eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یــک عمر جــدایــی بـــه هــوای نفسی وصــل گیرم که جوان گشت زلیخا؛ به چه قیمت؟!
"به جوجه اردک زشتی که تا ابد تنهاست چه فایده که بگویند باطنت زیباست دلت به ماندن اگر نیست خب رهایم‌کن که‌ مرگ ساده تر از هضم این ترحم هاست نه اینکه فکر کنی دوستت ندارم ،نه برای آدم دلمرده عشق بی معناست به فکر پر زدنم گرچه خوب میدانم غمم بلند تر از سقف تیره ی دنیاست تو ماه بودی و من برکه ایی که آغوشش به جای عکس تو گاهی خود تورا میخواست جه بی تفاوتی ِ مضحکی ست تنهایی چه احمقانه سرم بعد رفتنت بالاست چقدر تلخ که بعد از هزار سال سکوت هنوز یاد تو در واژه های من پیداست مچاله میکنم این شعر را و این یعنی هنوز آدم این قصه عاشق حواست... "
با شهد لبت طعم عسل ریخت به هم شاعر که به هم ریخت غزل ریخت به هم با آمدنت در شب شعرم هربار مفعول مفاعیل فعل...ریخت به هم
می‌آید استجابت اگر پیشواز تو فخر خداست محفل راز و نیاز تو محراب خانه نورٌ عَلی نور می‌شود از جانماز و وصله‌ی چادر نماز تو فهم بشر به ساحت درکت نمی‌رسد پنهان شده به دست خداوند راز تو این آن حقیقتی‌ست که کتمان نمی‌شود غیر از علی نبوده کسی هم‌‌ترازِ تو ای ساده زیستیِ تو تدریس بندگی ای شوکت بهشت، گلیم جهاز تو نامت سلام داشت؛ قیامت قیام داشت زنده‌ست آن شهادتِ تاریخ‌‌سازِ تو محشر که اختیار شفاعت به‌دست توست داریم ما امید به برگ جوازِ تو...
31.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه راه رسیدن به حق سیاسی نیست که گاه چاره به جز حمله‌ای حماسی نیست شعرخوانی
هرچه با تنهایی من آشنا تر می‌شوی دیرتر سر میزنی و بی وفاتر می‌شوی هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می‌شوی من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار سبزتر می بالی و بالا بلاتر می‌شوی مثل بیدی زلف‌ها را ریختی بر شانه‌ها گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می‌شوی عشق قلیانی است با طعم خوش نعنا دوسیب می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می‌شوی یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حق با تو بود عمر خوشی‌ها دراز نیست فرصت نشد تمامِ تو باشد تمامِ من...!                 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
امیــــد دل هستی عـــــزیز و جـــانانی مسکــــــــــن دردی دوا و درمـــــــــانی برای اشعــــــــــارم همیشه انگیـزه‌ است همین که می‌بینی همین که می خوانی
عشق‌ها دام‌اند و دل‌ها صید و گیسو‌ها کمند بگذر و بگذار، دل در هرچه می‌بینی مبند شادمانی خود غم دنیاست پس بی‌اعتنا مثل گل در محفل غم‌ها و شادی‌ها بخند با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر رودها هر لحظه می آیند و هر آن می‌روند گر ز خاک آرزو چون کوه دامن برکشی هیچ‌گاه از صحبت طوفان نمی‎‌بینی گزند آسمانی شو که از یک خاک سر بر می‌کنند بیدهای سربه‌زیر و سروهای سربلند گفت: ما با شوق دل‌کندن ز دنیا دل‌خوشیم گفتمش: هرکس به دنیا بست دل دیگر نکند
"همیشه ابری و غمگین، همیشه بی خورشید شبیه بغض شبیه غروب در تبعید... سکوت میرود از سقف خانه ام بالا  پراست دور و برم از مچاله های سفید به  واژه های زیادی رسیده ام بی تو به خودکشی و از این دست فکرهای پلید چگونه زنده بماند پرنده ایی زخمی که تا همیشه ندارد به پر زدن امید چه مانده از منِ بعد از تو،آه میبینی قدم زدن وسط شعر،گریه های شدید شبیه مادر پیری که بچه اش مرده  پس از تو خنده ی من را کسی نخواهد دید میان ماندن و رفتن چقدر غمگینم چقدر خسته ام از این شب پر از تردید کدام پنجره را وا کنم به سمتت آه کجا بجویمت ای قصه ی همیشه بعید... "
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحب نظران تشنه و وصل تو سراب مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب.
قصه ی دنباله دارِ اختلاس...... خبر آمد یکی دیگر دوباره اختلاسیده یکی که نه ،یکی از جمعشان گشته شناسیده گرفته مبلغ سنگینی ارز دولتی اما برای خرج کردن تا شده از آن خُلاصیده شده کم روی هر چه مختلس از این طرف،وقتی که درس اختلاسش را چنین شایسته! پاسیده چنان پرمایه دزدیده ست از اموال این ملت که هر دزدی شنیده دزدی او را هراسیده چنین بوده ست رسم این سالها یک شخص دزدیده و شخص بعد از او در دزدی خود اقتباسیده و تنها شخص بعدی بر اساس پیشرفت و مُد تلاشی کرده نوع دزدی اش را با کلاسیده به جای هر ریالی ثروت دزدان شد افزوده شده از سفره های مردم مظلوم کاسیده تعجب می کند حتی قلم از کار آن شخصی که عمری یاعلی گفته ست اماعمر و عاصیده همه ناراضی از دزدند و دزد از خلق ناراضی که بهرش مبلغ خوبی از این دزدی نماسیده وطن گنج است هر سویش ولی یک روز می بینی که از دزدی همه گنجینه هاش آس و پاسیده به یک تن وام سنگین داده اند از بهر دزدیدن به یک تن هیچ ،هرچه بهر ناچیز التماسیده گواهی نیست ما را در زمین،یک روز در محشر گواهی می دهد این سفره ی نانِ پلاسیده