همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و پنجاه و پنجمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید شهابالدی
🌷🌷🌷
#دویست و پنجاه و ششمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید شهاب الدین کامرانی
(قسمت دوم )
#راوی: خواهرگرامی شهید
#شهاب درس »هَیهات مِنّا اَلذِّلة« را از سرور و آقایش امام حسین )علیه السالم( آموخته بود و به ندای »هَل من ناصرٍ یَنصُرنی « حسین، لبیک گفت و از جان و ناموس و خاک کشورش دفاع کرد. به حسین خود اقتدا کرد و سر را در قدم دوست افکند و همچون عباس بن علی )علیه السالم( دست را نثار یار کرد.
#بوی گل های چیده می آید.
#گویا نزدیکی های ظهر بوده و مادر در حیاط خانه مشغول شستن فرش، همسایه ها آمده بودند تا خبر شهادت شهاب را به مادر بدهند. ایشان که تازه داغدار مرگ همسر شده بود،
ازسرکشی بی هنگام همسایه ها تعجب کرده و آشوبی در دلش افتاده بود. کم کم خبر شهادت را به ایشان گفته بودند.
#چه روزی برای مادر رقم خورده بود!
"امان از دل زینب "
☆من تهران بودم. گفتند: » سریع خودت را برسان. خواهرت، محبوبه، مریض است«. وقتی به قم رسیدم، سوار تاکسی شدم. شهر غیر عادی به نظر می رسیداز راننده پرسیدم: "قم چه خبر است؟ گفت:
#فردا مراسم تشییع شصت شهیدبرگزار می گردد.
#من هنوز خبر نداشتم، ناخود آگاه گفتم: "یکی از شهدا برادر من است"
و زیر لب ادامه دادم:
"ره صد ساله را یک
شبه رفت."
☆وقتی سر کوچه رسیدم دیدم حجله شهاب را زدند. مادر بیهوش شده بود. همسایه ها دورش را گرفته بودند. در کوچه غوغایی برپا بود.
#آری، مادرم عزیزترین فرزندش را قربانی امام حسین )علیه السالم( کرده بود. #اکنون شهاب او عروج کرده و شهابی آسمانی بود.
☆لحظه ی دیدار فرا رسید. با شاخه های گل به دیدارش رفتیم و با سر از تن جدا شده ی او که گرد میدان نبرد بر آن نشسته بود، روبه رو شدیم
فریاد "یا مظلوم، یا حسین" بلند شد.
☆گل ها را به سویش بردیم اما نه جانی در بدن داشت و نه دستی در پیکر...
ادامه دارد.
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #دویست و پنجاه و ششمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگینامه شهید شهاب الدین ک
🌷🌷🌷
#دویست و پنجاه و هفتمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگینامه شهید شهاب الدین کامرانی
(قسمت آخر )
#راوی: خواهرگرامی شهید
☆گل ها را به سویش بردیم اما نه جانی در بدن داشت و نه دستی در پیکر...
#به یاد روضه علی اکبر علیه السلام افتادم.
☆با خودم زمزمه کردم:
"جوانان بنی هاشم
بیایید، علی را بر در خیمه رسانید.
#تمام آن روز را به یاد عاشورا بودم.
#زینب جان، به یاد تو صبوری میکنیم که چه ها کشیدی! اگرچه با رفتن برادر، دل ما شکست و قلب مان آزرده شد و پشتوانه محکمی را از دست دادیم ولی او به ملکوت اعلی پیوست و به آرزویش رسید. "الهی رضی،ً بِقضائِک و تسلیماً لِاَمرِک، ال مَعبودَ سواک،َ یا غیاثَ
المُستَغیثین"
#بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب
☆یک روز جمعه خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهداء رفتم. کنار آرامگاه برادر نشستم و با او حرف زدم. درد دل وگلایه کردم که: »چرا به خوابم نمی آیی؟
#وقتی که از گلزار بیرون آمدم، منتظر ماشین بودم. آقایی با ماشین جلوی من ایستاد و من سوار شدم. گفتم: "خیلی
وقت است این جا ایستاده ام و منتظرم"
☆گفت: »شمابرای زیارت کدام شهید به گلزار آمده اید؟« گفتم: "شهاب کامرانی"
☆مکثی کرد و با چهره ای شگفت زده گفت:
#من رضا ابراهیمی،دوست و همرزم شهاب هستم«. گفتم: من خواهر شهاب هستم.
#از این ماجرا تعجب کردم
وگفتم: »شهاب دوستش را فرستاد که من را به خانه برساند و شک ندارم که این اتفاقی نبوده.
☆خیلی از برادرم تعریف کرد وگفت: من و شهاب در جبهه با هم بودیم. او نذر چهل غسل شهادت کرده بود که چهلمین غسل به شهادت رسید و سرش از تن جدا شد.
☆آن گاه به قامت رشید برادرم اشاره کرد و گفت: هنگامیکه پیکر رعنای شهاب را میآوردند، پاهایش از خودرو بیرون مانده بود.
☆پس ازاین دیدار اتفاقی، یک بار ایشان را که خود نیز جانبازی سرافراز بود، به خانه دعوت کردیم و از خاطرات خود با شهاب برایمان سخن گفت.
#متأسفانه پس از آن دیگر نتوانستیم
ایشان را پیدا کنیم. انشاءالله هر جا که هستند، سلامت باشند.
#سعی و طوافی« به یاد » لبیک برادر
☆درمردادماه ،1398 خداوند به من توفیق تشرف به حج راعطا کرد. از آنجا که شهاب در زندگی بیشتر به من نزدیک بود، نیّت کردم که به نیابتش اعمال حج را به جا بیاورم. هر چند بر ذِمّه اش نبود. او سنی نداشت، چیزی هم برای خودش نداشت که از آن طریق مستطیع
شود ولی دوست داشتم ثواب اعمال حج را به روح برادر شهیدم هدیه کنم.
☆پیش از آن که عازم مکه شوم، مادرم خواب دیده بود، مادر شهیدی که همسایه ما هستند،عکس های شهاب را آورده و قصد دارد آنها را به مکه ببرد. من که هیچ کس را از قصدم باخبر نکرده بودم، با شنیدن این خواب از زبان مادر، عزمم جزم تر شد و به لطف خداوند متعال موفق شدم نیتم را عملی نمایم و از این بابت شکر گزار خداهستم.
#منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra