eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
49 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که غم به دلش کرده آشیانه منم شرارِ درد به جانش کشد زبانه منم   کسی که در دل دریای غم فتاده و نیست ره نجاتش از این بحر بی‌کرانه منم   کسی که مادر خوشبخت روزگاران است ولیک تیر بلا را بُوَد نشانه منم   کسی که همسریِ با علی بُوَد فخرش ولیک غم زده بر هستی‌اش زبانه منم   کسی که سیده امّ‌البنین بُوَد نامش ولیک مانده از این نام بی‌نشانه منم   به یاد قبر عزیزان خویشتن هر روز کسی که ساخته اندر بقیع لانه منم   شدم غریب پس از عون و جعفر و عباس کسی که بار غریبی کشد به شانه منم   کسی که چار پسر بوده حاصل عمرش که از شهادتشان خورده تازیانه منم   شنیده‌ام که جدا شد دو دست عباسم کسی که دست به سر زد در این میانه منم   شنیده‌ام که به چشمش نشست تیر جفا کسی که سوزد از این داغ جاودانه منم   غریبِ دشت بلا را دریغ مادر نیست کسی که گریه بر او کرده مادرانه منم   دو نازدانه ز عباس من به جا مانده کسی که سوخته با این دو شمعِ خانه منم   قلم زده است «مؤید» چو در مصیبت من کسی که شافع او شد به این بهانه منم استاد مرحوم
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ ماییم و لبا لب شدن از یار و دگر هیچ منصور و اناالحق زدن از دار و دگر هیچ گر راه به مرهمکده عشق بیابی الماس بنه بر دل افکار و دگر هیچ بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ کای وای زمحرومی دیدار و دگر هیچ در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ از کعبه گر این بار برونم بگذارند ناقوس به دست آرم و زنّار ودگر هیچ عرفی به غلط شهر ه شهرست ببینید صد گل زده بر گوشه دستار ودگر هیچ
چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی چه دل‌فریب شدی تو، چه دل‌بخواه شدی غرور و سربه‌هوایی، چه عیب داشت مگر که سربه‌زیر شدی باز و سربه‌راه شدی تمام پنجره‌ها غرق بود در ظلمات چراغ صاعقه‌ی این شب سیاه شدی در آستانه‌ی آوار بود شانه‌ی من که ناگهان تو رسیدی و تکیه‌گاه شدی مرا ز راه به در کرده بود چشمانت دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت دوباره مرتکب بدترین گناه شدی تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی
تقدیر بود !  پای کسی در میان نبود آن روزها که صحبتی از این و آن نبود می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست یک روز بال بود ولی آسمان نبود وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود از خنده ی ترحم مردم که بگذریم با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
شکسته است ولی مانده روی پای خودش دلی که سخت گرفته ست در عزای خودش غرور ناب تر از این که شاعری هرشب بلند گریه کند روی شانه های خودش؟ نوشت از سفر و هیچکس نگفت نرو تمام جاده خودش بود و ردپای خودش منم همان پسرِ زودرنج ِ احساسی که در فراق تو مردی شده برای خودش دچار شعرم و آهسته اشک میریزم شبیه نی لبکی غرق در نوای خودش تو کوچ کردی و یاد تو ماند و‌من یعنی پیمبری که خودش مانده و خدای خودش نگو ادامه بده بغض خسته ام کرده توان آه ندارم ،غزل که جای خودش....
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳ ز انفاس گرامی آنچه صرف آه می‌گردد به دیوان قیامت مد بسم الله می‌گردد ز خودرایی تو کجرو می‌شماری چرخ را، ورنه در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می‌گردد چو شمع آن‌کس‌که لرزد بر حیات خود نمی‌داند که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می‌گردد ز خودسازی به‌فکر خانه‌سازی نیست صاحبدل که از بی‌خانمانی آسمان خرگاه می‌گردد ز پیری می‌شود بی‌پرده عیب دل‌ سیاهی‌ها کلف وقت تمامی‌ها عیان از ماه می‌گردد ز حرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی سرخود می‌خورد ماری که گرد راه می‌گردد ره نزدیک بی‌انجام می‌گردد ز تنهایی به دل نزدیک راه دور از همراه می‌گردد خرد از عهدهٔ نفس مزوّر بر نمی‌آید که عاجز شیر نر از حیلهٔ روباه می‌گردد چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود کجا خودبین ز عیب خویشتن آگاه می‌گردد؟ ز دل جو آنچه می‌جویی که باشد دربه‌در دایم سبک‌مغزی که رو گردان از این درگاه می‌گردد سرایت می‌کند در عالَمی بی‌قیدی عالِم که از گمراهی رهبر جهان گمراه می‌گردد ز خون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان وگرنه باد رنگین، زین شهادتگاه می‌گردد ضعیفان را به چشم کم مبین گر بینشی داری که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می‌گردد همان استادگی دارند در ریزش تهی‌چشمان اگرچه از کشیدن بیش، آب چاه می‌گردد اگر جویای وصل کعبه‌ای بیدار کن دل را که از گرد سپاه افزون غرور شاه می‌گردد ز خط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم که از خوابیدگی دور و دراز این راه می‌گردد زبان کردم ز غمخواران غم خود را، از این غافل که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می‌گردد شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش ز جمع مال در دل بیش حب جاه می‌گردد میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب که کوه از پوچ‌گویی‌ها سبک چون کاه می‌گردد
با منِ خـسـته مـهـربـان‌تر باش من همانم‌ که دوستَت دارد!
تقدیم به خصوصاً شهید افتاده تن ستاره‌ها در این راه تا باز شود مسیر پابوسی ماه ای شام تو را به صبح خواهند رساند یاران کنونی اباعبدالله
در کافه با رفیقان، مشغول قهوه بودی☕️ ای‌کاش‌قهوه بودم،من‌را چشیده بودی..🍂
تردید دارم با چنین بغضی که دارم امشب برایت نشکنم... امشب نبارم حالم شبیه حال صیّادیست ناکام نه پای برگشتن... نه شوق راه دارم خالی است جای حبّه قند خنده‌هایت در استکان چای تلخ روزگارم من را به دنبال خیالت می‌دوانی با این دل پژمرده... با این حال زارم هر صبح با عشق تو برمیخیزم... امّا بر شانه‌های یاد تو سر می‌گذارم حالا که مضمون غزل هستی... دوباره انگار کاری جز غزل گفتن ندارم دستی تکان دادی و مثل باد رفتی از لابلای بیتهای بیقرارم رفتی و با خود خاطراتت را نبردی من ماندم و این زخم‌های بیشمارم
آبادی شعر 🇵🇸
تردید دارم با چنین بغضی که دارم امشب برایت نشکنم... امشب نبارم حالم شبیه حال صیّادیست ناکام نه پای
حالا یه شعر هم نام شاعر نداشته باشه.‌.. چی میشه مگه؟!! دنیا که به آخر نمیرسه؟ میرسه؟!
  با این خیالِ خام شبم صبح میشود برگشته ای کنارم و لبخند می زنی نه نیستی و در دل من پودِ بغـــــض را باتارهای حنجره پیوند می زنی 
ای آنکه در فضای دعا میخری مرا تا اوج وصل حضرت خود میبری مرا مثل همیشه با نظر رحمتت ببخش حال دعا و زمزمه ی بهتری مرا حال قنوت و حال بکا حال بندگی کن مرحمت ز عاطفه کوثری مرا آئینه جمال خودت را نشان بده من اظهر الجمیل نما حیدری مرا لطف شماست خوانده مرا ورنه ای کریم شایسته نیست این سمت نوکری مرا هرگاه حال توبه مرا دست میدهد گویم که هست این گنه آخری مرا ای کاش پای لنگ مرا سنگ میزدی تا میزدود رنگ خطا یاوری مرا تنبیه میکنی بکن اما خودت بزن هرگز مده به کس دیگری مرا با یک اشاره قلب حسینی به من بده زهرا کند ز لطف مگر مادری مرا شش گوشه حسین دلم را ربوده است یعنی دوباره کرده علی اکبری مرا
دی بود و درد بود؛ زمستان ادامه داشت آن سوی پنجره تب طوفان ادامه داشت از چشم آسمان کبود آیه می‌چکید فصل نزول سورهٔ باران ادامه داشت انسان پر از دریغ، پر از غم، پر از قصور! عصر هزارسالهٔ خسران ادامه داشت شب ناگهان رسید و سر صبح را برید صبحی که روز بعد، کماکان ادامه داشت بر رحل نی تلاوت خون بود و تا ابد بغض غریب قاری قرآن ادامه داشت عمری شهید بود و شهیدانه پر کشید اما هنوز در دل میدان ادامه داشت جغرافیای عشق به نامش قیام کرد تشییع او به وسعت ایران ادامه داشت می‌رفت و گریه‌های سپاهی سیاه‌پوش در امتداد خیس خیابان ادامه داشت هر قدر از قضا سر راهش به سنگ خورد با پیچ و تاب، رود خروشان ادامه داشت ذکر بهار بود و لب غنچه‌های سرخ شور جوانه در دل گلدان ادامه داشت دی بود و درد بود و زمستان... ولی هنوز در دشت، لاله لاله بهاران ادامه داشت
که گفته است این آه کوبنده نیست که گفته است این خون فروزنده نیست نیفتاده سرو و نیفتاده کوه که گفته است سید رضی زنده نیست نمانده است در شهر ما کوچه‌ای که از روشناییش تابنده نیست سر دار می‌گفت سردار ما که سرباز هرگز سرافکنده نیست شرف را که سنگین‌ترین گوهر است سلحشور هرگز فروشنده نیست در آیین ما مرد را رفتنی به غیر از شهادت برازنده نیست رسیده است هنگامه‌ی انتقام بساط ستمکار پاینده نیست
آیینه و صبح و دولت نور رسید الطاف سحر دوباره بر ما تابید شب رفت به استراحت و خواب شود روز آمد و شد نوبت کار خورشید
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
☆ حالِ دل من با تو بهار است بهار بردی به نگاهی ز دلم صبر و قرار گویند «که در عالمِ بالاست بهشت» این بی‌خبران ز کنجِ آغوشِ تو... یار!
ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من ای حسرت روزهای شیرین در من بی مهری انسان معاصر در توست تنهایی انسان نخستین در من
ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش صاحبدل لاینام قلبی مهمان ابیت عند ربی در وصف تو لا نبیّ بعدی خود وصف تو و زبان سعدی؟
چه خوشبختم از اینکه با خیالت زندگی کردم کنار ِ آرزوهای محالت زندگی کردم هوای شعرهایم نم نم  بی وقفه ی  باران جنوبی بودم اما با شمالت زندگی کردم به دور جنگل لیمویی موهای انبوهت کنار عطر شالیزار شالت زندگی کردم ملالی نیست جز آهی که میگیرد سراغت را خدا را شکر، عمری با ملالت زندگی کردم پر از تاریک روشن های تو هر قرص ماهی را به خود کردم حرام و با هلالت زندگی کردم لسان الغیب با شاخه نباتش خوب می فهمد چه عاشق پیشه با هر بیت فالت زندگی کردم برایم هر دقیقه بی تو بودن مثل سالی بود شبی صد سال با تحویل سالت زندگی کردم دو چشمم خیره بر در بود شاید باز برگردی چه درصدها که من با احتمالت زندگی کردم چه شب ها جای خالی تو در آغوش، خوابم برد میان خواب ها با شور و حالت زندگی کردم پس از این مرگ اگر آمد، خوش آمد هیچ حرفی نیست که من خوشبخت ، عمری با خیالت زندگی کردم
در وادی عشق، کارِ ما بود سکوت رزق دلِ غم کشیده‌ها بود سکوت روی لبِ چشم‌، حرفِ دل بود اما بر چهرهٔ پژمرده روا بود سکوت
مِهر تــو گرفت صبر و آرام مرا پُر كرد ز خونابِ جگر جام مرا مادر كه به مِهر تو بزرگم كرده برداشته با تُربت تــــو كام مرا ‌
ميان اين همه فرياد بى كسى تنها سكوت واژه غمگين روزهاى من است سكوت ، عطر خيابان خيس ، تنهايى بگو به فكر منى ، اين هوا هواى من است
اما تو بگو دوستی ما به چه قیمت؟ امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟ ای خیره به دلتنگی محبوس در این تُنگ این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟ یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟ از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟ مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟