eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست
کسی که در حضور تو غـزل ارائه می‌کند حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می‌کند فقـط برای کام خود لـب تو را نمی‌گزم کسی که شهد می‌خورد عسل ارائه می‌کند نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه می‌کند به کُشته مرده‌های تو قسم که چشم محشرت به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می‌کند « رفــاه ِ » دست‌های تو شنیده‌ام به تازگی برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه می‌کند بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد ظهــر، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه می‌کند ظهــر، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می‌کند! و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می‌کند!
راه می‌آمد و خوش بود اوایل با من دارد امروز اگر این همه مشکل با من صبر کن ای دل دیوانه! ببین تا چه کند عاقبت رفتن معشوقه‌ی عاقل با من نام «دل» بردم و از سینه‌ام آتش برخاست تا بدانی که چه کرده‌ست همین دل با من عمری از عشق چنان بوده نصیبم که شده‌ست معنی «حسرت» و «اندوه»، معادل با «من» با چنین بختِ سیاهی، چه امیدی به وصال؟! نیست از مزرعه‌ی سوخته، حاصل با من   «مرگ، بهتر که از او دور بمانم» این را گفت یک ماهی افتاده به ساحل، با من
حرفی بزن به لهجه‌ی باران که مدتی‌ است این بغض کهنه منتظر یک اشاره است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
زهرِ دوری باعث شيرينيِ ديدارهاست آب را گرمای تابستان، گوارا می كند!
همه‌ی شهر به دلدادگی‌ام می‌خندند که فلانی شده از چشم کسی مست، که نیست!
برگرد و برایم گل و پروانه بیاور در ظلمت شب ماه در این خانه بیاور آواره‌ترینم به تو ای ساقیِ هستی! بهرِ دل من یک میِ مستانه بیاور یک خانه‌به‌دوشم که کسی همدم من نیست! دلتنگ توام شانه‌ی مردانه بیاور عمری است اسیرم به قفس همچو کبوتر با هر نفسی منتظرم، دانه بیاور... ویران‌شده‌ای هستم و دل را به تو بستم ای عشق بیا منزل شاهانه بیاور...
دنیاسـت بـه زیـر دین الطاف کریم درمانـده جهـان ز ذکر اوصاف کریم با آن همه بذل، حاتـم طائی داشت از چشمه‌ی معرفت فقط کاف کریم
تو سربلندی پُرغروری باشکوهی ! آدم به آدم می‌رسد، اما تو کوهی ...
نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است من اگر شعر نباشم، به خدا می‌میرم‌
دور از تو در آمیخته با مرثیه بودم پر بود از آوای غماهنگ نمودم دور از تو از این شاخه به آن شاخه پریدم در سایه ی خار و خس و خاشاک غنودم زندانی اوهام خودم بودم و یکبار در خویش دری رو به رهایی نگشودم از هرچه کم و بیش سخن گفتم و افسوس از خود غزلی مانع و جامع نسرودم حال آمده ام بر در درگاه تو ای خوب تا یا بکشی یا بدهی اذن ورودم وقتی بکشی دست نوازش به سر من سرسبزتر از باغ بهشت است وجودم