eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اشعار حسین مرادی
لبهای تو هنگام سخن جام شراب است جذابیت چشم تو تک بیتی ناب است وقتی نزنی شانه به مویت وسط باد حال همه ی شهر ازین غصه خراب است ترکیب عسل ترشی و تلخیست رخ تو معنای لبت خنده و ابروت عتاب است شد میوه ی باغ تن تو سوژه و مضمون هر قسمت از اعضای تو هفتاد کتاب است هر چند که آرامش چشم تو زیاد است لبهای پذیرنده ی تو عضو شتاب است غوغای النگو قدمت پیچش مویت موسیقی رقص آور بی حد و حساب است اینکه تو نشستی و غزل خوان شده ام من بیداری محض است و یا شورش خواب است ؟ سرمستی و رقص و غزل و جام لبالب افسوس که این صحنه فقط خواب و سراب است
تو می‌روی و دل ز دست می‌رود مرو که با تو هرچه هست می‌رود
پیشنهاد برای پروفایلهای پشت سر هم👆👆👆👆
سلام
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام از جام عافیت می نابی نخورده‌ام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام ای سرو پای بسته به آزادگی مناز آزاده من که از همه عالم بریده‌ام گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی عیبم مکن که آهوی مردم ‌ندیده‌ام
باید کسی آرام در گوشم بگوید ؛ خیلی بہ رویاهای خود نزدیک هستی طاقت بیاور ، هیچ تا مقصد نماندھ. خورشید می تابد اگر تاریک هستی .🌿💚 - نرگس صرافیان طوفان -
خدا بر بومِ هستی نقشِ ماهت را پدید آورد تو را زیباتر از آنچه به فکرش می رسید آورد چه تلفیقِ قشنگی، گرچه اندامِ تو موزون بود وجودت را ولی در قالبِ شعرِ سپید آورد چه آهویی! چه گلرویی! چه گیسویی! چه جادویی! بنازم آن قلم مویی که نقشت را پدید آورد چه رویایی ست خورشیدی که بعد از قرنها از دور برایِ هر درِ بسته، به دستِ تو کلید آورد به استقبالِ تو از آسمان تا خاک، فرشِ گُل عجب نقش و نگاری بر شکوفه برگِ بید آورد نسیم آرا و گندمگون، به باغِ سبزه و زیتون خدا نامِ تو را پیش از شکفتن هایِ عید آورد به شوقِ دیدن و بوسیدنت صد سرمه نستعلیق تو را تا قصرِ آیینه، به دید و بازدید آورد جوانه در جوانه غرقِ گندم شد هوایِ شوق دری وا کردم و یک قاصدک از تو نوید آورد سرانجام انتظارم سررسید و با قدمهایت زمین، اسفندِ زیبایی به برگِ "سررسید" آورد به رویِ برگِ گُل، شعری نوشتم در شبِ جشنت همین شعری که با هر بیتِ خود عشق و اُمید آورد
خواهی کہ بہ کس دل ندهی، دیده ببند 🌱 . . !
📸 اندر آن روز که پرسش رَوَد از هرچه گذشت کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند
عشق آغاز خوشی نیست، که بی‌فرجامی ا‌ست هر دری را بزنی، عاقبتت ناکامی‌ است همه‌ی پنجره‌ها بسته‌تر از زندانند همه‌ی خاطره‌ها برزخ بی‌هنگامی ا‌ست حرف‌هایت فقط افسانه و شهرآشوبند صحن هر محکمه‌ای صحنه‌ی ناآرامی‌ است قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی چه کند با دل خود، آن زن اگر اعدامی‌ است؟ مانده با این همه تردید چه حکمی ‌بدهد بی‌گمان آخر این قصه، فقط بدنامی‌‌ است!