان داد و دست هایش را دوباره در جیب شلوارش فرو کرد. مهدی دوباره پشت سرش را خاراند و دوباره شد همان پسربچه ی خنگی که نمی توانستم در برابرش نخندم. -انگار نباید می اومدم. -نه، به هر حال باید قبل از مراسمات باهاتون آشنا می شدیم جناب. -وای امیرعلی خیلیی ذوق دارم، بالاخره یکی پیدا شد با شیرین ازدواج کنه، راستی اقا مهدی شما چند سالتونه؟لبم را به دندان گزیدم.پس چرا شیوا نمی رفت، قصد داشت تمام آبرویم را پیش او ببرد یا من را عذاب دهد؟ای کاش در ملاقات قبلی کمی از اخلاق های تند او می گفتم، به گمانم خودش با او آشنا می شد بهتر رفتارهایش را درک می کرد، اما حالا فهمیدم رویارویی با شیوا نیاز به آمادگی قبلی داشت.امیرعلی چب چب نگاهش کرد و دوباره به سمت مهدی برگشت. -مزاحمتون نمیشیم، انگار می خواستید جایی برید.مهدی لب باز کرد تا حرفی بزند که شیوا باز به میان حرف هایش پرید. -عه، نه خب بذار سوال هام رو ازش بپرسم، شیرین که حرفی نمیزنه، انگار می خوایم شوهرش رو بدزدیم، البته حق هم داره ها، می ترسه همین یکی هم بپره. چهره ی مهدی به یکباره سرخ شد، معلوم بود خودش را خیلی کنترل کرده بود و دیگر کاسه ی صبرش سر آمده بود.امیرعلی دست شیوا را گرفت با لبخندی اجباری روز خوش گفت، می خواست شیوا را به سمت خانه بکشد که مهدی لب باز کرد: -من هم خواستم هزاربار پا پس بکشم و نکشیدم، دلایل پسرهای قبلی رو نمی دونم، اما من فکر می کردم هیچ پسری توی این کره ی خاکی نیست که لباقتشون رو داشته باشه، اگه الان هم اینجا ایستادم از مهربونی هاشه که حدنداره.نگاهم به سمت دست‌های مشت شده‌اش کشیده شد. هیچگاه او را عصبی ندیده بودم، همیشه رنگ لبخند روی لب‌هایش بود.پوستش سفید بود و سرخی عصبانیتش بدجور خودنمایی می‌کرد. -روزخوش.از جلوی چشم‌هایم محو شد و من انقدر مات عصبانیتش بودم که نمی دانستم چه بگویم. هم ترسیده بودم از شیوا و ادامه دادنش و هم دل نگران عصبانیت مهدی بودم و هم... شیرینی حرفش بدجور بر جانم نشسته بود.او اولین نفری بود که در برابر حرف‌های دیگران اینقدر قاطع می ایستاد و جواب می داد.کلماتش به کنار... تحاکم صدایش انگارتمام غم ها رااز قلبم بیرون می کرد. -عه، عه پسره‌ی پررونیومده داره بهم توهین میکنه. -توهینی نکرده شیواخانم، حرفش به جا بود.شیواباحرص به امیرعلی نگاه کردکه قیافه‌ی خونسرد اوبیشترعصبی اش کرد.نفس‌های عمیقش پره های بینی اش راتکان می‌داد وگمان می‌کردم هر لحظه در حال انفجاربود. -واقعا که.چشم عره ای برای هردویمان رفت وبه سمت خانه قدم‌های عصبی اش را بر می‌داشت.امیرعلی بانگاه تا دم در بدرقه‌اش کرد و به سمت من برگشت. لب هایش تکان نمی خوردند اماچهره اش می خندیدند. -چراایستادی؟ -چیکارکنم؟ لب زد: _برودنبالش.دودل بودم بین رفتن و ماندن، دلم پیش او و حال خرابی که مسببش من بودم، مانده بود و عقلم باز هم گیر افکار خراب دیگران شده بود.اما حرف امیرعلی مهر تایید زد بر حرف دلم. گاهی، حرف های دیگران بهانه می شود تا با خیال راحت به سمت خواسته هایت بروی، حتی حرف چه کسی هم مهم نیست.حتما تا الان خیلی دور شده هست، اگر ماشین داشه باشد چی؟دیگر فکر نکردم و با سرعت قدم برداشتم، تقریبا در حال دویدن بودم... می ترسیدم از رفتنش و حرف نزدن با او، می خواستم از او تشکر کنم، می خواستم بابت حرفی که سال ها محتاج شنیدنش بودم و از من دریغش کرده بودند تشکر کنم و بگویم، تو همانی که لیاقت این همه سال صبر را داشتی. -شیرین.وسط کوچه ایستادم و به سمت دروازه برگشتم. امیر علی اشاره ای به کفش هایم کرد. آنقدر دستپاچه بودم که حواسم نبودم ان‌ها را کامل نپوشیده بودم.روی زانوهایم نشستم و پاشنه‌ی کفشم را بالا کشیدم، بندش را محکم کردم و دوباره به سمت خیابان رفتم.به سر کوچه که رسیدم ایستادم، نگاهی به دو طرف خیابان کردم که مهدی را تکیه داد به ماشینی دیدم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سرش پایین بود و با پاشنه ی کفشش روی زمین ضرب گرفته بود، معلوم بود حسابی در فکر فرو رفته است.نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاید و به سمتش قدم برداشتم.کنارش ایستادم اما متوجه‌ی من نشد و همچنان به زمین خیره بود. دل به دریا زدم، اصلا ادم که در زندگی گاهی دیوانگی‌ نکند که دیگر ادم نیست، می شود رباتی متحرک که فقط فرمان از عقلش می برد. -ترسیدم رفته باشید.باشنیدن صدایم، پاهایش ازحرکت ایستادن، چندلحظه ای همانطور ایستادبود و بعد از آن سرش رابلندکرد. سفیدی چهره‌اش برگشته بود اماهنوز جای لبخند در چهره اش گم شده بود. - الان، اروم شدین؟ -شما حالتون خوبه؟با تعجب اشاره ای به خودم کردم که پلک هایش را روی هم فشرد که لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.صدای ماشین ها و موتور را انگار نمی شنیدم... انگار تنها من بودم و او. مگر اهمیتی داشت که آشنایی گذرش از این خیابان بیفتد و من او را با هم ببیند؟ من و او که چند وقت دیگر محرم می شویم، دیگر افکار دیگران چه اهمیتی داشت؟ -یعنی ناراحت نمی شید از حرفاشون؟زبانم نچرخید که بگویم عادت کردم، جرئت نداشتم که بگویم حرف‌های شیوا امروز بدجور بر دلم نشسته بود، دلم می خواست او تا شب نیش هایش را بر قلبم روانه کند و مهدی با کلمات دلبرش دانه دانه زخم هایم را بپوشاند، مرهم داشتنش، می ارزید به زخم خوردن!قیافه ی ارامم را که دید، دوباره لبخندش جان گرفت، این لبخندهاچقدر ارامش داشتند برایم...همین لبخندهایی که تاچند روز پیش برایم معنایی نداشت امروزشده بود دهکده ای از کلمات. - مگه میشه مهربونی‌ها وصبوریتون رودید و خوب نبود؟گنجایش این همه تعریف رانداشتم. سرم را ازخجالت به زیرانداختم و ریزخندیدم، نمی خواستم این خوشی کوچک راهم ازخودم دریغ کنم.مگر از بدو تولد چند نفر اینقدر کلماتش را برای حال خوش من صرف می کرد؟ -من ماشین اوردم ولی اگه سختتونه قدم بزنیم؟ابروهایم را بالا انداختم. -تا مغازه راه بریم؟ -برای چی تا مغازه؟ میریم یه کافی شاپی، جایی میشنیم. -انگار یادتون رفته برای چی اومدم؟ نگاهش دوباره رنگ شیطنت گرفت و چه کسی گمان می کرد او سی و دو سالش هست؟اگر مادر اینجا بود حتما می گفت " من و پدرت که همسن شما دوتا بودیم با هم بچه هامون رو می بردیم مدرسه، اونوقت شماها سرگرم بچه بازی هاتونید." -شما که اومدید ببینید حالم چطوره؟ لب باز کردم تا انکار کنم اما دلم نیامد، من که دل داده بودم به او و اینده ای که او در ان نقش می بست، پس این اعتراف های کوچیک را چرا باید دریغ می کردیم؟ -اول اولش قرارمون چی بود.دستشورا زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت. چند لحظه منتظر نگاهش کردم که بشکنی در هوا زد. -برای گرفتن سفارش ودیدن طرح. -خب بایدبریم مغازه. -طرح رواوردم.ته دلم انگار غمی نشست، منی که همیشه ازهمنشینی فراری بودم و کنج تنهایی ام راباحرف زدن با هیچ بشری ترجیح نمی داد، حال دلم می خواست به اندازه‌ی تامغازه رفتن هم که شده بااوهمراه شوم. -خب طرح رونشونم بدید.انگشتش رابالا اورد، طرح قلبی را روی سینه ی سمت چپش کشید.لبم راگزیدم وسرم رااز شرم به زیرانداختم. می خواستم دربرابرتمام عشقبازی هایش قدمی بردارم امازبانم یاری نمی‌کرد...انگاربه این سرعت توان تحمل این همه تحول رانداشت.اگردیروز بین داشتن و نداشتنش شک داشتم امروز اورا تمامابرای خودم می دانستم، ادیی که اولین عاشقانه ها را سهمم کرده بود. -حالا افتخار قدم زدن می‌دید؟با نگرانی نگاهی به آسمان کردم، خورشید در حال غروب بود، بی خبر از ستاره ای که تازه در وجودم مشغول طلوع بود. -قبل از تاریک شدن برمی‌گردیم.سرم را پایین اوردم و نگاهش کردم.دلم نیامد بعد ان همه محبت هایش درخواستش را رد کنم.پدر که خبر داشت کجا می روم، مادر هم دیگر خبردار شده بود و نگران چه بودم؟ چشم‌هایم را به نشانه‌ی تایید روی هم فشردم. **** نفس کلافه‌ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، امشب سر لج با من داشت انگار هر دقیقه اش ساعت ها می گذشت.در باز بود، می توانستم ببینم که شیوا به سمت اتاقم می آید. ان روزها و مشکلش با مهدی را فراموش کرده بود.هیچکس به اندازه ی امیرعلی او را نمی شناخت و تنها خود او می توانست رامش کند. -استرس داری؟ -نه.مهدی ارامش داشت، آرامش که آهسته می امد و در قلبم می نشست و تمام آدم‌های اطرافم را می پوشاند.به چهارچوب در تکیه داد و ابروهایش را بالا انداخت. -من با اینکه سه سال با امیرعلی دوست بودم و خانوادش را می شناختم کلی استرس داشتم.آن شب را مبهم یادم بود، دیالوگ‌ها درهم در سرم پخش می شدند‌. "ولش کن شیوا، اینکه خواستگار نداشت تجربش کنه... ناراحت نباش، بالاخره یکی هم میاد تو رو بگیره... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خداروشکر بابات راضی شد بیشتر این دختر پاگیر تو نشد، تو که کار و بارت معلوم نیست‌..."سری تکان دادم، من امشب قرار بود اینده ام را رقم بزنم، ناراحتی دیگر چه معنایی نداشت، ان هم برای حرف‌هایی که عمرشان رو به پایان بود. -تازه، واسه من که همه چیز اوکی بود و فقط اومده بودن زمان و مهریه و اینا رو معلوم کنند، سرنوشت تو که نامعلوم.تار موهایم را درون شالم فرو کردم و از جایم بلند شدم. -به قول عزیزجون، هرچی خدا بخواد، خدا که بد نمیخواد.همان‌ لحظه صدای آیفون بلند شد. شیوا با استرس به سمت پذیرایی رفت اما من ارامشم آن لحظه وصف نشدنی بود، تمام شدن‌ها و نشدن‌ها را سپرده بودم به دست خدا و می‌دانستم بهترین‌ها را برایم رقم می‌زند، دیگر غمم چه بود؟آمده بود، با کت و شلوار مشکی اما من آن تیپ همیشگی اش را بیشتر دوست داشتم، تیپ ساده ای که مردانگی و مهربانی اش را به رخ می کشید.دسته گل را به سمتم گرفت و من فکر می کردم این اولین باریست که گل می گیرم؟نمی دانم، شاید هم قبلا گل گرفته ام، اما این گل را هیچ زمانی فراموش نمی کنم، عطر این گل آغشته به عطر تن مهدی بود و مگر می شد لمسش کنم و ته دلم غنج نرود؟آن شب فهمیده بودم مهدی یک برادر کوچک تر هم دارد که از گزارش های پدر وامیرعلی جامانده بود. نامش محمد بود و تازه برای دانشگاه درس می خواند، خواهرش هم یک با یک دخترک کوچک روی مبل روبه رویم نشسته بود.امامهدی گفته بود اودو فرزنددارد!چرا همه چیز این همه غریب بود برایم؟ انگار می خواستم افراد جدیدی را وارد زندگی ام کنم که هیچ شناختی از آن ها نداشتم، حتی نامشان را هم نمی دانستم. مادرش از همان ابتدا اخم هایش در هم فرو رفته بود، ابتدا گمان می کردم من اینگونه فکر می کنم، یا به خاظر آن زن مهربانی که در ذهنم از آن ساخته بودم کمی توقعم بالا رفته بود اما همان زمانی که زبان شیوا و مادر برای نیش و کنایه باز شد فهمیدم باز هم وارد خانواده ای شده ام که کم از مادر و شیوا نداشتند.زهرا، خواهر مهدی به حرف هایشان می خندید اما نگرانی ابتدا در چشمم های من و مهدی نشست. کمی که گذشت و دیدیم با خنده خوب از پس هم بر می ایند ما هم بیخیال شدیم و از نگاه های زیرزیرکی هم لذت بردیم. -سهیلا جون شما پوستتون رو عمل زیبایی کردید؟مادر با ذوق سرش را تکانی داد. -نه عزیزم، خیلی جوون موندم؟مادرش ضربه ای به دسته ی چوبی مبل زد. -بزنم به تخته اصلا بهتون نمی خوره اینقدر پیر باشید.لبخند ذوق از صورت مادر پر کشید و دوباره صدای خنده های ما سه تا بلند شد. پدر و و امیرعلی و آقای شایسته که حسابی گرم گرفته بودند و حواسشان به جنگ میان زن ها نبود. -البته اکرم خانم میگن داشتن همسر خوب هم ادم رو جوون نگه میداره. -عه، مامان پس برای همینه آقای شایسته اینقدر شکسته شدند؟قیافه ی مادر مهدی در هم فرو رفت و لبخند پیرروزی روی لب های شیوا و مادر نشست. ضربه ای به پهلوی شیوا زدم اما حتی نگاهی هم نکرد و دوباره مشغول کشیدن نقشه های شیطانی شد. -بابا دست از این حرفا بردارید، چشم های داداش من چپ شد اینقدر زیر چشمی به زنداداش آیندم نگاه کرد.مهدی اخم هایش را در هم فرو کرد اما نتوانستم لبخند لب هایش را مخفی کند، دستی به موهای محمد کشید و آن ها را به هم ریخت که صدای اعتراضش بلند شد. -عه نکن داداش، دو روزه دارم روش کار می کنم خوب بشه، نکن آقا.با حرفش همه خندیدم و بعد از چند دقیقه سالن در سکوت فرو رفت. نفس عمیقی کشیدم، کم کم از آن همه همهمه کلافه شده بودم.آقای شایسته پیش دستی میوه اش را روی میز گذاشت و دوباره صاف نشست، پایش را روی پایش انداخت و دست هایش را در هم قفل کرد. -خب، محمد راست میگه، والا آقای حیدری همینطور که قبلا هم عرض کرده بودم، پسر من دخترتون رو دیده و پسندیده، اونقدر هم که از خوبی هاش برامون تعریف کرده که ما هم چشم و گوش بسته قبولش داریم.حس کردم مخاطب تمام نگاه ها من شده بودم. سرم را از خجالت به زیر انداختم و هجوم خون را به گونه هایم حس می کردم. -الان که مثل قبل نیست پدر و مادر برای بچه ها تصمیم بگیرن، خودشون ماشالله برای خودشون استین بالا میزنن. پسر من هم از این پسرا نیست کخ چشم و گوش بسته قبول بکنه یا هر روز عاشق یکی باشه. -بابا اگه این عاشق شدن بلد بود که تا این سن ترشیده نمی شد، زنداداش وجدانی چیکار کردید با دلش؟محمد هم مانند برادرش بود، انگار سیبی که از وسط به دونیم کرده بودند و همین صداقت و سادگیشان بود که حرف هایشان را بدجور بر دل می نشاند و خنده را روی لب های می کاشت. -والا دختر ما هم یکم سخت پسنده، این که همین مراسمات اشنایی داره تشکیل میشه یعنی پسرتون ادم قابلیه. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای شیوادرگوشم پیچید: -حالاخوبه که بابا نگفته خواستگارنداشتی که نرفتی.لبخندازلب هایم پرکشید، امشبی که بایدبهترین شب زندگی ام می شدحداقل کوتاه می آمد، امشب دیگر مرامقصد حرف هایش قرارنمی داد، یک امشب رابه قلب زخم خورده ام استراحت می داد.نگاهم به سمت مهدی کشیده شد که نگاه نگرانش رابه خودم دیدم.لبخنداجباری زدم تاحال خرابم رانشان ندهم امااوفهمیده بود دوباره شده بودم مقصد تیرهای خواهرکم.سرم راتکان دادم و دوباره گوش هایم را به حرف های بزرگ تر ها سپردم. می دانستم دوباره با نگاه ها دلگرم مهدی حالم خوب می شود. -راست میگید والا، مثلا همین یک هفته پیش شیرین جون یه خواستگار داشت ماشالله هیچی کم نداشت، توی یکی از خیابونای بالا شهر مطب داشت،ازاخلاقش هم که نگم ولی خب شیرین جون گفتن نه دیگه، منم دیدم به دل دخترم ننشست ردش کردم رفت.با تعجب به لب های مادرنگاه کردم.من کی خواستگار داشتم که آن هم دکتر باشد؟ آن هم مادری که به دنبال شوهر دادن من بود ردش کند برود؟ -اره سهیلا جون، والا مادختر عین دسته گل روگذاشتیم جلوی مهدی، مهدی هم قبول نکرد، دختره از اون خرپولا بود. به سمت مهدی برگشتم که شانه ای به معنای نمی دانم بالاانداختم. ازنیش زدن به مسابقه ی دروغ گفتن رسیده بودند.من نمی دانم این پسر و دختر پولدار و زیبا کجا بودند که چشم ما تا به حال به آن ها نیفتاده بود، به گمانم درخیالات مادرهایمان به سر می بردند، با همان اسب سفید... -حالا ازاین بحث ها بگذریم، بهتره تا ما هم هم روبیشتر بشناسیم این دوتا هم با هم حرفاشون رو بزنند. -اره باباجان، پاشو اقای مهدی رو ببر توی اتاقت.چشمی زیرلب گفتم و هردویمان از جایمان بلند شدیم. به سمت اتاقم رفتیم. در را باز کردم و خداراشکر قبل از آمدن آن ها اتاق را از نخ و پارچه پاک کره بودم.او هم پشت سرم وراد اتاق شد و در را بست. با نگرانی به سمتش برگشتم، نمی دانستم حرفی که می زنم درست هست یا نه اما می خواستم بدانم، می خواستم خیالم راحت شود و بدانم مانعی سر راه من و او نیست. -آقا مهدی، مادرتون از من خوشش نمیاد؟سرش را کج کرد وبا چشم هایی که این بار رنگ مظلومیت به خودگرفته بودند خندید. -چرا این فکر رو می کنی؟صدای شیوادر گوشم پیچید: -حالاخوبه که بابا نگفته خواستگار نداشتی که نرفتی.لبخند ازلب هایم پر کشید، امشبی که باید بهترین شب زندگی ام می شد جداقل کوتاه می آمد، امشب دیگر مرا مقصد حرف هایش قرار نمی داد، یک امشب رابه قلب زخم خورده ام استراحت می داد.نگاهم به سمت مهدی کشیده شد که نگاه نگرانش رابه خودم دیدم. لبخند اجباری زدم تا حال خرابم رانشان ندهم اما او فهمیده بود دوباره شده بودم مقصد تیرهای خواهرکم.سرم راتکان دادم و دوباره گوش هایم را به حرف های بزرگ ترها سپردم. می دانستم دوباره بانگاه ها دلگرم مهدی حالم خوب می شود. سرش راکج کرد و با چشم هایی که این بار رنگ مظلومیت به خود گرفته بودند خندید. -چرااین فکر رو می کنی؟ -آخه...انگشت هایم را درپیچیدم و دنبال کلمات گشتم، کلمه ای که هم بتواند منظورم را برساند وهم ذره ای دلخوری در دل او نشناند. -خب می دونید... -اگه منظورتون اون جرف های بین مادر و خواهرتونه، من عذرمیخوام، مادرم یکم اخلاقش تنده.دستپاچه دست هایم رابه نشانه ی نه تکان دادم. -نه نه، تو اون بحث ها که مادروخواهر خودمم مقصر بودن ولی... خب ازهمون اول که اومدن انگار...لبخند از لب هایش پاک شد. انگار دیگر نمی توانست در چشم هایم نگاه کند.بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و دوباره رنگ غم را از صورتش پاک کرده بود، من با اشک می شستمشان و و با لبخندی که تلخی اش دل را می سوزاند. -خب، من سوالام رو شروع کنم یا شما؟ -هنوز جواب سوال قبلیم رو ندادید. -مگه میشه شما رو دید و از بودنتون ناراحت شد، مامانم از یه چیز دیگه دلخوره، ربطی هم به شما نداره. -داره، لطفا بگید. -هرچی شما بگید، من که نمی تونم به شما دروغ بگم. مادرم و زنداییم از بچگیم دختر داییم رو برای من می دونستن، البته خیلی ساله که من بهشون گفتم قصد ازدواج با دخترداییم رو ندارم ولی امشب دیگه جدی باورش کردند. شما هم نگران نباشید، مامان با تموم این اداهاش خیلی زود نرم میشه، فقط کافیه دوتا مامان جون بهش بگید ببینید چیکار میکنه.چشمکی پایان حرف هایش زد و انگار در قلب من آشوبی برپا شد. من... برای اولین بار... داشتم معنای... دوست داشتنن را می فهمیدم، نمی خواستم به همین سرعت طعم گس شکست را هم بچشم. -چرا ازدواج نکردید باهاش؟ -دوستش نداشتم. -من رو دارید؟سرش را کمی نزدیک اورد، چشم هایش را تنگ کرد و انگار چشم هایش جان داشتند، حرف می زدند، عشق بازی می کردند، دست نوازش می چیشیدند و بوسه ای روی قلبم می کاشتند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تمام کارهایی که دست هایم در نامحرم بودنمان عاجز بود را انگار چشم هایش می کردند و مگر می شد من دیگر نگران از دست دادن او باشم؟چشم هایش می گفتن تا بی نهایت عاشقت هستم و ای کاش او هم از چشم های من می خواند که می گویم تا ابد و یک روز پیشت می مانم. -مگه میشه نداشت؟سرم را برگرداند و ریز خندید، دوباره با همان ته ماندهی خنده به سمتش برگشتم که صورتش دوباره آن شیطنت قبل را به خود گرفتند و من دعا کردم هیچ وقت خشمگین نشود، هیچ وقت گرد غم روی آن ها ننشیند و هیچ وقت پوستش از نگرانی رنگ نبازد، من او را همین طور دوست داشتم.پسر سی و دو ساله ای که برایم مانند پسرک هجده ساله ای شیطنت می کرد و عشقبازی هایش گوش نسیم را هم می نواخت. -اسمش چیه؟ -آسمان. -چه اسم قشنگی!و آن لحطه تمام نفرت ها بر دلم آوارد شد. من که هیچ گاه متنفر شدن را تجربه نکرده بودم، حالا چه بلایی سرم آمده بود که به دخترکی که حتی ندیده بودمش حسادت می کردم؟ -ولی نه به شیرینی اسم شما خانم.و به گمانم خدا هم گفته بود قسم به شیرین این لحظات...لبخندی از روی خجالت زدم و سرم را به زیر انداختم هجوم بی امان خون دوباره به صورتم تاختند.کنار او، حای با فاصله هم وجودم گرم می شد، شاید هیچ وقت نیازی به بخاری در خانه ی مشترکمان نداشتیم.با تجسم خانه ای که مردش او باسد زنش من قند در دلم آب شد. -خب، من منتظر سوال بعدی شمام.چند دقیقه فقط به قالیچه ی اتاقم خیره شدم، چیزی به ذهنم نمی رسید. اصلا من او را قشنگ نمی شناختم که بخواهم سوالی هم داشته باشم.تنها دیدارهای ما ختم نی شد به سکوت من و خجالت و عشقبازی او، آن هم دیدار هایی کم و کوتاه. -شما بپرسید. -خب... چرا قبلا ازدواج نکردید؟سرم را به زیر انداختم دوباره.چیزی نبود که بخواهم حرفی از آن بزنم.شاید هم خجالت می کشیدم، نمی خواستم او گمان کند در این همه سال حتی یک خواستگار هم نداشتم، شاید فکر می کرد ایرادی دارم یا...هرکس هرچه می گفت به درک اما او نباید در مورد من بد فکر می کرد، من باید همیشه جلوی او بی نقص بمانم، شاید خودخواهی بود اما... ابن عشقی در حال جان گرفتن بود حس های زیادی را به من تزریق کرده بود. -فکر کنم یه چیزایی می دونید. -آره، ناراحتتون کردم؟سرم را دستپاچه تکان دادم. ناراحت شده بودم اما نمی خواستم نشان بدهم که او هم دلخور شود.نگاهش نگران بود، هرچه انکار می کردم باز هم از چهره ام می فهمید. به قول معروف رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون! -میگم این جا اتاق خودته؟با کنجکاوی به اطراف اتاق نگاه کرد. می خوایت بحث را عوض کند اما در دل من غوغایی به پا شده بود.این طور که خوب بود، این طور که حالم را می‌فهمید و می خواست بحث را عوض کند، اصلاً این طور بودنش بود که قلبم را بیشتر به درد می‌آورد. می‌ترسیدم از این‌که مبادا کمی بد جلوه کنم یا همانی نباشم که او در ذهنش تصور می کند. می‌ترسیدم از رفتنش، از نبودنش، از کمرنگ شدن این عشق در نگاهش، من ان زمان ترسوترین دختر این سرزمین شده بودم. من که سال‌ها نگران داشتن مردی نبودم، منی که رفتن خواستگارهای اجباری قبلی‌ام را به نفع خودم می‌دانستم، حال می‌خواستم برای داشتن او تمام جهان را بهم بدوزم.اویی که نه شناختی داشتم و نه هنوز عاشقانه می‌پرستیدمش اما این‌که، این طور بی ریا عاشقانه‌هایش را صرف من می‌کرد... خوب دلبری بود دیگر و چه کسی می توانست در این دلبری ها عرق نشود؟ -گلدوزی ها رو هم همین‌جا انجام می‌دی؟ راستی شیرین خان...لب هایم را از هم باز کردم و با صدایی که انگار در حصار ترس ها تحلیل رفته بود گفتم از ان سوالی که تمام عمر برایم ازار دهنده بود و حالا ترسناک شده بود. -آقا پیمان من تا الان ازدواج نکرده‌ام چون...دستش را بالا آورد، لبخند مهربانی زد و پلک هایش را با آرامش روی هم فشرد. می‌خواست بگوید هر چه شده است به درک، تمام گذشته رو بی‌خیال، حال را دریاب که یکی من هستم و یکی تو و یک دنیای پر از عشق! می‌خواست بگوید من تو را همین طور دوست دارم، همین‌گونه که هستی، بی‌خیال گذشته و حرف‌های بی سر و ته مردم و من چقدر خوب این‌همه حرف را از چشم‌هایش معنا کردم.انگار چشم‌هایش دفتر شعری بوده‌اند که می‌خواستند مرا در احساسات خودشان غرق کنند! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟❤️✨ـ خدایا همانطور که شب را مایه آرامش قرار دادے قرار دلهاے بیقرار ماباش وجودمان را لبریز آرامش کن شناختمان را فزونے بخش    ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍯سلام،صبح عالی بخیر :) سراسر خیر است، وقتی همه چیز دست خداست روشن دیآر ♡ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- من نمی‌دونم چرااین‌همه سال این‌همه پسر انقدرراحت از دخترزیباومهربونی مثل شماگذشتندونمی‌دونم مردم‌چیاگفتن،نمی فهممشون خواستگارهایی که جلواومدن و ندیدن گوهروجودت رو، اگه پرسیدم فقط از روی کنکجاکی بود، وشایداز روی این‌که نمی‌فهمیدم این پسرهایی که به همین راحتی گذشتن ازتو. شایدهم جان‌فشانی کردندبرای من که تو روبرام کنارگذاشتند. این این‌طورکه می‌گفت حس می‌کردم واقعاً من زیباترین دختراین جهانم، برای اولین بار حس بهتر بودن داشتم حس برتربودند و زیبایی! بالاخره یکی هم پیداشده بود به جای خرد کردن روحیه‌ام این‌گونه مرابالاببرد، یکی که بی خیال واقعی یا دروغ بودن حرف‌هایش من را در اوج می برند، در اسمان دور می دادند و بال عشق بازی را به برنم می امیختند. سرم را با خجالت به زیر انداختم و باز هم هجوم بی‌امان خون را در رگ‌هایم حس می‌کردم. انگار آن‌ها هم از این شور عشق او به جوش آمده بودند. -ببخش شیرین... ببخش اگه دیر اومدم، اگه این‌همه سال منتظرت گذاشتم و اجازه دادم حرف‌های مردم این طور آزارت بدن، تو قسمت من بودی و من باید زودتر پیدات می‌کردم اما ببخش.سرم را بالا آوردم و مات و مبهوت نگاهش کردم. برای چه عذر می‌خواست؟ برای چیزی که هیچ تقصیری در آن نداشت؟ برای عاشقانه هایی که دیر به سراغمان آمد؟ برای قسمتی که دیر ما را بهم وصل کرده بود؟ او به جای روزگار عذر می‌خواست؟ اصلاً در این بازی دنیا هیچ‌کس مقصر نبود، هیچ‌کس لایق کلمه ببخشید نبود جز همین دنیایی که سنگ می‌زد ب بخت تمام آدم‌ها و من می‌ترسیدم از این خوشی، می‌ترسیدم از این خندیدن ها و می‌ترسیدم از این این قند در دل آب شدن ها...چونمی‌دانستند دنیا به همین راحتی آرام نمی‌نشیند، چون می‌ترسیدم به پا می‌خیزد و بازهم ویران می‌کند زندگی‌ام را، اما اگر ویران می‌کرد ای‌کاش در کنار مهدی ویران می‌کرد اصلاً زلزله می‌آمد، سیل می‌آمد، پرنده‌ی خوشبختی سقوط می کرد، اصلا هر چه که می‌شد ای‌کاش مهدی کنارم بود.او که بود، بی‌خیال تمام بدبختی‌ها به تنهایی تمام غصه‌هایم را به دوش می‌کشید، ای کاش روزگار هر بازی را که پیش می‌گرفت جلو می‌رفت اما مردی را از دست‌هایم نمی‌گرفت که تازه داشت دنیایم را با عاشقانه هایش رنگی می کرد.حداقل حال که تازه معنای وجودش را فهمیدم، حال که تازه عشق‌بازی ها را چشیده بودم، حال دیگر او را از من نمی‌گرفت. - می‌شه این‌طور نگی.و نتوانستم بگویم شرمندگی نگاهت قلبم را می سوزاند.من نتوانستم بگویم اما او خواند از نگاهم که باز هم لبخن زد، از همان لبخند های آرامش بخشی که تمام تلخی های دقایق پیش را پاک کرده بود و رفته بود.او خوب می توانست شیرین کند زندگی ام را. به قول خانم جون که می گفت، من باید آنقدر کنج خانه بنشینم تا قندی بیاید که شیرین کردن چای تلخ زندگی ام را بلد باشد، یکی بیاید که بشود محرم راز هایم و من حالا معنای عاشق شدن را فهمیده بودم.دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و این قدر عاشق بودنش بد به دلم می نشست، این کار های کوچکش که پر بود از احترام، احترامی که سال ها بود منتظرش بودم، همین توجه هایش مرا می ساخت و ای کاش به او اخطار می دادم که بد دارد با دلم بازی می کند. -تموم کنیم این بحث رو که این طور تلخ کرده چهره ی شیرینم رو؟سرم را به زیر انداختم تا نفهمد ریز خندیدن و ذوق کردنم را. چه زود شده بودم شیرین بود؟این "میم" مالیک پایان اسمم چقدر زیبایش می کرد. ای کاش پدر از همان اول نامم را می گرفت شرینم... اما، گمان نمی کردم این شیرینم گفتن به زبان هیچ کس جز او بیاید، او که این طور می گفت، با این لحن، با این شور و با این نگاهی ه صداقتش را نشان می داد، همه ی این ها شیرینمی را می ساخت که زندگی ام را شیرین می کرد. -تموم کنیم. -پس بپرسین؟به گل قالیچه خیره شدم. من چه می پرسیدم از او؟ چه می خواستم از مرد زندگی ام که می خواستم او هم داشته باشد؟من فقط می خواستم یکی بیاید، بی هوا، یک مرتبه، بنشیند کنج قلبم، آرام آرام تمام گرد های تنهایی را پاک کند، آرام آرام مرهم زخم هایم شود و آرام آرام گوش شود برای حرف هایی که خیلی وقت بود کنج قلبم خاک کرده بود و تبدیل شده بود به عقده.سرم را بلند کردم. خیال می کردم او می تواند بشود مردی که جبران کند تمام این سال هایم را... من دختر زود تصمیم گرفتن نبودم اما، تا این جا او سنگ تمام گذاشته بود و من هم دل سپرده بودم. -سوالی ندارم. -هیچی؟ -فعلا هیچی ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خب سوالایی مثل رنگ مورد علاقه، غذا، گل... نمی دونم از همین ها که توی مراسم های خواستگاری می پرسن برای آشنایی بیشتر. -با رنگ و گل و غذا که آدم نمی خواد زندگی کنه.و باز هم زبانم نچرخید که بگویم آدم قرار است با عشق زندگی کند، با قلب و حالا که او هم عشق داده بود و هم قلب، رنگ و گل و غذا به چه که کار می آمد.باز هم لبخندش جان گرفتند، از همان لبخند هایی که کم کم از من جان می گرفتند، از همان هایی که من را عاشق خود می کردند. -اصلا می دونی چیه؟... آدم عاشق همه چیزش میشه شبیه معشوق. من فرهادیم که رنگ مورد علاقم شده چشم های شیرینم، بوی مورد علاقه ام شده عطر شیرینم و غذامم شده خیره شدن به این چهره ی محجوب شیرینم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. این طور که می گفت من می شدم همان دختر دبیرستانی که با هر عزیزمی ذوق می کرد بیچاره آن دختر ها، آن ها که گناهی نمی کردند زود گول می خوردند، این زهر حرف های عاشق بود که کشنده بود.و من شیرینی نبودم که یک عالم به زیبایی ام غبطه بخورند، که خسروی سرزمین برایم توبه بشکند، اما... مانند شیرین جان می دادم برای این فرهادی که نیامده کوه قلبم را کنده بود. -اگه بریم بیرون و ازت بپرسن جوابت چیه؟دست هایم آرام آرام از روی دهانم پایین آمد. من این طور دل داده بودم به عاشقانه هایش چون اوج احساس بود اما نمی توانستم با همین احساس بنا کنم زندگی آینده ام را.من باید فکر می کردم... من این همه سال صبر کرده بودم برای آمدن مرد رویاهایم و نمی خواستم برای تصمیم عجولانه ای همه چیز را خراب کنم. من از او فقط این عشق بازی هایش را می شناختم. -مگه اون بیرون ازم جواب میخوان؟ -نمیخوان؟ -با یک جلسه آشنایی؟ -تو دستور بده، تموم روزهام رو می کنم جلسه برای آشنایی باتو.باز هم لبخند بود که روی لب هایم می نشست، حالا درک می کردم شیوا را که به چیزی فخر می کرد، عشق واقعا فخر داشت، جان گرفتن داشت، عشق واقعا زیبا بود و به آدم غرور می داد.نه از آن غرور های کذایی که ذات آدم را کدر کند، نه...بلکه از آن غرورهای که عزت نفس آدم را بالا می برد.عشق واقعا حس نابی بود.نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم که به من هم اجازه ی عاشقی کردن را داده بود.نه اینکه ازدواج کردن کار شاقی بود، نه...ولی عشق هم چیز عجیبی بود. آنقدر عجیب و زیبا که ناخداگاه خدا را شکر می‌کردی.به چشم های زیبایش زل زدم که آرام لب زد. _بریم پیش بقیه؟سرم را به آرامی بالا و پایین کردم.برخاست و منتظر شد تا بلند شوم.دستش را به سوی در گرفت و کمی خم شد. ریز خندیدم و از اتاق خارج شدم، پشت سرم در را بست و همراهم شد .پایم را که در حال گذاشتم نگاه های خیره به سرتا پایم باعث خجالتم شد. مادرمهدی سریع روبه من پرسید. _چیشد؟به آرامی نگاهی به پدرم کردم و اوبه خوبی از نگاهم می خواندکه جوابی ندارم، نه که نداشته باشم، اماجواب قطعی که علاوه بر مبحث عاشقی باشد رافعلا نداشتم.من فعلا به زمانی بیشتری نیاز داشتم تا جواب دهم.پدر به آرامی سرش را بالا و پایین می کند و با لبخند کوچکی رو به جمع می گوید. _شیرین فعلا باید فکر هاشو بکنه.اخم های مادر درهم می شود و پوزخند تلخی روی لب های شیوا می نشیند.امیر علی لبخند می زند و مادر مهدی سرش را به نشانه ی فهمیدن بالا و پایین می کند.همراه مهدی به آرامی به سر جاهایمان بر میگردیم. خدا را شکر می کنم که کسی پیگیر این موضوع نمی شود.چون برای منی که تا همین یکی دو سال پیش حال و احوال پرسی ساده هم مکافات بود چه برسد به توضیح دادن دلیل هایم آن هم در این جمع.نیش و کنایه های مادر مهدی و شیوا دوباره از سر گرفته شده بود که باعث می شود لبخند کوچکی بزنم.شیوا واقعا با آن سن کم نمی خواست در برابر مادر مهدی کم بیاورد.ای کاش دغدغه های من هم در آن حد بود.هر کسی مشغول گفت و گو با بغل دستیش بود.مرد ها از موضوع اصلی پرت شده بودن به فوتبال و سیاست رو آورده بودند.و خانوم ها هم از خواستگار های نداشته ی دکتر و مهندس دخترک هایشان تعریف می کردند.نگاهم را در جمع چرخاندم که روی نگاه خیره ی امیر علی ماند.داشت نگاهم می کرد، او و پدرم تنها کسانی بودند که در این خانواده درکم می کردند.لبخندی به نگاهش میزنم و سوالی نگاهش می کنم.سرفه ای می کند که نگاه جمع به سمت او حواله می شود.به آرامی رو به پدر می گوید. _اگه اجازه بدین می خواستم یه چیزیو مطرح کنم.پدر لبخندی می زند و سرش را بالا و پایین می کند. _می خواستم بگم اگه ممکنه بین ‌شیرین جان و آقا مهدی یه صیغه ی محرمیت چندماهه بخونیم تا بهتر باهم آشنا بشن. قبل از آنکه پدر چیزی بگوید، مادر با اخم و تخم رو به امیر علی می‌گوید. _این حرفها چیه پسرم، ما تو خانوادمون از این رسم ها نداریم.پشت بندش مادر مهدی هم می گوید. _ " ماهم همینطور" ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امیر علی سرش را بالا و پایین می کند و ادامه می دهد. _بله درسته مادرجان، اما الان دیگه خیلی چیزها تغییر کرده، ما به شیرین اعتماد داریم و شیرین هم به آقا مهدی اعتماد داره پس چه اشکالی داره تا راحتشون بزاریم.پدر ساکت بود و با دقت به حرف های امیر علی گوش می داد.نگاهی به مهدی انداختم، او هم ساکت بود و سرش را رو به پایین انداخته بود. انگار راضی بود، جالب نبود؟ زبان بدنش را بلد بودم. می فهمیدم که راضی بود.با صدای مادر دوباره حواسم جمع آن ها شد. _حرف اعتماد نیست پسرم، من بیشتر از جفت چشم هام به دخترم اعتماد دارم. منتها در و همسایه و فامیل حرف در میارن. _مادر جان ما که برای حرف مردم زندگی نمی کنیم.برای ما مهم زندگی و آینده ی شیرینه، شیرین به اندازه ی شیوا اجتماعی و راحت نیست.نمی تونه به راحتی با هر چیزی خو بگیره. ما می خوایم که شیرین راحت باشه، بتونه به راحتی فکرهاشو بکنه و یه تصمیم درست بگیره.و بنظر من اگه بینشون یه صیغه ی محرمیت خونده بشه رفت و آمد براش راحت تر میشه. _اما...زمزمه ی مادر بین صدای پدرم محو شد. _نظر تو چیه دخترم؟دوباره همه ی نگاه ها زوم من شده بود.عرق خیسی را که روی پیشانیم نشسته بود را حس می کردم.خب من می خواستم راحت باشم.می خواستم بی هیچ ترسی دستش را بگیرم و در پارک قدم بزنم.می خواستم بی هیچ نگرانی در چشم هایش غرق شم. می خواستم بدون هیچ خجالتی کنارش قهقه بزنم.دلم می خواست کنارش معذب نباشم.دلم می خواست وقتی کنارش قدم میزنم و دلم برایش غنچ می رود نگاه خدا ناراضی نباشد.سکوت جمع وادارم کرد تا حرف بزنم.نفسم را به سختی بالا آوردم و زمزمه کردم. _هر چی شما بگید.قرمزی گونه هایم را از داغی گوش هایم حس می کردم، نیازی به هیچ آیینه ای نبود.حتی لبخند مهدی را هم حس می کردم و نیاز به هیچ نگاهی نبود.پس او هم واقعا راضی بود به اینکار. با صدای پدر به آرامی سرم را بلند کردم. _پس اگه شما هم راضی باشین یه صیغه ی محرمیتی بین بچه ها خونده بشه تا راحت تر رفت و آمد کنن.پدر مهدی سرش را به نشانه ی "باشه" بالا و پایین کرد و گفت. _پس من با اجازتون زنگ میزنم عاقد بیاد.بااسترس منتظرماندم، زمانی که باحاج آقا تماس گرفتند لرزی برتنم نشست. نمی‌دانم دلیلش چه بود تنها حس خوشایندی را احساس می‌کردم. این که بدانی چند ساعت دیگر متعلق به کسی که دلت را ربوده خواهی شد؛ قطعا استرس و حس‌های خوب را به سمتت روانه خواهد کرد.مادرم با نارضایتی که از چهره‌اش کاملا مشخص بود ما را روی مبل دو نفره نشاند و به سمت خواهرم رفت.با شنیدن حرف‌های مجنون‌وارش کنار گوش چپم ریزشی زیر قلبم احساس کردم. -می‌دونی الان حس فرهاد و دارم که داره به شیرینش میرسه. قلبم داره برای شیرینم میز‌نه تا مال من بشه.گونه‌هایم همانند سرخی خون قرمز شد، سر به زیر انداختم و لبخند خجالت زده‌ای زدم.خنده‌ ی خوش‌حالیش را بابت گونه‌هایم شنیدم ولی تنها چشم بستم و محبتش را در دل ذخیره کردم.با زنگ خوردن در خانه حس‌های زیبایم جایش را به استرس و نگرانی داد.مردی با لباس روحانی‌ قهوه‌ای وارد خانه شد. به پایش بلند شدیم و تک تک سلامی دادیم.با تعارف پدرم روی مبل سمت راست ما جاگیر شد. لبخندی به من زد. - مبارک باشه دخترم انشالا سفید بخت بشی لبخندی در جوابش زدم. - ممنونم سری تکان داد و با مردان خانواده احوال پرسی کرد. استرس تمام قلبم را گرفته بود، به جان لب‌هایم افتادم.بعد ازگذشت چند دقیقه که برای من چند سال گذشت.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii