eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
جاده "با "انتظار "می آید "چمدان "با" قطار" می آید شهر را دوره کرده تنهایی ناله از این حصار می آید از درختان باغ مدت هاست ضجه ی قارقار می آید بعد تو از نگاه شاعرها چند بیتی غبار می آید خسته ام مثل گرگ پیری که با شغالان کنار می آید مرد تنها دلش که می گیرد به گلویش فشار می آید هق هقم را ببخش، گاهی اشک دم رفتن به کار می آید                  آه ای فصل های سرگردان باز یعنی بهار می آید...؟  
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است: چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟ چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد: زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...
گذاشتم که بسوزم، بهار قسمت نیست که هر که دود نشد زیرِ بارِ منّت نیست؟ منم که ساز ِ خودم را زدم ، اگر کفر است نمازِ مردمِ دیوانه با جماعت نیست اگر چه سجده نکردم، قبول کن بی شک عبادت از سرِ اجبار هم عبادت نیست تمامِ عمر به بدنامی ‌ام نفهمیدم که آخرین ثمر دوستی خیانت نیست سکوت می‌کنم اما نه از رضایت، نه که گاه سرزنشی جز قبول تهمت نیست بهار رفت و زمستان زعالمان گل داد بهار فصل درختان بی ‌لیاقت نیست
"اگرچه دورو برم ظاهرا پر از لیلاست سر نخواستنم در قبیله ام دعواست... همیشه ساکتم اما کسی چه میداند چقدر در دل این روزهای من بلواست... شبیه حسرت آن ماهی ام‌که در یک تُنگ کنار پنجره ایی در حوالی دریاست چگونه شک نکند دل به بودنت وقتی کنارمی و غم من هنوز پا برجاست.. همیشه یک طرف عاشقانه ها درد است همیشه یک طرف عاشقانه ها تنهاست... گمان کنم که به پوچی رسیده ام بی تو جهان به طرز عجیبی برام بی معناست اتاق سردِ من و جعبه های قرص و سکوت و مرگ قصه دلگیر آخرین رویاست سراب نیست ،دلم روشن است باید رفت کسی شبیه تو انگار آن جلوترهاست.... "
مثل سرداری اسیرم؛ “اعتباری” سوخته! تو زمستانی لطیفی، من بهاری سوخته شهر بعد از جنگم و آرامشم توفانی است مانده از ایل و تبارم یادگاری سوخته شرح تنها بودنم تنها همین یک مصرع است: کنج ریلی دور افتاده، قطاری سوخته در سرم شوری به پا از حسرت دوران اوج بی قرار زخمه ام، مثل سه تاری سوخته باختم خود را به پایت؛ از غرور سرکشم پاکبازی مانده با دار و نداری سوخته..
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
پری بودی و با من راز کردی به ناز و عشوه عشق آغاز کردی مرا آواز دادی، چون رسیدم کبوتر گشتی و پرواز کردی
شبتون بخیر🌼
کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت کمی ارزانی بود کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود چه قدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم راز این شعر همین مصرع پایانی بود
حیفم اومد اینو نفرستم😊
آفرید از گل و آیینه و لبخند تو را سپس از عطر نفس های خود آکند تو را مصحف رازی و در صبح نخستین جهان بر افق با قلم نور نوشتند تو را بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟ از چه خاکی مگر -ای پاک- سرشتند تو را؟ گسترش یافت افق تا افق آن زیبایی وقتی ای آینه ی حسن شکستند تو را آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود دید با این همه، دریادل و خرسند تو را یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست  گر فدک نیست، درختان همه هستند تو را همه «او» هستی و لال است زبانم لال است می ستاید به زبان تو، خداوند، تو را
هدایت شده از نبض قلم
در کوله ی خود انار دارد پاییز چشم و دل ِبیقرار دارد پاییز بر گونه ی آفتابی ام گل پاشید صد بوسه ی آبدار دارد پاییز! @nabzeghalam
هدایت شده از 
عشقِ مرا از کارهایم می‌توان خواند عرضی ندارم نازنین، ممنون که هستی
یادت برایم یک جهان ابر تر آورده مرداد را برده به جایش آذر آورده... هی میزند به شیشه ام رگبار سردش را طوری شلوغش کرده انگاری سر آورده غمگین ترم از مادری که جنگ، طفلش را برده به جایش یک بغل خاکستر آورده دلگیرم از کابوس تردیدی که قلبت را هر روز گرم ماجرایی دیگر آورده هرگز نفهمیدی که اصلا اهل ماندن نیست مردی که اسم زندگی را کمتر آورده... تو نیمه ی خالی لیوان منی بانو رویای سردی که نخواهد شد برآورده... آشفته ام مثل مسلمانی که فرزندش رو به سپاه یک عروس کافر آورده... حق داری از لحن غزل هایم برنجی ،آه تنهایی ام حرص خودم را هم درآورده....  
دل در گرو عشق کسی دادم رفت بعدش چه به روزگار ناشادم رفت با اشک به مشهد آمدم حاجتمند با دیدن صحن حاجتم یادم رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز ارتشی که بعد از یک ماه برای اولین بار بچه‌شو دیده🫡
چقد خوبه این عکس🥰
بگذار پای عشق بمانم از این به بعد دل را به صاحبش برسانم از این به بعد یک عمر پای عقل نشستم ولی مخواه خود را به نیستی بکشانم از این به بعد هر بار رازی از تو شنیدم دلم شکست بهتر که چیزی از تو ندانم از این به بعد وقتی که مثل قبل به من خیره نیستی حرف تو را چگونه بخوانم از این به بعد در جاده‌ای که مرگ در آن راهزن شده است بیهوده خویش را ندوانم از این به بعد ای غم به فکر غربت امروز من مباش لبریز عشق اوست جهانم از این به بعد
"به جوجه اردک زشتی که تا ابد تنهاست چه فایده که بگویند باطنت زیباست دلت به ماندن اگر نیست خب رهایم‌کن که‌ مرگ ساده تر از هضم این ترحم هاست نه اینکه فکر کنی دوستت ندارم ،نه برای آدم دلمرده عشق بی معناست به فکر پر زدنم گرچه خوب میدانم غمم بلند تر از سقف تیره ی دنیاست تو ماه بودی و من برکه ایی که آغوشش به جای عکس تو گاهی خود تورا میخواست جه بی تفاوتی ِ مضحکی ست تنهایی چه احمقانه سرم بعد رفتنت بالاست چقدر تلخ که بعد از هزار سال سکوت هنوز یاد تو در واژه های من پیداست مچاله میکنم این شعر را و این یعنی هنوز آدم این قصه عاشق حواست... "
۱۶ آذر روز دانشجو هر ترم تو با قبولی‌ات شاد شدی شیرینی خاطرات فرهاد شدی از بس که تو (نور چشم) بودی بانو در آخر سر همسر استاد شدی
هر کجـا افتاده ام  از پا ، صـدا  کردم  حسین هرنفس ،هرلحظه با هر دَم،گرفـتم دَم ،حسین نیســـت  شـــور نام او  تنها  مـــیان  جان من شور عاشورا به پا کرده است در عالم ،حسین این چه نام است این چه شور واین چه حالی بی بدیل؟ داده این احوال را با گریه بر این غم ،حسـین اشـکِ بر او می شـــود الـــماس و دُر ّقیــمتی چون نظر داردبه هرقطره،به هر شبنم،حـسین  شد ذبیحاً بالقفا، لب تشنه درحالی که هـست منبع  آب حیـات  و چشــمه ی  زمزم ، حـسین از  همـان آغاز خــلقت ، او  شــفاعت  می کند لحظه ای که در مسیر توبه گفت آدم :"حسین (کیمیا)
یه روز که من نباشم ادمینها هم انگار نه انگار😢😐🙄😒
نشسته‌ام بنویسم غزل، میّسر نیست تو نیستی... غزلم عاشقانه دیگر نیست نگاه کن همه‌ی شهر عاشقت بشود که گفته چشم تو از چشم آهوان سر نیست؟ یک اتّفاق قشنگی، که در تمامی عمر به جز نگاه تو، چیزیم در برابر نیست تو باش و چشم تو، هرگز برای من چیزی از این ستاره‌ی دنباله‌دار بهتر نیست بیا و مشت خودت را برای من وا کن اگرچه حاصلم از عشق، غیر خنجر نیست هزار بار سرودم تو را و می‌دانم هنوز قصّه‌ی زیبایی‌ات مکرّر نیست...
در شهر مصر پیرهن هر که پاره بود انگشت روی زخم زلیخا گذاشتید