🌹🌹
#در محضر دختران شهدا
#دفترچه خاطرات :
#در محضر دختر رییس جمهور محبوب
و مردمی شهید رجایی :
#یادم هست به پدرم می گفتیم ماشین بخریم. پدرم می گفت: همه این ماشین های داخل خیابان، مال ماست. فقط باید پول بدهی سوار بشی.....
نه اینکه نمی توانستیم بخریم، بلکه پدرم نمی خواستند.
#می گفت: آدم این پول را به دیگران مخصوصا به یتیمان و نیازمندان کمک کند،ثوابش بیشتر است.
#یک رفاه نسبی در منزل داشتیم، نه اینکه خیلی به ما سخت بگذرد.
#رفاه بعد از ازدواجم خیلی بیشتر از رفاه خانه پدری بود.
#مادرم هم اعتقاداتی داشت که نمی گذاشت خیلی زندگی مان به طرف مادیات کشیده شود.
#پدرم از هیچ چیز از بیت المال
چه زمانی که معلم بودند تا وقتی که نخست وزیر و رییس جمهور شدند استفاده شخصی نکرد.
#حتی میتوانم قسم بخورم یک تلفن شخصی هم به خانه از دفتر کارش نزده است.
#خیلی مراقب بیت المال بود و به همه هم سفارش میکرد که بیت المال حیف و میل نشود که حق الناس است و قیامت باید جوابگوی همه مردم باشیم..
#هفته دولت وبزرگداشت
شهیدان رجایی و باهنر
گرامی باد🌷
#یادشان گرامی _باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷 #قسمت سی و هشتم(کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) [ قسمت اول ] #زندگی نامه شهید علی ثمره صی
🌷🌷
#قسمت سی و نهم(کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
[ قسمت دوم ]
#زندگی نامه شهید علی ثمره صیفوری طغرالجردی : 🌷
"از ازدواج تا شهادت"
#به روایت خانم فاطمه محسن بیگی ( همسر شهید)
#سوم فروردین ماه ۱۳۶۲ ازدواج کردیم. چهاردهم فروردین ۱۳۶۳ در یک روز برفی به زرند رفتیم اولین فرزندمان، مصطفی، آنجا به دنیا آمد. زمانی که ما در بیمارستان بودیم، خیلی تلاش کردکه به دیدن ما بیاید. دلواپسمان بود. آن زمان در بیمارستان اجازه ملاقات نمی دادند و او از طریق پنجره بیمارستان که رو به خیابان بود، ما را ملاقات نمود.
#دومین فرزندمان، زهرا، هم در سال 64 به دنیا آمدو علی باوجود عشق وافر به فرزندانش، خود را برای رفتن به جبهه آماده کرد.
#در شهریور سال 1365، به مدت 45 روز در بِگشتوئیه، بیست کیلومتری طغرالجرد، آموزش دید و بعد از یک هفته استراحت، برای اولین بار راهی جبهه شد.
#بعد از 45 روز که برایِ مرخصی آمد، روحیه اش طوری شده بود که اکثراطرافیان می گفتند: «علی دگرگون شده و به زودی شهید خواهدشد»؛ و همین اتفاق هم افتاد.
برای دومین بار روانه جبهه شد و در چهارم دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای چهار به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در چهاردهم همان ماه، پیکر پاکش را در طغرالجرد تشییع کردند.
"خاطره ی آن شب یلدا"
#راوی: همسر شهید:
#علی خیلی با محبت و مهربان بود و همیشه سعی داشت که آرامش را در خانه و زندگی حفظ کند. علاقه زیادی به رفت و آمد با خانواده و اقوام داشت. هر روز عصر به خانه پدربزرگش می رفت و از حال آنها با خبر میشد و هفته ای یک بار به خانه خواهر و برادرهایمان سر می زد. آن قدر این موضوع برایش مهم بود که یک شب یلدا به دلیل اینکه مادرِ من نتوانست به خانهیِ ما بیاید، در آن هوای سرد با پایِ پیاده از «حسین آباد» به محله بالا (محله بیگ ها)رفت و به ایشان سر زد و برایشان هندوانه برد. اخلاق و رفتار ایشان واقعا خیلی خوب بود. روح او و دختر نازنینم، زهرا، شاد.
"مونس و یاور پدربزرگ و مادربزرگ"
#راوی خاطرات: خواهر شهید :
علی به مادربزرگ و پدربزرگم علاقهی خاصی داشت. اکثر اوقات به آنان سر می زد و درکارهای خانه به مادربزرگم کمک میکرد. هر وقت در زندگی برایش ناراحتی پیش می آمد، با آنان درد دل میکرد و در کارهایش مشورت میگرفت. همیشه به آنها میگفت: « الان چون وسیله ی نقلیه ندارم، روزی یکمرتبه بیشتر نمی توانم بیایم. انشاءالله وقتی موتورم را تحویل گرفتم، حتماً در روز سه بار به خدمتتان خواهم آمد. افسوس که قبل از تحویل موتور، به شهادت رسید و به خواستهاش نرسید.
#روزی که خبر شهادت برادرم را دادند، روز بسیار سختی برای پدر بزرگ و مادر بزرگم بود می گفتند: « کمرمان شکست، ما چگونه میتوانیم دوری اش را تحمل کنیم؟».
«ای غایب از نظر به خدا می سپارمت»
علی در شرکت زغالسنگ کار میکردو قرار شد با تعدادی از همکارانش به جبهه برود. وقتی موضوع را با پدرم در میان گذاشت، ایشان گفت: «به آنها بگو بچه ی کوچک دارم، نمی توانم بیایم» ولی علی قبول نکرد و به پدرم گفت: «پدر جان، من بچه هایم را اوّل به خدا و بعد به شما مي سپارم و میروم».
#رفت و بعد از 45 روز به مرخصی آمد. هنوز یک هفته از آمدنش نگذشته بود که از طریق تلویزیون اعلام کردند که نیروهای گردان 411 هر چه سریع تر به جبهه برگردند. این قضیه باعث نگرانی اش شد. میگفت: «شاید اتفاق ناگواری افتاده که در خواست اعزام دارند». خداحافظی کرد و رفت. از قضا مادرم بیمار بود و نتوانست او را بدرقه کند، همیشه افسوس میخورد و برایش خاطره ی بدی شده بود که نتوانسته تا کنار ماشین او را همراهی کند. علی رفت و هرگز برنگشت.
"شفای فرزندم علی"
#پدرم تعریف میکرد: « علی حدوداً دوساله بود که به سرماخوردگی شدیدی دچارشد. درآن زمان فقط یک پزشک در مرکز بهداشت بود. نه امکانات قابل توجهی داشتند و نه وسیله ای بود که بتوانیم برای مداوایش بهجای دیگری برویم.
#قبل از او، خداوند دو فرزند به ما داده بود که آنها هم بر اثر سرما خوردگی از دست رفته بودند. با بیمار شدن علی، خیلی ترسیده بودیم. نزد دکتر مرکز بهداشت رفتم و از او خواهش کردم که به بالین فرزندم بیاید.
#دکتر به خانه ما آمد و پس از معاینه به من گفت: «سرماخوردگی فرزندت شدید است و امیدی به بهبودی او نیست وکاری از دست من بر نمی آید، این بچه تا صبح بیشتر دوام نمی آورد». با شنیدن این حرف خیلی ناامید شدم وشروع به گریه کردم.
وقتی که دکتر رفت، دیدم علی ...
ادامه دارد...
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸🍃✨
#می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود،
مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
#یوسف گفت: ای جوان مرد! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
#پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم.
#اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://t.me/Yareanehamra
🍃▪️🍃▪️
#افزایش اطلاعات عمومی :
📸مراسم آش نذری در دوران سلطنت ناصرالدینشاه
#عبدالله مستوفی، نویسنده برجسته دوره قاجار درباره نذریهای محرم در تهران قدیم و آش نذری ناصرالدینشاه نوشته است:
#روز تاسوعا و عاشورا، گذشته از مشغولیات روضه، ما مشغله دیگری هم داشتیم و آن کمک به تقسیم نذری بود. #پدرم نمیدانم در نتیجه چه پیشامد و در چه دورهای از ادوار زندگی خود نذری کرده بود که در هریک از این دو روز پنجاه من برنج پلو میکردند و به مردم میدادند.... نذر بعضی هم شلهزرد بود... بعضی هم نان و ماست نذر داشتند....
#در دوره سلطنت ناصرالدینشاه آش و مراسم آشپزان از اهمیت بیشتری نسبت به دورههای دیگر برخوردار بود. به طوری که در غالب کتب و آثار تاریخی به جا مانده از آن عهد میتوان شرحی از آش و مراسم آشپزان این دوره را یافت.
مراسم آشپزان از رسوم سنتی پادشاهان قاجار بود!
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #زندگی نامه شهدای ویژه سی و پنجمین سالگرد رحلت امام خمینی رحمت الله علیه و بیست و دوّمین یادوار
🌷🌷🌷
#زندگی نامه شهدای ویژه سی و پنجمین سالگرد رحلت امام خمینی رحمت الله علیه و بیست و دوّمین یادواره شهدای بخش طغرالجرد،
《 پنجشنبه ها》
#زندگینامه شهید حاج لطفعلی
محسن بیگی
[ قسمت چهاردهم ]
#رشادت تا شهادت
#راوی خاطرات: مهدی محسن بیگی (فرزند شهید)
☆پدرم در سه عملیات به درجه ی والای جانبازی نائل آمد.
#هر وقت هم ایشان را جهت مداوا به بیمارستان میبردند هنوز جراحتش بهبود پیدا نکرده، با مسئولیت خودش، دوباره به جبهه برمیگشت.
☆در تاریخ بیست یکم دیماه ۱۳۶۵ همزمان باعملیات کربلای پنج من نیز اهواز بودم.
می خواستیم به شلمچه برویم که ایشان با اصابت تیر مستقیم به پیشانی، به آرزویش رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#در منطقهی پرتلاطم شلمچه، در لابلاي گلبرگهای شقایق آرام گرفت تا فرشته ها تصویر او را از بلندای آسمان تماشا کنند. #پدرم، به همراه ده تن دیگر از پرستوهای شهرمان برگشتند و روی دستان مردم شهیدپرور طغرالجرد با افتخار تشییع شدند و در گلستان شهدای طغرالجرد در کنار دیگر همرزمان شهیدشان آرام گرفتند.
ادامه دارد.
#منبع نشر زندگی نامه شهدای ویژه سی و پنجمین سالگرد رحلت امام خمینی رحمت الله علیه و بیست و دوّمین یادواره شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #زندگی نامه شهدای ویژه سی و پنجمین سالگرد رحلت امام خمینی رحمت الله علیه و بیست و دوّمین یادوار
🌷🌷🌷
#زندگی نامه شهدای ویژه سی و پنجمین سالگرد رحلت امام خمینی رحمت الله علیه و بیست و دوّمین یادواره شهدای بخش طغرالجرد،
《 پنجشنبه ها》
#زندگینامه شهید حاج لطفعلی
محسن بیگی
[ قسمت شانزدهم ]
#راوی خاطرات: مهدی محسن بیگی (فرزند شهید)
#کمک به مستمندان :
#پدرم از جبهه به مرخصی آمده بود و بسیار خسته بود. صبح روز بعد وقتی بیدار شدم، نبود. حدود ساعت ده آمد. در حیاط خانه ایستاد. از خستگی عرق میریخت.
☆من خیلی با پدرم صمیمی بودم. بعضی از اسرارش را به من میگفت. دیدم لباسش را می تکاند و بوی هیزم میداد. ☆پرسیدم: « کجا بودید؟» گفت: «بعضی از کارها را حتی به تو هم نباید بگویم شاید خدا از من قبول نکند».
#اصرار کردم و گفتم به کسی نمیگویم. گفت: «نمازم را که خواندم با الاغ به بیابان رفتم. زنی هست که سه دختر و یک پسر بچه ی یتیم دارد. هیزم برایش بردم»
☆اصرار کرد به کسی نگویی شاید خدا زحمت و این عرقی را که امروز در تيرماه ریختم قبول نکند و هدر برود.
ادامه دارد.
#منبع نشر زندگی نامه شهدای ویژه سی و پنجمین سالگرد رحلت امام خمینی رحمت الله علیه و بیست و دوّمین یادواره شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra