eitaa logo
درسهایی از قران کریم ( ترجمه و آموزش و روخوانی و تجوید و دائره المعارف ....... )
3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
6هزار ویدیو
18 فایل
آنچه که از قران کریم می دانیم کپی مطالب آزاد و فقط یه صلوات به روح پدر و مادرم بفرست 💗💗💗
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋وسعت علم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و وصى او🦋 🌷 هنگامى كه موسى عليه‏السلام از خضر عليه‏السلام جدا شد، و به خانه‏اش بازگشت، برادرش هارون عليه‏السلام از موسى عليه‏السلام پرسيد: چه خاطره‏اى از ملاقات با خضر عليه‏السلام دارى برايم بيان كن. 🌷موسى عليه‏السلام فرمود: با خضر عليه‏السلام كنار دريا نشسته بوديم. ناگاه پرنده به پيش ما فرود آمد و قطره آبى را از دريا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار ديگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افكند، سپس قطره ديگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دريا به منقار گرفت و به سوى زمين افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دريا انداخت. 🌷ما از اين حادثه شگفت زده شديم، خضر از آن پرنده پرسيد: اين كارها چيست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد. 🌷در اين هنگام شخصى به صورت صياد به نزديك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحير مى‏نگرم؟ 🌷 موسى و خضر گفتند: آرى، حيرت ما در مورد راز اين حركاتى است كه آن پرنده انجام داد. صياد گفت: من مردى صياد هستم و راز آن را مى‏دانم، ولى شما هر دو پيامبر هستيد و راز آن را نمى‏دانيد. 🌷موسى و خضر گفتند: ما چيزى جز آن چه را كه خداوند به ما بياموزد نمى‏دانيم. 🌷صياد گفت: اين پرنده دريايى است و نامش مسلم است، زيرا وقتى آواز مى‏خواند در آواز خود مى‏گويد: مسلم. 🌷اما اين كه: قطره آب دريا را به منقار گرفت و به آسمان و زمين و مشرق و مغرب و بالا و پايين ريخت مى‏خواست بگويد: بعد از شما در آخر الزمان پيامبرى (پيامبر اسلام) مبعوث مى‏شود كه امت او مشرق و مغرب را مى‏گيرند (در شب معراج) به آسمان مى‏رود و سپس (پس از رحلت) در زمين دفن مى‏گردد. 🌷و اما اين كه آب در منقارش را به دريا ريخت خواست بگويد: علم اين عالِم (خضر) در نزد علم او (پيامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دريا است، سپس وصى و پسرعمويش (حضرت على عليه‏السلام) وارث علم او مى‏شود. 🌷گفتار آن صياد ما را از حيرت بيرون آورد و آرام گرفتيم، سپس آن صياد پنهان شد، فهميديم كه او فرشته‏اى بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال مى‏كرديم فرستاده بود [تا بفهميم دست بالاى دست بسيار است، و در نتيجه مغرور نشويم‏ کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋دعاى گيراى زكريا عليه‏السلام و اجابت آن، و ولادت يحيى عليه‏السلام‏🦋 💠حضرت زكريا عليه‏السلام هميشه اهل دعا و راز و نياز بود، ولى ديدن منظره غذاهاى بهشتى كنار محراب حضرت مريم عليهاالسلام، و استجابت دعاهاى مريم عليه‏السلام، گويى جرقه‏اى بود كه چاشنى قلب او را منفجر كرد و سخت تحت تأثير قرار گرفت. سال‏ها بود تقاضاى فرزندى از خدا نموده بود، تا پس از او وارث او گردد، ولى نتيجه نگرفته بود. 🔷️شايد زكريا عليه‏السلام ديگر اميد نداشت تا داراى فرزند شود، زيرا هم خودش به نهايت پيرى رسيده بود و هم همسرش پير شده بود، چنان كه از ابن عباس نقل شده: زكريا صد و بيست سال داشت، و همسرش داراى نود و هشت سال بود 🔶️اما ديدار منظره ميوه‏هاى بهشتى تابستانى در فصل زمستان و بر عكس، روح و جان او را سرشار از اميد كرد، و دريافت كه مى‏تواند در فصل پيرى داراى ميوه فرزند شود، چنان كه مريم عليهاالسلام در غير فصل ميوه، داراى ميوه‏هاى گوناگون شده است. در همين جا بود كه به خدا عرض كرد: 📘رَبِّ هَبْ لِى مِن لَّدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاء؛ 💠خداوندا! از طرف خود، فرزند پاكيزه‏اى (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى‏شنوى. 🤲 🔷️طولى نكشيد كه فرشتگان در آن موقع كه او در محراب ايستاده، مشغول نيايش بود، صدا زدند: كه هان اى زكريا! خداوند تو را به يحيى بشارت مى‏دهد، در حالى كه كلمه خدا (حضرت عيسى عليه‏السلام) را تصديق مى‏كند و آقا و رهبر خواهد بود، و از هوى و هوس بركنار، و پيامبرى از صالحان است. 🔶️زكريا عليه‏السلام (كه به چگونگى داشتن فرزند در سنين پيرى مى‏انديشيد) گفت: 🗣 💠پروردگارا! چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد در حالى كه پيرى به من رسيده، و همسرم نازا است. 🔷️خداوند به او فرمود: اين گونه خداوند هر كاری را كه بخواهد انجام مى‏دهد. 💠زكريا عليه‏السلام مى‏خواست قلبش سرشار از يقين گردد و ايمانش به مرحله شهود برسد (چنان كه ابراهيم خليل عليه‏السلام براى آرامش قلبش، تقاضاى مشاهده صحنه معاد كرد از اين رو به خدا عرض كرد: پروردگارا! نشانه‏اى براى من قرار بده! 🤲 🔷️خداوند فرمود: 📘آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ إِلاَّ رَمْزًا وَاذْكُر رَّبَّكَ كَثِيرًا وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَالإِبْكَارِ؛ 🔶️نشانه تو آن است كه سه روز، جز به اشاره و رمز، با مردم سخن نخواهى گفت. (و زبانت، بدون علّت ظاهرى، از كار مى‏افتد.) پروردگار خود را (به شكرانه اين نعمت بزرگ،) بسيار ياد كن، و به هنگام صبح و شام، او را تسبيح بگو.🤲 💠زكريا از محراب عبادتش به سوى مردم آمد و با اشاره به آن‏ها گفت: صبح و شام (به شكرانه اين نعمت) خدا را تسبيح گوييد. 🤲 🔷️آرى، اين علامت آشكار شد، زكريا عليه‏السلام ديد بدون علت زبانش بسته شد وى هنگام ذكر خدا زبانش گشوده مى‏شد، او از همين راه دريافت و يقين كرد همان خدايى كه زبان بسته را براى ذكرش مى‏گشايد، قادر است كه رَحِم بسته (بر اثر نازايى) را بگشايد و از آن، فرزندى به وجود آورد. 🔷️او در اين سه روز، با اشاره لب‏ها و تكان دادن سر، با مردم سخن مى‏گفت، و بقيه را به ذكر خدا و سپاسگزارى پروردگار به خاطر بشارت به داشتن فرزند اشتغال داشت. 🤐 💠طولى نكشيد كه همسر زكريا عليه‏السلام احساس باردارى كرد، و پس از مدتى يحيى عليه‏السلام چشم به جهان گشود و حضرت زكريا و همسرش، پس از سال‏ها اميد و آرزو داراى فرزندى مبارك شدند. 🤱🏻 🔷️شايد اين حادثه مقدمه‏اى بود تا اذهان مردم براى تولد حضرت عيسى عليه‏السلام بدون پدر آماده گردد، و بدانند همان خدايى كه قادر است از زن و شوهر پير فرزندى به وجود آورد، قدرت آن را دارد كه به بانويى بدون شوهر، فرزندى بدهد. 🔶️به هر حال بايد به خدا توكل كرده و قدرت بى كران او را باور نمود و نسبت به الطاف ذات اقدس او اميد سرشار داشت.🙏 کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 🦋 🦋عصاى سليمان عليه‏السلام كه نشانه برترى او گرديد🦋 🌻 شيخ صدوق رحمة الله عليه نقل مى‏كند: حضرت داوود عليه‏السلام طبق وحى الهى خواست حضرت سليمان عليه‏السلام را خليفه و جانشين خود قرار دهد. 🌿هنگامى كه اين موضوع را به بزرگان بنى اسرائيل خبر داد، از اين خبر ناراحت شده و فرياد اعتراض بر آورده به داوود گفتند: آيا جوانى را خليفه خود قرار مى‏دهى با اين كه بزرگتر از او در ميان ما وجود دارد؟ ✨حضرت داوود عليه‏السلام سران طوايف دوازده‏گانه بنى اسرائيل را احضار كرد و به آن‏ها فرمود: اعتراض شما به من رسيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و نام خود را روى آن عصا بنويسيد. سليمان عليه‏السلام نيز عصايش را مى‏آورد و نامش را روى آن عصا مى‏نويسد. همه اين عصاها را در درون اطاق بگذاريد و درِ آن اطاق را ببنديد و قفل كنيد و شما سران و رؤساى طوايف (اسباط) يك شب از اين اطاق نگهبانى نماييد تا كسى وارد آن نشود. فردا صبح درِ اطاق را باز كنيد، عصاى هر كسى كه سبز شده و ميوه داده باشد، صاحب آن عصا رهبر مردم بعد از من است. 🌿سران قوم (اسباط) اين پيشنهاد را پذيرفتند و عصاهاى خود را آورده و در ميان اطاقى مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و يك شب در آن جا نگهبانى دادند. صبح فرداى آن شب، به امامت داوود عليه‏السلام نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ آن اطاق را باز كردند و ديدند تنها عصاى سليمان عليه‏السلام سبز شده و ميوه داده است. آن را به داوود عليه‏السلام تسليم نمودند. داوود عليه‏السلام آن را به همه نشان داد و همه اين نشانه را پذيرفتند. داوود عليه‏السلام خطاب به پسرانش گفت: اى پسرانم! چه عملى خنك‏تر از هر چيز است؟ گفتند: 🌻 عفو خدا و عفو انسان‏ها از همديگر. فرمود: اى پسرانم! چه چيز شيرين‏تر است؟ گفتند: محبت، كه روح خدا در ميان بندگان مى‏باشد. داوود عليه‏السلام خشنود شد و در ميان بنى اسرائيل عبور نموده و جانشينى سليمان عليه‏السلام و رهبرى او بعد از خودش را به مردم اعلام كرد. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى‏🦋 🔰يونس عليه‏السلام به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد نازل مى‏شود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نيز همراه عابد (تنوخا) از شهر بيرون رفت، ولى روبيل كه عالمى حكيم از خاندان نبوت بود در ميان قوم باقى ماند. هنگامى كه ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فرياد زد: 🌿اى مردم! موعد عذاب نزديك شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند. 🔰مردم تحت تأثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مى‏دانيم كه تو فردى حكيم و دلسوز هستى، به نظر تو اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم؟ 🌿 روبيل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بيابان آوريد و آن‏ها را از همديگر جدا سازيد، و همچنين حيوانات را بياوريد و بچه هايشان را از آن‏ها جدا كنيد، و هنگامى كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همه شما از كوچك و بزرگ، صدا به گريه و زارى بلند كنيد و با التماس و تضرع، توبه نماييد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد... 🔰همه قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانه‏هاى عذاب، همه آن‏ها صدا به گريه و زارى و تضرع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندى وزيدن گرفت، ناله و شيون و استغاثه انسان‏ها حيوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسان‏ها حقيقتاً توبه كردند. 🌿روبيل نيز شيون آن‏ها را مى‏شنيد و دعا مى‏كرد كه خداوند عذاب را از آن‏ها دور سازد. خداوند توبه آن‏ها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آن‏ها را به كوه‏هاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم ديدند عذاب از سر آن‏ها برطرف گرديد به شكر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه يونس و عباد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به سوى دريا رفت و از نينوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت: من فكر مى‏كردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آن‏ها را ارشاد نمودند. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 (ع) 🦋آشكار شدن حكمت از زبان لقمان عليه‏السلام‏🦋 🌱از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده: روزى لقمان در وسط روز براى استراحت خوابيده بود، ناگهان صدايى شنيد كه: اى لقمان! آيا مى‏خواهى خداوند تو را خليفه در زمين قرار دهد كه در ميان مردم به حق قضاوت كنى؟ 🌻 لقمان در پاسخ گفت: اگر پروردگارم مرا مخير كند، راه عافيت را مى‏پذيرم، و تنه به اين آزمون بزرگ نمى‏دهم، ولى اگر فرمان دهد فرمانش را به جان پذيرا مى‏شوم، زيرا مى‏دانم اگر چنين مسؤوليتى بر دوش من بگذارد، قطعاً مرا كمك مى‏كند، و از لغزش‏ها نگه مى‏دارد. فرشتگان - در حالى كه لقمان آن‏ها را نمى‏ديد - گفتند: اى لقمان! براى چه قضاوت را نمى‏پذيرى؟ 🌱 لقمان گفت: براى اين كه داورى در ميان مردم سخت‏ترين منزل‏گاه‏ها و مهمترين مراحل است، و امواج ظلم و ستم از هر سو متوجه آن است، اگر خدا انسان را حفظ كند، شايسته نجات است، و اگر راه خطا برود، از راه بهشت منحرف شده است، كسى كه در دنيا سر به زير، و در آخرت سربلند باشد، بهتر از كسى است كه در دنيا سربلند و در آخرت سر به زير باشد، و كسى كه دنيا را براى آخرت برگزيند به دنيا نخواهد رسيد، و آخرت را نيز از دست خواهد داد. 🌻فرشتگان از منطق فرشتگان شگفت‏زده شدند، لقمان پس از اين سخن، در خواب فرو رفت، خداوند نور حكمت را در دل او افكند، هنگامى كه بيدار شد، زبان به حكمت گشود، و حضرت داوود عليه‏السلام را با حكمت‏هاى سرشار خود (در حل مشكلات) موعظه و يارى مى‏كرد، حضرت داوود عليه‏السلام به او فرمود: طُوبى لَكَ يا لُقمانُ! اُعطِيتَ الحِكمَةُ؛ خوشا به سعادتت اى لقمان كه حكمت به تو عطا شده است. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 (ص) 🦋كارشكنى شديد ابولهب و دفاع قهرمانانه ابوطالب‏🦋 🌿سالهاى آغاز آشكار شدن بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود. مردم در بازارچه ذى المجاز، سرگرم خريد و فروش بودند، ناگاه محمد را ديدند كه روپوش سرخى بر دوش افكنده و با صداى بلند مى‏گويد: اَيُّها النَّاس قُولُوا لا اءِلهَ اءِلَّا الّله تُفلِحُوا؛ 🌱اى مردم! بگوييد معبودى جز خداى يكتا نيست تا رستگار شويد. 🌻در همان لحظه ديدند، ابولهب (عموى پيامبر) پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حركت مى‏كند، و به سوى آن حضرت سنگ مى‏پراند، به طورى كه بر اثر سنگ‏اندازى او، پاى مبارك پيامبر پر از خون شده بود، گوش كردند، شنيدند ابولهب فرياد مى‏زد: يَا اَيُّها النَّاس لا تُطِيعُوُ فانَّهُ كُذابُ؛ اى مردم! از سخن محمد پيروى نكنيد، زيرا او بسيار دروغگو است. 🌿روز ديگرى در همان بازار، مردم سرگرم خريد و فروش شدند، ناگاه ديدند محمد صلى الله عليه و آله و سلم ايستاده و مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى‏كند و از بت‏پرستى، بر حذر مى‏دارد. 🌱در اين هنگام ديدند عباس (يكى از عموهاى آن حضرت) نزد محمد صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: گواهى مى‏دهم كه تو دروغگو هستى. 🌻سپس عباس نزد برادرش ابولهب رفت، و سخن پيامبر را به او گزارش داد، در اين وقت، عباس و ابولهب هر دو نزديك پيامبر آمدند، و فرياد زدند: 🌿اى مردم! اين شخص - برادرزاده ما - دروغگو است، مبادا فريفته گفتار او شويد و از دين خود دست برداريد. 🌱در اين وقت ابوطالب (پدر على عليه‏السلام) نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و او را در آغوش محبت خود گرفت، و سپس نزد ابولهب و عباس رفت و گفت: شما از جان پيامبر چه مى‏خواهيد، سوگند به خدا او راستگو است. آن گاه اين دو شعر را در تاييد و حمايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، خطاب به آن حضرت خواند: انت الامينُ اللهِ لا كَذِبُ و الصادِقُ القَولِ لا لَهو و لا لَعِب انت الرسُول رّسول اللهِ تَعلَمُهُ عليكَ تنزِلُ مِن ذِى العزَّةِ الكُتُبُ 🌻تو امين هستى، و به راستى امين خدا مى‏باشى، و تو راستگو هستى، و در گفتارت، سخن بى اساس و بيهوده نيست. تو رسول خدا هستى، و ما تو را به عنوان فرستاده خدا مى‏شناسيم، و معتقديم كه از جانب خداوند، آيات قرآن بر تو نازل مى‏گردد. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 _(ص) 📚داستانهایی از فتح مکه 🦋مانور بيعت رضوان‏🦋 🌻قبلا در مورد پيمان نامه صلح حديبيه و اهميت آن سخن گفتيم، ولى يكى از عوامل مهمى كه موجب نوشتن اين عهدنامه گرديد، ترس و وحشت مشركان از قدرت مسلمانان بود، آن‏ها در آغاز، اين قدرت را باور نداشتند، ولى بيعت رضوان در آن‏ها ترس و وحشت ايجاد كرد، و همين امر موجب تسليم آن‏ها در مورد صلح حديبيه كه امتياز مهمى براى اسلام بود گرديد، اكنون به داستان زير در اين رابطه توجه كنيد: 🌱هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در سال ششم هجرت همراه با هزار و چهارصد نفر مسلمان به قصد انجام مناسك عمره از مدينه به سوى مكه حركت نمودند، در نقطه‏اى به نام حديبيه (20 كيلومترى مكه) فرود آمدند. 🌿بديل بن ورقاء خُزاعى همراه جمعى از مشركان به حضور پيامبر رسيدند و با آن حضرت در مورد هدف از آمدنشان مذاكره نمودند، و دريافتند كه آن حضرت و همراهانشان براى جنگ و مبارزه نيامده‏اند، بلكه (در ماه حرام - ذيقعده) براى زيارت و انجام مراسم عمره به مكه آمده‏اند. 🌱گروه بديل بن ورقاء به مكه بازگشتند و به سران مكه خبر دادند كه: در مورد محمد داورى شتابزده نكنيد، او قصد جنگ ندارد و براى زيارت مى‏آيد... 🌻سرانجام سران قريش عروة بن مسعود را كه فرد عاقل و زيركى بود براى مذاكره به حضور پيامبر فرستادند، او به حضور پيامبر رسيد و به مذاكره پرداخت، و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همان سخنى را كه به بديل فرموده بود، به او نيز فرمود، عروة بن مسعود در اين مذاكره دريافت كه ياران پيامبر، احترام خاصى - در حد ايثار - نسبت به آن حضرت دارند. 🌿عروة به مكه بازگشت و به مشركان گفت: سوگند به خدا، من قبلا نزد شاهان روم و ايران نزد نجاشى (شاه حبشه) رفته‏ام، ولى هيچ يك از آن‏ها را نديدم كه مانند محمد صلى الله عليه و آله و سلم مورد احترام يارانش باشد، به گونه‏اى كه وقتى محمد به آن‏ها دستور مى‏دهد، بى درنگ انجام مى‏دهند وقتى وضو مى‏گيرد، براى گرفتن قطرات آب وضويش (به عنوان تبرك) كشمكش شديد مى‏كنند، و وقتى كه محمد سخن مى‏گويد، همه خاموش مى‏شوند، و به ديده احترام نه خيره به او مى‏نگرند، او (محمد صلى الله عليه و آله و سلم) طرح سازنده و خوبى را (در مورد صلح) ارائه مى‏دهد، و شما آن را بپذيريد. مشركان جواب رد دادند، ولى او (عروة اصرار مى‏كرد كه طرح صلح را قبول كنند. 🌻عروة مى‏گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، عمر بن خطاب را خواست تا او را نزد اشراف قريش بفرستد و هدف از آمدنش را به آن‏ها گزارش دهد؛ عمر، عذر خواست و گفت: احساس خطر جانى در مكه مى‏كنم، و كسى از طايفه عدى (كه طايفه عمر بود) نيست كه محافظ جانم باشد، ولى شخصى را كه براى اين كار از من سزاوارتر است معرفى مى‏كنم، و او عثمان بن عفان مى‏باشد. 🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عثمان را طلبيد و او را روانه مكه كرد، عثمان وارد مكه شد و نزد ابوسفيان و سران مكه رفت و پيام رسول اكرم را به آن‏ها رساند. 🌻ولى آن‏ها عثمان را دستگير كردند و نزد خود، تحت نظر نگهداشتند. به پيامبر خبر رسيد كه عثمان را كشته‏اند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ياران خود را به بيعت مجدد دعوت كرد، ياران (كه هزار و چهارصد نفر بودند) در سرزمين حديبيه زير درختى كه در آن جا بود با آن حضرت بيعت كردند: كه در پيكار با مشركان كوتاهى نكنند و هرگز در نبرد، پشت به جنگ ننمايند. 🌿آوازه اين بيعت (كه يك مانور حساب شده و كوبنده بود) به اضافه گزارش عروة بن مسعود در مورد ايثار ياران پيامبر، در مكه پيچيد و قريش سخت به وحشت افتادند و در نتيجه عثمان را آزاد نمودند. سپس قريش، شخصى به نام سهيل بن عمرو را به عنوان نماينده خود حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرستادند و پيمان نامه صلح با حضور نماينده قريش، در سرزمين حديبيه نوشته شد كه قبلا خاطرنشان گرديد 🌱در مورد اين بيعت، در قرآن در آيه 18 و 19 سوره فتح، سخن به ميان آمده، و مطابق آيه 18، خداوند از مؤمنان به خاطر اين بيعت، خشنود و راضى شد از اين رو، به اين بيعت، گاهى بيعت رضوان گويند، و گاهى بيعت شجره يعنى بيعتى كه زير درخت تحقق يافت. 🌿خداوند در دو آيه مذكور، سه نتيجه مهم را از بازتاب اين بيعت، بيان مى‏كند: 1 - آرامش قلبى مؤمنان. 2 - فتح نزديك. 3 - غنيمت بسيار. كه اين هر سه موهبت معنوى و مادى بود كه نصيب مسلمين گرديد و نتيجه سريع آن نيز همان وحشت مشركان و عقب‏نشينى آن‏ها بود كه ذكر شد. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋 309_سال‏🦋 💫سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد. 💫اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيده‏اند. 💫سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقره‏اى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد. 💫او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباس‏ها و حرف زدن‏ها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مى‏گفت گويا خواب مى‏بينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟ 💫 نانوا گفت: افسوس. تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟ نانوا گفت: عبدالرحمن. 💫آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده. نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كرده‏اى؟ 💫 تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته‏ام و آن را در عوض خرما گرفته‏ام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مى‏پرستيدند. 💫نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟ نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است. 💫پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليه‏السلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو. 💫تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافته‏ام، من اهل همين شهر هستم. شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟ تمليخا: آرى. شاه: نامت چيست؟ 💫 تمليخا: نام من تمليخا است. شاه: اين نام‏ها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟ تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانه‏ام را به تو نشان دهم. 💫شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟ شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟ 💫 آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟ او گفت: من تمليخا هستم. 💫آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند. در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را مى‏بوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند. 💫تمليخا گفت: آن‏ها در ميان غار هستند... شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مى‏روم و اخبار را به آن‏ها گزارش مى‏دهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آن‏ها اين صداها را بشنوند، تصور مى‏كنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آن‏ها آمده‏اند و ترسناك مى‏شوند. 💫شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى. 💫تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيده‏ايد؟ گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.  💫تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيده‏ايد دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليه‏السلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمده‏اند. دوستان گفتند: آيا مى‏خواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟ 💫تمليخا گفت: نظر شما چيست؟ آن‏ها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آن‏ها را در خواب عميقى فرو برد. و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آن‏ها، در كنار غار مسجدى ساختند. کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺
﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋🦋 💥وضع فلاكت بار قوم ناشكر سبأ 🌻 در روايتى از امام صادق عليه‏السلام نقل شده: من وقتى كه غذايى را از ظرفى مى‏خورم، ته ظرف را با انگشت و زبانم مى‏ليسم كه هيچ باقى نماند، تا آن جا كه ترس آن دارم خدمتگذارم مرا حريص و آزمند بخواند، ولى اين كار من به خاطر حرص و طمع نيست بلكه (به خاطر ترك اسراف است، توضيح اين كه:) قومى از اهالى ثرثار (همان قوم سبأ) در ميان وفور نعمت زندگى مى‏كردند، آن‏ها از مغز گندم، نان تهيه مى‏كردند (ولى به قدرى اسرافكار و ناسپاس بودند كه) با همان نان‏ها محل مدفوع كودكانشان را پاك مى‏نمودند، به گونه‏اى كه از انباشتن همين نان‏هاى آلوده كوهى از نان به وجود آمده بود. 🌻مرد صالحى در حال عبور، زنى را ديد كه با نان محل مدفوع كودكش را پاك مى‏كند، به آن زن گفت: واى بر شما! از خدا بترسيد تا مبدأ خدا بر شما غضب كند، و نعمتش را از شما بگيرد. 🌻آن زن در پاسخ به طور مسخره‏آميز و مغرورانه گفت: برو بابا! گويا ما را از گرسنگى مى‏ترسانى، تا هنگامى كه ثرثار (آب پربركت اين سرزمين) جريان دارد، ما هيچگونه ترسى از گرسنگى نداريم. 🌻طولى نكشيد كه خداوند بر آن هوسبازان و رفاه‏طلبان اسرافكار غضب كرد، آب كه مايه حيات است از آن‏ها گرفته شد، قحطى زده شدند، كار به جايى رسيد كه همه اندوخته‏هاى غذائيشان تمام شد و مجبور شدند كه به سوى آن نان‏هاى آلوده انباشته كه مانند كوهى شده بود، هجوم ببرند، و سر صف به نوبت بايستند تا از آن نان كه جيره بندى شده بود، جيره خود را برگيرند. 🌻در مورد رابطه كفران: نعمت و قحطى و فلاكت، روايات متعدد وجود دارد. ✨و در آيه 112 و 113 سوره نحل مى‏خوانيم: 📚وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُّطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ - وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِّنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذَابُ وَ هُمْ ظَالِمُونَ؛ 🌻خداوند براى آنها كه كفران نعمت مى‏كنند، مثلى زده است منطقه آبادى را كه امن و آرام و مطمئن بوده و همواره روزيش به طور فراوان از هر مكانى فرامى‏رسيده، امّا نعمت خدا را كفران كردند، و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى‏دادند، لباس گرسنگى و ترس را در اندامشان پوشانيد - پيامبرى از خود آن‏ها به سراغ‏شان آمد، اما او را تكذيب كردند، و عذاب الهى آنها را فروگرفت در حالى كه ظالم بودند. به گفته بعضى از مفسران، دو آيه فوق در مورد قوم سبأ نازل شده است. ✨براى تكميل داستان قوم سبأ، به داستان زير توجه كنيد: 🌻امام صادق عليه‏السلام فرمود: پدرم (امام باقر) ناراحت مى‏شد از اين كه دستش را كه غذايى به آن چسبيده بود، با دستمال پاك كند بلكه به خاطر احترام غذا دست خود را مى‏مكيد، و يا اگر كودكى در كنار او بود، و چيزى از غذا در ظرفى باقى مانده بود، ظرف او را پاك مى‏كرد. و مى‏فرمود: گناه مى‏شود چيزى از غذا از سفره بيرون مى‏ريزد، و من به جستجوى آن مى‏پردازم، به حدى كه خادم منزل مى‏خندد (كه چرا دنبال يك ذره غذا مى‏گردم؟) سپس افزود: 🌻جمعيتى قبل از شما مى‏زيستند، خداوند نعمت فراوان به آن‏ها داد، اما طغيان و ناشكرى و اسراف كردند تا آن جا كه بعضى از آن‏ها به ديگران گفتند: پاك كردن محل مدفوع با سنگ كه خشن است، موجب رنج است، به جاست كه با نان محل مدفوع را پاك كنيم كه نرم است و همين كار را كردند. خداوند بر آن‏ها غضب كرد، حشراتى كوچك‏تر از ملخ به سراغ آن‏ها فرستاد، آن حشرات آن چنان بر رزق و روزى آن‏ها مسلط شدند كه همه را حتى درختان آن‏ها و هر چه را كه خوردنى بود خوردند، فشار گرسنگى و كمبود غذا به جايى رسيد كه آن‏ها به همان نان‏هاى آلوده (كه با آن‏ها قبلاً استنجاء كرده بودند) هجوم آوردند، و آن‏ها را خوردند، و اين حادثه همان است كه در قرآن در دو آيه فوق(نحل - 112 و 113) بيان مى‏كند. کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺
ماجرای ﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋‏🦋 🌸طاغوت بى‏رحم، ذونواس آن گونه مسيحيان را در خندق‏هاى آتش سوزانيد، ولى اينك ببينيد چگونه ظالم ديگرى بر او مسلط شد و تاج و تخت و لشگرش را واژگون نموده و همه تشكيلاتش را نابود ساخت. 🌿در گير و دار سوزاندن مسيحيان مؤمن، يك نفر از مسيحيان نجران به نام دَوس از منطقه گريخت و به سوى روم رفت، و ماجرا را به قيصر روم كه مسيحى بود گزارش داد، قيصر ضمن اظهار تاسف گفت: سرزمين من به يمن دور است، من نامه‏اى را به پادشاه حبشه كه سرزمينش نزديك يمن است، مى‏فرستم و از او مى‏خواهم به شما در سركوبى دشمن كمك كند. 🌸او نامه‏اى نوشت و همان مسافر مسيحى نامه را به حبشه رساند و نامه قيصر را به نجاشى پادشاه حبشه داد، نجاشى پس از خواندن نامه سخت ناراحت شد، و از خاموشى چراغ مسيحيت در نجران، افسوس خورد، و تصميم گرفت از ذونُواس انتقام بگيرد، لشگر انبوه و مجهزى را كه از هفتاد هزار نفر تشكيل مى‏شد به فرماندهى ارياط و اَبرهه، به جنگ با سپاه ذونواس به سوى يمن فرستاد، لشگر حبشه وارد يمن شدند و به جنگ با سپاه ذونواس پرداختند. ذونواس با اسبش به طرف دريا گريخت و خود را به دريا افكند و هلاك شد، طولى نكشيد كه شكست سختى به لشگر ذونواس وارد شد، و كشور يمن به دست لشگر نجاشى فتح گرديد، در نتيجه كشور يمن به عنوان يكى از استان‏هاى حبشه در آمد، نجاشى ارياط را حاكم استان يمن كرد. به اين ترتيب ذونواس و لشگرش تار و مار شدند. کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺
شیطان که همه بدبختیهای خود و رانده شدن از درگاه الهی و بهشت را از ناحیه آدم می دانست درصدد بود تا به هر طریق که ممکن است موجبات گمراهی آدم و حوا را فراهم سازد، پس ابلیس خود را در میان آرواره ماری پنهان کرد و به آدم نزدیک شد و رو به آدم کرد و گفت: به خدا سوگند من دلسوز و خیرخواه شما هستم، اگر از آن درخت بخوری از غیب و آینده باخبر می شوی و قدرت عظیم می یابی همینطور فرشته خواهی شد و زندگی جاودانه می یابی . و چون آدم نمی دانست که با شیطان گفتگو می کند گفت: اینها وسوسه شیطان است و من جز به دستور پروردگارم عمل نمی کنم. شیطان بعد از آدم به نزد حوا رفت و به او گفت؛ آیا می دانی که خداوند به سبب فرمانبرداری شما، استفاده از این درخت ممنوعه را بار دیگر برای شما مباح کرده است و به تو می گویم که اگر زودتر از آدم بتوانی از میوه این درخت بخوری بر آدم تسلط پیدا خواهی کرد پس حوا به طرف درخت رفت، فرشتگان خواستند او را برحذر دارند که خداوند خطاب به فرشتگان فرمود؛ او را تنها بگذارید تا خودش تصمیم بگیرد و مستحق پاداش و یا مجازات بشود. و آنگاه حوا رو به آدم کرد و او را از ماجرا آگاه ساخت و هر دو از میوه آن درخت خوردند، در نوع میوه درخت اختلاف نظرهای بسیاری وجود دارد، اما درختان بهشتی امتیاز خاصی دارند و آن این است که در یک زمان چند نوع میوه می دهند و آن درخت که آدم و حوا از آن تناول کردند همزمان گندم، انجیر و انگور داشت. کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📚🕙📚 (ع) 🔷 مبارزه ادريس با طاغوت عصرش‏ ادريس عليه‏السلام تنها به عبادت و اندرز مردم اكتفا نمى‏كرد، بلكه به جامعه توجه داشت كه اگر ظلمى به كسى شود، از مظلوم دفاع كند و در برابر ظالم، ايستادگى نمايد. به عنوان نمونه به داستان زير توجه نماييد: در عصر او پادشاه ستمگرى حكومت مى‏كرد، ادريس و پيروانش از اطاعت شاه سر باز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشكار ساختند، از اين رو آن‏ها را از اطراف دستگاه آن شاه جبار، به عنوان رافَضى (يعنى ترك كننده اطاعت شاه) خواندند. روزى شاه با نگهبانان خود در بيابان، به سير و سياحت و شكار مشغول بود كه به زمين مزروعى بسيار خرم و شادابى رسيد، پرسيد: اين زمين به چه كسى تعلق دارد؟ اطرافيان گفتند: به يكى از پيروان ادريس. شاه صاحب آن ملك را خواست و به او گفت: اين ملك را به من بفروش. او گفت: من عيالمند هستم و به محصول اين زمين محتاج‏تر از تو مى‏باشم و به هيچ عنوان از آن دست نمى‏كشم. شاه بسيار خشمگين شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگين يافت، علت را پرسيد و او جريان را بازگو كرد و با همسرش در اين مورد به مشورت پرداخت، و به اين نتيجه رسيدند كه رهنمودهاى ادريس، مردم را بر ضد شاه، پرجرأت و قوى دل كرده است.  همسر شاه كه يك زن ستمگر و بى‏رحم بود گفت: من تدبيرى مى‏كنم كه هم تو صاحب آن زمين شوى و هم مردم با تبليغات وارونه، رام و خام شوند. شاه گفت: آن تدبير چيست؟ زن كه حزبى به نام ازارقه (چشم كبودها) از افراد خونخوار و بى‏دين تشكيل داده بود، به شاه گفت: من جمعى از حزب ازارقه را مى‏فرستم تا صاحب آن زمين را به اينجا بياورند و همه آن‏ها شهادت بدهند كه او آيين تو را ترك كرده، در نتيجه كشتن او جايز مى‏شود، تو نيز او را مى‏كشى و آن سرزمين خرم را تصرف مى‏كنى. شاه از اين نيرنگ استقبال كرد و آن را اجرا نمود و پس از كشتن آن شيعه ادريس، زمين‏هاى مزروعى او را تصرف و غصب نمود. حضرت ادريس از جريان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض كرده، آيين او را باطل دانست و او را به سوى حق دعوت نمود، و سرانجام به او گفت: اگر توبه نكنى و از روش خود برنگردى، به زودى عذاب الهى تو را فراخواهد گرفت، و من پيام خود را از طرف خداوند به تو رساندم. همسر شاه، به او گفت: هيچ ناراحت مباش، من نقشه قتل ادريس را طرح كرده‏ام، و با كشتن او رسالتش نيز باطل مى‏شود. آن نقشه اين بود كه چهل نفر را مخفيانه مأمور كشتن ادريس كرد، ولى ادريس توسط مأموران مخفى خود، از جريان آگاه شد و از محل و مكان هميشگى خود به جاى ديگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شكست خوردند و مدت‏ها گذشت تا اين كه عذاب قحطى، كشور شاه را فرا گرفت كار به جايى رسيد كه زن شاه، شب‏ها به گدايى مى‏پرداخت تا اين كه شبى سگ‏ها به او حمله كردند و او را پاره پاره نموده و دريدند. بلاى قحطى نيز بيست سال طول كشيد و سرانجام، آن‏ها كه باقى مانده بودند به ادريس و خداى ادريس ايمان آوردند و كم كم بلاها رفع گرديد. و ادريس پيروز شد.(77) پایان کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺