eitaa logo
آب و آتش
290 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ سپیدخوانی با لطف تو مهربانی‌ام گل کرده‌ است شادابی نوجوانی‌ام گل کرده ‌است هی شعر سرودم و تو هر بار سکوت این‌گونه «سپیدخوانی»ام گل کرده ‌است http://eitaa.com/Ab_o_Atash
♻ نشانی کانال‌‌های ما در پیام‌رسان‌های ایرانی: با سیل مهاجرتی که این روزها از تلگرام به شبکه‌های پیام‌رسان ایرانی راه افتاده است و به احترام دوستان و مخاطبانی که خواهش کرده‌اند، کانال‌های آب‌و‌آتش یا خورشید را در این شبکه‌ها هم راه‌اندازی کنیم،‌ نشانی‌های این کانال‌ها در سه شبکه ایرانی ایتا، سروش و آی‌گپ به شرح زیر به اطلاع دوستان می‌رسد و درخواست می‌کنم فعلاً در هر سه این کانال‌ها را اضافه بفرمایید تا بعد براساس اقبال عمومی بیشتر،‌ تصمیم به محور قرار دادن یکی از آنها بگیریم. 🔷 کانال آب و آتش: 🔸آب و آتش در پیام‌رسان ایتاء: https://eitaa.com/Ab_o_Atash 🔸آب و آتش در پیام‌رسان سروش: http://sapp.ir/ab.o.atash 🔸آب و آتش در پیام‌رسان آی‌گپ: https://iGap.net/Ab_o_Atash 🔷 کانال خورشید| نوشته‌های تقی دژاکام: 🔸خورشید در پیام‌رسان ایتاء: https://eitaa.com/tdejakam 🔸خورشید در پیام‌رسان سروش: http://sapp.ir/taghidejakam 🔸خورشید در پیام‌رسان آی‌گپ: https://iGap.net/tdejakam در صورتی‌که این کانال‌ها را پسندیده‌اید،با بازنشر این پست در کانال‌ها و گروه‌های خودتان، آنها را به دوستان و همفکرانتان معرفی کنید. 🌸 با احترام - تقی دژاکام
♻️ حکمتی از امام هفتم امام کاظم «علیه‌السلام» فرمود: کسانی که در کودکی به اندازه کافی نکرده باشند، در بزرگسالی عجول، شتابزده و بی‌ظرفیت می‌شوند. «ع» جلد ۶، صفحه ۳۶۲. https://eitaa.com/Ab_o_Atash
♻️ هر گام در پیاده‌روی اربعین... قدامة بن مالک از امام صادق«ع» نقل می‌کند که حضرت فرمود: «مَنْ زَارَ الْحُسَینَ مُحْتَسِباً لَا أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا سُمْعَةً مُحِّصَتْ عَنْهُ ذُنُوبُهُ کمَا یمَضَّضُ الثَّوْبُ فِی الْمَاءِ فَلَا یبْقَی عَلَیهِ دَنَسٌ وَ یکتَبُ لَهُ بِکلِّ خُطْوَةٍ حَجَّةٌ وَ کلَّمَا رَفَعَ قَدَماً عُمْرَةٌ» - کسی که حسین«ع» را برای رضای خدا زیارت کند، نه برای خوش‌گذرانی و تفریح و نه به جهت کسب شهرت (و فخر فروشی)، گناهانش فرو می‌ریزد، همان‌طور که لباس در آب شسته شده (و پاک می‌شود) و در نتیجه، هیچ آلودگی بر او باقی نمی‌ماند و با هر گامی که بر زمین می‌گذارد، حجّی برایش نوشته می‌شود و با هر قدمی که برمی‌دارد، عمره‌ای برایش ثبت می‌گردد. «ع» ج ۹۸،‌ ص ۱۹. https://eitaa.com/Ab_o_Atash
✳️ حکایتی از زیارت عاشورا از مرحوم آیت‌الله حاج شیخ‌ عبدالکریم حائری نقل شده است: اوقاتی که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اهالی سامرا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شدند و همه‌روزه عده‌ای می‌مردند. روزی در منزل استادم مرحوم سیدمحمد فشارکی، عده‌ای از اهل علم جمع بودند ناگاه مرحوم آقامیرزا محمدتقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟ همهٔ اهل مجلس پاسخ دادند: بلی. فرمود: من حکم می‌کنم که شیعیان سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس خاتون -والدهٔ ماجدهٔ حضرت حجت بن الحسن«ع»- هدیه کنند تا این بلا از آنان دور شود. اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردای آن‌روز تلف شدن شیعه موقوف شد و همه‌روزه تنها عده‌ای از سنی‌ها می‌مردند به‌طوری که بر همه آشکار شد. برخی از سنی‌ها از آشنایان شیعهٔ خود پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی‌شود چیست؟ آنان گفتند: زیارت عاشورا. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها بر طرف شد. صص ۳۹۹ و ۴۰۱. حکایت شماره ۱۴۸. https://eitaa.com/Ab_o_Atash
✳️ واکنش جلال به پیشنهاد معامله مدیر انتشارات آمریکایی فرانکلین! ...و این قضایا بود تا حکومت دکتر امینی. که درخشش شد وزیر فرهنگ. با او رفت‌وآمدکی داشتیم و گفت‌وگویی و شاید نفوذ کلامی. که باز سر و کلهٔ همایون [صنعتی‌زاده –مباشر بنگاه و انتشارات آمریکایی فرانکلین و همزمان منشی کل تشکیلات حزب توده ایران!] پیدا شد. این‌بار تلفن نکرد. مهاجر را فرستاد با نامه‌ای و پیشنهاد یک معاملهٔ دیگر که بله دلمان می‌خواهد فلان کارَت را چاپ کنیم و الخ... که ردش کردیم. کتبی هم. فکر کرده بود شاید درخشش را وا داریم به کاری و او می‌خواست علاجش را پیش از واقعه کرده باشد. و این واقعه البته رخ داد. یعنی در زمان وزارت او آن هفت میلیون پول کتاب‌های درسی را که سهم وزارت فرهنگ بود درخشش نداد که نداد. خانلری که پس از او آمد، داد. بعد بورس یونسکو پیش آمد و سفر فرنگ و حالا زمان وزارت خانلری بود که کاری با هم نداشتیم تا از نو بوی الرحمان حکومت بلند شد و باز سر و کله همایون پیدا شد. دیگر از بر بودیم. هر وقت اوضاع به هم می‌خورد و جوری احتمال یک خطری از جانب این قلم بود، او می‌آمد با پیشنهاد یک معامله. این‌بار آخر تلفن کرد که اگر دعوتت کنم می‌پذیری؟ معلوم بود که می‌پذیرفتیم. و چرا که نه؟ می‌آییم سورَت را می‌خوریم و حرفمان را هم به جایش می‌زنیم؛ هر چیز به جای خویش نیکو. و رفتیم. سیمین هم بود، داریوش هم، مهاجر هم و او با عیالش. در خانه شمرانش –بالای هتل هیلتون– و یک برج ایفل آجری به جای بخاری وسط اطاقش. عیناً. و شامی و اشربه‌ای و گپی. و او یک لحظه آرام نداشت. و معلوم شد که برای آرامش اعصاب حمام سونا می‌کند و از این قرتی‌بازی‌ها... و او در نوشیدن عجله می‌کرد. در جست‌وجوی جرئتی یا آرامشی یا برای به سیم آخر زدن. پیدا بود. و من و صاحب قلم دست به یکی کرده بودیم که قضیه را ختم کنیم. دیگر بس بود. تا همایون در آمد که: - همه کارهایت را در ۲۰ هزار نسخه منتشر می‌کنم. و جوابش: - همان یک‌بار که در چاه ویل نُسَخ فراوان سرکار رفتم کافی بود! باز درآمد که تو آخر برای که می‌نویسی؟ و چرا؟ و جوابش: - حتماً نه برای اینکه تو میلیونر بشوی! و بعد در آمد که من به اشاعه فرهنگ خدمت می‌کنم و فواید کتاب جیبی ارزان و رعایت قدرت خرید مردم و اینکه اصلاً چرا تو می‌ترسی؟ و از این حرفها. و جوابش: - با کتاب مجانی درسی هم تو بلدی صاحبان سهام یک شرکت را میلیونر کنی. و با ، کتاب در بیاوری! و نظارت در کار ناشران کنی و انحصار کتاب و خریدن مجله‌ها و اینکه: تو خطرناکتری از مقامات امنیتی و سانسور و اینکه: دستمان برسد، دستگاهت را ملی می‌کنیم و الخ... که دیگر تاب نیاورد. برافروخته برخاست به فحاشی که: - مادرقحبه (کذا) دارت می‌زنم! با درآمد یک روزم زندگیت را می‌خرم! ... و از این حرف‌ها. دیگران ساکت بودند. ولی البته در جواب چنین پذیرایی گرمی. ما فقط اشاره به این کردیم که این دست اسکناس‌ها را همان بهتر که عین دسته علف جلوی دهان خانلری و بارقاطر [] بگیرد و به مسلخ بکشاندشان... و از این حرف‌ها. ولی او همچنان فحش می‌داد. و ما هر دو در دل قند آب می‌کردیم که از چنان آدم حسابگری، چه دهان دریده‌ای ساخته‌ایم. اما می‌دیدی که الکل بیش از حد بر اعصابش کار کرده و این جلوی خانم‌ها زننده بود. این بود که همین دستی که این قلم را گرفته، به سمت جامی رفت که روی میز بود و محتوایش را پاشید به صورت او و همه برخاستیم. و مثلاً شرح احوالات (چاپ اول، تهران: انتشارات رواق، خرداد ۱۳۴۳) صفحات ۱۸ تا ۲۰. https://eitaa.com/Ab_o_Atash
♻️ آدم‌های عدد و رقم! آدم‌بزرگ‌ها هیچ‌وقت بتنهایی، چیز نمی‌فهمند و برای بچه‌ها هم خسته‌کننده است که همیشه و همیشه به آنان توضیح بدهند. آدم‌بزرگ‌ها، ارقام را دوست دارند. وقتی با آنان از دوست تازه‌ای صحبت می‌کنید، هیچ‌وقت از شما راجع به آنچه اصل است نمی‌پرسند‌؛ هیچ‌وقت به شما نمی‌گویند که مثلاً  آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازی‌هایی را  بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می‌کند؟ بلکه از شما می‌پرسند: چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟ و تنها در آن‌وقت است که خیال می‌کنند او را می‌شناسند. آدم‌بزرگ‌ها همین‌طورند. نباید از آنان رنجید. بچه‌ها باید نسبت به آدم‌بزرگ‌ها خیلی گذشت داشته باشند. (چاپ دهم، تهران: انتشارات امیرکبیر، ١٣۶١) صفحه ١۴. https://eitaa.com/Ab_o_Atash
🍃 پیشنهاد جذاب نوروزی آب‌وآتش🍃 خب، اینکه تعطیلات نوروز را فقط به دیدوبازدید و میوه‌ و شیرینی و بگووبخند و احتمالاً فیلم و سریال بگذرانید که کافی نیست؛ مطمئنیم خواندن و مطالعه هم جایی در برنامه‌های متنوع شما دارد، بخصوص رمان که فصل خواندنش همین تعطیلات دورودراز فروردین است. بیایید به این پیشنهاد جذاب و حال‌خوب‌کن ما لبیک بگویید و دست‌به‌کار شوید و بخش افتتاحیه و آغاز رمان‌های خوبی که خوانده‌اید و یا حتی هنوز نخوانده‌اید را انتخاب کنید و برای مدیر کانال یعنی @Dejakam بفرستید تا بتدریج در آب‌وآتش منتشر کنیم. مطمئناً چیز جالبی از آب درخواهد آمد. یادتان نرود که منبع کتاب را هم حتماً حتماً طبق مدل این کانال در پایین متن بیاورید. حتی شماره صفحه. مثلاً: (چاپ اول، تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷) صفحات ۵ و ۶. برای خوانش بهتر بقیه این گزیده‌ها هم هشتگ را اضافه کنید. در ضمن دوستان دیگرتان بخصوص رمان‌خوان‌های حرفه‌ای را هم به این بازی دعوت کنید. منتظریم دوستان! https://eitaa.com/Ab_o_Atash
✳️ دربارهٔ سلام از آنجایی که «سلام» از اسمای حُسنای حضرت محبوب «جل جلاله» می‌باشد، بسیار لذت‌بخش است که دو انسان موحد و معتقد به آیین واحد، در آغازین برخوردشان با یکدیگر نام محبوب حقیقی‌شان را که موجب انبساط روحی‌ و آرامش قلبی است بر زبان جاری کنند، چرا که هر عاشقی از شنیدن نام‌ معشوق خود، دلش زیر و‌ رو و‌ حالش دگرگون می‌شود و‌ به‌ وجد می‌آید. نیز از قول مجنون گفته شده که: از آنم با شب تار است میلی که دارد نسبتی با نام لیلی و به شب تار در زبان عربی «لَیل» گفته می‌شود. [سیری در معارف زیارت عاشورا] ص۶۴. @Ab_o_Atash
✳️ الزامات بهاری! آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب‌ است وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ است نه دهانی است که در وهم سخندان آید مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ است آتش روی تو زین‌گونه که در خلق گرفت عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ است آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ است جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ است هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا کآفتابی تو و کوتاه‌نظر مرغ شب‌ است خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ است هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ است سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ است لیکن این حال محال است که پنهان ماند تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ است @Ab_o_Atash
✳️ اختلاف طبقاتی؛ درد مزمن تاریخ جامعهٔ توحیدی طبق این اصطلاحی که به گوش شما آشناست، یک جامعهٔ بی‌طبقه است؛ یک جامعه‌ای است که گروه‌های انسان‌ها در آن جامعه از یک‌دیگر بر حسب حقوق و مزایا جدا نشدند. همه انسان‌ها زیر یک سقف حقوقی زندگی می‌کنند. همه در یک مسیر و با یک نوع امکانات و با یک نوع حقوق زندگی می‌کنند و حرکت می‌کنند. این جامعه‌ای است که توحید از لحاظ طبقه‌بندی اجتماعی در مقابل دید ذهن ما و تصور ما می‌گذارد. به تاریخ که برمی‌گردیم، می‌بینیم اختلاف طبقاتی از جمله دردهای مزمن تاریخ است، در همه اجتماعات. نه فقط اجتماعات عقب‌افتادهٔ قبایلی، نه فقط اجتماعات سرزمین‌های دور از تمدن، بلکه در آن کشورها و سرزمین‌هایی که مادر تمدن بشری و گاهواره تمدن بشری هستند، در همان جاها اتفاقاً اختلاف طبقاتی با زشت‌ترین چهره و کریه‌ترین صورت، خودش را به ما از لابه‌لای اوراق تاریخ نشان می‌دهد. واقعاً ستم بزرگ تاریخ و لکه ننگ بزرگ تاریخ بشر از جمله همین است: اختلاف طبقاتی. اختلاف طبقاتی یعنی چه؟ اختلاف طبقاتی یعنی اینکه انسان‌هایی که در این جامعه زندگی می‌کنند، اینها همه مثل هم نیستند. یک عده محکومند به اینکه محرومیت بکشند، رنج ببرند، خدمت گروه‌های دیگر را بکنند و باید از این محرومیت و رنج گله‌ای هم نداشته باشند. یک عده هم بایستی برخوردار باشند، بهره‌مند باشند، لذت و عیش زندگی برای آنها باشند، از همه مزایا آنها بتوانند استفاده بکنند و اشکالی هم نداشته باشد. [سلسله جلسات استاد سید‌علی حسینی خامنه‌ای، مشهد مقدس، مسجد امام حسن مجتبی، رمضان المبارک ۱۳۵۳ شمسی] (قم، چاپ سوم: مؤسسه جهادی، ۱۳۹۳) صفحه ۲۷۰. @Ab_o_Atash
✳️ توهمات عاشقانهٔ زنان! زن‌ها معمولاً توهمات عاشقانه‌شان را به این راحتی ول نمی‌کنند. دلشان می‌خواهد به خودشان بقبولانند که این وضعیت، یک فاز موقت است که مردها بالاخره از سر می‌گذرانند و یک‌روز با زنبق‌هایی که فصلشان نیست و دو تا بلیط پاریس در آستانه در ظاهر می‌شوند. تو در حالی که برس توالت را زمین می‌گذاری، می‌پرسی: «مناسبتش چیه؟» او می‌گوید: «زندگی! فقط می‌خواستم بگم دوستت دارم.» این اتفاق روزی می‌افتد که دو تا سنجاب بنشینند سر میز مینیاتوری ما و ذرت بخارپز سفارش بدهند. ؟ شماره۵۹، ص ۲۵۹. @Ab_o_Atash
✳️ خدایا! نمى‌دانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمى‌كند. مردم را مى‌بینم كه به هرسو مى‌دوند، كار مى‌كنند، زحمت مى‌كشند تا به نقطه‌اى برسند كه به آن چشم دوخته‌اند. ولى اى خداى بزرگ! از چیزهایى كه دیگران به دنبال آن مى‌‌روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مى‌دوم و كار مى‌كنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و كار كرده و مى‌كنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمی‌كند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش مى‌گذارم و در كشمكش حیات شركت می‌كنم و در این راه، انتظار نتیجه‌اى ندارم! خستگى براى من بى‌معنى شده است، بى‌خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم واندوه، گویى كوهى استوار شده‌ام؛ رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت‌كننده نیست. هر كجا كه برسد مى‌خوابم، هروقت كه اقتضا كند برمى‌خیزم، هرچه پیش آید مى‌خورم، چه ساعت‌هاى دراز كه بر سر تپه‌هاى اطراف «برکلی» بر خاک خفته‌ام و چه نیمه‌هاى شب كه مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه‌ها و جاده‌هاى متروک قدم زده‌ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى بسر آورده‌ام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده‌ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم. اى خداى بزرگ! براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخِّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایده‌ها، آرزوها و تصوراتِ من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است كه «من» را تشكیل داده است؟ چه چیز است كه دیگران مرا به نام آن مى‌شناسند؟ در وجود خود می‌نگرم، در اطراف جست‌وجو مى كنم تا نقطه‌اى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این‌میان جز قلب سوزان نمى‌یابم كه شعله‌هاى آتش از آن زبانه مى‌كشد و گاهى وجودم را روشن مى‌كند و گاه در زیر خاكستر آن مدفون مى‌شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى‌بینم. همه‌چیز را با آن مى‌سنجم. دنیا را از دریچه آن مى‌بینم. رنگ‌ها عوض مى‌شوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مى‌گیرند. (چاپ سی ام، نشر سازمان و چاپ و انتشارات، ۱۳۹۲) صفحات ۲۰ و ۲۱. @Ab_o_Atash
✳️ هدیه قشنگ پاپا در نوامبر سال گذشته، چهارده سالم تمام شده است و پاپا، به مناسبت جشن تولدم، یک دفتر قشنگ یادداشت به من هدیه کرده است. البته حیف است که این صفحه‌های سفید قشنگ را سیاه کنم. این دفتر به شکل جعبه ساخته شده است و درِ آن با کلید بسته می‌شود. هیچ‌کس، حتی خواهرم ژولی، از آنچه روی صفحات آن نوشته شود مطلع نخواهد شد. این آخرین هدیه پاپای خوب من است. اسم پاپا، فرانسوا کلاری بود و در مارسی تجارت پارچه ابریشمی می‌کرد. دو ماه پیش، بر اثرناخوشی ورم ریه‌ها، از دنیا رفت. وقتی این دفتر را بین سایر هدایا روی میز دیدم، پرسیدم: «توی این دفتر، چه باید بنویسم؟» پاپا لبخندی زد و پیشانی مرا بوسید. بعد، درحالی که آثار هیجان در صورتش نمایان بود، گفت: «سرگذشت همشهری برناردین اوژنی کلاری را بنویس!» صفحه ۳. @Ab_o_Atash
✳️ داستان تعطیلات کلوئه کسالت‌آور بود، ولی کسالت‌بار بودن آن نکته منفی‌اش محسوب نمی‌شد. به آن برحسب منطقه مکالمات سکولار عادی گوش نمی‌دادم. برایم مهم نبود که مفهوم یا طنزی در آن بیابم، آنچه مهم بود حرفی نبود که می‌زد، بلکه اینکه او بود که حرف می‌زد _ و اینکه تصمیم گرفته بودم هرچه از دهان او خارج می‌شود را عین کمال بدانم. نشر نیلوفر صفحه ۲۳. @Ab_o_Atash
✳️ مادر لباس‌های نو تنش کرده بود و گفته بود: «از کنارِ دست آقات جُم نمی‌خوری!» و او معصومانه چشم‌هاش را دوخته بود به زمین و لب‌هاش چنبیده بود: «چَش.» اما از همان‌لحظه یک گوشش را در کرده بود و دیگری را دروازه. صدای فریاد پدر که می‌گفت: «جواد!» از میان جمعیت گذشت و کم‌جان به گوشش خورد؛ اما بی‌خیالِ عالم، جلو رفت. انتشارات سامیر @Ab_o_Atash
✳️ پس از بازگشت پس از دوهفته غیبت برگشته‌ام. کسانِ ما الآن سه روز است که در رولتنبورگ سکونت گزیده‌اند. خیال می‌کردم مرا مانند مسیح انتظار می‌کشند، ولی اشتباه می‌کردم. ژنرال که رفتاری بس آسوده و فارغ داشت، با من به تفرعن صحبت می‌کرد و مرا پیش خواهرش فرستاد. پیدا بود که عاقبت موفق شده‌اند پول قرض کنند و نیز به نظرم آمد که ژنرال از نگاه من پرهیز می‌کرد. ماری فیلیپوونا که سرش خیلی شلوغ بود، با من جز چند کلمه حرف نزد؛ با وجود این پول را از من گرفت، شمرد و به گزارش من تا آخر گوش داد. برای شام مجللی که به عادت مسکویی‌ها، که هر وقت پولدار باشند می‌دهند، منتظر مزنتسوف مردک فرانسوی و یک انگلیسی بودند. پولینا الکساندرونا وقتی مرا دید، پرسید که چرا این‌قدر دیر کرده‌ام و بی‌آنکه منتظر پاسخ من باشد فوراً منصرف شد. پیدا بود که در این کار تعمد داشت. با وجود این می‌بایست ما با هم صحبت می‌کردیم. آنچه می‌باید برای او بگویم بر دلم سنگینی می‌کرد. (چاپ اول، تهران: نشر روزگار، ۱۳۸۶) صفحات ۵ و ۶. @Ab_o_Atash
✳️ پسرک کجا قایم شده؟ - تام! جوابی نیامد. - تام! جوابی نیامد. - نمی‌دونم این پسره کجا غیبش زد! آهای تام! جوابی نیامد. بانوی پیر عینکش را پایین‌تر گذاشت و از بالای آن به اطراف اطاق نگاه کرد؛ بعد عینکش را بالا گذاشت و از زیر آن نگاه کرد. تقریباً هیچ‌وقت از توی عینک دنبال چیزی به کوچکیِ یک پسربچه نمی‌گشت؛ عینک نشانهٔ وقارش بود، مایهٔ غرور و مباهاتش بود، و برای خاطر «تشخّص» بود، نه کاری که می‌کرد - زیرا او از پشت یک‌جفت درپوش فلزی اجاق هم به همان خوبی می‌دید. چند لحظه‌ای انگار ماتش برد و بعد -البته نه با خشونت، ولی آن‌قدر بلند تا همهٔ اثاث خانه بشنوند- گفت: - خب، مگه دستم بهت نرسه... حرفش را تمام نکرد، چون در همین لحظه خم شده بود و داشت جاروی دسته‌بلند را زیر تختخواب فرو می‌کرد و به همین دلیل نفسش را که لازم داشت تا بتواند پشت سر هم ضربه‌هایش را وارد کند. تنها چیزی که از آن زیر بیرون کشید یک گربه بود. - هیچ‌وقت نتونستم این بچه رو گیر بندازم! رفت دم درِ گشوده و توی درگاه ایستاد و لای بته‌های گوجه‌فرنگی و تاتوره را پایید که باغچهٔ خانه پوشیده از آنها بود. خبری از تام نبود. برای همین، صدایش را چنان بلند کرد که از فاصلهٔ دور بشنوند و فریاد زد: - آ...ها...ی تام! سروصدای مختصری از پشت سرش آمد و پیرزن درست بموقع برگشت و گریبان کت تنگ و کوتاه پسربچه‌ای را چسبید و جلوی فرارش را گرفت. - آهان! باید فکر صندوقخونه رو می‌کردم. چیکار می‌کردی اونجا؟ (چاپ اول، تهران: نشر کارنامه، نوروز ۱۳۸۸) صفحات ۲۳ و ۲۴. @Ab_o_Atash
✳️ خانی‌آبادی‌ها سال هزاروسیصدودوازدهِ شمسی، یک خیابان که با سه خیز می‌شد از یک‌طرف به طرف دیگرش جست؛ خانی‌آباد، اما نه مثل بقیه خیابان‌ها، چون «هفت کور» به آنجا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم «هف‌کور» صداشان می‌کردند. - خانی‌آبادیا! ذلیل نشین. هف‌کور به یه پول! هنوز هم کسی درست نمی‌داند چرا به آن، خانی‌آباد می‌گفتند؟ از کی آباد شد؟ خودِ خیابان خانی‌آباد از بالای ساخلوی قزاق‌ها شروع می‌شد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانی‌آباد دو اتفاق مهم می‌افتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهٔ اسلامی. هر دو از سمت چپ می‌خوردند به وسط خیابان. از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکان‌های مختلف بود. اولِ خیابان، یخچال حاج‌قلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آنجا برای نصف تهران یخ می‌بردند. تنها جای خیابان خاکی خانی‌آباد که همیشه آب‌پاشی شده بود. قالب‌های کج و معوج یخ را یکی‌یکی بیرون می‌دادند. هُرم گرما یخ‌ها را آب می‌کرد و یخ‌های آب‌شده خیابان را آب‌پاشی. بعد مغازه‌ها و حجره‌های مختلف؛ حلبی‌سازی، دودکش سازی و درشکه‌سازی که تازگی‌ها اطاق کامیون می‌ساخت. از مختاری به بعد بیشتر مغازه‌ها شهری می‌شدند: سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنی‌فروشی. (چاپ بیست‌وسوم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۷) صفحات ۷ و ۸. @Ab_o_Atash
✳️ چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را می‌کشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش می‌کردند و سپس به دست فراموشی‌اش می‌سپردند. بایستی کف اطاق‌ها و راهروها بدون لک، مبل و صندلی‌ها بدون گردوخاک و رختخواب‌ها بدون ذره‌ای چروک باشد. نودوهفت بچهٔ یتیم کوچولو را که در هم می‌لولیدند باید تمیز کرد، سرشان را شانه زد، لباس ارمک نو به آنها پوشانید. تکمه‌هاشان را انداخت و هر چند دقیقه به هر نودوهفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سؤالی کرد بگویند: «بله آقا» یا «نخیر آقا» و کلمه «آقا» را فراموش نکنند. از آنجایی که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش او می‌افتاد. این چهارشنبه هم بالاخره مثل ماه‌های قبل به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای مهمان‌های نوانخانه ساندویچ درست کرده بود با کمال خستگی به طبقه بالا رفت که به وظایف عادی و روزانه خود بپردازد. در اطاق «ف» یازده طفل ۴ تا ۷ ساله تحت نظر وی بودند. جروشا بچه‌ها را قطار کرد، بینی یک‌یک را پاک و لباس‌هاشان را صاف کرد و آنها را به صف به سالن غذاخوری برد تا شام خود را که عبارت از نان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود بخورند. سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقه‌های پرتپش و داغ خود را به شیشه سرد چسبانید. از ساعت پنج صبح جروشا سرپا بود و به دستور هرکس این‌طرف و آن‌طرف دویده و کراراً نیش زبان‌های رئیسهٔ عصبانی و جدی را به جان خریده بود. مادام لیپِت آن قیافه آرام و متینی را که در مقابل خانم‌ها و آقایان اعانه‌دهندگان نشان می‌داد، در برابر اطفال نداشت. (چاپ سوم، تهران: انتشارات صفی‌ علی‌شاه، ۱۳۸۹) صفحات ۵ و ۶. @Ab_o_Atash
✳️ یک رانندهٔ تاکسی عضو امل، در «لبنان» به من می‌گفت که شما مگر انقلابتان مادر ندارد؟ چرا مثلِ دو دایه بر سرِ این نوزاد مجادله می‌کنید؟ هر دو راضی هستند به نصف شدنِ این نوزاد! بعد هم می‌گفت: به ایرانی‌ها بگو جدلِ شما در ایران، یعنی ذبح ما در لبنان. صفحه ۴۶۷. @Ab_o_Atash
✳️ دربارهٔ عشق در بزرگسالی درباره عشق در بزرگسالی، باید از عاشق شدن در نظر اول پرهیز کرد. تا وقتی تحقیق دقیقی از عمق و محتوای این استخر نکرده‌ایم، نباید در آن شیرجه برویم. فقط وقتی دیدگاه‌ها درباره نقش پدر و مادر، سیاست، هنر، علم و مواد غذایی مناسب برای آشپزخانه رد و بدل شد، دو نفر باید تصمیم بگیرند که برای عاشق شدن به یک‌دیگر آمادگی دارند. در مورد عشق در بزرگسالی، فقط زمانی که طرف مقابلمان را واقعاً شناختیم، عشق محق است فرصت رشد کردن بیابد. ولی در عالم واقعیتِ سرسخت عشق (عشقی که دقیقاً پیش از آنکه بدانیم متولد می‌شود) بیشتر دانستن می‌تواند هم مانع باشد هم مشوق _ چون ممکن است «آرمانشهر» را در تقابل خطرناک با واقعیت قرار دهد. نشر نیلوفر صفحه ۶۲. @Ab_o_Atash
✳️ کشتی بخاری ماکامبو که در راه خود به سوی استرالیا از مجمع‌الجزایر سلیمان و گینه جدید می‌گذشت، هر پنج هفته یک‌بار در تولاجی توقف می‌کرد. یک‌شب که فردای آن باید کشتی ماکامبو لنگر بردارد و به راه خود برود، سروان کلار افسر کشتی برده‌فروشی موسوم به اوژنی که برای ملاقات با کمیسر مجمع‌الجزایر به خشکی آمده بود، هنگام بازگشت سگ خود موسوم به «میخاییل» را در ساحل جا گذاشت. سروان کلار نزدیک نیمه‌شب متوجه غیبت سگ خود شد، به خشکی بازگشت و به همراهی چند نفر دیگر، بیهوده تمام گوشه و کنار ساحل و لنگرگاه و آشیانه قایق‌ها را کاوش کرده بود. میخاییل ناپدید شده بود و از کشتی اوژنی به کشتی ماکامبو رفته بود. تفصیل قضیه از این قرار است. صفحات ۶ و ۷. @Ab_o_Atash
✳️ رأی علی«ع» این نیست! [قاضی افغان] خطاب به منشی داد می‌زند: «بنویس! مجازات مقرر شده برای دزدها آن است که دستشان قطع شود.» به پیرمرد اشاره می‌کند، «کسی که متهم است از مکان مقدس (حرم شاه دو شمشیره ولی) کبوتر دزدیده، باید هر دو دستش قطع شود.» پیرمرد هراسان دهان باز می‌کند و زبانش بند می‌آید. کبوتر که از شانه‌اش بلند شده بود روی میز قاضی می‌نشیند. منشی به طرف قاضی می‌رود و در گوشش پچ‌پچ می‌کند: «قاضی جسارتاً اجازه بدهید یادآوری کنم که طبق قوانین شریعت، بریدن دست کسی که چیز بی‌صاحبی را از مکانی عمومی بدزدد، شایسته مجازات نیست.» -به چه دلیل؟ -قاضی‌صاحب، از امام علی پرسیدند مجازات قطع دست برای کسی که حیوانی بی‌صاحب را از مکانی عمومی بدزدد، مناسب است؟ و حضرتشان در پاسخ جواب منفی دادند. -می‌خواهی درس شریعت به من بدهی؟ -استغفرالله. من فقط یادآوری می‌کنم. قاضی بسیار محترم. -در این صورت من هم یک چیز را به تو یادآوری می‌کنم: اینجا قاضی منم و من حکم کرده‌ام که دست‌های این‌مرد قطع شود. نشر ثالث صفحه ۴۵۵. @Ab_o_Atash
✳️ برنامه‌های الهی ذهنی نیست! دین نمی‌تواند از دنیا جدا باشد و برنامه الهی نمی‌تواند در مفاهیم ذهنی و دستورات اخلاقی و تشریفات و تظاهرات مذهبی منحصر شود و دست آخر ادارهٔ قسمت ناچیزی از زندگی بشر یعنی قسمت مقررات فردی را به عهده گیرد. (چاپ ششم، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ۱۳۸۷) صفحه ۳۴. @Ab_o_Atash