رمــــان
" آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتچهلودوم
امتحاناتم داره تموم میشه
مهدیه هم کنکورش رو داده و منتظر نتایج هست
مهدیار رو
کم میبینمش
واقعا نمیدونم آخر زندگی من ختم به چی میشه!
حالا به مناسبت تمومشدن امتحانات
قرار هست با نارنج و فاطمه بریم شهربازی..
شوار و مانتو مشکیرنگ
با روسری و ساق و زرشکیرنگ
اصلا مگه میشه من روسری و ساقم سِت نباشه؟!
بچه شیعه باید خوشتیپ باشه..
قرار بود با ماشین نارنج اینا بریم
خداروشکر رسید،فاطمه هم تو ماشین بود..
من هم مثل بوقها رفتم عقب نشستم..
_بَهبَه ســـــــــــــــلام خواهرای دلبر
فاطمه:
-سلام،چطوری؟!
ناری:
--سلام قربونت تو چطوری؟!
_فداتون،چه خبرهاااا..؟!
ناری:
-هوووچ سلامتی
فاطمه:
--از تو چه خبر؟!
_خداروشکر سلامتی رهبر..
_خبر از این بهتر؟!
حرکت کردیم..
_میگم فاطمه چرا عروسی نمیکنید..؟!
_الان خیلی وقته عقد هستید که؟!
فاطمه:
--وااای آجی بابام میگه تا خونه نداشته باشه عمراََ بزارم بری خونه خودتون؛
خب آقام هم وُسعِش نمیرسه..
ناری:
-خب راضی کن بابات رو؛
همون اول که نباید همه چی باشه..
-ما هم اول اجارهنشین بودیم ولی الان دیگه خونه خریدیم..
_ان شالله درست میشه،
حالا مداحی رو بلند کن ببینم،هیچی نمیشونم
ناری:
کَری دیگه..
ـــــ
ای جنونآمیز
بادهی لبریز
شور رستاخیز
#یااباعبدالله
مزهی انگور
ای شراب شوور
مقصد و منظور
#یااباعبدالله
این دل رو بیدل نکن
بیمنزل نکن
دستم رو ول نکن
دلهره میگیرم..
اوج آرامشم
قربونت بشم
منت میکشم
بیحرم میمیرم...
(هلالی)
ـــــ
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتچهلوسوم
ناری:
-بچهها بریزید پااایین..
پیاده شدیم؛
خیلی وقت بود نیومده بودم....
"یــــــــا امام هشـــــــــــتم"
"اینجا شهربازیه یا پارتی؟!"
"معلوم نیست چه خبر هست؟!"
فاطمه:
--بچهها من نمیام!
ناری:
-چــــــــرا؟!
فاطمه:
--جَوِش رو نگاه کن!
--افتضاحه،کلا گناهه..
--من نمیام..
_باید بیای،
نهیازمنکر که فقط گفتاری نیست..
_همین که با چادر و حجاب بریم تو همچین مکانهایی خودش نهیازمنکر هست و هم اینکه ما مذهبیها که نباید دور از این قشر باشیم..
_کم نیارید..
ناری:
-اگه خدا بخواد رفت رو منبر..
فاطمه:
--قانع شدم..
_پس بزنید بریم،اول هم میریم تونل وحشت..
فاطمه:
--واااای!
ناری:
-یاعلیمدد..
"آقا چشمتون روز بد نبینه
بلیط گرفتیم و سوار شدیم و حرکت کرد...
همهجاا تاریک بود..
ناری:
-یه چیز داره پاهام رو قلقلک میکنه!!
سه تایی به پاهامون نگاه کردیم..
"مــــــــــــــــــــــــــار"
_یا حسین شهید
فاطمه:
--خانم من پیاااده میشم
--یا خداا؛
--پیاده میشم..
ناری چشمهاش رو بسته بود و ذکر میگفت:
-اللهاکبر،الله اکبر
یهووو یه چیز جلو چشمم ظاهر شد
یه آدمی که چشمش سفید بود
لبهاش دوخته شده بودن و کاملا سیاه بود..
فقط چشمهاش معلوم بود..
_بچههااا این کیه؟!
_یاااا ابالفــــضـــل
فاطمه بلندتر از قبل داد زد:
--خانم پیاده میشم..
ولی تونل هیچکی نبود..
ناری:
-یاحضرتزهرا،یاامامعلی،یاامامحسین،یاامامرضا
در همین حین بود که آبی پاشیده شد رو سهتامون که باعث جیغکشیدن سهتائیمون شد
"یاحیــــــــــــــــدر"
نور آخر تونل دیدم؛
_رسیدیم بچهها..
ناری:
-شکرالله
پیاده شدیم..
پاهام شل بود نمیتوستم راه برم
ظاهراََ فقط خانمی که صاحب تونل بود از طریق دوربینها میدونست چی کشیدیم داخل تونل..
خانوم مدیریت تونل:
-خوشم میاد حسینیه کرده بودین اون تونل روهااا
زدیم زیر خنده..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتچهلوچهارم
_بچهها بریم ترن هوایی!
فاطمه:
--به من صدمیلیون هم بِدَن نمیرم..
ناری:
-واای من عمراا بیام..
_ترسوها،
پس بریم بستنی بخریم بریم تو چمنها بخوریم..
رفتم سهتا بستنی قیفی گرفتم و نشستیم تو چمنها
_ولی خوشم میاد قشنگ رفتیم اون دنیا و اومدیم
فاطمه:
--اتفاقا اصلا ترس نداشت..
_فکر کنم اون که داد میزد پیاده میشم عمه من بود
ناری:
-دقیقااا..
اون شب هم گذشت،
سوار ماشین شدیم و من رو رسوندن خونه..
کلید رو انداختم،فکر کنم همه خوابن..
اومدم برم تو اتاقم که صدای مامانم اومد..
مامان:
-هدیهجان!
_جانم مامان!
_سلام،بیدارین شما!
مامان:
-آره مامان بیدارم..
-سلام،برو تو اتاقت میخوام یه چیزی بگم بهت..
_چیزی شده؟!
مامان:
-حالا تو بیا..
رفتم نشستم رو تخت؛
_مامان بگو نگرانم کردی!
مامان:
-یکی زنگ زد،ازت خواستگاری کرد..
-گفت آخر هفته میان..
"یا خـــــــــــــــدا یه مصیبت دیگه"
_ردش کن؛حوصله شوهر ندارم..
مامان:
-گفت یکی از رفیقات هست..
"رفیقم؟!یعنی کیه؟!"
_کیه..؟!
مامان:
-گفت اسمش مهدیه است،برا داداشش میان
"گوشم اشتباه شنید یعنی؟!"
_چی گفتی مامان؟!
مامان:
-گفت اسمش مهدیه فرخی هست
-برا داداشش میخوان بیان خواستگاری..
"وااااااااااااااای قلبم فکر کنم وایساد!"
نباید جلو مامانمم ضایع کنم؛
_حتما بگو بیان نمیشه که الکی رد کرد..
-باش مامانجون،
-پس فعلا شب بخیر..
تا در اتاق رو بست
بلند شدم چند بار پریدم رو تخت
"واااای الان چیکار کنم؟!
"آهان نماز شکر به جا میارم"
"همیشه که نباید موقع بدبختیها برم پیش خدا"
رفتم وضو گرفتم،
سهتا دورکعت نماز شکر خوندم
"وااای خدایا شکرت"
یه نگاه به قاب عکس #یافاطمهالزهرا کردم؛
اشک تو چشمهام جمع شد..
"آخه من که میدونم همش کار تو بوده مامانجآن"
"آخه تو چرا آنقدر خووبی!"
"همین که شما و پسرت اماممهدی(عج) رو که دارم انگار هیچی کم ندااارم"
"تا اینجا که جوور کردی بقیهاَش هم با خوودت"
گوشیم رو برداشتم که به دخترها خبر بدم..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیامِ قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد
🏴 سالروز شهادت سیدالساجدین و زین العابدین، امام سجاد (ع) تسلیت باد
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🏴 مصیبتی که امام زمان (عج) در آن بجای اشک، خون گریه میکنند.
🔘 شیخ جلیل حاج ملّا سلطان علی روضهخوان تبریزی که از جمله عبّاد و زهّاد بود، نقل کرد:
▫️ در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیّه اللّه ارواحنا فداه مشرّف شدم و خدمت ایشان عرض کردم:
🔹 مولای من، آنچه در زیارت ناحیه مقدّسه ذکر شده است که میفرمایید:
📜 فلاندبنّک صباحا و مساء و لا بکینّ علیک بدل الدّموع دما،
صحیح است؟
▫️ فرمودند:
🔸 بلی صحیح است.
▫️ عرض کردم:
🔹 آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه میکنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟
▫️ فرمودند:
🔸 نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه میکرد.
▫️ گفتم:
🔹 آیا مصیبت حضرت عبّاس است؟
▫️ فرمود:
🔸 نه؛ بلکه اگر حضرت عبّاس علیه السّلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه میکرد.
▫️ عرض کردم:
🔹 لابد مصیبت حضرت سید الشّهداء علیه السّلام است.
▫️ فرمود:
🔸 نه، حضرت سید الشّهداء علیه السّلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه میکرد.
▫️ عرض کردم:
🔹 پس این کدام مصیبت است که من نمیدانم؟
▫️ فرمودند:
🔸 آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها السّلام است.
⬅️ برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، صفحه ۲۸۳
🏷 #امام_زمان_عج #مهدویت #تشرفات #شام #حضرت_زینب_س
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
|🌩<
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایفتنهزدهیامروزاست!
•
•
#العجل ای ماھِ زهرا🌙
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللہفی ارضہ •🌱°
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔰دعا برای صاحب الامر
یونس بن عبدالرحمن می گوید: حضرت رضا(ع) دستور می فرمود که برای حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه چنین دعا شود:
◾️اللَّهُمَّ اشْعَبْ بِهِ الصَّدْعَ وَ ارْتُقْ بِهِ الْفَتْقَ وَ أَمِتْ بِهِ الْجَوْرَ وَ أَظْهِرْ بِهِ الْعَدْلَ وَ زَيِّنْ بِطُولِ بَقَائِهِ الْأَرْضَ وَ أَيِّدْهُ بِالنَّصْرِ وَ انْصُرْهُ بِالرُّعْبِ وَ قَوِّ نَاصِرِيهِ وَ اخْذُلْ خَاذِلِيهِ وَ دَمْدِمْ مَنْ نَصَبَ لَهُ وَ دَمِّرْ مَنْ غَشَّهُ وَ اقْتُلْ بِهِ جَبَابِرَةَ الْكُفْرِ وَ عَمَدَهُ [عُمُدَهُ ] وَ دَعَائِمَهُ وَ اقْصِمْ بِهِ رُءُوسَ الضَّلالَةِ وَ شَارِعَةَ الْبِدَعِ وَ مُمِيتَةَ السُّنَّةِ وَ مُقَوِّيَةَ الْبَاطِلِ وَ ذَلِّلْ بِهِ الْجَبَّارِينَ وَ أَبِرْ بِهِ الْكَافِرِينَ وَ جَمِيعَ الْمُلْحِدِينَ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا حَتَّى لا تَدَعَ مِنْهُمْ دَيَّارا وَ لا تُبْقِيَ لَهُمْ آثَارا اللَّهُمَّ طَهِّرْ مِنْهُمْ بِلادَكَ وَ اشْفِ مِنْهُمْ عِبَادَكَ وَ أَعِزَّ بِهِ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَحْيِ بِهِ سُنَنَ الْمُرْسَلِينَ وَ دَارِسَ حُكْمِ النَّبِيِّينَ وَ جَدِّدْ بِهِ مَا امْتَحَى مِنْ دِينِكَ وَ بُدِّلَ مِنْ حُكْمِكَ حَتَّى تُعِيدَ دِينَكَ بِهِ وَ عَلَى يَدَيْهِ جَدِيدا غَضّا مَحْضا صَحِيحا لا عِوَجَ فِيهِ وَ لا بِدْعَةَ مَعَهُ وَ حَتَّى تُنِيرَ بِعَدْلِهِ ظُلَمَ الْجَوْرِ،
◾️خدايا شكاف در هر امور را به او اصلاح كن، و گسيختگى را به او پيوند ده، و ستم را به دستش نابود گردان، و عدالت را به او بنمايان، و زمين را با طول ماندش بياراى، و او را به پيروزى كمك كن، و به وسيله در انداختن ترس در دل دشمنان ياری اش ده، و ياورانش را نيرومند ساز، و واگذارنده اش را خوار كن، و كسى را كه نسبت به او دشمنى ورزد هلاك ساز، و هركه به او خيانت كند نابود گردان، و به دست او گردن كشان كفر، و تكيه گاه ها و ستونهاى آن را به قتل برسان، و به وسيله او سران گمراهى، و پديدآورندگان بدعت، و ميرانندگان سنّت، و تقويت كنندگان باطل را درهم شكن، و به دست او گردن كشان را خوار كن، و كافران و تمام بی دينان را نابود ساز، در مشرق هاى زمين و مغرب هايش، و خشكي ها و درياهايش، و هموارها و كوه هايش، تا ديارى از آنان، و آثارى از ايشان را باقى نگذارى.
خدايا كشورهايت را از وجود آلوده آنان پاك كن، و با محو ايشان شفا ده بندگانت را، و مؤمنان را به وجود آن حضرت عزيز گردان، و روشهاى رسولان و احكام كهنه پيامبران را به او زنده كن، و به وسيله او آنچه را از دينت محو شده و از قانونت تغيير يافته، تجديد فرما، تا دينت را به وجود او بازگردانى، و بر دو دست او جديد و تازه و خالص و صحيح نمايى كه كجى در آن ديده نشود و بدعت و پيرايه اى همراهش نباشد، تا اينكه با عدالتش تاريكي های نابرابرى را روشن كنى
#دعا_برای_امام_زمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🏴 امان از شام!
☑️ از امام سجاد علیه السلام پرسیدند:
🔹 سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟
▫️ در پاسخ سه بار فرمودند:
🔸 الشّام، الشّام، الشّام...
امان از شام!
در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
🗡 ۱. ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله مینمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل میزدند.
🩸 ۲. سرهای شهداء را در میان کجاوههای [۱] زنهای ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمههایم زینب و ام کلثوم (علیها سلام) نگه داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم (علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه میآوردند و با سرها بازی میکردند و گاهی سرها به زمین میافتاد و زیر سم چارپایان قرار میگرفت.
🔥 ۳. زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
🎺 ۴. از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند:
🔹 «ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»
✡ ۵. ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها میگفتند:
🔹 اینها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانههای آنها را ویران کردند و امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
⛓ ۶. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.
💥 ۷. ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...
📝 پی نوشت:
[۱] چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند.
⬅️ برگرفته از کتاب تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
إن شعرتَ إنَّ قلبكَ
صار خرابة، اِبكِ للحُسين!
اگر احساس کردی دلت
تبدیل به خرابه شده،
برای حسین علیهالسلام گریه کن..♥️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دوست ترسو و جوگیرِ من
اگر عزاداری امام حسین(ع) ربطی به
جمهوری اسلامی نداشت الان باید
زیر شکنجه ساواک سینه میزدی!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
واینبردیمحـرم...🥀
اللهم رزقنا حرم ❤️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
وقتیاسماربعینمیاد ؛
تورویاهامدارممسیرنجفتاکربلارومیرم،
درحالیکهتودستمچایعراقیهورو
دوشمپرچمیاحسین ،
زیرلبمداحیِیاحسینغریبِمادروزمزمهمیکنم!💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
و در آخر میگویم:
شرمندهام که از غمت نمردم یااباعبدالله...💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
زهرا داغ علی را ندید
علی داغ حسن را ندید
حسن داغ حسین را ندید
حسین کتک خوردن جگر گوشهاش رقیه را ندید
اماااا امان از دل زینب که داغ تک تک آنها را به عینه دید🥺💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
«💔🙃»
میگویند:وقتی وارد بین الحرمین بشی کرب بلا رو اینجور میبینی🙂💔
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" #قسمتچهلوچهارم _بچهها بریم ترن هوایی! فاطمه: --به
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتچهلوپنجم
"از زبان هدیه"
یک پیام از طرف مهدیه:
"آجی سلام،خوبی..!
زنگ زدیم با مامانت هماهنگ کردیم تا آخر هفته برا داداشم مهدیار بیایم خاستگاری..
دیگه گفتیم طبق رسومات اول با مامانت بگیم"
شب تا صبح نتونستم بخوابم
"آخه مگه میشه؟!"
"وااای خدا"
آنقدر فکر کردم که صدای اذان پخش شد
واای صبح شد و هنوز نتونستم بخوابم...
رفتم وضو گرفتم و یه نماز خیلی دلچسب با دعایعهد که مثل عشق چسبید به جونم خوندم..
دلم گرفت،این روزها چقدر کم دلم تنگ آقاامامزمان(عج) میشه:((((
صحفه گوشیم رو روشن کردن؛
به تصویر زمینه که #یاصاحبالزمانعج بود خیره شدم..
"امامزمان(عج) من رو ببخش که اینروزها کم میفتم به یادت"
"من رو ببخش که بعضی وقتها صبحها پیامهای واتساپم رو چک میکنم ولی عهدم با تو رو نه"
"من رو ببخش که یار خوبی برات نیستم"
"ولی باور کن نوکر خوبی میشم"
"حلالم کن آقا"💔
اشک روی گونههام نشست..
آخه آقاامامزمان(عج) به چیه ما دلش رو خوش کنه؟!به گناه کردنمون؟!
حتی ما قشر مذهبی هم بعضی اولویتهای زندگیمون امامزمان(عج) نیست.. //:
البته بعضیهامون..
"از زبان مهدیار"
تو آینه خودم رو نگاه کردم؛
خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم..
ساعتم رو انداختم
_مهدیه بیا ببین چه داداش جذابی داری!
از همون اتاقش گفت:
-سقف خونه نریزه خان داداش
_مگه دروغ میگم؟!
_بخدا معجزه است..
مهدیه اومد تو چهارچوب در و یه نگاه بهم کرد؛
-الان تو رو بزاریم کنار جاده هیچکی بَرِت نمیداره که هیچ دهتومن هم میزاره روت پس میده..
_که اینطور
رفتم سوسک پلاستیکی که علی بهم داده بود رو برداشتم و دنبالش کردم..
-واااااااای سوسک،
-مامان،مــــامــــــان...
-مهدیار توروخدااا من میترسم
-توروووووخدا...
مامان:
--عه مهدیار!
-مامان بریم دیگه دیر شد..
سوسک رو گذاشتم تو جیبم
مهدیه:
-این مردم که نمیدونن این پسرهای سرسنگین و مذهبی تو خونه با خواهرشون چه شوخیها که نمیکنن
مامان:
--بریم دیگه...
سوار ماشینم شدیم و حرکت کردم؛
استرس همه وجودم رو گرفته..
بالاخره رسیدیم؛
مامانم اومد زنگ خونه رو بزنه که گفتم:
_مامان نزن..!
مهدیه:
-چرااااا؟!
_وایسید یه صحفه قرآن بخونم آروم بشم
از تو ماشین قران جیبی رو درآوردم،
شروع کردم به خوندن((:
"خدایا به امید تو"{♡}
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتچهلوششم
"از زبان هدیه"
واااای یا خدا از استرس دارم میمیرم
تو آینه خودم رو برانداز میکنم..
"یه مانتو عبای بلند صورتی کمرنگ،
با روسری صورتی مایل به سفید"
زنگ در زده شد
"خدایا به امید تو"{♡}
مامان:
-هدیه بدو بیا..!
چادر رنگی سفید با گلهای صورتی که
رنگهای دیگه هم دیده میشد رو سرم کردم..
دمپایی روفرشی رو پوشیدم و رفتم سمت در پذیرایی و کنار مامان و بابا وایسادم..
اول از همه خاله لیلا اومد تو؛
کلی سلام و احوالپرسی کرد و روم رو بوسید..
بعدش مهدیه اومد و بغلم کرد،
در گوشم گفت:
--دیدی آخر زن داداش خودم شدی!
یه لحظه تمام بدنم قلقلک شد؛
"یعنی واقعا؟!"
"ولی خب کو تا زنش بشم با این خانواده!"
اومد داخل،
بعد از روبوسی با بابام
و احوالپرسی با مامانم
رفتن نشستن رو مبلها...
مامان:
-هدیهجان چایی بیار!
پاشدم رفتم تو آشپزخونه،
اول یه لیوان آب خوردم..
"وای قلبم میخواست بیاد تو دهنم"
چایی رو ریختم تو فنجونها
سینی رو گرفتم دستم و رفتم سمت مهمونا..
اول رفتم سمت بابام چون بزرگ مجلس بود
و تعارف کردم..
بابا:
-اول به مهمونها..
رفتم سمت خاله لیلا،
یه چایی برداشت و گفت:
--ماشاءلله،ماشاءلله..
بعد رفتم سمت مامان و بابای خودم؛
یه چایی برداشتن و رفتم سمت مهدیار...
یه چایی برداشت و گفت:
-ممنون
رفتم سمت مهدیه و تعارف کردم:
--آخر داداشم خر شد اومد تو رو گرفت..
_بیادب،
_حیف خواستگاری هست
وگرنه جواب رو همیشه دارم
خودم هم نشستم کنار بابام
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱