#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوهفتم
اون روز عمه اصلا نیومد و فقط عمه زری و گل بس بهم سر زدن انگار یه چیزی رو کم کرده بودم خوابهای عجیب میدیدم مطمئن بودم اتفاقی افتاده ولی همش میگفتم اشتباه فکر میکنی چیزی نشده.فردا ظهر عمه اومد گفتم عمه چرا نیستی من میدونم که اتفاقی افتاده چرا نمیگید مرتضی شهید شده؟عمه گفت نه مادر مرتضی چیزیش نشده یه تیر خورده و بیمارستان بستری هست امروز صبح پسرا زنگ زدن که پیداش کردن تو بیمارستان سنندج دست و دلم لرزید انگار غم عالم رو دلم نشست .عمه گفت خداروشکر کن که سالمه دو روز خواب ندارم اول گفتن شهید شده بعد پسرام دست بر نداشتن و گشتن تو بیمارستان سنندج پیداش کردن راست میگفت جای شکر داشت اون روزا هفته ای یه شهید یا میاوردن یا خبر میرسید پسر فلان فامیل شون شهید شده.علی برعکس دخترا بچه ی گریه کنی بود و دائم باید یا تو بغلم می بود یا رو پام
چند روزی گذشت و عمه خبر اورد که مرتضی رو دارن میارن .خوشحال شدم رفتم لباس پوشیدم و دخترا رو حموم کردم موهاشونو شونه کردم و شام پختم که مرتضی میخواد بیاد عصر بود که صدای ماشین اومد و پشت بندش صدلی صلوات و الله اکبر مردم روستا چادر سر کردم و رفتم دم در
در و باز کردم مرتضی صندلی جلو نشسته بود خیلی لاغر و نحیف شده بود دلم کباب شد خجالت میکشیدم جلوتر برم مردا دور ماشین و گرفته بودن.در و باز،کردن و مرتضی رو پیاده کردن چشمم اول به دوتا عصا افتاد که مرتضی گذاشت زمین نگاهم سر خورد رو زمین فقط یه پا رو گذاشت زمین و در ماشین و بستن.نگاهم و بردم بالاتر مرتضی یه پاش از زانو قطع شده بود.حالم بد شد و تکیه زدم به دیوار مرتضی با نگاهش التماس میکرد که محکم باشم .خودمو جمع و جور کردم و سلام دادم اونم با نگاه مهربونش جوابمو داد و اوردن تو خونه.خونه پر آدم شد عمه اومد که چایی دم کردی گفتم عمه چرا مرتضی یه پا نداره گفت اووف دختر اتاق پر مهمونه تو نکیر و منکر میپرسی قوری بزرگت کجاس اشاره کردم به کابیت دو در عمه زود چایی دم کرد وریخت و برد من که نای تکون خوردن نداشتم پسر عمه مرتضی رو تو حیاط دیدم و صداش کردم گفتم بله عروس دایی رفتم تو حیاط و گفتم چی شده گفت جنگه خب این چیزا زیاد هست اولش گفتن هر کی تو اون عملیات بوده شهید شده ولی من دلم گواه میداد مرتضی زنده اس .بیمارستانها رو گشتیم تا اینکه یکی از پرستارا گفت مجروحین اون عملیات و بردن سنندج که مرتضی رو اونجا پیدا کردیم پاش ترکش خورده بود و ترکیده بود مجبور شدن قطعش کنن.برگشتم تو آشپزخونه یکم بعد مهمونا کم کم رفتن و منم رفتم تو اتاق جمع خودمونی بود مرتضی رنگ به رو نداشت براش جا پهن کردم و گفتم دراز بکش اولش گفت زشته و این حرفها بعد عمه ها و بچه هاشونم بلند شدن که ما هم میریم استراحت کن.اونا هم رفتن و فقط عمه سودابه موند مرتضی رو کشیدم رو تشک و گفتم استراحت کن.نگاهی بهم کرد و گفت شرمندم واقعا گفتم برا چی تو مایه سربلندی ما هستی باید قوی میبودم باید بهش قوت قلب میدادم.عمه علی اورد و داد بغل مرتضی و گفت ببین خدا یه شیر مرد بهت داده چشای مرتضی برقی زد و گفت پسره ؟گفتم آره من حرفی در مورد اسمش نزدم عمه گفت فردا ده روزش میشه باید اسم بزارید براش مرتضی پیشونی بچه رو بوسید و گفت خواب دیدم که اسمش و گفتن علی بزارید بعد هم نگاهی به من کرد و گفت البته اگه تو ناراحت نمیشی خدا داداشتو بیامرزه گفتم نه چرا ناراحت بشم من خودم خیلی دلم میخواست اسمش و بزارم علی منتظر بودم برگردیم اسم پسرمون شد علی.مرتضی گفت اقدس یه لباس بده من اینا رو عوض کنم.چشمی گفتم و لباسهاشو حاضر کردم.و اومدم کمکش کردم و بردمش اتاق لباسهاشو عوض کردم.چشمم به جای خالی پاش،افتاد خیلی ناراحت شدم.مرتضی گفت شوهر معلول داشتن خیلی سخته گفتم خداروشکر که اومدی خونه مرتضی سرش و پایین انداخت و با ناراحتی گفت شهید شدن لیاقت میخواد اقدس اونایی که شهید شدن گذشته پاک و درستی داشتن نه مثل من که..حرفش و قطع کردم و گفتم تو اگه یه چیزیت میشد من با این بچه ها چه خاکی تو سرم میکردم خدا به من رحم کرد مرتضی بلند شد و رفت بیرون یه هفته استراحت کرد و رفت تهران دنبال کارای ماشینش شب برگشت بعد شام که بچه ها رو خوابوندم اومدم کنار مرتضی و گفتم بعد این میخوای چیکار کنی گفت هیچی ماشین و دادم دست شاگردم مثل قبل کار کنه روش خودمم فعلا نمیدونم چیکار کنم.بیمارستان که بودم یکی از دکترا گفت میتونم پای مصنوعی بگیرم جای این پام باید یکم بگذره بعد روزهای زمستون زود تموم شد و بهار اومد مرتضی اصرار کرد که بیا رانندگی یادت بدم تا راحت برونی منم بعدا یه فکری برا ماشینم بکنم و برگردم سر کارم گفتم وقت ندارم مرتضی اصرار کرد که میتونی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوهفتم
اونشب زیبا ترین شب زندگی من بود چون فقط رویا بود و خوش خیالی و آرزو هایی که همون شب برای من دست یافتی شده بود و من با دو بال خیال بر فراز این آرزو ها پرواز می کردم و توی این پرواز شاعرانه به جایی رسیدم که آغوش کسی رو می خواستم که نبود آره بشدت آغوش پدرم رو می خواستم ...کاش اونم بود و خوشبختی منو می دید.صبح جمعه بود و من دلم نمی خواست تو اون هوای سرد نزدیک زمستون از توی رختخواب بیام بیرون ... مامان صبحونه رو نزدیک رختخواب من پهن کرده بود و هی منو صدا می کرد ....بهروز تازه دست و صورتشو شسته بود و اومد کنار سفره نشست ... و گفت بهاره ...می خوای سرویس اتاق خوابت رو خودم درست کنم ؟ سرمو از زیر لحاف در آوردم و گفتم مگه بلدی ؟ گفت آره ..اگر تو بخوای بهترینشو برات درست می کنم چرا که نه .... گفتم عزیزم از خدا می خوام ..تو بهترین داداش دنیایی ... و دوباره رفتم زیر لحاف انگار دلم نمی خواست اون رویاهام تموم بشه ......تلفن زنگ زد ... من همون طور زیر لحاف موندم ...بهروز گوشی رو بر داشت ..... و گفت سلام دکتر جان خوبین ... بله نه بابا چه زحمتی خواهش می کنم ....نمی دونم به خدا بهش بگم ....نه چه اشکالی داره خوب شما باید با هم آشنا بشین.... چشم .... چشم به مامان میگم شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرین الان بهاره خوابه ....چشم ...نه بابا تو رو خدا این حرفا رو نزنین ... خدا نگهدار .... من حالا نشسته بودم و منتظر که ببینم دکتر چی گفت ؟ ولی خوب از مکالمه ی بهروز کاملا معلوم بود ..... پرسیدم می خواد بیاد دنبالم؟ می خواستی بگی بیاد ..... گفت : پر رو شدی بهاره ...نه من اجازه نمیدم بری ...... سرمو تکون و دادم و خودمو لوس کردم و گفتم : باشه داداش جون هر چی تو بگی ..... ولی ببخشید شما برای من نقشه کشیدی و اونا رو آوردین تو خونه آقا بهروز ..... خندید و از مامان پرسید ...شما چی میگین بره با دکتر بیرون ....مامان که حال و روزش معلوم بود گفت : آره که بره برای چی نره ؟ دیگه حکم نامزدشو داره ما که جایی نداریم با هم حرف بزنن برن بیرون بلکه با خلق و خوی هم آشنا بشن .... گفتم اگر آشنا شدیم و دیدم به درد هم نمی خوریم دیگه دلت ضعف نمیره براش ؟ گفت دهنتو ببند نفوس بد نزن همیشه حرف خوب بزن ..... تا برات خوبی بیاد ......از در هم که می خوای بری بیرون بگو بسم الله سه تا صلوات بفرست که خدا بهت کمک کنه ...وقتی هم رفتی حرف یاوه نزن....گفتم مامان منو نگاه کنین! اگر اون صلوات نفرستاد و یاوه گفت چی میشه؟ خوب عیب نداره مرده دیگه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه... بهتون بگم مامان خانم اگر دیدم به دردم نمی خوره باهاش عروسی نمی کنم گفته باشم...دکتر که دوباره زنگ زد من تو حموم بودم و بهروز بهش گفته بود ساعت ده بیاد دنبالم. تعجب می کردم از اینکه مامان و بهروز با همه کار اون موافق بودن و تازه یک جورایی هم خوشحال بودن و می ترسیدن اونو از دست بِدن... من موهامو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم و منتظرش شدم و برای اولین بار تو زندگیم آرزو کردم یک پالتو داشتم که باز همون کت رو نمی پوشیدم...صدای زنگ در که اومد قلبم ریخت پایین و به تپش افتاد... تجربه ای تازه برای من... دلم برای دیدنش پر می زد و نمی دونستم چرا یک دفعه این طوری شدم. از مواجه شدن با اون هراس داشتم... بهروز در رو باز کرد، من روی پله ها وایستادم تا اون منو صدا کنه، ولی نتونستم طاقت بیارم و وقتی اونا داشتن سلام و تعارف می کردن رفتم جلو و به بهروز گفتم: من از نقش بازی کردن خوشم نمیاد... و سلام کردم. پرسید برای چی؟ گفتم قرار بود من رو پله وایسم تا بهروز صدام کنه ولی نتونستم و هر سه تایی کلی خندیدیم و من با اون رفتم... کنارش که نشستم حس غریبی داشتم، حالا فکر می کردم اون مال منه و از داشتن اون احساس غرور بهم دست داد... می دونستم که این خبر مثل بمب توی دانشگاه و بیمارستان منفجر میشه... از من پرسید دوست داری کجا بریم؟ گفتم باورکن من خامِ خامم!! هیچ کجا رو بلد نیستم و نرفتم. هر جا بری برای من تازگی داره... گفت: بهاره نکنه تو یک روز عوض بشی تو رو خدا همین طوری بمون... پرسیدم چه طوری؟ گفت: رک و راست همونی که الان هستی... خام خام... وقتی میگی آره، همونه و وقتی میگی نه، بازم همونه. پشتش چیزی نیست. آدم که نگاهت می کنه انگار دورن تو رو می بینه... گفتم خوش خیال نباش! من یک روی سگ بدی دارم که تو نمی دونی.خوب نگاه نکردی؟ ببین اون سگ هاره رو می بینی؟ آخ مامانم گفته بود یاوه نگم یک چیزی می دونست... گفت: مامانت خیلی خواستی و مهربونه... از بهروز هم خوشم اومده، با معرفت و عاقله... گفتم پس تو بابامو ندیدی نمی دونی چه انسان بی نظیری بود... گفت: اگر تو و بهروز بچه هاشین همین طور باید باشه...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سیوهفتم
با شیطنت گفت
_پس خانوم دکتر آینده صدات کنیم؟
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و گفتم
_هنوز زیاد مونده.ولی آره.
صندلی شو جلو کشید و گفت
_می دونی من دکترم؟
متعجب گفتم
_واقعا؟
خندید
_چیه نمیاد بهم؟
خجالت زده گفتم
_نه راستش زیادی جوون هستید.
_اما دکترم!عاشق این شغل بودم، تلاش کردم...زودتر بهش رسیدم. اگه ته دل بخوای بهش میرسی.
خیلی خوشم اومد از حرفش و گفتم
_فضولی نباشه تخصص تون چیه؟
_دندون پزشکی.
هیجان زده گفتم
_واقعا؟اتفاقا منم همیشه رویای همین تخصص و داشتم. از بچگی خودمو توی همون حال تجربه کردم.
دستش و روی میز گذاشت و با اطمینان گفت
_من مطمئنم که بهش میرسی...
تشکری کردم که گفت
_میتونم یه سوال بپرسم؟
سر تکون دادم که گفت
_چه طور با این سنت به فکر کار افتادی؟یعنی فضولی نباشه... کنجکاوم بدونم وقتی هم سن و سالات تو فکر خرید و تیپ زدن و اینان تو اینجا کار میکنی و درس میخونی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_شرایط منم یه کم فرق میکنه، پیچیدست ولی خوب من از اینکه رو پای خودم وایستادم راضیم.
با تحسین نگاهم کرد و گفت
_آفرین بهت...چه خوبه آشنا شدم باهات من اسمم سامانه.برادر خانوم سرمد.
سر تکون دادم و گفتم
_بله متوجه شدم منم آیلینم!
زیر لب اسمم و تکرار کرد و گفت
_حتی اگه هیچ وقت دیگه نبینمت فکر نکنم از یادم بری هر چند... یه حسی بهم میگه ما بازم همو میبینیم.نامزدی که میای؟
با مخالفت سر تکون دادم و گفتم
_نه نمیتونم بیام.
متعجب گفت
_چرا؟بیا دیگه...
از اصرارش خندم گرفت و گفتم
_ممنون اما واقعا برام مقدور نیست بیام.
با اکراه سر تکون داد. بلند شد و گفت
_از آشناییت خوشبخت شدم... آیلین امیدوارم یه روز به عنوان یه همکار موفق ببینمت.
تشکر کردم.خم شد روی میز و خودکارمو برداشت و روی کاغذ چیزی نوشت. همون لحظه در اتاق اهورا باز شد.
کاغذ رو نزدیکم گذاشت و گفت
_این شماره ی من. هر کاری...
حرفش با صدای خشن اهورا قطع شد
_تو هنوز اینجایی؟
سامان صاف شد و گفت
_آره داشتم با آیلین خانوم حرف میزدم.منشی خیلی خوبی داری!
نگاه تند اهورا حواله ی من شد. جلو اومد و با اخم گفت
_ایشون تازه کارن با قوانین شرکت ما آشنا نیستن.اینجا گرم گرفتن ممنوعه،شماره گرفتن ممنوعه...آشنا شدن ممنوعه...
به جای من سامان گفت
_چه خبره داداش؟ انقدر سخت نگیر. اصلا سخت بگیر شاید آیلین خانوم راضی شد و اومد مطب من.اونجا انقدر سخت گیری نیست..
خیلی دلم میخواست اون لحظه دفتر دستکمو جمع کنم و بگم همین الان میام اما جرئت نکردم.
این حرف سامان اهورا رو عصبی تر کرد. با لحن بدی گفت
_بزن به چاک تا با چک و لگد بیرونت نکردم سامان سری بعدم اومدی شرکت من با سر پایین بیا... به سلامت.
سامان متعجب اهورا رو نگاه کرد اما اون قدر آقا بود که دعوا راه نندازه و حرمت نشکنه. سری تکون داد و دستشو به نشون خداحافظی برام بالا برد که همون طوری جوابشو دادم. با رفتنش عجل معلق روی سرم نازل شد.
دستاشو روی میز گذاشت. خم شد و نگاهی به شماره ی سامان انداخت.
با حرص برگه رو مچاله کرد و گفت
_نیاوردمت اینجا با این و اون گرم بگیری.
نگاه بدی بهش انداختم و گفتم
_مراقب حرف زدنتون باشید...من اینجا...
_تو اینجا جز کارت حق هیچی و نداری آیلین خانوم. با برادر خانوم من که سهله.جواب سلام کسیم نمیدی.
این همه زورگویی نوبر بود.
از شانس خوبم همون لحظه خانوم سرمد اومد و دست و پای اهورا جمع شد.
سلام پر انرژی کرد و گفت
_اهورا مگه قرار نبود برای تحویل لباست بری؟تو که هنوز اینجایی.
لحن طلبکارانش رو هیچ وقت موقع صحبت با اهورا استفاده نکرده بودم.
شاید هم واقعا زن های سیاست مدار مثل هلیا جذاب ترن.
اهورا با کلافگی سر تکون داد و گفت
_فردا میگیرم. کار دارم امروز.
چشمای هلیا گرد شد
_فردا میگیری؟ فردا نامزدیمونه از صبح معطلی اون وقت فردا میخوای بگیری؟
داد اهورا بلند شد
_انقدر گیر نده به من..
داشتم نگاهشون میکردم. هلیا به خاطر حضور من به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز گذاشت.هر کاری کردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم و همین اهورا رو عصبی تر کرد. به سمت اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید..خدا خیلی خوب در و تخته رو با هم جور کرده بود.
بدجنس بودم که ته دلم خوشحال شدم.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که با صدای عربده ی اهورا و بعد هم شکستن چیزی ترسیده به در اتاق نگاه کردم.
یا قمربنی هاشم... چی شده بود؟
همه ی کارمندا از اتاقشون در اومدن و با کنجکاوی به صدای اهورا گوش دادن
_خستم کردی دیگه... حالمو بهم زدی... هی پروف لباس... گل... ماشین آتلیه کوفت زهرمار...واسه یه نامزدی دهنمو سرویس کردی... امروز بریم گل سر میز مهمونا رو انتخاب کنیم اهورا...بریم دسری که میخوان کوفت کنن و تست کنیم اهورا..بریم دنبال لباس فرمالیته اهورا... تمومش کن دیگه حالیته؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوهفتم
نگاهم همچنان میخ او واکنش هایش بود. اگر حرفهای احمد آقا من و احمد آقا تا مغازه ی او فاصله ی زیادی داشتیم.به سمتم برگشت و او هم خیره شد. مغزم انگار قفل شده بود و توان تحلیل کارهایم را نداشت. من با بهت و او با لبخند به هم خیره بودیم.مردمک چشمهایش در تمام اجزای صورتم چرخید و در آخر در چشمهایم ثابت ماند.
- شما خیلی زیبایید، حق دارید حتی برای یه شاهزاده ناز کنید.
-شما... حرفای...
- نه نه، نشنیدم ولی حرف آخرش را زیادی بلند گفت، ناخواسته به گوشم رسید.با کلافگی ضربه ای به پیشانیام زدم و نگاهم را از او گرفتم. آبرویم پیش او هم رفت، او هم حتما گمان میکرد من دختر تخس و گوشه گیری هستم که هیچ پسری از من خوشش نمیاد."شما خیلی زیبایید."حرفش در سرم پیچید و تمام افکار مزاحم را دور کرد. او با من بود؟
- شما که نمیخواید الان برید خونه؟او که چیزهایی فهمیده بود، دیگر تظاهر کردن چه فایده ای داشت؟سر را تکان دادم که از جایش بلند شد. با چشمم مسیر راهش را رصد کردم.حرفش انگار در ذهنم اکو میشد. بعد از مریم و پدر او اولین کسی بود که مرا زیبا میخواند. شاید هم دلش به حالم سوخته است!آره به یقین همین هست. اصلا چه فرقی می کند، من به خودم قول داده بودم نظر دیگران برایم مهم نباشد، مهم خودم بودم که چهرهی سادهام را دوست داشتم.هرچند که نمیتوانستم در برابر ضعف درونم مقاومت کنم و با تلنگری قلبم می شکست. اما می توانستم گاهی تنها به خودم فکر کنم، برای خودم ناز کنم، خودم را زیبا بدانم، دستم را در دست خودم قفل کنم و خودم لباس گرمی بر دوشم بگذارم و خودم و خودم بر جاده ها قدم بزنیم.
-شیرین خانم.
از فکربیرون آمدم و به بخارلیوانی که روبهرویم گرفته بود نگاه کردم.باتعجب سرم رابلندکردم و به لبخندش نگاه کردم. برای من قهوه گرفته بود؟اماچرا..او برای چه آمده بود و تنهایی ام را برهم زد؟ او باید میرفت، او هزارتا کار داشت. او نباید برای ترحم من اینجامی ماند.لیوان کاغذی رااز دستش گرفتم که آمد و کنارم نشست. مانده بودم چگونه به او بگویم که برود. می ترسیدم گمان کند مزاحم هست، آن وقت حالم بیشترگرفته میشد.
-آقای شایسته روی زانوهایش خم شد و لیوان رابادو دستش گرفته بود. سرش را کمی کج کرد و نگاهی به من کرد.
- شما بهتره برید مغازه.
- سهراب هست خب. بود و نبود من که فرقی نداره.
-آخه من نمیخوام به خاطرمن...حرفم را خوردم و از گندی که زده بودم لبم را گزیدم. چرا گمان میکردم او برای من مانده است؟شایدخودش امده در پارک بنشیند، مانند چند بار که درپارک قبل امده بود.وای، اگر می گفت به خاطر شمانیست از خجالت آب میشدم، دیگر ضایع شدنی از این بدتر نبود.
- نمیتونم با این حالتون تنهاتون بذارم که.لبخند بی جانی درجواب لبخند پر از مهرش زدم و به رو به روخیره شدم.تازه توانستم گرمای طاقت فرسای بیرون را بفهمم. آنقدرگرم اشک ریختن وفکرکردن به حرف های احمدآقا بودم که حتی سرماهم بر من اثر نداشت.لیوان کاغذی را به لب هایم نزدیک کردم
- اون مرتیکه چند سالش بود؟لیوان رابین دستهایم فشردم تا گرمای قهوه کمی دستهای منجمد شدهام راگرم کند.شانهای بالا انداختم و به بخاربلند شده از قهوه نگاه کردم.
- دستش حلقه بود!نیم نگاهی به اوانداختم. دقتش کمی زیادی بود، برعکس منی که هیچگاه چیزی رانمی دیدم، او خوب اطراف رامی کاوید.دقت خوب است، به شرطی که همه چیز راقشنگ معناکرد و مشکل من این بود که همه چیز را آنگونه میدیدم که بود، نه کمی زیباتر و نه کمی زشتتر.برای همین ترجیح میدادم چشمهایم را ببندم تابدی های این دنیا را کمی کمتر ببینم.
-زنش یک سالی میشه که فوت کرده.
-یعنی زن داشته ازتون خواستگاری کرده؟
سرم راتکان دادم و دوباره لیوان رابه لب هایم نزدیک کردم.
-شماهم قبلا ازدواج کردید؟
-نه.لیوان را کنارم روی صندلی گذاشتم و دستهایم راماساژ دادم تا کمی گرم بشوم.
- خب... حالا اینکه زن داشته به کنار ولی سنش خیلی بیشتر ازشما بود، چطور تونست بیاد خواستگاریتون؟ تازه اون حرفهای... پوف.او کجابود تاببیند از او پیرتر هم امده بود و مادرم رضایت داد، مردی که فرزند هم داشت آمد و مادررضایت داد. شایداگر پدر سفت و سخت در برابرشان نمی ایستاد من الان زن یکی از همان پیرمردمهابودم، اگر تا الان بیوه نمیشدم.
-سردتونه؟حرکات دستم ازهم ایستادوبه اونگاه کردم که دانهای بلورین از جلوی چشمهایم به پایین افتاد.سرم رابلند کردن که دانههای ریز ودرشت برف روی صورتم ریختند.سرم راپایین آوردم که شی گرمی روی شانههایم نشست. باتعجب نگاهم راار روی کاپشن چرمیاش به خودش دوختم.
-من سردم نیست، کلا آدم گرماییام.
نمیتوانستم قبول کنم. شاید برای من دروغ میگفت، اصلااگرراست هم می گفت در این سرمای جانسوزنمیشود که آدم سردش نشود.کاپشن را از روی شانهام در آوردم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیوهفتم
تکونش دادم و خوابید ولی گرسنه بود خاله سارا رو صدا زد تا بهش شیر بده ولی سارا اصلا حال نداشت و به زور از جا بلند شد واقعا حالش بد بود بچه رو بغلش دادم اون روز تنها روزی بود که اصلا حواسش پی من نبود و بچه رو بغل گرفت و اون با چه اشتهایی شیر میخورد و من کیف میکردم از اون لحظه.تبریک گفتم و برگشتم به طرف اتاقم، داخل که رفتم محمود بیدار بود و تا رفتم داخل انگار نگران بود،داشت کتشو تنش میکرد،با دیدنم گفت :کجا بودی؟دیدم نیستی داشتم میومدم دنبـالت!؟ بهم نزدیک شد و گفت :چی شده کجا بودی؟خوبی؟اتفاقی برات نیوفتاده که؟! به شکمم نگاهی کرد و دستشو روش گذاشت و گفت :بچه خوبه؟مهلت نمیداد که صحبت کنم و همش نگران میپرسید و تازه فهمیدم اونطور که میخواد و نشونم میده نیست نگران بود و نمیتونستم بفهمم چشه و چرا اون کار رو میکنه. از وقتی از بیمارستان برگشته بود دلم براش پر میکشید اون خودش بهم درد داده بود و خودشم آرومم میکرد بازم سنگدل تحویلم نگرفت و گفت:کجا بودی؟حالت بده؟ گفتم:سارا زایمان کرد و یه محمد کوچولو براتون اورد.محمود منو از خودش جدا کرد و گفت:پسره؟خداروشکر مادرم یه امشب سر راحت رو بالشت میزاره.چشم هاش پر از اشک شده بود ولی خودشو کنترل کرد و گفت:زندگیم یجوری شده که نمیدونم چیکار کنم!؟به کبـودی های روی دستم خیره شد و گفت:میدونم هیچ وقت دردی که بهت دادم رو فراموش نمیکنی، میدونم کاری کردم که تا عمر داری میسوزی.عصبی شد و پشـتشو بهم کرد و دیگه ادامه نداد چی تو دلش میگذشت!به طرفش دویدم و گفتم:هرکاری باهام کنی هربلایی سرم بیاری من عقب نمیکشم تمام وجود من از عشق تو پر شده،تو تمام من شدی و وجودمو گرفتی، درد جسمی سخت نیست به روحم آسیب نزن هیچ وقت سعی نکن دورم کنی چون بیشتر وابسته ات میشم و بیشتر میام سمتت مریم بیدار شده بود و گریه میکرد رفتم سمتش، میخواستم بغلش کنم که محمود گفت:سنگینه بلندش نکن.محمود بغلش گرفت و گفت:عمو جان بخواب هنوز شبه و تو بغلش تکونش داد.موقع نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و از درد نمیتونستم تمرکز کنم تو سجاده نشستم از پنجره آسمون رو میدیدم و از خدا تشکر کردم بابت محمود ، بابت خاله رباب، بابت عمو ،بابت معصومه و بابت این خـونبس شدن!بابت بچه ای که داشت تو شکمم رشد میکرد، دستی بهش کشیدم و گفتم:عزیز مادر چشم انتظارم که هرچه زودتر بیای پیشم و آرامشی بهم بدی که هیچ وقت نداشتم.محمود گوش میداد و تا نگاهش میکردم عمدا چشم هاشو میبست.محمود دوره سختی رو پشت سر میزاشت.همونجا خوابم برده بود ،بیدار که شدم کاملا صبح بود و لحاف روم بود، مریم و محمود نبودن جانماز رو جمع کردم و مشتاق دیدن بچه بودم، دست و رومو شستم و خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون صدای همه از اتاق سارا میومد در زدم و رفتم داخل.معصومه با دیدنم گفت:خوش اومدی، بیا ببین چه بچه ایه.درست شبیه خدابیامرز محمد.هرچی خاک اونه عمر این بشه ،محمود نبود و رو به خاله گفتم:خاله محمود کجاست؟! دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:اونو که میشناسی یجا بند نمیشه، میدونم رفته سرخاک محمد، قبل از اینکه صورت این بچه رو ببینه رفت خاک برادرشو ببینه،سارا تو جا نشسته بود و با چشم غره گفت:امروز محمود خان پدر شده ان شاالله محمدم زیر سایه اش قد بکشه.معصومه لبخندی زد و گفت:سارا عجله نکن بچه خـونی خود محمود تو شکم گوهر داره رشدمیکنه.سارا با تعجب به خاله چشم دوخت و پرسید:مگه میشه کی فهمیدید بچه داره!؟خاله گفت:پنج ماهشه دیگه چند ماه دیگه یدونه دیگه بچه به بچه هام اضافه میشه.سارا عصبی شده بود یا تعجب نمیدونم ولی حرص میخورد و گفت:پس کو شکمش چرا شکم نداره؟! معصومه خندید و گفت:در میاره همه مثل هم نیستن که، یکی شکمشه یکی پهلو، یکی مثل تو باد میکنه مثل بادبادک یکی همونطور میمونه، با لبخندی گفتم:مبارک باشه سارا خدا حفظش کنه، چه پسری بدنیا آوردی، من خیلی پسر دیدم، تنها دختر عمارتمون بودم و همه پسر بودن.خیلی برات خوشحالم.اخم هاشو ریخته بود وهیچی نمیگفت.دور هم صبحانه خوردیم و رفتم تو حیاط،دلم گرفته بود و رفتم بین درختها، برف بود قدم زدم و چقدر حس و حال خاصی داشتم.اونروزها برای من هم شیرین بود هم سخت و در که باز شد محمود اومد داخل به طرفش رفتم:با دیدنم صورتش قرمز شده بود از سرما و گفت:چرا تو حیاطی؟! برو داخل.اخم هاش آویز بود و باز معلوم بود که نمیخواد باهام مهربون باشه.تکلیفش معلوم نبود و نمیدونستم چشه ولی هیچی نگفتم و دنـبالش به طرف اتاق میرفتیم که خاله اومد بیرون و گفت:محمود خوب شدی مادر.باز اومدی تو سرما!؟بیا ببین چه پسری قند عسلی دارم.خاله بهم اشاره کرد و گفت:برو گاو زای*یده بولامشو (اولین شیر گاو) برات گذاشتن کنار بخور.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سیوهفتم
نیشخندی زد.
-من حوصله ندارم هر روز برات به پا بذارم که فرار نکنی. اگه می خوای بری مرد باش و برو. منم یه راست سراغ آقات می رم و به جای تو، از اون تقاص میگیرم.
اگه قرار بود برم و به جام آقاجانم رو گیر بندازه، صد سال سیاه نمی رفتم. مگه مجنون شده بودم. این همه زجر نکشیدم که حالا به جان آقاجانم بیفته. تند و پشت هم گفتم:
-نه... نه میمانم. فقط به آقاجانم کاری نداشته باش.
به راه افتاد و رو به عماد گفت:
-از فردا دنبال مصیب بگرد.
به دست و پا افتادم. اگه آقاجانم رو پیدا می کرد، معلوم نبود چه بلایی به سرش بیاد.
بی هوا به سمتش دوییدم و بازوشو گرفتم.
-نه. نه.. ترو جان عزیزت به آقام کاری نداشته باش. قول می دم فرار نکنم.
سیاوش با همون لبخند تو چشمام نگاه کرد.
-من حوصله کارهای تو رو ندارم. قرار نیست یه قشون دنبالت بندازم که تورو بپان.
-نه به خدا غلط کردم دیگه فرار نمی کنم. می مونم و تقاص کارم رو پس می دم.
سیاوش بی اهمیت به التماس هام چرخید و خواست راه بیفته. به دست و پا افتادم. نه نباید سراغ آقام می رفت. نباید پیداش می کرد. من این همه بدبختی نکشیدم که نفس آقام رو بگیره. همونجور که بازوشو گرفته بودم زیر پاش زانو زدم و التماس کردم:
-جان عزیزت رحم کن. آقام پیره. طاقت نمیاره. یتیمم نکن سیاوش.
سیاوش بالا سرم وایساد و نگاهم کرد. باید هر جوری می تونستم راضیش می کردم.
- یادت رفته جونت رو بهم مدیونی؟ دوبار نجاتت دادم. یادته لب چشمه افتاده بودی؟ اگه به دادت نرسیده بودم، مرده بودی. به خاطر کمک هام به آقام کاری نداشته باش.
بی هوا با عصبانیت به سمتم خم شد و یقه ام رو گرفت.
-تو هم یادت که نرفته به قصد کشت بهم شلیک کردی؟
دست دراز کردم و لبه پیرهنش رو گرفتم.
-نه یادم نرفته. به خاطر همین پای کاری که کردم موندم. به جون آقام قسم دیگه به فکر فرار نیستم. تو فقط بهم رحم کن.
نگاهش روی نی نی نگاهم چرخید. نه من حرفی زدم نه اون. نمی دونم چی تو نگاهم دید که بالاخره یقه ام رو ول کرد و کمر راست کرد.
-باشه این گوی و این میدون. بازم می گم دلت خواست برو، کسی رو به زور اینجا نگه نمی دارم؛ اما اگه موندی فکر زندگی راحت رو از سرت بیرون کن. قراره بلایی به سرت بیارم که مرغ های آسمون هم به حالت گریه کنن.
سر بلند کردم. سیاوش آروم آروم پایین اومد و بالاسرم وایساد. به سختی سر بالا بردم تا بهتر ببینمش. اما به خاطر نور آفتاب درست نمی دیدمش.
بازوم رو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد. به زحمت رو پا وایسادم. پاهام از ترس ضعف می رفت. معلوم نبود دوباره سیاوش چه نقشه ای تو سرش داره و می خواد چجوری اذیتم کنه.
نگاهی به من کرد و رو به اهالی عمارت گفت:
-همه خوب گوشاتونو باز کنید. از امروز لوران آزاده.
لبهام بهم چسبید. آزادم کرده بود؟ یعنی واقعا می تونستم از اینجا برم؟
با گیجی به خاتون و بقیه نگاه کردم. هیچ کس حرف نمی زد.
با بغض دستش رو که دور بازوم بود، گرفتم و لب زدم:
-واقعا منو بخشیدی؟ می تونم برم؟
سیاوش سر کج کرد. کم کم لبخند ترسناکی روی لبش نشست. با دست به راه اشاره کرد.
-آره می خوای بری برو.
باورم نمی شد. مگه می شه سیاوش به این راحتی منو ببخشه؟ با کارایی که کرده بودم کمترین مجازاتم زجر هر روزه ام بود.
با ترس به خاتون نگاه کردم که دل نگران به من و سیاوش نگاه می کرد. اونم گیج شده بود و نمی دونست سیاوش چه فکری تو سر داره.
قدمی عقب گذاشتم. نور امید کمی ته دلم روشن شده بود. اگه سیاوش بهم رحم می کرد، از این به بعد زندگیم رو از نو می ساختم. دیگه کاری به آقا و آرزوهاش نداشتم. با همین لباس زنونه سرم رو به زندگی خودم گرم می کردم و کاری به کسی نداشتم.
-سیاوش واقعا برم؟
خیلی راحت گفت:
-میخوای بری، برو. راه بازه؛
قدم دیگه ای عقب گذاشتم. خدایا شکرت انگار دل سنگ سیاوش به حالم سوخته بود. حالا می تونم پیش آقا برگردم و یه زندگی جدید بسازم.
-ولی دانی؟
پاهام ضعف رفت و موهای تنم سیخ شد. از همین می ترسیدم. از اینکه این آزادی چه قیمتی داره.
-اگر رفتی دیگه دنبالت نمیام. میدانی دنبال کی میرم؟
ترس به دلم نشست. می دونستم یه فکری تو سرشه ولی چه فکری؟
- میرم دنبال آقا جانت! دنبال همون مردی که مثل یک ترسو دخترشو به امان خدا ول کرد و رفت. میرم و پیداش می کنم و به جای تو اونو شکنجه می دم.
دلم هری ریخت. میخواست آقاجانم رو شکنجه کنه؟ به جای منی که تازه نفس بودم، به جان آقا جانم بیفته؟ دلم طاقت نمی آورد که.
ناراحت جواب دادم.
-چی می گی سیاوش؟ به آقام چه ربطی داره؟ تو با من طرفی!
نیشخندی زد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_سیوهفتم
وارد گرمابه که شدیم فقط سه نفر داخل بودن،سه زن مسن بودن که زیاد هم نمیشناختمشون. اما اون ها انگار خیلی خوب منو میشناختن یکی از زن ها با دیدنم پشت چشمی نازک کرد و جوری که صداش به گوشم برسه گفت پناه بر خدا... دوره ی آخر الزمون شده، من جاش بودم محال بود پامو از خونه بیرون بذارم
زن دوم نیشخندی زد و گفت پشتش گرمه خواهر، دور از جون اگه دخترای ما بودن مگه جرات میکردن نفس بکشن؟با غصه نگاهم رو ازشون گرفتم و جایی دورتر ازشون نشستم تا صداشون به گوشم نرسه
لباسم رو درآوردم و سمیرا کمک کردموهای بلندم رو بشورم، سمیرا همونطور که موهام رو شونه میزد گفت خیلی بلنده خانم، زیر موهاتون هم گره خورده، باز نمیشه.با غصه گفتم چیکار کنم؟ نمیشه بازش کرد؟سمیرا نگاهی به اطراف انداخت و گفت صبر کن... الان برات درستش میکنم بعدم پودری که باهاش لباس میشست رو برداشت و کمی تو کاسه با آب مخلوط کرد و ریخت رو سرم، چون کارش يکدفعه ای بود حواسم نبود و آب و پودر رفت تو چشمم، از شدت سوزش چشم هام باز نمیشد... غرغرکنان گفتم چیکار کردی سمیرا، همه رو ریختی تو چشمم که سمیرا تند تند معذرت خواهی کرد و مشغول شونه کردن موهام شد انقدر دست کشیده بودم تو چشمم که سوزش چشمم لحظه به لحظه بدتر میشد، کلافه از سوزش چشمم و کشیده شدن موهام دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم بسه سمیرا... ول کن، کچلم کردی... چشمم داره آتیش میگیره... یکم آب خنک بیار بزنم به صورتم سمیرا چشمی گفت و سریع کاسه ای آب خنک داد دستم، چشم هام رو که باهاش شستم یکم سوزشش بهتر شد، سمیرا لیوانی شربت به دستم داد و گفتببخشید خانم، الان گره ی موهاتون هم باز شد
با تعجب گفتم این لیوان شربت از کجا اومد؟احساس کردم یکم دستپاچه شد، نگاهش رو ازم گرفت و همونطور که سعی میکرد آب موهام رو بگیره گفت شما حواست نبود، دو تا از زن های روستا نذر داشتن انگار... اومدن پخش کردن و رفتن، بخورید خانم... شربت خنک میچسپه ابرویی بالا انداختم و یک نفس شربت رو خوردم، لیوان رو گوشه ای گذاشتم و گفتم دستشون درد نکنه، واقعا تشنه ام بود احساس کردم شربتی که خوردم کمی به تلخی میزد! سمیرا تند تند موهام رو جمع کرد و گفت تا یک آبی به بدنتون میزنید منم وسایل رو جمع میکنم که بریم.عفت خانم رو که میشناسید، دیر کنیم باید غرغرهاش رو تحمل کنیم
باشه ای گفتم و تا سمیرا وسایل رو جمع میکرد سریع بدنم رو شستم و لباسم رو پوشیدم از در گرمابه که بیرون زدیم سمیرا با حسرت گفت خیلی وقته بچه های برادرم رو ندیدم، میایید یک سر تا در خونه اشون بریم من یک نگاهی بهشون بندازم؟ میدونید که تو این ده از دار دنیا همین ی برادر رو دارم، خواهرا که از اینجا رفتن، برادر بزرگم خدا رحمتش کنه، بعد فوتش زنش شوهر کرد و از این ده رفت.منم و این یه دونه برادر که اونم صدقه سر زنش سال به سال نمیتونم ببینمش.اخمی کردم و گفتم نه، من نمیام، هم حوصله ی حرف و نگاه خیره ی زن برادرت رو ندارم، هم دیر میشه عفت هزار جور حرف بارم میکنه. منو برسون خونه بعدش هرجا خواستی برو.چشم خانم، پس لااقل از سمت خونه ی اون ها بریم، من مطمئن شم که خونه هستن، شما رو میرسونم بعد برمیگردم باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم، سر درد بدی داشتم و حس میکردم سرم به شدت سنگینه، چشم هام میسوخت و توان باز نگه داشتنش رو نداشتم، چنگی به بازوی سمیرا زدم و گفتم سرم سنگینه سمیرا،چشمامم میسوزه سمیرا هول زده گفت طوری نیست خانم، واسه خاطر صابونیه که رفت تو چشمتون...نترسید، یکم بگذره خوب میشید اما حالم لحظه به لحظه بدتر میشد، حس میکردم یکی راه نفسم رو گرفته، قفسه ی سینه ام سنگین شده بود و زانوهام انگار تحمل وزنم رو نداشت. تو اون شرایط اصلا نمیدونستم کجا میریم، فقط دنبال سمیرا میرفتم و دعا دعا میکردم زودتر برسیم جایی تا بتونم بشینم سمیرا که حال و روزم رو دید گفت خاک بر سرم، چی شدید خانم؟ بیایید... خونه ی برادرم نزدیکه.دیگه چشم هام جایی رو نمیدید، سر ظهر بود و تو اون کوچه ی خلوت جز من و سمیرا کسی نبود، راستش اصلا نمیدونستم کجاییم! نه خونه ی برادر سمیرا رو بلد بودم، نه میدونستم اون کوچه ی خلوت و اون خونه خرابه های اطرافش کدوم قسمت ده هست تو عالم گیجی فقط دیدم سمیرا در سبز رنگی رو باز کرد و پشت بندش صدای بم و مردونه ای به گوشم رسید آوردیش؟با همون حال خرابم سعی کردم از سمیرا فاصله بگیرم، احساس خطر میکردم... چنگی به دیوار زدم و خواستم مسیر اومده رو برگردم که صدای سرد و جدی سمیرا به گوشم رسید آره،پول منو بده... همین الان باید از اینجا برم، دیگه نمیتونم دروغ سرهم کنم...تا اینجاشم شانس آوردم گیر نیفتادم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_سیوهفتم
معماریش خیلی شیک و مدرن بود دقیقا عین تو فیلم های خارجی
همه خانما لباسای گرون قیمت و جواهرات خاص پوشیده بودن معلوم بود از اون کله گنده هان .
من اما یه ست طلای سفید ساده انداخته بودم که در برابر اونا هیچی نبود .
من و سامیار یه گوشه دنج نشستیم، یکم که گذشت چندتا از مردهای مسن اومدن و به ما خوش آمد گفتن و نامزدیمونو تبریک گفتن
سامیار خیلی محترم باهاشون حرف میزد و جلوشون دولا راست میشد معلوم بود صاحب همون شرکت که براشون کار میکنه هستن
یهو از زبون یکی از مهمونا شنیدم که گفت از آرمین چه خبر؟
تا اسمشو شنیدم نگاه کردم به سامیار
سامیار هول شده از جاش بلند شد و گفت من و نامزدم بریم پیش دوستان، بعدا با هم حرف میزنیم
فهمیدم خیلی ناشیانه موضوع رو پیچوند، دستمو گرفت و رفتیم پیش بقیه
ولی فکرم پی قضیه نشستم رو یکی از صندلی ها اما سامیار همچنان پیش دوستاش بود گاهی هم با چند تا دختر حرف میزد که حسابی حرص منو درآورده بود
وقت شام بود
سامیار که اومد کنارم نشست بی مقدمه ازش پرسیدم تو آرمین و از کجا میشناسیش؟
گفت کدوم آرمین؟
گفتم همون شوهر قبلیم..
گفت نه من اصلا شوهرتو نمیشناسم فقط یه دوست به نام آرمین دارم که همکارمم هست...
گفتم یعنی حرفتو باور کنم؟ گفت معلومه که اره من دروغم چیه ،
نمیدونم از سر سادگیم بود یا میخاستم خودمو گول بزنم ولی حرفاشو باور کردم ،
اخر شب بود که عزم رفتن کردیم ،وقتی رسیدیم دم خونه ،سامیار گفت خیلی خستم میزاری بیام داخل؟
حوصله ی خونه رفتن ندارم
خیلی قاطع بهش گفتم نه من و تو نسبتی باهم نداریم من نمیتونم با نامحرم توی خونه تنها باشم
که ناراحت شد و گفت یعنی بهم اعتماد نداری؟؟
گفتم قضیه ی اعتماد نیست من نمیخام حماقت کنم فقط همین.گفت اگه مشکلت محرم شدنه فردا میریم صیغه میکنیم..
با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی خانوادم ندونن؟
گفت شیوا تو چرا انقد ترسو و بزدلی، الان خیلی از دختر پسرا برای دوران اشناییشون صیغه میکنن که راحت باشن..
با این حرفش بهم برخورد و گفتم فعلا شب خوش، راجع به پیشنهادت فکر میکنم
لباسامو تند تند عوض کردم و رفتم که بخوابم ولی اونقد پیشنهاد سامیار مغز و فکرمو مشغول کرده بود که نمیزاشت بخوابم
با خودم گفتم ما که همیشه باهمیم پس اگه صیغه میکردیم اونوقت گناه هم نمیکردیم و دیگه بهم نامحرم نبودیم
صبح تو دانشگاه همه چیو برای نگار تعریف کردم
نگار مخالف صیغه بود و میگفت اگه صیغه کنید کار به جاهای باریک میکشه، اگه واقعا تو رو میخواد باید بیاد خواستگاریت
از حرف نگار خوشم نیومد، احساس کردم از رو حسادت این حرفو زده..
عصر سامیار اومد دنبالم ولی انقد زیر گوشم خوند و خوند تا بلاخره راضی شدم که بریم صیغه چند ماهه بخونیم
فرداش آماده شدم و مانتو شلوار یه دست سفید پوشیدم و رفتیم محضر
وقتی به هم محرم شدیم سامیار چهار تا النگو بهم هدیه داد
بعد از محضر رفتیم فرحزاد ولی نهار و اونجا خوردیم
سامیار خیلی خوشحال بود و همش اصرار میکرد حالا که محرم شدیم شب بیام پیشت..
منم دیدم مشکلی نداره و بهم محرمیم قبول کردم
بعد از نهار رفتیم مرکز خرید ولی سامیار از هرچی خوشش میومد برام میخرید و اگه مخالفت هم میکردم براش مهم نبود ولی میخرید
بعد کلی خرید برگشتیم خونه، وقتی خریدارو تو کمدم جا دادم برگشتم تو هال که سامیار با لبخند گفت خونه قشنگی داری..
اون شب انقد سامیار حرف های عاشقانه زد که خام شدم
تقریبا یه ماهی بود از صیغه کردنمون میگذشت سامیار هر شب خونه ی من بود
هنوز جرئت نکرده بودم به مامان اینا چیزی بگم.
هر وقتم به سامیار میگفتم رابطمونو بیا رسمی کنیم کلی بهانه میاورد و میگفت فعلا شرایطم جور نیست و فلان
نگارم از وقتی فهمیده بود با سامیار محرم شدم باهام سرسنگین شده بود.چند دفم رفتم خونشون وقتی دیدم زیاد محلم نمیده منم بیخیالش شدم.بعضی روزا میرفتم خونه بابام بهشون سر میزدم که مامان گله نکنه و یه موقع سرزده بیاد خونم.از مامان شنیده بودم که ارمین و زنش برگشتن ایران و دارن باهم زندگی میکنن ولی ارمین رابطش با پدرش اینا رو قطع کرده بود.مامان هم مدام نفرینش میکرد و میگفت خدا کنه روز خوش نبینه من اما از بس عشق سامیار کورم کرده بود هیچی برام مهم نبود و چیزی جز اون نمیدیدم.اونقدر بهش وابسته بودم که اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه چیزیم کم بود.سامیار میگفت کم کم قراره برای کارش بره ترکیه.منم هرچی اصرار کردم منو ببره میگفت اصلا امکانش نیست.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_سیوهفتم
یکتا
بد جور حرصم گرفته بود ومدام با خودم این جمله رو تکرار میکردم
--لازم بشه میمیرم میکشم اما اجازه نمیدم که اون خواهر کم عقلم با آراد ازدواج کنه صدای خاله رشته افکارمو برید
--حالت خوبه یکتا؟؟؟بلند شدم و روبه روش ایستادم و با لحن عصبی بهش گفتم
--تا دیروز که مثل پروانه دور من می چرخیدی الان چی شد که رفتی طرف همتا خانم هان ؟؟؟؟انگشتشو جلوی بینیش گذاشت و با تن پایین صداش گفت
--خفه شو الان مادرت میشنوه
مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد
--نشنیدی که میگن سرکه نقد به از حلوای نسیه سری از روی تاسف تکون دادم خواست حرف بزنه که همتا سراسیمه از راه رسیدخاله نگاشو به همتا داد
--چی شد داماد جونمون رفت همتا نفس زنان گفت
--نه تو کوچه منتظره میخوام سرویس مادرشو براش ببرم.خاله ازم فاصله گرفت و چند قدمی رو به سمت همتا رفت
--آراد بیچاره که گفت من خریدم چرا میخوای پس بدی سرویس به اون گرونیو
همتا با اخمای درهم رفتش گفت
--خاله جون برو و اون جعبه کوفتیو بردار بیار خاله از روی ناچاری باشه ای گفت و رفت الان آراد تو کوچه تنهاست و فرصت خوبی بود که برم و از این ازدواج منصرفش کنم رفتم تو اتاقم و یه چیزاییو عجله ای تنم کردم و برگشتم تو هال خواستم برم بیرون که صدای همتا بلند شد
--کجا میری؟؟بدون اینکه جوابی بهش بدم از خونه زدم بیرون و خودمو به آراد که نزدیکای خونه وایستاده بود رسوندم و با دهن کجی بهش گفتم
--به به آراد خان از این ورا ؟؟آراد که از شدت عصبانیت سرخ شده بود صداشو بالای سر انداخت
--تو با چه رویی بامن حرف میزنی هااان؟؟لبخندی نثارش کردم و گفتم
--پس رک حرفمو میزنم و میرم
نفسی گرفتم و ادامه دادم
--باید این ازدواج مزخزفو بهم بزنی کلافه پوفی کشیدو گفت
--گمشو برو نمیخوام اون ریخت نحستو ببینم الان وقتشه که نمایشمو اجرا کنم
چند قطره اشک تمساحو به سختی تو چشام جمع کردم با بغض ساختگی گفتم
--داری دلمو می شکونی پوزخندی بهم زد
--تو دل داریو این همه بلا سر خواهر تنیت میاری و منو سر کار گذاشتی؟حرفاش خیلی برام سنگین بود نباید اجازه بدم که این ازدواج سر بگیره و تنها چیزی که تو دستم داشتم راز مامان بود
با حرص بهش خیره شدم و با لحن محکمی گفتم
--اون ازدواجو به هم بزن منم هرچی که درمورد خانوادت میدونم بهت میگم
بهت میگم که بابای بی شرفت چطور حق و حقوق مارو.....
--تو کی باشی که بخوای ازدواج منو به هم بزنی؟؟؟چشامو به طرف صاحب صدا که همتا بود برگردوندم تند و عصبی با جعبه سرویسی که دستش بود خودشو به ما رسوند و بدون دادن مهلت یه سیلی محکم زیر گوشم خوابوند.
همتا
دستشو جای سیلی گذاشت و درحالی که اشک تو چشاش جمع شده بود به آرومی لب زد
--من تاوان این سیلیارو ازت پس میگیرم همتا جمله آخرشو با بغضی که تو صداش بود زد و راهشو کشید و رفت
--یکم تند نرفتی؟؟؟نگامو به آراد که این حرفو زد دادم و طلب کار بهش گفتم
--توکه خودت اینجا بودی و حرفاشو شنیدی سری تکون داد و نیم نگاهی به جعبه داخل دستم انداخت و متعجب لب زد
--این دیگه چیه؟؟؟جعبه رو به طرفش گرفتم
--سرویس مادرته پسش زد
--نه این دیگه مال توئه به سمتش برگردوندم
--من مال دزدی می خوام چیکار ؟؟؟آراد که چاره دیگه ای نداشت اجبارا باشه ای گفت و جعبه رو گرفت و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و راهشو کشید و رفت خداروشکر که به موقع رسیدم وگرنه یکتا همه چیو به آراد لو داده بود.برگشتم خونه و با بی حالی به طرف اتاقم میرفتم اما با پیچیدن صدای مامان تو گوشم وایستادم که با لحن کنایه آمیزی گفت
--شنیدم که مادرشوهرت سنگ رو یخت کرده.برگشتم و با بغض بهش خیره شدم
دلم لک زده بود برای بغلش کردنش چند قدمی رو به طرفش برداشتم که با اخم و تخم فورا رفت آشپزخونه بغضم شکست و اولین قطره اشک رو گونم چکید به دو رفتم تو اتاق درو بستم و خودمو رو تخت ولو کردم کاش هرگز اون دفتر لعنتیو نمی دیدم ای کاش که میتونستم حرف دلمو به مامان بزنم طولی نکشید که صدای هق هق گریم کل اتاقو به خودش گرفت یه مدت گذشت که صدای باز شدن در اتاق میون زار زدنم پیچید هق هق کردنم بند اومد و تو دلم لبخندی زدم می دونستم که نمیتونه تنهام بذاره کنارم نشست و مشغول نوازش کردن موهام از زیر شال شد مدتی بعد خم شد و بوسه ای رو به گونم زد چیزی نگفتم و ساکت موندم اونم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد با اومدن مامان حال و هوام عوض شد و فقط یه چیز مونده بود که آزارم میداد اونم چشای گریونم خواهرم بود باید از دلش در بیارم اون هر چقدرم که بد باشه باز خواهرمه بلند شدم و خودمو به دم در اتاقش رسوندم
آروم درو باز کردم و رفتم داخل بدون اینکه پتو رو خودش بکشه خوابش برده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_سیوهفتم
پدر از همه جا بیخبر باز میگفت:ای بابا چقدر دردسر میتراشید.مراسم اصلی بعدا انجام میشه.این فقط یک تعهده همین.و بالاخره عزیز و عمه مهناز با ما راهی شدند.چقدر جلوی اینها خجالت میکشیدم.در دلشان راجع به من چه میگفتند؟حتما این هم میشد تاییدی بر گذشته که من زیر دست مادری بزرگ شده ام که از جنس خاله ام بود و عاقبت لیاقتم هم همین بود.بیچاره ها دم نزدند.نه آره گفتند و نه نه.هر از گاهی عمه و عزیز بمن لبخند میزدند.ولی از روی ترحم کاملا مشخص بود که حقارت مراسم به چشم همه می آید.خوب خاله و اقا سالار قالتاقتر از آن بودند که بخواهند زیر بار این سرم و رسومات بروند و خرج اضافی کنند.رسیدیم.تابحال نه به محضر رفته بودم و نه دیده بودم.پیاده شدیم.ماشین خاله و سروش هم دم در بود.از پله های باریکی بالا رفتیم.هر دو روی صندلی های چرمی قهوه ای به انتظار ما نشسته بودند.با ورود ما بلند شدند و جلو آمدند.عزیز و عمه را حسابی را تحویل گرفتند و بعد خاله گفت:مه تاج جون شناسنامه هاتون رو بده.مادر در کیفش را باز کرد و هر سه شناسنامه را داد.پدر و آقا سالار در اتاق دیگر مشغول گپ زدن و خندیدن بودند.دو میز بزرگ روبرویمان بود و کولر داخل پنجره پشت یکی از کارمندان قرار داشت و بادش مدام به صورتم میزد.سرم گیج میرفت.حالت تهوع داشتم.اگر آن روز باد کولر نبود شاید صد بار بالا می آوردم.مانتوی سفید بتن داشتم شال سفیدی را که مادر خریده بود سرم کردم.مثلا عروس بودم.آقا گفت:حاضر باشید عروس خانم؟جواب نمیدادم.من عروس نبودم اینجا چه میکردم.من مهدی را میخواستم من نمیتوانستم تعهد بدهم که همسر سروش شوم.من او را نمیخواستم دوباره عاقد گفت:عروس خانم پس کجاست؟مادر با حرص به دستم کوبید:کتی بلند شو.اه.با حیرت عاقد را نگاه میکردم.آخر سر گفت:شما عروسید؟اشکهایم روی گونه هایم ریخت.چشمانم از حدقه بیرون شده بود و مات و مبهوت نگاهش میکردم.عاقد گفت:اینجا چه خبره؟مادر عروس کیه؟مادرم دوید جلو و با عاقد به آهستگی که شنیده نمیشد نجوا کرد.خاله هم کنار من آمد.دستش را روی شانه هایم گذاشت:خاله جون چی شده؟برگشتم.چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم.سرم را بلند کرد.صورتم را پاک کرد و گفت:کتی چیه؟اتفاقی افتاده؟گفتم:خاله من آمادگی ندارم میترسم.
-ای بابا همه ی دخترا همینطورند.ولی بعد از عقد خدا مهر و محبت رو به دل هر دو طرف میندازه.نترس خاله داری عروسمیشی.بخند.صورتم را بوسید و مرا تا میز عاقد برد.
عاقد گفت:شما راضی به این ازدواج هستید؟نگاهم روی میز خیره بود:خانم با شما هستم.
-بله بله راضیم.خاله دست زد.کل زد و عزیز و عمه هم دست زدند.صدای مبارکه به سلامتی به پای هم پیر بشند به گوشم میرسید.چرا همه جا تاریک بود.حالا که روز بود ساعت 10 صبح است.پس چرا جایی را نمیبینم.چرا همه دست میزنند؟چرا در غم من شادی میکنند؟من سروش را نمیخواهم.من مال کس دیگری هستم.جرات نداشتم بگویم تلفن بزنید به موبایل شوهرم.او منتظر تلفن من است.مادرش قرار است بیایدخواستگاری.مهدی به دادم برس.مهدی من بدون تو میمیرم.خدایا به دادم برس.هیچ چیز نمیفهمیدم.فقط سروش را دیدم کنارم ایستاده و حلقه ای را دارد که به انگشت ازدواجم میکند.دستم را کشیدم حال خودم را نمیفهمیدم.دختره احمق آخر ابروریزی میکنی.نه نمیگذارم.او لیاقت مرا نداشت.چرا در باز نمیشود مهدی بیاید.سروش خندید و دوباره دستم را گرفت.بوسید و حلقه را دستم کرد.مادر هم حلقه ای دیگر بمن داد که دست سروش بکنم.این حلقه را از کجا آورده؟منکه با او حلقه ای نخریدم.پس چرا باید من دستش کنم؟مادر با حرص حلقه را کف دستم فشار داد.گرفتم و با بیحالی در انگشت سروش فشردم.عزیز جلو آمد.دیگر طاقت این یکی را نداشتم.دیدن آنها یادآور خاطراتم بود.یادآور مهدی عزیزم بود.نگاهش از همیشه دلسوزتر و مهربان تر شده بود.آمد تا هدیه ای به من بدهد که خودش را بی اختیار د رآغوشش انداختم.گریه امانم نمیداد.عزیز تو رو خدا تو واسطه شو و مرا از دست اینها نجات بده.اما همه در قلبم بود و چیزی از دلم روی پیشانیم نوشته نمیشد.سرم را به آغوش گرمش که همیشه بوی یاس میداد گرفت و مرا میبوسید.سرم را بلند کردم چشمان عزیز هم خیس شده بود.مادر هم گریه میکرد.گریه ی شادی نبود غربت بود و غم.فضای محضر سنگین بود.صدای کولر در مغزم میپیچید.عمه مهناز هم گریه میکرد.شاید هم حس میکردند که ازدواج نامتعارفی است.فایده ای نداشت.من متهم بودم و باید با پای خودم به حیاط زندان میرفتم.تا به دار آویخته شوم.عزیز لبخند زد:مبارک باشه گریه نکن خوبیت نداره.و سکه ای بمن داد.مادر که متوجه ی حالم بود سریع از دستم گرفت.محضر دار دفاتر را مینوشت قلم زدنش هم آزار دهنده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوهفتم
آخر سر هم طلعت کلیدروجلوم پرت کرد باهزار تا تشر که بارم کرد گریه کردو رفت
و جلوی تیر و طایفه اش زیر لب غر میزد و وسایلشو تندتند جمع می کرد بره من که حرف بدی نزده بودم رفتم جلوشو بگیرم نره که دوتا کلفت بارم کرد که ننه با عصبانیت بلندشدچیزی بگه با چشمای گردشده آرومش کردم آرام باشه قوم حکیم یکی یکی ریز تا درشتشون رفتن هرچی بود بارم کردند پیشمون شدم ای کاش لال بودم حرفی نمیزدم مراسم حکیم رو خراب کردم خوب خودش خواسته بود قوم اجوج موجوجش تا حدی بخورند بپاشن بدم نصفشو وصیت کرده بود بدم نیازمند اصلا اینا کجا بودند وقتی حکیم حالش بد بود یه سراغی از حکیم میگرفتن چقدر حکیم به اینا محبت کرده بود حالا که حمید من مرده بخورن بپاشن مگه میشه جماعت مرده پرست بد این مراسم من چکار میکردم ن پولی داشتیم ن تو انبار چیزی بود برای دخترها حالا خودم به جهنم من موندم و شامی که باید تا چند ساعت دیگه آماده میشدهنوز از شوک دعوای قبلی بیرون نیومده بودم که رحمت عصبی از در اومد تو چنان از عصبانیت قرمز شده بود که ترسیدم داد زد.زنیکه مگه تو کی هستی که بخوای برا ما امر و نهی کنی حیف که سفره عزای آقام پهنه وگرنه چنان میزدمت که نتونی تکون بخوری آذرو مهری گریه میکردن و ننه بیچاره هم التماس رحمت میکردکوتاه بیاد جواب رحمت و ندادم نه بخاطر اینکه میترسیدم ازش فقط نمیخواستم روح حکیم بیشتر از این آزرده بشه حنیفه اومد وبه هر ترفندی بود رحمت رو آروم کرد و بردبدتر از این که تا اومدن مهمونا ۳ ساعت بیشتر وقت نمونده بود و غذا آماده نبودبا بغض سنگینی کنار حوض و دیگها نشستم و به لاشه گوسفندی که هنوز تکه تکه نشده بود نگاه کردم و اجازه دادم اشکهام ببارن چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای یاالله جمعیتی توجهم و جلب کردبرادربزرگترم و خواهرم ماه نساء و شوهرش اومده بودن به طرفشون پرواز کردم و از شادی دیدنشون گریه میکردم
ننه هم به سر و صداها بیرون اومد و فکر کرد باز دعوا شده اما با دیدن بچه ها به طرفشون رفت و اتفاقهایی که افتاده بود مختصر براشون گفت و تاکید کرد وقت نداریم و زود دست بکار بشن تا جلوی مردم آبرومون نره خونواده ام حکیم رو خیلی دوست داشتن و براش احترام ویژه ای قائل بودن چون تو وقت خشکسالی اگه کمکهای حکیم نبود همشون تلف میشدن پس تمام توانشونو برای خدمت گذاشتن توران سریع کنار گونی پیاز نشست و تند تند پوست میکند و خرد میکرد. خلاصه همه یه ور کار و گرفتن
و کمک کردند همه چی سر وقت همگی آماده شدحتی عروسهامون با کمک دخترهاشون حلوا و نون روغنی هم درست کرده بودن که زیادی شاهانه بودمردم یکی یکی و دسته دسته اومدن دیگه با خیال راحت بین زنها نشستم و برای شوهرم عزاداری کردم موقع صرف شام بودبا خودم گفتم این که قهر کرده بود یک عالمه ریچاد بارم کرد پس چرا باز پیداش شده بود که طلعت و دار و دستش اومدن در عجب بودم از پررویی این آدماچنان تو سر و صورتشون میکوبیدن که هر کی میدید میگفت به به عجب خواهر و برادرهای دلسوزی اما من از ذاتشون خبر داشتم و به گوشم رسیده بود پشت سرم چی ها گفتن وقتی کاسه های آبگوشت خوش طعم و جلوشون گذاشتم قیافه اشون دیدنی بودآخرم با فیس و افاده لب به غذا نزدن و خودشونو به غش زدن و کاری کردن چند تا از مهمونا نتونن غذاشونو بخورن.مراسم بخوبی برگزار شداین اواخر یه گاو خریده بودیم تا از شیرش برای ماست و لبنیات خونمون استفاده میکردیم، با صدای ما...مااا گفتنش علوفه ها رو بغل زدم و ریختم جلوش بی زبون با ولع مشغول خوردن شد و منم با آرامش شیرشُ دوشیدم، زیر لب خدارحمت کنه ای برای حکیم فرستادم که با گرفتنِ این گاو کمک زیادی بهمون کرد اما غافل از اینکه به همینم رحم نمیکنن به اسکناس های مچاله شده در دستم نگاه کردم و بغضمُ قورت دادم اما وقتی نگاهم به صندوقچه ی کوچک پول های همیشگیمون میفتاد
که خالیِ خالی شده قلبم فشرده میشد،وقتی به زمستون پیش رو فکر میکردم که چجوری باید شکم بچههام پر کنم ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید و پشت سرش قطرههایِ اشک دیگه که انگار به اجبار پشت پلک هام اسیر شده بودن و الان سندِ رهایی پیدا کردن وسُر میخوردنُ فرو میریختن با صدای آذر که دنبالم بود اشک هامُ پاک کردم و به دخترکم که بعد از فوت باباش چارقد به سر کرده بود نگاه کردم از هر زاویه که براندازش میکردم باز کوچک و بچه بود،آهی کشیدم و با کمکِ ستونِ کنار دیوار پا شدم، این چند وقت به دلیل کار زیاد و کمبود استراحت به شدت پا درد هام افزایش پیدا کرده بود. اسکناس ها به همراه چند سکه یه قرونی و چند قرونیُ در دستمال پیچیدم و به احمد دادم تا مایحتاجِ لازم برای مراسمُ آماده کنه، احمد چشمی سر به زیر گفت و سریع پا شدُ دنبالِ کار هاش رفت،
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_سیوهفتم
اگه غیرت داشتی رباب به این روز نمی افتاد یه لحظه فکر کردی اگه رباب ناپاک بود بازم فرار می کرد و تو این جهنم نمی موند!مونده تا ثابت کنه گناهی نداره هیچ وقت باهاش حرف زدی؟ازش پرسیدی حقیقت چیه؟!وای رستم وای که آه این دختر دامن هممونو میگیره،اولم تو که همه این آتیشا از گور تو اون زن عفریته ات بلند میشه، تویی که دیگه باید النگو بندازی دستت و بشینی تا سودابه بهت بگه چیکار کنی!قبل اینکه رستم چیزی بگه عمه رفت سمت سودابه دستش و کشید و گفت بریم که دیگه اینجا جای ما نیست..!تا سودابه قدم برداشت، رستم یک عربده ای کشید که همه خشک شده فقط نگاش کردیم
_دیگه اینجا جای شما نیست،دست زن منو ول کن و خودت برو،!سودابه جرات داره یه قدم دیگه برداره، برای همیشه باید بیاد خونه خودتون.سودابه ترسیده سریع دست عمه رو ول کرد برگشت یه گوشه واساد،عمه که دید قرار نیست سودابه بره با فحشهایی که زیر لب میداد با حرص خودش رفت بیرون
_منو ببین سودابه تا الان هر سازی زدی رقصیدم،ولی دارم بهت میگم این چند وقتی که توران اینجاست بشنوم اذیت شده روزگارتو سیاه می کنم!!باورم نمیشد رستم داره این حرفارو میزنه، شایدم تحت تاثیر شرایط جو گرفتتش و شب بره پیش سودابه دوباره عوض میشه.شونه بالا انداختم فعلا که شرایط طبق خواسته من پیش رفت، برای شروع بد نبود،یه دمت گرم به خودم گفتم و کمک کردم رباب بلند شه با زیبا بردیم اتاق من که وسیله های سودابه رو ریخته بودم بیرون،تمیز شده بود،!اول باید یه فکری به حال رباب می کردم تا مثل یه کلفت کار نکنه،برای شروع هم باید یه جوری ثابت می کردم که رباب نانجیب نیست و خیانت نکرده.پرسیدم رباب چرا ازم دفاع کردی؟
-چون حس کردم فقط تویی که می تونی جلوی این سودابه مکار وایسی! توران ناامیدم نکن،خسته شدم از اینکه این همه به خاطر گناه نکرده دارم تقاص پس میدم!
_رباب لطفا با صداقت جواب سوالمو بده، تو واقعا قبل از رستم با هیچ مردی نبودی؟!با بغض گفت چه فرقی می کنه،مگه کسی حرف منو باور می کنه!
_من باور می کنم لطفا حقیقتو بگو تا بتونم کمکت کنم.
-به خدا من جز رستم هیچ مردی حتی به
چند قدمیم هم نزدیک نشده بود،من نمیدونم چرا شب عروسی ازم خون نیومد.منم دلیلشو نمیدونستم، تا حالا نشنیده بودم واس دختری همچین اتفاقی بیوفته،باید فکر می کردم تا ببینم چیکار میشه کرد.!!
_نگران نباش یه کاریش می کنیم، ولی شروع دیگه این لباسای کهنه رو نپوش،وقتشه که به خودت برسی تا همه ببین که چقدر زیبایی،سودابه برای اینکه زیبایی تو به چشم نیاد،!مجبورت کرده این لباسارو بپوشی تا مبادا دل رستم واست بلرزه،الان وقتشه که طبق سیاست سودابه جلو بریم،!!به موقعش مشکل اینکه چرا خون نیومده رو حل می کنیم.فردا اولین کارت این باشه که بری حموم و این لباسایی که میزارم واستو بپوشی واینکه از امشبم تو اتاق من میمونی،نه تو انباری و اینکه سعی کن به صورت اتفاقی زیاد جلو چشم رستم باشی، باید سعی کنیم رستم یه مدل دیگه ببینتت!!بعد یکسال مطمئنا عصبانیتش کمتر شده
_زیبا یه جا بنداز رباب بخوابه،خودمم خسته امم دارم هلاک میشم، فردا صبح زود بیدارم کن کلی کار دارم راستی نفهمیدی همراهای من و کجا اسکان دادن؟!!
_سربازا که رفتند فقط اون محافظه که نذاشت بخوری زمین مونده، تو اتاق ته حیاطه،روبروی اتاق خودت قبلا یکی دو تا از کنیزا اونجا میخوابیدن،یکساله که سودابه برای اینکه همه کارارو رباب انجام بده اونا رو مرخص کرده، فقط من موندم که زورش به من نرسید،!یعنی مادرت نذاشت که منم بیرون کنه.دندون قروچه ای کردم قبل از خواب اول باید با رستم حرف میزدم،اگه رستم باهام همراهی میکرد راحتر موفق میشدم،میخواستم زیبا رو بفرستم دنبال رستم،ولی به خاطر در آوردن حرص سودابه خودم رفتم سمت خونه اشون که یه قسمت از حیاط و کوچکتر از عمارت خودمون درست کرده زندگی می کردن!!
_خان داداش...چند باری صداش زدم که رستم با سودابه همزمان اومدن بیرون
و گفت خیر باشه این وقت شب توران!
- خانم،چیه فهمیدی اشتباه کردی اومدی
عذرخواهی؟!پوزخند رو لبم پر رنگ شد نه راستش نشد امروز درست حسابی برادرمو ببینم دلم واسش تنگ شده اومدم خواهر برادری تو حیاط یه گشتی بزنیم!!رستم لبخند زد و سرش و تکون داد،ولی سودابه با اخم گفت
رگ دلتنگیت نصفه شب گرفته؟!فردا نمی تونستی بیایی؟!
_تو مشکلی داری با این قضیه ؟برادرمه دوست دارم نصفه شب ببینمش!سودابه خواست ادامه بده که رستم با حرص گفت برو تو سودابه، داری کُفریم می کنی!بعدم اومد سمتم بازومو گرفت گفت بریم با خوشحالی رفتیم سمت یه سمتی از حیاط که تاب وصل بود،نشستم روش ،رستم مثل بچگیام آروم شروع کرد به تاب دادنم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii