سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
کنون مُرکّب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر
به جوش آمده خونم که اینچنین قلمم
دوباره پر شده از حرفهای دردآور
دوباره قصۀ تاریخ میشود تکرار
دوباره قصۀ احزاب، باز هم خیبر
دوباره آمدهاند آن قبیلۀ وحشی
که میدرید جگر از عموی پیغمبر
عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر
به هوش باش مبادا که سحرمان بکنند
عجوزههایِ هوس، مُطربانِ خُنیاگر
مباد اینکه بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحت دینِ مصطفی، کافر
چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر
به این خیال که مِرصاد تیر آخر بود
مباد اینکه بخوابیم گوشۀ سنگر
زمان زمانۀ بی دردی است، میبینی
که چشمها همه کورند و گوشها همه کر
هزار دفعه جهان شاهراه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر
خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سربلند میآیند یک به یک بیسر
اگر چه فصل خزان است، سبزپوشانیم
برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر
به دودمان سیاهی بگو که میباشند
تمام مردم ایران سپاه یک لشکر
به احترام کسی ایستادهایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور
نفس نفس همۀ عمر، مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه مالک اشتر
بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر
به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمیکنم باور
چگونه است که ما کشته دادهایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر؟
چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر؟
چه رفتنیست که پایان اوست بسم الله
چه آخریست که آغاز میشود از سر
جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بی وضو نتوان خواند سورۀ کوثر
خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش
هزار مرتبه دختر اگر تویی دختر
شکوهِ عاطفهات پیرهن به سائل داد
چنان که همسر تو در رکوع، انگشتر
نفس نفس کلماتم دوباره مست شدند
همین که قافیۀ این قصیده شد، حیدر
میان آتشی از کینه، پایمردی تو
نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
فقط نه پایۀ مسجد که عرش میلرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر
یهودیانِ مسلمان ندیدهاند آری
از این سیاهیِ چادر دلیل روشنتر
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیتِ حُسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
#سیدحمیدرضا_برقعی
روضه بیش از این نمیگویم ولی نجار شهر...
کاش میکوبید، یک مسمار کوچکتر به درب...
#یازهرا(س)😔
مثل یک رود که آمیزه ی دریا شده بود
همه ی من ته چشمان تو معنا شده بود
به خیالم زد از اسمت غزلی کوک کنم
نفسم در شب موهای تو اغوا شده بود
آسمان اینه ها را به خیالت که نشاند
مدتی بود خودش محو تماشا شده بود
چونکه لبخند ترین حالت لبخند زدن
صرفا اغشته به لبهای تو برپا شده بود
غزلم قهر نکن،من که غزل خوانِ تواَم
من که تا صبحدمان سخت نگهبانِ تواَم
تو بیا لحظه ی بی رنگ مرا رنگین کن
تا سحر رقص کنان لاله ی خندانِ تواَم
شده دریا به خروش و دل تن ها به سکوت
منم آن آب روان، قطره ی بارانِ تواَم
تا به فردا غزل از خاطره ی خون دارم
چشمه ی آتشم و اشکِ فراوانِ تواَم
دلم از غصّه گرفته ست ترا دارم و بس
سر پناهِ منی و دست به دامانِ تواَم
غزلم حوصله ی قصّه ندارم دیگر
آب از سر برود صخره ی پنهانِ تواَم
هر چند از تو خاطرم آزرده باشد
بگذار لبخندت دلم را بُرده باشد
مثل لب دریا عطش می آورد باز
عشقی که آب از بوسه هایت خورده باشد
وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست
بگذار عشقت خنجری بر گُرده باشد
فرقی ندارد آشیانی هست یا نه
در چشم گنجشکی که جفتش مُــرده باشد
آیینه در آیینه در آیینه ها... تو....
نشکن! فقط بگذار ماتم برده باشد
گاهی صدایم کن که این دیوانه ناگاه
در خواب آغوش تو جان نسپرده باشد...!
#اصغر_معاذی
بی تو با شمع علی تا به سحر می سوزد
شمع می میرد و او بار دگر می سوزد
یک نفر مثل درختان سپیدار بلند
در خیالش همه شب بین دو در می سوزد
◼️◼️😭😭
#بی_مادری
اثر دستـــ ستــــم از رخ نیلے نــــرود
هـرگز از یاد عــلے ضربتــ سیلے نرود
لبخند بزن حوصلهی ناز ندارم
نازکدلم و جز تو همآواز ندارم
یک عمر نشستم که سرانجام بیایی
بی تو، هوس لحظهی آغاز ندارم
تا اوج رسیدن به تو، آرام گرفتم
با بودن تو، حسرت پرواز ندارم
در صفحهی شطرنج دلم مات تو گشتم
فرمان بده از هول تو، سرباز ندارم
شورید خیالم، به تمنای تو رقصید
ای وای که من ماندهام و ساز ندارم
نقطه سر خط، عشق از آغاز غلط بود
پیغمبر احساسم و اعجاز ندارم
بهناز_سمیعی_نژاد
یک روز دگر ماندهزمین خم بشود
سایه مادر سادات زجهان کم بشود
چند روز دگر باز علی میگوید
میخ و دیوار به پهلویتو مرهم بشود
🌹🌺🥀😭
#حضرت_زهرا #مرثیه_حضرت_زهرا
#فاطمیه
به شب نشسته چرا آسمان بازویت؟
چه کرده اند مگر با توان بازویت؟
به زور تیغ، دهانِ غلاف را بستند
که برملا نشود داستان بازویت
شبیه بغض و غرور و دل علی انگار
شکسته از دوسه جا استخوان بازویت
تمام چرخه خلقت میفتد از حرکت
همین که درد میفتد به جان بازویت
****
چگونه دق نکنم در عزای بازویت
فدای لرزش دستت، فدای بازویت
جهان که دست به دامان توست جای خودش
دخیل بسته وَرَم هم، به پای بازویت
به فکر موی حسینی ولی چه سخت شده
بلند کردن شانه برای بازویت
برای جان به لب آوردن علی کافیست
مرور هر شبه ی ماجرای بازویت
🌹🌺🥀😭
آقا سلام، روضه مادر شروع شد
باران اشک های مکرر شروع شد
آقا اجازه هست بخوانم برایتان
این اتفاق از دم یک در شروع شد
تا ریشه های چادر خاکی مادرت
آتش گرفت،روضه معجر شروع شد
فریادهای مادر پهلو شکسته ات
تا شد فشار در دو برابر شروع شد
این ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب
بی اختیار گریه حیدر شروع شد
وقتی رسید قصه به اینجای شعر من
ایام خانه داری دختر شروع شد ...
دختر رسید تا خود آن لحظه ای که ظهر
یک ماجرا به قافیه سر شروع شد
#وحیدمحمدی
پرستوی مهاجرم چرا زلانه میروی
اگر زلانه میروی چرا شبانه میروی😭
قرار من، شکیب من، مهاجر غریب من
فدای غربتت شوم که مخفیانه میروی ........آاااااه
امشب خانه علی از محبت عاری است . . .
خانه فردا ز بوی نان تازه خالیاست . . .
هر نالهای که عاشق بیمار میکشد
آتش به سینههای گرفتار میکشد
گفتم که مختصر بنویسم فراق چیست
اما همیشه کار به طومار میکشد
سنگم مزن! که شیشهی شفاف قلب من
حتی نوازشی شود، آزار میکشد
به زمین خورد ولی درد به عالم پیچید
کل عالم ز غمش در شب ماتم پیچید
همه دیدند و شنیدند که پیغمبر گفت
دخترم پارهٔ جانم که دمادم پیچید
علت خلقت ما سایهٔ این صدیقه است
سند دشمن او هم به جهنم پیچید
آنقَدر فاجعه ضربهٔ در سنگین بود
ذکر یا فاطمه در عرش خدا هم پیچید
جای سیلی،غم پهلو،در و بازوی کبود
آخ مادر چه بگویم همه باهم پیچید
شب غسل و کفن دفن تو مادر غوغاست
پدر خاک و جهان بر گل مریم پیچید
عشق معنا شده در خانه مادر،مادر
دست در دست خدا عشق جوانم پیچید
#سید_طباطبایی
ْْْ ْْْ
بدین بهانه به دامان او رسانم دست
که مست بودم و پنداشتم گریبان است...😉
#ملافخرالدین_داناکشمیری_____✒️
━━━━━━━━━━━
نبودنت
در شأن تو نیست!
به من فکر نمیکنی
لااقل
به شأن خودت فکر کن...
● #کامران_رسولزاده
━━━━━━━━━━━
دم هر بازدمـــــــم گرم، که جز آه نبود
زندگــی غیر ِ همین واژه ی ِ کوتاه نبود
پیله در حسرت ِ پروانگی ات شعر شدم
هیچ کس را به شب ِ " منزوی " ام راه نبود
گوشه ابروی ِ هلـال ِ تو حرامم شد و باز
خبری از به زمیـــن آمــــــدن ِ ماه نبود
من عزیزت نشده پیرهنم خونی شد
حق ِ یوسف شدن ِ من به خدا چاه نبود
با نخستین حرکت ، راه به رویم بستند
مات ِ شطرنج ِ جهانی که در آن شاه نبود
حل نشد جدول ِ دلتنگی ِ من بعد از تو
جای ِ خالی ِ حروف ِ تو به دلخواه نبود
من همان نقطه ی ِ آواز ِ فرو ریخته ام
که فرو ریختنم، جز غم ِ جانکاه نبود
از ازل قسمت ِ من " ما " نشدن بود، ولی
چه کنم، عشق از این مسئله آگاه نبود
#منزوی
به چشمانت نمی آید بفهمی رازداری را
بیا پنهان کنیم از هم از این پس بی قراری را
من و تو سرنوشت بوسهٔ پروانه و شمعیم
که در دنیا یکی کردند جشن و سوگواری را
#محمدحسن_جمشیدی
🍂☕️🍂
دو قلب داشتم ای کاش در زمان ندیدن
یکی برای تو می شد یکی برای تپیدن
اراده ام به رمیدن اگر چه هست ولیکن
نه مانده پای دویدن، نه هست بال پریدن
بریدی از من غمگین، صد آفرین به تو زیبا
ولی بدان که مرا نیست تاب از تو بریدن
چه داغ ها که ندیدم، چه دردها نکشیدم
تو هم بگو چه کشیدی به غیر دست کشیدن؟
عبور کردی و رفتی چنان که هیچ نبودی
رسیدن است و جدایی، درود بر نرسیدن...
#سیدتقی_سیدی
🍂☕️🍂
خون گریہ میڪنند ملائڪ گمان ڪنم
زینب بہ خانہ روضہ مادر گرفتہ است...