فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹
#وداع همسر و فرزندان با شهید عبدلی
🌹شهید سرگرد یاسر عبدلی در عملیات رهایی دو زن کرمانی از دست گروگانگیران پریشب در شهرستان خاش به شهادت رسید.
"بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ"
🌹خداوند صبر و شکیبایی به خانواده عزیزش عنایت کند🌹
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌹 #قسمت هشتاد و ششم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج ح
🌹🌹
#قسمت هشتاد و هفتم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی
[ قسمت بیست و چهارم ]
#راوی: خود نوشتههای شهید🌷
#و ایمانی راسخ نسبت به ارزشهای نظام اسلامی داشته باشند و اوامر امام را اجرا نمایند.
#یک بار برایم تعریف کرد: « زمانی که آیتالله شریعتمداری با امام سر مخالفت برداشت، آنچه کتاب و رساله از ایشان داشتیم بردیم و مقابل خانهاش ریختیم».
#خیلی از دوستانم به شهادت رسیدند اما دلم برای ایشان بیش از همهی آنها سوخت تا مدتی به عکسش نگاه میکردم و غصه اش را می خوردم، در حقیقت خونِ اینگونه اشخاص بود که به مملکت اسلامی، ثبات و آرامش داد و ما بعد از گذشت سالها، از برکت خون چنین شهدایی است که با سرافرازی و افتخار زندگی می نماییم».
#وداع با جبهه کردستان وحضور در جبهههای جنوب :
#من و برادرم، در چهارم آبان ماه سال یکهزار و سیصد و شصت برای یک مرخصی ۱۰ روزه به کرمان آمدیم و بهجای خودم، فردی به نام «محمّد رفیعی» را معرفی نمودم.
#سه روز بعد، سپاه پاسداران کرمان از طریق صدا و سیما اطلاعیه داد که کلیه ی نیروها، اعم از کسانی که در مرخصی هستند و سایرین، برای اعزام به مناطق جنگی جنوب، خود را به سپاه ناحیه کرمان معرفی نمایند.
#من و برادرم به سپاه پاسداران ناحیه ی کرمان آمدیم. زمانی که وارد پایگاه شدم، دیدم «حاج محمّد علی عرب نژاد»، برادر شهید حمید عرب نژاد، گوشهی محوطه پایگاه با چند نفر از نیروهای زرندی نشسته است. زمانی که من و برادرم را دید، بلند شد و احوالپرسی کرد و گفت: « خوب شد که شما آمدید. من فنون نظامی را بلد نیستم، شما بیایید با هم برویم جبهه ی جنوب». به او گفتم: «ما در حال مرخصی هستیم، نمی توانم بدون اطلاع حمید، از منطقهی کردستان بیایم». ایشان گفت: «به حمید خبر میدهیم و کسب اجازه میکنیم». همینگونه هم شد و رضایت ایشان را حاصل کرده و پرونده حضور ما در کردستان بسته شد.
#من هم خیلی دلم میخواست به مناطق جنوب بروم و مزه ی جنگیدن با عراقیها را هم بچشم. خلاصه ما را جهت اسکان به دانشکده ی فنی شهید باهنر، واقع در بلوار جمهوری اسلامی و سپس برای سازماندهی به پادگان قدس، در خیابان خواجو بردند. چند روزی برای جمع شدن وسازماندهی نیروها و گرفتن لباس و مشخص شدن دسته ها و گروهان ها، طول کشید و سرانجام تقریباً دو گردان نیروی بسیجی، برای اعزام به مناطق جنگی خوزستان، آماده شدند.
#معرفی حاج قاسم بهعنوان فرمانده ی نیروهای اعزامی :
#از طریق بلندگوی پادگان اعلام نمودند که نیروهای اعزامی جلوی جایگاه، حضور به هم رسانند. زمانی که جمع شدیم، برادر رضا بنی اسدی و برادر میثم، بعد از سخنرانی و تشریح وظایف نیروها، سردار قاسم سلیمانی را به جایگاه آوردند و بهعنوان مسئول اعزام دو گردان معرفی کردند.
#جوانی کوتاه قامت، با جثه ا ی کوچک که یک دست لباس پلنگی مایل به زرد کمرنگ به تن داشت و یک کیف چرمی در زیر بغل و با پوتین و شلوار گتر شده. حاج قاسم آن زمان در پادگان ربذه و پادگان شهید بهشتی کرمان، مربی آموزش نیروها بود.
#بعد از معرفی ایشان، ما را به سمت ایستگاه راه آهن بردند تابه قطار سوار کنند و به سمت اهواز حرکت دهند و ما هم خوشحال بودیم و سر از پا نمی شناختیم. آرزویمان این بود که برویم و با دشمن متجاوز بجنگیم و خاک کشور عزیزمان را از بعثیون عراقی باز پس بگیریم.
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد🌹
https://eitaa.com/Yareanehamra
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌷🍃🌷
🤲 دعای شب آخر ماه مبارک رمضان :
🌷 سیّد ابن طاووس از امام صادق (علیه السّلام) روایت کرده که هرکه در شب آخر ماه رمضان ، آن ماه شریف را با این دعا #وداع کند ، پیش از آنکه سپیده بر آید، حق تعالی او را بیامرزد، و #توبه و بازگشت نصیب وی کند:
☘ «اللَّهُمَّ لا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِیَامِی لِشَهْرِ رَمَضَانَ وَ أَعُوذُ بِکَ أَنْ یَطْلُعَ فَجْرُ هَذِهِ اللَّیْلَةِ إِلا وَ قَدْ غَفَرْتَ لِی»
خدایا قرارش مده آخرین دیدار از روزه ام در ماه رمضان و پناه مى برم به تو از آنکه سپیده دم امشب بر من بزند جز آنکه مرا آمرزیده باشى.
📖 اعمال امشب به مفاتیح الجنان مراجعه کنید.
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و چهل و یکمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید علی فتاحی (
🌷🌷🌷
#دویست و چهل و دومین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید علی فتاحی
( قسمت چهارم)
#اعزام مجدد به جبهه
#راوی حاج محمد، فرزند شهید
#در اواسط آذر ماه سال ۶۵ به جبهه اعزام شد. این زمانی بود که رزمندگان اسلام در حال آماده شدن برای عملیاتی بزرگ و سرنوشت ساز بودند.
☆پس از چند روز اقامت در اهواز و در مقر لشکر با توجه به فعالیت بالای منافقین و نیروهای نفوذی جهت جاسوسی برای دشمنان، برای مخفی ماندن محل عملیات میبایست جابجایی امکانات و نیروها بهصورت مخفیانه و با استتار صورت گیرد.
☆ایشان و چند نفر از نیروهای تدارکات، جهت آماده سازی وسائل مورد نیاز رزمندگان، مخفیانه به نزدیکی منطقه عملیاتی اعزام شدند.
☆بیش از یک ماه خانواده از ایشان خبری نداشتند. به دلایل امنیتی در این مدت نامه ای بین او و خانواده رد و بدل نشد و تماس تلفنی هم صورت نگرفت تا اینکه پس از دو ماه به طغرالجرد برگشت.
#وداع آخر
#راوی: دختر شهید
#آخرین باری که پدرم میخواست به جبهه برود، حال و هوایی دیگر داشت. روح او آسمانی شده بود. تحمل این دنیای فانی را نداشت. با بغض میگفت: « از هر کوچه ای که می گذرم حجله شهیدی را می بینم. جای خالی آنها برايم خیلی سنگین است».
#شهادت پسر خاله هایمان که منزلشان دیوار به دیوار منزل ما بود او را بسیار منقلب کرد. گاهی اوقات که صدای گریه جانکاه خاله و شوهرش در سوگ علی و محمد بلند میشد، به خانه شان مي رفت و دلداریشان میداد.
#روز موعود فرا رسید. عزمش را جزم کرد و ساکش را بست. این دفعه برخلاف دفعات قبل، مادر اصرار زیادی بر نرفتن بابا داشت امّا بابا گفت: « قول می دهم اگر خدا عمری داد چهلم شهدا برگردم». مثل همیشه از تک تک بچهها خداحافظی کرد. من صورت بابا را بوسیدم و راهی مدرسه شدم. غم سنگینی قلبم را می فشرد و دلشوره عجیبی داشتم. ساعت ۹: ۳۰ صبح در کلاس زده شد و مدیر مدرسه مرا صدا زد وگفت: « فتاحی، بیا پدرت میخواهد خداحافظی کند». این حرف مرا بیشتر نگران کرد. پیش خودم گفتم: «سابقه نداشت بابا برای خداحافظی به مدرسه بیاید!»
☆وارد حیاط مدرسه شدم. پدرم لباس رزمش را پوشیده بود و چفیه دور گردنش انداخته بود و قدم می زد. جلو رفتم و سلام کردم. بابا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «دخترم، تو فرزند بزرگ خانواده هستی بایستی از هر جهت حامی و الگوی خواهر و برادرهایت باشی. هوای مادرتان را داشته باشید و در کارها به او کمک کنید. مبادا او را ناراحت کنید. این روزها برایش خیلی سخت می گذرد. مفقود الاثر شدن دایی (شهید غلامعلی فتاحی) و شهادت خواهر زاده هایش و نبودن من سختی ها را بیشتر میکند. شما را به خدا می سپارم، مواظب یکدیگر باشید.»
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و چهل و دومین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید علی فتاحی (
🌷🌷🌷
#دویست و چهل و سومین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید علی فتاحی
( قسمت پنجم )
#وداع آخر
#راوی: دختر شهید
#بابای عزیزم برای بار دوم از من خداحافظی کرد. انگار کسی به من گفت: «دیگر پدرت را نخواهی دید». بابا را محکم در بغل گرفتم. بغض گلویم را گرفته بود و نمیتوانستم چیزی بگویم.
#دلم میخواست بلندبلند گریه کنم امّا از پدرم خجالت کشیدم.
☆بابا از من جدا شد چند قدم رفت. من ایستاده بودم و رفتن بابا را تماشا میکردم. دوباره مرا نگاه کرد. برگشت وگفت: «می خواهی همراه من به سپاه بیایی؟» آن زمان اعزام رزمندگان از جلوی سپاه پاسداران بود. گفتم: «صبر کنید بروم از مدیر مدرسه اجازه بگیرم». به دفتر مدرسه رفتم. دیدم مدیر پشت پنجره ایستاده است. هنوز حرف من تمام نشده بود، گفت: «اگر می خواهی همراه پدرت بروی اشکال ندارد».
☆وقتی بهاتفاق پدر به سپاه رسیدیم، دیدم مادر به همراه برادر کوچکم، حمزه جلوی در سپاه ایستاده اند. حمزه آن موقع چهار ساله بود. بابا حمزه را بغل کرد و بوسید. همانطور که مشغول صحبت بود از بلندگو اعلام کردند: «برادران رزمنده سوار اتوبوس شوند». حمزه محکم بابا را گرفته بود و قصد ترک کردن آغوش گرم و پر محبت بابا را نداشت. بابا با حمزه سوار اتوبوس شد. وقتی بابا روی صندلی نشست یک بار دیگر او را بوسید و نوازش کرد. دریچه اتوبوس را باز کردو حمزه را به مادرم داد.
☆همین طور که ماشین می رفت ما نظارهگر تکان دادن دست بابا بودیم. دور و دورتر میشد. او می رفت و دل ما را با خود میبرد افسوس که این آخرین دیدار بود.
«ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود....
"وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود...
"در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن"
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود....
«ای خوش آن روز که پرواز کنم تا برِ دوست»
#راوی: خانوادهی محترم شهید
☆چند روزی از آمدن ایشان به طغرالجرد نگذشته بود که در ۱۹ دیماه ۱۳۶۵ عملیات حماسه ساز کربلای پنج با رمز مقدس «یا زهرا سلام الله علیها» در منطقه شلمچه وشرق بصره آغاز شد. این عملیات حدود چهل و پنج روز با نبردی سنگین ادامه داشت.
☆عملیاتی که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی درباره اش گفت: « یکی از پرخاطره ترین و مهم ترین برگ های تاریخ پر افتخارجنگ برای مردم استان کرمان، عملیات کربلای پنج است.
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra