eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
32 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش دلم زبانهٔ آتش، دلم خرابهٔ شام مرا به خاطر این خانهٔ خراب ببخش.. تمام عمر حواست به حال و روزم بود تمام عمر خودم را زدم به خواب، ببخش اگر شکسته‌پر و روسیاه آمده‌ام مرا به نور حسین بن آفتاب ببخش حسین گفتم و گفتی حسین عشق من است مرا به عشق عزیز ابوتراب ببخش همیشه جانب او گفتم «السلام علیک...» مرا به لطف فراوان آن جناب ببخش شنیده‌ام که تو با کودکان رفیق‌تری مرا به گریهٔ شش‌ماههٔ رباب ببخش
ماه رمضان است کریمانه ببخش! ما جمله گداییم و تو شاهانه ببخش! ای شاه دخیل آستانت شده ایم مانند کبوتران به ما دانه ببخش! @nabzeghalam
34.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ نکاتی دربارهٔ قالب رباعی 🟠 استاد
فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم قلب تو قله ی قاف است و زُمرُّد بدنی ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم توی این کوچه کسی منتظر آمدن است در به در می زنم انگشت به هر در که منم خسته ای، خسته از این درد نباید بشوم سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم هی ورق می زنی و پلک... کجا می گردی؟ آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم
بیا از گوشه‌ی چشمم بچین اشک و دعایم کن دعا کن دورباشد چشـــم شوری‌های بعد از تو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خواهند اگر ببخشند از مجرمی گناهی اول ورا نوازند با سوز و اشک و آهی دریای عفو جوشد از اشگ دردمندی اوراق جرم سوزد از آه صبحگاهی اینجا گناه بخشند کوهی به کاه بخشند بیچاره من که با خود ناورده پّر کاهی ای وای اگر برای افشای هر گناهم گردند روز محشر هر عضو من گواهی هر چند روسیاهم با آنهمه گناهم مشتاق یک نگاهم مولای من نگاهی یارب چگونه سوزد آن کو در آستانت رخسار خویش سوده بر خاک گاه گاهی بار گناه سنگین ره منتهی به بن بست در پیش رو ندارم جز باب تو به راهی از من گنه بود زشت از تواست عفو، زیبا ای عفو از تو زیبا العفو یا الهی تن خسته پا شکسته درها تمام بسته جز باب رحمت تو نبود مرا پناهی عمری گناه کردم دل را سیاه کردم من اشتباه کردم یارب چه اشتباهی آلودگی دل را با اشگ تو به شویم تا در دلم نماند آثاری از گناهی با کثرت گناهم مپسند روسیاهم کاورده‌ام علی را در عین روسیاهی مهر علی است (میثم) مهر نجات عالم بی حب او نباشد طاعات جز تباه
شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا غم همنشین من شد و من همنشین غم تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا
با حسرت دیدار، چه شب‌ها که سحر شد این عمر من و توست که بیهوده هدر شد هرگاه نسیمی به سر زلف تو پیچید خاکسترِ افروخته‌ام زیروزبر شد تا آمدم از وعده‌ی دیدار بپرسم لب‌های تو محدود به اما و اگر شد از چشم تو افتادم و دیدم که به جز من هر قطره که از چشم تو افتاد، گهر شد! در کوزه‌ی خشکیده، "نم"ی راه ندارد بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
زلفِ موّاج و لبِ برّاق و چشمی لات داشت... هم نجیب و ناز بود و... هم که تحصیلات داشت! عشق فیزیک و خصوصاً بخش مغناطیس بود برق چشمش نسبتی با اُهم و وُلت و وات داشت... خارج از موضوع درسی، اهل «منطق» بود و «شعر»! از همین رو منطقی مایل به احساسات داشت... چشمهایش مملو از: «ای دوست! من میخواهمت...» اخمهایش هیبتی سرشار از «هیهات» داشت! مردم آزاری و شهرآشوبی و عاشق کشی ماه من از بخت بد خیلی از این عادات داشت! مثل حوّا مِهر خود را خوشه ای گندم نهاد... گرچه انبار خدا از هر دری غلّات داشت!
تلخی شکست را چشیدی؟ هرگز لــرزیـدن کــــــوه را ندیدی هرگز افـتـادم از آخـریـن نـگاهت حـتی فـریـاد سـکـوت را شنیدی؟ هرگز
ْز بس کردم گنه ترسم که روزِ حشر میزان را شکست افتد گهِ سنجیدنِ بار گناه من
((ای خورده شکست، اسب رفتن زین کن)) یک قبر برای خود بخر آذین کن آهسته بگو چه موشکی می خواهی؟ نابودی خویش را خودت تعیین کن این پیکر نیمه جان که ماندست ز تو خود محترمانه گوشه ای تدفین کن کنوانسیون ویَن نمی دانی چیست؟ وحشی ! به قوانین جهان تمکین کن در غزه شکست خورده میدانی یک بارِ دگر شکست را تمرین کن هرگاه که قصد جنگ با شیر کنی (( ای موش تو اندکی سبک سنگین کن)) این گلشن ما پر از گل زاهدی است هر گل که پسندیده دلت گلچین کن ۱۴۰۳/۱/۱۵
نه سراغی، نه سلامی، خبری می‌خواهم قدرِ یک قاصدک از تو اثری می‌خواهم خواب و بیدار شب و روز به دنبال من است جز مگر یاد تو یار سفری می‌خواهم؟ در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست رو به بیرون زدن از خویش دری می‌خواهم بعد عمری كه قفس وا شد و آزاد شدم تازه برگشتم و دیدم که پری می‌خواهم سر به راهم، تو مرا سر به هوا می‌خواهی پس نه راهی، نه هوایی، نه سری می‌خواهم چشمِ در شوقِ تو بیدارتری می‌طلبم دل در دامِ تو افتاده‌تری می‌خواهم در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم بی تو خشکیدم و لطف تبری می‌خواهم
کاش عُذرم را بخواهـــی، با توام ای زندگـــــــی من برایت بعد او، اسباب زحمت می شوم...
امروز اگر چه اشک غم می ریزیم از داغ شهیدان وطن لبریزیم والله اثر نماند از اسرائیل روزی که به امر رهبری برخیزیم
دیشب دمِ افطار دلم یادِ تو افتاد رفتم که تو را شعر کنم، دفترم افتاد خودکار به دنبالِ دو تا قافیه می‌گشت از بس که زمان بُرد، غزل از سرم افتاد نفسم عصبانی شد از این قطعهٔ بی‌نظم تا رفت که فریاد کشد، از نفس افتاد می‌خواست که با زور بیاید وسطِ گود بیچاره سرش خورد به دیوار و پس افتاد می‌خواست که این جسم، کمی جلوه نماید تا رفت کمی زور کند، از کمر افتاد گفتند که از غیرتِ محبوب بپرهیز با غیرتِ او هر که درافتاد ورافتاد آن عقل که قبلاً نظری داشت فراوان اندازهٔ یک چشم زدن، از دلم افتاد بیچاره ندانست که در دفترِ احساس نامِ همهٔ مدّعیان از قلم افتاد من در پِیِ آرامشی از جنسِ تو بودم در صحنهٔ جان، عاطفه با عقل در افتاد آن‌قدر محبّت به سرِ عقل فروریخت تا عادتِ خودخواهی‌اش از مغزِ سر افتاد در اوّلِ این کار کمی سر به هوا بود کم‌کم سرِ عقل آمد و فکر از سرش افتاد مانندِ نگین شد به کفِ دستِ عواطف تا نقشِ صفا در دلِ انگشترش افتاد صد بار تراشیدم و صد بار شکستم تا آنکه در و تختهٔ نظمم به هم افتاد آن قدر به هر ثانیه‌ای فال گرفتم تا قرعهٔ این عشق به نامِ خودم افتاد از دوست عجب نیست که در جعبهٔ قلبم یک تیرِ دعا بود، ولی کارگر افتاد باید که دو تا ریسه و یک قاب ببندم بر کوچهٔ این قلب که او را گذر افتاد شاید دو ریالی تهِ جیبِ دلِ ما بود تا رفت کمی وصل شود، سکّه کج افتاد فرمود که پاکانِ قوی، لایقِ عشقند طفلِ هوسم با سخنِ عشق، لج افتاد ذهنی که خودش را سببِ حادثه می‌خواند با آن‌همه خودشیفتگی در هچل افتاد بی‌عشق، سخن جای خودش را نشناسد شرمنده اگر در سخنانم خلل افتاد مانندِ دمِ صبح که خورشید بتابد تابید به چشمانم و مِهرش به دل افتاد ممنونِ بهارانهٔ لبخندِ خوشِ او چون آب و هوایِ سخنم معتدل افتاد از زیر و زبر، پیش و عقب خیر نبیند شخصی که به یک وسوسه با راست، چپ افتاد برعکس، به یک عاقبتِ خیر رسیده‌است آن را که به معشوقِ خودش وقتِ گپ افتاد از بس که صفت‌های تو را حفظ نمودم حتّی خودِ این حافظه هم در هوس افتاد می‌خواست که بر ذاتِ تو هم دست بیاید افسوس که آن دورتر از دسترس افتاد هر چند دویده‌است ولی سود ندارد فردی که به جز عشق به راهی دگر افتاد بی‌عشق، هر آن کس که به پرواز درآمد در ساده‌ترین مرحله از پا و پر افتاد تقصیرِ دلم نیست که این گونه به هم ریخت یک مرتبه بر چهرهٔ او چشمِ دل افتاد مانندِ غریبی که به گرمایِ جگرسوز تنها، وسطِ دشت، دو چرخش به گِل افتاد پُر گفتن و پُر خوردنِ ما هر دو خلاف است از پُر سخنی، قافیه هم سکسکه افتاد هر ذهن که پاک است به جز پاک نبیند ذهنی که خراب است به یک معرکه افتاد ما از طرفِ دوست به جز دوست نخواهیم هر کس که چنین خواسته، کارش جلو افتاد عاشق که شدی شایعهٔ خلق مهم نیست حتّی اگر این عشق به صد گونه چُو افتاد از گفتنِ احساس، دلِ پاک نترسد چون از خودِ عشق‌است که حرفی به دل افتاد از بودنِ مهمان، همه را زود خبر کرد وقتی که به چایِ غزلت چند هِل افتاد تا ارزشِ یک رابطه را خوب بدانیم گاهی وسطِ سیمِ رفافت گره افتاد تا چشمِ تو عادت کند و کور نگردد بینِ تو و آن مِهرِ جوان کرکره افتاد گویند: گزینش، روشِ اصلیِ عشق است فردی که به عشقی شده درگیر، تک افتاد از ظاهرِ عاشق، دلِ پُر عاطفه پیداست چون سیبِ رسیده‌است که بر پوست، لک افتاد دیگر به نواهای جهان کار ندارد هر کس که به یک مرتبه کارش به دل افتاد یک لحظه اگر دور شد از زمزمهٔ عشق در محضرِ محبوبِ غزل‌خوان خجل افتاد حرفی بزن ای دوست که قندِ دلِ تنگم دور از لبِ شیرین و خوش‌اقبالِ تو، افتاد من منتظرِ معجزه بودم همهٔ عمر یک‌باره دلم دل شد و دنبالِ تو افتاد.
. إِلهي رَبَّيْتَني في نِعَمِكَ وَإِحْسانِكَ صَغِيرًا وَنَوَّهْتَ بِاسْمي كَبِيرًا از لطف مرا به این جهان آوردی با نعمت و نیکی‌ات مرا پروردی از خوبی تو چه گویم ای خوب‌ترین؟ بد بودم و تو به من محبت کردی ✍️
جهنـم شد جهـانم‌ بی تـو و دائم  پریشانم من از کابوسِ تنهایی، در این دنیا هراسانم چنان‌بال‌و پرت‌دادم که‌رفتی راحت‌ و ساده شـدم راهِ گـریـزِ تـو،  و از کـرده پشیمـانم منی کـه ذره ای حتی، ندارم طاقتِ اشکت چرا بـارانی ام هـر دَم، دلیلش را نمی دانم خطاکردی و بخشیدم جفاکردی و رنجیدم دچـارِ حـسِ دلتنـگی، میـانِ حجمِ زندانم نشستم خستـه و گریـان کنـارِ خاطراتِ تو به‌ زحمت میزند قلبم درونِ جسمِ بی‌ جانم تراشیـدم بُتی از تـو در عمـقِ معبـدِ ذهنم شدم کافر و با عشقت گرفتی دین و ایمانم اگرچه رفتی‌و هرگز ندیدی بغضِ این زن را بدان در حسرتم اما، به پایت ساده میمانم
هر که از در میرسد فردا رهایم میکند مشکلی در دل ندارم چون خدایم میکند چون ندایش گم که شد در این شلوغی بی ثمر خلوتی حاکم بشد ، با جان صدایم میکند کرد تنهایم بکوشم تا بدانم کیستم؟ من بدی هایی به خود کردم سزایم میکند؟ قبلِ آن از عشقِ او هیچی نمیدیدم ولی حال دانستم که هر کاری برایم میکند من ندارم هیچ نیازی به داروی کسی چون دلم بیمار شد نامش دوایم میکند در زمانی من ندیدم روی مهری در کسی بارها دیدم مرا در خود گدایم میکند سخت ترسیدم زمانی درک کردم بعد مرگ زندگی تنها همین رختش وفایم میکند
هم نقشه ی فتنه را به هم خواهم زد هم تیر خلاص بر ستم خواهم زد من جمعه ی آخر همین ماه عزیز آزادی قدس را رقم خواهم زد
هر لحظه با تمام توان در کمین ماست ماری به نام نَفس که در آستین ماست بیهوده نیست این عرق شرم بی‌امان بار گناه عمر به دوش جبین ماست باید چگونه رد شد از این عرصه‌ی مجاز؟ حالا که شکّ‌ و شبهه عصای یقین ماست آن‌ را به نرخ سوزش دل حفظ کرده‌ایم این‌ آتشی که در کفِ‌ دست است،دین ماست دنیا همیشه جمع نقیضین بوده است زندان مؤمنی که بهشت برین ماست وقتی که نامه‌ی عمل ما سیاهه‌ شد دیگر چه جای دست یسار و یمین ماست اسرار با گذشت زمان فاش می‌شوند نامحرم است هرکه به جز تو امین ماست در دوره‌ی فراق تو یا صاحب الزّمان حبل‌المتین یاد تو حصن حصین ماست (غزلیّات مهدوی)
امشب اسیر باغچه، مدهوش خانه‌ام گویا نشسته عشق در آغوش خانه‌ام اینجا میان هر تپش قلب زندگی پیچیده است نام تو در گوش خانه‌ام نسپرده‌اند صورت ماه تو را به ذهن آیینه‌های یاد فراموش خانه‌ام هر شب سکوت بکر تو تکرار می‌شود در ضبط‌صوت عاشق و خاموش خانه‌ام آه ای درخت بید که مجنون‌تر از منی افتاده است زلف تو بر دوش خانه‌ام از لطف هم‌نشینی با چشم‌های تو خو کرده است خنده به دمنوش خانه‌ام ای دست گرم عشق بدون حضور تو غم می‌شود دومرتبه تن‌پوش خانه‌ام
ای تکیه‌گاه و پناه زیباترین لحظه‌های پرعصمت و پرشکوه تنهایی و خلوت من! ای شط شیرین پرشوکت من ای با تو من گشته بسیار در کوچه‎های بزرگ نجابت ظاهر نه بن‌بست عابر فریبندهٔ استجابت در کوچه‎های سرور و غم راستینی که‎مان بود در کوچه‌باغ گل ساکت نازهایت در کوچه‌باغ گل سرخ شرمم در کوچه‎های نوازش در کوچه‎های چه شب‌های بسیار تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن در کوچه‎های مه‌آلود بس گفت‌وگوها بی‌هیچ از لذت خواب گفتن در کوچه‎های نجیب غزل‌ها که چشم تو می‌خواند گهگاه اگر از سخن باز می‎ماند افسون پاک منش پیش می‎راند ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک! ای شط زیبای پرشوکت من ای رفته تا دوردستان آنجا بگو تا کدامین ستاره است روشن‎ترین همنشین شب غربت تو؟ ای همنشین قدیم شب غربت من ای تکیه‎گاه و پناه غمگین‎ترین لحظه‎های کنون بی‎نگاهت تهی مانده از نور در کوچه‎باغ گل تیره و تلخ اندوه در کوچه‎های چه شب‌ها که اکنون همه کور آنجا بگو تا کدامین ستاره است که شب‎‌فروز تو خورشید پاره است؟
بخند، خنده سلامِ زبان مشترک است که در تمام جهان یک نشان مشترک است زمان گفتنِ آرامِ دوستت دارم جواب آینه‌ها یک بیان مشترک است بخند، خنده بهار است... خنده خورشید است برای تازه‌شدن یک جهان مشترک است برای شاد شدن یک بهانه پیدا کن که خنده حاصل یک ناگهان مشترک است بخند، خنده به لب‌های ناز می‌آید شرابِ شعر در این استکان مشترک است برای شادی گنجشک‌های بی‌سامان کتابِ دست تو یک آشیان مشترک است همین که زنده و آرام و ساده‌ای، کافی‌ست که زندگانی یک داستان مشترک است...
سردار قاآنی خطاب به کانالهای ایتایی و تلگرامی : یک دقیقه زبون به دهن بگیرید ببینم میخوام چکار کنم😂