eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
27 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ رقص کن در عشق جانم... ای حریف مهربان...
ای کاش که با این دل ما راه بیایی ای کاش که این مرتبه کوتاه بیایی عمریست که شب هم نفس قافله ماست میترسم از آن دم که سحرگاه بیایی ما تشنه وصلیم ولی غرق فراقیم کی میشود از سینه این چاه بیایی بسته است ره آمدنت را عمل ما کاش از پس این ابر تو ای ماه بیایی کاری که پسند تو در آن است نکردیم کی میشود ای سیر الی الله بیایی ما گریه برای پسر فاطمه کردیم ای کاش که با این دل ما راه بیایی محمود یوسفی
لینک کانال "شعرهای ناب" https://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808 عضو بشید خوبه 👌👌👌
. 🌷 سرخ مثل قیصر مؤمن به ولیّ، به غیر او کافر باش جنگ است، به‌جای صورتی اَحمَر باش یا زنگی زنگ باش یا رومی روم در جبهۀ انقلاب، چون قیصر باش ✍️ ، ۱۴۰۲/۰۸/۰۸
از غزه صدای العطش می‌آید؛ یارانِ حسین را خبر باید کرد
ناصرعبداللهی-سربلند.mp3
4.34M
🎶 سربلند ✍ 🎤 🎼 سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی، لب پنجره پُر از خاطرات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود، ما دیده ایم اگر خون دل بود، ما خورده ایم اگر دل دلیل است، آورده ایم اگر داغ شرط است، ما برده ایم اگر دشنهٔ دشمنان، گردنیم! اگر خنجر دوستان، گرده ایم! گواهی بخواهید، اینک گواه: همین زخم هایی که نشمرده ایم! دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم
ای که تنها امیدِ عالمی مهدی دردها را فقط تو مرهمی مهدی قلب ها از هوا و معصیت لبریز باز هم آرزوی در غمی مهدی دیدنت کاش سهم چشم ما می شد حین باران و اشک نم نمی مهدی می خورد بر دهان منکران یک روز با ظهور تو مشت محکمی مهدی حجت ابن الحسن، الغوث ، ادرکنی فاش کردم که اسم اعظمی مهدی
🇵🇸🇵🇸 اسیر دست زمستان جهان نخواهد ماند بهار می‌رسد از ره خزان نخواهد ماند دوباره غزه! سرود سرور خواهی خواند قناری غزلت نوحه‌خوان نخواهد ماند برای داغ فلسطین اگرچه می‌سوزی همیشه چشم تو از غم روان نخواهد ماند قناری از گُلِ خندانِ باغ خواهد خواند و از کلاغ ستمگر نشان نخواهد ماند اگر چه له شده ای زیر پنجه ی دشمن صدای زوزه ی او در زمان نخواهد ماند دوباره شیوه ی فرعونِ دون شده کشتار ولی ز خشمِ خدا در امان نخواهد ماند پر از چکامه ی صبری پر از غرور و وفا وِلای دوست که بی امتحان نخواهد ماند* نصیب تو یکی از حسنیین خواهد بود که راه، بسته به سوی جنان نخواهد ماند به اضطرار تو امروز ، شورشی برپاست که ظلم ظالم جانی نهان نخواهد ماند برای پر زدن هر ستاره گریه نکن که آسمان تو بی کهکشان نخواهد ماند به مجمع دوَل و قطعنامه های عقیم چو سازِمان بزند، سازْمان نخواهد ماند قسم به خون دو طفلان قسم به عاشورا بساط حرمله و شمریان نخواهد ماند کبوتران مهاجر به خانه می آیند و جغد خیره در این آشیان نخواهد ماند اگرچه عرصه ی دنیا به دست کرکس هاست ولی عقاب که بی‌آسمان نخواهد ماند به سوگواری طفلان بی پناه و یتیم ز قوم غاصب صهیون نشان نخواهد ماند اگرچه غرق سکوتیم و منتظر ماندیم ولی تقاص خدا در کمان نخواهد ماند شکست قطعی او وعده ی خداوند است و ظلم هیچ زمان جاودان نخواهد ماند سرایندگان: *ألْبَلآءُ لِلْوِلاءِ؛ این سنت الهی است که بلا ملازم با دوستی است. خداوند هیچ قومی را دوست ندارد مگر آنکه آن قوم را به مشکلات مبتلا می‌سازد
از اولش هم گفته بودم که سری از من دیدی که من حق داشتم؟! عاشق‌تری از من دلبسته‌ات بودم من و دلبسته‌ام بودی اما رهایت کرد عشق دیگری از من آتش شدی، رفتی و گفتی: "عشق سوزان است؛ باقی نماند کاش جز خاکستری از من" رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو رفتی و باقی مانده چشمان تری از من فالله خیر حافظاً خواندم که برگردی برگشته‌ای با حال و روز بهتری از من من عاشق لبخندهایت بودم و حالا... با خنده‌های زخمی‌ات دل می‌بری از من عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟! حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
☆ صبح است و نوای بلبلی می‌آید زان طرّه نسیمِ سنبلی می‌آید همچون مژه در دیدهٔ ما جا دارد خاری که از او بوی گُلی می‌آید
باران ببار نبض زمین خوب تر شود بغض گلو گرفته ی من با تو سر شود باران ببار روی بر و دوش پنجره تا شیشه از هــــوای دلم با خبر شود چتر خیال زندگی ام را جــــلا بده شر شر بزن که گوش زمین نیز کر شود تو سیرسیر گریه کن و خوب خنده کن پاییز هم به خاطر تو شعله ور شود پایان بده به خاطره ام ابر سرنوشت این غصه های قصه شده در به در شود آبان گذشت و قصه ی آذر شروع شد باران بـــــبار حال بــــــدم خوبتر شود 🍁
♡ ولی یه روز صبح از خواب پا می‌شم و می‌بینم که تو داری از پنجرۀ دلم طلوع می‌کنی داره نورت توی افق دلم پخش می‌شه کم‌کم همۀ زاویه‌های قلبمو روشن می‌کنه تو وارد قلبم می‌شی من بغلت می‌کنم آب می‌شم ذوب می‌شم تبدیل می‌شم به نور مثل تو زیبا می‌شم ستاره ماه خورشید می‌شم... سلام! خدای مهربونم! سلام! خورشید قلبم!
عشق باش بپيچ در تنم خورشيد باش و مرا بسوزان بيداد لبخندهای توام آغوش صبحت را به رويم بگشا می خواهم در ييلاق گرمسيری چشمانت اُتراق کنم...!
بدان که جای خدا را گرفته دکان ها و پر شده است زمین از فریب شیطان ها چه ناله ها که علی از نفاق یاران زد سوار کشتیِ دین اند نامسلمان ها ادای امر به معروف ، منکر است دگر بیا که خاک گرفته است جمله قرآن ها طواف روی شما آروزی مردم نیست مزین است به نامت اگر چه میدان ها سلاحمان به زمین است ، خشکمان زده است چقدر دور شدیم از دعایِ باران ها خوشا به آنکه تو را دید و آسمانی شد دریغ ، ساخته بر ما گناه ، زندان ها به خشکسالیِ این سفره ها نگاهی کن بریز برکت خود را بر این نمکدان ها بیا به عشق ،  قداست ببخش ای یوسف قلم به دست نشستند جمله رمان ها اگر چه بهر غمِ انتظار ، مردودیم  ببخش غیبت خود را به ما پشیمان ها
با عمر کم اش دغدغه ی خاک وطن داشت در راه وطن پیرهن زخم به تن داشت با عشق خمینی به دل حادثه می زد با پرچم ایران تن او میل کفن داشت هر ثانیه غلتیده به خون سرو رشیدی هر بار غمی تازه به جان، بوم کهن داشت روزی که وطن تشنه ی شق القمری بود او در سرش اندیشه ی «فهمیده» شدن داشت او رفت به میدان و عمل کرد به تکلیف روزی که دل ما همه قید شک و ظن داشت...
و پا به پای تو آمد و پا به پات نشست دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست به رسم خاطره‌هامان همیشه چشم به چشم همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست گره زدم به خیالت حقیقت خود را تویی به موی من آشفته‌، من به بوی تو مست منم شبیه حضوری که هست اما نیست تویی شبیه خیالی که نیست اما هست چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست و پرسه‌های شبانه کنار دلتنگی رسیده بی تو جهانم به کوچه‌ای بن‌بست
آن گل زودرس چو چشم گشود به لب رودخانه تنها بود گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود لب گشادی کنون بدین هنگام که ز تو خاطری نیابد سود گل زیبای من ولی مشکن کور نشناسد از سفید کبود نشود کم ز من بدو گل گفت نه به بی موقع آمدم پی جود کم شود از کسی که خفت و به راه دیر جنبید و رخ به من ننمود آن که نشناخت قدر وقت درست زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
دیر کردی بی وفا دیگر گذشت آب از سرم دارم این دیوانگی‌ها را به پایان می‌برم  آمدی جانم به قربانت، به قدری دیر که من به فکر عاشقی در یک جهان دیگرم  خاطرت آسوده، من اهل خیانت نیستم بعد تو با خاطرات و یاد تو هم بسترم  از تو هر چیزی نوشتم شعرهایی خیس شد چند خط باران فقط جا داده‌ام در دفترم  لحظه ای از دل نرفت آن‌کس که رفت از دیده‌ام با امید دیدن تو فال حافظ می‌خرم  بودی و همراه تو تنهایی‌ام پر رنگ شد عاشقم کردی بدانم از خودم تنهاترم  عشق در چشمان من یک ابر باران جاگذاشت از تو نامِ نازنینت مانده روی دخترم...
امن یجیب... ظلم به اوجش رسیده است امن یجیب... رنگ زمانه پریده ست امن یجیب.. گرگ به انسانیت زده امن یجیب... حنجر طفلان دریده است... مضطر شدیم و صبر به فریاد آمده شاید که دست غیب به امداد آمده این غزه است شعله به شعله درون خون این غزه است عشق کنان در تب جنون این غزه است، سینه سپر، غرق در غرور کوه است گرچه دامنش اینگونه لاله گون... صبح تو خصم را به سیاهی کشانده است عالم به ایستادگی ات خیره مانده است ای سرزمین غیرت و ای خاک قهرمان برخیز و در میانه ی میدان رجز بخوان زن های تو فداشده ی مام میهنند اطفال تو چگونه رجزخوان شدند؟ هان! هرقدر زیر و رو بشوی قهرمان تری با صبر از دشمن خود زهره میبری... صهیون اگرچه خون شما را حلال کرد خود را به دست پست خودش در زوال کرد اما کجاست غیرت اسلام و مسلمین باید ازین یزید زمانه سوال کرد... با مشرکان نشسته و لیوان به هم زدید سفیانیان چگونه به دین محمدید؟... آزادگان عالم امکان بایستید آری. به احترام شهیدان بایستید ای سرو های تازه نفس قد علم کنید ای بیدها به حال پریشان بایستید چیزی دگر نمانده فقط مانده چند آه دارد سوار منتقمی میرسد ز راه
🌼
کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها شاید این باران که می بارد شما را تر کند
تور چشمانت شکارم کرده است قایق عشقت سوارم کرده است خالی از هر خط‌وخالی بود دل عشق، پرنقش‌ونگارم کرده است آن لباس کهنۀ احساس مُرد مهرت ای جان نونوارم کرده است من اگر معتاد چای شادی‌ام قند لبخندت دچارم کرده است گاه اگر از درد می‌پیچم به خود چشم بیمارت خمارم کرده است این‌قدر آیینه‌ام روشن نبود اشک عشقت بی‌غبارم کرده است شهریار قلب خود بودم که عشق از مقامم برکنارم کرده است از تمام دام‌ها جَستم ولی تیر مژگانت شکارم کرده است