#ماهور هستم
یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم #فوت کردن و با عموم زندگی میکردم.😓
متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب،
زن عموی پلیدم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان #وارث بیاره.😭 و بعد مثل دستمال بندازنش بیرون ..
منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاقی که...
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوسوم
با فکر به اینکه این آخری ها عماد بلای جون لوران شده بود و می خواست به جای من از لوران انتقام بگیره، یه دفعه از غیرت زیاد نفسم بند اومد. یقه اش رو گرفتم و غریدم:
-نکنه خودت فرستادیشون ؟ گفتی نصفی شبی سراغش برن که نتانه حرفی بزنه، آره عماد؟
عماد با اخم غیض کرد. دست روی دستم گذاشت تا ولش کنم.
-خان مگه منو نمیشناسی؟ اذیتش می کردم؛ اما نامرد و بی غیرت نیستم.
هنوز باورم نمی شد. عماد بدجوری به خون لوران تشنه بود.
-پس از کجا خبر دار شدی دیشب چه بلایی سر لوران اومده؟ حرف بزن مرد! تو از کجا فهمیدی؟
-مگه بار اولمه خان ؟ هر شب کارمه دوروبر عمارت نگهبانی بدم. دیشب هم صدای جیغ از اصطبل شنیدم و سراغشون رفتم. دیدم دو تا گردن کلفت دوره اش کردن.
نفس راحتم بالا اومد و دستهام شل شد. بی خودی فکرم هرز رفته بود. من که عماد رو یه عمر می شناختم. مرد روراستی بود. اخلاق نداشت اما وجدان و غیرت داشت.
رهاش کردم و قدمی عقب گذاشتم. عماد لباسش رو صاف کرد و ادامه داد:
-به خاطر همین نمیخواست بهت بگم. میگفت خون جلوی چشمات رو میگیره.
نفسی گرفتم. الحق که راست میگفت. دلم میخواست خرخره جفتشون رو بجوام.
عماد سر بیخ گوشم آورد.
-میخوای چه کنی خان؟
نفسمو تند بیرون دادم. دست رو شونه عماد گذاشتم و بیخ گوشش گفتم:
-پیداشون کن عماد. فرقی نمیکنه لوران باشه یا بقیه دخترای عمارت. قلم دست مردایی رو خرد می کنم که جرات کنن زیر سقف خانۀ من به زن های این خانه دست درازی کنن. حقشان رو کف دستشان میزارم تا دیگه کسی غلط اضافه نکنه.
عماد هم با جد سر تکون داد.
-گوش به فرمانم خان.
و به راه افتاد. نگاهم به اصطبل رسید که لوران با لباس کهنه از گوشه ای در ما رو میپاید. با دست های مشت شده سراغش رفتم. حالا اونقدر غریبه شده بودم که عماد محرم رازش شده بود و به من حرفی نمی زد؟
تا به اصطبل رسیدم در رو محکم باز کردم. در از دست لوران کشیده شد. لوران وسط راه موند و نگاه ازم گرفت و سر به زیر انداخت . جلوش وایسادم و غریدم:
-عماد راست میگه؟
سر تکون داد.
-میشناختیشون؟
-نه شناس نبودن.
-نشونه ای نداشتن؟ چیزی ندیدی؟
-نه سیاوش!
به زبونم اومد تشر بزنم. «سیاوش خان، نه سیاوش!»
اما اونقدر حالش خراب بود که دلم نیومد. نگاهم به دست زخمیش افتاد. قدمی جلو گذاشتم. دلم براش سوخت. به این فکر کردم که دیشب چه حالی داشته و اگه عماد به دادش نمی رسید، اون نامردها چه بلایی سرش آورده بودن؟ چقدر ترسیده بود که راه به جایی نداشت.
دست دراز کردم که با ترس عقب کشید.
-دستت چی شده؟ اونا این بلا رو سرت آوردن؟
باز سر بالا پایین برد. دندون رو هم ساییدم.
-چرا نخواستی بگی؟
هنوز سر به زیر بود که تشر زدم:
-لوران! با توام!
سر بالا آورد. چشمهاش خیس بود.
-هزارون درد دارم سیاوش، نمیخواستم این دردم قوز بالا قوز بشه.
-پس میخواستی دندون رو جیگر بذاری تا این دفعه چند نفری سراغت بیان و خلاصی نداشته باشی؟
مثل قدیم اخمی کرد. با اینکه لباس زنانه پوشیده بود اما هنوز لوران قدیم رو تو کارهاش میدیدم.
-زبانت رو گاز بگیر سیاوش! قرار بود عماد پیداشون کنه.
ریشخند زدم:
-عماد؟ از کی تا حالا با عماد جی جی باجی شدی؟ یادمه دفعه آخر اصطبل رو به آتیش کشوند و میون شعله ها ولت کرد تا بمیری. حالا عماد هم سفره ات شده؟ نکنه از من خسته شدی و سراغ دست راستم رفتی؟
-نه سیاوش به جان آقام...
وسط حرفش پریدم :
-کدوم آقا؟ همون که ولت کرد و مثل ترسوها فراری شد؟ نمیخواد جان همچین بی غیرتی رو قسم بخوری.
با انگشت خط و نشون کشیدم.
-وای به حالت لوران! ببینم دور و بر عماد می چرخی، من دانم و تو.
فقط با چشمای خیس نگاهم کرد. نفسی گرفتم و بیرون اومدم. باید چند نفری رو پی عماد میفرستادم. زاده نشده کسی به زنهای عمارت خان چشم داشته باشه.
چند قدم جلو رفتم. ولی هنوز غیض داشتم. قدم هام وایساد و به عقب برگشتم. لوران هنوز تو درگاهی به من نگاه می کرد. دندون روی هم ساییدم. نه اینجوری نمی شد باید خودمم پی شون می رفتم. ننه اشون رو به عزاشون می شوندم.
***
«لوران»
با صدای شیهۀ چند اسب از جا پریدم و از مطبخ بیرون زدم. از ترس زبونم به حلقم چسبیده بود و دلم گواهی خبرهای بد رو می داد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوچهارم
از دیروز که سیاوش خبر دار شده بود، با عماد و چند نفر دیگه سوار اسب هاشون شدن و رفتن. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. همینکه پا به حیاط گذاشتم با دیدن چند مردِ تفنگ به دست و عماد و سیاوش دستهام مشت شد.
سیاوش و عماد از اسباشون پایین پریدن و سیاوش به سمت گاری ای که تازه رسیده بود رفت.
یقه مردی رو که بدجوری زخمی شده بود گرفت و از گاری پایین کشید.
با دیدن مرد نفسم گرفت. خودش بود، همون مردی که دستای کثیفتش رو تنم می چرخید. عماد هم مرد بعدی رو از گاری پیاده کرد و رو زمین کشون کشون جلو آورد.
سیاوش همونجور که مرد رو می کشید جلو اومد تا به من رسید. با دیدن مرد حالم بد شد. تموم صورت و بدنش زخمی بود. مرد زخمی رو زیر پام انداخت که مرد ناله ای کرد. از ترس خودم رو عقب کشیدم و بی فکر به سمت سیاوش قدمی برداشتم.
سیاوش خم شد و موهای مرد رو کشید. سر مرد بالا اومد که پرسید:
-خودِ نابه کارشه؟
فقط سر تکون دادم. خاتون کنارم رسید و شونه ام رو مشت کرد.
سیاوش موهای مرد رو به تندی ول کرد و به زبیح اشاره کرد. زبیح و دو مرد دیگه جلو اومدن و مرد رو بلند کردن.
سیاوش جلو رفت و دوباره از من پرسید:
-کدومشون سراغت اومد؟
با سر انگشت مرد اول رو نشون دادم که سیاوش اشاره ای به زبیح کرد. یکی از مردها گردن مرد رو گرفت و دو مرد دیگه بازوی مرد رو گرفتن. نگاهم به مرد بود که زبیح جلو اومد و تفنگش رو بالا برد و با قنداق تفنگش رو دست مرد کوبید. با صدای فریاد مرد سر تو سینۀ خاتون پنهون کردم. خاتون شونه ام رو مالید. با صدای نعره مرد دیگه اشکم چکید و تو خودم جمع شدم.
صدای سیاوش رو شنیدم که گفت:
-این عمارت و اهالیش حرمت دارن. می خواد خاتون باشه، یا این گیس بریده. فرقی نمی کنه. کسی حق نداره به حریم این عمارت دست درازی کنه و نگاه چپ به اهالی بندازه.
از میون دستهای خاتون نگاهی به مرد و سیاوش انداختم. سیاوش پا بیخ گلوی مرد گذاشته بود و مثل یه شکارچی به من نگاه می کرد.
-این دو تا نامرد به سزای کارشون رسیدن. زمین هاشون رو گرفتم و از امروز به بعد جایی تو این آبادی ندارن. تا وقتی من زنده ام دست هر کسی که به اهالی دست درازی کنه رو قلم می کنم. شیر فهم شد؟
همه سر بالا پایین بردن که سیاوش به عماد اشاره کرد و عماد به مردها دستور داد دو مرد رو جمع کنن.
جلو اومد که از ترس پیرهن خاتون رو مشت کردم و تو بغلش پناه گرفتم. سیاوش دید و سر به سمتم خم کرد.
-شنیدم فکر می کردی من بهشون دستور دادم سراغت بیان؟
فقط نگاهش کردم. ناراحت نگاهی به اطراف کرد. به تریج قباش برخورده بود.
-آره لوران؟ فکر کردی اینقدر نامردم که دو تا اجنبی بفرستم تا به ناموس این عمارت دست درازی کنن؟
از حرفم پشیمون شدم. شاید سیاوش اذیتم می کرد و نمی ذاشت نفس بکشم؛ ولی دزد ناموس نبود.
سیاوش با ناراحتی آهی کشید.
-من شاید سنگدل و بی رحم باشم اما دزد ناموس نبودم و نیستم. تو هم خوب حواست رو جمع کن. مِن بعد از این کسی نامردی کرد به خودم می گی. شنفتی؟
فقط سر پایین آوردم که سیاوش به راه افتاد. نگاهم به عماد رسید که با ناراحتی منو می پایید. خاتون منو از بغلش بیرون کشید و دستی روی سرم کشید.
-دل نگرون نباش دخت. دیگه کسی اذیتت نمی کنه.
لبخند تلخی زدم. شاید از دست دزد ناموس ها نجات پیدا کرده بودم اما با سیاوش چیکار می کردم که هنوز دست از سرم برنداشته بود؟
***
روزهام تو ترس و دلهره می گذشت. حالا دیگه حتی تو اصطبل هم آرامش نداشتم و همش می ترسیدم شب و نصفه شب سراغم بیان و بلایی به سرم بیارن. عماد هم از اون شب حواس جمع شده بود و شبها بهم سر می زد. با اینکه هنوز اخم می کرد اما هوام رو داشت و نمی ذاشت کسی اذیتم کنه.
نیمه شب خواب و بیدار بودم که با صدای قهقهه ای از خواب پریدم. ترسیده نگاهی به اطراف کردم و تو تاریکی با چشم های ریز شده گوش کشی کردم. با صدای قهقهۀ بعدی خیالم یکم راحت شد. سیاوش بود. دوباره چشم رو هم گذاشتم اما خواب از سرم پریده بود و باد صدای قهقه های سیاوش به گوشم می رسوند. از جا بلند شدم. بالاپوشم رو برداشتم و به آرومی در رو باز کردم. هوا ظلمات بود و نور کمرنگ مهتاب به سختی می تونست اطراف عمارت رو روشن کنه.
آروم آروم از اصطبل بیرون رفتم. هوای سرد شبونه میون دامنم پیچید و لرز به جونم انداخت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوپنجم
بالاپوشم رو محکمتر دور خودم پیچیدم و جلوتر رفتم. هو هوی باد بیشتر شد و صداِی قهقۀ ترسناکی که تو دل درختا می پیچید انگار منو به گذشته می برد. به همون روزهایی که سیاوش خاطرخواهم شده بود. به همون روزایی که با هم می تاختیم و به چشمه و نهر میرفتیم. همون روزهایی که تنها غصه ام آقاجان بود و اینکه منع کرده بود با سیاوش رفاقت کنم. ای کاش اون روزها به حرف آقاجان گوش داده بودم. اگه گوش میدادم آقا هیچ وقت قصد جون سیاوش رو نمی کرد.
آروم آروم میون درختا جلو رفتم. صدای قهقه ها راهنمای راهم بود. بالاخره تو تاریک روشنایی میون درختا مردی رو دیدم که زیر تنه درختی نشسته و کوزه ای در کنارش بود. سر مرد تلو تلو می خورد و تو تاریکی هیبت ترسناکی داشت.
به سمتش رفتم. قدم هام بدون اجازه ام جلو می رفت. آخرسر دیدمش. سیاوش بود اما چه سیاوشی که هیچ خبری از یال و کوپالش نبود. انگار یه مرد داغ دیده بود که اون رخت و لباس خان بودنش رو در آورده و به قول خاتون مثل ولگردها الواتی می کرد.
با درد نگاهم روی قد و بالاش چرخید. آقاجان! تا آخر عمر ازت دل چرکینم. ببین به چه حال و روزی افتاده؟ مگه چه خطایی کرده بود؟ اونم مثل من بی گناه بود. اما بلایی به سرش آوردی که از داغ بی وفاییم شبها مجنون و الوات می شه.
رو به روش وایسادم و با غصه نگاهش کردم. سر بالا آورد و با دست اشاره کرد.
-های دختر! اونجا چه می کنی؟ بیا... بیا لبی تر کن!
قلبم گرفت. سیاوش سَفیه و دیوانه شده بود. حتی من رو هم نمی شناخت. آقاجان ای کاش داغ این کینه رو به دل نمی گرفتی و هیچ وقت به سیاوش دست درازی نمی کردی که به این حال و روز بیفته. بیچاره سیاوش.
با ناراحتی قدمی جلو گذاشتم. انگار من هم دیوانه شده بودم و خیالم راحت بود که سیاوش منو نمیشناسه. مقابلش رو زانو نشستم که سیاوش سری تکون داد. مست و گیج لبخند کجی زد و باز هم با دست اشاره کرد:
-بیا.
کوزه رو به سمتم گرفت:
-بیا بخور.
کوزه رو ازش گرفتم و کنارم روی زمین گذاشتم.
-سیاوش، رو به راه نیستی. همت کن به عمارت بریم. تو این سرما می چایی.
سیاوش خنده مستانه ای کرد که صداش پیچید.
-خیالت راحت. رو به راهم
-خیالت راحت. رو به راهم.
با درد بهش نگاه کردم. چی به سرت آوردیم سیاوش؟همونجور که نگاهم با ناراحتی روی صورتش می چرخید زیر لب حرف دلم رو زدم:
-نمیخوای سر عقل بیایی؟ تا کی میخوای باده بخوری و شبها عربده بکشی؟
با شنیدن حرفم، با مشت روی سینه اش کوبید.
-تا وقتی دلم سبک بشه.
انگار دل من هم بند به دلش بود که با آهی که کشید سنگین شدم.
-مگه تا حالا سبک نشدی سیاوش؟!
سر بالا ببرد.
-نه! هنوز نفسم بالا نمیاد.
و دست به سمت کوزۀ کنارم دراز کرد و بازهم سر کوزه رو روی لبهاش گذاشت. شراب ناب از گوشه لبهاش روی لباسش ریخت که دست دراز کردم تا کوزه رو از دستش بگیرم.
-نخور سیاوش، بالاخره یه بلایی به سرت میاد!
دستش رو به تندی عقب کشید و غرید:
-دست بکش ضعیفه. چه جسارتا!
لبهام از غصه لرزید. حاظر بودم خودم زجر بکشم اما درد کشیدن سیاوش رو نبینم. ناراحت زمزمه کردم:
-تقصیر لورانه؟
نیشخندی زد و کوزه رو سر کشید. با سر آستین لبش رو خشک کرد و همونجور که کوزه تو دستش بود بهم اشاره کرد:
-اسم اون نارفیق رو پیش من نیار. اون بی غیرتی که از پشت بهم خنجر زد و با نقشه بهم نزدیک شد. میخواست منو بکشه! میشنوی؟! می خواست خلاصم کنه. خودم تفنگ رو تو دستهاش دیدم. بعد از اینکه بهم شلیک کرده بود می خواست فرار کنه که گیرش انداختم. ولی می دونی بعدش چی دیدم؟
سر به تنۀ درخت تکیه داد و تک خنده ای کرد.
-بعدش فهمیدم یه ضعیفه بوده تو لباس مردانه.
صدای خنده اش بلند شد و دوباره قهقه زد:
-باور نمی کنی؟ خیالت دروغ می گم؟ ولی همون دختری بود که یه روزی خاطرش رو می خواستم. نامرد حتی دستمالش رو بهم داده بود. اما همش کذب بود، دروغ گفت، بهم دروغ گفت تا به خون خواهی آقا بزرگش جانم رو بگیره.
بغض کردم. بیچاره سیاوش، بیچاره من.
-اگه نارفیقته، پس چرا نمی کشیش؟ چرا زنده نگهش داشتی؟ بکش و خودتو از این درد خلاص کن.
نگاهش روی صورتم چرخید و از گوشه شونه هام گذشت و به اصطبل که از دور به سختی دیده می شد رسید. اشکم از غمش چکید. طاقت نگاهش رو نداشتم. به آرومی گفت:
-دلم نمیاد که...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوششج
-تا حالا بهت گفتم؟ یه روزی همون دختر نامرد همینجوری به دادم رسید. با اون هیکل کوچیکش بلندم کرد و روی اسبش گذاشت. همیشه برام غریب بود چرا اینقدر نُقلی و دخترونه است. اصلا چرا بوی دختر بودن می ده. اما هیچ وقت فکر نکردم که داره دروغ میگه. من ازش خاطر جمع بودم. دانی چه دختری بود؟ با همان قد و بالاش وقتی روی اسبش می پرید، هیچ کس به گرد پاش نمی رسید. گنجشک رو توی هوا می زد. وای از اسبش. عجب اسبی بود، اصیل، خوش رکاب. ولی من با همین دستهام نفس زبان بسته رو گرفتم. وقتی جلو چشماش اسبش رو کشتم صدای نعره اش آسمون رو می لرزوند.
با یاد رعد و کشته شدنش لبهام لرزید و اشک پشت پلکام جمع شد. هنوز هم داغ رعد تازه بود. سیاوش سنگینیش رو روی شونه ام انداخت و ادامه داد:
- دختر بود اما نعره که می کشید دیگه خیال نمی کردی یه دختر بچه است. مردی بود برای خودش. لوران مردتر از صد تا مرد بود اما...
وسط راه وایساد و به سمتم چرخید. تلو تلو می خورد که دستش رو گرفتم تا نیفته. قدمی عقب گذاشت و به سختی وایساد. سرش کج و راست می شد و پلک هاش روی هم می افتاد. فقط خدارو شکر می کردم که منو نمیشناخت. چشمهاش رو به سختی باز کرد و با دست به من اشاره کرد:
-اما همین مرد، دختر بود. خودم فهمیدم.
و به سینه اش چند بار کوبید.
-روزی که قصد جانم رو کرده بود فهمیدم، رفیقم نامرد بوده.
دستش رو گرفتم.
-بریم سیاوش!
صداش بلند شد.
-نارفیق بود، دخترۀ نارفیــــق.
با هر حرف سیاوش جیگرم پاره پاره می شد. این بلایی بود که من و آقاجانم سرش آورده بودیم.
به زحمت از پله های عمارت بالا بردمش. لُخت و سنگین بود و به سختی می تونستم قدم بردارم. به اولین اتاق رسیدم. مهمان خانه بود. نگاهی به پله ها کردم. نمیتونستم از پله ها بالا ببرمش. قصد کردم تو همون مهمان خانه سرو سامونش بدم. با این حال خراب یه پله هم نمی تونست بالا بیاد
دستهام مشت شد. چرا چرا دلش نمیومد؟ اگه میخواست، میتونست تاوان کار آقاجانم رو بگیره. به ولله اگه زیر سم اسب ها هم جونم رو می گرفت، دَم نمی زدم.
-چرا؟ مگه زجرش ندادی؟ مگه کچلش نکردی؟ مگه تو اصطبل ننداختیش؟ مگه حبسش نکردی. پس غصه ات چیه؟ چرا فراموشش نمی کنی؟ چرا به زندگیت برنمیگردی؟ لوران مُرد. سنگ لحدش رو بذار و خودتو خلاص کن.
کف دستشو روی سرش گذاشت. از درد ابرو تو هم کشید و به تنه درخت تکیه داد.
-تو خبر نداری، همین شده غصه ام.
-چه غصه ای؟ دیگه چه غصه ای مانده؟ بگذر سیاوش، تموم شد و رفت.
-غصه ام همینه که نکنه لوران مقصر نباشه؟
نفس تو گلوم گیر کرد و میون سوز شبونه، عرق رو تیره پشتم نشست. پس سیاوش هم شک کرده بود؟ نکنه عماد یا خاتون حرفی زدن؟ یا شاید از کسی شنیده؟
-خبر داری چرا نمی تونم خلاصش کنم؟ چون میشناختمش دختر، باورم نمی شه برای کشتنم جلو اومده باشه. نمیتانم قبول کنم کسی که بهم شلیک کرده لوران بوده؟
-مگه نگفتی تفنگ رو تو دستش دیدی؟ مگه نگفتی بهت دروغ گفته که پسره؟
سر تکون داد. گیج شده بود.
-گفته بود... گفته بود اما اگه میخواست، میتانست نجاتم نده. میتانست لب چشمه ولم کنه.
اشک از گوشۀ چشمم بارید و تو دلم قربون صدقۀ مهربونیش رفتم. دلم نمیومد به اینها فکر کنه و دیوونه تر از قبل بشه.
به آرومی شونه هاش رو تکون دادم.
- به خودت بیا سیاوش! بد و خوب گذشت، تا کی میخوای حسرت قدیما رو بخوری؟ مردم آبادی گشنه ان، چشمشون به توئه.
سری تکون داد که زیر بازوش رو گرفتم.
-یاالله بلندشو. یا علی بگو و بلند شو.
سیاوش به سختی دست به تنه گرفت و از جا بلند شد. سنگینیش رو روی شونم انداخت. با اینکه سختم بود اما تلاشمو کردم هر جوری شده سیاوش رو به سمت عمارت ببرم. اونقدر از شنیدن حرفهاش حالم خراب بود که دلم نمیومد انقدر بدبخت و بیچاره ببینمش.
خنده بلندی کرد و گفت
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهى...!
در سڪوت شب
ذهنمان را آرام ڪن.
و ما را در پناہ خودت
بہ دور از هیاهوے این جهان بدار.
الهۍ شبمان را با یادت بخیر ڪن.
⭐شبتون خوش🌙💖
•♥️⃟ @zapaasss🍃•
خدایـا'!❤️
دلـممعـجزهاےمیخواهـد
درحـدخُـدابودنت...🍃
ازآنمعجـزههایۍڪہ
ازشـدٺخوشحـاليگریہڪنم🙂
صبحتون بخیررررر 🌤
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوهفتم
-تا حالا بهت گفتم؟ یه روزی همون دختر نامرد همینجوری به دادم رسید. با اون هیکل کوچیکش بلندم کرد و روی اسبش گذاشت. همیشه برام غریب بود چرا اینقدر نُقلی و دخترونه است. اصلا چرا بوی دختر بودن می ده. اما هیچ وقت فکر نکردم که داره دروغ میگه. من ازش خاطر جمع بودم. دانی چه دختری بود؟ با همان قد و بالاش وقتی روی اسبش می پرید، هیچ کس به گرد پاش نمی رسید. گنجشک رو توی هوا می زد. وای از اسبش. عجب اسبی بود، اصیل، خوش رکاب. ولی من با همین دستهام نفس زبان بسته رو گرفتم. وقتی جلو چشماش اسبش رو کشتم صدای نعره اش آسمون رو می لرزوند.
با یاد رعد و کشته شدنش لبهام لرزید و اشک پشت پلکام جمع شد. هنوز هم داغ رعد تازه بود. سیاوش سنگینیش رو روی شونه ام انداخت و ادامه داد:
- دختر بود اما نعره که می کشید دیگه خیال نمی کردی یه دختر بچه است. مردی بود برای خودش. لوران مردتر از صد تا مرد بود اما...
وسط راه وایساد و به سمتم چرخید. تلو تلو می خورد که دستش رو گرفتم تا نیفته. قدمی عقب گذاشت و به سختی وایساد. سرش کج و راست می شد و پلک هاش روی هم می افتاد. فقط خدارو شکر می کردم که منو نمیشناخت. چشمهاش رو به سختی باز کرد و با دست به من اشاره کرد:
-اما همین مرد، دختر بود. خودم فهمیدم.
و به سینه اش چند بار کوبید.
-روزی که قصد جانم رو کرده بود فهمیدم، رفیقم نامرد بوده.
دستش رو گرفتم.
-بریم سیاوش!
صداش بلند شد.
-نارفیق بود، دخترۀ نارفیــــق.
با هر حرف سیاوش جیگرم پاره پاره می شد. این بلایی بود که من و آقاجانم سرش آورده بودیم.
به زحمت از پله های عمارت بالا بردمش. لُخت و سنگین بود و به سختی می تونستم قدم بردارم. به اولین اتاق رسیدم. مهمان خانه بود. نگاهی به پله ها کردم. نمیتونستم از پله ها بالا ببرمش. قصد کردم تو همون مهمان خانه سرو سامونش بدم. با این حال خراب یه پله هم نمی تونست بالا بره
در رو باز کردم و و کشون کشون تا روی زیرانداز گوشه مهمان خانه بردمش و خوابوندمش. مخده رو هم زیر سرش گذاشتم. چشماش آروم آروم روی هم افتاد. رو اندازی برداشتم و روش انداختم. دستم هنوز روی سینه اش بود . دست مردونه اش محکم دور دست دیگه ش گره خورد به هوای اینکه تشنه است یا کارم داره به سمتش خم شدم.
چشماش هنوز بسته بود که یه دفعه چشماشو باز کرد. نگاه ترسناکش روی صورتم چرخید و آخر سر به زخم گونه م رسید. دست بلند کرد و سر انگشتش رو روی زخمم کشید که از درد عقب کشیدم. فکر میکردم حالش خرابه و داره خوابش می بره؛ اما با حرفش به خودم لرزیدم.
-چرا آتیش به جونم کشیدی... لوران؟
من رو شناخت؟ از اول شناخته بود؟ حالا چه خاکی به سرم می کردم؟ همونجور که نگاهش روی نگاهم می چرخید با محبت لب زد:
-چرا میخواستی منو بکشی؟ ما که باهم رفیق بودیم. نون و نمک هم رو خورده بودیم.
لبهام لرزید. از غصه کم مونده بود غمباد بگیرم.
-شرمنده ام سیاوش. نمی خواستم زندگیت اینجوری بشه. حلالم کن.
دست روی پیشونیم کشید.
- حالا خیالت راحت شد؟
فقط نگاهش کردم و اشک ریختم. با سرانگشت اشک گوشه چشمم رو گرفت.
-تاوان خون آقابزرگت رو گرفتی؟
جوابی ندادم. دستم رو که تو دستش بود، روی سینه اش گذاشت.
-منم ازت انتقام گرفتم؛ اما دلم سنگینه. تو این همه وقت چه جوری زندگی کردی لوران؟ با این همه کینه چطوری کنار اومدی؟ من دارم خفه می شم. کم آوردم. هر روز به خودم میگم لوران رو فراموش کن. دست از این بلاها بکش. هرچی بود، گذشت؛ اما باز هم سایه ات مثل بختک رو زندگیم میوفته. هر جا میرم یا خاطراتمون به چشممه یا روزی که با تفنگت اسیرت کردم تو سرمه. خبر ندارم خاطرخواهتم یا چشم دیدنت رو ندارم. هر بار که یاد کینه خواهیت میوفتم تپانچه ام رو برمیدارم و به سراغت میام تا خودمو از شر این کابوس های نصفه شب خلاص کنم اما تا به سراغت میام، تا موهای کچل شده ات رو زیر این چارقد چرکین می بینم...
نفسی گرفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوهشتم
-دلم نمیاد. دستام می لرزه و از فکر مردنت دلم میگیره. چه کنم باهات ریشنا، چه کنم دردت به جانم؟
و با محبت نگاهم کرد
-چجوری غمت رو بخورم و ازت کینه به دل داشته باشم؟ تو چطوری تونستی با اون چشمهای قشنگت هم خاطرخواهم کنی و هم داغونم کنی؟
کم مونده بود از این همه غصه همونجا بشینم و زار زار به حال خودم و سیاوش گریه کنم. فکر می کردم بعد از این همه مصیبت خاطرخواهی از یاد سیاوش رفته اما حالا می دیدم اونم دسته کمی از من نداره. هنوز مهرمون به دل همدیگه است و هر روز سوهان همدیگه می شیم.
مخده رو زیر سرش مرتب کردم.
- بخواب سیاوش. راحت بخواب.
زیر لب زمزمه کرد:
- می خوام فراموشت کنم. می خوام یادم بره کی بودی و چیکار کردی؟ اما از یادم نمیری ریشنا. یادم نمی ره وقتی چشم باز کردم مثل حوری بهشتی بالا سرم بودی. یادم نمیره به دادم رسیدی. حالا چطوری با این همه خاطره ببینمت و خون به جیگر نشم.
دست روی صورت خیس از عرقش کشیدم و نوازشش کردم.
-بخواب سیاوش. بخواب و منو فراموش کن. منم قول میدم فراموشت کنم. بزار به زندگیمون برگردیم. بخواب سیاوش.
و موهاشو نوازش کردم. بالاخره چشماش سنگین شد تا آخرین لحظه چشماش با نرمی روی چشمام می چرخید و دستش روی صورتم بود. تا اینکه دستش شل شد و خوابش برد.
با درد روی گونه اش رو بوسیدم. این اولین و آخرین بوسۀ پر محبت من روی صورت سیاوش بود. بالاخره وقتی یه دل سیر تماشاش کردم. نفسی گرفتم و قد راست کردم. اشکام رو پاک کردم و نگاهی به سیاوش غرق در خواب انداختم. دستام با دیدن وضع و حالش مشت شد. من باید میرفتم. همیشه فکر می کردم اگه بمونم درد و غصه سیاوش کمتر و کمتر می شه. فکر می کردم با شکنجه دادنم آروم میشه اما حالا میدیدم هر دو با هم درد می کشیم و چیزی از غممون کم نمی شه. نه می تونست دست از این خاطرخواهی بکشه نه می تونست کینه اش رو فراموش کنه. تا وقتی تو این عمارت میموندم سیاوش نمیتونست به زندگیش برگرده. باید فرار می کردم. دیگه وقت موندن نبود.
همین که برگشتم با خاتون رو به رو شدم. اصلا دوست نداشتم خاتون من رو بالا سر سیاوش ببینه و حرفهامون رو بشنوه. چه فکری با خودش می کرد؟
با نگاه جدی و اخم های تو هم پرسید:
-چه شده دخت؟
حقیقت رو گفتم.
-سیاوش ناخوش احوال شده.
نگاهی به سیاوش که غرق خواب بود انداخت. دستم رو کشید و در رو بست و آروم زمزمه کرد:
-مجنون شدی دخت؟ خان اگه حواسش به جا بود، تکه بزرگت گوشت بود.
نگاهم روی خاتون چرخید و چرخید. فکرم پی فرارم می چرخید. چجوری باید می رفتم؟ تنهایی نمی تونستم اما اگه خاتون به دادم می رسید...
خاتون بازوهام رو تکون داد.
-چت شده دخت؟ حالت خوش نیست؟
بی هوا دستهاش رو گرفتم و به تندی گفتم:
-می خوام برم خاتون.
لبهای خاتون باز موند و نگاهم کرد. با ناراحتی ادامه دادم:
-فکر می کردم اگه بمانم و سیاوش انتقامش رو بگیره، حالش خوب می شه اما نمی شه خاتون. می ترسم اگه بیشتر بمانم سیاوش دیوانه شه.
خاتون تشر زد:
-زبانت رو گاز بگیر دخت.
دست خاتون رو با دو دست گرفتم.
-خاتون؟ کاراش رو نمیبینی؟ مثل آدم های الوات شده.
نفس ناراحتی کشید.
-ها قبول دارم. حال سیاوش خوش نیست؛ اما کجا رو داری که بری؟ جایی رو نداری. اگه بخوای به خانه خودت برگردی پیدات میکنه.
-برنمیگردم خاتون. آواره آبادیها میشم؛ ولی برنمیگردم. فقط بذار برم.
-مگه میتانی؟ خبر داری چقدر گرگ اون بیرون ریخته؟
-چه کنم خاتون؟ سیاوش داره مجنون میشه. دلم ور نمیداره اینجوری ببینمش. دلم می خواد به زندگیش برگرده و منو فراموش کنه. منم اونو فراموش کنم. ما در حق هم بد کردیم خاتون.
فقط نگاهم کرد که التماس کردم:
-خاتون کمکم کن. به خدا که چاره ای ندارم. هرچی اینجا بمانم سیاوش بدتر میشه؛ ولی اگه برم فراموشم میکنه. می تانه به زندگیش برگرده. اصلا شاید زن گرفت و با طلعت وصلت کرد. ولی اگه اینجا باشم، خار چشمش میشم.
نگاه خاتون رو چشمام رفت و برگشت و بالاخره دستم رو کشید.
-وسائلت رو جمع کن بریم.
ماتم برد. واقعاً قبول کرد، فرار کنم؟ واقعا می خواست کمکم کنه؟ اگه سیاوش میفهمید چی؟
-راست میگی خاتون؟ واقعا کمکم می کنی؟ میزاری بری؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستان اون بکی کانالمون رو از دست ندین ،علاوه بر داستان کلی برنامه ی باحال و جذاب دیگه هم داریم😍😍
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❌❌شروع داستان عاشقانه و جذاب ماهرو❌❌
🔶کلینیک درمانی گیاهان داروئی🔶
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⚪تیم تحقیقاتی استاد خیراندیش🌹
🟣کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/3858170612Cbc02c7429b
✅درمان مسائل آقایان وبانوان
✅درمان بیماری پروستات
✅درمان دیابت
✅درمان دیابت کودکان
✅اعتیاد
🔴جهت درمان قطعی و ریشه ای فرم زیر را تکمیل کنید👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/9ktdt
☎۰۹۱۲۷۷۲۵۵۷۳
🍀@moshaverdarman🍀