🪀🪀
*بادکنک من کجاست؟*
#خیلی زیباست حتما بخوانید!
دوستی میگفت :
#سمیناری دعوت شدم
که هنگام ورود
به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند
سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند
خواست که با ماژیک
اسم خود را روی بادکنک نوشته
و آنرا در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند
و خود در سمت چپ جمع شوند
سپس از آنها خواست
در ۵ دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد.
#من به همراه سایرین
دیوانه وار به جستجو پرداختیم
همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود
مهلت ۵ دقیقه ای
با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید
اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد
#این بار سخنران
همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد
هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد.
#بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه
همه به بادکنک خود رسیدند
#سخنران ادامه داد :
این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد...
#دیوانه وار.....
در جستجوی سعادت خویش
به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که...
#سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است*
با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
#قانون زندگی، قانون داد و ستد است...
https://t.me/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌹 #قسمت هشتاد و ششم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج ح
🌹🌹
#قسمت هشتاد و هفتم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی
[ قسمت بیست و چهارم ]
#راوی: خود نوشتههای شهید🌷
#و ایمانی راسخ نسبت به ارزشهای نظام اسلامی داشته باشند و اوامر امام را اجرا نمایند.
#یک بار برایم تعریف کرد: « زمانی که آیتالله شریعتمداری با امام سر مخالفت برداشت، آنچه کتاب و رساله از ایشان داشتیم بردیم و مقابل خانهاش ریختیم».
#خیلی از دوستانم به شهادت رسیدند اما دلم برای ایشان بیش از همهی آنها سوخت تا مدتی به عکسش نگاه میکردم و غصه اش را می خوردم، در حقیقت خونِ اینگونه اشخاص بود که به مملکت اسلامی، ثبات و آرامش داد و ما بعد از گذشت سالها، از برکت خون چنین شهدایی است که با سرافرازی و افتخار زندگی می نماییم».
#وداع با جبهه کردستان وحضور در جبهههای جنوب :
#من و برادرم، در چهارم آبان ماه سال یکهزار و سیصد و شصت برای یک مرخصی ۱۰ روزه به کرمان آمدیم و بهجای خودم، فردی به نام «محمّد رفیعی» را معرفی نمودم.
#سه روز بعد، سپاه پاسداران کرمان از طریق صدا و سیما اطلاعیه داد که کلیه ی نیروها، اعم از کسانی که در مرخصی هستند و سایرین، برای اعزام به مناطق جنگی جنوب، خود را به سپاه ناحیه کرمان معرفی نمایند.
#من و برادرم به سپاه پاسداران ناحیه ی کرمان آمدیم. زمانی که وارد پایگاه شدم، دیدم «حاج محمّد علی عرب نژاد»، برادر شهید حمید عرب نژاد، گوشهی محوطه پایگاه با چند نفر از نیروهای زرندی نشسته است. زمانی که من و برادرم را دید، بلند شد و احوالپرسی کرد و گفت: « خوب شد که شما آمدید. من فنون نظامی را بلد نیستم، شما بیایید با هم برویم جبهه ی جنوب». به او گفتم: «ما در حال مرخصی هستیم، نمی توانم بدون اطلاع حمید، از منطقهی کردستان بیایم». ایشان گفت: «به حمید خبر میدهیم و کسب اجازه میکنیم». همینگونه هم شد و رضایت ایشان را حاصل کرده و پرونده حضور ما در کردستان بسته شد.
#من هم خیلی دلم میخواست به مناطق جنوب بروم و مزه ی جنگیدن با عراقیها را هم بچشم. خلاصه ما را جهت اسکان به دانشکده ی فنی شهید باهنر، واقع در بلوار جمهوری اسلامی و سپس برای سازماندهی به پادگان قدس، در خیابان خواجو بردند. چند روزی برای جمع شدن وسازماندهی نیروها و گرفتن لباس و مشخص شدن دسته ها و گروهان ها، طول کشید و سرانجام تقریباً دو گردان نیروی بسیجی، برای اعزام به مناطق جنگی خوزستان، آماده شدند.
#معرفی حاج قاسم بهعنوان فرمانده ی نیروهای اعزامی :
#از طریق بلندگوی پادگان اعلام نمودند که نیروهای اعزامی جلوی جایگاه، حضور به هم رسانند. زمانی که جمع شدیم، برادر رضا بنی اسدی و برادر میثم، بعد از سخنرانی و تشریح وظایف نیروها، سردار قاسم سلیمانی را به جایگاه آوردند و بهعنوان مسئول اعزام دو گردان معرفی کردند.
#جوانی کوتاه قامت، با جثه ا ی کوچک که یک دست لباس پلنگی مایل به زرد کمرنگ به تن داشت و یک کیف چرمی در زیر بغل و با پوتین و شلوار گتر شده. حاج قاسم آن زمان در پادگان ربذه و پادگان شهید بهشتی کرمان، مربی آموزش نیروها بود.
#بعد از معرفی ایشان، ما را به سمت ایستگاه راه آهن بردند تابه قطار سوار کنند و به سمت اهواز حرکت دهند و ما هم خوشحال بودیم و سر از پا نمی شناختیم. آرزویمان این بود که برویم و با دشمن متجاوز بجنگیم و خاک کشور عزیزمان را از بعثیون عراقی باز پس بگیریم.
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد🌹
https://eitaa.com/Yareanehamra
🍃🌩🍃🌩🍃
#طنز_ازدواج - #خنده حلال👌👌👌
خیلی قشنگه👌 بخونید :
#یکی از رفقا میگفت:
"قصد #ازدواج داشتم
گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)…
یه زن خوب بخوام...❗️
رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...
شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...
#هر جای حرم که میخوابیدم...
خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...
"آقا بلند شو..."
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#متوجه شدم کنار پنجره فولاد…
یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…
#کسی هم کاری به کارشون نداره.
رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......
تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️
#صبح شد...پارچه رو وا کردم...
پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم...
چشتون روز بد نبینه…❗️
#یهو یکی داد زد :
"آی ملت…شفا گر.... در رفت…
#پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده
#به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...
نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…
خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️
"مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛
مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..."
#آقا بیخیاااال…شفا کدومه…⁉️
خوابم میومد،جا واسه خواب نبود...
رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم…
همین"
تاااا اینو گفتم…
#یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:
"تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"
#خیلی دلم شکست💔
رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:
"آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔
زن که بهمون ندادی هیچ…
یه کشیده آب دار هم خوردیم.
#همینجور که داشتم نِق میزدم…
یهو یکی زد رو شونم و گفت:
"سلام پسرم❗️
"مجرّدی⁉️"
گفتم آره؛
گفت : "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...
اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛
تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...
#خلاااااصهههه...
تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا......
#بعد ازدواج
با خانومم اومديم حرم...
از آقا تشکر كردم و گفتم:
"آقا،ما حاضریما...
#یه سیلی دیگه بخوریم و
یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا.........
🍃 اوقاتتون خوش🙏
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐎🐎🐎
#این کلیپِ پُرحرف و متن زیر رو از دست ندید!👌👌
#اسبی که در باتلاقی سرد و عمیق گیر کرده، با پذیرشِ شکست، داره نااُمیدانه به استقبال مرگ میره. ساکنان محلی، اسبِ گرفتار رو میبینن و با دیدن چسبناکی و عمق باتلاق، به این نتیجه میرسن که چیزی که میتونه ناجیِ این اسب نااُمید و تسلیمشده باشه، #یک انگیزه و انرژی درونیه که اون رو به حرکت و تلاش برای نجاتِ خودش وادار کنه.
#برای ایجاد این انگیزه، گلهی اسبشون رو دور باتلاق میارن و اونا رو به حرکت درمیارن. اسبِ گرفتار با دیدن آزادی و جنبوجوش اسبهای دیگه، امید و انگیزهاش شعلهور میشه و جنگیدن برای رها شدن رو آغاز میکنه. سرانجام، کششِ اشتیاقِ اسب، به کششِ باتلاقِ سرد میچربه و اسبِ خسته، خودش رو نجات میده!
#این قضیه تو زندگی ما هم صادقه!
#با چه افرادی در ارتباطیم؟! این افراد به ما اُمید و انگیزه میدن ؟! یا حرفها و رفتارشون سرشار از انرژی منفیه و اشتیاق زندگی رو از ما میگیره؟
#خیلی باید مراقب روابطمون باشیم....
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌹 #قسمت نود و دوم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن ر
🌹🌹
#قسمت نود و سوم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی
[ قسمت سی ام ]
#راوی: خود نوشتههای شهید🌷
#من هم دیدم بیمارستان پر از مجروح است و زمان میبرد تا به حال من برسند و از طرفی نیروهایم درخط، مورد تهدید دشمن هستند، از بستری شدن صرف نظر کردم و همان روز به خط مقدم برگشتم و ترکش هم تا سال ۶۵ که پایم از ناحیه ی بالای زانو قطع شد در ماهیچه ام بود.
#خلاصه طریق القدس با همهی تلخی و شیرینی هایش به پایان رسید و ما با نیروهای باقی مانده، به زینبیه ی اهواز برگشتیم.
#شبی به یادمادنی بود. نیروها هم خوشحال بودند و هم ناراحت. خوشحال از اینکه عملیات با موفقیت انجام شده و توانسته ایم بستان و قسمتی از خاک میهن مان را از دست دشمن متجاوز آزاد کنیم و ناراحت از اینکه وقتی وارد عملیات میشدیم، تعدادی از دوستان، در میان ما بودند و امروز به شهادت رسیدهاند و جایشان بعد از پیروزی، خالی است.
#خیلی از بچهها آن شب برای شادی روح شهدا دعا و نماز می خواندند و بعضی ها هم با شوخی ها یشان دیگران را می خنداند. آن شب حاج صادق آهنگران، برایمان نوحه خوانی کرد و حال و هوای جمع را دگرگون نمود.
#تا صبح همه بیدار بودند. فردا صبح به طرف کرمان حرکت کردیم تا ضمن سرکشی به خانواده، نفسی تازه کنیم و برای عملیات بعدی آماده شویم. چند روزی در خانه مانده و به مشکلات و کمبودهای خانه رسیدگی کردم. از برادرانی که از جبهه می آمدند، کسب اطلاع کردیم و فهمیدیم نیروهای لشکر ثارالله به پادگان دوکوهه رفته اند.
#اعزام مجدد، بدون حکم مأموریت و با هزینه شخصی :
#من و برادرم، حسین، بدون اینکه حکم ماموریت دریافت کنیم، آمدیم ترمینال کرمان و با پول شخصی خودمان برای شیراز بلیط خریدیم و پس از رسیدن به آنجا، راه بهبهان را در پیش گرفتیم. شب، به اهواز رسیدیم. چون در دژبانی پادگان گلف، یک آشنایی داشتیم، شب را در دژبانی گذراندیم و فردا صبح، به طرف دزفول حرکت کردیم. وقتی که به دزفول رسیدیم، به سلمانی رفتیم و سر و صورت خود را اصلاح کردیم و از آنجا به طرف پادگان دوکوهه رفتیم، ولی چون حکم ماموریت نداشتیم، نمی توانستیم وارد پادگان شویم.
#پادگان گلف و حاج اکبر خوشی :
#میدانستیم حاج اکبر خوشی، داخل پادگان است. گفتیم: « ما با برادر خوشی کار داریم، می توانید با بلندگو صدایش کنید؟». بعد از چند دقیقه جلوی درب پادگان با ایشان ملاقات کردیم و گفتیم: « چون به نیروهای اعزامی نرسیدیم، برگ ماموریت به ما نداده اند و به همین خاطر شما را صدا زدیم تا ما را به داخل پادگان ببرید». ایشان گفت: خوب شد که آمدید، ما یک گروهان داریم که بدون فرمانده است. شما بیایید و این گروهان را قبول کنید.
#من و برادرم، همراه حاج اکبر خوشی وارد پادگان شدیم. ضمن اینکه جای سکونتی برای ما مشخص کرد، گروهان را هم تحویل بنده داد. چند روزی در آن پادگان نیروهایم را آموزش دادم تا اینکه یک روز به من خبر دادند که تو باید با نیروهای دزفول بروی و یک ماموریت شناسایی انجام دهی و برگردی.
#موقعی که به آنجا رفتم مرا به واحد اطلاعات عملیات فرستادند. جایی در شرق جاده ی امام زاده عباس در دزفول از آنجا یکی از برادران را که به منطقه، آشنایی داشت همراه من کردند و گفتند: «شما دو نفر باید بروید و نقطهای را مشخص کنید تا موقع عملیات، گروهان را از آنجا عبور دهی».
#مقداری که از داخل شیارها و آبراهه های منطقه عبور کردیم، بهجای رسیدیم که دیده بان عراقی روی بلندی تپه، در یک نقطه ثابت، در حال دیده بانی بود. منطقه، طوری بود که حدود ۵۰ متر از راه، در دید دیده بان عراقی قرار می گرفتیم ولی مجبور بودیم تا کنار جاده ی دشت عباس، پیش برویم.
ادامه دارد...
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
🍃🌸🍃🌸
🍃🌹 لیلة الرغائب 🌹🍃
پنجشنبه بیست و هشتم دی ماه ۱۴۰۲
#ماه رجب ماه پربرکتیه. اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است!
#تو هم مثل ما این شب را به دوستانت یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!
#دعای مخصوص شب آرزوها:
#سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين:
#خیلی ها گرفتارند و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارند. برای همه دعا کنید..
عزیزانی که امروز را روزه دارند. مورد قبول حق🙏
♥️التماس دعا ♥️
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #قسمت صد و هشتاد و چهارم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید حاج اکبر شف
🌷🌷🌷
#قسمت صد و هشتاد و پنجم (کتاب
زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید حاج اکبر شفیعی، فرزند حسن ( قسمت هفدهم )
#شرح احساسات جانسوز حسن شفیعی فرزند شهید شفیعی که زمان شهادت پدر در منطقه جنگی بود.
#از اهواز تا طغرالجرد بر ما چه گذشت؟
#اتوبوس سید هاشم عباسی، کرمان را به سمت طغرالجرد ترک کرد.
یا زهرا! هرچه اتوبوس از پیچ های معدن رد میشد تپش قلب من بیشتر میشد. باز اشک هایم جاری شد.
☆بالاخره اتوبوس به ورودی طغرالجرد و به قول اهالی به سر ایستگاه رسید.
#ای وای، یاعلی، چه جمعیتی جلوی خانه جمع شدهاند! یعنی برای تشییع پیکر مادرم، این همه مردم آمدند؟
#رسیدیم جلوی خانه، حجله ای را که عکس پدر درآن بود، به چشمم خورد. پاهایم توان حرکت نداشت. گیج بودم. با خود درگیر بودم و حرف می زدم:
#«یعنی چه؟ پدر که چند شب پیش با من تلفنی صحبت کرد!»
#ناگهان زهرا، تنها خواهرم که او و دو فرزند دلبندش را در زلزله بم از دست دادیم، از در بیرون آمد. با چشمانی پراز اشک به طرفم آمد. بغلم کرد. دستان مهربانش را به دور گردنم انداخت.
_وای حسن. دیگه پدر نداریم.
_چه شده؟ خواهر بابا چطور شده؟
#با صدایی لرزان و پراز حزن و اندوه گفت: « پدر دیروز صبح به شهادت رسیده».
_کجا؟ چطوری؟
_جاده کوهبنان، درگیری با اشرار.
#طولی نکشید. صدای جمعیت به گوشم رسید. در آن جمعیت رضا را گم کردم، «کجا رفت؟»
#به جرأت می توانم قسم بخورم که آن ساعت تمام مردم طغرالجرد و پابدانا، پیر و جوان، زن و مرد، همه و همه از خانه بیرون آمده بودند تا با حاج اکبر شفیعی وداع و در تشییع پیکرش شرکت کنند.
تابوت شهدا را به سمت خانه آوردند. کبوتران خونین بالی که بهسوی معبود خود پر کشیده بودند.
#خیلی بی تابی کردم. آخر همیشه با پدر به اطراف می رفتم. زمان جنگ که ستاد جمعآوری کمک های مردمی راه اندخته بودند، پدر به من میگفت: « از بلند گو به مردم بگو که کمک های خود را به این محل بیاورند». مدتی طولانی به این کار ادامه می دادم. بعضی روزها با یک دستگاه وانت و چند نفر از نیروهای زحمت کش واحد رفاه و خدمات، در سطح شهر می چرخیدیم و کمک های مردم را جمعآوری میکردیم.
#درود خدا بر مردم طغرالجرد و پابدانا. روزانه دو تا سه دستگاه وانت پر از کمک های مردم جمعآوری میشد. روز بعد به ستاد می رفتم، بلند گو را روشن میکردم و سرودهای انقلابی از آهنگران را می گذاشتم.
چند دقیقه بعد...
"بسم الله الرحمن الرحیم"
«جنگ ما جنگی است بین اسلام و کفر»
#این جملات را می گفتم و از مردم برای جبهه درخواست کمک میکردم. سیل جمعیت می آمدند، با دستانی پر.
#بله من خیلی با پدر بودم. پیکر شهدا به جلوی خانه رسید. حجتالاسلام فلاح دادستان وقت...
ادامه دارد
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
🪀🪀
*بادکنک من کجاست؟*
#خیلی زیباست حتما بخوانید!
دوستی میگفت :
#سمیناری دعوت شدم
که هنگام ورود
به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند
سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند
خواست که با ماژیک
اسم خود را روی بادکنک نوشته
و آنرا در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند
و خود در سمت چپ جمع شوند
سپس از آنها خواست
در ۵ دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد.
#من به همراه سایرین
دیوانه وار به جستجو پرداختیم
همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود
مهلت ۵ دقیقه ای
با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید
اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد
#این بار سخنران
همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد
هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد.
#بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه
همه به بادکنک خود رسیدند
#سخنران ادامه داد :
این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد...
#دیوانه وار.....
در جستجوی سعادت خویش
به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که...
#سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است*
با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
#قانون زندگی، قانون داد و ستد است...
https://t.me/Yareanehamra
🍃🌩🍃🌩🍃
#طنز_ازدواج - #خنده حلال👌
خیلی قشنگه👌عصر جمعه بخونید :
#یکی از رفقا میگفت:
"قصد #ازدواج داشتم
گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)…
یه زن خوب بخوام...❗️
رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...
شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...
#هر جای حرم که میخوابیدم...
خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...
"آقا بلند شو..."
#متوجه شدم کنار پنجره فولاد…
یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…
#کسی هم کاری به کارشون نداره.
رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......
تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️
#صبح شد...پارچه رو وا کردم...
پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم...
#چشتون روز بد نبینه…❗️
#یهو یکی داد زد :
"آی ملت…شفا گر.... در رفت…
#پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده
#به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...
نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…
خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️
"مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛
مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..."
#آقا بیخیاااال…شفا کدومه…⁉️
خوابم میومد،جا واسه خواب نبود...
رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم…
#همین.....
تاااا اینو گفتم…
#یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:
"تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"
#خیلی دلم شکست💔
رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:
"آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔
زن که بهمون ندادی هیچ…
یه کشیده آب دار هم خوردیم.
#همینجور که داشتم نِق میزدم…
یهو یکی زد رو شونم و گفت:
"سلام پسرم❗️
"مجرّدی⁉️"
گفتم آره؛
گفت : "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...
اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛
تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...
#خلاااااصهههه...
تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا......
#بعد ازدواج
با خانومم اومديم حرم...
از آقا تشکر كردم و گفتم:
"آقا،ما حاضریما...
#یه سیلی دیگه بخوریم و
یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا.........
🍃 اوقاتتون خوش، در کنار اهل و عیال و عزیزان تان تعطیلی را بسلامتی به پایان برسانید.🙏
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و چهل و چهارمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید علی فتاحی
🌷🌷🌷
#دویست و چهل و پنجمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید علی فتاحی
( قسمت آخر )
#اشک ها به حمزه گفتند جای پدر خالی است.
#راوی : فرزند شهید:
☆بعداز شهادت پدر، خانهی ما به غمکده ای تبدیل شده بود. غروب آفتاب و تاریک شدن هوا وحاکم شدن سکوت شب، سنگینی غم فقدان پدر را چندین برابر میکرد و اشک و آه تنها صحنه ای بود که در خانه تکرار میشد. حتی کوچکترین فرزندان خانواده که خواهرم نجمه و برادرم حمزه بودند بهجای بازی و جنب وجوش کودکانه در گوشه ای از اتاق می نشستند و زانوی غم بغل میگرفتند.
☆دیدن آنها بااینحالت برای من بسیار زجرآور بود امّا بغضم را با سختی فرو می بردم که مبادا روحیه مادر، خواهر و برادر هایم خراب تر شود.
☆یک هفته از شهادت پدر گذشته بود که یکی از دوستان پدرم که تازه از جبهه آمده بود بهاتفاق خانواده اش برای عرض تسلیت به خانهی ما آمدند.
#ساعت هشت و نیم شب بود. بعد از صحبت و تعریف خاطره از پدر، برادر کوچکم حمزه از خواب بیدار شد. نگاهی به اطراف کرد و دوست پدرم را دید. خیلی خوشحال گفت: «بابا!» و سریع خودش را به دوست پدرم رساند و روی زانویش نشست. با دیدن این صحنه چنان دل ما آتش گرفت که دیگر قادر به کنترل گریه هایمان نبودیم.
#حمزه با گریه های ما نگاهی به چهره دوست پدرم انداخت و فهمید که اشتباه کرده است. سریع بلند شد و مظلومانه در کنار مادرم نشست.
#یاد آوری آن روزها و دیدن اینکه بعضی فرصت طلبان از خون شهدا سوءاستفاده میکنند برای همه فرزندان و خانوادهی شهدا زجرآور است.
#سلام خدا بر او که در سلام بر همه پیش بود.
#راوی: همرزمان شهید
#حاج علی انسان بسیار صبور و پر حوصله و خوش اخلاقی بود. از هیچ کس کینه ای به دل نمیگرفت. کسانی را که به او بدی میکردند خیلی زود می بخشید. به همه سلام میکرد و این تقدم بر سلام گفتن از تواضع او بر میخواست.
☆یکی از روزها که همراه او بودم، گفتم: «سلام و احوالپرسی شما با افراد به گونه ای است که انگار با همه خویشاوند هستی» به شوخی گفت: «این ها که من به آنها سلام میکنم یا پسر خاله من هستند یا دختر خاله من».
#خدمت به رزمندگان در همه حال
#راوی: یکی از همرزمان شهید
☆حاج علی خود را خادم رزمندگان می دانست و همیشه در کنارشان فعالانه خدمت رسانی میکرد. به قول معروف آچار فرانسه جبهه بود. یک روز ظهر بعد از عملیات رمضان، ایشان با یکی از همرزمان خود در خط مقدم مشغول تقسیم غذا در سنگرهای رزمندگان بودند. همان موقع آتش دشمن شدید شد.
#کسی جرأت بیرون آمدن از سنگر را نداشت. ایشان باز هم در آن وضعیت مشغول تقسیم غذا بود. دیدم در یکی از سنگرها به شوخی میگوید: « ما زیر آتش دشمن هستیم شما یک لحظه هم حاضر نیستید بیایید غذا بگیرید؟!»
#خیلی وقت ها با طنزهای خود حال بچههای رزمنده را خوب میکرد و به آنها روحیه میداد.
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
🍃🌸🍃🌸
🍃🌹 لیلة الرغائب 🌹🍃
پنجشنبه سیزدهم دی ماه ۱۴۰۳
#ماه رجب ماه پربرکتیه. اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است!
#تو هم مثل ما این شب را به دوستانت یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!
#دعای مخصوص شب آرزوها:
#سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين:
#خیلی ها گرفتارند و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارند. برای همه دعا کنید..
عزیزانی که امروز را روزه دارند. مورد قبول حق🙏
♥️التماس دعا ♥️
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
﷽
#خیلی از مؤمنین تا ساعاتی دیگر در مسجد حاضر میشوند جهت به جا آوردن مراسم معنوی اعتکاف🌺
#خوشا بحال معتکفین که سه روز مهمان ویژه خداوند در خانه خدا که مساجد هست هستند.
🍃از همگی التماس دعا داریم.
سلام و درود خدا بر معتکفین
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra