همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷 #قسمت سی و ششم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه شهید جواد پور رشیدی: # مهمان
🌷🌷
#قسمت سی و هفتم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه شهید جواد پور رشیدی:
[ قسمت آخر]
#ادامه وصیت نامه شهید...
ما باید در این راه و در این هدف عالی و پر عظمت، «اِحدی الحُسنَین» را که عبارت از کشتن و یا کشته شدن درراه خدا میباشد، به دست آوریم.
آری من به هدف خود رسیدم و چیزی غیر از شهادت نمی خواستم و خوشحال و مسرورم که به حسین (علیه السلام)تأسی جستم و جواب حسین زمان را لبیک گفتم.
#شما هم اگر می توانید لبیک بگویید و بهسوی جبهههای نور علیه ظلمت بشتابید وگر نه بمانند علی ابن الحسین زین العابدین (علیه السلام) عمل کنید.
#و شما زنان، زینب گونه و زهرا گونه باشید و از شدائد و مصائب حوادث نهراسید و نترسید و از شهادت من دلسرد نشوید. مطمئن باشید که خون بر شمشیر پيروز است و ناراحتی و گریه نکنید زیرا گریه شما دشمن را خوشحال میکند. بلکه شما باید با تحمل و استقامت خود، دشمن را کور و گریان نمایید.
#آری شما یک عمر خوانده اید: «یا لیتنی کنت معکم»
خطاب به امام حسین (ع)گفته اید:
#ایکاش با شما بودم و جانم را فدا میکردم».
اکنون توجه داشته باشید آن زمان فرا رسیده و امام حسین (علیه السلام) یاری میطلبد و من ناچیز می خواهم شما با او باشید و او را یاری کنید و تنهایش نگذارید.
#و شما ای مادر بزرگوار و همسر عزیزم، زینب گونه باشید و درس شهادت و شجاعت و فداکاری و ایثار گری را از آن حضرت یاد بگیرید و به دیگران بیاموزید و همانند مادر یکی از شهدای کربلا باشید؛ وقتی که سر فرزندش را آوردند به طرف دشمن پرت کرد و گفت: « ما چیزی را که درراه خدا داده ایم پس نمیگیریم و خم به ابرو نمیآوریم» او دشمن را متحیر نمود.
به هر حال از همگی معذرت می خواهم، همگی مرا حلال کنید و از دوستان و رفقایم حلالیت بطلبید. خواهرانم، از من راضی باشید. برادرانم مرا ببخشید و از من راضی باشید.
#یکی از بچههایم حتماً پاسدار شود و راهم را ادامه دهد و از برادران و خواهرانم هم میخواهم که بچههایشان را خوب تربیت کنند و از هر خانواده، حداقل یکی از آنها پاسدار شوند و یا روحانی و امّا بعد اگر امکان دارد 15 روز برایم روزه بگیرید.
امام را تنها نگذارید، زمان، حساس میباشد. گول جنایتکاران را نخورید و در سختیها، صبر کنید که خدا صبر کنندگان را دوست دارد و این زمان، زمان امتحان میباشد. دست از حسین زمان بر ندارید، اگر بردارید، بدانید از زمان معاویه و یزید هم برایتان بدتر است.
#از همگی می خواهم راه مرا ادامه بدهید که رضایت خدا در آن است و در پایان، همسر عزیزم، مرا ببخش اگر در حق تو کوتاهی کردم. بچهها را خوب تربیت کن و راه مرا ادامه بده.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
♦️♦️
#یک قاصدک کوچک صلح هم
اگر باشید...
#ماموریتتان ارزشمندتر از
یک سفیر کبیر جنگ است.
✍جان_لنون
#داستانک :
❄️تصور کنید، مردی که "همسرش" به شدت "بیمار" است و چیزی به مرگش نمانده.
#تنها راه نجات یک "داروی بسیار گران قیمت" است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد.
#مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای "قرض گرفتن" ندارد، به سراغ "دارو فروش" می رود و "التماس" می کند.
به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان "وام یا قرض" به او بدهد.
"دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود، به هیچ وجه.!"
#حالا مرد ما دو راه دارد.
یا دارو را "بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش" باشد.
مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ "نجات می دهد."
"پلیس شهر او را دستگیر می کند."
#جان کلبرگ، "روانپزشک و نظریه پرداز" بزرگ قرن بیستم، با "طرح این داستان"
#از مردم خواست به دو سوال "جواب" دهند:
۱- آیا کار آن مرد درست بود؟
۲- آیا برای این دزدی، مرد باید "مجازات" شود؟ چرا؟
#داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید.!"
وی پس از طرح آن گفت:
#از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم "میزان هوش و شعور اجتماعی" شما را تشخیص دهم...
"مهمترین قسمت" این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود.
هر کس "جواب متفاوتی" می داد.
#حتی "سیاستمداران بزرگ دنیا" به این سوال پاسخ دادند:
#آری، باید "مجازات شود،" دزدی به هر حال دزدی است.
#زیر پا گذاشتن مقررات،" به هر حال "گناه" است. فارغ از بیماری همسرش.
#کار آن مرد "درست نبود" اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته.
#اما هنگامی که از "گاندی" این سوال را پرسیدند، "پاسخ عجیبی" داد.!
گاندی گفت:
#کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود.!"
چرا؟
#زیرا قانون از آسمان نیامده است."
ما انسان ها "قانون" را "وضع می کنیم" تا "راحت تر" زندگی کنیم.
تا بتوانیم در "زندگی اجتماعی" کنار هم تاب بیاوریم.
#اما هنگامی که قانون "منافی جان یک انسان بی گناه" باشد، دیگر قانون نیست.!
#جان انسان ها در اولویت است."
آن قانون باید عوض شود.
گاندی گفت:
#انسان بر قانون مقدم است.
"کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت: بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است."
#به امید روزی که انسانیت حرف اول رادرجهان بزنه...
#هرانسانی میتونه آدم باشد....
#ولی هرآدمی نمیتونه انسان باشد .
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
ویدئوی زیر:
قطعه ای کوتاه و شنیدنی از زنده یاد سیمین بهبهانی
باصدای فریدون فرح اندوز
https://t.me/Yareanehamra
🍃🌷▪️🌷▪️🖤🌷
#ابتدای صبح به اسم روز مادر کادویی را از دست فرزندش گرفت روز را با جشن و شادباش شروع کرد...بعد از ظهری بود
#دستِ کودک خود را گرفت ،به طرف گلزار شهدای کرمان راه افتاد. تا راه حاج قاسم را به کودکش بیاموزد.....
#هنوز به گلزار شهدا نرسیده بود ،یا در حال برگشت بود.با صدای مهیبی روبرو شد...
همه گیج و مبهوت از این صدا وحشت زده بودند....فرزندی در حالیکه گوشه ی چادر مادرش را گرفته بود. به او پناه میبرد. معصومانه و مظلومانه در خون خود غلطید و آسمانی شد.... در گوشه ای دیگر ،کودکی گریان منتظر مادرش بود.... اما افسوس.....
#آری ، از حادثه ی تلخ اتفاق امروز گلزار شهدای کرمان می گوییم. چه ظالمانه و بی رحمانه جان عزیزانی را گرفتند. دیشب همین موقع در تدارک جشن روز مادر بودند.....
#کانال همسفران دیارطغرالجرد هر شب، با یک پیام و امید به فردایی بهتر و طلوعی دیگر، شما را به خدا میسپرد...
#اما امشب،شب بخیری ، متفاوت است.شما کاربران غمی بزرگ در دل دارید...
#عده ای از همشهریان کرمانی ما در فقدان عزیزان شان یا در بیمارستان نگران حال عزیزشان هستند...
#برای شفای مجروحان دعا میکنیم. علو درجات و بهشت را برای از دست رفتگان طلب میکنیم....🙏▪️🌷
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌹🌷🌹 #قسمت صد و سی و پنجم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید حسین رشیدی 🌷 (
🌷🌹🌷🌹
#قسمت صد و سی و ششم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید محمود رشیدی 🌷
( قسمت اول )
شهید محمود رشیدی طغرالجردی
نام پدر: حسن
نام مادر: خانم رشیدی
تاریخ تولد:1/2/1334
محل تولد: طغرالجرد
وضعیت تأهل: مجرد
تاریخ شهادت:10/2/1361
محل شهادت: خرمشهر
عملیات: بیت المقدس
محل دفن: گلزار شهدای طغرالجرد
#زندگینامه شهید جاوید الاثر محمود رشیدی🌷
🌷شهیدان گلزار طغرالجرد هرکدام خصوصیت منحصر به فردی دارند. یکی جوانترین شهید است، یکی به سان حبیب بن مظاهر است، یکی سردار شهیدی است که دو پای خود و برادر خود را در یک روز و یک عملیات از دست می دهد و آن گاه سی سال با جانبازی زندگی میکند،
▫️یکی سرداری است که دست و سر خود را می دهد، یکی دلاوری است که در کمتر از دو ساعت بعد از شهادت برادر، به او می پیوندد، یکی سید الشهدای گلزار است، یکی غواص و سکاندار قایق بوده، یکی مجرد بوده، یکی متأهل و عیالوار، یکی پاسدار، یکی طلبه، یکی دانشجو، یکی معلّم، یکی مهاجر و ظاهرا غیر بومی و چند شهید هم داریم که سالها چشم پدر و مادرشان بر در مانده است. نه خبری و نه اثری و نه جنازه ای.
#شهید محمود رشیدی از این دسته است. مادر شهید حتی پس از سی سال از شهادت فرزند عزیزش میگفت: «چون محمود در آخرین خداحافظی گفت انشاءالله می آیم، پس خواهد آمد». آنگاه اشک در چشمان حاج خانم جمع میشد و با بغض ادامه میداد: «این حرف محمود هیچ وقت یادم نمی رود، به من قول داده برگردد، برای همین منتظرم که بیاید».
▫️پدر شهید، ۸ سال پس ازشهادت و مادر ایشان، سی سال بعد از شهادت فرزند، به دیدار عزیز خود شتافتند. یادشان گرامی.
#آری، چشم انتظاری پدر و مادر عزیزان جاویدالاثر پایانی ندارد.....
《تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ایکاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ی ما کاش گذر داشته باشد》
▫️شهید محمود رشیدی در شهرستان های زرند و کوهبنان و شعبجره در فعالیتهای مذهبی و امور مساجد مشارکت داشت و در هیئت هفت نفره زمین، به امور عمرانی پرداخت.
▫️در روزهای آغازین جنگ تحميلي، عازم جبهه شد و هر بار پس از سه ماه، چند روزی به مرخصی می آمد. در نوبت آخر که تازه از جبهه آمده بود، متوجه شد که عملیاتی در پیش است؛ روز سوم عید عازم جبهه شد. هر چه پدر و مادر اصرار کرده بودند که نرود، گفته بود: «چارهای جز رفتن نیست. وجود ما آنجا لازم است».
▫️برادر شهید، مرحوم حاج حسین، چنین میگفت:
«اصرار زیادی برای رفتن به جبهه داشت، دوره ی آموزشی را در پادگان صفر پنج کرمان گذرانده بود به علت سردی هوا و آموزش های سخت، ریه اش به شدت عفونت کرده بود، ولی از آن جایی که شوق جبهه داشت، با همان حال ناخوشی، عازم جبهه شد و پس از آن، نامه ای به پدر و مادر نوشت و اینگونه از آنها حلالیت طلبید:
«بِسمِالله الرَّحمنِ الرَّحیمِ»
«... سلام بر شما باد... حال که نمیتوانم نزد شما بیایم و از نزدیک از شما عذرخواهی کنم از اینجا از شما میخواهم مرا بحل کنید و از بدی هایم چشم پوشی نمایید»
▫️ شهید محمود رشیدی در تاریخ10/2/1361 در عملیات بیت المقدس به فیض شهادت نائل آمد.
#«باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی»
#راوی: یکی از بستگان شهید :
▫️خیلی وقت ها می دیدم که حاج خانم (مادرشهید) چشم به در خانه دوخته و منتظر است. شنیده بودم حتی پس از اینکه اطرافیان اطمینان پیدا کرده بودند محمود شهید شده و صورت آرامگاهی در گلزار شهدای طغرالجرد برایش بسته بودند، باز هم باور نکرده بود و هر سال و هر روز و هر ساعت، منتظر به صدا در آمدن زنگ خانه و بازگشت عزیزش بود...
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
🍃🌷https://eitaa.com/Yareanehamra⚡️🌷
✨▪️✨▪️✨▪️
#عصر جمعه تون به شادی و نشاط
💥داستانی خیلی خواندنی خواهش می کنم با حوصله و آرامش بخوانید ....!!!!
✍️داستان فوق العاده تئودور داستایوفسکی
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟؟؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید .........
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ...........
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
#آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !!!!! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !!!!!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟؟؟؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
《تئودور داستایوفسکی》
#عظمت در دیدن نیست.
عظمت در چگونگی دیدن است.
گاهى خودت را مثل یک کتاب ورق بزن،
انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار که بدانی باید همانجا تمامشان کنی.
بین بعضی حرفهايت "کاما" بگذار که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی .
پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" و آخر برخی عادت هایت نیز علامت "سوال" بگذار .
تا فرصت ویرایش هست....... خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن .........
حتی بعضی از عقایدت را حذف کن ....... اما بعضی را پر رنگ........
برخی آدمها را حذف کن ، برخی را نه !!!!
هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن !!!!
روز خوب به تو شادی میدهد،
روز بد به تو تجربه، و بدترین روز به تو درس میدهد .......!!!!
فصلها برای درختان هر سال تکرار میشود،
اما فصلهای زندگی انسان تکرار شدنی نیست ........
تولد ... کودکی ... جوانی... پیری و دیگر هیچ .........
تنها زمانی صبور خواهی شد که صبر را یک قدرت بدانی نه یک ضعف !!!!!
آنچه ویرانمان میکند، روزگار نیست،
حوصله کوچک و آرزوهای بزرگ است ........
🍃🌸🍃https://eitaa.com/Yareanehamra🍃
🍃🌼❤️🌼🍃
*تقدیم به همه عزیزانی که در آستانه ۶۰ سالگی و بالاتر هستند.*
ارسالی سرکار خانوم دکتر رضویان زاده 👇
*پیری، جالب ترین دوران عمر آدمی*!
☆قسمت اول ☆
☆ما در سن بسیار زیبایی هستیم، ما تقریباً همه چیزهایی را که 60سال پیش می خواستیم، اکنون داریم، دیگر، نه مجبوریم به مدرسه برویم و نه کار کنیم. ماهانه هم مقداری پول تو جیبی داریم.
☆بعضی از ما گواهینامه رانندگی و ماشین مناسب هم داریم.
پس ما اکنون، بیش از قبل، خوش شانس هستیم و در سن و سال ما زندگی عالی است!
☆همچنین، ما فوق العاده باهوش هستیم، فقط مغز ما کندتر از دوران جوانی عمل می کند، زیرا مملو از دانش است.
☆ما به هیچ وجه کم حافظه یا کم هوش نشده ایم، فقط باید بیشتر در میان انبوه هزاران دانش و تجربه های خود، حقایق لازم را جستجو کنیم، دانش و دانایی های زیادی در سر ما انباشته شده است که اتفاقاً گاهی به گوش داخلیمان فشار می آورد و به همین دلیل است که ما گاهی اوقات کم شنوایی داریم.
#آری مغز ما مثل یک هارد کامپیوتر است که وقتی حجم اطلاعاتش زیاد می گردد، سرعت آن کم می شود چون پر از فایل است، پس مغز ما ضعیف نیست، بلکه پر است از اطلاعات مفیدی که در طول سالهای گذشته، در حافظه ی خود ، انباشته ایم؛ بنابراین اگر گاهی چیزی را دیر به خاطر می آوریم، این مشکل حافظه نیست بلکه در میان انبوه اطلاعات مغزی خود، باید جستجو کنیم که اجباراً زمان بر است.
ادامه دارد....
کانال همسفران دیارطغرالجرد ⏬
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #قسمت صد و هفتاد و یکم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید حاج اکبر شفیع
🌷🌷🌷
#قسمت صد و هفتاد و دوم (کتاب
زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید حاج اکبر شفیعی، فرزند حسن ( قسمت چهارم )
#راوی: خانواده محترم شهید
#او زنده است و در جوار حق سکنا گزیده، روحش شاد و نظاره گر اعمال ماست که چگونه دستاوردهای این انقلاب، امام و دلسوختگان طریقتش را پاس می داریم و با جاهلان متهتک و متحجرین واپسگرا، این طرفداران اسلام آمریکایی، مبارزه میکنیم.
#آری، او رفت و این بار جدایی، تنها برای شانه های خانواده اش گران نیامد که سوگش تمام مردم شهیدپرور طغرالجرد را عزادار کرد. شهید عزیز، حاج اکبر شفیعی، در گلزار شهدای زرند، کنار دیگرهمرزمانش آرام گرفت.
امّا مردم طغرالجرد به نشانه ی قدرشناسی، سنگ یادبودی را در گلزار شهدای طغرالجرد نصب نمودند تا او و عنایاتش را بیشتر در کنار خود احساس کنند.
#شب وروز واقعه
راوی: حسین شفیعی (فرزند گرامی شهید)
#عصر بود که به خانه رسید. خسته بود اما چهره اش بازتر و بشاش تر از همیشه. برخلاف معمول تا ساعت یازده و نیم شب بیدار ماند. به دوستانش زنگ زد و احوال هر کدام را پرسید. یکی از دوستان را نصیحت کرد و گفت: «این راهی که تو می روی، بیراهه است».
#همه چیز را مرتب کرد. وصیتنامه را در آن طرف کمد گذاشت. وجوهی را جدا کرد و روی هر کدام نوشت که هریک برای چیست و باید صرف چه چیزی شود. آنگاه خوابید.
#صبحِ زود بیدار شد و نماز خواند و عازم کرمان شد. مختصر نانی را در پاکت گذاشت که در بین راه صرف کند. چند نان هم بر داشت تا برای فرزندش ببرد.
همیشه بدون درنگ از خانه بیرون می رفت؛ اما آن صبح چند مرتبه بیرون رفت و دوباره برگشت. دقایقی در حیاط منزل قدم زد. سرانجام حرکت کرد و برای همیشه از محیطی که عمری را در آن سپری کرده و به آن خوگرفته بود، فاصله گرفت.
#هنگامیکه به پست نگهبانی رسیده بود، خودرو ژاندارمری را میبیند که خراب شده و از تعقیب اشرار بازمانده. کوشش حاجی برای تعمیر خودرو ژاندارمری به جایی نمی رسد، او نیروها را سوار خودروی خود میکند و به تعقیب اشرار می پردازند. راه کوهبنان را در پیش میگیرند. چه لحظاتی! قرار است گوشهای از زمین خاکی، جای عروج آسمانیان شود. میخواهد به خون عاشقان، رنگین گردد.
ساعت هنوز به ۶ بامدادنرسیده. لحظات آبستن حادثه ای بس عظیم اند. لحظات سپری میشود. قرار است تا لحظاتی دیگر معرکهای پدید آید. معامله ای صورت گیرد، از مومنان جان بخرند. زمان آن فرا رسیده که آرزوی حاجی تحقق یابد.
#وارثان قابیل در کمین هابیلیان نشستهاند.
#خودرو شهید شفیعی به صحنه میرسد و آتش کین گشوده میشود و قلب پاکش را نشانه می رود و به دنبال آن بقیه یاران نیز هدف گلولهها قرار میگیرند و در حالی که هنوز خورشید طلوع نکرده، آفتاب عمرشان غروب میکند.
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
🌷🌷🌷🌹🌹🌹
#نام معلم کلاس اول تون یادتون هست؟ از ایشان خبری دارید؟
«با عرض سلام و ادب محضر شما کاربران گرامی کانال همسفران»
#من معلم کلاس اولم را خوب به یاد دارم.❤️
☆ در سال 1353 هجری قمری در مدرسه طلوع طغرالجرد، پنجاه سال است هنوز آن چهره ی مهربانش در ذهنم و فکرم تداعی میشود.. همیشه و همه وقت با اویم....
#هر سال در سه نوبت برایم پررنگ میشود :
1_در اولین روز بازگشایی مدارس و اول مهر، همه به نوعی خاطرات رفتن به کلاس اول برایشان زنده میشود.
2_درست است آنموقع روزی بنام روز معلم و هفته ای بنام هفته ی معلم نداشتیم... ولی هر سال هفته ی معلم یادش در دلم زنده میشود... آن زمان هر روز و هر هفته، روز معلم بود. چونکه بچه های آن زمان کمی بیشتر از این زمان قدردان زحمات معلم و استاد خود بودند، نه اینکه امروزی ها نباشند. قدیمی ها بیشتر....
#اما 3_ در روز و هفته ی دفاع مقدس یاد و نام شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای معلم را گرامی میداریم. خاطرات شیرین دوره ای که با آنان بودیم را پاس میداریم...
#آری، معلم کلاس اول من، یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس است 🌷هر سال با او هم صحبت میشوم، مهربانی هایش، قدم زدن در سنگر درس، حتی بازی و سرگرمی هایی که برای ما در اوقات فراغت میگذاشت از جلوی چشمم مثل فیلم عبور میکند و او را در سنگر شهادت و رسیدن به معبودش نظاره میکنم.
#از او مثل کلاس اولی ها، به التماس میافتم که معلم عزیزم در آن دنیا نیز عشق معلمی را به من ثابت کن مرا از شفاعت خود محرومم نکن...
#اسم معلمم کسی نیست جز، شهید محمود رضا یوسف زاده ی عزیز در تاریخ 1360/8/7 در عملیات سوسنگرد(دهلاویه) به درجه رفیع شهادت نائل آمد.❤️
🌷یادش و نامش همیشه در قلبم زنده خواهد ماند. کسی که الفبای زندگی را از سرچشمه ی نگاهش آموختم.... زحماتش را پاس میدارم🌷
«ارسالی یکی از کاربران کانال همسفران»
🌷در هفته ی دفاع مقدس، شاد کنیم ارواح پاک و مطهر معلمین شهید و شهید عزیز یوسف زاده را با ذکر نورانی صلوات بر محمد و آل محمد 🌹
کانال ایتای همسفران دیار طغرالجرد ⬇️
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و بیستمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #شهید کاظم عبداللهی نام پدر: نقد
🌷🌷🌷
#دویست و بیست و یکمین قسمت (کتاب
زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#شهید کاظم عبداللهی
( قسمت آخر )
# ادامه ی خاطره :
#به من جا مانده بگو با کدام کفش میشود راه تو را رفت؟
#راوی: عباس آزادی، دوست و همکلاسی شهید :
☆«اتفاقاً تصمیم دارم در اولین فرصت، امروز کفش مورد علاقه ام را بخرم. اولین زنگ تفریح سریع سراغ مغازه ی کفش فروشی رفتم. شانس آوردم که اندازه پایم را داشت بعد از کمی چانه زدن و تخفیف گرفتن، کفش را خریدم کفش های کهنه را پشت مغازه ها انداختم و کفش نو را پوشیده نپوشیده، سریع به طرف کلاس دویدم.
☆وقتی که رسیدم هنوز معلممان نیامده بود. کاظم که منتظرم بود با دیدن کفش های نو گفت «مبارک است، با این کفش ها قدت بلند تر هم به نظر می آید». بعدادامه داد: «معلم کلاس بعدی نیامده می توانیم درحیاط مدرسه بازی کنیم».
☆زنگ که خورد همگی خودمان را به زمین بازی رساندیم. بچهها زیاد بودند و ناچار شدیم در قالب چند تیم و بهصورت قرعه کشی بازی کنیم. بازی شروع شد و کاظم توی یکی از تیم های رقیبم بود. ☆اولین گل را تیم رقیب ما زدو ما جای خود را به تیم بعد دادیم. وقتی از بیرون، بازی رو تماشا میکردم، متوجه شدم کفش هام کمی پاره شده، تیم کاظم هم گل خورد و نوبت تیم ما بود هر چه از بازی میگذشت پارگی کفش ها بیشتر میشد به طوری که دیگر کف آنها
کاملاً جدا شده بود، به ناچار با عصبانیت کفش ها را به بیرون پرت کردم و با پای پرهنه شروع به بازی کردم.
☆دقایقی از بازی نگذشته بود که دیدم کاظم در حالی که یک کیسه ی نایلونی در دست دارد، بازی را تماشا میکند. باز گل خوردیم و استراحت اجباری نصیبمان شد! بیرون که آمدم کاظم نایلون را به من داد و گفت: «مثل اینکه تو اگر دست از سر این کفش ها برداری آنها دست از تو برنخواهند داشت. خوشحال شدم و پاهایم را که حسابی می سوخت شستم. کفش های کهنه را پوشیدم و منتظر شدم تا دوباره نوبت بازی ما شود، آن روز با هر زحمتی که بود با کفش های پاره بازی کردم، موقع برگشت به خانه، کفش های به ظاهر نو راگذاشتم توی نایلون و گفتم: ☆«می خواهم سراغ فروشنده بروم شاید برایم عوض کند» کاظم گفت « زحمت نکش، من قبلا این کار را کردم و به فروشنده گفتم که کفش هایی را که به دوستم فروخته ای همان اول پاره شد» ولی قبول نکرد و گفت: «من که سازنده ی کفش ها نبوده ام، فقط فروشنده هستم».
☆مانده بودم چه کار کنم و چگونه جواب بابا را بدهم. درراه کاظم از من پرسید: «می خواهی چه کار کنی ؟»گفتم: «مجبورم کفش ها را دور بیندازم و وانمود کنم پول هایم را گم کرده ام، شاید پدرم دوباره پول بدهد».
☆گفت: «نه چرا می خواهی ناراحتشان کنی؟» گفتم: « پس چکار کنم؟» کیسه ی نایلونی را از من گرفت و گفت: « بعد از ظهر با هم فکری میکنیم» گفتم: « پس نایلون را به من بده» گفت: « نه بهتراست تو با خودت نبری، فرض کن هنوز کفش نخریده ای».
☆بالاخره عصر شد ومن رفتم دنبال کاظم و با هم مستقیم به بازار رفتیم. من را برد سراغ کفاش و کفش ها رو نشانش داد، من هم قضیه رابرایش تعریف کردم.
☆او هم گفت: «چسبی که به این کفش ها زده اند خوب نبوده، حالا من دوباره هم به آنها چسب می زنم و هم یک دور آنها را می دوزم. هنوز در بازار گردشی نکرده بودیم که کفش ها آماده شد. چاره ای نبود، پول تخفیف را بابت تعمیر به کفاش دادم و دوتایی خوشحال وخندان راهی خانه شدیم.
☆کاظم جان، تو که اینقدر با من دوست بودی و هوای مرا داشتی، چرا تنهایم گذاشتی و تنها بهسوی معبود شتافتی؟ چرا دوباره دستم را نگرفتی؟
《اکنون تنها به شفاعت تو دل خوش کرده ام.
برادراز قافله جا مانده ات، عباس.》
#آری، شهیدان ما اینگونه اند، در فراقشان خانواده، بستگان، همرزمان و دوستانشان فقط حسرت و آه و اندوه در دل دارند و خود را از قافله ی شهداء عقب میدانند اما امیدی که در دلشان موج میزند، امید شفاعت آنان است.
"پایان"
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و بیست و پنجمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه شهید غلامعلی فتا
🌷🌷🌷
#دویست و بیست و ششمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه شهید موسی فتاحی
( قسمت اول )
🌷شهید موسی فتاحی طغرالجردی
نام پدر: حسین
نام مادر: فاطمه اسلامی
تاریخ تولد: ۲/۱/۱۳۴۴
محل تولد: طغرالجرد
شغل: محصل و بسیجی
تاریخ شهادت:22/1/1362
محل شهادت: جبهه شوش
عملیات: والفجر1
محل دفن: گلزار شهدای طغرالجرد
☆شهید موسی فتاحی در بهار سال 1344 در روستای «درآب» واقع در منطقهی هشونی به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در مدرسه طلوع طغرالجرد گذراند و و مقاطع راهنمایی و دبیرستان را در کیانشهر سپری کرد.
☆در اوان کودکی و دوران مدرسه با بچه های هم سن و سال خودش سریع دوست میشد و در مدرسه دوستان زیادی داشت. وی که کوچکترین پسر خانواده بود، علاقه زیادی به کشاورزی و درختکاری داشت، با کمک دوستانش هر نوع درخت میوه و غیر میوه را تهیه میکرد و میکاشت و میگفت: «کاشتن و به ثمر رساندن درخت نزد خداوند عبادت محسوب میشود. پیشوایان دین ما نیز به کشاورزی علاقهمند بودهاند و به این کار شایسته توصیه کرد ه اند».
☆موسی انسانی مهربان و پاکدل بود. روحی تعالی طلب داشت. پیوسته دوستان و همراهان خود را به انجام شایسته فرائض مذهبی و تکالیف دعوت میکرد.
☆آن گاه که خیزش مردمی علیه حکومت ظلم آغاز شد، همراه با دوستانش در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکردو با کمک دوستانش عکس های امام خمینی (ره) را تهیه میکردند و شبانه به دیوارها نصب میکردند.
☆زمانی که جنگ شروع شد، او در کلاس دوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود. #همین که ندای «هل من ناصر» امام امت را شنید مشتاقانه لبیک گفت و عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. پس از طی دوره ی آموزشی به جبهه رفت.
#در پاسخ کسانی که به خاطر سن کم او را از رفتن به جبهه منع میکردند، چنین میگفت: «دفاع از کشور و اسلام سن و سال نمی شناسد و من دوست دارم به جبهه بروم و امروز فرمان امام از هر فرمانی بالاتر است و اطاعت از امامان و معصومین و پیامبران است».
#آری، نصیب موسی از هستی و زندگی، هفده بهار بیشتر نبود ولی آگاهانه هستی خود را در طبق اخلاص نهاد و تقدیم دین و میهن نمودو در در بیست ودوم وردین سال شصت و دو به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.
#پیکر پاکش تا سال 1374 از وطن دور بود تا اینکه در مورخه 1374/4/29 به زادگاهش برگشت و به همراه چند تن از همرزمان شهیدش در گلزار شهدا طغرالجرد، آرام گرفت.
#دل نوشته برادرزاده شهید موسی فتاحی:
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و سی و ششمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه فرمانده شهید محمد
🌷🌷🌷
#دویست و سی و هفتمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه فرمانده شهید محمد فتاحی
( قسمت چهارم)
#بر سر سجّاده پیمان شهادت بسته ایم
#راوی: عباس فتاحی (برادر شهیدان محمّد و علی)
☆هر دو وضو گرفتند و نماز را در خانه خواندند. من کاملاً رفتارشان را زیر نظر گرفته بودم. بعد از اتمام نماز، شروع به صحبت کردند. محمّد رو به علی کرد و گفت: « یک خواهش و پیشنهادی دارم، گرچه گفتنش برایم سخت است ولی امیدوارم بپذیری و پیشنهادم را رد نکنی». علی گفت: «چرا حرفت را نمی زنی؟ زود بگو ببینم چه می خواهی بگویی؟»
☆من هم همچنان کنجکاو شده بودم و گوش می دادم. در آن لحظه شنیدم که محمّد گفت: «بهتر است این دفعه من تنها به جبهه بروم و تو در این سفر همراه من نباشی می توانی یکی دو ماه دیگر به جبهه برگردی».
☆در آن لحظه چهره ی علی در هم رفت و با ناراحتی گفت: «شما که خیلی دلسوزی بهتر است کار دیگری بکنیم. برعکس حرف شما، من میروم شما بمان!». این بحث بین آنها بی نتیجه ماند و عاقبت علی آقا گفت: « بهتر است این دفعه هم با هم برویم».
☆در همان حین که به حرف هایشان گوش می دادم محمّد آقا گفت: «عملیاتی که در پیش رو داریم بسیار سخت و طاقت فرسا میباشد و احتمال دارد که خیلی از دوستان را از دست بدهیم».
#علی جمله ای به یاد ماندنی بر زبان آورد که هیچ گاه آن را فراموش نخواهم کرد. او گفت: «به طور قطع و یقین می توانم بگویم، این عملیات، آخرین عملیات ما خواهد بود و حتما ما هم به شهادت می رسیم».
☆علی آقا در جواب گفت: «اینکه خیلی خوب است آن چیزی که آرزوی چندین ساله ی ما بود، خواهد رسید و هیچ چیز بهتر از این نیست».
☆آنگاه دو برادرم درباره رسیدن به آرزوی بزرگ خود سخن گفتند، تنها نگرانی آنها پدر و مادر بود که چگونه بتوانند این جدایی راتحمل کنند. خود را دلداری میدانند و می گفتند: « خداوند بر این گونه مصائب، صبر بزرگی به آنها عنایت خواهد کرد».
☆من با تعجب به آنها نگاه میکردم و پیش خود می گفتم: «مگر میشود فردی، از شهادت خودش خبر داشته باشد؟» راستش اصلاً حرفهای آنها را باور نکردم. فکر میکردم با هم شوخی میکنند.
☆روز بعد آنها با دیگر همرزمان طغرالجردی خود عازم جبهه شدند. خیلی زود به جدی بودن حرف هایشان پی بردم. آن وعده ی کنار سجاده نماز شوخی نبود و هر دو به شهادت رسیدند.
#آری، آنها که معبود خود را خوب شناخته اند ایمان دارند که پروردگارشان هرگز خُلف وعده نخواهد کرد.
☆روز عملیات کربلای ۵ بعد از اینکه خبر زخمی شدن محمّدرا به برادر بزرگترش علی می دهند، سریعا خود را بر بالین برادر می رساند، محمّد به خاطر شدت جراحات به شهادت میرسد و بعد از عروج، علی سر برادر را بر زمین می گذارد و به میدان بازمی گردد. ساعاتی بعد، علی هم به برادر شهیدش می پیوندد.
#یا زهرا، رمز آرامش در طوفان
#راوی: حسین قاسمی (همرزم شهید)
☆عملیات کربلای چهار آغاز شده بود و ما به جزیره ام الرصاص اعزام شده بودیم. وقتی از هور عبور میکردیم تعداد زیادی از غواصان به شهادت رسیدند و به ما دستور عقب نشینی دادند. به خرمشهر برگشتیم.
☆در محلی منتظر اتوبوس ها بودیم تا به مقر لشکر 41 ثارالله برگردیم که هواپیماهای دشمن به بمباران منطقه پرداختند. یادم هست حین بمباران یک بمب خوشه ای بین من و محمّد به زمین اصابت کرد. به خواست خدا عمل نکرد. محمّد رو به من کرد و گفت: «دیدی؟ تا خدا نخواهد و شهادت قسمت نباشد هیچ عاملی نمیتواند کاری بکند».
☆وقتی به مقر لشکر رسیدیم، همه ناراحت بودند. سردار سلیمانی برای تجدید روحیهی بچهها مشغول صحبت شد و گفت: « نگران نباشید، ترس به دلتان راه ندهید. عملیات بزرگ دیگری در پیش داریم انشاءالله در آن عملیات موفق خواهیم شد. اگر کسی میخواهد تسویه حساب کند یا به مرخصی برود، میتواند».
ادامه دارد...
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و پنجاه و پنجمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید شهابالدی
🌷🌷🌷
#دویست و پنجاه و ششمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید شهاب الدین کامرانی
(قسمت دوم )
#راوی: خواهرگرامی شهید
#شهاب درس »هَیهات مِنّا اَلذِّلة« را از سرور و آقایش امام حسین )علیه السالم( آموخته بود و به ندای »هَل من ناصرٍ یَنصُرنی « حسین، لبیک گفت و از جان و ناموس و خاک کشورش دفاع کرد. به حسین خود اقتدا کرد و سر را در قدم دوست افکند و همچون عباس بن علی )علیه السالم( دست را نثار یار کرد.
#بوی گل های چیده می آید.
#گویا نزدیکی های ظهر بوده و مادر در حیاط خانه مشغول شستن فرش، همسایه ها آمده بودند تا خبر شهادت شهاب را به مادر بدهند. ایشان که تازه داغدار مرگ همسر شده بود،
ازسرکشی بی هنگام همسایه ها تعجب کرده و آشوبی در دلش افتاده بود. کم کم خبر شهادت را به ایشان گفته بودند.
#چه روزی برای مادر رقم خورده بود!
"امان از دل زینب "
☆من تهران بودم. گفتند: » سریع خودت را برسان. خواهرت، محبوبه، مریض است«. وقتی به قم رسیدم، سوار تاکسی شدم. شهر غیر عادی به نظر می رسیداز راننده پرسیدم: "قم چه خبر است؟ گفت:
#فردا مراسم تشییع شصت شهیدبرگزار می گردد.
#من هنوز خبر نداشتم، ناخود آگاه گفتم: "یکی از شهدا برادر من است"
و زیر لب ادامه دادم:
"ره صد ساله را یک
شبه رفت."
☆وقتی سر کوچه رسیدم دیدم حجله شهاب را زدند. مادر بیهوش شده بود. همسایه ها دورش را گرفته بودند. در کوچه غوغایی برپا بود.
#آری، مادرم عزیزترین فرزندش را قربانی امام حسین )علیه السالم( کرده بود. #اکنون شهاب او عروج کرده و شهابی آسمانی بود.
☆لحظه ی دیدار فرا رسید. با شاخه های گل به دیدارش رفتیم و با سر از تن جدا شده ی او که گرد میدان نبرد بر آن نشسته بود، روبه رو شدیم
فریاد "یا مظلوم، یا حسین" بلند شد.
☆گل ها را به سویش بردیم اما نه جانی در بدن داشت و نه دستی در پیکر...
ادامه دارد.
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra