eitaa logo
همسفران دیار طغرالجرد
592 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
50 فایل
مذهبی ،اجتماعی ،تاریخی، فرهنگی. شما میتوانید نظرات انتقادات ، پیشنهادات و مطالب مفید خود را ارسال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷 #قسمت سی و هشتم(کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) [ قسمت اول ] #زندگی نامه شهید علی ثمره صی
🌷🌷 سی و نهم(کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) [ قسمت دوم ] نامه شهید علی ثمره صیفوری طغرالجردی : 🌷 "از ازدواج تا شهادت" روایت خانم فاطمه محسن بیگی ( همسر شهید)   فروردین ماه ۱۳۶۲ ازدواج کردیم. چهاردهم فروردین ۱۳۶۳ در یک روز برفی به زرند رفتیم اولین فرزندمان، مصطفی، آنجا به دنیا آمد. زمانی که ما در بیمارستان بودیم، خیلی تلاش کردکه به دیدن ما بیاید. دلواپسمان بود. آن زمان در بیمارستان اجازه ملاقات نمی دادند و او از طریق پنجره بیمارستان که رو به خیابان بود، ما را ملاقات نمود. فرزندمان، زهرا، هم در سال 64 به دنیا آمدو علی باوجود عشق وافر به فرزندانش، خود را برای رفتن به جبهه آماده کرد. شهریور سال 1365، به مدت 45 روز در بِگشتوئیه، بیست کیلومتری طغرالجرد، آموزش دید و بعد از یک هفته استراحت، برای اولین بار راهی جبهه شد.   از 45 روز که برایِ مرخصی آمد، روحیه اش طوری شده بود که اکثراطرافیان می گفتند: «علی دگرگون شده و به زودی شهید خواهدشد»؛ و همین اتفاق هم افتاد.  برای دومین بار روانه جبهه شد و در چهارم دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای چهار به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در چهاردهم همان ماه، پیکر پاکش را در طغرالجرد تشییع کردند.  "خاطره ی آن شب یلدا" : همسر شهید: خیلی با محبت و مهربان بود و همیشه سعی داشت که آرامش را در خانه و زندگی حفظ کند. علاقه زیادی به رفت و آمد با خانواده و اقوام داشت. هر روز عصر به خانه پدربزرگش می رفت و از حال آن‌ها با خبر می‌شد و هفته ای یک بار به خانه خواهر و برادرهایمان سر می زد. آن قدر این موضوع برایش مهم بود که یک شب یلدا به دلیل اینکه مادرِ من نتوانست به خانه‌یِ ما بیاید، در آن هوای سرد با پایِ پیاده از «حسین آباد» به محله بالا (محله بیگ ها)رفت و به ایشان سر زد و برایشان هندوانه برد. اخلاق و رفتار ایشان واقعا خیلی خوب بود. روح او و دختر نازنینم، زهرا، شاد. "مونس و یاور پدربزرگ و مادربزرگ"   خاطرات: خواهر شهید : علی به مادربزرگ و پدربزرگم علاقه‌ی خاصی داشت. اکثر اوقات به آنان سر می زد و درکارهای خانه به مادربزرگم کمک می‌کرد. هر وقت در زندگی برایش ناراحتی پیش می آمد، با آنان درد دل می‌کرد و در کارهایش مشورت می‌گرفت. همیشه به آن‌ها می‌گفت: « الان چون وسیله ی نقلیه ندارم، روزی یک‌مرتبه بیشتر نمی توانم بیایم. ان‌شاءالله وقتی موتورم را تحویل گرفتم، حتماً در روز سه بار به خدمتتان خواهم آمد. افسوس که قبل از تحویل موتور، به شهادت رسید و به خواسته‌اش نرسید.   که خبر شهادت برادرم را دادند، روز بسیار سختی برای پدر بزرگ و مادر بزرگم بود می گفتند: « کمرمان شکست، ما چگونه می‌توانیم دوری اش را تحمل کنیم؟». «ای غایب از نظر به خدا می سپارمت» علی در شرکت زغال‌سنگ کار می‌کردو قرار شد با تعدادی از همکارانش به جبهه برود. وقتی موضوع را با پدرم در میان گذاشت، ایشان گفت: «به آن‌ها بگو بچه ی کوچک دارم، نمی توانم بیایم» ولی علی قبول نکرد و به پدرم گفت: «پدر جان، من بچه هایم را اوّل به خدا و بعد به شما مي سپارم و می‌روم». و بعد از 45 روز به مرخصی آمد. هنوز یک هفته از آمدنش نگذشته بود که از طریق تلویزیون اعلام کردند که نیروهای گردان 411 هر چه سریع تر به جبهه برگردند. این قضیه باعث نگرانی اش شد. می‌گفت: «شاید اتفاق ناگواری افتاده که در خواست اعزام دارند». خداحافظی کرد و رفت. از قضا مادرم بیمار بود و نتوانست او را بدرقه کند، همیشه افسوس می‌خورد و برایش خاطره ی بدی شده بود که نتوانسته تا کنار ماشین او را همراهی کند. علی رفت و هرگز برنگشت.  "شفای فرزندم علی" تعریف می‌کرد: « علی حدوداً دوساله بود که به سرماخوردگی شدیدی دچارشد. درآن زمان فقط یک پزشک در مرکز بهداشت بود. نه امکانات قابل توجهی داشتند و نه وسیله ای بود که بتوانیم برای مداوایش به‌جای دیگری برویم.   از او، خداوند دو فرزند به ما داده بود که آن‌ها هم بر اثر سرما خوردگی از دست رفته بودند. با بیمار شدن علی، خیلی ترسیده بودیم. نزد دکتر مرکز بهداشت رفتم و از او خواهش کردم که به بالین فرزندم بیاید.   به خانه ما آمد و پس از معاینه به من گفت: «سرماخوردگی فرزندت شدید است و امیدی به بهبودی او نیست وکاری از دست من بر نمی آید، این بچه تا صبح بیشتر دوام نمی آورد». با شنیدن این حرف خیلی ناامید شدم وشروع به گریه کردم.  وقتی که دکتر رفت، دیدم علی ... ادامه دارد... منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃▪️🍃▪️🍃 یک اراده👌👌 سادات اصغری ، دختری که بهش فدراسیون شنا و وزارت ورزش اجازه نداد در دریا شنا کنه و رکورد بزنه ، گفت میخوام پرچم کشورمو بالا ببرم، بهش گفتن اون پرچم شرف داره روی شهدا گذاشتیم..... گفت : رکوردار جهانی و ثبت گینس در جهان میکنم در ایران جازه ندید اگر مشکل حجابه.... من با مانتو شلوار و مقنعه و شنل چادر مانند شنا میکنم . توی آب شنا کرد و ثبت جهانی‌ش کرد. ولی در ایران ثبتش نکردن و هیچ وقت رکوردش ثبت نشد و همه جا در هر محفلی با پرچم سه رنگ کشور حاضر میشد گفت هر بار «نه» شنیدم بیشتر مصمم شدم برای هدفم.... چابهار اسم نهنگی که در آب به الهام اصغری کمک کرد تا کم نیاره وبه جلو حرکت کنه «اورکا» گذاشتن.... https://eitaa.com/Yareanehamra