eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالشفاست اینجا آرام گشته هر کس شد بی قرارِ این در شان بهشت دارد گرد و غبارِ این در خورشید سر برآرد هر صبح از حریمش گردد مدار عالم هم بر مدارِ این در خاکش دواست اینجا، دارالشفاست اینجا درمان و درد باشد در اختیارِ این در موسی نشسته اینجا، عیسی نشسته اینجا دیدیم انبیا را حتی کنارِ این در دنیا نبود و بودیم ما بنده ی مرامش خاکی نبود و بودیم ما خاکسارِ این در انگور بعدِ ما بود، میخانه بعدِ ما بود تاکی نبود و بودیم ما مِی گُسارِ این در @abadiyesher
زیباتر از این نخوانده‌ام مصراعی "بر خاتم انبیا محمد صلوات" @abadiyesher
خبر دهید به باغ آفتاب آب شده است یکی یکی دل آرایه ها کباب شده است بیا و این دم آخر بگیر این ابیات که بند بند غزل غرق التهاب شده است مگر خبر نرسیده ست سیل خون آمد به چشم‌ها همه‌ی اشک‌ها شراب شده است مدد کنید رفیقان ! که شعرم از دستم رها شده ست و به هر مصرعی عذاب شده است بدون شرح ، همین را فقط اشاره کنم سرِ به دامان شده است
غربت ز حسن شهد شهادت ز حسین سوزاند دل فاطمه امّ الحسنین
بر خاتم انبیا نگین است علی بر خاتم و بر نگین‌ خاتم صلوات
بعد از نبی مصیبت عظما شروع شد جنگ و فریب و فتنه گری ها شروع شد باورکنید از سر بغضی که داشتند ظلم و ستم به ام ابیها شروع شد آغاز فتنه آتش در بود و بعد از آن خانه نشینی و غم مولا شروع شد سر بسته نیز می شود از «داغ»روضه خواند رسم ستم به غنچه از آنجا شروع شد شاعر دلش گرفت و دمی مویه کرد و بعد اشکی چکید و روضهٔ زهرا(س) شروع شد
صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی رفته پیغمبر ولی دارد گُلی در گلشنش می‌دهد بر خلق طعمِ دیدنش را دیدنش سبطِ پیغمبر مسیحایِ زمانِ خویش بود شهر را جانی دگر می‌داد قرآن خواندنش یوسفی که چشمهایِ عاشقانش صبحدم باز می‌شد از شمیم دلکشِ پیراهنش کوچه‌هایِ بی هیاهو گرم هو‌هو می‌شدند نیمه شب از گرمیِ آوایِ یارب گفتنش بارها می شد سر سفره جذامیهایِ شهر فیض می بردند از نورِ نگاهِ روشنش بهرمند از مهر او تنها نه جمعِ دوستان بلکه از دست کریمش لطف دیده دشمنش مزد مهرش داده شد، روزی که از خونِ جگر داشت یک عالم شکوفه روی دشتِ دامنش آه از آن مظلوم وقتی همسرش شد قاتلش آه از آن مظلوم وقتی دوستش شد دشمنش نیستم شاعر، که الحق بهر هر شاعر سزاست جان دهد هنگامِ شرحِ غربتِ جان دادنش روضه‌ام دارد به پایان می‌رسد اما به جان آتشی دارم ز شرحِ تیرباران تنش
آهوی دلم به جست وجوی رخ ماه درحسرتِ یک نگاه مولا کشد آه باشدکه رضا نظر به سویش بکند از شام سیه رسد به انوار پگاه
در جهان رحمت جاوید محمد باشد پاسدارِ دژِ توحید محمد باشد مردمان را به ستم گرچه بسوزد دشمن دوستان راهمه امید محمد باشد
عقل جهان به وسعِ مقامت نمی‌رسد زیبا هر آنچه هست به نامت نمی‌رسد قرآن به دست قله‌ی حق تکیه‌گاه توست جبریل هم به قافِ قیامت نمی‌رسد
حسین طاهریحسن مولا.mp3
6.97M
🎼 حسن مولا... 🎙 @KhyaleVasl | خِیـٰـالِ وَصـْـلْ✨
از من پذیرا باش شعری اتفاقی را از بین انبوه قوافی یک اقاقی را شاه خراسان! پای عشق و عاشقی بگذار این بیت های درهم هندی_عراقی را بعد از تو آهوها پی صیاد می گردند دنیا ندیده ست اینچنین سبک و سیاقی را مستانگی ها را چگونه شرح باید داد وقتی گرفتند از زبان شعر, ساقی را زاینده رودم در سرشتم ردّی از دریاست تا کی بگریم سرنوشتی باتلاقی را آقا! به من فرصت ندادند این کبوترها در نامه بنویسم تمام اشتیاقی را... دیگر مرا تاب سرودن بیش از اینها نیست لطفا شما بنویس از این لحظه باقی را... @abadiyesher
کیست او؟ آن که بین خانۀ خود مکر دشمن مجاورش بوده‌ است او که انگار در تمام قرون هرچه غربت معاصرش بوده‌ است او که از روزهای کودکی‌اش شعله در خانۀ دلش افتاد دم‌ به‌ دم داغ ظهر عاشورا در نفس‌های آخرش بوده‌ است نه فقط شد مدینه مدیونش کربلا میوه داد از خونش آن شهیدی که سیدالشهدا هر شب جمعه زائرش بوده‌ است صلح او تیغ در نیام علی‌ است کربلا جلوۀ قیام علی‌ است باطن تیغ مرتضاست یکی فرق قصه به ظاهرش بوده‌ است آن زمان که مسافری خسته لب گشوده به طعنه و توهین میزبان در عوض فقط فکرِ آب و نان مسافرش بوده‌ است «دوستان را کجا کند محروم او که با دشمنان نظر دارد» دشمنش میهمان سفرۀ اوست چه‌ رسد آن که شاعرش بوده‌ است @abadiyesher
چون صفر آمد و رفتش بِنشینم به عزا به غریبی به بقیع و به غریب الغربا ماه غربت شده تا آل علی دریابیم چه کشیدند و چه دیدند و غریبند آنها آه پیغمبر ما کشته شده مثل حسن مثل رضا ماجرایی که غریب است و عجیب است أسفا آه از کوچهٔ معروف بنی هاشمیان سرشان آمده آنجا چه بلاها چه بلا آه از درد حسن دیده که مادر سیلی خورده از دست جفاکارِ پسر، ابن خطا همسرش در عوض اینکه کنارش باشد جای آب او دهدش کاسه ای از زهر جفا آتشی در جگرش شعله کشید از نفسش طشت خون پر شده بی هیچ صدا هیچ صدا مثل این جد غربیش شده مرگش یکسان کشتهٔ زهر جفا بخت حسن بخت رضا یادگاران حسن کرب و بلایی شده اند قاسم بن الحسن و پیش عمو،عبدالله حق آن نیست نگویم چه کشید اختر او مظهر صبر خدا زینب او کنز حیا مادرش بین در و ضربت سر بر پدرش یا حسن خون جگرش یا که حسین غرق بلا تو کریم بن کریم بن کریمان هستی معدن جود و سخایی تو به هر صحن و سرا جان من هم بفدای تن افتاده غریب که ندارد نه ضریح و نه چراغی نه بنا @abadiyesher
بخشیدمت؛ حلال! مبادا که روز حشر بخشش شود بهانه‌ی دیدار دیگری @abadiyesher
🏴السلام علیک یا سبط اکبر الرسول ص🏴 عالم و آدم گدایان حسین‌اند و حسن خود امام و پیشوای پادشاه بی‌سر است او کریم بن کریم است و دلش دریای مهر در مقامات کرامت از همه دنیا سَر است هم و غمش مهربانی ،کار و کردارش کَرَم راه و رسمش یادگار مسلک پیغمبر است مونس جانِ علی، نور دو چشـمان بتول در هجوم ناخوشی‌ها تکیه‌گاه خواهر است تکیه‌گاه خواهر اما خود بدون تکیه‌گاه ای بمیرم داخل منزل هم او بی‌یاور است چشم او ابر بهار و صورتش رنگ خزان این یکی از درد کوچه، آن یکی از همسراست جانماز از زیر پاهایش کشیدند ای عجب این جواب عهد و پیمان با نبی و حیدر است برق سیلی، دستِ بستـه، میخ، بـازوی کبود گرچه با سم، در حقیقت کشتهٔ داغِ در است قبرْ مخفی، بی‌حرم ، مظلوم اما مقتدر بارالهیٰ این پسر خیلی شبیه مادر است آل حیدر جنگ و صلحش در مسیری واحد است پس حسین بن علی هم مجتبایی دیگر است @abadiyesher
هرشب گریستم ز فراقت غزل غزل بعد از تو شعرهام همه بی‌کلام شد @abadiyesher
باغ نه! گوشه‌ی گلدان نگهم می‌داری یا لب خسته‌ی ایوان نگهم می‌داری خسته‌ام فصل شکفتن نرسیده است هنوز؟ بذرم و از همه پنهان نگهم می‌داری دشتم و از عطش سبز شدن لبریزم تشنه‌ی تشنه‌ی باران نگهم می‌داری رودم و یکسره دلشوره‌ی دریا نشدن باز در حسرت جریان نگهم می‌داری من همان شاه‌ترین بیت فرو پاشیده که تو در لشکر دیوان نگهم می‌داری یا غزل‌خیزترین بند همین دیوانم که تو در گوشه‌ی زندان نگهم می‌داری خسته‌ام فصل شکفتن نرسیده است هنوز؟ من بهارم، تو زمستان نگهم می‌داری! @abadiyesher
گرفته است دلم مثل آسمان امشب دوباره حرف فراق است در میان امشب به پای ثانیه‌ها چنگ می‌زنم اما چرا نمی‌گذرد کندتر زمان امشب فدای سینه زن خسته‌ای که بعد دو ماه گرفته کنج حسینیه آشیان امشب یکی برای خود آرام روضه می‌خواند زبان گرفته یکی هم "حسین جان" امشب مدینه، کرب و بلا، سامرا، نجف، مشهد کجاست صاحب عزا، صاحب الزمان امشب؟! بیا بخاطر این اشک، این لباس سیاه دمی کنار عزادارها بمان امشب نخواهم اجر، ولی از تو خواهشی دارم بیا به مجلس ما روضه‌ای بخوان امشب پس از دو ماه چه اجری‌ست بهتر از اینکه در آستان رضاییم میهمان امشب چه سفره‌ای شود آن سفره‌ای که جمع شود به دست بخشش آقای مهربان امشب @abadiyesher
هرگز نرویم سمت راهی دیگر یا در هوس پناه گاهی دیگر ما رعیت سلطان خراسان هستیم در کشور ما مباد شاهی دیگر @abadiyesher
حج فقراست پس به حج می‌آیند با ذکر و تمنای فرج می‌آیند عمریست گدا و شاه عالم دارند در مشهد ثامن الحجج می‌آیند @abadiyesher
دیدم که زمانه حالِ گریان دارد هر ثانیه‌اش دلی پریشان دارد با رفتنِ احمد و حسن جان و رضا پایانِ صفر غمی سه‌چندان دارد. @abadiyesher
می‌توان با تو عشق را خندید شعرهای تمیز را بویید می‌توان لابه‌لای خندهٔ تو قصّه‌های نجیب را پوشید می‌توان با تو هر کجا گفتی دستِ پُر مِهرِ مرگ را بوسید می‌توان در پیامِ هر روزت نکته‌هایی دقیق را سنجید می‌توان کُلِّ روز، پیشانی روی مُهرِ محبّتت سایید می‌توان با تو در صمیمِ دلم ذرّه‌های حضور را کاوید می‌توان در نگاهِ هر صبحت عطرِ شیرینِ عاشقی را دید می‌توان روی سبزه‌های لبت مثلِ حجمِ ترانه‌ها بارید می‌توان از قنوتِ اشعارت طعم‌های امید را نوشید می‌توان با تو سبز بود و رسید در میانِ نکِشته‌ها رویید می‌توان با تو با تمامِ وقار بی سر و پا و دست هم رقصید می‌توان با تو غرقِ بودن شد قاتلِ حس و حال را بخشید می‌توان با تو هر کجا که شود بی هوا دورِ خنده‌ات پیچید می‌توان با تو در غزل سُر خورد بی هوس در سروده‌ها غلتید می‌توان در کنارِ وهم نشست روی دوشِ خیال هم خوابید می‌توان با تو زیرِ سنگِ زمان بی‌سبب، بی‌بهانه‌ای جوشید می‌توان با تو زنگِ شادی زد کوبه‌های امید را کوبید می‌توان در سکوتِ سرسبزت حرف‌هایی پُر از بهار جوید می‌توان با تو تا خدا هم رفت آیه‌هایی پُر از حضور شنید می‌توان مثلِ عاشقانِ حرم با تو در صحنِ زندگی کوشید می‌توان با تو در زمینِ غزل بذرهای نبوده را پاشید با طلوعِ نگاهِ شیرینت می‌توان در غروب هم تابید می‌توان از حضورِ رنگینت نورها خورد و گفت: بَه! چسبید می‌توان از دو چشمِ پُر مِهرت رازهای نگفته را فهمید می‌توان با خیالِ بودنِ تو از خیالاتِ بی‌اساس بُرید با تو در آسمانِ احساسات می‌توان بی فشارِ بال پرید می‌توان با تو زندگی را پخت بی دهان نیز طعمِ مِهر چشید می‌توان در کمالِ ناداری نازهای تو را سریع خرید می‌توان با تو مثلِ آدم بود دستِ حوّا به روی‌ِ قلب کشید می‌توان ذرّه ذرّه پاورچین با تو تا مرزِ انتظار دوید می‌توان با تو در طوافِ سلام دورِ یک کعبهٔ دلی گردید می‌توان با ردیف کردنِ «تو» بی‌هوا در سروده‌ها غلتید می‌توان با نگاه و لبخندت کنجِ قلبِ شکسته‌ام گنجید می‌توان حالِ عاشقِ خود را با دو تا حرفِ ساده هم پرسید می‌توان با خیالِ بوسهٔ تو روی بالِ فرشته‌ها پویید می‌توان لحظه‌ای تمرکز کرد با تو دائم به نور اندیشید چه قَدَر خوب می‌توان با تو هر چه خوبی‌است بهترش را چید. @abadiyesher
در کنج اتاقم چه غزل‌ها که نگفتم اشعار جدیدی که بعید است بخوانی... @abadiyesher