#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هشتم
زن کربعلی خندید و گفت:من از کارم مطمئنم حالا میبینی که فردا آفتاب نزده چه خبرهایی به گوشتون میرسه برعکس پسر تو محمود خانه مردِ و من میدونم هیچ وقت راضی نمیشه خــون امیر رو بریزه ولی این فرصتی شد تا اون گوهر از این جــهنمی که براش ساختید راحت بشه اخه کدوم شیر خام خورده ای دیدید که پاره تنشو دخترشو اونم بعد این همه پسر یکی یدونه عمارتشو اینجور کلفت کنه..اشکهام میریخت این چه سرنوشتی بود که داشتم که یه غریبه برام دل بسوزونه اقاجون راضی بود منو خــونبس کنه تا جون امیر قا*تل رو نجات بده آستینهامو تو دهن گذاشتم و گاز گرفتم تا صدای گریه هامو نشنون.برعکس توقعی که داشتم زیور خاتون گفت:محال بزارم تو همه سالها ازش غفلت کردم اونروز وقتی فهمیدم به بلوغ رسیده اونجور درمـوندگیشو دیدم جیگرم آتــیش گرفت.حق با تو بود دختر نعمته و اون روز که نگاهش کردم تو چشم های درشت مشکیش فقط عشقو دیدم.اون دختر منه شبیه منه مثل من ظریف و کشیده است.منم مجرد که بودم پر مو بودم و صورتم پرپشت بود میدونی اگه یه دست به صورتش بکشن عروسک میشه.نمیتونم بدبختش کنم بخاطر امیر رو به اقاجون گفت:فردا ببر امیر رو تحویل بده من بمــیرمم نمیزارم اون دختر بره تو اون جهنم تو با این سن و سالت از اون شیر وحـشت کردی ببین این دختر بیوفته دستش چیکارش میکنه.فردای قیــامت نمیتونیم جواب جوونیشو بدیم.اقاجون با پشت دست تو دهنش کـوبید و گفت:من از دختر متـنفرم زن کربعلی چادرشو روی سرش انداخت و گفت:جایی کار دارم باز میام بهتون سر میزنم رفت و پشت سرشم نگاه نکرد! از عصبانیت اقاجون فـرار کرد.زیور با پشت دست خـون لبشو پاک کرد و گفت:هنوز یادم نرفته چطور جلو چشمام دختر دو روزمو خفه کردی.من نمیزارم گوهر رو بدبخت تر کنید.کدوم پدری بچه خودشو اونم اولین بجشو به جرم دختر بودن میکـشه که تو کـشتی؟!دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام در نیاد یعنی آقاجون بچه خودشو کـشته بود اشک های زیور خاتون میریخت و با صدای آروم گفت:سر پل صراط اون بچه منتظره تا جواب پس بدی نکن آخرتتو به این دنیا نفـروش گوهر گناهی نداره که پاسوز امیر بشه آقاجون مشتشو بالا گرفت ولی دستشو تو هوا جمع کرد و گفت:حرف اضافه نزن وگرنه تو رو هم میکـشم من از دختر متنـفرم اونم تو این خونه هر روز که میبینمش باید کفـاره بدم چه برسه به نون و آب دادنش.کتشو برداشت و از اتاق زد بیرون داشتم از گریه و اون همه درد خفه میشدم.در رو که زیور خاتون باز کرد با دیدن من خشکش زد قیافه درهم و صورت خیـسم بیانگر همه چیز بود که من همه چیز رو شنیده ام.زیور دستهاشو برام باز کرد و منم تو یه چشم به هم زدن به آغـوشی که سالها ازش محروم بودم رفتم.هردو گریه میکردیم من بخاطر دختر بودنم و اون بخاطر زن بودنش.ازم قول گرفت چیزهایی که شنیدم رو با خودم به گـور ببرم.زن کربعلی کارشوخوب بلد بود و غروب شده بود که پیرمرد ریش و مو سفیدی اومد خونه امون لرزه به تن همه افتاد اون عموی محمود خان بود و میگفتن تنها کسی که ازش حرف شنویی داره چه پیرمرد نورانی بود انگار روحانی بود چقدر با دیدنش به دلم آرامش نشست اسمش مش حسین بود بهش سید میگفتن ولی سید نبود.زنعمو خودشو میزد و واسه پسرش گریه میکرد امیر که اصلا با مـرده ها فرقی نداشت مامان رو به زنعمو گفت:بخدا اگه اومده باشه پسرتو ببره نزاری خودم تحویلش میدم شیش شبه بجه های من نخوابیدن پسرای ما چه گناهی دارن.زیور خاتون فقط سکوت کرده بود و به من خیره بودفقط من و اون میدونستیم که چی قراره بشه و با اومدن مش حسین بهمون الهام شد که قراره دختر یکی یدونه این عمارتو با خودشون ببرن و خدا میدونست چی در انتظارمه.اینا که از گوشت و خونه اشون بودم بهم بهم رحـم نکردن وای به اونجا وای به دل مادر محمود خان وای به خود محمود خان اقاجون و عمو ها تو اتاق بودن یهو عمو با صورت خوشحال و شادش اومد تو اتاق در رو باز کرد و گفت:خدا بهم بخشیدت امیر مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه..مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـ.ـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـ.ـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه اون لحظه چشمم به مادرم بود،لبخند رو لبهاش نشست و گفت:مگه میشه یعنی راضی ان عوض خـ.ون پسرشون این دختر رو ببرن؟یعنی با پسرهامون دیگه کاری ندارن؟عمو پسرشو تو آغـ.وش گرفت و گفت:چی از این بهتر زن داداش آره اقاجونمم رضایت داد اونا میگن دختر یکی یدونتون رو میگیریم زنعمو خندید و گفت:خدا جواب دعاهامو نذرامو داد، در مقابل خدا سجده کرد اون لحظه حس کردم به شـ.ـیطان سجده میکنه وگرنه کسی که خدا بشناسه اینطور ستـ.م نمیکنه.به آشپزخونه رفتم و انگار شوکه شده بودم نه اشکی نه نا.له ای فقط خیره به دیوار بودم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
❌❌این سرگذشت واقعی است❌❌❌
وقتی فهمیدم تو عقد موقت حامله شدم دنیا رو سرم خراب شد، زنگ زدم به رامین، قرار شد هرچی زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم، یک هفته مونده به عروسیم موقع اثاث کشی مسعود برادرشوهرم تصادف کرد و مرد و من شدم عروس بد قدم مادرشوهرم،هیچکس نمیدونست باردارم این در حالی بود که هنوز چهلم برادرشوهرم نشده مهسا جاریم خودشو به شوهرم نزدیک کرد....
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️داستان مریم❤️❤️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_نهم
تمام اون روزهای سخت این عمارت از جلو چشمام گذشت و گفتم:حداقل از اینجا با این ادم هاش دور میشم و دیگه هیچ وقت نمیبینمشون صدای داد و بیداد زیور خاتون تو حیاط میومد روی چهارپایه رفتم و از پنجره زیرزمین بیرون رو نگاه کردم رو به مش حسین گفت:نمیزارم مش حسین نمیزارم دختر بیگناه سیاه بخت بشه خدارو خوش نمیاد گناه اون چیه؟!اقاجون شروع به کتـ.ـک زدن زیور خاتون و جلو چشم همه وسط حیاط مـ.ـشت و لـ.گد بود که حواله اش میکرد..مش حسین اقاجون رو عقب کشید و گفت:از شما بعیده پسرم روبروی زیور که روی زمین افتاده بود و چادرشو محکم دورش میپیچید گفت:دخترم این بهترین کاره دیگه نه خـ.ـونی میریزه نه ادمی میمـ.ـیره دشمنی تموم میشه به همون خدایی که قبولش داری من میدونم که محمود نون حلال خورده و نمیزاره تیـ.ـغ به پای دخترت بره میدونم زمان میبره تا دا،غ محمد از بین بره، زن برادرم موهاش یه شبه سفید شده بدجور خاطر این ته تغاریشو میخواست شکم ابستن زن پسرشو که میبینه از درون میسوزه ولی چاره ای نیست من نمیزارم خـ.ـون و خـ.ـونریزی ادامه پیدا کنه اگه شما کوتاه نیای و سنگ بندازی، دل محمود خان که سرد بشه اونوقت اونو میکـ.ـشه و شما و همینطور دوتا ابادی غرق خـ.ـون میشه بزرگی کن دخترم خانمی کن فردا هفتم اون خدابیامرزه پس فردا محمود رو میارم صیـ.ـغه عقد رو جاری میکنیم و دخترتون رو میبریم نه میشه چراغ بست نه کل کشید نه لباس دامادی تن شیر مردمون کنیم سالها ارزوی داماد شدنشو داشتم سالها انتظار ریشه ای که از اون باشه ولی دست تقدیر امروز طوری داره دامادش میکنه که هیچ کسی توقعشو نداشت.دخترم فکر نکن محمود خان به همین راحتی راضی شده من اونو به مـ.ـرگ خودم قسم دادم اونو به خاک محمد قسم دادم چهارساعت تموم اون رو شونه هام گریه کرد تمام جنـ.ـازه برادرش، تیکه تیکه بود سوراخ سوراخ بود از جای چـ..اقـ.وخـ..ونش هنوز تو اون زمین هست...خدا به هیچ کافری نشون نده، شوخی نیست کاری که امیر کرد کار یه مرد نبود
مش حسین دستی به ریش سفیدش کشید و با عصای چوبی کنده کاری شده اش به طرف بیرون رفت.زیور خاتون صورتش خـ.ونی بود و کبود، اقاجون از کار خودش کلافه بود چون هنوزم با گذشت سالها زیبایی که زیور داشت هیچ زنی نداشت ظرافت و زیبایی چهره اش.همه میدونستن که اقاجون از مجردی خاطر خواهش بوده و حالا تو اون سن و سال جلوی عروسها و نوه ها کـ.ـتکش زده بود، رو به امیر که رنگ به رو نداشت گفت:از دختر هم کمتری که اینطور مارو بی ابـ.ـرو کردی برو پاهای گوهر رو ببوس که حداقل اون نجاتت داد، امشب دیگه بخواب به طرف اتاقش که میرفت به زنعمو گفت:منقل منو بردار بیار ذغالم بزار دم بیاد، تصمیمات گرفته شده بود و قول ها گذاشته شده بود خبر مثل بـ..مب همه جا پیچیدیه لگن اب گرم برداشتم و چندتا دستمال رفتم اتاق زیور خاتون حتی خـ.ـون کنار لبشم پاک نکرده بود به دیور تکیه داده بود و اشک میریخت دلم براش کباب شد، بخاطر من به چه روزی افتاده بود سر و صورتشو تمیز کردم و جاهای کبود رو مرهم گذاشتم پاهاشو میمـ.ـالیدم که گفت:میخوای تا اخر عمر عذاب وجدانم بدی؟دستم جلو بردم و اشکشو پاک کردم و گفتم:نه بخدا من به مـ.ـرگمم راضی ام همین که امروز بغلم گرفتید به یه دنیا عذاب و جـ.ـهنم کافیه امروز قشنگترین روز زندگی من بود دو دستی به سرش زد و گفت:خاک برسر ما با تو چیکار کردیم.صدای هـ.ـوار و فریاد ننه بود سراسیمه به ایوان رفتم با صدای لـ.رزون و گرفته اش گفت:افشان شیرمو حلالت نمیکنم افشان تو دیگه اولاد من نیستی امروز نفـ.ـرینت میکنم بخاطر آتیـ.ـشی که تو زندگی دختر خودت اولاد خودت انداختی خدا تو جیگرت آتیـ.ـش بندازه خدا تو جیگر همتون ای قوم کوفه اتیـ.ـش بندازه.شما از کوفیانم کافر ترید، کی با اولاد خودش این کار رو میکنه میفهمید معنی خـ..ونبس چیه میدونید اون دختر روهرروز میفرستید تو جـ..هنم مامان بخاطر اینکه اقاجون دعوا نکنه ویا یوقت بابا کتـ..ـکش نزنه دستشو جلوی دهن ننه گذاشت و گفت:بس کن مامان اون دختر مایه ننگ من بود، من خجالت میکشیدم بگم دختر دارم.ننه محکم به صورتش زد و تفی به صورتش انداخت و گفت:یادت نره خودتم یه روز دختر بودی و من و پدرت با نداری ولی با عزت و احترم بزرگت کردیم یادت نره اون رو تو به این دنیا اوردی اون نیست که مایه ننگه اون امیر و مردهای این خونه ان که از تـ..رس پشت یه دختر قایم شدن،مرد بودید میرفتید تو دهن اون شیر چرا گوهر رو سپر کردید نـ..ـفرین به شما خدا این عمارتو رو سرتون خراب کنه....انگشتشو به طرف زیور خاتون گرفت و گفت:من میمـ..یرم ولی بشنوید و شاهد باشید از روزیکه گوهر بره مصیبت و عذاب جاش میاد روسرتون.زیور خاتون پله ها رو با عجله رفت پایین و زیر بغل ننه رو گرفت و به طرف دربرد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دهپ
دیدم که تو گوشش چیزی گفت و اونو فرستاد بیرون زنعمو خواست چیزی بگه که از چشم های خـ..شمگین زیور تـ..رسید و رفت داخل اتاقش دوباره برگشتیم تو اتاق از مادر خودم گله داشتم اونی که نه ماه با شوق منو تو شکمش نگه داشت به امیدیه پسرو وقتی دختر به دنیااومدم روزها گریه کردزیور خاتون از لبه پرده بیرون رو دید زد و گفت:به ننه گفتم صبح بعد اذان بیاد دنبالت بهتون پـ..ول و طلا میدم و فـ..راریت میدم باهاش برو تو لایق خوشبختی هستی من میدونم که یه مرد خوب میاد تو زندگیت که عوض همه این سالها بهت محبت کنه و خوشبختت کنه من نمیزارم پاتو تو اون خونه بزاری و تو بشی عوض خـ..ون اون پسرگوهر خوب گوش کن پیش هیچ کسی حرفی نزن میدونم زمین و آسمون رو دنبالت میگردن ولی مهم نیست ننه میبردت یه شهر دیگه انقدراین شهر و اون شهر کنید تا جاتون امن بشه تو که نباشی محمود خان میاد و امیر رو میبره و خـ..ون تموم میشه شکر خدا مردهای این خونه نه جرئت خـ..ون خواهی دارن نه وجودشو با تـ..رس گفتم :ولی اگه پیدامون کنن چی؟
-انقد نسبت به تو بی مهر و محبتن که کسی دنبالت نمیاد فقط میخوان نباشی انقدر پـ..ول و طلا دارم که بهتون کمک کنه مطمئن باش نمیزارم سختی بکشی این همه سال مصیبت روت بود دیگه بسته همدیگه رو بغل گرفتیم منم آزادی میخواستم چی بهتر از اینکه با ننه باشم و دادا، شب زن کربعلی اومد طبق قرار و مدار آقاجون همه طلاها رو و پـ..ول و بنچاق زمین رو بهش دادهمه خواب بودن شب از نیمه هم گذشته بود استرس نمیذاشت بخوابم و فقط منتظر بودم که موقعش برسه و زیور خاتون گفته بود از راه پشت بام فـ..راریم میده وهمه پشت بام ها به هم راه داشت و میتونستم تا کوچه ننه برم و از اونجا اونا منتظرم بودن.چشمهام از خستگی گرم خواب شده بود که گرمای تن کسی رو حس کردم اون امیر بود دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:صدات در بیاد میکـ..شمت همینجا میندازمت تو چاه وحـ..شت کرده بودم و تنم میلـ..رزید شلورشو کشید و چیزی رو میدیدم که تا به اون روز درکش نمیکردم چشم هامو بستم و سرمو چرخوندم هنوزم نفهمیده بودم چی تو سر داره و تازه از تصمیم شومش با خبر شدم،دستشو سمتم اورد که با لگد بهش زدم و به عقب پرت شد، صدام در نمیومد که فریاد بزنم به طرف پله ها فـ..رار کردم ولی هنوز به پله اول نرسیده دستشو روی دهنم گذاشت و از عقب منو گرفت در مقابل ز.ور اون و جثه ظریف من کاری از دستم برنمیومد سرمو روی تـ.خت فشار داد، حالم داشت بهم میخورد، خنده مسخره ای تو نگاهش بود دستم به صورتش نمیرسید و سعی میکردم دستشو از روی دهنم بردارم ولی نمیشد و محکمتر دستشو تو دهنم فشار میداد! و تو گوشم گفت: آبـ..رو برای اون محمود خان نمیزارم کاری میکنم که همیشه شرمنده من باشه بعدها با گفتن امشب تهد،،یدش میکنم و تمام اون روزهای وحـ..شتمو تلافی میکنم اون نمیتونه از شرمندگی پیش کسی سر بلند کنه هم برادرشوک..شتم هم نـ.ـاموسشو لکه دا،ر میکنم، دیگه هر چی دست و پا زدم نمیشد جلوشو بگیرم آماده زندگی و آینده بی عزتم بودم که چشمم به پارچ چینی کنار تـ.ـخت افتاد تو یه چشم به هم زدن انگار خدا به من و آبـ.ـروم و شرفم رحـ.م کرده بود که پارچ رو تو فرق سرش خورد کردم و مانع اون تحـ..ا.وز شوم و نکبت بارش شدم خـ.ون تمام صورتشو برداشت و دستشو روی سرش گذاشت به عقب هلش دادم و فـ..رار کردم اتاق زیور خاتون داخل که رفتم اونم نخوابیده بود و چشم انتظار زمان فـ..رار من بود بادیدنم گفت:چی شده چرا رنگت پریده؟نفس نفس میزدم از پنجره به حیاط که امیر لب حوض نشسته بود و صورت خـ..ونیشو میشست نشون دادم.زیورخاتون سراسیمه پرده رو کنار زد خواست حیـ..ـغ بزنه که دستمو جلوی دهنش گذاشتم و براش تعریف کردم خـ..ـون جلو چشم هاشو گرفته بود و میخواست بره به حسابش برسه که مانعش شدم و گفتم:نه التماس میکنم اونجوری هزارتا تهمت بهم میزنن، من یه خواهشی دارم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_یازدهم
اشکهام میریخت و ضربان قلبم با شدت میزد، با تعجب به دهنم خیره شد و گفتم :میخوام زن محمود خان بشم التماس میکنم منو عروس کن من هرجا هم برم سایه این اهالی عمارت رو سرمه هر جا فـ.رار کنم همیشه باید بتـ..ـرسم ولی تنها جایی که دست اینا بهم نمیرسه پیش محمود خانه، شاید این قسمت منه شاید تو این همه سال حالا محبت شما نصیبم شده این حکمت خدا بوده با عزت و احترام راهیم کنیددستهاشو فـ.شردم و برای اولین بار تو چشم هاش خیره شدم و گفتم:مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـ..ـرسی تو دلم ننشست و برعکس لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم...مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـرسی تو دلم ننشست و لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم من که دیگه پوست کلفت شدم مگه چقدر میخوان عذابم بدن من همه نوع بدبختی تو این خونه کشیدم با دستش اشکهامو پاک کرد و گفت:اولین باره ینفر مادرجون صدام میزنه چقدر شنیدنش از زبون تو برام شیرین و قشنگه باشه دخترم عروست میکنم هرچند دلم راضی نیست ولی باشه از کنارم تکون نخور خودم به حساب امیر میرسم..اون شب کنار زیور خاتون خوابیدم.امیر از تـرسش سرشو بسته بود و گفته بود شب واسه رفتن به توالت خواب آلود بوده و به در خورده زنعمو ها از صبح به دستور زیور خاتون سفره میاوردن و میبردن و صبحانه و ناهار اماده میکردن.ننه و دادا تا اونموقع دلشون هزار راه رفته بود و دیگه فهمیده بودن که لابد من گیر افتادم اون روز اخرین روزی بود که تو اون عمارت میموندم.مثل برق و باد گذشت و از اتاق بیرون نرفتم صبح کله صحر زن کربعلی و یه زن دیگه اومدن همه خوشحال بودن که جون سالم به در بردن و من و زیور خاتون غم زده زن کربعلی طلاهارو به خودش آویز کرده بود و خوشحال بود رو به زیور گفت:ناهار که بخورن مش حسین و عاقد و محمود خان میان.اروم گفت:حموم بردیش؟تر تمیز کرده؟زیور گفت:نه این دیگه چطور عروس شدنی نه بزن و بکوبی نه لباس عروسی؟خیلی ناراحت بودزن کربعلی بلند شد و گفت:من نمیزارم غصه بخوری و منو با خودش به حموم بردحموم عمومی بود و چون تو خونه اب گرم نکرده بودیم مجـبور شدیم بریم بیرون زیور خاتونم همراهم اومد زنهای حموم به ته لگن های استیل میزدن و برام شعر میخوندن یکی میرقصید و حداقل اونجا یکم روحیه گرفتیم تنم رو تمیز شستم و موهامو خوب شستن دورم میچرخیدن و دست میزدن از زیور کلی انعام گرفتن و برگشتیم خونه اقاجون سفارش کرده بود که همه پسرها رو به خونه برادرش ببرن، هنوزم از سایه محمود خان میتـرسید.مامان بی تفاوت بهم ظرفای میوه رو تو اتاق مهمون میچید.اون زن همراه زن کربعلی ارایشگر بود و با بند و قیچی افتاد به جون صورتم...از درد برداشتن سیبیل هام میسوختم ولی اونا چشم هاشون برق میزد ابروهامو برداشت و یکم نوک موهامو زدبه به چهچه میکردن و زیور دور سرم اسکناس چرخوند و گفت:وای خدای من چی شدی؟حق داشتن تو آینه که نگاه کردم خشکم زد نمیتونستم پلک بزنم اون من بودم صورت سفید و قشنگم وای پشت اون سیبیل ها چه رنگ سفیدی بود..زن کربعلی چادر توری سفید رو اندازه سرم قیـچی زد و گفت:صورتت مثل سفیدی تخـم مرغ یکدسته ماشاالله چه عروسی محمود خان بعد این همه سال یه تیکه جواهر نصیبش شد خدا محمد رو بیامرزه که تو رو انداخت تو دامن برادرش
چادرمو کوک زد و یه پیراهن گیپور پچل دوزی شده سفید تنم کرد، زیور گفت:چقدر میشه پـولش بگو برات بیارم؟
زن کربعلی کل کشید و گفت:پـولشو محمود خان داده از قبل شما زحمت نکش رسم پـول لباس عروس رو داماد بده از تو ساکش یه جفت گوشواره تو گوشم کرد و یه گردنبند سکه آویز بلند دور گردنم انداخت و همونطور که با زور تو دستم النگو میکرد گفت:تو خونه اونا نمیشه خندید یکراست گوهر میره اتاق محمود خان دیروز مش حسین اینارو داد بهم و گفت:شگون نداره عروس بدون لباس و طلا باشه منم که مامورم و مجـبور به اطاعت یه دست لباس زیر توری هم تنم کرد و گفت:گوهر حلالم کن اگه از دیوار تو من بالا گرفتم و پـول دار شدم در عوضش تو رو هم از این جـهنم لعـنتی نجات دادم، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم کفش های پاشنه دار که پام کرد نزدیک بود به زمین بیوفتم ولی انقدر
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دوازدهم
دستمو گرفت و منو راه برد که عادت کردم همه ناهار خورده بودن و جمع میکردن ولی زیور خاتون از صبح هیچی از گلوش پایین نرفته بود، صدای یالا یالا که اومد لـرزه به تن من افتاد دیگه نه خواب بود نه رویا،اومده بودن که منو ببرن سکوت عجیبی بود رفتن تو اتاق مهمان اتاقها اکثرا به همدیگه راه داشت و اتاق بغل مردها تنها زنی که همراهشون بود رفت و نشست زیور منو به زن کربعلی سپرد و چادر به سر کرد و رفت کنار اون زن مامان هم رفت داخل ننه اومده بود و انگار دهنشو دوخته بودن که حتی سلامم به کسی نداده بود بین دوتا اتاق پرده گل دار نخی رو انداخته بودن.زنعمو ها تند تند میوه و چای میزاشتن پشت در و صلوات میفرستادن که زودتر تموم بشه زنعمو کوچیکه اومد و گفت:زن کربعلی گوهر رو بیار میخوان عقد کنن چادر رو جلو صورتم کشید و دستمو گرفت یخ کرده بودم و میلـرزیدم وارد اتاق شدیم اون پیرزن زن مش حسین بود به پام بلند شد و جلو اومد به جلوی چادرم که جلوی صورتمو گرفته بود یه سکه طلا با سنجاق اویز کرد و چادر رو بالا زد با دیدنم ابرو بالا برد و گفت:هزار ماشاالله، هزار الله اکبر چه زیبایی چه بر و رویی!اشک از گوشه چشم ننه چکیدبا دیدن صورت براقم لبخند رو لبهاش نشست از دار دنیا یه انگشتر فیروزه مشهد داشت که بلند شد و اونو تو انگشتم کرد و بغلم گرفت چپ چپ به مامان نگاه میکرد، نشستیم زن مش حسین خیلی پسندیده بود صدای صلوات عاقد اومد...صدای صلوات عاقد اومد و گفت: عرس خانم حضور دارن؟زن کربعلی از گوشه پرده به عمو گفت که هستم و اونم با ذکر صلوات و درود به اولاد پیغمبر شروع کرد و بدون حاشیه و پرسش گفت:عروس خانم گوهر خانم وکالت میدی صـ،یغه عقد رو جاری کنم؟چه لحظه ای بود اون لحظه آرزوی هر دختری ولی اون روز من ته غریبانه گفتم:بله دوباره گفت:دخترم دوشیزه گوهر بلندتر بگو وکالت دارم؟و اینبار به تلافی همه اون روزهای تلخ بلند گفتم:بله صداش میومد گفت: به امید خدا محمود خان از جانب شما وکیلم؟سکوت کرد نمیدونم تو سرش چی میگذشت دوباره که پرسید انگار از عالم رویا بیرون اومد و گفت:بخون حاج اقا اینجا نمیتونم زیاد بمونم تو در و دیوار این خونه صورت شیـ.طان رو میبینم.عاقد عقدرو جاری کرد و صدای صلوات بلند شد.شدم زن عقدی محمود خان شدم جایگزین خـ.ـون یه قـ..ـاتل یه آدم کثیف و بی دین و ایمان زیر اون چادر سفید اشکهام میریخت زن مش حسین انگشتری تو انگشتم کردو با شنیدن صدای مش حسین که گفت مبارک باشه بریم.تازه فهمیدم چه برسرم اومده!پاهام توان قدم برداشتن نداشت اهسته اهسته بلند شدم ننه رو محکم بغل گرفتم و زیور خاتون رو هم بغل گرفتم و چه خداحافظی تلخی بود زیور خاتون دوتا النگو دستم کرد و خودش از زیر قران و اب ردم کرد، از زیر چادر توری همه جارو میدیدم محمود خان خـ.م شد تا پاشنه کفششو بکشه که نگاهش از زیر چادر بهم افتاد یکم مکث کرد ولی خودشو جمع کرد و بلند شد حتی از اقاجون و بقیه خداحافظی هم نکرد و رفت بیرون.مش حسین و اقاجون صحبت میکردن زیور دستمو گرفته بود که زمین نخورم و منو تا جلوی درب برد زن مش حسین اروم اروم میومد، ننه پشتشو بهمون کرد و به طرف خونه اش رفت.مادر سنگدلم حتی نیومد خداحافظی کنه و خوشحالی تو صورتشون بود.کالسکه جلو در بود محمود داخلش نشسته بود رگهای گردنش برجسته شده بود و خـ..ـون داشت از صورتش میبارید دستش مشت شده روی زانوش بود، زیور تو گوشم گفت حلالم کن گوهرخـ..ـم شدم دستشو بوسیدم و سوار کالسکه شدم.هنوز ننشسته بودم که زن مش حسین سوار شد و گفت:بشین پیش محمود خان من اینجا میشینم.به ناچار کنار محمود نشستم خاله لیلا (زن مش حسین)روبروم نشست.مش حسین صلوات فرستاد و رو به زیور گفت:خدا همه رو به راه راست هدایت کنه با اجازت دخترم.زیور استین کتش رو چـ.سبید و گفت:فکر کنید اولاد خودتونه اول به خدا بعد به شما سپردمش.مش حسین سوار شد و کالسکه چی راه افتاد از اون عمارت جدا شدم و دورتر و دورتر شدیم.خاله لیلا درست روبروم نشسته بود دستهاشو جلو اورد و چادرمو بالا زد و گفت:ان شاالله همیشه خوشبخت باشید..
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸شبتون پر از
⭐️ستاره هایی باشه
🌸که هر شب به خدا
⭐️سفارشتونو میکنن
🌸الهی آرزوهای دلتون
⭐️با حکمت خدا یکی باشه
🌸شبتـون بخیـر
⭐️و رویاهاتون شیـرین
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تمام وجود لذت ببر از هر چیزی که تو را از غم دور میکنه 🍁🍂🍂
.
گاهی یه فنجون چای و نگاه به طبیعت، تمام چیزیه که برای آرامش نیاز داریم☕️🍪🥐
سلام صبح اولین روز هفتتون بخیر و سلامتی ❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیزدهم
محمود حتی نگاهمم نمیکرد اشکهامو پاک کردم و چادرمو محکم تو دست گرفته بودم انگشتر تو انگشتم گشاد بود و اون همه طلا آویزم بودمحمود رو به مش حسین گفت:عمو الان برسیم خونه قـ.یامت میشه جواب مادرمو چی بدم؟
مش حسین پوفی کرد و گفت:خدا بزرگه بالاخره اونم آروم میشه ما چندروز میمونیم تا اوضاع بهتر بشه.خاله لیلا گفت:محمود خان بهترین و امنترین جا همون اتاق خودته.محمود با تعجب گفت:اتاق من؟
-پسرم مادرت الان داغ دیده است یوقت بلا سر این طفـ.ل معصوم میاره ولی پیش تو که باشه خیالم راحته من و مش حسین باعث این وصلت شدیم میتـ.رسم شرمنده بشم.گناه این دختر چیه؟نگاهش کن مثل قـ.رص ماه میمونه.محمود با عصبانیت گفت:نمیتونم تو صورت کسی نگاه کنم که خـ.ون اون نامرد تو رگهاشه! کاش عمو منو وادار نمیکردی کوتاه بیام کاش قسمم نمیدادی کاش مجبـ.ورم نمیکردی و امروز اون امیر تو خـ..ون خودش غلت میخورد! مش رحیم گفت:صلوات بفرست گول شـ.یطون رو نخور اون نقشه اش همینه که دستهای تو به گناه الوده بشه.سرم انقدر پایین بود که به سختی نفس میکشیدم.خاله لیلا گفت:به کالسکه چی بگو اول بره جلو خونه ما من جانماز و تسبیحمو بردارم و بعد بریم خونه شما
یکم که گذشت نگه داشت و خاله لیلا و مش حسین برای برداشتن وسایل پیاده شدن.محمود خان میخواست پیاده بشه که مش حسین مانع شد ووسایلشوه اونا که رفتن واقعا خوف ناک بود و تـ.رسیده بودم ولی زیر چشمی نگاهش میکردم گوشه کنار چشمش چروک خورده بود.سبیل هاش به بالا تاب خورده بود و چه سرشونه های پهنی داشت یه بوی خاصی میداد تنش چرا نگاهش میکردم خوشم میومد ازش.یدفعه به طرفم چرخید و دید که بهش خیره شدم.سرمو پایین انداختم،با مشت به دیواره کالسکه بالای سرم کـ.وبید و گفت:دارم دیوونه میشم اخه این چه جور ازدواجیه که نصیب من شد، بغض کردم واقعا محمود خان تـ.رسناک بود تا خونه اشون سرمم بلند نکردم کالسکه وارد حیاط بزرگشون شد و خاله لیلا گفت: محمود خان من میبرمش تو اتاقت برو پیش مادرت و پدرت.پاهام میلـ.رزید پیرزن بیچاره خودش به زو.ر راه میرفت دست منم چـ.سبیده بود که نیوفتم.تمام در و دیوار سیاه زده بودن چه حیاط بزرگی بود چند هزار متر میشد یه عمارت تیر پوش ته حیاط و چراغ های رنگارنگی که محمود گفته بود تو ایوان وصل بود زنها و مردها گوشه حیاط پچ پچ میکردن.خاله لیلا در اتاق رو باز کرد و رفتم داخل و پشت سرم اومد داخل قفل در رو از داخل انداخت و گفت:خدا به خیر بگذرونه مادر محمود خان گفته اگه بیاردت تو اینجا خودش میکشدت.بشین مادر...حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه.نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از پـشت در گفت:باز کن خاله لیلا منم معصومه.خاله لیلا در رو باز کرد و دختر جوونی وارد شد یه سینی غذا روی زمین گذاشت و در رو قفل کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دکتر اوردن به رباب خاله(مادر محمود)سوزن زدن خوابیده تمام سر و صورت خودشو کندنگاهش به من افتاد و لبخندی زد چقدر دلنشین بود اون لبخندسفره کوچکی پهن کرد و برامون برنج و مرغ کشید و گفت:بخورید دهنتون خشک شد یه لیوان دوغ به طرفم گرفت و گفت:هزارماشاالله چه عروس خوشگلی گرفتید واسه محمود خان بالاخره اونم داماد شدجلوتر اومد و دستشو به طرفم گرفت و گفت:من زن برادر محمود خانم زن محرم دستشو فـشردم و گفتم:منم گوهرم +الحق برازنده اسمتی از ضعف و گرسنگی چند قاشق غذا خوردم چشمم به در بود که کسی نیاد داخل و بهم آسیبی برسونه.معصومه سفره رو تو سینی گذاشت و ینفر اومد و شیشه شکسته هارو جمع کرد و برد، معصومه جلوتر اومد و چادرمو از سرم برداشت و گفت:براتون چایی میارم اینجا راحت.حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهاردهم
نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از پـشت در گفت:باز کن خاله لیلا منم معصومه.خاله لیلا در رو باز کرد و دختر جوونی وارد شد یه سینی غذا روی زمین گذاشت و در رو قفل کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دکتر اوردن به رباب خاله(مادر محمود)سوزن زدن خوابیده تمام سر و صورت خودشو کندنگاهش به من افتاد و لبخندی زد چقدر دلنشین بود اون لبخندسفره کوچکی پهن کرد و برامون برنج و مرغ کشید و گفت:بخورید دهنتون خشک شدیه لیوان دوغ به طرفم گرفت و گفت:هزارماشاالله چه عروس خوشگلی گرفتید واسه محمود خان بالاخره اونم داماد شدجلوتر اومد و دستشو به طرفم گرفت و گفت:من زن برادر محمود خانم زن محرم دستشو فـشردم و گفتم:منم گوهرم +الحق برازنده اسمتی از ضعف و گرسنگی چند قاشق غذا خوردم چشمم به در بود که کسی نیاد داخل و بهم آسیبی برسونه.معصومه سفره رو تو سینی گذاشت و ینفر اومد و شیشه شکسته هارو جمع کرد و برد، معصومه جلوتر اومد و چادرمو از سرم برداشت و گفت:براتون چایی میارم اینجا راحت باش فعلا در امانی خاله رباب تا صبح با اون سوزنا که بهش زدن خوابیده و بیدار نمیشه از شبی که محمد رفته هرشب با اونا خوابیده.خاله لیلا گفت:معصومه سارا کجاست؟معصومه یطور خاص نگاهم کرد و گفت:تو اتاق خودشون از ظهر ماتم گرفته و میگه حالت تهوع دارم خاله لیلا حالا خوبه تازه سه ماهش اونطور میگه سنگینم خبر نداره که گوهر اوردید اگه بدونه اونم داد و فریاد میکنه.خاله لیلا با اخم گفت:از محمود خان جرئت نمیکنه داد و بیداد کنه تو حواست باشه باز پرنده پر زد به من خبر بده نگران این طـفل معصومم.معصومه دستی به روسریش کشید و با چشم و ابرو به خاله لیلا گفت:دیگه هوا تاریک شده بیا خاله برو بخواب بزار محمود خان ام بیاد بخوابه تو حیاط نشسته خوبیت نداره بیرون وایسته.فقط شما حریفش میشی میگه نمیاد داخل خاله لیلا که فهمید منظورش چیه بلند شد که بره به طرفم چرخید و گفت:امشب برای عاقبت به خیری خودت دعا کن...خاله لیلا که فهمید منظورش چیه بلند شد که بره به طرفم چرخید و گفت: امشب برای عاقبت به خیری خودت دعا کن امشب فرشته ها تو این اتاقن چیزی از حرفهاش نفهمیدم بیرون رفتن و من موندم و اون اتاق و تنهایی هام چقدر زود دلتنگ خونه خودمون شده بودم هیچ جهیزیه ای نداشتم هیچ جشنی نداشتم چقدر من غریب بودم تو خونه خودم غریب بودم از کنار پنجره بیرون رو نگاه کردم خاله لیلا خـم شد و تو گوش محمود خان که رو لبه حوضشون نشسته بود چیزی گفت و قبل از اینکه محمود خان مخالفت کنه مش حسین دستی به ریشش کشید و گفت:به خاک محمد قسمت دادم بلند شو خوبیت نداره.مرد دیگه ای که شبیه محمود خان بود و لباس مشکی تنش بود گفت:بلند شو پسرم هرچند این روز تلخیه ولی من سالها آرزوشو داشتم که تو یه عروس بیاری تو این خونه پس اون پدر محمود خان بود، محمود پدرشو بغل گرفت و گفت:کاش بیدار بشیم و ببینیم همش یه خوابه همش یه کابوس بوده این دامادی از هزارتا مـردن واسه من بدتره..معصومه دوباره اومد داخل اتاق و من دستپاچه عقب کشیدم لبخندی زد و گفت:شیطون نباش رختخواب رو پهن کرد و گفت:دستمال رو گذاشتم زیر متکا حواست باشه فردا زبونت دراز باشه که دامنت لکه دار نبوده دستشو گرفتم و گفتم:معصومه خانم با من چیکار میکنن؟گره روسویمو باز کرد و از سرم برداشت و همونطور که موهامو مرتب میکرد گفت:هیچی امشب که بگذره از خدا بخواه زود بهت بجه بده تا خاله ربابم تنفـرش بهت از بین بره،تو خـونبس شدی قراره یه روز خوش تو این خونه نبینی.من با همه فرق دارم سارا زن محمد خدا بیامرز یه عقرب به تمام معناست حواست باشه بلا سرت نیاره از دستش چیزی نخورتا اینجایی و محمود خان هست درامانی بعدشم من هستم عمو مراد(پدر محمود خان)مرد خوبیه اون نخواست خـونی ریخته بشه اون مراقبته گوهر من دوتا دختر دارم و فکرشم که میکنم اینطوربخوام عروسشون کنم تنم میلـرزه وای به دل مادرت که امشب چی میکـشه تو دلم خندیدم و گفتم:اره اون امشب خوشحال که از من خلاص شده با صدای سرفه محمود که معلوم بود بخاطر دادو هوار گلوش گرفته، معصومه بیرون رفت و پشت در دوتایی پچ پچ کردن و خیلی زود محمود وارد شد، سرپا وایستادم و روسریم اونطرف بود و نمیتونستم برش دارم موهای مشکیم دورم ریخته بود و با آستین های لباسم بازی میکردم به طرف پنجره رفت و شیشه هارو نگاهی کرد و پرده هارو کشید.برق رو خاموش و همونطور که نگاهم میکرد گفت:صدای زجه های مادرمو شنیدی؟دیدی چطور عذاب میکشه؟یه تار موی سیاه روسرش نمونده یشبه سرش سفید شداینجارو برات تبدیل به جهنم میکنم کاری میکنم که هرروزاینجارو برات تبدیل به جـهنم میکنم کاری میکنم که هرروز خانواده ات از خدا طلب مـرگ برات کنن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پانزدهم
دستشو جلو آورد و بازومو تو دست گرفت چنان فشار میداد که از درد خـم شدم ولی جرئت حرف زدن نداشتم چندبار تکونم داد و گفت:به جهـنم خوش اومدی و لباس سفید عروسیمو پا*ره کرد نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد! اون شب هیچ فرقی با یه تـج...وز نداشت! جسم ظریف من و جسم پر قدرت محمود خان!بدتر از همه اون لحظه های امیر جلو چشمم میومد و از درد و و*حشت چیزی که کسی در موردش بهم چیزی نگفته بود میلـرزیدم دیدن یه مرد برای اولین بار و اون طور ناجوانمردانه شب عروسی داشتن! شدم عروس خـونبس محمود خان! اون خوابید ومن باچشم های گریون درد زیادی که داشتم خودمو به بقچه لباسم رسوندم و پیراهنمُ پوشیدم همونجا گوشه اتاق سرمو روی بقچه گذاشتم واز خستگی و درموندگی خوابیدم! چشم هام نیمه باز میشد و انگار بخـتک روم افتاده بود که نمیتونستم بلندبشم محمود خان پـشتش بهم بود و داشت لباس میپوشید خورشید از پنجره شیشه شکسته به داخل میتابید و بیانگر تموم شدن اون شب بد بود! همین که چرخید چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم با افتادن پتو روم از تـرس از جا پریدم محمود خان هم از واکنشم تـرسید و بااخم گفت:مگه رختخواب نیست که اینجا خوابیدی مظـلوم بازی بسه بلند شو بخواب سر جات این اسیـر گرفتنا به مرام ما نمیخوره! نفهمیدم چرا به روش لبخند زدم و اونم متعجب نگاهم کرد و همونطور که میرفت بیرون گفت:در و از تو قفل کن.جز معصوم و خاله لیلا کسی رو راه نمیدی داخل، از در پشتم به توالت راه هست.بیرون که رفت در رو بستم داشتم از دل درد به خودم میپیچیدم وای ملحفه تشک تمام خـو*نی بود حالا چیکار میکردم.طولی نکشید که معصومه از پشت در گفت:گوهر بیداری؟منم باز کن.با عجله باز کردم یه سینی دستش اومد داخل در رو قفل کرد و گفت:عروس شدی؟از خجالت به تشک اشاره کردم خندید و گفت:پس مبارک باشه بیا تخم مرغ و روغن حیوونی آوردم بخور زن کربعلی اومده پیش خاله ربابه تا اون هست بهترین موقع است که ببرمت حموم و بیارمت. محمود خان اجازه نداد بریم حموم بیرون، تو زیرزمین گفتم حلب روغن رو پر آب کنن بزارن داغ بشه اونجا بشور خودتو غسل کن تازه چشمم به نوزادی که با چادر به کولش بسته بود افتاد یه دختر ناز و خوشگل دستی به صورتش کشیدم.معصومه پایین اورد و بغلم داد و گفت:خیلی خوشگله دخترم مژگان انشاالله خدا به تو هم بده..چقدر بجه نازی بود تو عمارتمون کسی بچشو بغل من نمیداد و اون اولین بچه ای بود که بغل گرفتم... چقدر بچه نازی بود تو عمارتمون کسی بچشو بغل من نمیداد و اون اولین بچه ای بودکه بغل گرفتم قنداقش کرده بود بغلش گرفته بودم و بغضم تـرکیدومژگان به من خیره بودو پلک نمیزد اون میفهمید که من چقدر بدبختم صبحانه که خوردم از درپشت اتاق رفتیم حموم و زود برگشتم اتاق موهای به اون بلندی خـیس بودومگه میشدخشکشون کنم نه حوله داشتم نه شونه ای وارد اتاق که شدم پشت دررو مینداختم چشمم به محمود خان افتاد آخرین شیشه شکسته روجا میزدو با ورودم سرشو به طرفم چرخوندآروم رفتم و نشستم گفت:چرا موهاتو خشک نکردی؟بدون چادر چرارفتی بیرون؟اینجا خونه اتون نیست آزاد باشی همه اهالی این خونه به خون تو تشنه ان توالتم خواستی بری معصومه رو صدا بزن.جوابی ندادم که محکمتر پرسید:میگم چرا موهاتو خشک نمیکنی مریض شو اونوقت برام بشو قوز بالا قوز آروم گفتم:حوله ندارم برام جز همین دو دست لباس چیزی نزاشتن.با تعجب به طرفم چرخید نمیدونم دلش برام سوخت یا بیشتر ازم متنفر شد که گفت:میگم زن کربعلی بیاد هرچی میخوای ازش بگیر اون همه چی داره.موهاتم بکن زیر روسری وقتی میری بیرون اخم هاشو ریخت و رفت بیرون ولی دل منوبا خودش برد لبخند رو لبهام نشست و تو سرم رویا بافی میکردم از زن کربعلی همه چیز گرفتم و تا ظهر تنها تو اتاق بودم دلشوره و تنهایی تو اون اتاق ولی تهش آرامش داشتم،واقعا اون چه حسی بود که به محمود خان داشتم، اون با اخم نگاهم میکرد و من با محبت حتی اخمهاشم به دلم مینشست اگه الان عمارت خودمون بودم باید یه خروار ناهار میپختم و اون همه کار ریخته بود روی سرم پس این اسارت از اون ازادی بهتر بود.چهاردست و پا تا جلوی پنجره رفتم.پنجره از زمین فاصله یه وجبی داشت و آروم نشستم و پرده رو کنار زدم دو نفر از زنها حیاط رو آب و جارو میزدن بوی غذا همه جارو پر کرده بود من تو اون عمارت جز اتاق محمود جایی رو ندیده بودم.موهام فر خورده بود و با گلسری که از زن کربعلی خـریدم بسته بودمش جوراب نداشتم و پاهام بیرون بود.زانوهامو بغل گرفتم و بیرون رو نگاه میکردم از پشت پرده توری من دیده نمیشدم.یه دختر جوون دست به کمر اومد حیاط نگاهی به طرف اتاق محمود خان کرد و رو به اون زن خدمتکار گفت:تو اتاق محمود خان نگهش میدارن؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_شانزدهم
زن جواب داد:بله سارا خانم ولی محمود خان اجازه نداده کسی جز معصومه خانم برن داخل.پس اون زن محمد خدا بیامرز بود شکمش یکم برجسته بود ولی طوری به جلو میدادش که انگار ماه آخر بارداریشه و گشاد گشاد راه میرفت...سارا تفی به سمت اتاق انداخت و گفت:چه حقی داره که تو اتاق محمود خان بمونه باید نوکر و کلفت ما بشه نه خانم محمود خان.اونجا مونده که خودشو به محمود بندازه.ازاتاق دورتر میشد و دیگه صداشو نمیشنیدم.پس کسی از جریانات دیشب باخبر نبودونمیدونست که من و محمود خان شب گذشته ازدواج کردیم.چقدر حس بدی بود تنهایی و بی کسی خاله لیلا که اومد انگار همخون خودم بود با روی باز بهش لبخند زدم.پیر زن روی زمین به سختی نشست و پاهاشو دراز کرد رفتم و پشتش متکا گذاشتم تا راحت باشه.دستی به سرم کشید و گفت: معصومه گفت مبارکتون باشه به پای هم پیر بشید محمود اونقدر ها هم بداخلاق نیست اون جای بچه منه.من بچه دار نشدم ولی محمودشد عصای پیری ما
چهارزانو نشستم و گفتم:خاله لیلا مادر محمود خان حالش بهتره؟سری تکون داد و گفت:چی بگم مگه میتونه فراموش کنه ولی اون زن بامحبتیه خیلی دلش پاکه من میدونم که خدا بهش صبر میده الانم اگه با تو بده چون سارا نمیخواد تو بمونی اگه از محمود خان نمیترسیدتا حالایه مو نذاشته بود رو سرت بمونه.رباب به زور مشت مشت قرصه که سرپاست، چند روزه یه لقمه درست غذا نخورده داغ اولادرو خدا نصیب هیچ کسی نکنه.ما امروز عصرمیریم خونه امون ولی میام و بهت سر میزنم.بلندشدوبا عصاش بیرون رفت میخواستم دررو ببندم که محمود خان روبروم سبز شد نگاهم بهش خیره شداون همه جسارت رو از کجا میاوردم سرشوپایین انداخت چون من انگار خشکم زده بود و تکون نمیخوردم.صدای مردونه پدرش از اون سمت گفت:محمود یالا بگو بیام داخل.با عجله برگشتم داخل و چادر به سرم انداختم دستهام میلـرزید و نمیتونستم از جام تکون بخورم محمود حالتمو که دید چپ چپ نگاهم کردوکنار کشید تا پدرش بیاد داخل ضربان قلبم شدت گرفت حتما میخواست ناسزا بارم کنه ولی برعکس تصورم اومد داخل و بادیدنم گفت:راحت باش من دختر ندارم و تومثل دخترمی. نشست وبه پشتی تکیه داد روبروش نشستم و گفت:عروس بزرگ این خونه.محمود همه چیز منه اون اولین اولاد و بهترین اولاد منه.آرزوم خوشبختیتونه میدونم تو هم به اندازه محمود تو عمل انجام شده قرار گرفتید و پاسوز اشتباه کسی دیگه شدید، دختر یکی یدونه و ناز پرورده حالا مجبوره تنش هر لحظه بلـرزه، از رباب خورده نگیر هیچ کسی نمیتونه اونو درک کنه.بلندشدومنم به احترامش بلند شدم جلو اومدو در مقابل نگاه متحیر ما سرمو بوسید و بابغض گفت:هدیه ای ندارم بهت بدم ولی برات یچیزی میخـرم. نتونست جلوی اشکهاشو بگیره و رفت بیرون جیگرم با دیدن اشک هاش کباب شدمحمود عصبی شده بود با دیدن اون حالت پدرش داشت از خـشونت لبریز میشد..عصبی نزدیک پنجره شد نمیتونستم ازش چشم بردارم چقدر دلم میخواست میتونستم باهاش حرف بزنم آهسته جلو رفتم و نفهمیدم چطور ولی از پشت سر بغلش کردم سرمو به پشتش چـسبوندم عطرتنش برام دلنشین بوددستهام به زور دور شکمش میرسیدمحمود خان خشکش زده بودسرشو خـم کرد به عقب ودید که چطوربهش چـسبیدم.مکث کرد و گفت:میفهمی داری چیکار میکنی؟ازمن فاصله بگیر.دستهامو از هم جدا کرد و با عصبانیت به طرفم چرخیدبا چشم های خشمگینش نگاهم میکرد ولی من اصلا تـرسی ازش تودلم نداشتم به روش لبخند زدم واشکمم میریخت باعجله از کنارم گذشت ومحکم شونه اش به شونه ام خورد این حقیقت محض بودمن عاشق محمود شده بودم همون اولین بار که تو عمارت خودمون دیدمش دلم لـرزید و بار دیگه وقتی خـم شد پاشنه کفششو بکشه دیدمش بازدلم لـرزیداز خوشحالی مثل دیوونه هاباخودم حرف میزدم.خبری ازناهار نبودو تا عصر هیچ کسی سراغی ازم نگرفت ازگرسنگی چشم هام سیاهی میرفت ولی جرئت بیرون رفتنم نداشتم از طرفی نیاز به توالت داشتم و معصومه نبود نمیتونستم برم مثل مار به خودم میپیچیدم.هوا کاملا تاریک بود چادر سرم انداختم و از پشت اتاق رفتم توالت
دیگه داشتم میترکیدم اسوده خاطر پامو که بیرون گذاشتم ضـربه محکمی به صورتم خورد و پخش زمین شدم.سارا بود که بهم سیلی زده بود چادر از سرم افتاد و با صدای بلندش شروع کردبهم فحش و بد وبیراه گفتن اونکه نمیتونست راه بره خودشو روم انداخته بود و موهامو میکشید بی صدا زیر دستش از درد نـاله میکردم سایه کسی رو دیدم که بالا سرم وایستاده ونگاهم میکنه صدای خندهاش رو شنیدم صدابرام غریب نبود اون خاله رباب بود کل میکشید و مثل دیوونه ها میگفت: عقده هاتو خالی کن سارااین بوی قـاتل پسرمو میده خیلی سارا منو میزد زدهمه خدمتکارا تو حیاط نگاهم میکردن و پچ پچ میکردن
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفدهم
معصومه دستپاچه از طبقه بالا که از حیاط پله میخوردو چندتا اتاق بزرگ بود پایین اومد و با صدای بلند گفت:خاک بر سرم نکن سارا تو حامـله ای بازور سارا رو از روی من بلند کرد همه جای تنم از جای ناخن هاش و مشت هاش دردمیکردروسریم روی زمین بودو فقط چادرمو روی سرم کشیدم.رباب اشک هاش میریخت و بهم خیره شده بود تو نگاهش چیزی جز تنـفر نبود.معصومه منو پرت کرد تو اتاق و سارارو به زور عقب کشید و گفت:محمود خان مگه نگفته بود کار به کارش نداشته باشیدحالا میخوای جوابشو چی بدی؟ تمام تنشو کبود کردی.رباب روی زمین نشست و گفت:تن پسر من تیکه تیکه بودتن جوون من زیر خاک خوابیده جواب اونو کی میده.روی زانوهاش میزد و زجه میزد بیشتر از خودم دلم به حال اون میسوخت...رباب زجه میزد و بیشتر ازخودم دلم به حال اون میسوخت معصومه زیر بغلشو گرفت،صدای گریه دخترش میومد و به طرف طبقه بالا بردش سارا درو محکم باز کردواومد داخل ول کن من نبود موهامو دوردستش پیچید وبا خودش به حیاط کشید از نظر جثه اون خیلی درشت تر بود و من ظریف بودمودیگه تحمل درد نداشتم و جـیغ میکشیدم و اون وحـشی تر موهامو میکشیدمعصومه جیـغ زد ولش کن پله هارودهتا یکی اومد پایین و موهامو ازدستش جدا کرد و رو به خدمه گفت:سارا رو ببرید اتاقش مگه کورید یا خوشتون میاد؟بلند شدم و رفتم داخل اتاق قلبم به درد اومده بود صدای گریه های من از صدای مژگان بلندتربود، هیچ وقت اونطوری درد نکشیده بودم.معصومه سر خدمه داد وفریاد کرد و اومد داخل اتاق پشت دستش زدو گفت :بمـیرم ایشالاچیکار کنم چرا بی خبر رفتی بیرون؟بزار محمود خان بیاد ببین چطور چوقولیشو میکنم.خوشم اومد از خاله رباب انقدر شخصیت داشت که انگشتش بهت نخورد لباسمو مرتب کرد و گفت:گریه نکن اخ بمـیرم چقدر موهات ریخته دورت تمام رو کنده.این عفریته سارا دردش چیز دیگه است من میدونم چه مـرگشه وای اگه بدونی چیا تو سرش میگذره با چه حـیله و کلکی اومد تو این خونه ولی کو چشم بینا که بفهمه.از شانست مردها نیستن وگرنه عمو محال بود بزاره وگرنه عمو محال بود بزاره آزارت بدن.بلند شو بشین تورو خدا گریه نکن،بجه ام ازبس گریه کرداز حال رفت برم بهش سر بزنم زود میام.اشکهامو پاک کردم بازوهام ازجای مشت هاش درد میکرد لباسم پاره شده بوددست به موهام میزدن میریخت از بس که کشیده بود.نیم ساعتی اونجا نشستم تا جون گرفتم و بلند شدم پام درد میکرد و روی زمین میکشیدمش سارا خوشگل بود و جثه درشتی داشت اون چشم های خـشمگینش از جلو چشمام کنارنمیرفت حتما روزهای تلخی کنار هم خواهیم داشت.صدای محمود خان و برادرش به گوشم رسیدپس اومده بودن.از لبه پرده نگاه کردم مادرش جلو اومد و سرشو به سیـنه پسرش فـشرد و بهشون خوش اومد گفت وبرای صرف شام رفتن و خدمه ها سینی ظرف وغذا تو دستهاشون به طرف اتاق بالا رفتن دلم شکست اونروز هم گرسنه بودم هم درد داشتم... تشک رو پهن کردم همون یه تشک تو اتاق بود که ملحفشم معصومه عوض کردیه بالشت ساندویچی بزرگ ویه لحاف پشم سرمو رو بالشت گذاشتم و هق هق کنان چشمهام گرم خواب شد.با صدای در اتاق از خواب پریدم انگار رو تیـغ خوابیده بودم که اونطور از خواب پریدم.محمود اومد داخل و با زیر چشم نگاهم کرد تاره متوجه وضعیت من شدکنجکاو شد ولی چیزی نپرسید.میدونستم که کسی چیزی بهش نمیگه وحتما معصومه هم نگفته.لباسهاشو آویز کرد وبالاخره طاقت نیاورد و گفت:چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟ سرمو پایین انداختم چقدر دلم میخواست بیاد جلو و بغلم کنه تا همه اون دردها فدای یه تار موش بشه...معصومه به در زد و گفت:خان داداش بیام داخل؟ محمود در رو باز کرد و گفت:چی شده زن داداش چخبر بوده؟معصومه یه نگاه به چپ و راست کرد و آروم گفت:سارا انقدر زدش که نگو موهاشو کند..دختر بیچاره بدون چادر افتاده بود زمین روسریشم کنده بود از سرش جلو همه.معصومه خوب میدونست چی بگه که محمود رو عصبی کنه.محمود کنار زدش و به طرف بالا رفت صداش میومد.در اتاق به راهرو باز میشد و بعد وارد حیاط میشد،رفتم تو راهرو تا صداشو بشنوم با خشم و فریاد به در اتاق سارا کوبید و گفت:با اجازه کی روسری از سر ناموس من میکشی؟ خاله رباب و عمو هم صداشون میومد و صدای گریه و صدای عصبی محمود.معصومه خندید و گفت:فکر کرده دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاده خبر نداره که دیشب اینجا چه خبر بوده با خنده به پهلوم زد و گفت:برو داخل تا من برم از جلو ببینم چطور حالشو ومیگیره.معصومه رفت و طولی نکشید که محمود برگشت منو که تو راهرو دید به داخل اشاره و رفتیم داخل در رو محکم کوبیدکلافه اتاق رو پایین بالا میکرد و من به مردی که کلافه اتاق رو پایین بالا میکرد و من به مردی که عاشقش شده بودم نگاه میکردم نسبت بهش نه خجالت داشتم نه ترس بلکه جسارت و جرئت.برق رو خاموش کردروی تشک نشست سرشو بین دستهاش گرفت وای چطورگریه میکرد تنم لرزید.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هجدهم
خودمو جلو کشیدم و دستهاشو گرفتم سرشو بلند کرد چشم هاش خیس اشک بود روشو خواست ازم برگردونه که دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم:من هیچ گناهی ندارم خواست من نبود که منو فرستادن اینجا..من تو اون خونه هم خوش نبودم اینجا هم نیستم ولی یه فرقی بینشه که من اینجا کنار تو..سرمو پایین انداختم و گفتم:کنار تو احساس خوبی دارم..تو چشم هام خیره شد تمام وجودم براش پر میکشید مگه میشه یه آدم اونطور تو قلبت رخنه کنه؟به حدی که تک تک سلولات عشقشو فریاد بزنن!..اون مرد با اون همه شأن و شوکت با اون همه غرور و اون همه عظمت به پهنای صورت برای مصیبتی که بر سرشون اومده بود گریه میکرد.دستهامو از کنار صورتش جدا کرد و گفت:در اصل این منم که دارم میسوزم این منم که مردم که بعد این همه سال دختری تو رختخوابم شد زنم،دختری شد ناموسم که هم خونش وجودمو دریده.به کنار هولم داد و دراز کشید.چقدر اون لحظه برام سخت بود بغضم ترکید و دراز کشیدم به زور روی تشک جا میشدیم ولی چاره ای نبود میترسیدم اونسمت بخوابم یوقت سارا بهم تو خواب حمله کنه.بدجور ازش ترسیده بودم ،پام به پاش میخورد، خیلی گذشته بود ولی هر دو پشت بهمدیگه بیدار بودیم..هر دو پشت به همدیگه بیدار بودیم..اون مرد بود و من یه دختر جوون و خوشگل، از روی غر*یزش بود که به طرفم چرخید و برای آرامش اعصاب خودش...برای من هرچند با خشونت و بی احساسی بود ولی ...دوباره همونجوری دمر روی تشک خوابید و من ساعتها نگاهش کردم عمیق غرق خواب بود..روزهای سخت من تبدیل به هفته ها شد و جز حمام اونم تو زیرزمین و توالت اجازه خروج نداشتم..سارا ازم متنفر بود ولی بخاطر محمود خان جرئت نمیکرد بهم نزدیک بشه، و چه دوستی بهتر از معصومه و مژگان..هر روز صبح میاوردش میداد بغل من و خودش به کارهاش میرسید، از وجودش لذت میبردم و بهترین مونسم شده بود برعکس عمارت ما خاله رباب و عمو خیلی دوستشون داشتن و بهشون محبت میکردن ولی ته دلشون چشم به راه بچه تو راهی سارا بودن تمام علایم سارا گواهی نوزاد پسر رو میداد و همه میدونستن که پسری میاره و اسمشم محمد میزارن..اون اتاق برای من عین بهشت بود و دوست داشتنی،هرچقدر محمود بهم اخم میکرد من بیشتر بهش لبخند میزدم گاهی ازم کلافه میشد و گاهی خشونتشو تو رابـ...ـطه تخلیه میکرد ولی دست خودم نبود من عاشقش شده بودم..محمود بچه اول بود و شوهر معصومه محرم دومین پسر و محمد آخری..معصومه یه دختر سه ساله(مریم)داشت و مژگانم که هنوز یکسالشم نشده بود..اختلاف سنی ما کم بود و اون فقط چهارسال از من بزرگتر بود،دختری از یه خانواده ثروتمند نبود و برعکس سارا که پدر معروفی داشت اون از خانواده معمولی بود همیشه منو یاد دل پاک و صاف ننه مینداخت..جلوی آینه نشسته بودم تازه از حموم بیرون اومده بودم و موهامو شانه میزدم فرداچهلمین روز درگذشت محمد بود از اون شب دعوا و خشونت محمود همه چی تقریبا در ارامش بود من دیگه رباب خانم رو ندیده بودم...قرار بود عصر خاله محمود خان که ساکن شهر بود بیاد برای مراسم فرداش..تو عالم خودم بودم که در باز شد از جا پریدم با گذشت اون همه زمان هنوز عادت نکرده بودم به در باز کردن محمود..اخم هاش تو هم بود هیچ وقت من صورت بدون اخمشو ندیده بودم چشمش بهم افتاد ولی بی تفاوت سرشو چرخوند تو کمد دنبال لباس بود.دو سه شبی بود که درگیر کارها بود و دیر میومد و تا بیاد من خواب بودم درست و حسابی ندیده بودمش..اروم رفتم پشت سرش خواستم دستمو رو شونه اش بزارم که چرخید چیزی بگه با دیدن دستم روی هوا و خودم پشت سرش خشکش زد من بیشتر خنده ام گرفته بود از صورتش یکم ترسیدم کی باورش میشد محمود خان از دیدن من پشت سرش بترسه...از سکوتش استفاده کردم و گفتم:دنبال چی میگردی بگو کمکت کنم؟ هول شده بود و با لکنت گفت:یه لباس نخی داشتم نیستش..لباس درست طبقه پایین بود ولی چشم های به اون درشتیش نمیدید! خم شدم درش آوردم و گفتم:اینو میگی؟با سر گفت اره..پیش دستی کردم و دکمه های پیراهنشو براش باز کردم...محمود هنوز تو شوک رفتار من بود ولی من دیوونه اون عطر نفس هاش و اون عطر خاص تنش بودم...لباسشو پوشید خواست از کنارم بگذره که دستشو گرفتم...پشت بهم ایستاد ولی چیزی نگفت..حتی دستمو فشار هم نداد و من فقط بودم که دستشو نگه داشته بودم،دوستش داشتم بیشتر از جونم میخواستمش..آروم گفتم:فردا که برید مراسم من تنها بمونم اینجا؟به طرفم چرخید..میتونست دستشو از تو دستم بیرون بکشه ولی نکشید وگفت:نه زنعمو لیلا میاد پیشت امشب معصومه هم میمونه خونه پیشت
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که
از پاکی شان،
عشق آغاز میشود💞
از صداقتشان،
عشق ادامه می یابد💞
و از وفایشان،
عشق پایانی ندارد💕
شبتون بخیر در پناه خدا💖
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروز سعی کـن .... 🌸🍃
فقط برای امروز زندگی کنی🌸🍃
نگـران گـذشتـه و آینـده نبـاش 🌸🍃
امروزت پر از شکوفه های عشق و مهربانی🌸🍃
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_نوزدهم
...امشب بابا میخواد تو رو ببرم سر سفره پیش همه نمیدونم چی قراره بشه...مکثی کرد و ادامه داد:خاله ام میاد مش حسینم میاد پدر من با همه دنیا فرق داره تو دل این مرد چیزی به اسم خشم و خشونت جایی نداره..به این خیاله که تو رو تو دل مادرم جا بده..سرمو پایین انداختم و گفتم:تو دل شما چی جایی دارم؟؟؟سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت تو چهارچوب در بود که گفت:لباستو عوض کن خیلی تو تنت تنگه شب اون تنت نباشه...رفت و دل منم از جا کند از اینکه حواسش بهم بود ذوق کردم چندبار دور خودم چرخیدم و دامن پیراهنم باز شده بود و میچرخید با من، دستهامو رو دهنم گذاشتم تا صدای خندهامو نشنون.نیم ساعتی گذشته بود که معصومه اومد داخل خسته بود خیلی کار رو سرشون ریخته بود تو حیاط مرغ میشستن و پر میکندن برای فردا ناهار میوه میشستن ظرف اماده میکردن...خرما گردو میزدن،مژگان گوشه اتاق ما خواب بود مریم رو به کولش بسته بود و اومد داخل تو اون روزهای بیحالی رباب خانم تمام مسئولیت هارو محمود به اون داده بود..نشست و مریم بیچاره رو که خوابیده بود بهم داد کنار خواهرش خوابوندم هوا رو به سرما بود و اولین ماه پاییز بود..یکی از خدمه برامون چایی آورد و رفت..معصومه از قوری چایی ریخت تو استکان و تو نعلبکی هم ریخت و گفت:چایی میچسبه خیلی خسته ام،پاهاشو میمالیدم و گفتم:خسته نباشی.بازومو نیشگون گرفت و گفت:بگو ببینم چی بینتون گذشت که محمود از اتاق زد بیرون داشت میخندید تا من رو دید خودشو جمع و جور کرد.. وای اون حرف معصومه دنیا رو به پام ریختن بغلش کردم و گفتم:قراره شب منو بیارن برای شام سر سفره چشم هاش گرد شد و گفت:مطمئنی؟یعنی خاله رباب داد و بیداد راه نمیندازه؟
-خدا به دلش رحم بندازه...
-الهی آمین...گوهر حواست پی شوهرت باشه یچیزایی هست که فقط من ازش خبر دارم حالا که میتونم بهت اعتماد کنم بهت میگم..صداشو پایین آورد و گفت:قبل تو دها دختر بیوه یا طلاق گرفته اومدن اینجا یعنی خاله صـ..ـیغه میخوند میفرستاد پیش محمود ناراحت نشو خب اونم مرده دیگه نیازایی داره نمیشه که به گناه بیوفته...قرار بود سارا رو برای محمود خان بگیرن و سینی و طلا فرستادن برای خواستگاری..خان داداش زن نمیخواست ولی اونبارم مش حسین مجبورش کرد محمود خان هیچ وقت رو حرف عموش حرفی نمیزنه وقتی رفتن خواستگاری محمود گفته بود اگه نپسندم نمیگیرم همونم شد و گفت نمیخوام که نمیخوام..خاله رباب گفت آبرومون میره بی آبرو میشیم ولی محمود خان مرغش یه پا داشت..محمد هم باهاشون رفته بود همه جا با محمود خان بود انگار دوقلو بودن..محمود کلا خیلی با محبته با ما و بچه هامم خیلی خوبه..وقتی محمد گفت از سارا خوشش اومده و بخاطر برادرش سکوت کرده انگار دنیارو به خان داداش دادن و بساط عروسیشون رو راه انداخت هنوز یکسالم نشده..بارها و بارها دیدم سارا حواسش به شوهرش نبود ولی چشمش دنبال محمود خان بود..الانم میشنوم که داره تو گوش خاله رباب میخونه که پسرم وارثتون هیچ ارثی نداره و بی پدر بزرگ میشه قصدش دلسوزی مادرونه اش نیست اون چشمش دنبال محموده..وقتی محمود رو میبینه عمدا چادرشو باز میکنه یا الکی خودشو میبره سمتش من میدونم چی تو سرشه..دلم لرزید من رو عشقم مرد زندگیم و محمودم حساس بودم و نمیتونستم از دستش بدم حالت بدی گرفتم و به فکر رفتم خداروشکر که معصومه بود و تو اون روزهای سخت همدمم بود.حال خوشم خراب شد و حس زنانه و رقابت و رقیبی که از هم متنفر بودیم..و دستهای کوتاه من و قدرت و نفوذ اون رو خاله رباب!چهارستون بدنم میلرزید هشدار معصومه منو وادار کرد که زن قوی و قدرتمندی بشم زنی که عشقشو از دهن گرگ بیرون میکشه...مهمونا اومده بودن و من تو اتاق منتظر بودم که بیان دنبالم بخاطر دل خاله رباب پیراهن رنگ تیره پوشیدم و روسری سرمه ای به سر کردم...سینی های غذا رو میبردن که محمود اومد داخل...سلام دادم و آروم جواب داد عادت نداشت با لباس بیرون تو خونه بگرده و رفت سمت کمد و دوباره بلوز و شلوار سیاه رو تنش کرد.داشتم از درون خودمو میخوردم اگه سارا دلشو بدست میاورد من حتما میمردم..به طرفم چرخید و گفت:آماده ای؟! با سر گفتم آره..چادر گل دار رو روی سرم انداختم دستهام میلرزید و بدنم یخ کرده بود..روبروم ایستاد، درست تا شونه هاش بودم، نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت:چرا رنگت پریده؟؟
-خیلی استرس دارم میترسم..سری تکون داد و گفت:تو جایی که من هستم نترس هیچ کسی جرئت نمیکنه تو حضور من نگاهت کنه بیا بریم..دلم قرص شد پشت سرش راه افتادم... زانوهام یاری نمیکرد که بالا برم و پله ها انگار کوهی بود که تمام انرژیمو گرفت جلوی در اتاق که رسیدیم صدای صحبت کردناشون میومد قلبم مثل قلب گنجشک تو چنگال گربه میزد...محمود در رو باز کرد و همه نگاه ها به طرفمون چرخید..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستم
اولین بار بود که تو عمارتشون میرفتم جز اتاقمون جایی نرفته بودم و اولین بار بود که حتی محرم شوهر معصومه رو میدیدم شباهتی به محمود نداشت و بر عکس هیکل درشت و ورزیده محمود اون لاغر بود..خاله لیلا لبخندی زد و عمو هم خوشحال بود..خاله رباب دستهاش شروع به لرزیدن کرد روسریشو محکم کرد النگو های طلاش بهم میخوردن و صدا میدادن بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه خواست بیرون بره..محمود جلوی روش ایستاد و گفت:خواست بابا بود نمیتونم ناراحتش کنم..خاله رباب سرشو به بازوی پسرش چسبوند و گفت خواسته من مهم نیست؟ مش حسین گفت:زنداداش امشب به حرمت من پیرمرد و اون خدا بیامرز تحمل کن خوبیت نداره سفره پهن باشه و بلند بشی بری..خاله رباب تو چشم های محمود نگاه کرد و برگشت سرجاش، بغل دستش سارا بود خون جلوی چشم هاشو گرفته بود..خاله اش زن پیری بود به زحمت بلند شد و باهام روبـ.ـوسی کرد و گفت:الحق که برازنده خانمی محمود خانی هزارماشاالله مثل یه تیکه جواهری..اسم این عروس ناز و سفید چیه؟ معصومه جواب داد:خاله فخری اسمشم مثل خودشه..اسمش گوهره...تعارف کردن و رفتیم نشستیم من مثل چسب به محمود چسبیده بودم و کنارش نشستم اون سمتم مریم نشسته بود و بهم لبخند میزد..خاله رباب بالای سفره نشست تا چشم تو چشمم نشه ولی سارا برعکس روبروی من نشسته بود..محمود برای خودش پلو کشید عطر قیمه داشت دیوونه ام میکرد ولی خجالت میکشیدم غذا بکشم.معصومه ظرفمو پر پلو کرد و گفت:بخور دیگه سرد بشه از دهن میوفته..دستم انقدر میلرزید که نمیتونستم قاشق رو دست بگیرم..سارا چپ چپ نگاهم کرد و چشمش به پام بود که چسبیده بود به پای محمود..منم عمدا خودمو به طرفش کشیدم و طوری مریم رو جابجا کردم که انگار جاش تنگه...اون غذا حکم زهر رو برام داشت خاله رباب که چیزی نخورد و سعی میکرد جلوی بغضشو بگیره...سفره رو جمع کردن و ما عقب کشیدیم و به پشتی های ابری تکیه دادیم از استرس عرق کرده بودم چادرمو سفت دورم پیچیده بودم...عمو و مش حسین با هم صحبت میکردن و محمود و برادرشم با هم..سارا بلند شد و گفت خوابش میاد و رفت تحمل دیدن منو نداشت و منم نداشتم...چایی آوردن و معصومه گفت:خان داداش اون پولکی رو از بالاسرت رو طاقچه میدی؟محمود روبه من چرخید تا پولکی رو برداره که نگاهش بهم افتاد بالاخره صورتشو بدون اخم دیدم..پولکی رو به معصومه داد همه مشغول چایی و میوه خوردن بودن..خاله رباب زیاد سرحال نبود و محمود خوب حواسش بود و با گفتن اینکه خسته ام میرم بخوابم بلند شدیم من حتی یه کلمه هم صحبت نکردم و به طرف اتاقمون رفتیم تازه انگار میتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم پامو که تو اتاق گذاشتم چادرمو در اوردم و از شدت عرق خیس شده بودم..محمود رختخواب انداخت و دراز کشید..برقارو خاموش کردم و کنارش روی تشک نشستم و گفتم:خوابیدی؟جوابی نداد میدونستم بیداره وعمدا جواب نمیده.چندبار به عمد به پاش زدم که گفت:خوابم میاد میشه دست از این بچه بازی هات برداری؟از کله سحر سرپام...به سمت صورتش خم شدم چشم هاش بسته بود..لپشو بوسیدم و منتظر واکنشش نموندم و رفتم زیر لحاف،هوا خیلی شبها سرد شده بود و اون شب به عمد پشتمو بهش چسبوندم..دلم به حال خاله رباب میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد..از طرفی دلم برای ننه خیلی تنگ شده بود و اونشب خوابشو دیدم...حتی برای نماز هم بیدار نشدم و وقتی چشم هامو باز کردم با دیدن خاله لیلا که به پشتی تکیه داده بود و ذکر میگفت دستپاچه بلند شدم تو جا نشستم از خجالت روسری رو روی سرم انداختم و سلام دادم..لبخندی زد و گفت:صبح بخیر قشنگم...محمود نمازشو که خوند گفت من بیام پیشت بمونم انگار خیلی خسته بودی تو خواب همش ینفر رو صدا میزدی...خجالت کشیدم و رختخواب رو جمع کردم، دست و صورتمو با پارچ استیل و لگن تو طاقچه پشت پنجره اب میزدم که از پشت پنجره محمود رو دیدم داشت به خدمه سفارش هاشو میکرد...روش به طرف من بود و اونا پشتشون بهم...پرده رو کنار زدم و تو دلم گفتم:نگام کن محمود این عشقو حس کن وهمون لحظه چشمش بهم افتاد...لبخندی به روش زدم سرشو چرخوند و رفت هرچی کم محلی میکرد بیشتر شیداش میشدم..صبحانه که خوردیم خاله لیلا برام چند دست لباس اورد بود و گفت: خوبیت نداره تازه عروسی اونجور با لباس بیرون بری تو رختخواب شوهرت..رباب و بقیه هنوز نمیدونن که محمود و تو زن و شوهر شدید راستشو بخوای نخواستم بهش بگم تا یکم در.دش کم بشه بعد بگم اون فکر میکنه فعلا همینطوری هستی...وگرنه تا الان برات لباس خواب میدوخت..این عمارت خیلی آدم های خوبی داره مخصوصا مراد که یه مرد نمونه است..بقچه رو به طرفم گرفت چندتا لباس خواب توری و ساتن کوتاه و چاک دار بندی و دکلته..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستویکم
خجالت کشیدم ولی خیلی ازشون خوشم اومد.خاله لبخندمو که دید گفت معلومه خوشت اومد مبارکت باشه.چرا طلاهاتو نمیندازی؟به کمد اشاره کردم و گفتم:اخه خاله عادت ندارم سختمه.
-این حرفها چیه برو بنداز طلا زینت زنه.مراسم ناهار خونه بود و بعدش که میرفتن سرخاکش خاله کنارم میموند.چقدر مهمون اومده بود و از پشت پرده میدیدم که زنها موقع رفتن به بالا به اتاق اشاره میکردن انگار من یه موجود وحـ.شتناک بودم. موهامو بافتم وانداختم رو شونه ام تو طاقچه پشت پنجره نشسته بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم و تو سرم واسه آینده خودم ومحمود رویا بافی میکردم بوی غذا آدمو مـست میکرد،دیگ های پلو و مرغ تو حیاط روی آتیـش در حال پخت بودچه جمعیتی میومد و لابد همه اتاقهای بالا پر شده بود من که ندیده بودم معصومه میگفت اتاق پذیرایشون بزرگتر از دهتا اتاقه.طلاهامو انداخته بودم و چشمم به اون همه النگو که تو دستم بود چندبار به در زده شد.نفسم بند اومد یعنی کی بود جرئت نداشتم باز کنم صدایی هم نمیومد داشتم از تـ.رس غش میکردم که صدایی آروم گفت:گوهر منم باز کن.اون صدای محمود خان بودلبخند رو لبهام نشست و باز کردم.چهراه اش غم داشت ومیدونستم که روز بدی براشونه اونا برعکس ما خیلی باهم خوب بودن و دختر پسرهای عمارتشون رو عاشقانه دوست داشتن.داخل اومد و در رو بست من بهش خیره بودم شنیدن اسمم از زبونش انگار دنیا رو به پام ریخته بودن لباسش پاره شده بود رفت سمت کمد و لباسو در اورد مثل زنها پوست سفیدی داشت.رفتم جلو و لباسشو بهش دادم پیراهن مشکی تنش کرد و براش دکمه هاشو میبستم که گفت:گفتم ناهارتو بیارن اینجادر رو از تو قفل کن تا خاله بیاد پیشت.بهش نزدیکتر شدم عرق روی پیشونیش نشست،به حدی نزدیک که بازدم نفس هاش رو میفهمیدم.تو جاش تکون نمیخورد نمیدونم اونروز دلش میخواست یا انقدر من عاشقش بودم که حس کردم آغوشش با همیشه فرق داره.بغلش گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:چقدر شنیدن اسمم از زبون محمود خان قشنگه.یعنی خوشبختر از منم کسی هست؟!نمیخواستم ولش کنم عطر دستشو پشتم که گذاشت بند دلم پاره شد پس بالاخره به این عشق رضایت داده بود.ولی برعکس تصورم منو از خودش جدا کرد و بدون حرفی به طرف در رفت.پایین لباسشو تو شلوارش زد و در رو باز کرد هنوز بیرون نرفته بود که گفت:اگه کسی جز مادرم بهت بی حرمتی کرد من بهت این اجازه رو میدم که باهاش همونطور رفتار کنی! از امروز یاد بگیر چطور زن من باشی که همه ازت حساب ببرن.در رو بستم و دوباره دیوونه بازی به سرم زد چندبار چرخیدم و رقصیدم بی صدا جشن گرفته بودم.بعدازناهار که رفتن سر خاک من و خاله موندیم خونه.خدمه ها تند تند اتاقهارو جارو میزدن و تا اومدن بقیه تمیز میکردن...بعدازناهار که رفتن سر خاک من و خاله موندیم خونه.خدمه ها تند تند اتاقهارو جارو میزدن و تا اومدن بقیه تمیز میکردن.خاله خیلی خوب بود و من همش تو دلم حسودی میکردم که چرا همچین خانواده ای ندارم حتی یکبارم نیومدن ازم خبری بگیرن.برگشتن خونه ویسری مهمونا برای شام میموندن،خاله میگفت از نزدیکانن و من نمیشناختمشون.زن کربعلی به طرف اتاقمون اومد وبا دیدنم چندبار بغلم گرفت و گفت:تو شانس زندگی من بودی دخترم چطوری؟تشکر کردم و گفتم خوبم.خاله از خونه امون چه خبر؟از زیور خاتون از ننه ام خبر داری؟چهره اش در هم شد و گفت:تو چقدر بدبختی که حتی خبر نداری دستهام شروع به لـرزیدن کرد و گفتم:چی رو خبر ندارم اتفاقی افتاده؟با شرمندگی آ.هـی کشید و گفت هفت روزم از رفتن تو نگذشته بود که ننه ات به رحمت خدا رفت و از این دنیا راحت شداون روز تبدیل شدبه بدترین روزم من حتی نتونسته بودم براش گریه کنم یا عزاداری کنم.پس اون روحش بود که به خوابم اومده بود روی زمین نشستم و گریه کردم اون تنها کسی بود که تو دنیا دوستم داشت انقدر گریه کردم که خاله بغلم گرفت و گفت:زن کربعلی مار اون زبونتو بزنه حالا باید میگفتی؟برو بیرون ببین چیکار کردی با این طـفل معصوم کم مصیبت داره تو هم آتیـش بریز تو جونش.زن کربعلی رفت و منو با اون کوله بار غم تنها گذاشت،روزها بودکه ننه به آرامش رسیده بود.حالاداداتنها بودجیگرم براشون کباب میشدساعتها گریه کردم و رو پاهای خاله خوابم برد خاله بیدارم کرد و گفت:بلند شو دخترم هوا تاریک شده من میرم پیش مهمونا دیگه محمودخان تو عمارته از چیزی نتـ.رس.ازش تشکرکردم و رفت.یه تیکه از حلوا تو دهنم گذاشتم،ضعف داشتم.خودمو مرتب کردم ،اتاق
یکم سرد بود چراغ رو زیاد کردم تا گرمم بشه،تمام اون روزهای سخت ننه جلو چشمم بود.محمود اومد داخل و آروم سلام دادم.از اون آرومی من تعجب کرده وگفت:خانواده پدرم و مادرم بالا هستن تو اتاق پذیرایی میخوان سفره بندازه همه دور هم.بابا گفت توام بیای.باتـرس نگاهش کردم و گفتم:تو رو خدا نه من چطور میتونم بیام از خجالت میمـیرم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستودوم
چادرمو به طرفم گرفت وگفت:یبارم بهت گفتم تا پیش منی دلت قـرص باشه.چاره ای جز اطاعت نداشتم،چادر به سرم انداختم اصلا روحیه خوبی نداشتم از در اتاق که پامو بیرون گذاشتم دستمو بین دستش گذاشتم حتی سرشو نچرخوند نگاهم کنه ولی تا بالای پله هادستشو کنار نکشید و جلوی اتاق که رسیدیم دستشو کنار کشید و گفت یاالله.ضربان قلبم شدت گرفته بود...محمود مردتر و محکمتر از اونی بود که کسی در حضورش جرئت داشته باشه بی حرمتی کنه.وارد اتاق پذیرایی که شدیم یه اتاق بزرگ با لوسترهای شیشه ای سرتا سر فرش قرمز و پشتی های ابری قرمز روی طاقچه یه دست آینه و شمعدان بود و چقدر من بدبخت بودم که حتی برای عروسیم آینه و شمعدان هم نداشتم و کل دارایی من یه بقچه لباس پایین کمد محمود خان بود.رباب خانم حتی نگاهمم نمیکردولی خـشم سارا قشنگ قابل فهم بودبه احترام محمود بلند شدن و محمود و من رفتیم بالای اتاق نشستیم درست کنار خاله رباب.بیچاره همش خودشو جمع و جور میکرد که من بهش نخورم اگه میتونست و جلوی اون همه فامیل زشت نبود حتما بلند میشد و از اونجا میرفت معصومه و خاله لیلا تنها چهره های دلگرمی من بودن.مریم بهم عادت کرده بود و تا منو دید اومد بغلم و بین دستهام نشست برام شیرین زبونی میکرد وبهم با شیرین زبونی زنعمو میگفت.یه زن و مرد کنار سارا بودن که خیلی با عصبانیت نگاهم میکردن اونا پدر و مادرش بودن.سینی های قلـیون چاقیده شد اومد داخل و یدونه جلوی ما گذاشته شده بود.تو عمارت ما جز آقاجون و زیور خاتون کسی قلـیون نمیکشیدقلـیون میکشیدن و میوه پوست میکندن زیر نگاهای سارا داشتم له میشدم.مریم از عموش خجالت میکشیدبغلش بره ولی وقتی محمودلپشو کشیدو بهش لبخند زد من بیشتر اون لبخندرو پسندیدم و آروم گفتم:پس خندیدن هم بلدی؟ولی دوباره یه اخم همراه با چشم هایی که به درستی بهم میخندیدبهم کرد و دود قلـیونشو به طرف صورتم فـوت کرد.حال و هوای همه عوض شده بود و اقوامش از خاطرات بچگی میگفتن و هر از گاهی هم میخندیدن ولی رباب خانم نه میخندید نه حرفی میزد.سفره شام که جمع شد پدر سارا رو به عمو مراد گفت:مراد خان دیگه چهل روزم گذشت من نمیتونم دخترمو بدون شوهر بزارم اینجا بمونه با اجازت امشب میبرمش خونه مون زایمان که کرد طبق رسوم بچه مال شماست و منم منع نمیکنم و پسرتون رو تحویلتون میدم ولی نمیتونم دخترمو بزارم اینجا بمونه.عمومرادچی میتونست بگه.ولی خاله رباب به طرف محمود چرخید و بانگاهش از محمود کمک میخواست التماسش میکرد که کاری کنه انقدر حالش پریشون بود که نفهمیدم که دستشو روی پای من گذاشته وچادرمو چـنگ میزنه محمود آروم گفت:آروم باش نمیزارم بره.محمود سرفه ای کوتاه کرد و گفت:علی اقا قرار نیست نـاموس برادر من جایی بره.شکر خدا نه تو این خدا بهش به چشم عروس بیـوه نگاه میشه نه بعد برادرم بی سرپناه مونده اون دختر این خونه است و همه میدونن مادر من از عروس تا نوه هاشو با جونش دوست داره.معصومه که دیگه حکم دختر و خواهر برای ما داره.سارا هم هیچ فرقی نداره بعد از این رو تـخم چشمامونه و تا زمانی که بچه برادرم بدنیا بیاره نمیزاریم آب تو دلش تکون بخوره بعدشم خواست خودشه ما قوم و قبیله ستمکاری نیستیم بزرگ ما مش حسین که عالم و آدم پشتش نماز میخونن.بعدش خواست میتونه کنار بچه اش بمونه اگرم نخواست تمام مهریه و حق و حقوقشو میدم و نمیزارم باز سربار کسی بشه علی آقا دستی به ریشش کشید و گفت:حرفات سندمحمود خان تعریف طایفه شما رو همه زبونهاست من تا محمد خدابیامرز بود دلم قـرص بود یه مرد بالا سرشه ولی حالا که شوهر نداره نمیتونم دهن مردم بی دین و ایمون رو ببندم همینجوری هم بچه اون اولین وارث و پسر این عمارته ولی هیچ سهم و ارثی نداره درسته شما حق و حقوقشو میدی ولی وقتی مراد خان زنده است و محمد مـرده همه میدونن که چیزی به نوه من از پدرش نمیرسه.دستهای خاله رباب میلـرزید و هنوز چادرم تو چنگالش بود محمود بیشتر از علی متوجه مادرش بود که رنگ به رخسار نداشت و داشت زیر لب چیزی میگفت محمود نگاهی به مش حسین کرد نمیدونست چیکار باید بکنه.محمود مکث طولانی کرد و جلو چشم های منتظر همه گفت بین خودمو و سارا محرمیت میخونم تا زمان تولد بچه اش و من اسم خودمو تو شناسنامه برادرزاده ام میزارم تا قانونی از کل دارایی من سهم ببره و.ای خدایا چی میشنیدم سارا بشه هووی من؟اون سهیم بشه محمود رو!لبم از بغض میلـرزید چی دردناکتر از اینکه حس کنی عشقت تو خـطره اونم چه خـطری بدتر از سارا؟رباب خانم اشکهاشو پاک کرد و گفت:الکی نیست که شیرت میگن محمود خان تو الحق که شیر منو خوردی.خدایا شکرت که همچین پسری بهم دادی.سارا چشم هاش برق میزد بالاخره به آرزوش رسیده بودپچ پچ ها شروع شد و علی آقا که رضایت گرفته بود گفت:یعنی واسه همیشه زن شما میشه؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوسوم
محمود محکم گفت:اون نـاموس برادرمه و همیشه مثل خواهر نداشته برام میمونه بعد از بدنیا اومدن بچه اش تصمیم با خودشه که میخواد به عنوان دختر این عمارت و خواهر من و محرم بمونه یا بره دنبـال زندگیش.من نمیزارم تنها یادگاری برادرم اون بچه از این همه سهم و مال بی نصیب بمونه اون پاره تن ماست و حتما جای خالی محمد رو برای مادرم پر میکنه.گوشهام نمیشنید و فقط با نگاهم به صورت محمودخیره بودم.خاله لیلا و معصومه خوشحال نبودن و میدونستن سارا آدم درستی نیست!میدونستم که برای بدست اوردن محمود هر کاری میکنه و هیچ کسی هم از من خوشش نمیاد که برام دل بسوزونه.محمود میفهمیدکه بهش چشم دوختم ولی حتی نچرخید نگاهم کنه.کاش هرچه زودتر از اون مجلس نحـس فـرار میکردم.انگار تو خواب بودم و مثل یه تیکه سنگ به زمین چسـبیده بودم.کم کم مهمونا میرفتن و من حتی هنوز باورم نمیشد چی برسرم اومده انگار اونروز منو خونبس کردن که اونطور درد میکشیدم! قلبم درد میکرد.خلوت تر که شد خاله رباب دستهای پسرشو بوسیدو گفت:میدونستم نمیزاری از محمد کوچیکم دور بمونم.مادر الهی همیشه خوشبخت باشی اگه خدا جای حق نشسته انقدرتورو خوشبخت میکنه و بهت اولاد پاک و صالح میده که همه بدونن مادرت یک رکعت نماز هم بدون دعای خیر برای تو نخونده.اشک تمام صورتمو پر کرده بود چادرمو جلو کشیدم تا کسی متوجه حالم نشه معصومه دستمو گرفت وگفت من میرم بچه هارو بخوابونم گوهرم میزارم اتاقش.حداقل اون میفهمید چی میکشم.محمود دستشو جلو آورد و مانع شدو گفت:تو برو زندادش من با مامان و گوهر کار دارم.نمیدونستم چیکار میتونست دیگه داشته باشه با اون دردی که بهم داده بود!اون که میدونست من دیوونشم و طوری عاشقشم که دست خودم نیست.همه رفتن و بجز عمو و خاله رباب کسی نبودسارا هم که از خوشحالی رفته بود بخوابه.اشکهامو پاک کردم محمود تازه چشم های قرمزمو دید رو به مادرش گفت امشب من به آرزوت رسوندمت و توام منو خوشحال کن.خاله دستهاشو فـشرد و گفت هرچی بخوای میدم بهت به ارواح خاک محمد قسم تو نمیدونی چقدر منو خوشحال کردی وقتی نذاشتی سارا بره.محمود به من اشاره کرد و گفت گوهر هرچقدرم از طایفه دشمن تو باشه،هر چقدرم نگاهش کنی دردناک باشه،هرچقدر سعی کنی ازش فاصله بگیری،ولی اون زن پسرت شده و خودت خوب میدونی برای زنهایی که نــاموس منن سرمم میدم مهمتر از همه دختری که تو رختخواب من میخ*وابه، رباب مکث کرد چون مطمئن نبود که پسرش با دشمنش هـ.*مبستر شده باشه و با صدایی که از ته گلوش میومد گفت:رختخوابش؟تو با اون دختر ازدواج کردی که خـونبس بشه یا زندگی کنی؟عمو دستشو پشـت زنش گذاشت و گفت:رباب گناه این دختر چیه اون پسر عموش بوده مگه گناه محرم رو میشه گردن محمود انداخت خاله رباب که تازه فهمیده بود پسرش داماد شده با گریه گفت:هزارتا دختر برات نشون کردم نپسندیدی.دخترا بدون عروسی و مراسم بارها اومدن تا توی اتاقت بیرونشون کردی همین سارا رو برای تو میخواستم ولی به دلت ننشست حالا چطور تونستی با یه دختر از جنس قـاتل برادرت داماد بشی؟خاله رباب چه اشکی میریخت و من از شرمندگی سرم پایین بود،اون هیچ وقت منو قبول نمیکرد، آروم روی زمین نشست و گفت قسم خاک پسرمو خوردم.باشه مبارکت باشه محمود خان این دختر که زیباییش هزارتای زنای این عمارته مبارکت باشه.خدا کنه قلبش مثل قـاتل ها نباشه.دیر وقته میخوام برم بخوابم.بازوی شوهرشو چـسبید و فـرار کردنخواست بمونه و بیشتر عذاب بکشه.پشت سر محمود برگشتم تو اتاقمون اون شب خیلی شب تلخی بود چراغ اتاق سارا هنوز روشن بود، رختخواب رو پهن کردم و بی رمق تر از اونی بودم که بخوام اون لباس خواب هارو بپوشم که خاله داده بود، روسریمو انداختم کنار و با همون موهای بافته شده و جوراب تو پام رفتم زیر لحاف! قلبم درد میکرد محمود آروم خوابیده بود بیشتر وقتها دمر میخوابید اونشبم دمر خواب بود چه آروم خوابیده بوداون براش من و سارا فرقی نداشتیم.دستی به صورتش کشیدم و نوک بینیشو بوسیدم بغض ولم نمیکرد و انقدر گریه کردم که رو بالشتی نمناک شده بود و ملحفه سفیدش صبح شوره بسته بود، محمود همیشه سحر خیز بود و رفته بود بیرون.حال نداشتم و خیلی دلم براش تنگ بودحس خوبی نداشتم لباسمو عوض کردم و رفتم توالت و یه نفس عمیق تو حیاط کشیدم هوا سوز داشت و خوشم میومد، معصومه اومد دنبـالم و برای صبحانه رفتم بالا، از اینکه محمود نبود حس خوبی نداشتم سارا مرتب با پیراهن حامـلگی و روسری که نصف موهاش بیرون بود نشسته بود سلام دادم و نشستم.محرم استکان چایی رو بهم داد و گفت:خان داداش رفت جایی کار داشت گفت عصر میادعمو گفت:دوست ندارم کسی جدا از بقیه غذا بخوره از این به بعد همه دور همیم،سارا ظرف مربا رو خالی خالی میخورد و من داشتم از اون جور خوردنش بالا میاوردم.چند لقمه نون و پنیر خوردم و تشکر کردم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوچهارم
خاله رباب و سارا رفتن حموم، من و معصومه بهترین فرصت بود که اتاق هارو ببینیم و بتونم با اون عمارت آشنا بشم.یه تـخت خواب بزرگ دو نفره تو اتاق سارا بود چقدر قشنگ بود، همه زن های اون خونه تخـت و میز توالت داشتن و من فقط چیزی نداشتم حتی یه بالشت شخصی نداشتم.اتاق معصومه بزرگ بود و دلباز، اولین بار بود میرفتم،با داداش محرم به عنوان پاگشا بهم آینه و قران دادن و با محبت ازم پذیرایی کردن،اتاقشون از وسط پرده داشت و اون سمت تخـت و کمد و این سمت پشتی بود.داداش تنهامون گذاشت و رفت بیرون تا تنها باشیم.معصومه مژگان رو شیر میداد و مریمم طبق معمول بغل من بود،کاسه های روحی کوچیک بادوم و گردو رو جلو کشید و گفت:بزار دهنت چرا امروز انقدر ناراحتی؟نگاهش کردم و گفتم :سارا از دیشب شده زن محمود خان چطور ناراحت نباشم؟!چطور ناراحت نباشم!توکه میدونی چقدر دوستش دارم!خندیدوگفت: محمود خان رو نشناختی وگرنه الان زانوی غم بغل نمیگرفتی!اون انگشتشم به نـاموس برادرش نمیخوره.معصومه به پام زد و گفت:اخم هاتو باز کن،شدی محمود خان همیشه اخم میکنه.با شنیدن اسمش گریه ام گرفت و گفتم:خیلی دوستش دارم معصومه کاش همه این کابوسها تموم بشه.اونروز تمام مصیبت هامو خونه آقاجون براش تعریف کردم و اون شد رازدار من و منم راز دار مشکلات اون دخترهاش به زیبایی ماه بودن و ساعتها کنارشون آرامش داشتم یعنی یه روزی خدا به منم همچین فرشته هایی اعطا میکرد! معصومه بجه هاشو خوابوند و یه دل سیر دوتایی گفتیم وگریه کردیم.محرم مرد خوبی بودو خداروشکر خوشبخت بودن.دم ظهر شده بود و از حموم اومده بودن،رفتم اتاقم هنوز محمود نیومده بود برای ناهار که رفتیم چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم و برگشتم تو اتاقم دلشوره عجیبی داشتم و نمیتونستم آروم بشینم.هوا داشت تاریک میشد و دم غروب بود پاییز بود و بارون های بی موقعش انگار آسمونم از حال دل خراب من باخبر بود.پشت پنجره نشسته بودم محمود اومد تو حیاط زیر بارون خیـس شده بود، اسبشو به درخت بست و کسی تو ایوان بالا بود براش دست تکون دادو گفت:واسه شام میام بالا یکم استراحت کنم،به داخل دوید حتی برقم روشن نکرده بودم وتو تاریکی نشسته بودم، اومد داخل از سرش آب میچکید موهای مشکیش زیر بارون روی صورتش ریخته بودمعطل نکردم و حوله رو برداشتم و جلو رفتم موهاشو خشک کردم و سلام دادم.حوله از دستم گرفت و رفت لباسهاشو عوض کرد و گفت:چرا لامپ رو روشن نکردی؟ روشنش کردو برگشت کنار چراغ گردسوز روی زمین سرشو روش گرفت تا موهاش خشک بشه.وایستاده بودم و نگاهش میکردم چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم با پایین بلوزم ور میرفتم و بالاخره گفتم:امروز خونه اتون رو دیدم معصومه نشونم داد چه اتاق های قشنگی دارید پرده ها،تخت ،کمدها خیلی اتاق معصومه قشنگه یطوری نگاهم کرد و به فکر فرو رفت.نزدیکش رفتم و دستمو به دستش زدم و گفتم:دیشب وقتی خندیدی خیلی خوشگلتر شده بودی بالاخره تونستم محمودخان خوش اخلاقم ببینم.نگاهم کرد و گفت:چرا ناراحتی امروز؟چقدر خوب که حواسش بهم بود دستمو کنار صورتش گذاشتمو گفتم:اولین باری که از اسب پریدی پایین توعمارتمون رفتم پشت مادربزرگم مخفی شدم ولی نتونستم ازت چشم بردارم.اونروز مردهای خونه امون از تـرست شب جاهاشون رو خـیس کردن و من تا صبح تو دلم به تو فکر کردم.یجوری عروس شدم که حتی نمیتونم تو آینده برای کسی تعریف کنم از اتاق عروس بگیر تا دامادی که از روی حرص و انتقام بهم حمـ.ـله کرد. و حالا زن برادرش شده هووی من منی که هنوز نتونستم اختیار خودمو تو این عمارت داشته باشم.دستشو به طرف صورتم آورد و اشکمو با پشت دستش پاک کردو نمیدونم چرا هیچی نگفت و خواست بره که بازوشو چـسبیدم و سرمو بهش چـسبوندم گریه های من تمومی نداشت لطف خدا بود که چشم هام کم سو نشده بود آرومتر که شدم گفت:بریم شام خیلی خسته ام برگردیم خوابم میاد.چادرمو سرم انداختم و خواستم بیرون برم که به روم لبخند زد و تموم اون غصه ها از دلم با یه لبخندش رفت سر سفره که نشستیم سارا گفت:آقا محمود خسته نباشی از صبح چشم به راهتون بودم.محمود یه لیوان دوغ سر کشیدو گفت:مشکلی مگه داشتی زنداداش؟سارا بغض کرد وگفت:بهم نگو زن داداش یاد محمد خدابیامرز میوفتم سارا صدام بزن چی بهتر از اینکه شما اسممو صدا بزنی.چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد چقدر پررو بودعمو سرفه ای کرد و گفت:شامتون رو بخورید از دهن میوفته،سارا ول کن نبود و گفت:اقا محمود اتاق بغل دستی شما خالیه من سختمه پله هارو بالا و پایین کنم بعدشم اونجا نزدیک شما ام و خیالم راحتره، اینجا تنها شبها خواب ندارم،معصومه میدونست چخبره و گفت:خوب سارا تو همیشگی که اینجا نیستی چرا اتاق عوض میکنی.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚♀🌙
شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن.
رازهایت بگو..او آماده شنیدن است.
شبتون ناب😍
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزاران🌸
خوبی برای امروزتون
وهزاران عشق نثار شما
نازنین دوست
الهی!🍂🌸
دلت مثل روز روشن
مثل برکه آروم
شادی قلبت مداوم
نفست گرم
روزگارت پرعشق
صبحتون زیبا🌸🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوپنجم
از چشم های سارا خـون میبارید و محمود گفت:بغل اتاق ما نمیشه اونجا رو میخوام به اتاق خودم راه باز کنم و پذیرایش کنم لوازمتو میگم ببرن اتاق بغلی مامان و اونجا باشی بهتره.لبخند رو لبهام نشست و از چشم محمود مخفی نموند..زود برگشتیم اتاق و خوابیدیم.شبها دلم برای ننه تنگ میشد و براش فاتحه میخوندم و بعد میخوابیدم.از سرما به محمود چـسبیده بودم و اونم از تشک پایین افتاده بود.طبق معمول صبح که بیدار شدم نبود و رفته بود، انقدر آروم میرفت و سر و صدا نمیکرد که اصلا متوجه رفتنش نمیشدم.رفتم حموم و بعدش خودم اتاق رو مرتب میکردم که یکی از خدمه بدون در زدن جارو و دستمال به دست اومد داخل درهارو باز گذاشت و پنجره هارم باز کرد و با غر زدن زیر لب شروع کرد به تمیز کاری با اخم بهم گفت:از اینجا بلند شو میخوام زیرتم جارو کنم.داشتم موهامو خشک میکردم بلند بودن و یه خرمن و خشک کردنش مکافات رفتم رو طاقچه پنجره نشستم با حرص و عصبانیت گردگیری کرد و گفت:لباس چرکاتم بزار جلو در ببرم.خیلی از رفتارش عصبانی بودم یاد حرف محمود افتادم که گفت:ثابت کن زن منی و خانم این خونه.صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردار.تو جا خشکش زد...صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردارتو جا خشکش زد نه میتونست فـحشی بده نه دلش میخواست بره سمت کمد.اخم هامو ریختم و گفتم:مگه نمیشنوی برو از کمد بردار،، لبشو به دندون گرفت و رفت لباسهارو مچاله کرد و داشت از در پشت میرفت که گفتم:برگرد این درم ببند باز گذاشتی(درب جلو)میدیدم که قرمز شده حال منم بهتر از اون نبود ولی مجبور بودم لایق محمود باشم حالا که اونطوری عاشقش بودم بالاخره خودمو تو دلش جا میدادم.در و پنجره رو که بست جارو و دستمال به دست رفت چنان محکم در رو پشت سرش کـوبید که از جا پریدم.معصومه صدام زد و برای ناهار رفتیم..بعد ناهار عمو گفت کجا میری بشین ما فعلا تا چایی و میوه نخوریم نمیریم از اینجا بیرون.چقدر اون مرد رو دوست داشتم کاش اون پدر من بود.رباب از معصومه سراغ پسرهاشو از معصومه سراغ پسرهاشو گرفت و معصومه گفت:فقط میدونم رفتن شهر، چرا و واسه چی خبر ندارم.جو سنگین بود و من غریب ولی باید عادت میکردم.مریم تو بغل پدربزرگش شیرین زبونی میکرد و من دلم پاره پاره میشد هیچ وقت اقاجون حتی دستمم نگرفت.عمو کتشو پوشید و به مریم که آویز پاش شده بود گفت:عزیزم برم بیرون برات اومدنی خوراکی میخـرم پفک میخـرم ابنبات میخـرم.خاله رباب بغلش گرفت و چندبار محکم سر و صورتشو بوسید و گفت:اقاجونش ناراحتش نکن این دختر ناز منه تو بغلش بازی میدادش و من با چشم های مملو از حسادتم نگاه میکردم.عمو رفت و سارا چادر از سرش انداخت و به پشتی لم داد و گردی شکمشو نوازش کرد و گفت:خاله حالا پسر من بدنیابیاد عمو چیکار میکنه؟بعد دوتا نوه دختر یه پسر.دیدم که معصومه ناراحت شد ولی خاله جواب داد:سارا من خودم دختر ندارم ولی عاشق دخترم مخصوصا این دوتا فسقلی.معصومه که دیگه دست راستمه و تو هم دخترمی.نگاهش روی من خشکید و حرف رو لبهاش ماسید.سارا پوفی کرد و گفت:ولی هیچی جای پسر رو نمیگیره. مخصوصا واسه محمود خان این همه دارایی و مال بالاخره یه وارث نر میخواد یا نه.معصومه کفری شده بود و گفت:محمود مگه خودش عـ*قیمه که نتونه وارث بیاره؟سارا ابروهاشو بالا برد و گفت:نگفتم عقـ*یمه ولی مگه تنهایی هم میتونه بچه دار بشه.با خنده گفت:باید یه زن رو باردارکنه،من که پسر زام همه میگن هرچی بزام پسره چه بهتر که دها پسر بیارم.خاله لبخندی زد و گفت:من از خدامه این خونه پر بچه بشه زودتر این کوچولو بدنیا بیاد و عقدتون کنیم خیالمم راحته که بچه ام مادر و پدر بالای سرشه.داشتم خفه میشدم کاش برگشته بودم اتاق و اون حرفها رو نمیشنیدم.معصومه بجای من گفت:سارا جان تو نگران عقیـ*می خان داداش نباش میبینی که زنش شکر خدا سالمه...معصومه بجای من گفت:سارا جان تو نگران خان داداش نباش میبینی که زنش شکر خدا سالمه و ایشالا هرچه زودتر براش بچه میاره..سارا چشم ابرو چپ کرد وگفت:استغفرالله یعنی محمود از این که بوی قـ*اتل محمد رو میده بچه دار بشه داره دوماه میشه هنوز دختره چطور حامـ.*له بشه از هوا؟!خاله رباب زیر لب ولی واضح گفت:خیلی وقته اون دختر شده زن محمود خان.سارا خشکش زد و دیگه نمیدونست چی بگه؛ من از اون حالش خوشحال شدم و دنـ.بال معصومه که گفت:خاله بچه هارو بخوابونم راه افتادم رفتیم اتاقش.من مریم و خودش مژگان رو خوابوند...حرص میخورد و همش به سارا بدو بیراه میگفت.تا عصر همونجا موندیم و هوا داشت رو به تاریکی میرفت که سر و صدا به گوشم خورد، تو اتاقم نشسته بودم و از پنجره بیرون رو دیدم چندتا کارگر با چیزهایی تو دست به طرف اتاق من میومدن قلبم از تـرس شروع به تند زدن کرد اون دیگه چه مصیبتی بود، چادرمو محکم دورم پیچیدم و منتظر هر لحظه بودم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوششم
برخلاف تصورم محمود در رو باز کرد و با دیدن چادر روی سرم گفت:یاالله دنبالم بیاید جلوتر اومد و گفت:برو پیش معصومه تا اینا برن.از در پشت رفتم و نمیدونستم قراره چیکار کنن.همه اهل خونه مثل من متعجب بودن..معصومه از من دلنگرون تر بود از پشت پنجره اتاقش به بیرون خیره بودیم چقدر وسایل بردن تو اتاق نکنه محمود میخواست اتاق بغل رو برای سارا درست کنه.ولی مش حسین گفته بود تا بدنیا اومدن بچه بجز محرمیت کاغذی بخاطر ارث از نظر شرعی نمیشه سارا محرم کسی بشه و حداقل از یچیز خیالم راحت بود.که ماه ها فرصت دارم که شوهرمو از چنگال اون حفظ کنم.نیم ساعت طول کشید و بعد کارگرها رفتن، محمود دوتا از خدمه ها رو صدا زد و من و معصومه هم بیرون رفتیم.مژگان رو به پشتش بسته بود و من دست مریم رو گرفته بودم.داخل اتاق که شدیم محرم دستهاشو تکوند و لباسهاشم تکون داد و گفت:خان داداش من دیگه برم استراحت کنم از خستگی مـردم.محمود دست رو شونه اش گذاشت و گفت:ممنون خسته نباشی.ماام که گنگ نگاه میکردیم.محمود رو به معصومه گفت:چیدنش با شما زنها کمک خواستید بگید صابر(شوهر خدمه)بیاد کمکتون من میرم تو اتاق بالا یه چرت بزنم از صبح سرپام.معصومه با تعجب گفت:اینا چی هستن خان داداش؟با زیر چشم نگاهم کرد و گفت:اینا تخـت و میز و صندلی و کمد و پرده و چندتا چیز دیگه واسه اتاق.من زیاد سر در نمیارم محرم انتخاب کرد این اتاق ما خیلی ساده بود.باورم نمیشد محمود برام جهیزیه خـریده بوداون که رفت من و معصومه مثل دختر بچه ها میخندیدیم و میچیدیم معصومه واقعا زرنگ بود بچه هارو به من سپرد و با خدمه شروع کرد به چیدن.پرده های پارچه ای قهوه ای رو آویز کرد و اتاق رو به دو قسمت تقسیم کرد،یه طرف تـخت و کمد گذاشت ومیز آرایش و اون سمت پرده گلدون و ساعت و باورم نمیشد از لا به لای کاغذها یه آینه و شمعدان طلایی بیرون آورد و رو طاقچه گذاشت.خودمو توی آینه که دیدم ناخواسته اشکم اومد یعنی خدا این روزهارو هم تو سرنوشت من قرار داده بود یه صندوق چه کنار تخـت گذاشت و گفت:لباسهات رو میتونی توش بزاری معصومه رو محکم بغل گرفتم و گفتم:باور کنم خدا همچین روزایی و بهم هـدیه داده.پتوی بزرگ روی تخـت پهن کردم و چقدر اتاق قشنگ شده بود ساعت رو به دیوار زدن و معصومه گفت:منم بلدنبودم محرم بهم یاد داد منم به تو یاد میدم.معصومه دوتا بالشت آورد و روشون رو کشیدیم بالشت های نرم پر، چه اتاق قشنگی شد خدمه ها که رفتن معصومه چشمکی زد و گفت امشب حسابی قشنگ کن خودتو هرچند تو همه جوره قشنگی با موچین و قیـچی به جون ابروهای در اومدم افتاد و بهم رژ و سرمه داد.اما باید اول میرفتیم شام بخوریم.برای شام که رفتیم خاله رباب و محمود دوتایی صحبت میکردن با ورود ما حرفشون رو قطع کردن.محمود رو بهمون گفت:تموم شد؟
معصومه جواب داد:بله از گرسنگی سر سفره نشستیم بوی آبگوشت مرغ منو از اون همه خوشحالی به یاد خونه ننه انداخت و حالمو خراب کرد، سارا نیومده بود وگفته بود حالش خوب نیست.محمود رو به مادرش گفت:دکتر لازمه براش بیارم؟
-نه مادرم همه زنهای حامله همینن بی حال و سرگیجه گفتم براش مرغ کباب کنن بدن بخوره قوت بگیره.محمود یه لیوان دوغ ریخت و تودست گرفت و بلند شد و گفت:بهش یه سر بزنم میام.دوغم بدم بهش.محمود بلند و جلوی چشم های متـحیر من راهی اتاق سارا شدخاله خندید و گفت:شکر خدا داره همه چیز خوب میشه.چقدر این آبگوشت امشب به من مزه داد و لقمه بزرگی از کوبیده سیب زمینی و مرغ گرفت و به طرف عمو گرفت و گفت:پسرم دست به خاک بزنه طلا بشه.همه میدونن من چقدر سارا رو دوست دارم.از محمود خواستم بیشتر بهش توجه کنه.اون بیشتر از همه به یه نفر احتیاج داره عمو اخمی کرد و گفت:نشنیدید مش حسین چی گفت:محرمیت اونا اصلا محرمیت نیست و شرعا غلطه.چه حس بدی بود هر چی منتظر شدم نیومد و خاله روشو تو سفره تکوند و گفت:میرم پیش سارا تو برو اتاق الان برات میگم قلـیون بیارن.رفت به طرف اتاق سارا عمو نزدیکم شد و باور نمیکردم بغلم گرفت و گفت:به دلت بد راه نده محمود با همه فرق داره اونچیزی که تو ذهن توست من میگم غلطه.پسر من خیلی مهربونه الانم فقط میخواد مردونگیشو ثابت کنه..چقدر آغـوشش گرم و پر محبت بود، حسرت یک عمر محبت پدرمو اون با یک بار در آغـوش گرفتن جبران کرد، چقدر آدم ها فرق داشتن چقدر خوب و بد بودن متفاوت بود من همخـون قـ.*اتل پسرش بودم،من یه غریبه بودم ولی با یه بغل گرفتن که اون زمانها اصلا باب نبود و پدرشوهر برات حکم عزرائیل رو داشت اونطور با محبت باهام رفتار کرد تازه فهمیدم این دنیا هم قشنگی هایی داره.پشت دستشو بوسه زدم و از خدا خواستم همیشه تنش سالم باشه به طرف اتاقمون راه افتادم.ازجلوی در اتاق سارا میگذشتم صدای محمود میومد که میگفت:صبح میریم حالا که سارا خواسته منم موافقم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوهفتم
نمیخوام تو این خونه حس بدی داشته باشید.صبح بعد صبحانه راه میوفتیم.رفتم تو اتاق از شدت عصبانیت چندبار به دیوار کـوبیدم و نمیدونستم چیکار کنم،محمود از آز*ار دادن من حتما لـذت میبرد صدای شب بخیر گفتنش اومد و تو یه چشم به هم زدن رفتم رو تخـت و خودمو به خواب زدم.صدای اومدنش رو شنیدم در رو بست و لباسهاشو عوض میکرد و اروم اروم سوت میزد، چراغ رو پر نفت کرده بودن و روشن بود برق ها خاموش شد ولی خبری از محمود نبود، اروم از زیرچشم نگاه کردم روی تشک خوابیده بود پس قرار نبود بیاد روی تخـت ومنم تنها نمیخواستم بخوابم اون جون من بود، اروم بلند شدم و پاورچین رفتم زیر لحافش و درازکشیدم چشم هاش بسته بود نتونست جلوی خندشو بگیره و گفت:فکر کردم امشب قراره رو تشکم راحت بخوابم شبا که من میوفتم زمین و لحافم میپیچی دورت، آ*خ که چقدر عاشق صداش بودم عاشق اونجور با جدیت حرف زدنش متفاوت گفت :صبح میریم خونه مش حسین چندبار دعوت کرده و اصرار کرده که بریم.یجورایی میخواد، تو ومن رو پاگشا کنه صبح باید زود بیدار بشی.دستشو تو دستم گرفت اصلا دستمو نمیگرفت وانگشتهاشو باز نگه میداشت.سخت بود ولی پرسیدم حال زنداداشت خوب بود؟(به عمد نگفتم سارا و گفتم زنداداشش)نگاهم کردوگفت:منو که دید بهتر شد.با این حرفش چشم هام میخواست تیکه تیکه اش کنه خوب میدونست چقدر حال بدی دارم و ادامه داد: از خونه مش حسین برگردیم براش یه فکری میکنم پله ها خیلی براش سخته نمیشه که هر روز واسه یه توالت رفتن بیستا پله پایین بالا کنه..دختر بیچاره حق داره سختشه... پله ها خیلی براش سخته دختر بیچاره حق داره.با لحن عصبی ولی خودمو کنترل کردم چون واقعا محمود آدمی نبود که بشه جلوش بی ادبی کرد گفتم:خوبه که بارداره وگرنه چی رو بهونه میکرد؟!محمود بلند شد و نشست و به بالای تـ.ـخت تکیه داد، وخجالت میکشیدم پتورو تا زیر گلوم کشیده بودم و روبروش نشستم با یه حالت خاصی گفت:تو چراناراحتی؟نمیدونم چی میخواست از دهنم بشنوه ولی منم غروری داشتم و گفتم:نه ناراحت نیستم منم انسانم خدارو خوش نمیاد اون همه پله بالاخره اون انگار خواهرته و بچه برادرتم بارداره ابروهاشو بالا برد و گفت:اون خواهرم نیست بچه که بدنیا میاد میشه یه زن کاملا نامحرم به من.اول قرار بود برای من بگیرنش مادرم خیلی خاطرشو میخواد ولی قسمت نبود حسادت داشت خفه ام میکرد و گفتم:چرا قسمت نشد؟من جوابشو میدونستم معصومه گفته بود ولی دلم میخواست خودش بگه و اون برعکس تصورم گفت:قسمت نشد دیگه وگرنه سارا دختر با کمالاتیه.دیگه از عصبانیت میخواستم گریه کنم ولی چشم هاش میخندیدو انگار داشت منو به عمد به آتیـ.ـش میکشید، موهامو از رو شونه ام به عقب هول داد و گفت:خیلی خجالت کشیدم و پوزخندی زدوگفت:دختر به دل و جرئت داری و پرویی تو ندیدم!حالا خجالت میکشی؟سرمو بلند کردم تازه یادم افتاد ازش تشکر نکردم بابت اون جهیزیه که تو خوابم نمیدیدم.لبخند رو لبهام نشست حق داشت من نسبت بهش خیلی بی پروا بودم و نمیدونم اون همه پرویی رو از عشق میگرفتم یا واقعا چون دورم فقط پسر بود مثل اونا کله خراب بار اومده بودم!به طرفش حـمله ور شدم یه لحظه انگار تـرسید و خواست عقب بکشه که قبلش خودمو. گفتم:امروز هر چند سخت گذشت ولی بابت این وسیله ها که باید من از خونه پدرم به عنوان جهیزیه میاوردم ممنون.سنگدل حتی نخواست جوابی بده ودراز کشید و گفت:همون بهتر که چیزی نیاوردی وگرنه آتیششون میزدم.امیر باید به جون مش حسین و بابام دعاکنه که نذاشتن تیکه تیکه اش کنم و خوش به غیرت مردهای عمارتتون که راضی شدن تو رو خونبس کنن ولی خـ.ون اون نامرد رو حفظ کنن.خیلی عصبانی شده بود رگ گردنش برجسته شده بود و چشم هاش تـرسناک بود...صبح قبل نماز رفتم خودمو شستم و برگشتم اتاق.یه خانمی بود که آشپزی خونه رو میکرد طاووس خانم بود اون همیشه بیدار بودو چون میدونست من تنها کسی ام که تو آشپزخونه(یه جای مخصوص بودیه حموم جمع و جور که تا من در بیام بنده خدا از جلو در کنار نمیرفت سفارش معصومه بود و تا جلوی در اتاق باهام میومد) حموم میکنم برام آب گرم میکرد، بنده خدا زبون نداشت و لال بودمحمود اجازه نمیداد من برم حموم عمومی.مردها هم که یه حموم هیزمی تو پشت عمارت داشتن آب گرم میکردن و اونجا خودشون رو میشستن.نماز خوندم و جانمازمو جمع میکردم که محمود بیدار شد خیلی سحر خیز بود،نگاهی به من کرد که پیش پنجره دستهامو بالا گرفته بودم ودعا میکردم از خدا برای ننه طلب امرزش داشتم و بس.بهش سلام و صبح بخیر گفتم و وایستادم و بهش خیره شدم چه سیبیل هایی داشت،دم سیبیلهاش به بالا تاب داشت و مشکی پرکلاغی بوداز کنارم که رد میشد به شونه ام زدو حوله به دست راهی حموم شد و گفت:درو از پشت من قفل کن تا بیام.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوهشتم
از پنجره دور شدنشو نگاه کردم محرمم با بقچه لباس به طرف حموم میرفت و تو دلم خنده ام گرفت که بخاطر نبود حموم خصوصی همه از کار دیشبت با خبر میشدن دستی به صورتم کشیدم و پیراهن مخمل قهوه ای رو تنم کردم و جوراب های کلفت مشکی،تا مچ پاهام بیرون نباشه،یه روسری مخمل سه گوشم سر کردم و از دیدن وسایل اتاق لـذت میبردم من نمیدونستم که سارا خبر نداره وسایل خـریدیم برای رفتن به توالت که اومد خدمه داشت اتاق رو جارو میزد و در باز بود محمود رفته بود پیش مادرش و منم تا آماده شدن صبحانه خودم آماده میشدم که چشمش به اتاق افتاد در جا خشکش زد و رو به خدمه گفت:اینا رو کی اورده اینجا؟منو نمیدید که پشت پنجره نگاهش میکنم پرده گل دار توری مانع دید اون بود.خدمه چادر دور کمرش محکمتر بست و گفت:مگه خبر نداری خانم؟ دیروز محمود خان خـ.ریده اورده.سارا خدمه رو کنار زد و به خیال اینکه منم بالا هستم با حرص اومد داخل حتی دمپایی هاشم در نیاورد.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:دمپایی هاتو در بیار مگه نمیبینی چقدر داخل تمیزه؟با چشم هاش میخواست منو بکـ.شه و گفت:تو لیاقت نداری ببین چه به روزت بیارم فقط بشین و نگاه کن تـ.وف به این اتاقت هـر*ه.حتی توالت هم نرفت و به طرف بالا رفت از اون همه ناراحتیش خوشحال شدم.خدمه برام قیافه میگرفت وقتی سارا اونطور کرد انگار اینم دم در آورده بود با صدای عصبی گفتم:حواست به کارت باشه زودباش میخوام در رو ببندم برم بالا، معصومه از پشت سرم خندید و گفت:اینا نتیجه زن محمود خان شدنه؟غضب ناک بودن!دوتایی خندیدیم و چی بهتر از اینکه مریم رو بغل گرفتم و رفتیم برای صبحانه.راهی خونه مش حسین شدیم البته فقط ما زنها به همراه عمو تا محرم و محمود بعدا بیان.راهی نبود تو کوچه و خیابون هر کی مارو میدید یجوری به بغلیش حالی میکرد من کیم که انگار هیـ.ولا دیده.وای چه خونه با صفایی داشتن دوتا اتاق سمت راست ودوتا سمت چپ،وسط هم یه آشپزخونه جمع و جور از در که داخل میرفتیم همش مرغ و خروس بود و اردک..چه استقبال گرمی چه آرامشی عجیب اونجا بود، واقعا حق داشتن بهش سید میگفتن مثل روحانیون بود از بس تو خونه عبادت کرده بودن در و دیوارهاش انگار بهت قوت قلب میداد.ناهار مرغ و رشته پلویی گذاشته بود، معصومه زحمت پذیرایی رو میکشید و من که نمیتونستم از جام تکون بخورم سارا انقدر بهم چپ چپ نگاه میکرد داشتم دیوونه میشدم.برای ناهار مردها هم اومدن محمود نگاهم کرد روبروش سر سفره نشسته بودم سارا خیلی دقیق حرکات مارو زیر نظر داشت،محمود از خاله لیلا تشکر کردو گفت:خاله چرا خودتو به زحمت انداختی شما میومدید خونه ما، خاله لیلا با محبت خاصی که به محمود داشت نگاهش کرد و گفت:من فدای این همه محبت تو،کی بیاد بهتر از تو،من که کسی رو ندارم و همه کس ما تویی.محمود به روش لبخندی زد و رو به سارا که با غذاش بازی میکرد گفت:چرا چیزی نمیخوری؟سارا انگار که به خواسته اش رسیده بود و نظر محمود رو جلب کرده بود گفت:محمود خان اشتهایی ندارم ولی چون شما نگرانید میخورم و شروع به خوردن کرد، میخواستم بهش بگم که خیلی زن با سیاستی و اون لبخندی که بینشون رد و بدل شد به قلب من چـنگ میزد، من و معصومه رفتیم ظرفهارو شستیم من که خیلی وارد بودم به کار خونه و اونروزم از معصومه فرز تر عمل میکردم.معصومه برای خودمون چایی ریخت وگفت:خیلی تو کار کردن زرنگی دختر درست مثل شوهرت از بس زرنگ وکار درسته ما به اینجا رسیدیم وگرنه فکر نکنی مال و منال پدری به کسی رسیده،همش از همت خان داداش بوده.اونشب به اصرار اونجا موندیم و مجـبور بودیم زنها تو یه اتاق و مردها تو یه اتاق بخوابن،اون شب پلک رو هم نذاشتم،بودن سارا با من زیر یه سقف و خاله رباب خیلی سخت بود.من یه گوشه کنار خاله لیلا خوابیدم و انگار اونم مثل من خواب نداشت از زیر لحافش گفت:بدون محمود خان خوابت نمیبره یا جات غریبه؟ حس میکردم سارا بیداره و گوشاشو تـیز کرده منم گفتم:خاله لیلا من خیلی وقته جام غریبه ولی با وجود محمود خان بوده که شبها آروم میخوابم.
- خوشبخت باشی انشالله بچه دار میشی و از تنهایی و غربت در میای.تا به اون شب بهش فکر نکرده بودم اگه بچه دار میشدم تیکه ای از وجود خودم رو تو آغـوش میگرفتم ولی اگه دختر دار میشدم انقدر بهش محبت میکردم و درست مثل معصومه دخترمو دوست داشتم نه مثل خانواده خودم نه مادرم که حتی یکبارم دلتنگش نبودم...فردا بعد از ناهار برگشتیم خونه مردها برای ناهار نیومده بودن.مردها برای ناهار نیومده بودن و ظاهرا شب قبل گرگ بیشتر گوسفندهارو خفه کرده بود حیاط چه وضعی بود،گوسفند تکه تکه شده و خـون تو حیاط رو پوشونده بو، وای نمیشد با محمود خان صحبت کردسر نگهبان مردخونه چه دادو بیدادی میکرد، حق داشت امیر ازتـرس محمود چندشب جاشو خـیس کرد و وحـ.شت داشت،
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستونهم
برگشتم به اتاق خوب و قشنگم،اونجارو خیلی دوست داشتم وبهش عادت کرده بودم...روزها و ماها میگذشت ودیگه رباب خانم عادت کرده بودکه سر هر وعده و هرجایی منم هستم،ولی حتی یکبارم با من هم کلام نشده بود!چی قشنگ تر از بعدازظهرایی که از سوز سرمای برف تو اتاق با معصومه و دخترهاش جمع میشدیم و کلی میگفتیم ومیخندیدیم،اون روز انقدر از شب قبل برف باریده بود که از کله سحر دها نفر داشتن پشت بام رو پارو میکردن وراه توالت و اشپزخونه رو باز میکردن،سارا هر روزبه هربهونه ای با محمود حرف میزد و اون وسط من بودم که حرص و حسادت وجودمو میخورد! اون روز از سرما نرفتیم اتاق بالا و محمود گفت همونجا ناهار بیارن دستهاش از شدت سرما قرمز شده بود و به جرئت میگم ریش و سیبیلش بینش قندیل برف بود،اومد داخل و مستقیم رفت بالای چراغ و دستهاشو روش گرفت میلـرزید از رو تـ.خت بلند شدم وجلو رفتم دستهاشو بین دستهام گرفتم تا گرم بشه چقدر به فکر بود وهیچ وقت استراحت درستی نداشتم سرشو پایین کشیدم و لپشو بوسیدم وگفتم:من فدای این دستهای یخ زده محمود خان بشم که همیشه واسه هرکاری پیش قدمه.خوشحال میشد ولی همیشه یجور رفتار میکرد و بینمون یه دیوار محکم و بزرگ میساخت.سارا رو اورده بودن تو اتاق اون سمت راه پله طبقه بالا و تو همکف بود، کم و بیش میدیدمش! یا بیشتر خواب بود یا از بس بعضی روزها باد میکرد که روش نمیشد بیاد بیرون و منم از اون وضعش خوشحال بودم شاید سندگل به نظر بیام ولی روزهای سختی رو داشتم. محمود دستهاش که گرم شد میلـ.رزید و انگار سرماخورده بود رفت زیر لحاف و دراز کشید اصلا حال نداشت که بخواد بلند بشه معلوم بودبدجور مریض شده یکم تنش گرم بود.کنارش نشستم و موهاشو نوازش کردم پلکهاش سنگین بود و واکنشی نشون نداد به اون همه سردیش عادت کرده بودم دیگه،یکساعتی خوابید ولی صورتش قرمز شد وتب داشت! تو خواب سرفه که میکرد صدای وحـ.شتناکی داشت.معصومه یه روز بود با دخترها رفته بود خونه پدرش و نمیدونستم چیکار کنم بالاخره طاقت نیاوردم چادرمو دورم پیچیدم و تا جلو در اتاق خاله رباب رفتم.دستم یاری نمیکرد که به در بزنم ولی چاره ای نداشتم و چند بار زدم همیشه با روی خوش جواب همه رو جز من میداد و گفت:بله؟بیا داخل...گفت:بله؟بیا داخل،رفتم داخل پاهام میلـرزید با دیدنم تعجب کرد و منم حال بهتری از اون نداشتم وگفتم:خاله محمود تب داره تو خواب هذیون میگه میشه کمک کنید؟ دستپاچه ازجا پرید و بدون اینکه لباس گرمی بپوشه همونطور با لباس اومد بیرون و با عجله رفت سمت اتاقمون جلوی در اتاق که رسید داشت خفه میشد قشنگ حالاتش رو میدیدم نمیتونست قدم برداره و بره داخل دستهاش میلـرزید و پاهاش یاریش نمیکردچشم هاشو بست و رفت داخل بالای سر پسرش لبه تخـت نشست و چندبار محمود رو صدا زد به صورتش که دست زد رو بهم گفت:برو بگو حوله و آب بیارن!چرا انقدر این تب داره؟!بچه هم که بود مرتب سرما میخورد نگاه هیکلش نکن هنوزم بچه است رفتم و خودم حوله و آب اوردم و دست ها و پاهاشو پاشویه میکردم واقعا حالش بد بود با اون شدت از برف نمیشد جایی ام بردش.رباب خانم اشکهاش میریخت و حوله رو تو صورت پسرش میچرخوند من از اون بدتربودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.شاید دوساعت پاشویش کردیم تا دیگه هذیون نمیگفت و گرمای تنش کمتر شده بود، سارا با عجله اومد داخل تو چهره اش جز نگرانی هیچی نبود و گفت:خاله چی شده؟الان بهم گفتن،، خاله رباب بهش اشاره کرد و گفت:بشین اروم باش این چه وضعیه اومدی؟سرشو چرخوند و به خدمه ای که دنـبال سارا اومده بود گفت:برو براش لباس بیار.بچه تو شکمش سینه پهلو نکنه.سارا اصلا به فکر نه خودش بود نه پسرش! ادم کور هم میتونست بفهمه که اون عاشق محمود خانه! از کنارش تکون نخوردم و خاله اون سمتش بود و دست پسرش لای دستهاش بود و زیر لب قران میخوند، چند استکان جوشونده زرشک و چندتا دارو گیاهی دیگه با زور بهش دادیم که اصلا تو حال خودش نبود و متوجه نمیشد سارا پایین تخـت بود هممون بیشتر از چند ساعت اونجا نشسته بودیم که عمو و محرم اومدن.خاله با دیدن شوهرش به دست و پاهاش افتاد وگفت:مراد پسرمو از تو میخوام تبش هنوز پایین نیومده حالش خوب نیست.محرم مادرشو از روی زمین بلند کردو گفت:الان میگم ماشین بیارن ببریمش چرا زودتر نفرستادی دنـبالمون.تا دکتر و دوا خیلی راه بود و با اون وضعیت راه ها رفتنشون بیشتر خـطر داشت ولی با زحمت عمو و محرم بلندش کردن اصلا هیچی حالیش نبود و فقط زیر لب میگفت:مراقبش باش،سارا مراقب بچه برادرم باش و به گریه های سارا شدت میداد، سوار ماشین کردنش و راه افتادن! خاله رباب میخواست بره که عمو مانع شد و گفت:اصلا نمیشه بیای وضعیت هوا رو که میبینی بمون خونه و رفتن.
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii