eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : ما را ببخش که در این سالها کم به بیانات شما پرداختیم... آن هم شمایی که برای خط به خط صحبت های ارزشمندتان جوان های بسیار داده ایم. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «« قسمت سی و شش »» مادرش خیلی جدی جواب داد: اگه شهید نشی من باید در تربیتم شک کنم! ولی یادت باشه که شهادت وسیله است. هدف نیست. اصل، حفظ نظامه. حفظ انقلابه. خب الان از من چه انتظاری داری؟ زهرا: فقط امضا کن و مثل همیشه بهم قوت قلب بده. من این راهو انتخاب کردم. مادر: بابات امضا کرده؟ زهرا: گفته وقتی مامانت امضا کرد منم امضا میکنم. مادر: ینی باهات حرف نزد؟ فقط همینو گفت؟ زهرا: مامان لطفا ... داره دیرم میشه. مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت. بعدش هم کاغذ را برداشت و وقتی میخواست امضا کنه، یک لحظه چشمانش بست و پس از چند ثانیه باز کرد در حالی که امضا میکرد زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا زهرامو به تو سپردم.» 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 دو روز بعد، زهرا با دیگر دوستان چادری اش از دانشگاه آمدند بیرون. وقار و وزانت از سر و روی این دخترها مخصوصا زهرا میبارید. یکی از دوستاش به بقیه گفت: آخیش. از وقتی با تو راه میریم دیگه هیچ پسری جرات اهانت به چادرمون نداره. سپیده گفت: آره به خدا. مردشورشون ببرم. یادته همون پسره ... چه متلک هایی بهمون میگفت؟ فاطمه: آره ... چقدر بیشعور بود ... ولی خوشم اومد ... خوب جلوش دراومدی ... دیگه هر جا ما را ببینه، راه کج میکنه! زهرا گفت: شما که لطف دارین بچه ها اما تقصیر خودمونم هست. ما پشت هم نیستیم. هر سکوت و انفعالی، اسمش شرم و حیای زنونه و دخترونه نیست. سپیده: آره والا. کاش تو هم خوابگاهیمون بودی. الان کجا میخوای بری؟ بیا بریم خوابگاه؟ زهرا: نه عزیزم. اول باید برم انقلاب دو تا کتاب سفارش دادم بگیرم. بعدش هم جایی کار دارم. باشه سر فرصت. خدافظی کردند و زهرا تنهایی تاکسی گرفت و رفت. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 یک ساعت بعد، زهرا روبروی محمد نشسته بود و به حرفهای محمد گوش میداد. محمد گفت: ببین خانم! من خیلی به بابا و مادرت ارادت دارم. اینقدر که حتی وقتی مهم ترین جلسات هستم اما اونا پشت خط اند، سعی میکنم حرمتشون حفظ بشه و بهشون سلام و ادای احترام کنم. الان هم اگه اینجایی، صرفا به خاطر تقاضای خودت نیست. بلکه به خاطر سفارش پدر و مادر و همچنین تست ها و آزمون هایی هست که با موفقیت ازشون گذشتی. ولی واقعیتشو میخواید، تهِ دلم رضا نیست. زهرا: جسارتا چرا؟ من که هر کاری گفتید کردم. دوازده سال هست که داره دوره میبینم. حتی تو دو تا از ماموریت هام رفتم دانشگاه. سه چهار سال درس خوندم. از خودم یه چهره زن سالار ساختم که باید تِمِش مذهبی باشه و اسم و رسم در بکنه. جوری عمل کردم که نه بسیج منو آدم حساب کنه و نه تشکل های روشنفکری بیخیالم بشن. تمام تست های هوش و آمادگی جسمانی و فنون رزمی و آگاهی های سیاسی و خیلی چیزای دیگه هم با نمره بالا طی کردم. دیگه چرا باز دلتون رضا نیست؟ محمد با ثانیه هایی سکوت و بعدش نفسی عمیق، رو به طرف پنجره اتاقش کرد و به دوردست ها زل زد و گفت: نمیدونم! زهرا: لطفا بفرمایید از کجا باید شروع کنم؟ محمد همچنان تو فکر بود. غرق در دوراهی. نمیدونست چه کند! خیلی جدی و با اندکی با غصه گفت: من کم آدم نفرستادم این ور و اون ور. زن. مرد. پیر. جوون. اما این پروژه دستم ازش کوتاهه. دو پله اش فقط تو ایران هست. بقیه اش اون وره. خیلی حساسه. همه اساتیدت تاییدت کردند و گفتند آره. اما تهِ دلم ... نمیدونم. زهرا که میدونست این آخرین خان هست و اگه اوکی بگیره از محمد، وارد یه دنیای جدید میشه و همه چیز عوض میشه و به آرزوهاش نزدیکتر میشه، تو دلش طوفان بود اما چهره اش معمولی ... با حیا ... سر پایین ... که دید محمد رفت سراغ قرآن. دل زهرا بی تاب تر از قبل شد. دید محمد صندلیش رو به قبله تنظیم کرد. چشمانش را ثانیه هایی بست. باز کرد. انگشتش را وسط قرآن گذاشت. صفحه ای را باز کرد. و تا چشمش به صفحه خورد، لبخندی زد و زیر لب دو سه بار گفت: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر. استرسی که اون لحظات، سرتاپای زهرا را فرا گرفته بود، در طول عمرش بی سابقه بود. اما حیا اجازه نمیداد حرفی بزنه و چیزی بپرسه! محمد با آرامشی خاص و حالتی مطمئن گفت: خواهر موسی حداقل ده بیست سال قبل از ولادت موسی، به دربار فرعون نفوذ کرد. اولش از آشپزخونه شروع کرد ... بعدش وارد گروهی شد که آرایشگران دربار بودند ... بعدش هم پله پله بالا رفت تا اینکه شد یکی از مشاوران دربار فرعون!کدوم فرعون؟... 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
🔖 بالاخره تلاشش دیده می‌شود و در برابر تلاشش به او، به طور کامل جزا داده می‌شود. آیه ۴۰ و ۴۱ سوره نجم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۹): فدای دستان زحمت کشیده ات، سایه ات برسرم مستدام، تکیه گاهم، پدرم 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۱۰): چهارساله بودم که میخواستم ادای بابام رو در رانندگی دربیارم. سوییچ رو از بابام گرفتم و نشستم پشت فرمون ماشین و پاهام رو به کلاج و گاز میرسوندم تا مثلا رانندگی کنم. درب ماشین بستم داشتم قفل کودک رو میزدم که یکدفعه بابام دررو گرفت چون اگر میبستم دیگه بلد نبودم بازکنم 😂 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
آرمان... قبلا با شنیدن این نام یاد آرزوهایم می‌افتادم؛ اما الان.... یاد جوان قربانی آزادی! یاد روضه‌ی به تصویر کشیده شده! یاد ضربه های جوان به ظاهر معترض! و یاد آرمان عزیزمان... آرمانی که آرمانش، آرمانمان شد و فهمیدیم برای آرمان ها‌یمان باید آرمان ها بدهیم.... 🌀 از طرف ادمین/ اردوی یک روزه ریحانه الزینب 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : علیرضا از نماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت.. ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود.! علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد.. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است؛ نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید..! بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا؛ می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست» 🔰برای شهید علیرضا کریمی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 💢امام صادق (علیه السلام): مَنْ سَرَّهُ اَنْ یَکُونَ مِنْ اَصْحابِ الْقائِمِ فَلْیَنْتَظِرْ، وَ لْیَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحاسِنِ الاَْخْلاقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ. کسى که مایل است جزو یاران حضرت مهدى (عج) قرار گیرد، باید منتظر باشد و اعمال و رفتارش در حال انتظار با تقوا و اخلاق نیکو توأم شود. 📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۳۹ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «« قسمت سی و هفت »» همون فرعونی که ادعای خدایی میکرد. چند سال بعد، وقتی موسی به دنیا اومد و مادر موسی بچه اش را به نیل انداخت، به دخترش که سالیان سال قبل در دربار فرعون نفوذ کرده بود، ماموریت داد که دنبال برادرش بره و از دور حواسش بهش باشه و تعقیب و مراقبت بزنه و مثل سایه دنبالش باشه. خواهر موسی، تنها شخصی هست که تو قرآن بهش ماموریت ت.میم(تعقیب و مراقبت) دادند و در واقع، جالبه که تو تمام آیات قرآن، فقط به یه دختر این ماموریت را دادند. نه به هیچ مرد و پسری! 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 زمان حال-تهران محمد در جلسه داخلی برای مافوقش در حال تشریح وضعیت بچه ها بود. جلسه ای دو نفره که قرار بود خلاصه وضعیت پروژه ها را تا اون لحظه گزارش بده. محمد گفت: با ارتباطی که با هاکان گرفتیم و وقتی خانواده اش رو بردیم پیشش و آرامش گرفت، با یه نقشه که سوزان در کمپ کشید، تیبو که عامل جذب و شناسایی عناصر به سرویس های جاسوسی و گروهک منافقین و سلطنت طلبها در کمپ بود حذف شد. با حذف تیبو، و البته کمک شایانی که هاکان کرد و همچنان ادامه داره، تونستیم تعدادی از بچه ها را به سرویس ها معرفی کنیم و الان که خدمت شما هستم، بابک جذب شاخه بهاییان سلطنت طلب دراومده و بعد از چندین سال دوره و آزمایش و جلب اعتمادشون، الان شده دست راست یکی از مهم ترین عناصر بهاییت در خارج از کشور به نام ثریا. از محمد پرسید: سوزان چطور؟ محمد گفت: سوزان خیلی خوب تونست خودشو نشون بده. حتی از بابک هم بهتر. بعد از اینکه متوجه ظرفیت سوزان شدند، و البته سیاه و سرخ کردن سوزان در رسانه های مجازی ما دشمن را به اشتباه محاسباتی انداخت، خیلی مجذوبش شدند و بعد از چندین مرحله آموزش و امتحانی که ازش در موقعیت های مختلف گرفتند، به هسته مرکزی جنبش زنان آزاد دراومد. طبق آخرین خبری که ازش دارم، فکر کنم همین امروز، قراره در اولین ماموریت مستقلی که تشکیلات پهلوی بهش داده شرکت کنه. پرسید: هردوشون ترکیه مشغولند؟ محمد جواب داد: بله. یکیشون استانبول. یکی دیگشون هم کایسری. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بود. رفتن به محل ماموریتی که حکم کارورزی و همچنین نشان دادن استعدادها برای پیشرفت در دستگاه سلطنت طلبان داشت. موهاش شانه زد. به همراه ته آرایش خیلی ملایم. کت و شلوار زنانه با یک کیف مشکی که بر شانه انداخت. خودشو از زیر قرآن کوچکش رد کرد. قرآن رو بوسید و توی کشو گذاشت. دوباره گوشیش چک کرد. نوشته بود«خیابان ششم، فرعی اول، کافه رستوران سیب» همان لحظه صدای بوق ماشین شنید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. راس ساعت 10 بود. کلیدش رو برداشت و از خانه زد بیرون. وقتی به خیابان ششم رسید، نبش فرعی اول، یک کافه رستوران شیک وجود داشت. از ماشین پیاده شد. نگاهی به قامت بلند ساختمان روبرویش انداخت. نفس عمیقی کشید و در حالی که نسیم ملایم، لای موهای بلندش پیچیده شده بود به طرف درب ورودی کافه رفت. در را برایش باز کردند. یکی از خانم های خدمه آمد و سوزان را به طرف میز مرد میانسال راهنمایی کرد. سوزان وقتی به میز آن مرد رسید، شروع به سلام و احوالپرسی کرد. سوزان: آقای آلادپوش؟ مرد: سلام. بله. سوزان. درسته؟ سوزان: بله. سوزان هستم. آلادپوش: بفرمایید. سوزان روبروی مردی لاغر اندام و استخونی اما معطر نشست. با لبخند همیشگی. نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه نگاه های دقیق مرد شد. ترجیح داد خودش سر بحث را باز کند. سوزان: جای دنج و قشنگیه. آلادپوش: وقتی ترکیه هستم، حتما یکی دو بار اینجا میام. سوزان: لابد وقتایی که قرار کاری و مهم دارید. درسته؟ آلادپوش: دقیقا. سوزان: از اینکه منو جای مورد علاقتون دعوت کردید ممنونم. آلادپوش با لبخند گفت: آهان. خواهش میکنم. شما چقدر فارسی را خوب و بی نقص حرف میزنید. لابد تازه از ایران اومدید. درسته؟ سوزان: نه. خیلی وقته اینجام. و دو سه تا کشور اروپایی. آلادپوش: اروپا رفتین؟ سوزان: پنج شش نوبت اروپا زندگی کردم. بخاطر همین دو سه تا زبان دیگه بلدم و نسبتا ارتباط خوبی با اروپایی ها میگیرم. آلادپوش: زبان خیلی مهمه. البته نه زبانی که تو موسسات آموزشی به بچه ها یاد میدن. منظورم زبانی هست که وسط شهر و در ارتباط با مردم یاد بگیری. سوزان: دقیقا. بخاطر همین پدرم ترجیح میداد به جای مخارج هنگفت کلاس زبان، وقتایی که برای بیزینس به اروپا میرفت، من و مامانمو با خودش ببره تا اونجا یاد بگیریم. آلادپوش: عالیه. چه پدر فهمیده ای. سوزان: شما فکر کنم تولدتون ایران نبوده. درسته؟ 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 : 🔰 : پیاده شدیم، همونجا بیرون اردوگاه برای زائران اسفند دود کردن و خوشامد گفتن، اون جمله که برام مسجل بود، رمزآلود بودن و تاریکی شب، بوی خوش اسفند ، شور و شوق زائران و استقبال گرم خادمان شهدا ، خوبی برای دلم داشت .😊 کوله هامون رو تحویل گرفتیم و از سردر عبور کردیم و از یک مسیر باریک به سمت پشت ساختمان اردوگاه رفتیم تا وضو بگیریم، زودتر از بقیه از وضو خانه خارج و توی حیاط منتظرشون شدم، با کنجکاوی به محوطه اردوگاه که اطرافش خالی از ساختمان و شهر بود نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی تو روزهای آینده چی در انتظارمونه ؟ آیا احوالم موقع برگشت با حالا فرق می کنه؟ دوست داشتم فرق کنه، این رو، برده بودم اونجا که تغییر کنه... یادمه چند سال پیش که می خواستم از طرف به اردوی برم و پدر و مادرم اجازه ندادن، یکی از همکلاسی هام به نام فرزانه که خیلی هم مذهبی نبود به هوای سفر و با دوستانش راهی شد ،البته هدف من هم غیر از این نبود☺️ بعد از سفر، وقتی به خوابگاه رسیدن، به اتاقش رفتم ولی انقدر شده بود که نتونست چیز زیادی از خاطراتش تعریف کنه ، زمانی که اسم رو می آورد به معنای واقعی به پهنای صورت اشک می ریخت و من از احساسی که و عمیق بودنش رو با تمام وجودم درک می کردم،😢 از همون سال ها اون توی ذهنم مونده بود و می خواستم بدونم چی به فرزانه گذشته که با زبان، قادر به بیان کردن نبود. از جایی که ایستاده بودم یک فضای مربع شکل که چند متری ازش فاصله داشتم و نمی دونستم دقیقا کدام قسمت محوطه قرار گرفته توجهم رو جلب کرد، ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
🔖 وَلَا تُطِعِ الْكَافِرِينَ وَالْمُنَافِقِينَ وَدَعْ أَذَاهُمْ وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا ای رسول، هرگز به فرمان کافران و منافقان مباش و از جور و آزارشان درگذر و کار خود به خدا واگذار، که خدا بر کفالت و کارسازی (امور خلق) کفایت است. احزاب _48 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : ثبت است در شناسنامه ام حُبِّ تو "یا علی" فرش است ردِّ قَدَمت تا به آسمان، "علی!" کعبه؛ پرده می‌زند کنار، تا تو را بغل گيرد کلِّ جهان؛ زِ آمدنت به جهان؛ اثر گیرد.. "حسینی" 🎉میلاد پرخیر و برکت مولا امیرالمؤمنین علیه السلام برهمه ی دوستداران آقا مبارک 🎉 ⛔️ از پذیرش پسران بالای سه سال معذوریم. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 🔺 پدرونه (۱۱): 🌹" پدر " يعني تپش درقلب خانه 💖" پدر " يعني تسلط برزمانه 🌹" پدر " احساس خوب تکيه برکوه 💖" پدر " يعني تسلي وقت اندوه 🌹" پدر " يعني ز من نام ونشانه 💖" پدر " يعني فداي اهل خانه 🌹" پدر " يعني غرور ومستي من 💖" پدر " تمام هستي من 🌹" پدر " لطف خدابرآدميزاد 💖" پدر " کانون مهروعشق وامداد 🌹" پدر " مشکل گشاي خانواده 💖 پدر " يک قهرمان فوق العاده 🌹" پدر " سرخ ميکندصورت به سيلي 💖رخ فرزند نگردد زرد و نيلي 🌹" پدر " لطف خدا روي زمين است 💖هميشه لايق صدآفرين است... دوستت دارم پدرعزیزم،سایه تون مستدام ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۱۲): پدرم تعریف می کنند که زمان شاه بالای درب سینماها در تهران عکس بازیگران زن عریان بود به طوری که اغلب اوقات اونجا تصادف میشد از بس راننده ها سرشون بالا بودو محو اون تصاویر مستهجن بودن... روستاشون بنام سیدشهاب از توابع تویسرکان است که الان به برکت انقلاب اسلامی تبدیل شده به شهرستان. به همت جوانان پر تلاش (منبت کار)😍 زمان شاه نه آب داشت نه برق نه گاز نه تلفن مردم به سختی جو تهیه میکردن نان درست میکردند که از گرسنگی نمیرن.... 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 شکر خدا که نام علی در اذان ماست 😍 🎉 میلاد با سعادت امام علی علیه السلام‌و روز پدر محضر امام زمان عجل الله و همه‌ی شما همراهان گرامی مبارک باد 😍 🌀 کلیپ استوری به مناسبت میلاد المومنین تقدیم نگاهتان 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 💢 امام جواد (علیه السلام): سُمِّیَ الْمُنْتَظَرَ قَالَ لِأَنَّ لَهُ غَیْبَةً یَکْثُرُ أَیَّامُهَا وَ یَطُولُ أَمَدُهَا فَیَنْتَظِرُ خُرُوجَهُ الْمُخْلِصُونَ وَ یُنْکِرُهُ الْمُرْتَابُونَ وَ یَسْتَهْزِئُ بِذِکْرِهِ الْجَاحِدُونَ وَ یَکْذِبُ فِیهَا الْوَقَّاتُونَ وَ یَهْلِکُ فِیهَا الْمُسْتَعْجِلُونَ وَ یَنْجُو فِیهَا الْمُسْلِمُونَ. اورا منتظَر می نامند،زیرا ایام غیبتش زیاد شود و مدتش طولانی گردد و مخلصان در انتظار قیامش باشند و شکاکان انکارش کنندو منکران یادش را استهزا کنند،و تعیین کنندگان وقت ظهورش دروغ گویند، و شتاب کنندگان در غیبت هلاک شوند و تسلیم شوندگان در آن نجات یابند. 📚 کمال‌الدین و تمام النهمة، ج2، ص۳۷۸ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 😍 لحظه ورود آقا به مراسم ❣️ ابراز احساسات متفاوت دختران دانش‌آموز ⭐️ در حضور آقا 😍 در شب میلاد امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، مراسم جشن تکلیف دختران در حسینیه امام خمینی (ره) در حال برگزاری است. 😇 در این مراسم دختران دانش‌آموز به امامت آقا نماز می‌خوانند. 🤲 در سال‌های ۱۳۷۳، ۱۳۸۱ و ۱۳۹۵ هم جشن عبادت جمعی از دختران و پسران با حضور رهبر انقلاب برگزار شده است. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 : 🔰 : نمی خواستم چیزی از نظرم بمونه و سعی می کردم هر آنچه که باید رو کنم. دوستانم اومدن و همگی به اردوگاه رفتیم و نماز مغرب و عشا رو به جا آوردیم ، بعد از نماز، زهرا که پیش کسوت جمع محسوب می شد😄 (بقیه سفر اولی بودیم ) و طی دو سال از این سفر ِ محروم شده بود مثل بچه ای که بعد از مدت ها به آغوش برگشته، های های گریه می کرد ،حالشو دوست داشتم. من هم سر به گذاشتم و خدا رو بابت این رزق ابتدای سال کردم.😍 اولین دیدارمون با از همون اِلمانی که از دور معطوفم شده بود آغاز شد، وسط اون فضای مربع شکل که از دو طرف، سه چهار تا پله می خورد و با لوازم و قاب عکس شهدا تزیین شده بود یک شهید قرار داشت که خانم ها دورش نشسته بودن و می خوندن. همون جا خانم نوری و خانم بابایی(از دوستان هستن) رو دیدیم که می کردن ، چند روز زودتر از ما رفته بودن و به وقت ، دلتنگ بودن و التماس دعا داشتن😭 راستشو بخواید به نظرم اومد که دارن میکنن و انقدر هم نداره😒 وقتی کردم که برای بار آخر از اردوگاه بیرون می رفتم و اطراف رو خوب نگاه می کردم که اون حال و هوا رو، در ذهن و دلم کنم . در کل ِمحوطه صدای مداحی پیچیده بود و با چای و دمنوش از مهمانان پذیرایی می کردن بعد از صرف غذا به داخل اردوگاه رفتیم و مستقر شدیم. ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «« قسمت سی و هشت »» آلادپوش: نه. من ترکیه به دنیا اومدم. انگلستان زندگی کردم تا الان. سوزان: الان برای کار و بیزینس اینجایید؟ آلادپوش: هم آره. هم برای کارای دیگه. سازمان و این چیزا. سوزان: بسیار خوب. اما خیلی انگیزه قوی میخواد که ایران نباشی و زبان فارسی را اینقدر خوب یاد بگیری. آلادپوش: خب اصرار سازمان بود. سازمان اصلا اجازه نمیداد کسی بچه داشته باشه اما زبان فارسی نتونه صحبت کنه. منم مستثنی نبودم. همان لحظه گارسون آمد و دو نوشیدنی گرم جلوی سوزان و آلادپوش قرار داد. بابک در شهر کایسری مشغول ماموریتش بود. با سر و وضعی آراسته، یک دست کت و شلوار آبی و یک کراوات، در منزل شخصی به نام زندیان نشسته بود. زندیان گفت: وقتی سالها پیش مجبور شدیم تهران را ترک کنیم و با اولین قطارهایی که در اصل برای انتقال ما به ترکیه راه افتاده بود اما بقیه هم ازش استفاده میکردند خودمون را به ترکیه برسونیم، فکر نمیکردم در کایسری ماندگار بشم. بابک: منظورتون قطارهای احباء هست؟ زندیان: بله. احباء. کایسری 60 ساعت تا تهران فاصله داشت اما این فاصله هر چی زیادتر میشد من و خانواده ام بیشتر غمگین میشدیم و دلمون بیشتر تنگ میشد. همین جا پیاده شدیم. یادمه بابام گفت من از این بیشتر نمیتونم دور بشم. همین جا میمونیم. بابک: اغلب مسافران اون قطارها بهایی ها بودند. درسته؟ زندیان: دقیقا. مثل خانواده ما و عموهام و دو تا داییم. بابک: پدر و عموهاتون خیلی به کشور و اعلی حضرت خدمت کردند. ببخشید اینو میگم. بنظرم حق شما این نبود. زندیان: ما بهایی ها در زمان اعلی حضرت هم خیلی زندگی درستی نداشتیم. مردم به بهایی ها به چشم یه مشت انسان نجس نگاه میکردند. یادمه معلم یکی از مدارس کرج به یکی از شاگرداش، وقتی میخواست تحقیرش کنه و فحشش بده گفته بود «مگه بهایی هستی؟» اینقدر دشمنی با ما زیاد بود که یهو از یه جاهایی میزد بیرون که فکرش هم نمیکردی. بابک: ولی من شنیدم چند نفر از گارد و بزرگان دربار از بهایی ها بودند. پس چرا میگید اوضاع زندگیتون خوب نبوده؟ زندیان: حالا اگه اثبات بشه واقعا اون چند نفر بهایی بودند و برای خوشایند اعلی حضرت ادعای بهاییت نکرده بودند، بازم چیزی را به نفع ما تغییر نمیداد. چون ما میخواستیم با مردم زندگی کنیم. اما مردم حاضر بودند با کلیمی و مسیحی زندگی و معامله کنند اما با ما خیلی کم. بابک: به خاطر همین اوایل انقلاب ... زندیان: بله، قبل از انقلاب، بابام و عموهام فهمیدند اگه آخوندها بیان سر کار، وضع ما بدتر میشه. به خاطر همین، چند سال صبر کردند ولی وقتی دیدند فایده نداره و ممکنه هر لحظه بیان سراغمون، گذاشتیم اومدیم ترکیه. بابک: خب چرا نرفتین اسراییل؟ اونجا که جمعتون جمعه! زندیان: مثل بچه ها حرف نزن پسر جون! کدوم اسراییل؟ کدوم جمع؟ اونا خودشون از پس چیزی که زاییدند بر نیومدند. چه برسه که بخوان به ما حال بدن! بابک: متوجه نمیشم! زندیان: اسراییل کشور نیست که. من اسم مکانی که همه بر سر تصاحب یا حذفش رقابت داشته باشند و خودشم یهو از زیر بُته سبز شده باشه، کشور نمیذارم و جای زندگی نمیدونم. کیکتو بخور آقا بابک! بفرما. تعارف نکن. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان: شما پسر مرتضی آلادپوش هستید. درسته؟ آلادپوش: بله. اول جزء سازمان مجاهدین بود. سال 1350 دستگیر شد. شش سال زندان بود. بعد از انقلاب هم ترجیح داد به سازمان پیکار ملحق بشه. سوزان: چرا اسم شما را حسن گذاشت؟ به خاطر داداشش؟ آلادپوش: دقیقا. حسن قبل از پدرم و خیلی بیشتر از همه ما به سازمان مجاهدین علاقه داشت. اسم همسرش محبوبه متحدین بود. شاید بعد از لیلی و مجنون، قصه عشق اونا خاص ترین قصه ای باشه که شنیدم. دکتر علی شریعتی واسطه ازدواج اونا شد و شریعتی بعدها داستان«حسن و محبوبه» را تحت تاثیر اونا نوشت. سوزان: جالبه. سرنوشتشون؟ آلادپوش: عموحسن که در درگیری با کمیته مشترک ضد خرابکاری کشته شد. محبوبه هم شش ماه بعد، در منطقه دروازه شمرون گلوله بارون شد. بعد از انقلاب، دانشگاه فرح پهلوی به نام دانشگاه محبوبه متحدین نامیده شد اما سال 62 اسمش را گذاشتند دانشگاه الزهرا. البته اسم مدارس دخترانه ای که به نام محبوبه گذاشتند به خاطر زن عمو بود. سوزان: با دوستان و همشاگردی و آشناهای پدرتون در ایران هنوز ارتباط دارید؟ آلادپوش: نه اما پدرم و عموم در سال 1349 با مهندس میر حسین موسوی و عبدالعلی بازرگان، شرکت مهندسان مشاور سمرقند تاسیس کردند که در اصل پاتوق سیاسی شده بود اما کارای مهندسی هم میکردند. گاهی به بهانه قدیم و خاطرات شرکت مهندسان، با خانواده های موسوی و بازرگان سلام و علیک داریم. 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Chttps://eitaa.com/joinchat/589
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
🔖 إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي منم خدای یکتا که هیچ خدایی جز من نیست، پس مرا (به یگانگی) بپرست و نماز را مخصوصا برای یاد من به پادار. طه_۱۴ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : درست همین امروز که خیلی از ماها هنوز درگیر زندگی و و و .... هستیم، یکسری ها همه چیز رو گذاشتن کنار و با خیال رفتن خونه بهترین دوستشون...😍 البته امان از لحظه ی غروب روز سوم...😞 هایی از جنس جدا شدن فرزند از مادر! جمله ثبت شده روی برگه ثبت نام: 👆 " مرا خیال تو، بی خیال عالم کرد" پ.ن: داشتم دنبال یکی از جزوه هام میگشتم یهو این نهج البلاغه رو پیدا کردم. هدیه ی یکی از رفقای خوب روزگاره تو ایام اعتکاف... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 🔺 پدرونه (۱۳): فدای دستان زحمت کشیده ات، سایه ات برسرم مستدام، تکیه گاهم، پدرم ❤️ 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۱۴): سلام یه خاطره پدرونه داشتم. یادمه سر میز ناهارخوری یه صندلی مخصوص داشتم که نمیذاشتم کسی اونجا بشینه، یه بار بابام میخواست روی اون صندلی بشینه، من خواستم بهش بگم که اونجا نشین ولی خیلی اتفاقی دستم رفت سمت صندلی و اون رو کشیدم عقب و بابام افتاد روی زمين، بعدش بلند شد و دنبال من افتاد حالا من بدو، بابام بدو آخرش هم دستش به من نرسید وقتی یادش می‌افتیم دو نفری میخندیم😂😂 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۵ بهمن ۱۴۰۱