eitaa logo
همسفران دیار طغرالجرد
592 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
50 فایل
مذهبی ،اجتماعی ،تاریخی، فرهنگی. شما میتوانید نظرات انتقادات ، پیشنهادات و مطالب مفید خود را ارسال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌹 #قسمت هشتاد و دوم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن
🌹🌹 هشتاد و سوم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی [ قسمت بیستم ]  : خود نوشته‌های شهید🌷 #«حمید چریک»، لقبی که برازنده ی شهید حمید ایرانمنش بود. وابسته به دمو کرات ها در اختیار ما بود و ادعا داشت که جای یکی از سران این گروه را می داند. همراه شهید ایرانمنش به نقطه ای از شهر رفتیم. فردی که به اصطلاح راهنما بود به این طرف و آن طرف می رفت و جای آن فرد را نشان نمی‌داد. به شهید ایرانمنش گفتم: « می‌خواهد به این بهانه فرار کند مواظبش باش». شهید ایرانمنش او را پیاده کرد و خودش روی در عقب وانت نشست.   پشت فرمان بود و ماشین هم روشن اما از حرکت ایستاده، ناگهان راننده ماشین را توی دنده گذاشت و پایش را از روی کلاچ برداشت و شهید ایرانمنش به پشت و محکم روی آسفالت خیابان افتاد و یک معلق زد و فوری بلند شد و بدون اینکه کوچک‌ترین احساس ناراحتی بکند و یا حرفی به راننده ی ماشین که از نیروهای خودمان بود، بزند، به تعقیب آن فرد ادامه داد.   که در برابر قدرت بدنی حمید از رو رفت! خالی از سکنه ای بود که افراد مسلح دشمن، خیلی وقت ها از از درون آن به طرف نیروهای ما تیراندازی می‌کردند. روزی حمید گفت: « می آیید برویم یک ترسی به اینها بدهیم؟» گفتم: «باشه». اسلحه برداشتم و ایشان هم دو تا نارنجک گرفت توی دوتا دستش. نزدیک خانه شدیم. خانه ای که چند دقیقه قبلش از آنجا تیراندازی شده بود. حمید به من گفت: « تو مواظب من باش تا من نارنجک ها را به داخل خانه پرتاب کنم». ی ضامن اولین نارنجک را که در دست راستش بود، با دندانش کشید و به داخل خانه پرتاب کرد. ضامن دومی را با دست راست کشید و با همان دست چپ پرتاب کرد اما نارنجک به ‌ سیم های برق خیابان برخورد کرد و جلوی پایش به زمین افتاد. صدایش زدم و گفتم: « حمید فرار کن». چند متری دور نشده بود که نارنجک منفجر شد و یک ترکش به پشتش خورد. دو سه مرتبه جای اصابت ترکش را از روی لباس مالید. دستش خونی شد ولی احساس ناراحتی نکرد. به او گفتم: «تو چه بدنی داری که اگر میخ هم بر آن بکوبند، آخ نخواهی گفت؟» گفت: «من خیلی ورزش می‌کردم و به ساختن بدنم اهمیت می دادم که اینطور ماهیچه های بدنم سفت شده است».   و ترس؟! دموکرات و کومله دیدند شهر در حال آرام شدن است، «شیخ عزالدین حسینی» را از شهر بیرون بردند و در نوار مرزی اسکان دادند. وقتی که برای بازرسی از خانه اش رفتیم، عصایش به جا مانده بود. حمید عصا و تخت شیخ عزالدین را برداشت و آورد داخل پادگان. در بغل اتاق ما یک اتاق کوچک و باریک بود که حمید تخت عزالدین را داخل آن قرار داد و داخل همان اتاق زندگی می‌کرد. از سد، ماهی می گرفت و می‌آورد و طبخ می‌کرد و مرا هم دعوت می‌کرد. من از او سؤال کردم: « حمید تو از دشمن نمی ترسی؟ کسی هست تو از او بترسی؟» گفت: « بله». گفتم: «کی؟» به شوخی گفت: «مادرزنم، من از مادرزنم خیلی می ترسم!» ادامه دارد... منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #قسمت صد و هفتاد و یکم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )  #زندگی‌نامه شهید حاج اکبر شفیع
🌷🌷🌷 صد و هفتاد و دوم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )   شهید حاج اکبر شفیعی، فرزند حسن ( قسمت چهارم )  : خانواده محترم شهید زنده است و در جوار حق سکنا گزیده، روحش شاد و نظاره گر اعمال ماست که چگونه دستاوردهای این انقلاب، امام و دلسوختگان طریقتش را پاس می داریم و با جاهلان متهتک و متحجرین واپسگرا، این طرفداران اسلام آمریکایی، مبارزه می‌کنیم. ، او رفت و این بار جدایی، تنها برای شانه های خانواده اش گران نیامد که سوگش تمام مردم شهیدپرور طغرالجرد را عزادار کرد. شهید عزیز، حاج اکبر شفیعی، در گلزار شهدای زرند، کنار دیگرهمرزمانش آرام گرفت. امّا مردم طغرالجرد به نشانه ی قدرشناسی، سنگ یادبودی را در گلزار شهدای طغرالجرد نصب نمودند تا او و عنایاتش را بیشتر در کنار خود احساس کنند. وروز واقعه  راوی: حسین شفیعی (فرزند گرامی شهید) بود که به خانه رسید. خسته بود اما چهره اش بازتر و بشاش تر از همیشه. برخلاف معمول تا ساعت یازده و نیم شب بیدار ماند. به دوستانش زنگ زد و احوال هر کدام را پرسید. یکی از دوستان را نصیحت کرد و گفت: «این راهی که تو می روی، بیراهه است». چیز را مرتب کرد. وصیت‌نامه را در آن طرف کمد گذاشت. وجوهی را جدا کرد و روی هر کدام نوشت که هریک برای چیست و باید صرف چه چیزی شود. آنگاه خوابید. زود بیدار شد و نماز خواند و عازم کرمان شد. مختصر نانی را در پاکت گذاشت که در بین راه صرف کند. چند نان هم بر داشت تا برای فرزندش ببرد.  همیشه بدون درنگ از خانه بیرون می رفت؛ اما آن صبح چند مرتبه بیرون رفت و دوباره برگشت. دقایقی در حیاط منزل قدم زد. سرانجام حرکت کرد و برای همیشه از محیطی که عمری را در آن سپری کرده و به آن خوگرفته بود، فاصله گرفت.   به پست نگهبانی رسیده بود، خودرو ژاندارمری را می‌بیند که خراب شده و از تعقیب اشرار بازمانده. کوشش حاجی برای تعمیر خودرو ژاندارمری به جایی نمی رسد، او نیروها را سوار خودروی خود می‌کند و به تعقیب اشرار می پردازند. راه کوهبنان را در پیش می‌گیرند. چه لحظاتی! قرار است گوشه‌ای از زمین خاکی، جای عروج آسمانیان شود. می‌خواهد به خون عاشقان، رنگین گردد.  ساعت هنوز به ۶ بامدادنرسیده. لحظات آبستن حادثه ای بس عظیم اند. لحظات سپری می‌شود. قرار است تا لحظاتی دیگر معرکه‌ای پدید آید. معامله ای صورت گیرد، از مومنان جان بخرند. زمان آن فرا رسیده که آرزوی حاجی تحقق یابد. قابیل در کمین هابیلیان نشسته‌اند. شهید شفیعی به صحنه می‌رسد و آتش کین گشوده می‌شود و قلب پاکش را نشانه می رود و به دنبال آن بقیه یاران نیز هدف گلوله‌ها قرار می‌گیرند و در حالی که هنوز خورشید طلوع نکرده، آفتاب عمرشان غروب می‌کند. ادامه دارد... نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷 #قسمت دویست و ششم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #شهید محمود صیفوری طغرالجردی نام پدر
🌷🌷 دویست و هفتم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) محمود صیفوری طغرالجردی ( قسمت دوم ) : مهندس احمدصیفوری ( سجادی )برادر شهید ☆پس از اتمام مأموریت، به زادگاهش بازگشت و مدتی در مجتمع آموزشی رزمندگان مشغول تحصیل شد. ☆آنگاه که امتحانات خویش را به پایان رسانید در 12 مهرماه 65 برای سومین بار به جبهه رفت. وقتی که به اهواز رسید، در گردان 408 نام نویسی کرد و به مدت دوماه، دوره های آموزش غواصی را در سد دز و رودخانه‌هایی مانند کارون و بهمن شیر سپری کرد و سپس ده روز به مرخصی آمد. ☆پس از اتمام مرخصی، محمود نیز همچون سایر رزمندگان مشتاقانه به منطقه بازگشت و بعد از گذراندن آخرین مرحله ی آموزش غواصی، مهیای عملیات شد. ☆او و سایر رزمندگان گردان 408 در شب میثاق با فرماندهان شرکت کردند و پیمان بستند که تا آخرین قطره ی خون خود از اسلام و قرآن حمایت کنند.  ☆در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و از رودخانه ی پر خروش اروند عبور نمود. پس از عملیات، تمام نیروها برای تجدید قوا، به پشت جبهه منتقل می‌شوند وبه محمود هم که از این عملیات به سلامت بازگشته بود، توصیه می‌شود که پس از تسویه حساب به زادگاهش بازگردد امّا او نمی‌پذیرد و می‌گوید: «من می‌مانم. می‌خواهم در عملیات آینده شرکت نمایم». ☆آری او میثاق خود را فراموش نکرده و با عزمی راسخ برای دفاع از اسلام ایستاده بود.  ☆شب‌ها و روزها سپری شدند تا نوزدهم دیماه شصت وپنج، یعنی شب عملیات کربلای پنج، فرا رسید. ساعت 9 شب بود که شهید صیفوری با دیگر همرزمان خويش وارد آب شدند. سردی آب را برای رضای خدا و حفظ اسلام تحمل کردندو پس از پنج ساعت حرکت در آب سرانجام به خط دشمن رسیدند و از موانع و سیم‌های خاردار گذشتند. در همان لحظات اوّل خط دشمن سقوط کرد و راه برای رزمندگان دیگر باز شد. ☆یکی از دوستان شهید که در آخرین لحظات با او بود، تعریف می‌کرد: نیروهای غواصی به خط رسیده بودند، شهید محمود صیفوری جلوی تعدادی از بچه‌ها به سرعت حرکت می‌کرد و فریاد می‌زد: «بچه‌ها، از روی خاکریز حرکت کنید. داخل کانال تیر مستقیم شلیک می‌شود».  ☆آنگاه به پاکسازی سنگرها مشغول شده بود و بعد از انهدام چندسنگر، ناگهان گلوله ای به سر او اصابت کرد و به شهادت ‌رسید». پاک و مطهرش با ده شهید دیگر، پس از تشییعی بی نظیر و باشکوه، در گلزار شهدای طغرالجرد و کنار دیگر همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد. ادامه دارد. منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra