فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون سبز☀️
خونتون سبز 🏡
زندگیتون سبز💚☘️☘️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلوپنجم
لبخند لب هایش پاک شد و نگاهی عاقل اندر سفیهی به من انداخت که صدای خنده هایم بلند شد. انگار خوش خنده بودن او به من هم سرایت کرد، راست می گفتند آدم شبیه آنکه دوستش دارد می شود...
**
نگاه آخر را در آیینه به خودم انداختم. هیچ گاه اینقدر دقیق به خودم نگاه نکرده بودم، انگار برای اولین بار زیبایی های چهره ام را می دیدم، انگار برای اولین بار می خواستم تمام عیب هایم را بپوشانم و بی نقص به نظر برسم...این چه حال جدیدی بود که به سراغم آمده بود؟... هر چه که بود شیرین بود، شوری شیرین که به جانم افتاده بود و تمام حالم را دگرگون می کرد.نگاهی به ساعت انداختم، الان هم نیم ساعتی دیر شده بود. قرار بود امیرعلی بیاید دنبال شیوا و برود اما، شیوا و مادر آنقدر اصرار کرده بودند که برای شام ماندگار شدند. کیفم را در دست گرفتم و به سمت در رفتم که صدای آیفون بلند شد. در دل دعا کردم همسایه ها نباشند، باید نیم ساعتی هم برای جواب دادن سوال های آن ها منتظر می ماندم.از اتاق بیرون رفتم، از مادر و امیرعلی خداحافظی کردم، چشمم به شیوا نیافتد و بیخیالش شدم. می رفتم طرح را می گرفتم و زودی بر می گشتم.وارد حیاط شدم که شیوا را دم در دیدم، او کی بیرون آمد؟کفش هایم را از درون جا کفشی بیرون آوردم که شیوا سرش را برگرداند و صدایم کردم.مشغول پوشیدنشان شدم و همزمان نگاهم به شیوا بود تا حرفش را بزند.
-با تو کار دارند.پایان حرفش چشمکی زد. با تعجب نگاهش کردم، سال ها بود که کسی خبری از من نمی گرفت، اصلا سال ها بود که من در چشم کسی نمی آمدم که بخواهند با من کار داشته باشند. دست هایم را تکان دادم و لب زدم"کیه؟"
-بیا خودت ببین.پاشنه ی کفشم را بالا نکشیدم و با کنجکاوی به سمت در رفتم. شیوا دروازه را باز کرد که لبخندهای مهدی را دیدم. مات مانده بودم، او اینجا چه می کرد؟
-سلام شیرین خانم.و من زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم، او... دم خانه... آن هم این ساعت غروب؟اصلا نمی فهمیدم برای چه آمده بود، هنوز یک روز هم از خبردار شدن مادر نمی گذشت، برای چه بی خبر سرش را پایین انداخت و آمد؟قیافه ی مبهوتم را که دید لبخند از صورتش پر کشید. نگاهش رنگ شرمندگی گرفته بود و دیگر فایده ای نداشت که، همسابه هایی که دم دروازه ها شده بود پاتوقشان او را دیدند و از فردا می شدیم سوژه ی دورهمی هایشان، اصلا شیوا و مادر را چه می کردم؟
-نباید می اومدم؟و من باز هم زبانم یاری نکرده بود تا بگویم خودش چه فکر می کند، اصلا آمدنش با کدام عقلی سنجیده می شد؟
-نه بابا، الان از خوشحالی زیاد زبونش بند اومده. مگه نه شیرین؟
منتظر جوابم شدند و جز سکوت چیزی به دستشان نیامده بود. اصلا نمی دانستم چه بگویم، من او را همیشه دور از فضای خانه دیده بودم، زندگی من بیرون این محله فرسنگ ها با زندگی ام درون آن فاصله داشت.
-شما همونید که می خواین با شیرین ازدواج کنید دیگه؟
-اگه خدا بخواد.نگاه نگرانش هنوز به سمت من بود. انار خودش هم فهمیده بود آمدنش اصلا درست نبود، آن هم زمانی که برای خواستگاری نیامده بودند هنوز!
-من خواهر شیرینم، اسمم شیواست.
شیوا دستش را به سمت مهدی دراز کرد. نگاه شرمنده اش از چشم هایم به سمت دست های شیوا سر خورد. می دانستم او هم مانند من ممنوعه هایی داشت که به هیچ قیمتی نمی خواست از آن ها بگذرد، برای او ایمان و محرم و نامحرم معنا داشت و می فهمید زندگی به آن راحتی که شیوا می پنداشت هم نبود.سرش را بلند کرد و با لبخند مهربانی برای دلجویی گفت:
-از آشناییتون خوشحالم شیوا خانم، تعریفتون رو زیاد شنیدم.شیوا قیافه اش در هم جمع شد و دستش را آرام عقب کشید. گناه را خودش داشت که اینگونه بی پروا همه را مانند هم می پنداشت و بیخیال اعتقادهایشان پا فرا می گذاشت.
-والا از شیرین انتخابی بهتر از این نداشتم.مهدی خندید و من ترس در دلم رخنه کرد. باید زودتر شیوا را راهی خانه می کردم، وگرنه دوباره حرف های بی فکرش را روانه ی زبانش می کرد و نمی خواستم آبرویم پیش مهدی هم برود.
-شما برای چی اومدید؟
-من... خب، دیدم دیر کر...با ابرو به او اشاره کردم که حرفش را خورد. اما دیگر دیر شد.من دختری نبودم که بخواهم به دوستی های پنهان پا دهم یا دیدار های مخفی با پسری داشته باشم، از هنگامی که قصدش را فهمیده بودم پدر از تمام رفت و آمد هایم خبر داشت، اما نمی خواستم شیوا بداند، دانستن او یعنی دانستن تمام فامیل و همسایه ها.
-صبر کن ببینم... شما دوتا با هم قرار داشتید؟
-نه، قرار چیه، من فقط می خواستم برم سفارش جدید رو بگیرم، گفتم که.
-برای سفارش جدید میان دم در دنبال؟
-اشتباه از من بوده، شیرین خانم خبر نداشتند.
-اها، از این سوپرایز یهویی ها بود؟دستش را با ذوق به هم کوبید و چشم هایش برق زدند، برقی که هیچگاه معنای خوبی نداشتند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلوششم
-تقریبا، ولی انگار شیرین خانم رو ناراحت کردم.
-بابا این چه می فهمه از این چیزا، شما قبلا زن داشتید؟ضربه ای به پیشانی ام زدم، آمدم شیوا را راهی خانه کنم بدتر گند زده بودم. مهدی مات حرف های شیوا شده بود، انگار نه انگار شده بود مادر یک کودک، عقلش هنوز همان دخترک پونزده ساله مانده بود.صدای قدم هایی از پشت سرمان آمد، من و شیوا هردو برگشتیم، امیرعلی بود که به سمتمان می آمد.
-وای امیرعلی بیا ببین کی اومده؟امیرعلی اخم هایش را در هم فرو کرد و به سمت دروازه آمد، شیوا در را کامل باز کرد که با دیدن مهدی صورت او هم رنگ تعجب گرفت.او هم مانند من چند لحظه ای در بهت فرو رفت اما زود خودش را جمع و جور کرد و دستش را به سمت مهدی دراز کرد.
-سلام آقا مهدی.
--سلام، فکر کنم شما باید آقا امیر باشید، درسته.امیرعلی سرش را تکان داد و دست هایش را دوباره در جیب شلوارش فرو کرد. مهدی دوباره پشت سرش را خاراند و دوباره شد همان پسربچه ی خنگی که نمی توانستم در برابرش نخندم.
-انگار نباید می اومدم.
-نه، به هر حال باید قبل از مراسمات باهاتون آشنا می شدیم جناب.
-وای امیرعلی خیلیی ذوق دارم، بالاخره یکی پیدا شد با شیرین ازدواج کنه، راستی اقا مهدی شما چند سالتونه؟لبم را به دندان گزیدم.پس چرا شیوا نمی رفت، قصد داشت تمام آبرویم را پیش او ببرد یا من را عذاب دهد؟ای کاش در ملاقات قبلی کمی از اخلاق های تند او می گفتم، به گمانم خودش با او آشنا می شد بهتر رفتارهایش را درک می کرد، اما حالا فهمیدم رویارویی با شیوا نیاز به آمادگی قبلی داشت.امیرعلی چب چب نگاهش کرد و دوباره به سمت مهدی برگشت.
-مزاحمتون نمیشیم، انگار می خواستید جایی برید.مهدی لب باز کرد تا حرفی بزند که شیوا باز به میان حرف هایش پرید.
-عه، نه خب بذار سوال هام رو ازش بپرسم، شیرین که حرفی نمیزنه، انگار می خوایم شوهرش رو بدزدیم، البته حق هم داره ها، می ترسه همین یکی هم بپره.
چهره ی مهدی به یکباره سرخ شد، معلوم بود خودش را خیلی کنترل کرده بود و دیگر کاسه ی صبرش سر آمده بود.امیرعلی دست شیوا را گرفت با لبخندی اجباری روز خوش گفت، می خواست شیوا را به سمت خانه بکشد که مهدی لب باز کرد:
-من هم خواستم هزاربار پا پس بکشم و نکشیدم، دلایل پسرهای قبلی رو نمی دونم، اما من فکر می کردم هیچ پسری توی این کره ی خاکی نیست که لباقتشون رو داشته باشه، اگه الان هم اینجا ایستادم از مهربونی هاشه که حدنداره.نگاهم به سمت دستهای مشت شدهاش کشیده شد. هیچگاه او را عصبی ندیده بودم، همیشه رنگ لبخند روی لبهایش بود.پوستش سفید بود و سرخی عصبانیتش بدجور خودنمایی میکرد.
-روزخوش.از جلوی چشمهایم محو شد و من انقدر مات عصبانیتش بودم که نمی دانستم چه بگویم. هم ترسیده بودم از شیوا و ادامه دادنش و هم دل نگران عصبانیت مهدی بودم و هم... شیرینی حرفش بدجور بر جانم نشسته بود.او اولین نفری بود که در برابر حرفهای دیگران اینقدر قاطع می ایستاد و جواب می داد.کلماتش به کنار... تحاکم صدایش انگارتمام غم ها رااز قلبم بیرون می کرد.
-عه، عه پسرهی پررونیومده داره بهم توهین میکنه.
-توهینی نکرده شیواخانم، حرفش به جا بود.شیواباحرص به امیرعلی نگاه کردکه قیافهی خونسرد اوبیشترعصبی اش کرد.نفسهای عمیقش پره های بینی اش راتکان میداد وگمان میکردم هر لحظه در حال انفجاربود.
-واقعا که.چشم عره ای برای هردویمان رفت وبه سمت خانه قدمهای عصبی اش را بر میداشت.امیرعلی بانگاه تا دم در بدرقهاش کرد و به سمت من برگشت. لب هایش تکان نمی خوردند اماچهره اش می خندیدند.
-چراایستادی؟
-چیکارکنم؟
لب زد:
_برودنبالش.دودل بودم بین رفتن و ماندن، دلم پیش او و حال خرابی که مسببش من بودم، مانده بود و عقلم باز هم گیر افکار خراب دیگران شده بود.اما حرف امیرعلی مهر تایید زد بر حرف دلم. گاهی، حرف های دیگران بهانه می شود تا با خیال راحت به سمت خواسته هایت بروی، حتی حرف چه کسی هم مهم نیست.حتما تا الان خیلی دور شده هست، اگر ماشین داشه باشد چی؟دیگر فکر نکردم و با سرعت قدم برداشتم، تقریبا در حال دویدن بودم... می ترسیدم از رفتنش و حرف نزدن با او، می خواستم از او تشکر کنم، می خواستم بابت حرفی که سال ها محتاج شنیدنش بودم و از من دریغش کرده بودند تشکر کنم و بگویم، تو همانی که لیاقت این همه سال صبر را داشتی.
-شیرین.وسط کوچه ایستادم و به سمت دروازه برگشتم. امیر علی اشاره ای به کفش هایم کرد. آنقدر دستپاچه بودم که حواسم نبودم انها را کامل نپوشیده بودم.روی زانوهایم نشستم و پاشنهی کفشم را بالا کشیدم، بندش را محکم کردم و دوباره به سمت خیابان رفتم.به سر کوچه که رسیدم ایستادم، نگاهی به دو طرف خیابان کردم که مهدی را تکیه داد به ماشینی دیدم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلوهفتم
سرش پایین بود و با پاشنه ی کفشش روی زمین ضرب گرفته بود، معلوم بود حسابی در فکر فرو رفته است.نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاید و به سمتش قدم برداشتم.کنارش ایستادم اما متوجهی من نشد و همچنان به زمین خیره بود. دل به دریا زدم، اصلا ادم که در زندگی گاهی دیوانگی نکند که دیگر ادم نیست، می شود رباتی متحرک که فقط فرمان از عقلش می برد.
-ترسیدم رفته باشید.باشنیدن صدایم، پاهایش ازحرکت ایستادن، چندلحظه ای همانطور ایستادبود و بعد از آن سرش رابلندکرد.
سفیدی چهرهاش برگشته بود اماهنوز جای لبخند در چهره اش گم شده بود.
- الان، اروم شدین؟
-شما حالتون خوبه؟با تعجب اشاره ای به خودم کردم که پلک هایش را روی هم فشرد که لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.صدای ماشین ها و موتور را انگار نمی شنیدم... انگار تنها من بودم و او. مگر اهمیتی داشت که آشنایی گذرش از این خیابان بیفتد و من او را با هم ببیند؟ من و او که چند وقت دیگر محرم می شویم، دیگر افکار دیگران چه اهمیتی داشت؟
-یعنی ناراحت نمی شید از حرفاشون؟زبانم نچرخید که بگویم عادت کردم، جرئت نداشتم که بگویم حرفهای شیوا امروز بدجور بر دلم نشسته بود، دلم می خواست او تا شب نیش هایش را بر قلبم روانه کند و مهدی با کلمات دلبرش دانه دانه زخم هایم را بپوشاند، مرهم داشتنش، می ارزید به زخم خوردن!قیافه ی ارامم را که دید، دوباره لبخندش جان گرفت، این لبخندهاچقدر ارامش داشتند برایم...همین لبخندهایی که تاچند روز پیش برایم معنایی نداشت امروزشده بود دهکده ای از کلمات.
- مگه میشه مهربونیها وصبوریتون رودید و خوب نبود؟گنجایش این همه تعریف رانداشتم. سرم را ازخجالت به زیرانداختم و ریزخندیدم، نمی خواستم این خوشی کوچک راهم ازخودم دریغ کنم.مگر از بدو تولد چند نفر اینقدر کلماتش را برای حال خوش من صرف می کرد؟
-من ماشین اوردم ولی اگه سختتونه قدم بزنیم؟ابروهایم را بالا انداختم.
-تا مغازه راه بریم؟
-برای چی تا مغازه؟ میریم یه کافی شاپی، جایی میشنیم.
-انگار یادتون رفته برای چی اومدم؟
نگاهش دوباره رنگ شیطنت گرفت و چه کسی گمان می کرد او سی و دو سالش هست؟اگر مادر اینجا بود حتما می گفت " من و پدرت که همسن شما دوتا بودیم با هم بچه هامون رو می بردیم مدرسه، اونوقت شماها سرگرم بچه بازی هاتونید."
-شما که اومدید ببینید حالم چطوره؟
لب باز کردم تا انکار کنم اما دلم نیامد، من که دل داده بودم به او و اینده ای که او در ان نقش می بست، پس این اعتراف های کوچیک را چرا باید دریغ می کردیم؟
-اول اولش قرارمون چی بود.دستشورا زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت. چند لحظه منتظر نگاهش کردم که بشکنی در هوا زد.
-برای گرفتن سفارش ودیدن طرح.
-خب بایدبریم مغازه.
-طرح رواوردم.ته دلم انگار غمی نشست، منی که همیشه ازهمنشینی فراری بودم و کنج تنهایی ام راباحرف زدن با هیچ بشری ترجیح نمی داد، حال دلم می خواست به اندازهی تامغازه رفتن هم که شده بااوهمراه شوم.
-خب طرح رونشونم بدید.انگشتش رابالا اورد، طرح قلبی را روی سینه ی سمت چپش کشید.لبم راگزیدم وسرم رااز شرم به زیرانداختم. می خواستم دربرابرتمام عشقبازی هایش قدمی بردارم امازبانم یاری نمیکرد...انگاربه این سرعت توان تحمل این همه تحول رانداشت.اگردیروز بین داشتن و نداشتنش شک داشتم امروز اورا تمامابرای خودم می دانستم، ادیی که اولین عاشقانه ها را سهمم کرده بود.
-حالا افتخار قدم زدن میدید؟با نگرانی نگاهی به آسمان کردم، خورشید در حال غروب بود، بی خبر از ستاره ای که تازه در وجودم مشغول طلوع بود.
-قبل از تاریک شدن برمیگردیم.سرم را پایین اوردم و نگاهش کردم.دلم نیامد بعد ان همه محبت هایش درخواستش را رد کنم.پدر که خبر داشت کجا می روم، مادر هم دیگر خبردار شده بود و نگران چه بودم؟
چشمهایم را به نشانهی تایید روی هم فشردم.
****
نفس کلافهای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، امشب سر لج با من داشت انگار هر دقیقه اش ساعت ها می گذشت.در باز بود، می توانستم ببینم که شیوا به سمت اتاقم می آید. ان روزها و مشکلش با مهدی را فراموش کرده بود.هیچکس به اندازه ی امیرعلی او را نمی شناخت و تنها خود او می توانست رامش کند.
-استرس داری؟
-نه.مهدی ارامش داشت، آرامش که آهسته می امد و در قلبم می نشست و تمام آدمهای اطرافم را می پوشاند.به چهارچوب در تکیه داد و ابروهایش را بالا انداخت.
-من با اینکه سه سال با امیرعلی دوست بودم و خانوادش را می شناختم کلی استرس داشتم.آن شب را مبهم یادم بود، دیالوگها درهم در سرم پخش می شدند.
"ولش کن شیوا، اینکه خواستگار نداشت تجربش کنه... ناراحت نباش، بالاخره یکی هم میاد تو رو بگیره...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلوهشتم
خداروشکر بابات راضی شد بیشتر این دختر پاگیر تو نشد، تو که کار و بارت معلوم نیست..."سری تکان دادم، من امشب قرار بود اینده ام را رقم بزنم، ناراحتی دیگر چه معنایی نداشت، ان هم برای حرفهایی که عمرشان رو به پایان بود.
-تازه، واسه من که همه چیز اوکی بود و فقط اومده بودن زمان و مهریه و اینا رو معلوم کنند، سرنوشت تو که نامعلوم.تار موهایم را درون شالم فرو کردم و از جایم بلند شدم.
-به قول عزیزجون، هرچی خدا بخواد، خدا که بد نمیخواد.همان لحظه صدای آیفون بلند شد. شیوا با استرس به سمت پذیرایی رفت اما من ارامشم آن لحظه وصف نشدنی بود، تمام شدنها و نشدنها را سپرده بودم به دست خدا و میدانستم بهترینها را برایم رقم میزند، دیگر غمم چه بود؟آمده بود، با کت و شلوار مشکی اما من آن تیپ همیشگی اش را بیشتر دوست داشتم، تیپ ساده ای که مردانگی و مهربانی اش را به رخ می کشید.دسته گل را به سمتم گرفت و من فکر می کردم این اولین باریست که گل می گیرم؟نمی دانم، شاید هم قبلا گل گرفته ام، اما این گل را هیچ زمانی فراموش نمی کنم، عطر این گل آغشته به عطر تن مهدی بود و مگر می شد لمسش کنم و ته دلم غنج نرود؟آن شب فهمیده بودم مهدی یک برادر کوچک تر هم دارد که از گزارش های پدر وامیرعلی جامانده بود. نامش محمد بود و تازه برای دانشگاه درس می خواند، خواهرش هم یک با یک دخترک کوچک روی مبل روبه رویم نشسته بود.امامهدی گفته بود اودو فرزنددارد!چرا همه چیز این همه غریب بود برایم؟ انگار می خواستم افراد جدیدی را وارد زندگی ام کنم که هیچ شناختی از آن ها نداشتم، حتی نامشان را هم نمی دانستم.
مادرش از همان ابتدا اخم هایش در هم فرو رفته بود، ابتدا گمان می کردم من اینگونه فکر می کنم، یا به خاظر آن زن مهربانی که در ذهنم از آن ساخته بودم کمی توقعم بالا رفته بود اما همان زمانی که زبان شیوا و مادر برای نیش و کنایه باز شد فهمیدم باز هم وارد خانواده ای شده ام که کم از مادر و شیوا نداشتند.زهرا، خواهر مهدی به حرف هایشان می خندید اما نگرانی ابتدا در چشمم های من و مهدی نشست. کمی که گذشت و دیدیم با خنده خوب از پس هم بر می ایند ما هم بیخیال شدیم و از نگاه های زیرزیرکی هم لذت بردیم.
-سهیلا جون شما پوستتون رو عمل زیبایی کردید؟مادر با ذوق سرش را تکانی داد.
-نه عزیزم، خیلی جوون موندم؟مادرش ضربه ای به دسته ی چوبی مبل زد.
-بزنم به تخته اصلا بهتون نمی خوره اینقدر پیر باشید.لبخند ذوق از صورت مادر پر کشید و دوباره صدای خنده های ما سه تا بلند شد. پدر و و امیرعلی و آقای شایسته که حسابی گرم گرفته بودند و حواسشان به جنگ میان زن ها نبود.
-البته اکرم خانم میگن داشتن همسر خوب هم ادم رو جوون نگه میداره.
-عه، مامان پس برای همینه آقای شایسته اینقدر شکسته شدند؟قیافه ی مادر مهدی در هم فرو رفت و لبخند پیرروزی روی لب های شیوا و مادر نشست. ضربه ای به پهلوی شیوا زدم اما حتی نگاهی هم نکرد و دوباره مشغول کشیدن نقشه های شیطانی شد.
-بابا دست از این حرفا بردارید، چشم های داداش من چپ شد اینقدر زیر چشمی به زنداداش آیندم نگاه کرد.مهدی اخم هایش را در هم فرو کرد اما نتوانستم لبخند لب هایش را مخفی کند، دستی به موهای محمد کشید و آن ها را به هم ریخت که صدای اعتراضش بلند شد.
-عه نکن داداش، دو روزه دارم روش کار می کنم خوب بشه، نکن آقا.با حرفش همه خندیدم و بعد از چند دقیقه سالن در سکوت فرو رفت. نفس عمیقی کشیدم، کم کم از آن همه همهمه کلافه شده بودم.آقای شایسته پیش دستی میوه اش را روی میز گذاشت و دوباره صاف نشست، پایش را روی پایش انداخت و دست هایش را در هم قفل کرد.
-خب، محمد راست میگه، والا آقای حیدری همینطور که قبلا هم عرض کرده بودم، پسر من دخترتون رو دیده و پسندیده، اونقدر هم که از خوبی هاش برامون تعریف کرده که ما هم چشم و گوش بسته قبولش داریم.حس کردم مخاطب تمام نگاه ها من شده بودم. سرم را از خجالت به زیر انداختم و هجوم خون را به گونه هایم حس می کردم.
-الان که مثل قبل نیست پدر و مادر برای بچه ها تصمیم بگیرن، خودشون ماشالله برای خودشون استین بالا میزنن. پسر من هم از این پسرا نیست کخ چشم و گوش بسته قبول بکنه یا هر روز عاشق یکی باشه.
-بابا اگه این عاشق شدن بلد بود که تا این سن ترشیده نمی شد، زنداداش وجدانی چیکار کردید با دلش؟محمد هم مانند برادرش بود، انگار سیبی که از وسط به دونیم کرده بودند و همین صداقت و سادگیشان بود که حرف هایشان را بدجور بر دل می نشاند و خنده را روی لب های می کاشت.
-والا دختر ما هم یکم سخت پسنده، این که همین مراسمات اشنایی داره تشکیل میشه یعنی پسرتون ادم قابلیه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلونهم
صدای شیوادرگوشم پیچید:
-حالاخوبه که بابا نگفته خواستگارنداشتی که نرفتی.لبخندازلب هایم پرکشید، امشبی که بایدبهترین شب زندگی ام می شدحداقل کوتاه می آمد، امشب دیگر مرامقصد حرف هایش قرارنمی داد، یک امشب رابه قلب زخم خورده ام استراحت می داد.نگاهم به سمت مهدی کشیده شد که نگاه نگرانش رابه خودم دیدم.لبخنداجباری زدم تاحال خرابم رانشان ندهم امااوفهمیده بود دوباره شده بودم مقصد تیرهای خواهرکم.سرم راتکان دادم و دوباره گوش هایم را به حرف های بزرگ تر ها سپردم. می دانستم دوباره با نگاه ها دلگرم مهدی حالم خوب می شود.
-راست میگید والا، مثلا همین یک هفته پیش شیرین جون یه خواستگار داشت ماشالله هیچی کم نداشت، توی یکی از خیابونای بالا شهر مطب داشت،ازاخلاقش هم که نگم ولی خب شیرین جون گفتن نه دیگه، منم دیدم به دل دخترم ننشست ردش کردم رفت.با تعجب به لب های مادرنگاه کردم.من کی خواستگار داشتم که آن هم دکتر باشد؟ آن هم مادری که به دنبال شوهر دادن من بود ردش کند برود؟
-اره سهیلا جون، والا مادختر عین دسته گل روگذاشتیم جلوی مهدی، مهدی هم قبول نکرد، دختره از اون خرپولا بود.
به سمت مهدی برگشتم که شانه ای به معنای نمی دانم بالاانداختم. ازنیش زدن به مسابقه ی دروغ گفتن رسیده بودند.من نمی دانم این پسر و دختر پولدار و زیبا کجا بودند که چشم ما تا به حال به آن ها نیفتاده بود، به گمانم درخیالات مادرهایمان به سر می بردند، با همان اسب سفید...
-حالا ازاین بحث ها بگذریم، بهتره تا ما هم هم روبیشتر بشناسیم این دوتا هم با هم حرفاشون رو بزنند.
-اره باباجان، پاشو اقای مهدی رو ببر توی اتاقت.چشمی زیرلب گفتم و هردویمان از جایمان بلند شدیم. به سمت اتاقم رفتیم. در را باز کردم و خداراشکر قبل از آمدن آن ها اتاق را از نخ و پارچه پاک کره بودم.او هم پشت سرم وراد اتاق شد و در را بست. با نگرانی به سمتش برگشتم، نمی دانستم حرفی که می زنم درست هست یا نه اما می خواستم بدانم، می خواستم خیالم راحت شود و بدانم مانعی سر راه من و او نیست.
-آقا مهدی، مادرتون از من خوشش نمیاد؟سرش را کج کرد وبا چشم هایی که این بار رنگ مظلومیت به خودگرفته بودند خندید.
-چرا این فکر رو می کنی؟صدای شیوادر گوشم پیچید:
-حالاخوبه که بابا نگفته خواستگار نداشتی که نرفتی.لبخند ازلب هایم پر کشید، امشبی که باید بهترین شب زندگی ام می شد جداقل کوتاه می آمد، امشب دیگر مرا مقصد حرف هایش قرار نمی داد، یک امشب رابه قلب زخم خورده ام استراحت می داد.نگاهم به سمت مهدی کشیده شد که نگاه نگرانش رابه خودم دیدم. لبخند اجباری زدم تا حال خرابم رانشان ندهم اما او فهمیده بود دوباره شده بودم مقصد تیرهای خواهرکم.سرم راتکان دادم و دوباره گوش هایم را به حرف های بزرگ ترها سپردم. می دانستم دوباره بانگاه ها دلگرم مهدی حالم خوب می شود.
سرش راکج کرد و با چشم هایی که این بار رنگ مظلومیت به خود گرفته بودند خندید.
-چرااین فکر رو می کنی؟
-آخه...انگشت هایم را درپیچیدم و دنبال کلمات گشتم، کلمه ای که هم بتواند منظورم را برساند وهم ذره ای دلخوری در دل او نشناند.
-خب می دونید...
-اگه منظورتون اون جرف های بین مادر و خواهرتونه، من عذرمیخوام، مادرم یکم اخلاقش تنده.دستپاچه دست هایم رابه نشانه ی نه تکان دادم.
-نه نه، تو اون بحث ها که مادروخواهر خودمم مقصر بودن ولی... خب ازهمون اول که اومدن انگار...لبخند از لب هایش پاک شد. انگار دیگر نمی توانست در چشم هایم نگاه کند.بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و دوباره رنگ غم را از صورتش پاک کرده بود، من با اشک می شستمشان و و با لبخندی که تلخی اش دل را می سوزاند.
-خب، من سوالام رو شروع کنم یا شما؟
-هنوز جواب سوال قبلیم رو ندادید.
-مگه میشه شما رو دید و از بودنتون ناراحت شد، مامانم از یه چیز دیگه دلخوره، ربطی هم به شما نداره.
-داره، لطفا بگید.
-هرچی شما بگید، من که نمی تونم به شما دروغ بگم. مادرم و زنداییم از بچگیم دختر داییم رو برای من می دونستن، البته خیلی ساله که من بهشون گفتم قصد ازدواج با دخترداییم رو ندارم ولی امشب دیگه جدی باورش کردند. شما هم نگران نباشید، مامان با تموم این اداهاش خیلی زود نرم میشه، فقط کافیه دوتا مامان جون بهش بگید ببینید چیکار میکنه.چشمکی پایان حرف هایش زد و انگار در قلب من آشوبی برپا شد. من... برای اولین بار... داشتم معنای... دوست داشتنن را می فهمیدم، نمی خواستم به همین سرعت طعم گس شکست را هم بچشم.
-چرا ازدواج نکردید باهاش؟
-دوستش نداشتم.
-من رو دارید؟سرش را کمی نزدیک اورد، چشم هایش را تنگ کرد و انگار چشم هایش جان داشتند، حرف می زدند، عشق بازی می کردند، دست نوازش می چیشیدند و بوسه ای روی قلبم می کاشتند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهم
تمام کارهایی که دست هایم در نامحرم بودنمان عاجز بود را انگار چشم هایش می کردند و مگر می شد من دیگر نگران از دست دادن او باشم؟چشم هایش می گفتن تا بی نهایت عاشقت هستم و ای کاش او هم از چشم های من می خواند که می گویم تا ابد و یک روز پیشت می مانم.
-مگه میشه نداشت؟سرم را برگرداند و ریز خندید، دوباره با همان ته ماندهی خنده به سمتش برگشتم که صورتش دوباره آن شیطنت قبل را به خود گرفتند و من دعا کردم هیچ وقت خشمگین نشود، هیچ وقت گرد غم روی آن ها ننشیند و هیچ وقت پوستش از نگرانی رنگ نبازد، من او را همین طور دوست داشتم.پسر سی و دو ساله ای که برایم مانند پسرک هجده ساله ای شیطنت می کرد و عشقبازی هایش گوش نسیم را هم می نواخت.
-اسمش چیه؟
-آسمان.
-چه اسم قشنگی!و آن لحطه تمام نفرت ها بر دلم آوارد شد. من که هیچ گاه متنفر شدن را تجربه نکرده بودم، حالا چه بلایی سرم آمده بود که به دخترکی که حتی ندیده بودمش حسادت می کردم؟
-ولی نه به شیرینی اسم شما خانم.و به گمانم خدا هم گفته بود قسم به شیرین این لحظات...لبخندی از روی خجالت زدم و سرم را به زیر انداختم هجوم بی امان خون دوباره به صورتم تاختند.کنار او، حای با فاصله هم وجودم گرم می شد، شاید هیچ وقت نیازی به بخاری در خانه ی مشترکمان نداشتیم.با تجسم خانه ای که مردش او باسد زنش من قند در دلم آب شد.
-خب، من منتظر سوال بعدی شمام.چند دقیقه فقط به قالیچه ی اتاقم خیره شدم، چیزی به ذهنم نمی رسید. اصلا من او را قشنگ نمی شناختم که بخواهم سوالی هم داشته باشم.تنها دیدارهای ما ختم نی شد به سکوت من و خجالت و عشقبازی او، آن هم دیدار هایی کم و کوتاه.
-شما بپرسید.
-خب... چرا قبلا ازدواج نکردید؟سرم را به زیر انداختم دوباره.چیزی نبود که بخواهم حرفی از آن بزنم.شاید هم خجالت می کشیدم، نمی خواستم او گمان کند در این همه سال حتی یک خواستگار هم نداشتم، شاید فکر می کرد ایرادی دارم یا...هرکس هرچه می گفت به درک اما او نباید در مورد من بد فکر می کرد، من باید همیشه جلوی او بی نقص بمانم، شاید خودخواهی بود اما... ابن عشقی در حال جان گرفتن بود حس های زیادی را به من تزریق کرده بود.
-فکر کنم یه چیزایی می دونید.
-آره، ناراحتتون کردم؟سرم را دستپاچه تکان دادم. ناراحت شده بودم اما نمی خواستم نشان بدهم که او هم دلخور شود.نگاهش نگران بود، هرچه انکار می کردم باز هم از چهره ام می فهمید. به قول معروف رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون!
-میگم این جا اتاق خودته؟با کنجکاوی به اطراف اتاق نگاه کرد.
می خوایت بحث را عوض کند اما در دل من غوغایی به پا شده بود.این طور که خوب بود، این طور که حالم را میفهمید و می خواست بحث را عوض کند، اصلاً این طور بودنش بود که قلبم را بیشتر به درد میآورد. میترسیدم از اینکه مبادا کمی بد جلوه کنم یا همانی نباشم که او در ذهنش تصور می کند. میترسیدم از رفتنش، از نبودنش، از کمرنگ شدن این عشق در نگاهش، من ان زمان ترسوترین دختر این سرزمین شده بودم. من که سالها نگران داشتن مردی نبودم، منی که رفتن خواستگارهای اجباری قبلیام را به نفع خودم میدانستم، حال میخواستم برای داشتن او تمام جهان را بهم بدوزم.اویی که نه شناختی داشتم و نه هنوز عاشقانه میپرستیدمش اما اینکه، این طور بی ریا عاشقانههایش را صرف من میکرد... خوب دلبری بود دیگر و چه کسی می توانست در این دلبری ها عرق نشود؟
-گلدوزی ها رو هم همینجا انجام میدی؟ راستی شیرین خان...لب هایم را از هم باز کردم و با صدایی که انگار در حصار ترس ها تحلیل رفته بود گفتم از ان سوالی که تمام عمر برایم ازار دهنده بود و حالا ترسناک شده بود.
-آقا پیمان من تا الان ازدواج نکردهام چون...دستش را بالا آورد، لبخند مهربانی زد و پلک هایش را با آرامش روی هم فشرد. میخواست بگوید هر چه شده است به درک، تمام گذشته رو بیخیال، حال را دریاب که یکی من هستم و یکی تو و یک دنیای پر از عشق! میخواست بگوید من تو را همین طور دوست دارم، همینگونه که هستی، بیخیال گذشته و حرفهای بی سر و ته مردم و من چقدر خوب اینهمه حرف را از چشمهایش معنا کردم.انگار چشمهایش دفتر شعری بودهاند که میخواستند مرا در احساسات خودشان غرق کنند!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟❤️✨ـ
خدایا همانطور که شب را
مایه آرامش قرار دادے
قرار دلهاے بیقرار ماباش
وجودمان را لبریز آرامش کن
شناختمان را فزونے بخش
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍯سلام،صبح عالی بخیر :)
سراسر خیر است،
وقتی همه چیز دست خداست
روشن دیآر ♡
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهویکم
- من نمیدونم چرااینهمه سال اینهمه پسر انقدرراحت از دخترزیباومهربونی مثل شماگذشتندونمیدونم مردمچیاگفتن،نمی فهممشون خواستگارهایی که جلواومدن و ندیدن گوهروجودت رو، اگه پرسیدم فقط از روی کنکجاکی بود، وشایداز روی اینکه نمیفهمیدم این پسرهایی که به همین راحتی گذشتن ازتو. شایدهم جانفشانی کردندبرای من که تو روبرام کنارگذاشتند. این اینطورکه میگفت حس میکردم واقعاً من زیباترین دختراین جهانم، برای اولین بار حس بهتر بودن داشتم حس برتربودند و زیبایی! بالاخره یکی هم پیداشده بود به جای خرد کردن روحیهام اینگونه مرابالاببرد، یکی که بی خیال واقعی یا دروغ بودن حرفهایش من را در اوج می برند، در اسمان دور می دادند و بال عشق بازی را به برنم می امیختند. سرم را با خجالت به زیر انداختم و باز هم هجوم بیامان خون را در رگهایم حس میکردم. انگار آنها هم از این شور عشق او به جوش آمده بودند.
-ببخش شیرین... ببخش اگه دیر اومدم، اگه اینهمه سال منتظرت گذاشتم و اجازه دادم حرفهای مردم این طور آزارت بدن، تو قسمت من بودی و من باید زودتر پیدات میکردم اما ببخش.سرم را بالا آوردم و مات و مبهوت نگاهش کردم. برای چه عذر میخواست؟ برای چیزی که هیچ تقصیری در آن نداشت؟ برای عاشقانه هایی که دیر به سراغمان آمد؟ برای قسمتی که دیر ما را بهم وصل کرده بود؟ او به جای روزگار عذر میخواست؟ اصلاً در این بازی دنیا هیچکس مقصر نبود، هیچکس لایق کلمه ببخشید نبود جز همین دنیایی که سنگ میزد ب بخت تمام آدمها و من میترسیدم از این خوشی، میترسیدم از این خندیدن ها و میترسیدم از این این قند در دل آب شدن ها...چونمیدانستند دنیا به همین راحتی آرام نمینشیند، چون میترسیدم به پا میخیزد و بازهم ویران میکند زندگیام را، اما اگر ویران میکرد ایکاش در کنار مهدی ویران میکرد اصلاً زلزله میآمد، سیل میآمد، پرندهی خوشبختی سقوط می کرد، اصلا هر چه که میشد ایکاش مهدی کنارم بود.او که بود، بیخیال تمام بدبختیها به تنهایی تمام غصههایم را به دوش میکشید، ای کاش روزگار هر بازی را که پیش میگرفت جلو میرفت اما مردی را از دستهایم نمیگرفت که تازه داشت دنیایم را با عاشقانه هایش رنگی می کرد.حداقل حال که تازه معنای وجودش را فهمیدم، حال که تازه عشقبازی ها را چشیده بودم، حال دیگر او را از من نمیگرفت.
- میشه اینطور نگی.و نتوانستم بگویم شرمندگی نگاهت قلبم را می سوزاند.من نتوانستم بگویم اما او خواند از نگاهم که باز هم لبخن زد، از همان لبخند های آرامش بخشی که تمام تلخی های دقایق پیش را پاک کرده بود و رفته بود.او خوب می توانست شیرین کند زندگی ام را. به قول خانم جون که می گفت، من باید آنقدر کنج خانه بنشینم تا قندی بیاید که شیرین کردن چای تلخ زندگی ام را بلد باشد، یکی بیاید که بشود محرم راز هایم و من حالا معنای عاشق شدن را فهمیده بودم.دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و این قدر عاشق بودنش بد به دلم می نشست، این کار های کوچکش که پر بود از احترام، احترامی که سال ها بود منتظرش بودم، همین توجه هایش مرا می ساخت و ای کاش به او اخطار می دادم که بد دارد با دلم بازی می کند.
-تموم کنیم این بحث رو که این طور تلخ کرده چهره ی شیرینم رو؟سرم را به زیر انداختم تا نفهمد ریز خندیدن و ذوق کردنم را. چه زود شده بودم شیرین بود؟این "میم" مالیک پایان اسمم چقدر زیبایش می کرد. ای کاش پدر از همان اول نامم را می گرفت شرینم... اما، گمان نمی کردم این شیرینم گفتن به زبان هیچ کس جز او بیاید، او که این طور می گفت، با این لحن، با این شور و با این نگاهی ه صداقتش را نشان می داد، همه ی این ها شیرینمی را می ساخت که زندگی ام را شیرین می کرد.
-تموم کنیم.
-پس بپرسین؟به گل قالیچه خیره شدم. من چه می پرسیدم از او؟ چه می خواستم از مرد زندگی ام که می خواستم او هم داشته باشد؟من فقط می خواستم یکی بیاید، بی هوا، یک مرتبه، بنشیند کنج قلبم، آرام آرام تمام گرد های تنهایی را پاک کند، آرام آرام مرهم زخم هایم شود و آرام آرام گوش شود برای حرف هایی که خیلی وقت بود کنج قلبم خاک کرده بود و تبدیل شده بود به عقده.سرم را بلند کردم. خیال می کردم او می تواند بشود مردی که جبران کند تمام این سال هایم را... من دختر زود تصمیم گرفتن نبودم اما، تا این جا او سنگ تمام گذاشته بود و من هم دل سپرده بودم.
-سوالی ندارم.
-هیچی؟
-فعلا هیچی
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهودوم
-خب سوالایی مثل رنگ مورد علاقه، غذا، گل... نمی دونم از همین ها که توی مراسم های خواستگاری می پرسن برای آشنایی بیشتر.
-با رنگ و گل و غذا که آدم نمی خواد زندگی کنه.و باز هم زبانم نچرخید که بگویم آدم قرار است با عشق زندگی کند، با قلب و حالا که او هم عشق داده بود و هم قلب، رنگ و گل و غذا به چه که کار می آمد.باز هم لبخندش جان گرفتند، از همان لبخند هایی که کم کم از من جان می گرفتند، از همان هایی که من را عاشق خود می کردند.
-اصلا می دونی چیه؟... آدم عاشق همه چیزش میشه شبیه معشوق. من فرهادیم که رنگ مورد علاقم شده چشم های شیرینم، بوی مورد علاقه ام شده عطر شیرینم و غذامم شده خیره شدن به این چهره ی محجوب شیرینم.
دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. این طور که می گفت من می شدم همان دختر دبیرستانی که با هر عزیزمی ذوق می کرد بیچاره آن دختر ها، آن ها که گناهی نمی کردند زود گول می خوردند، این زهر حرف های عاشق بود که کشنده بود.و من شیرینی نبودم که یک عالم به زیبایی ام غبطه بخورند، که خسروی سرزمین برایم توبه بشکند، اما... مانند شیرین جان می دادم برای این فرهادی که نیامده کوه قلبم را کنده بود.
-اگه بریم بیرون و ازت بپرسن جوابت چیه؟دست هایم آرام آرام از روی دهانم پایین آمد. من این طور دل داده بودم به عاشقانه هایش چون اوج احساس بود اما نمی توانستم با همین احساس بنا کنم زندگی آینده ام را.من باید فکر می کردم... من این همه سال صبر کرده بودم برای آمدن مرد رویاهایم و نمی خواستم برای تصمیم عجولانه ای همه چیز را خراب کنم. من از او فقط این عشق بازی هایش را می شناختم.
-مگه اون بیرون ازم جواب میخوان؟
-نمیخوان؟
-با یک جلسه آشنایی؟
-تو دستور بده، تموم روزهام رو می کنم جلسه برای آشنایی باتو.باز هم لبخند بود که روی لب هایم می نشست، حالا درک می کردم شیوا را که به چیزی فخر می کرد، عشق واقعا فخر داشت، جان گرفتن داشت، عشق واقعا زیبا بود و به آدم غرور می داد.نه از آن غرور های کذایی که ذات آدم را کدر کند، نه...بلکه از آن غرورهای که عزت نفس آدم را بالا می برد.عشق واقعا حس نابی بود.نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم که به من هم اجازه ی عاشقی کردن را داده بود.نه اینکه ازدواج کردن کار شاقی بود، نه...ولی عشق هم چیز عجیبی بود. آنقدر عجیب و زیبا که ناخداگاه خدا را شکر میکردی.به چشم های زیبایش زل زدم که آرام لب زد.
_بریم پیش بقیه؟سرم را به آرامی بالا و پایین کردم.برخاست و منتظر شد تا بلند شوم.دستش را به سوی در گرفت و کمی خم شد. ریز خندیدم و از اتاق خارج شدم، پشت سرم در را بست و همراهم شد .پایم را که در حال گذاشتم نگاه های خیره به سرتا پایم باعث خجالتم شد.
مادرمهدی سریع روبه من پرسید.
_چیشد؟به آرامی نگاهی به پدرم کردم و اوبه خوبی از نگاهم می خواندکه جوابی ندارم، نه که نداشته باشم، اماجواب قطعی که علاوه بر مبحث عاشقی باشد رافعلا نداشتم.من فعلا به زمانی بیشتری نیاز داشتم تا جواب دهم.پدر به آرامی سرش را بالا و پایین می کند و با لبخند کوچکی رو به جمع می گوید.
_شیرین فعلا باید فکر هاشو بکنه.اخم های مادر درهم می شود و پوزخند تلخی روی لب های شیوا می نشیند.امیر علی لبخند می زند و مادر مهدی سرش را به نشانه ی فهمیدن بالا و پایین می کند.همراه مهدی به آرامی به سر جاهایمان بر میگردیم. خدا را شکر می کنم که کسی پیگیر این موضوع نمی شود.چون برای منی که تا همین یکی دو سال پیش حال و احوال پرسی ساده هم مکافات بود چه برسد به توضیح دادن دلیل هایم آن هم در این جمع.نیش و کنایه های مادر مهدی و شیوا دوباره از سر گرفته شده بود که باعث می شود لبخند کوچکی بزنم.شیوا واقعا با آن سن کم نمی خواست در برابر مادر مهدی کم بیاورد.ای کاش دغدغه های من هم در آن حد بود.هر کسی مشغول گفت و گو با بغل دستیش بود.مرد ها از موضوع اصلی پرت شده بودن به فوتبال و سیاست رو آورده بودند.و خانوم ها هم از خواستگار های نداشته ی دکتر و مهندس دخترک هایشان تعریف می کردند.نگاهم را در جمع چرخاندم که روی نگاه خیره ی امیر علی ماند.داشت نگاهم می کرد، او و پدرم تنها کسانی بودند که در این خانواده درکم می کردند.لبخندی به نگاهش میزنم و سوالی نگاهش می کنم.سرفه ای می کند که نگاه جمع به سمت او حواله می شود.به آرامی رو به پدر می گوید.
_اگه اجازه بدین می خواستم یه چیزیو مطرح کنم.پدر لبخندی می زند و سرش را بالا و پایین می کند.
_می خواستم بگم اگه ممکنه بین شیرین جان و آقا مهدی یه صیغه ی محرمیت چندماهه بخونیم تا بهتر باهم آشنا بشن.
قبل از آنکه پدر چیزی بگوید، مادر با اخم و تخم رو به امیر علی میگوید.
_این حرفها چیه پسرم، ما تو خانوادمون از این رسم ها نداریم.پشت بندش مادر مهدی هم می گوید.
_ " ماهم همینطور"
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهوسوم
امیر علی سرش را بالا و پایین می کند و ادامه می دهد.
_بله درسته مادرجان، اما الان دیگه خیلی چیزها تغییر کرده، ما به شیرین اعتماد داریم و شیرین هم به آقا مهدی اعتماد داره پس چه اشکالی داره تا راحتشون بزاریم.پدر ساکت بود و با دقت به حرف های امیر علی گوش می داد.نگاهی به مهدی انداختم، او هم ساکت بود و سرش را رو به پایین انداخته بود.
انگار راضی بود، جالب نبود؟ زبان بدنش را بلد بودم. می فهمیدم که راضی بود.با صدای مادر دوباره حواسم جمع آن ها شد.
_حرف اعتماد نیست پسرم، من بیشتر از جفت چشم هام به دخترم اعتماد دارم. منتها در و همسایه و فامیل حرف در میارن.
_مادر جان ما که برای حرف مردم زندگی نمی کنیم.برای ما مهم زندگی و آینده ی شیرینه، شیرین به اندازه ی شیوا اجتماعی و راحت نیست.نمی تونه به راحتی با هر چیزی خو بگیره.
ما می خوایم که شیرین راحت باشه، بتونه به راحتی فکرهاشو بکنه و یه تصمیم درست بگیره.و بنظر من اگه بینشون یه صیغه ی محرمیت خونده بشه رفت و آمد براش راحت تر میشه.
_اما...زمزمه ی مادر بین صدای پدرم محو شد.
_نظر تو چیه دخترم؟دوباره همه ی نگاه ها زوم من شده بود.عرق خیسی را که روی پیشانیم نشسته بود را حس می کردم.خب من می خواستم راحت باشم.می خواستم بی هیچ ترسی دستش را بگیرم و در پارک قدم بزنم.می خواستم بی هیچ نگرانی در چشم هایش غرق شم.
می خواستم بدون هیچ خجالتی کنارش قهقه بزنم.دلم می خواست کنارش معذب نباشم.دلم می خواست وقتی کنارش قدم میزنم و دلم برایش غنچ می رود نگاه خدا ناراضی نباشد.سکوت جمع وادارم کرد تا حرف بزنم.نفسم را به سختی بالا آوردم و زمزمه کردم.
_هر چی شما بگید.قرمزی گونه هایم را از داغی گوش هایم حس می کردم، نیازی به هیچ آیینه ای نبود.حتی لبخند مهدی را هم حس می کردم و نیاز به هیچ نگاهی نبود.پس او هم واقعا راضی بود به اینکار.
با صدای پدر به آرامی سرم را بلند کردم.
_پس اگه شما هم راضی باشین یه صیغه ی محرمیتی بین بچه ها خونده بشه تا راحت تر رفت و آمد کنن.پدر مهدی سرش را به نشانه ی "باشه" بالا و پایین کرد و گفت.
_پس من با اجازتون زنگ میزنم عاقد بیاد.بااسترس منتظرماندم، زمانی که باحاج آقا تماس گرفتند لرزی برتنم نشست. نمیدانم دلیلش چه بود تنها حس خوشایندی را احساس میکردم. این که بدانی چند ساعت دیگر متعلق به کسی که دلت را ربوده خواهی شد؛ قطعا استرس و حسهای خوب را به سمتت روانه خواهد کرد.مادرم با نارضایتی که از چهرهاش کاملا مشخص بود ما را روی مبل دو نفره نشاند و به سمت خواهرم رفت.با شنیدن حرفهای مجنونوارش کنار گوش چپم ریزشی زیر قلبم احساس کردم.
-میدونی الان حس فرهاد و دارم که داره به شیرینش میرسه. قلبم داره برای شیرینم میزنه تا مال من بشه.گونههایم همانند سرخی خون قرمز شد، سر به زیر انداختم و لبخند خجالت زدهای زدم.خنده ی خوشحالیش را بابت گونههایم شنیدم ولی تنها چشم بستم و محبتش را در دل ذخیره کردم.با زنگ خوردن در خانه حسهای زیبایم جایش را به استرس و نگرانی داد.مردی با لباس روحانی قهوهای وارد خانه شد. به پایش بلند شدیم و تک تک سلامی دادیم.با تعارف پدرم روی مبل سمت راست ما جاگیر شد. لبخندی به من زد.
- مبارک باشه دخترم انشالا سفید بخت بشی لبخندی در جوابش زدم.
- ممنونم سری تکان داد و با مردان خانواده احوال پرسی کرد. استرس تمام قلبم را گرفته بود، به جان لبهایم افتادم.بعد ازگذشت چند دقیقه که برای من چند سال گذشت..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهوچهارم
شروع کردبه خواندن آیات عربی، چادر را بر روی سرم مرتب کردم. حاجآقا با مهربانی خاصی گفت.
- قبلتُ؟ته دل خدا را صدا زدم و هم زمان جواب دادم.
- قبلتُ آیات عربی را دوباره تکرار کرد ولی اینبار مهدی جواب داد.
- قبلت صدای مبارک باشه همه جا را فرا گرفت ولی حواس من تنها گیر نفس راحت مرد کنار دستم بود. انگشتان باریکم را لمس کرد.
- دیگه شیرینم شدی شیرین مهدی
خنده ریزی کردم. هر وقت میم به آخر نامم اضافه میکرد پروانهها در دلم از شوق پرواز میکردند.مادرش به سمتم آمد بوسهای روی گونههای سرخم زد و انگشتری به دست مهدی داد.
- مبارک باشه این انگشتر نشون رو بنداز توی انگشت عروست. مهدی دستم را بلند کرد و انگشتر را داخل انگشتم انداخت، نگاهی به اطراف کرد کسی حواسش به ما نبود، خم شد و بوسهای روی دستم زد.خجالت زده دستم را پس کشیدم و دستی به چادرم زدم.تک خندی از خجالتم زد.
- خانم خجالتی با صدای پدرش به آن سمت برگشتیم.
- مهدی جان بریم بابا نگاهی به چهرهام انداخت و سری تکان داد، تا آخرین لحظه نگاهش به من بود و انگار قصد دل کندن نداشت. قبل از خروج با صدای آرامی که تنها خودمان بشنویم گفت.
- خدافظ شیرین خانومم سرم را پایین انداختم؛همانند خودش زمزمه کردم.
- مواظب خودت باش با خانوادهاش خداحافظی کردیم و داخل شدیم. چند ثانیه از داخل شدنمان نگذشت که صدای غرغرهای مادر و شیوا بلند شد.
- وای خواهرش و دیدی مامان خیلی قیافه میگرفت.مادر چشمی نازک کرد.
- اره همچین مالی هم نبود دختره و...
بیاهمیت به حرفهایشان روی مبل نشستم و در فکر فرو رفتم.با این حسهای فراوان ایندهام چگونه خواهد شد! او همان مردی است که در تمام این سالها منتظرش بودم.دو حس متفاوت در قلبم به وجود آمده بود، ترس از آینده و عشق به معشوق،آیندهام چه خواهد شد.سعی کردم حسهای بد را کنار بزنم و به اتفاقات و حرفهای امروز فکر کنم.
تنها کلمهای که در ذهن و قلبم یاداوری شد شیرینم گفتن او بود. لبخندی زدم و چشم بستم.لبخندهایش بویی از محبت و عشق داشت، چشمهایش پر از درخشندگی بود.تمام قلب و ذهنم را ربوده بود، هنوز باورم نمیشود بالاخره این حسها را تجربه کرده بودم.لبهایم را داخل دهانم بردم و دستی روی قلبم کشیدم.دیگر متعلق به کسی هستم که میتواند برایم کوه باشد، کوهی که هیچ زمان نداشتم.میتواند حامی قلب شکسته ام باشد، قلبی که هزاران بار در معرض تیرهای اطرافیانم قرار گرفته و شکسته بود.جمع کردن شیشه شکستههای قلب کار آسانی نبود، بغض کهنه، چشمهای استوار و دختری با ایمان میخواهد. من هر دوی این موارد را دارم حتی بیشتر، تا این زمان این چنین قوی ایستادهام تنها حاصل ایمانم به خدا و آینده است وگرنه همان اول شکست خورده و اکنون گوشه اتاقم بودم.الان زمان جمع کردن حاصل این ایمان و کم کردن بغض کهنهام بود، میدانم خداوند او را در سرراهم گذاشت تا نشان دهد حواسش به من بوده و پاداشم را خواهد داد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_آخر
حواسم جمع پدر و امیرعلی شد، انگار آنها احساسات من را درک میکردند که سعی در آرام کردن مادر و شیوا داشتند.
من دیگر تنها نبودم شخصی را داشتم که در هر کلماتش مالکیت را نشان میداد.
شیوا که از بیخیال و بیاهمیتی من کفری شده بود امیر علی را کنار زد و غرید.
- میدونی لیاقتت همینه، اینا نمیاومدن تو رو بگیرن کی میگرفتت. انقدر ارزشت پایینه که تا الان کسی سراغت نیومده وقتی هم اومدن اینا اومدن. همه که مثل من لیاقت ندارن، برو کلی دعا کن که همینم گیرت اومده وگرنه تا آخر عمرت رو گردن ما مونده بودی. تو خانواده شوهر و فک و فامیل جرأت نمیکنم از خواهری مثل تو حرف بزنم.صدای شکستن آشنایی را در گوشهایم حس کردم، باز هم مانند همیشه تیر به سمت قلبم پرتاب کرده بودند. این بار دلم هزار برابر روزهای قبل شکست، توقع داشتم در روز خواستگاری که مهمترین روز من بود خواهرم مهربانتر باشد و با دلم راه بیاید. اما مانند همیشه تیکههایش را روانهام کرده بود.
- نمیدونم چه بدبختی سر زندگیه ما افتاده، تا قبل این نقل همسایه ها بودیم که دخترش ترشیده از بس خاستگار نداره... با شنیدن تیکه مادرم چشم بستم و بغض کهنهام را فرو خوردم.
-از الان به بعدم میگن که دخترش رفت زن صیغه ای شد. شیوا پشت حرف مادر را گرفت.
- وای نگو مامان من شدم نقل فامیل و اشنای امیرعلی تا منو میبینن میگن خواهرت ازدواج نکرد؟به سمت من برگشت و ادامه داد.
- . الانم که شرش از روی سر ما کم شده.... امیرعلی با چهره سرخ شده وسط حرفش غرید.
- شیوا بس کن پشت بند حرفش به سمت اتاقی که شانلی خواب بود رفت. بغض در گلویم نشست، دست لرزانم را بلند کردم و روی صورتم کشیدم. اشک در چشمانم نشست بود ولی آنقدر پلک نزدم تا در چشمهایم خشک شوند.
خواستم حرفی بزنم ولی با بیرون آمدن امیرعلی سکوت کردم. پالتوی شیوا را با عصبانیت و یک دست تنش کرد و غرید.
- بپوش بریم شیوا لب باز کرد تا اعتراض کند، ولی امیرعلی دستش را گرفت و به سمت در رفت، سرش را برگرداند.
- خدافظ همگی، شیرین خانم مبارکه خوشبخت بشید.بیتوجه به غرغرهای شیوا خارج شدند.برای اولین بار سنگینی روی قلبم احساس کردم، آنقدر سنگین که باعث کند شدن نفسهایم می شد.نفس لرزانی کشیدم، سعی کردم چشمان درخشان و حرفهایش را به خاطر بیاورم. طولی نکشید که در عالم بیخبری فرو رفتم و با او تنها شدم.چشمانش مانند مراسم امروز درخشان بود، لبخندی زد.
- شیرین بانو، شیرینم چرا بغض کردی خانمم؟اشک در چشمانم نشست ولی تنها با لبان لرزان نگاهش کردم. اخمی در چهره همیشه مهربانش نشست.
- گریه کردی نکردی ها، تا منو داری غم نداری دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.
دستی روی گونه سرخ از اشکم کشید.
- بمیرم من ولی این اشکاتو نبینم.
لبخندی بین اشک و بغض زدم.
- خدانکنه لبخندی زد.
- آفرین همیشه لبخند بزن با صدای مادرم از فکر خارج شدم.
- لبات خشک بشه که به دعوای خواهرت لبخند میزنی بعد از این حرف پشت کرد و رفت. هیچ چیز نمیتواند خوشی که از تصوراتم به قلب بیجنبهام لبریز شده بود را ازبین ببرد.او دیگر دلیل محکمی برای فراموشی غمهایم بود، دلیلی که حال مرحم زخمهایم شده بود.
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر رفیق 🌙💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕🌤ســلام،صبحت بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_اول
زندگی گاهی انقدر بازیت میده و روی نوک انگشت میچرخوندت که خودتم از این همه اتفاق شگفت زده میشی.پنجمین بچه خونه ای که از ثـروت چیزی کم نداشت. یه آبادی بود و ثـروت زیاد پدر بزرگم! کدخدا یا همون بهتره بگم پـول زیاد برای پدر بزرگ من بود، پدرم و چهارتا برادرهاش تو همون خونه بزرگ اقابزرگ زندگی میکردیم، پدر من پسر بزرگ بود و همیشه از اینکه من چهارمین بچه اش دختر بودم ناراحت بود و با شرمندگی پیش آقابزرگ از من حرف میزد.انگار که من گناه بودم یا مایه ننگش که اونجور نگاهم میکردن، حتی مادرمم در حقم مادری نمیکرد و یکبار هم نشد تو آغوشش بزرگم کنه زحمت شیر دادنم رو گاو خونه کشیده بود و تا اونجایی که یادمه زیر دست و پا بودم.عیدها که میشد برادرهام و پسر عموهام میرفتن شهر خرید و کلی لباس و کفش میخـریدن، چقدر تو حیاط خوشحال بودن و من از پشت شیشه های آبی اشپزخونه با حسرت نگاهشون میکردم، گاهی که به مادرم نگاه میکردم ته دلم میگفتم خودت هم یه روزی دختر بودی و الان هم هنوز زنی چرا این سـتم رو در حق من میکنی اما همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من بچه اش نیستم.لباسهای کهنه برادر و پسر عموهام رو تنم میکردم هرکسی کاری داشت من بودم که باید انجام بدم! مامان و زنعمو نون میپختن من باید وسایل رو جمع میکردم هفته ای یکبار از صبح تا موقع شام طول میکشید که لباسهای اهالی خونه رو بشورم، دستهام خیلی کوچیک بود.نه تو مهمونی ها میرفتم نه مراسم همیشه از پشت پرده ها بیرون رو نگاه میکردم، شاید بیشتر از یکسال بود که حتی سر سفره نمیرفتم و حتی یبار هم کسی سراغمو نمیگرفت.تابستونها تو اشپزخونه که زیر زمین خونه بود میخوابیدم و زمستونها تو یکی از اتاقها..صدای خندهای بقیه از درون منو میسوزوند، به چه گناهی به چه دلیلی این همه غربت از جانب هم خونهام! وقتی یکی از زنعموهام باردار میشد چهل شب نماز شب میخوندم که بچه اش پسر باشه و دختر دیگه ای مثل من اون همه درد رو تحمل نکنه.گاهی فقط لبخند برادر بزرگم بود که نثارم میشد، جز اون همه بهم دستور میدادن بیار ببر بشور جمع کن جارو کن شیر بدوش اگه جلو چشم اقابزرگ دیده میشدم به گفته خودش ساعتها سر درد میگرفت و همیشه میگفت پدرم با تولد من خونه خراب شده...یاد آور اون روزها هم عذابم میده تا ماه ها بعد بدنیا اومدنم حتی اسمی نداشتم، پدر مادرم اسممو گوهر گذاشتن..مادر و پدرِ مادرم اما مهربون بودن، خیلی وضع مالی خوبی نداشتن و خانواده سرشناسی نبودن ولی هر وقت براشون نون میبردم انقدر اونجا خوش بودم و آرامش داشتم که دلم نمیخواست برگردم...دایی و خاله هام ازدواج کرده بودن و اونا تک و تنها بودن، تا خونه اشون راهی نبود هر وقت از ظهر و شام غذا اضافه میومد دور از چشم همه برمیداشتم و براشون میبردم و تا میرسیدم خونه اشون رو که دوتا اتاق بیشتر نبود جارو میزدم و ظرفهارو میشستم حتی زیر پاهاشون فرش نبود و جاجیم دست بافت بود ولی مهر و محبت ازشون میبارید، کاش من بچه اونجا بودم شبها شکم گرسنه میخوابیدم ولی تو اون عمارت به اون بزرگی و اون همه دارایی اونجوری تحـقیر نمیشدم.بهش ننه میگفتم میدونست که چقدر در حق من ستــم میشه و ساعتها سرمو رو پاهاش میزاشت و موهای گره خورده مو نوازش میکرد و میگفت:غصه نخور تو هم خدایی داری انگار نه انگار افشان (مادرم)دختر منه! چطور دلش میاد دختر به این دسته گلی رو اینجور آزار بده؟! تو رو چه به این همه کار و زحمت...اقابزرگت پسر دوسته خدا قلبشو میشناخته که جز اولاد پسر بهش نداده ولی افشان خودش یروزی دختر این خونه بود نزاشتم با نداری خـم به ابروش بیاد مثل ملکه ها بزرگش کردم نمیدونم چرا امروز انقدر ستـمکار شده..سرمو به طرفش گرفتم و گفتم:بجاش اینجا که میام یه عالمه خوشحالم.ننه یه لقمه از کره و پنیری که خودم براش آورده بودم رو تو دهنم گذاشت و گفت:قربون توبشم بلند شو برو دیر میکنی دوباره میزننت..خندیدم و گفتم از بس منو زدن پوستم کلفت شده دیگه دردم نمیاد.بهم میگن عقب افتاده اگه رحیم(برادر بزرگم و نوه اول خونه)نباشه پسرعموهام از کنارم که رد میشدن یه مشت حواله ام میکنن..باز خوبه رحیم هست و یکم دلش رحـم داره وگرنه تا الان منو کـشته بودن.ننه با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:کاش میمـردم و اینجور خانواده رو نمیدیدم کاش کاری از دستم برمیومد..به خونه که برگشتم صدای خنده زنهای خونه از اتاق میومد این موقع از روز دور هم مینشستن، یکی صورت اونیکی رو بند مینداخت یکی ابروشو برمیداشت و میگفتن و میخندیدن..اقابزرگ تو ایوان بزرگ رو به حیاط نشسته بود براش چایی بردم و جلوش گذاشتم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:چه خونه خراب کنی از تو بدتر؟! نمیدونم کجای مالم حرام قاطیش شد که تو را تو دامن پسرم گذاشتن مگه دختر هم اولاد میشه..با لگد به کمرم ز،د و ادامه داد تــوله سگ گمشو از جلو چشمم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دوم
به طرف پناهگاهم زیرزمین راهی شدم مامانم سرشو از پنجره بخاطر صدای اقابزرگ بیرون اورد و گفت:باز که تو دست و پایی گوهر صدبار نگفتم جلو چشم اقابزرگ نباش..برو اتاق مارو جارو کن، چنان با چشم هاش بهم چشم غره رفت که درد کمرم یادم رفت.جارو رو آب زدم و رفتم تو اتاقش چه آرزوهایی داشتم که شبها اونجا بغل مامان و بابا بخوابم اشکهام مثل پرده ای جلو چشمم رو گرفته بود اتاق رو جارو زدم روی طاقچه عکس برادرهام بود..با گوشه روسریم خاک رو شیشه قاب عکس رو پاک کردم و گفتم چرا من تو عکساتون جایی ندارم مگه گناه من چی بوده که باید انقدر بی محبتی در حقم بشه؟!صدای زنعمو بود که صدام میزد جارو رو برداشتم و رفتم بیرون تا منو دید گفت:برو یه سینی چایی بریز خاله اومده انگور و خیار هم بشور بیار، زود باش.یه سینی چایی تازه دم ریختم و رفتم سمت اتاقی که توش بودن.خاله خواهر مادربزرگم بود.تو اولین آبادی نزدیک بهمون زندگی میکرد، بچه هاش ازدواج کرده بودن هر وقت میومد یه شب میمومد و بعد میرفت اونروزم اومده بود که بمونه.هفته بعد تو آبادی اونا مسابقه اسب سواری بود و برادرم و پسر عمومم هرسال شرکت میکردن و من فقط تعریف هاشو شنیده بودم چون کسی منو نمیبرد.سینی چایی رو که گذاشتم، براشون میوه بردم و برگشتم تو آشپزخونه دل درد داشتم و نمیدونم چم شده بود، نبات و چایی خوردم و یه روسری از زیر لباس بستم به شکمم.لکه های خـون رو که روی لباسم دیدم لـرزه به تنم افتاد.دستهام میلرزید اون خـون چی بود! حتما منو میکـشتن گاه گاهی از پشت درها شنیده بودم که دخترا با ازدواج خــو،نریزی میکنن و دیگه دختر نیستن، وای چه مصیبتی بود که به سرم آوار شده بود داشتم از شدت گریه خفه میشدم.مامان وارد آشپزخونه شد،نتونستم خودمو جمع و جور کنم و وقتی صورت پر از اشک و دستمو که روی شلوارم گذاشته بودم دید.جلوتر اومد و با کف دستش تو فرق سرم کـوبید و گفت خاک تو سرت عادت شدی برو خودتو جمع کن تا کسی ندیده.دختر که خونه پدرش عادت بشه مصیبته مصیبت.. آخه هیچ خری هم پیدا نمیشه بیاد بگیردت یه زن مـرده هم نیست از تو خوشش بیاد گمشو لباساتو عوض کن یه دستمال کوفتی هم بزار همه جارو نجـس نکن.دوبار با دست روی سر خودش زد و گفت پونزده سالت داره میشه چقدر دیگه من باید بخاطر تو حرف بشنوم نمیمـیری هم راحت بشم.حرفهای مامان خـنجری بود که تو قلبم فرو میرفت،نمیدونم اون لحظه چرا سکته نکردم رفتم پشت هنکرای برنج زانوهامو بغل گرفتم و بی صدا به گناه دختر بودنم گریه کردم، درد زیادی تو دلم و پاهام داشتم، شلوارمو عوض کردم و آستین یکی از لباسهامو(من که لباس شخصی نداشتم هرچی پسرهای خونه نمیخواستن یا کوچیک میشد قسمت من میشد) بریـدم و گذاشتم پس اون عادت ماهانه بود. تو همچین روزهایی هر دختری ساعتها استراحت میکنه و مادرش آرومش میکنه ولی من برای شام اشکنه بار گذاشتم و یه سبد سبزی خوردن پاک کردم،سی تا تخم مرغ تو اشکنه شکستم و با اون درد سفره و کاسه ها رو تو سینی چیدم و روی سرم گذاشتم تو اتاق مهمون سفره رو پهن کردم از درد به خودم میپیچیدم ولی مجـبور بودم.آقابزرگ سر شب شام میخورد و میخوابید.اون همه ظرف رو از زیرزمین بالا بردم چیدم پارچ های پلاستیکی و چینی، دوغ نون خشک شده واسه اشکنه.باز خداروشکر رحیم رسید و قابلمه رو برداشت و برد تو اتاق.منم مثل همیشه تو زیرزمین استکان چایی رو چیدم که تا غذا خوردن چایی ببرم.یکم حالم بهتر شده بود عموهام هر کدوم دو تا سه تا پسر داشتن و فقط عموی آخریم مرتضی بود که یدونه پسر دو ساله داشت.زنش با من همسن بود ولی جز کلفتش بودن بهم رویی نمیداد،چه توقعی میشد داشت وقتی مادرم و پدرم اونجور باهام رفتار میکردن بقیه هم عادت میکردن حتی پسرشو بغلم نمیداد و انگار من وَبا دارم ازم دوری میکرد.ما سر جمع سی نفر بودیم تو اون خونه.باز جای شکرش باقی بود که هرکی یه تیکه ظرف رو آورد آشپزخونه ریختن و باز برای شب نشینی رفتن سی تا استکان چایی رو ریختم و با هزار زحمت تا جلو در اتاق بردم پشت در گذاشتم و رحیم رو صدا زدم تا برش داره یکساعت شستن اون همه ظرف طول میکشید با اون اوضاع و حالم تا دیروقت ظرف شستم.به مادر بزرگم زیور خاتون میگفتن از اینکه اومد تو زیرزمین اول تـرسیدم ولی واسه اولین بار بود که دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:افشان گفت که امروز عادت شدی مبارکت باشه فردا نمیخواد از اتاق بیای بیرون به عروسا گفتم کارا رو بکنن! اگه دوست داری برو از صبح خونه ننه ات شبم بمون نباید این روزا کار سنگین بکنی.گوشهامم باورشون نمیشد زیور خاتون داره با اون محبت باهام صحبت میکنه.با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم:مامان بزرگ ممنون.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سوم
نمیدونم چرا اونشب اونجور تو صورتش غم موج میزد با بغض گفت خدا دعاهامو جواب داد و بهم دختر نداد ولی ای کاش تو هم نبودی.میدونم بهت چی میگذره ولی رسم روزگار همین بوده خود منو نه سالگی دادن به آقابزرگت چون میگفتن بدشگـونم دختر یعنی مکافات.ناراحتی اونشب تو صورت زیور خاتون موج میزد، ساعتی کنارم نشست و دوتایی چایی خوردیم، اون از قدیم ها میگفت
و من انگار دنیارو بهم داده بودن! از خوشحالی که باهام هم کلام شده تو دلم قند آب میشد خیره به صورتش بودم شاید بهش شباهت داشتم صورتم پر مو بود سیبیل و ابروهای پر پشت پیوندی زیر گونه هام مو داشت و همیشه پسر عموها مسخره ام میکردند و ساعتها میخندیدن، بهم میگفتن دختر سیبیلو..چشم هام مشکی و درشت بود، بینی ظریفی داشتم که خیلی به بینی زیور خاتون شباهت داشت.حرفهاش که تموم شد دستی به سرم کشید و گفت:این روزها هم میگذره و۸ راهی بیرون شد.اون شبِ خیلی شب قشنگی بود نه خستگی رو حس میکردم نه درد دل و کمرمو از ته دلم خوشحال بودم اون لحظه اون شب من طعم خوشبختی رو چشیدم دیگه از خدا گله نداشتم و صبح سفره صبحونه رو که پهن کردم طبق گفته زیور خاتون یه بقچه نون و کره و پنیر و گردو بستم و راهی خونه ننه شدم.اول صبحی ننه داشت خمیر میکرد که نون بپزه با دیدنم خنده به صورت چروک خورده اش نشست و گفت:خوش اومدی اول صبحی چی شده ول کنت شدن؟ به بقچه ام اشاره کردم و گفتم کره و پنیر خونه خودمونه چایی شماهم که همیشه اماده است.بیاید صبحونه بخوریم تعریف میکنم.بابابزرگم با دیدنم خوشحال شد و یه صبحونه سه نفری خوردیم اتاق هاشون رو جارو زدم و چند تیکه لباس کثیف داشتن که شستم.دادا (بابابزرگم)یدونه از مرغ هاشون رو سر برید و به ننه گفت یه ابگوشت مرغ بپز من میرم ظهر میام.تو اون سن و سال تو زمین های مردم کار میکرد و دستش رو روی زانوی خودش میزاشت بلند میشد.دادا که رفت دوتایی نشستیم، ننه از تو صندوق گوشه اتاقش شیرینی بیرون اورد و گفت:افشان یک ماهه اینجا نیومده حال مارو بپرسه.با شرمندگی گفتم:بخاطر داشتن همچین مادری شرمنده ام.چهاردست و پا نزدیکش شدم و در حالی که تو قابلمه روحی پیاز و سیب زمینی و مرغ رو میریخت که بزاره بپزه گفتم:دیروز خیلی تــرسیدم زیور خاتون گفت اسمش عادت ماهانه است واسه همین بهم اجازه داد تا فردا اینجا بمونم..ننه خندید و گفت:مبارک باشه باید زودتر میشدی همش میتـ..رسیدم نکنه مشکلی داری.افشان برات توضیح داد؟ با اخم گفتم:یه مشت هم حواله سرم کرد هزارجور بد و بیراه بهم گفت.ولی باور میکنی زیور خاتون بهم تبریک گفت.ننه با حوصله هرچی که لازم بود رو برام توضیح داد و چندتا دستمال بهم داد تو عمرم آبگوشت به اون خوشمزگی نخورده بودم، سفید بدون رب و حبوبات ولی یه مزه بی نظیر داشت، دادا از سرزمین که اومد چقدر خوردنی آورده بود هندونه و سبزیجات تازه بخاطر من گرفته بود و از همه بهتر برام از بقالی پفک خـریده بود از اون همه محبت گریه ام گرفته بود و اوناهم به حال دختر یه خانواده ثروتمند مثل من گریه کردن.یه شب عالی رو گذروندم و صبح به ناچار باز به اون جهـنم برگشتم.وارد حیاط که شدم صدای زیور خاتون بود سر عروسهاش تو حیاط داد کشید و گفت:بی عرضه ها ظرف های شام هنوز نشستید داره ظهر میشه... داره ظهر میشه پس کو صبحانه الان شوهراتون میان ناهار کو.خونه باباهاتونم تا لنگ ظهر میخوابیدید!! مامان تا منو دید با چشم غره گفت:برو ظرف هارو بشور تو کدوم گـوری رفته بودی؟ دستشو به طرفم دراز کرد و بازوم زیر نیـشگونش کبود شد و از درد بی صدا گریه کردم.زیور خاتون فریاد زد گوهر حق نداره کار کنه از بس خوردید و خوابیدید اینجور کلفت شدید! گوهر بیا تو اتاق من ادم از همچین عروسهایی باید خجالت بکشه.میدونستم که دود عصبانیت مامان منو میگیره ولی چاره ای نداشتم جز اطاعت..دنبالش وارد اتاقش شدم روی پشتی ابری که روی زمین گذاشته بود لم داد و گفت:خیاط قراره بیاد از هرکدوم از اون پارچه ها خوشت میاد انتخاب کن اندازتو بگیره برات پیرهن بدوزه، افشان مادری کردن بلد نیست..به سن عادتت رسیدی هنوز شلوار محمد (برادرم)تنته.من از خجالت سرمو پایین انداختم ولی ته دلم خوشحال شدم اولین بار بود میخواستم لباس دخترونه تنم بکنم نزدیک ظهر خیاط اومد تا منو دید گفت:وای زیور خاتون این کیه؟نوکر خونتونه؟پسره یا دختر؟زیور خاتون که از شرمندگی نمیدونست چی بگه گفت:اندازهاشو بزن تا فردا لباس براش بدوز پارچه تو صندوق زیاده ببین کدوما براش خوب میشه...خیاط چادرشو دور کمرش بست و با وجب های دستش اندازه هامو زد و گفت:لباس زیر دارم تو ساک براش نمیخوای دیگه زده بیرون اینجوری بد ریخت میشه لباسش؟؟تو گوش هم پچ پچ کردن از تو ساک چندتا لباس زیر بهم داد و دوتا پیراهن اندازمم داد و گفت:اینا واسه مشـتری بود بهش تنگ شد پولشو با لباسا حساب میکنم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهارم
سفارشای زیور خاتون رو که میگرفت گفت مسابقه اسب سواری نوه هات میرن؟هرسال میرن نمیبینی نیستن یک ماهه دارن تمرین میکنن ولی هرسال محمود خان و داداشش محمد برنده میشن آدم اسب محمود خان رو میبینه میترسه چه برسه به خودش چه پسری یه آبادی حرف شنوی دارن ولی حیف که سنش سی رو هم رد کرده ولی زن نمیخواد زیور با تعجب گفت شاید عیب و ایراد داره.خیاط (زن کربعلی)جواب داد نه بابا چه عیبی؟خان مثلا ثروتش انقدر زیاده که شماها درمقابلش فقیرید.دوتا داداششم زن دارن محمد زنش آبستنه تازه عروس.ولی این پسر هر کی رو گذاشتن جلوش نپسندید یعنی میگه از زن داشتن بدش میاد! مادرش چندبار دخترای صیـ.*.ـغه ای فرستاد اتاقش سالمه ولی نمیخواد زن داشته باشه.دیروز خونه شون بودم واسه عروسشون لباس حاملگی بدوزم چه خونه و زندگی مبل و فرش هاشون رو از شهر آوردن میگن تو شهر هم خونه دارن.کم غیبت کن زن کربعلی لباسهای منو کی میدوزی میدی؟ عروسهات سفارش ندارن؟نه غلط کردن فقط دارن شکم گنده میکنن این ماه حق هیچی رو ندارن..
--خدا رحم کنه نگفتی این دختره کیه؟ به من اشاره کرد.زیور خاتون پارچه هارو تو ساکش کرد و گفت:نوه امه دیگه یدونه دختر که بیشتر تو این عمارت نیست با تعجب سرتا پامو نگاه کرد و گفت:شوخی نکن زیور خاتون این همه سال کجا بود این سر و وضعش به شما میخوره؟تو نوه دختری داشته باشی باید انقدر لباساش خوب و شیک باشه که یدونه نوه رو روی هوا بزنن! اینکه شبیه نوکرای خونه محمود خان هم نیست روسریش کبره بسته از کهنگی میشد عصبانیت و خجالت رو تو چهره زیور دید.خیاط ول کن نبود گفت:خوش بحالت یه دختر داری من که از مال دنیا اجاق کور بودم دوتا شوهر کردم نشد که نشد مادرم میگفت دختر نعمته خدا به هرکسی نمیده چه خوش سعادتی بعد این همه پسر یه دختر تو عمارتتون اومد خیر و برکت براتون آورد.
خیاط که رفت.زیور تسبیح رو از زیر متکا برداشت و تو دست چرخوند و گفت:حق با خیاطه من نباید میزاشتم تو رو بی عزت کنن اگه از روز اول درست بارت میاوردم الان خونه زندگی داشتی.لباسهاتو عوض کن.بلند شد از کمد چوبی گوشه اتاقش چندتا روسری بیرون آورد و گفت:درست میکنم صبر کن بگیر اینارودیگه اونارو نپوش از خجالت پشتمو بهش کردم و لباس زیر رو پوشیدم و بعد پیراهن رو. موهام دورم ریخت و تو شیشه های پنجره عکس خودمو دیدم باورم نمیشد این من بودم پیراهن کلوش تا زیر زانو و آستین های تنگ همش سعی میکردم پایین بکشمش ولی نمیشد و پایین پاهام بیرون بود یه جفت جوراب کلفت مشکی بهم داد همش زیر لب با خودش حرف میزد صدای زنعمو که اومد تو جا خشکم زد اونم با دیدن من دهنش باز موند و مات و مبهوت نگاهم میکرد با دستش به اونیکی زنعمو اشاره کرد اومد و تک تک همشون اومدن زبونشون بند اومده بود و خیره به من بودن اگه زیور خاتون سرشون فریاد نمیزد از جا تکون نمیخوردن...تو دلم چقدر خوشحال بودم که زیور خاتون اونجور حالشو گرفت.تو آشپزخونه یه دل سیر غذا میخوردم که یهو یکی از پــشت سر موهامو تو دست چرخوند و گفت:خیر ندیده حالا واسه ما قیافه میگیری؟صدای زنعموم بود از درد نـا/لیدم و موهامو تو دست گرفتم تا دردش کمتر شد.اشک میریختم و اون همه خوشحالی یهو از بین رفت.دوباره شدم همون گوهر سابق یه خروار ظرف رو اوردن و ریختن تو آشپزخونه هرکدوم یه تیکه بارم کردن و رفتن.اشک چشمم ریخت و ظرفهارو شستم ولی اخر شب تو شیشه در خودمو که نگاه کردم خنده رو لبهام نشست چه پیراهن قشنگی تنم بود چند دور چرخیدم و خودمو برانداز کردم.چه دختری شده بودم ظرفهارو جابجا کردم و روی تخـت چوبی تو آشپزخونه دراز کشیدم نمیدونم چرا اونشب اونقدر خوشحال بودم و حس خوبی داشتم..روزها میگذشت و دیگه لباسهامم آماده بود و هر روز یکیشون رو تنم میکردم.پسر عموم امیر از همه برو رو دارتر بود و شــیطنت داشت چیزی به مسابقه نمونده بود و اون روز تو اشپزخونه برای ناهار عدس پلو آبکش میکردم که اومد برای بردن سیب زمینی تا با رفیق هاش تو آتـیش بپزن و بخورن اول منو که دید نشناخت و متعجب نگاهم کرد سرم به کار خودم بود با صورت خندونش گفت:گوهر تویی چقدر قشنگ شدی؟.خجالت کشیدم و روسریمو جلوتر کشیدم، از تو سبد انگور برداشت و گفت:دختر سیبلو آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم...از حرفش خوشم نیومد و چیزی نگفتم.صبح سر و صدای پسرها نمیومد و همه برای مسابقه رفته بودن من تک و تتها تو خونه نشسته بودم هرسال میرفتن و تا عصر طول میکشید و حداقل یروز میتونستم استراحت کنم..تک تک به اتاقها سر زدم و حسابی فضولی کردم حیاط رو آبپاشی کردم و بوی نم رو خیلی دوست داشتم و همیشه خاک هارو آب میپاشیدم...از فرصت استفاده کردم و یه بقچه نون و کره و گوشت و برنج و مرغ و هرچی که تونستم توش ریختم و یه دبه ماست برداشتم و رفتم خونه ننه ولی ازشانس من رفته بود خونه داییم و نبود
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجم
وسایل رو گذاشتم تو اتاق و روش یه قابلمه دمر کردم و روش سنگ گذاشتم که یوقت گربه نیاد و ببردشون.برگشتم خونه دیگه کم کم باید پیداشون میشد.یکباره صداهای جــیغ و داد و هوار به گوشم رسید.تک به تک اومدن داخل چخبر بود انگار کل ابادی تو حیاط ما جمع بودن.امیر با سر و صورت خـونی لب حوض نشست هرکی یچیز میگفت و زنعمو تو سرش میزد.عموهام رفتن تو اتاق هاشون و هرچی قـ*ـمه و چـ*ـاقو داشتن جلو دست اوردن.اقاجون تفـ*ـنگشو اورد و گفت:سگ هارم بیارید جلو دست باشن.من نمیدونستم چخبره و چه اتفاقی افتاده چه هیاهویی بود از کسی هم جرئت پرسیدن نداشتم.ننه و دادا که اومدن انگار یه دلگرمی برام اومد عمو جمعیت رو متفرق کرد ولی از اقوام چندتا مرد موندن.ننه رو کنار کشیدم و گفتم:ننه چی شده؟ننه به زانوش زد و گفت:سر یه مسابقه اسب سواری امیر یه نفر رو از ده بغل کـ*ـشته.خـ.ـون ریخته!! جوون تازه داماد و زنش آبستنه که مـرده نمیدونی چخبره.برادرش گفته تا خـ.ـون هفتا از جوونهای این خونه رو نریزه آروم نمیشینه.نگاهم به زنعمو افتاد همشون گریه میکردن نمیدونم از تــرس بود یا از ناراحتی چه رسم و رسومات بدی بود حتما باید خـ.ـون رو با خـ.ـون میشستن و هیچ جوره کوتاه نمیومدن.من که زیاد جلو چشم آفتابی نمیشدم تا عصبانیتشون رو سر من خالی نکنن و آتـیششون منو نگیره. انگار حکومت نظامی بود و همه جا سوت و کور! نوبتی بیدار میموندن و اونشب کسی نه سراغ از چایی گرفت نه شام.یه قابلمه غذا موند برای فردا، داشتم میخوابیدم که برادرم اومد داخل و گفت: زیور خاتون گفته بری تو اتاق اون بخوابی اینجا تنها نمون محمود خان به خـ.ـون تک تک ما تشنه است اگه دستش به ما برسه خـ.ـونمون حلاله.منم دلم رو تـ.ـرس برداشت و با ناراحتی راهی اتاق مادربزرگم شدم..با دیدنم گفت: نمیدونی این جوونها چیکار میکنن خدا خودش بخیر کنه پاهاشو دراز کرد و گفت:یکم بمــال دارم از درد پا میمـیرم نه یه لقمه غذا خوردم نه چیزی، از تـ.ـرس سکته نکنم خوبه...همونطور که پاهاشو میمـالیدم گفتم:زیور خاتون چرا دعـواشون شدسری تکون داد و گفت:هرسال اونا برنده میشن امسالم همین شد ولی امیر کم عقلی کرد بجگی کرد و شروع کرده به فحـش دادن و باهم درگیر شدن.امیر با سنگ زده تو سرش جا در جا تموم کرده و خانواده اش قیامت کردن خدا کمک کردکه تونستیم جون سالم به در ببریم و تا خونه برسیم ولی یه برادر داره عین شیر میمونه قسم خورده با دستهاش عوض یه خـ.ون برادرش ده تا خــون میریزه.خدا به جوونی بچه هام رحـم کنه..نمیدونم چرا ناراحت نبودم اونشب! انگار کسی خواب به چشم هاش نرفت و فقط من بودم که آسوده خاطر خوابیدم..با صدای اذان وضو گرفتم و پشت سر زیور خاتون نماز خوندم، هنوز آفتاب نزده بود که سفره صبحانه رو پهن کردم ولی کسی میلی نداشت.امیر و خیلی از پسرای خونه تـرسیده بودن و حتی از پچ پچ ها شنیدم جاشونم خـیس کردن..اون روزها مثل یه خواب بود هرکسی با صدایی از جا میپرید و وحـشت میکرد حتی تـرس تو چهره بابا و اقاجونمم بود..پسر عموی بابام اومده بود و چندنفر دیگه چایی رو پشت در به عمو دادم و شنیدم که گفتن:امروز دفـنش کردن چخبر بود صدها نفر ادم اومده بودن واسه تشیع جنـازه آدم از چشم های محمود میتـرسه پیغام داده..محمود خان پیغام داده امیر رو تحویلش بدید تا دست از سرتون برداره وگرنه به زنهای این خونه هم رحــم نمیکنه..اقاجون با صدایی که میلـرزید گفت:چی میگی چطور نوه خودمو بدم دست شیر تیکه تیکه اش میکنه..اون صدا گفت:چاره ای نداره اگه از امیر نگذری به هیچ کدوم از پسرات رحم نمیکنه
-تو بزرگ دهی تو بگو چیکار کنم امیر بجه است دیوونگی کرده سنگ رو زده چه میدونسته میمیره!
-سنگ چیه مرد مومن از پشـت هشت ضــربه چــاقو زده پسر بیست ساله رو کشــته زنش حامـله است هنوز یکسال نشده عروسی کرده خـون جلو چشمای اهالی آبادیشون رو گرفته...
وای چی میشنیدم امیر چـ*اقو زده بوده با صدای پا به آشپزخونه رفتم حالا منم استرس گرفته بودم اونجور که از محمود خان میگفتن اگه میومد عمارتمون حتما هممون رو میکـ.ـشت..رفتم سر و گوشی آب دادم امیر و بقیه تو اتاق زیور خاتون جمع بودن، امیر رنگ و روش مثل گچ شده بود میلــرزید از تـرس زیور خاتون فرستاده بود دنبـال خیاط، چون اون تنها کسی بود که همیشه از همه چیز با خبر بود.زنعمو گریه میکرد و میگفت:چه خاکی به سرم کنم پسر چـاقو از کجا اوردی؟ اخ تو ذلیل بشی میدونی خـون به پا میشه اون محمود آروم نمیشینه تک تک شمارو تا تیکه تیکه نکنه ول کن نیست.اونیکی زنعمو با اخم گفت:چرا بچه های مارو بکـشه امیر چـاقو زده خودشم باید بمیـره..یکی این میگفت و یکی اون و بدتر از همه امیر بود که وحـشت زده گریه میکرد..زنعمو دو دستی به سرش زد و گفت:کاش همه رو دختر زاییده بودم کاش دختر بودیدشوهرتون داده بودم خلاص شده بودم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_ششم
مامان چادرشو دورکمرش محکم بست و انگار آماده دعـوا بود گفت:جاش برسه بچه هامو بر میدارم و از این ده هم شده میرم پسرای من چه گناهی دارن که به آتیــش امیر بسوزن.محمود خان پیغام داده تحویلش بدید آتــش بس میشه..ببر تحویلش بده بزار آرامش برگرده.زیور خاتون داد زد بس میکنید یا نه؟ گمشید تو اتاق هاتون هیچ کسی حق نداره پاشو بیرون بزاره تا من نگفتم هرکسی رو جز راه مستراح بیرون ببینم مثل مرغ پرهاشو میکنم.اونقدر با جذبه بود که همه بی صدا راهی اتاقها شدن.با رسیدن زن کربعلی راهنمایش کردم داخل.یه بقچه لباس بهم داد و گفت:دیر شد لباسهات ببین چقدر با این پیراهن مخمل خوشگل شدی معلومه عروس قشنگی میشی.زیور لم داد و گفت:کجایی زن کربعلی بگو ببینم از اونجا چخبرو با دست اشاره کرد در رو ببندم چون همه جای خونه فضول داشت.در رو بستم و پرده رو انداختم..زن کربعلی نشست و همونطور که کفش و جوراب و لباس زیر برام از ساکش بیرون میزاشت گفت خودت که با خبری نوه ات چیکار کرده از پشت هشت ضـربه چـاقو زده قـیامتی به پا بود..قیامتی به پا بود تشیع جـنازه نبود که عاشورا بود.مادر و زنش خودشون رو میکـشتن وای زنش گفتم که حامـله است اگه پسر بیاره که آرومشون میکنه.از چشم های محمود خون میبارید مثل یه گرگ بالا سر جـنازه بود نه اشکی ریخت نه آه و نـاله کرد باید از این سکوتش تـرسید زیور پاهاشو جابه جا کرد و با صورت رنگ پریده گفت:پیغام داده امیر رو بهش بدیم اخه چطور میتونم بدم چیکار کنیم راهی هم نیست تا بچه هام و نوه هامو نجات بدم گفته اگه دستش به زنها برسه همه رو آبستن میکنه زن کربعلی با اخم گفت غلط کرده هرکی گفته تو نـاموس و با غیرتی لنگه اش نیست اگه انسان نبود تا الان این عمارتو رو سرتون خراب کرده بود ولی گفته تا هفتم برادرم هیچ کسی حق نداره دعوا راه بندازه حرمت مـرده رو داره چه برسه به زنده ها اخ خیر ببینی خیالم راحت شد صدای درب حیاط و بعدش صدای جـیغ زنعمو بود که همه رو به ایوان کشید مهمونا و مابقی مردها تو ایوان خشکشون زده بود و همه از پشت پنجره و پرده ها بیرون رو نگاه میکردن یه نفر با اسب وارد حیاط شد پوتین های چرم تا روی زانو و شلوار قهوه ای تنش بود یه بلوز قهوه ای هم به تن داشت که دور کمرش رو نمیدونم شال بود یا پارچه بسته بود موهای حالت دار مشکی و صورت ریش و سیبیل دارش چشم هاش درشت بود و عسلی بهش خیره شده بودم همه وحـشت کرده بودن ولی من یه چیزی تهه دلم حس میکردم انگار سبک شده بودم و بال در اورده بودم از اسب که پرید چند نفر مرد مسن و جوون دنبـالش وارد حیاط شدند بزرگ دهمون پله هارو دوتا یکی پایین رفت و گفت:محمود خان رحـم کن اینجا زن و بچه است.پس اون محمود خان بودهمون شیری که همه ازش میتـرسیدن همونی که میگفتن اگه نگاهت کنه چهار ستون تنت میلـرزه ولی من خیره بهش بودم تا نگاهم کنه.صدای از پشت درها قفل کردن میرسید حتما پسرهای خونه از تـرس باز خودشون رو خیـس کرده بودن محمود خان نگاهشو تو خونه چرخوند حق داشتن چه نگاه خوف ناکی داشت آروم پشت زیور خاتون رفتم دستمو محکم گرفته بود و بدنش یخ کرده بود.محمود سرفه ای کرد و گفت اومدم امیر رو ببرم نه شکایت کردم نه پای پلیس و دولت رو میکشم وسط، هشت تا زده من یدونه میزنم اون از پشت زده من از جلو میزنم با صدای بلند فریاد زد اخه بی غیرت از پشت چرا زدی مرد بودی از جلو میزدی تا میدیدی چطور استخوناتو خورد میکنه هنوز چراغ های عروسیش تو حیاط آویزه مهمونامون که از بزرگای ده بودن جلو رفتن و التماس میکردن که کوتاه بیاد.ولی باز گفت:گفته بودم تا هفتمش آرومم ولی زجه های مادرم نذاشت گریه هاش نذاشت.هرشب جیـغ و از حال رفتناش نذاشت زنعمو پابـ.رهنه چادرشو جلو کشید و به طرف محمود خان رفت جلوی پاهاش روی زمین افتاد و گفت رحـم کن منم مادرم، به دل من رحـم کن نذارمثل مادرت جیگرم بسوزه نذار تا عمر دارم هرروز آتیـش بگیرم به من مادر رحـم کن محمود خان بی اهمیت به زنعمو قدمی عقب برداشت و گفت مردهای این خونه عادت دارن پشت زنها قایم بشن؟یه مرد تو این خونه پیدا میشه؟ آقاجون پله هارو پایین رفت و گفت:محمود خان در حق نوه منم برادری کن از خـونش بگذر جوون بوده نادونی کرده سنی نداره غلط کرده تو بزرگی کن هرچی پـول و زمین بخواین بهتون میدم غلامیتو میکنم محمود پوفی کرد و گفت:پس مرد این خونه شمایی دو کلام حرف حساب دارم تا غروب هفتم برادرم اگه تحویلش بدی ختم به خیر میشه اگه غروب بشه شب این عمارتو اهالیش رو به آتـیش میکشم و خودم میرم گوشه زندون میخوابم.چه ابهتی داشت!چقدر خـشن بود.منتظر حرفی نموند و تو یه چشم به هم زدن رو اسب نشست و راهی بیرون شدصدای گریه های زنعمو بالا گرفت و به سرش میزد چاره ای نبود باید امیر رو تحویل میدادن وگرنه کاری که گفته بود رو میکرد و دوتا ابادی به جون هم میفتادن
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
بر زمین افتادنت اصلا تماشایی نبود
ای کسی که پیش پای تو پیامبر میشد بلند
شب شهادت مظلومانه مادر ائمه
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
بر آقا امام زمان و شیعیان تسلیت باد🏴
🕯اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا فاطِمَةَ الزَهراء(س)🕯
◼️جهت امضای قیام منتقم فاطمه(س) صلوات
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ فاطمَه الزهرا سلام الله علیها 💖
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح همان مهربانیِ نگاه توست
و چشمهایے ڪه سروده های
دلم را جارے مے ڪند
صبح تنها با تو صبح مے شود ...
صبح تون دل انگیز💖
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتم
زن کربعلی آروم سرشو تو گوش زیور برد و گفت:چاره این کار دست منه ولی شرط دارم زیور با تعجب نگاهش کرد و گفت چه چاره ای؟دستشو رو دهن زیور گذاشت و گفت دندون به جیگر بگیر چخبرته همه رو خبردار میکنی من تا فردا برمیگردم اما قبلش باید بهم دست خط بدید هم خودت هم شوهرت دیگه متوجه حرفهاشون نشدم زیور به اقاجون گفت بیاد اتاقش و رفتن داخل اتاق زیور داشت پاورچین رفتم داخل و از سوراخ جا قفلی نگاه کردم..زن کربعلی رو به اقاجون گفت:یه تـیر تو تاریکی شاید بگیره شایدم نگیره ولی اگه گرفت باید ده هزارتومن بهم پـول بدید و تمام طلاهای زنای این خونه رو هم میخوام اقاجون گفت:زن جون بکن بگو ببینم چه راهی؟
-الان گفتنش فایده نداره بهم وقت بده برم و برگردم ولی باید دست نوشته بهم بدید که زیرش نزنید.آقاجون غرید و گفت:من سیبیل گرو میزارم حرف من حرفه سرم بره پای حرفم هستم تو نجاتمون بده منم اضافه بر اونیکه خواستی یه زمین سرسبزم بهت میدم زن کربعلی تو گوش زیور چیزی گفت و بلند شد هنوز از در بیرون نرفته بود که گفت:تمام لباسهامم بهتون فـروختم یادتون نره و راهی شد چی تو سرش میگذشت اون زن با سیاستی بودحتما میدونست که چیکار کنه امیر حالش بد بود و براش دکتر آوردن تب ولرز کرده بود.امیر حالش بد بود و براش دکتر آوردن تب ولـرز کرده بود و حتما مـرگ رو خوب احساس میکرد کسی جرئت نداشت از اتاق بیرون بیاد و زیور گفته بود خودشون برن غذا درست کنن و منم تو اتاقش بودم نمیزاشت بیرون برم.همش ذکر میگفت و اینور و اونور میرفت آفتاب داشت غروب میکرد و یه غروب دلگیر داشت هیچ کسی خبر نداشت که فردا ها چخبره و چی در انتظار همه است.شب کلی مهمون اومد اقوام و آشناها میومدن و ابراز همدردی میکردن ننه هم اومده بود و با من تو آشپزخونه نشسته بودیم نه سفره ای پهن شد نه غذایی پخته میشدهمه ماتم زده بودن،هرروز که میگذشت بیشتر میتـرسیدن بارها و بارها بزرگترا برای پادرمیانی رفته بودن خونه محمود خان و التماس که از خـون امیر بگذره ولی حرفش یکی بود.حتی اقاجون دست به دامان مامورای دولتی هم شد و اونا هم گفته بودن که اگه شـکایت کنه حتما امیر اعــدام میشه پس در هر دوصورت امیر میمـرد.حالش خیلی بد بود و بدجور میتـرسیدفقط یه روز به هفتم مونده بود و همه داشتن سکته میکردن انگار اون همه گوشت زیر پوستشون میریخت و همه منتظر بودن که اقاجون چه تصمیمی میگیره.زن کربعلی دم ظهر بود که اومد زنعمو داشت از توالت میومد که گفت:کی تو این وضعیت دنـبال لباس؟ برو بیرون خودمون به اندازه کافی مصیبت داریم تا جیب تورو پر کنیم.زن کربعلی چادرشو زیر بغل زد و گفت:زبونتو گاز بگیر زنیکه دیدم چه پسری پس انداختی که انداختتون تو این منجلاب از سر راهم برو کنار و با صدای بلند زیور خاتون رو صدا زد، زیور تو ایوان وایستاد و لنگه دمپای اش رو به طرف زنعمو پرتاب کرد و گفت:دهنتو ببند این غلطا به تو نیومده.زن کربعلی بادی به گلو انداخت و رفت بالا عجیب بود که حتی چایی نگفتن ببرم و فقط اقاجون رو صدا زدن..تو دلم دلشوره عجیبی بود آهسته رفتم تو اتاق و دوباره فال گوش وایستادم.زن کربعلی رو به اقاجون گفت:من تیــرمو زدم چند روزه دارم روش کار میکنم یا امروز نتیجه میده یا باید فردا امیر رو بدی بهش اقاجون دستی تو ریشش کشید و گفت:نمیخوای بگی نقشه ات چیه جون به لبم کردی عالم و آدمو فرستادم واسه پادرمیونی از بزرگای دهشون هم کمک خواستم ولی این پسر کوتاه نمیاد.
-چون لنگه پسرایی نیست که تو میشناسی دخترای آبادی حاضرن براش بمـیرن، اون محمود خانه نه امیر شما، اقاجون عصبی بود ولی چیزی نگفت و زن کربعلی ادامه داد:من جرقه مو زدم تو سر و کله بزرگاشون تا خودیهاشون انداختم که این عمارت یه دختر بیشتر نداره و اون گوهره پس چی بهتر از اینکه محمود رو راضی کنن گوهر رو به عنوان خــونبس بگیره و تا عمر دارید شمارو از دیدن یکی یدونتون منع کنه.. .چهارتا دروغ چســبوندم که تو ناز و عزت بزرگ شده و تا حالا هیچ کدوم از خواستگارهاشو نپسندید و حتی به شهریا هم جواب منفی دادیدگذشته از اون، از قد و بالای گوهر گفتم.من تو همه خونه ها رفت و آمد دارم خوب بلدم چیکار کنم اگه نقشه ام گرفت سر قولتون که هستید؟ آقاجون خندید و گفت:چرا نیستم کدوم ناز پروده من از خدامه اون دختر بره از این عمارت همه میدونن که اون از شانس بد پسر منه که دختر دار شد.
-من خودم تا یک ماه پیش نمیدونستم دختر دارید شکر خدا از بس بهش میرسیدید ولی حالا همون دختر میتونه نجاتتون بده.اگه قبول کنن گوهر هم شوهر میکنه هم خونبس میشه هم فامیل میشید.
-زن کربعلی اگه بشه سرتا پاتو طلا میگیرم.
-من که خیلی مطمئنم که میشه ولی حواستون باشه چی گفتم جلوی هر کی اومد وا ندید که از خداتونه جوری رفتار کنید که انگار گوهر واقعا گوهری تو این عمارته.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii