eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
از آن گذشته در روزهای جنگ در بینابین سال های 64 و 65 که جنگ رنگ فرسایش و کهنگی به خود گرفته و حتی کسانی که در روزهای آغازین جنگ تقریبا مطمئن بودند پیروزی با ماست و به زودی دشمن بعثی را از پا در می‌آوریم حالا کم کم باور کرده بودند یک و بی سلاح جلوی نیمی از دنیای قدر قدرت وحشی ایستادن سخت است. جوانها یکی پس از دیگری به قربانگاه می رفتند و به نظر می‌رسید هیچ وقت این سیاه روزی به پایان نخواهد رسید و حالا دیگربچه دار شدن رنگ مدت به خود گرفته بود و باید زنان علاوه بر آماده سازی وسایل برای رزمنده‌ها و دادن روحیه به مردانشان جمعیت را هم زیاد کنند! از این رو بود که بعدها وقتی در درس تنظیم خانواده در دانشگاه خواندم که نرخ رشد جمعیت ایران در سال 65 دو و نیم برابر بیشتر از همه دنیا بود تعجب نکردم... روزهای جنگ به سختی می‌گذشت. حالا دیگر صدای پی در پی بمباران و هر لحظه سقوط و پیروزی به امری عادی بدل شده بود. تحریم حتی راه ورود اسباب بازی را به کشور بسته بود و که بیشتر وقتشان را در کوچه سپری می کردند هر روز با کشف تازه ای از ساخت یک اسباب بازی و هواپیمای به نزد مادر می‌آمدند . گاهی اما پا را از حد فراتر می‌گذاشتند ظهرها که همه در گرما و شرجی خسته از کار روزانه به خواب می رفتند منافذ و آبریزگاه‌های حیاط کوچک خانه را می‌بستند و آب را در آن رها می‌کردند. وقتی معصومه به دنبال آنها می‌گشت، می‌دید حیاط به حوضچه ای لبالب از آب مبدل شده بود. معصومه فریاد می‌زد: "وای الیاس اگر دایه بیدار شود تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود" اما بعد تسلیم چهره ی شاد و ظاهر خنده دار آن وروجک ها با تن برهنه می شد و در سکوت و خنده پنهانی به تماشای شیطنت و صدای آب می‌نشست تا شاید کار این دوتا شیطان تمام شود و آفتاب گرم خوزستان با نزدیک شدن به ساعت بیدار شدن مادر بتواند این دو رو از بازی جدا کند.... به روایت از ... @abbass_kardani
اما گاهی در همین وضع می‌دید که غیبش زده اما پیش از این‌که بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان می‌شد و صدای بلندی شیشه‌های خانه را می‌لرزاند عباس که او را بالتازار می‌نامیدند، با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و می‌خواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید. و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که می‌توانست اینقدر بی‌باک او را در میان آب نگه دارد با اینکه می‌دانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی الیاس می‌شد. اما به این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت. روزی مادر می‌خواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود. می‌خواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی می‌داد دیگری حتما الم شنگه به راه می‌انداخت. اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه می‌کشاند از مادر خواسته بود که برای او پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچه‌ای نمی‌توانست داشته باشد، بخرد. جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ... به روایت از ... @abbass_kardani
مهر سال پنجم الیاس خودش را آماده کرده بود که بدون حمایت به مدرسه برود و عباس روانه دنیای پر از حساسیت شد. عصبیت های قومی که همیشه در دنیای کودکان به طرز بارزتری آشکار می شود الیاس بی نوا را که الان بدون یاور هم شده بود به دام انداخته بود. چند روزی از اول مهر نگذشته بود که عده ای از بچه های عرب زبان الیاس را در مسیر خانه تنها دیده بودند؛ او را به باد کتک می گرفتند و کتابهایش را در خیابان پرت می کردند و فریاد می زدند (عجمه حق نداری دیگر از این مسیر بیای) همین باعث شده بود که الیاس مسیر دیگری را برای رفتن به خانه انتخاب کند که دیرتر از مسیر قبلی بود. تا جایی که متوجه تاخیر او در رسیدن به خانه شد. فردا دست الیاس را گرفت و پا در راه مدرسه گذاشتند. می ترسید به سختی راه می رفت دیگر توان نداشت دوباره کتک بخورد اما قدم های مصمم او را هم محکم تر کرده بود تا جایی که به همان مکانی که هر روز مفصلی نوش جان می کرد رسیدند . همه وجود الیاس را در برگرفته بود آن چند کودک نزدیک می شدند عباس دست های برادر را رها کرد یکی از بچه ها فریاد زد مگر نگفتم دیگر از اینجا نیا و به سمت الیاس حمله کرد . مچ دستش را گرفت و او را به زمین انداخت و روی سینه اش نشست و تا می خورد زدش سه کودک دیگر که این حرکت عباس را دیدند پا به فرار گذاشتند و هم کمی بعد پسرک را رها کرد نتیجه آن شد که دیگر هر روز الیاس بی ترس و هراس از آن مسیر می گذشت. اما همچنان به سختی می گذشت خرج و مخارج خانه کم کم داشت پدر را از زانودر می آورد اما این بار هم مادر به کمکش آمد: " یک گاو بخر تا کمک خرج خانه باشد" چند روز بعد دو به جمع کارهای ریز و درشت مادر اضافه شد. خانه ما هنوز آنقدر رنگ و جلای خانه های و تمیز را به خود نگرفته بود و محله کوت عبدالله هم آنقدر به قول امروزی ها با کلاس نبود که از آوردن دو تا گاو پرستیژش به هم بخورد برای همین خجالتی هم از داشتن گاوها نداشتیم راستش خیلی هم خوشحال بودیم یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم! به روایت از ... @abbass_kardani
از آن گذشته در روزهای جنگ در بینابین سال های 64 و 65 که جنگ رنگ فرسایش و کهنگی به خود گرفته و حتی کسانی که در روزهای آغازین جنگ تقریبا مطمئن بودند پیروزی با ماست و به زودی دشمن بعثی را از پا در می‌آوریم حالا کم کم باور کرده بودند یک و بی سلاح جلوی نیمی از دنیای قدر قدرت وحشی ایستادن سخت است. جوانها یکی پس از دیگری به قربانگاه می رفتند و به نظر می‌رسید هیچ وقت این سیاه روزی به پایان نخواهد رسید و حالا دیگربچه دار شدن رنگ مدت به خود گرفته بود و باید زنان علاوه بر آماده سازی وسایل برای رزمنده‌ها و دادن روحیه به مردانشان جمعیت را هم زیاد کنند! از این رو بود که بعدها وقتی در درس تنظیم خانواده در دانشگاه خواندم که نرخ رشد جمعیت ایران در سال 65 دو و نیم برابر بیشتر از همه دنیا بود تعجب نکردم... روزهای جنگ به سختی می‌گذشت. حالا دیگر صدای پی در پی بمباران و هر لحظه سقوط و پیروزی به امری عادی بدل شده بود. تحریم حتی راه ورود اسباب بازی را به کشور بسته بود و که بیشتر وقتشان را در کوچه سپری می کردند هر روز با کشف تازه ای از ساخت یک اسباب بازی و هواپیمای به نزد مادر می‌آمدند . گاهی اما پا را از حد فراتر می‌گذاشتند ظهرها که همه در گرما و شرجی خسته از کار روزانه به خواب می رفتند منافذ و آبریزگاه‌های حیاط کوچک خانه را می‌بستند و آب را در آن رها می‌کردند. وقتی معصومه به دنبال آنها می‌گشت، می‌دید حیاط به حوضچه ای لبالب از آب مبدل شده بود. معصومه فریاد می‌زد: "وای الیاس اگر دایه بیدار شود تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود" اما بعد تسلیم چهره ی شاد و ظاهر خنده دار آن وروجک ها با تن برهنه می شد و در سکوت و خنده پنهانی به تماشای شیطنت و صدای آب می‌نشست تا شاید کار این دوتا شیطان تمام شود و آفتاب گرم خوزستان با نزدیک شدن به ساعت بیدار شدن مادر بتواند این دو رو از بازی جدا کند.... به روایت از ... @abbass_kardani
از آن گذشته در روزهای جنگ در بینابین سال های 64 و 65 که جنگ رنگ فرسایش و کهنگی به خود گرفته و حتی کسانی که در روزهای آغازین جنگ تقریبا مطمئن بودند پیروزی با ماست و به زودی دشمن بعثی را از پا در می‌آوریم حالا کم کم باور کرده بودند یک و بی سلاح جلوی نیمی از دنیای قدر قدرت وحشی ایستادن سخت است. جوانها یکی پس از دیگری به قربانگاه می رفتند و به نظر می‌رسید هیچ وقت این سیاه روزی به پایان نخواهد رسید و حالا دیگربچه دار شدن رنگ مدت به خود گرفته بود و باید زنان علاوه بر آماده سازی وسایل برای رزمنده‌ها و دادن روحیه به مردانشان جمعیت را هم زیاد کنند! از این رو بود که بعدها وقتی در درس تنظیم خانواده در دانشگاه خواندم که نرخ رشد جمعیت ایران در سال 65 دو و نیم برابر بیشتر از همه دنیا بود تعجب نکردم... روزهای جنگ به سختی می‌گذشت. حالا دیگر صدای پی در پی بمباران و هر لحظه سقوط و پیروزی به امری عادی بدل شده بود. تحریم حتی راه ورود اسباب بازی را به کشور بسته بود و که بیشتر وقتشان را در کوچه سپری می کردند هر روز با کشف تازه ای از ساخت یک اسباب بازی و هواپیمای به نزد مادر می‌آمدند . گاهی اما پا را از حد فراتر می‌گذاشتند ظهرها که همه در گرما و شرجی خسته از کار روزانه به خواب می رفتند منافذ و آبریزگاه‌های حیاط کوچک خانه را می‌بستند و آب را در آن رها می‌کردند. وقتی معصومه به دنبال آنها می‌گشت، می‌دید حیاط به حوضچه ای لبالب از آب مبدل شده بود. معصومه فریاد می‌زد: "وای الیاس اگر دایه بیدار شود تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود" اما بعد تسلیم چهره ی شاد و ظاهر خنده دار آن وروجک ها با تن برهنه می شد و در سکوت و خنده پنهانی به تماشای شیطنت و صدای آب می‌نشست تا شاید کار این دوتا شیطان تمام شود و آفتاب گرم خوزستان با نزدیک شدن به ساعت بیدار شدن مادر بتواند این دو رو از بازی جدا کند.... به روایت از ... @abbass_kardani
اما گاهی در همین وضع می‌دید که غیبش زده اما پیش از این‌که بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان می‌شد و صدای بلندی شیشه‌های خانه را می‌لرزاند عباس که او را بالتازار می‌نامیدند، با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و می‌خواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید. و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که می‌توانست اینقدر بی‌باک او را در میان آب نگه دارد با اینکه می‌دانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی الیاس می‌شد. اما به این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت. روزی مادر می‌خواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود. می‌خواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی می‌داد دیگری حتما الم شنگه به راه می‌انداخت. اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه می‌کشاند از مادر خواسته بود که برای او پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچه‌ای نمی‌توانست داشته باشد، بخرد. جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ... به روایت از ... @abbass_kardani
مهر سال پنجم الیاس خودش را آماده کرده بود که بدون حمایت به مدرسه برود و عباس روانه دنیای پر از حساسیت شد. عصبیت های قومی که همیشه در دنیای کودکان به طرز بارزتری آشکار می شود الیاس بی نوا را که الان بدون یاور هم شده بود به دام انداخته بود. چند روزی از اول مهر نگذشته بود که عده ای از بچه های عرب زبان الیاس را در مسیر خانه تنها دیده بودند؛ او را به باد کتک می گرفتند و کتابهایش را در خیابان پرت می کردند و فریاد می زدند (عجمه حق نداری دیگر از این مسیر بیای) همین باعث شده بود که الیاس مسیر دیگری را برای رفتن به خانه انتخاب کند که دیرتر از مسیر قبلی بود. تا جایی که متوجه تاخیر او در رسیدن به خانه شد. فردا دست الیاس را گرفت و پا در راه مدرسه گذاشتند. می ترسید به سختی راه می رفت دیگر توان نداشت دوباره کتک بخورد اما قدم های مصمم او را هم محکم تر کرده بود تا جایی که به همان مکانی که هر روز مفصلی نوش جان می کرد رسیدند . همه وجود الیاس را در برگرفته بود آن چند کودک نزدیک می شدند عباس دست های برادر را رها کرد یکی از بچه ها فریاد زد مگر نگفتم دیگر از اینجا نیا و به سمت الیاس حمله کرد . مچ دستش را گرفت و او را به زمین انداخت و روی سینه اش نشست و تا می خورد زدش سه کودک دیگر که این حرکت عباس را دیدند پا به فرار گذاشتند و هم کمی بعد پسرک را رها کرد نتیجه آن شد که دیگر هر روز الیاس بی ترس و هراس از آن مسیر می گذشت. اما همچنان به سختی می گذشت خرج و مخارج خانه کم کم داشت پدر را از زانودر می آورد اما این بار هم مادر به کمکش آمد: " یک گاو بخر تا کمک خرج خانه باشد" چند روز بعد دو به جمع کارهای ریز و درشت مادر اضافه شد. خانه ما هنوز آنقدر رنگ و جلای خانه های و تمیز را به خود نگرفته بود و محله کوت عبدالله هم آنقدر به قول امروزی ها با کلاس نبود که از آوردن دو تا گاو پرستیژش به هم بخورد برای همین خجالتی هم از داشتن گاوها نداشتیم راستش خیلی هم خوشحال بودیم یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم! به روایت از ... @abbass_kardani
از آن گذشته در روزهای جنگ در بینابین سال های 64 و 65 که جنگ رنگ فرسایش و کهنگی به خود گرفته و حتی کسانی که در روزهای آغازین جنگ تقریبا مطمئن بودند پیروزی با ماست و به زودی دشمن بعثی را از پا در می‌آوریم حالا کم کم باور کرده بودند یک و بی سلاح جلوی نیمی از دنیای قدر قدرت وحشی ایستادن سخت است. جوانها یکی پس از دیگری به قربانگاه می رفتند و به نظر می‌رسید هیچ وقت این سیاه روزی به پایان نخواهد رسید و حالا دیگربچه دار شدن رنگ مدت به خود گرفته بود و باید زنان علاوه بر آماده سازی وسایل برای رزمنده‌ها و دادن روحیه به مردانشان جمعیت را هم زیاد کنند! از این رو بود که بعدها وقتی در درس تنظیم خانواده در دانشگاه خواندم که نرخ رشد جمعیت ایران در سال 65 دو و نیم برابر بیشتر از همه دنیا بود تعجب نکردم... روزهای جنگ به سختی می‌گذشت. حالا دیگر صدای پی در پی بمباران و هر لحظه سقوط و پیروزی به امری عادی بدل شده بود. تحریم حتی راه ورود اسباب بازی را به کشور بسته بود و که بیشتر وقتشان را در کوچه سپری می کردند هر روز با کشف تازه ای از ساخت یک اسباب بازی و هواپیمای به نزد مادر می‌آمدند . گاهی اما پا را از حد فراتر می‌گذاشتند ظهرها که همه در گرما و شرجی خسته از کار روزانه به خواب می رفتند منافذ و آبریزگاه‌های حیاط کوچک خانه را می‌بستند و آب را در آن رها می‌کردند. وقتی معصومه به دنبال آنها می‌گشت، می‌دید حیاط به حوضچه ای لبالب از آب مبدل شده بود. معصومه فریاد می‌زد: "وای الیاس اگر دایه بیدار شود تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود" اما بعد تسلیم چهره ی شاد و ظاهر خنده دار آن وروجک ها با تن برهنه می شد و در سکوت و خنده پنهانی به تماشای شیطنت و صدای آب می‌نشست تا شاید کار این دوتا شیطان تمام شود و آفتاب گرم خوزستان با نزدیک شدن به ساعت بیدار شدن مادر بتواند این دو رو از بازی جدا کند.... به روایت از ... @abbass_kardani
اما گاهی در همین وضع می‌دید که غیبش زده اما پیش از این‌که بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان می‌شد و صدای بلندی شیشه‌های خانه را می‌لرزاند عباس که او را بالتازار می‌نامیدند، با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و می‌خواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید. و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که می‌توانست اینقدر بی‌باک او را در میان آب نگه دارد با اینکه می‌دانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی الیاس می‌شد. اما به این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت. روزی مادر می‌خواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود. می‌خواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی می‌داد دیگری حتما الم شنگه به راه می‌انداخت. اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه می‌کشاند از مادر خواسته بود که برای او پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچه‌ای نمی‌توانست داشته باشد، بخرد. جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ... به روایت از ... @abbass_kardani
مهر سال پنجم الیاس خودش را آماده کرده بود که بدون حمایت به مدرسه برود و عباس روانه دنیای پر از حساسیت شد. عصبیت های قومی که همیشه در دنیای کودکان به طرز بارزتری آشکار می شود الیاس بی نوا را که الان بدون یاور هم شده بود به دام انداخته بود. چند روزی از اول مهر نگذشته بود که عده ای از بچه های عرب زبان الیاس را در مسیر خانه تنها دیده بودند؛ او را به باد کتک می گرفتند و کتابهایش را در خیابان پرت می کردند و فریاد می زدند (عجمه حق نداری دیگر از این مسیر بیای) همین باعث شده بود که الیاس مسیر دیگری را برای رفتن به خانه انتخاب کند که دیرتر از مسیر قبلی بود. تا جایی که متوجه تاخیر او در رسیدن به خانه شد. فردا دست الیاس را گرفت و پا در راه مدرسه گذاشتند. می ترسید به سختی راه می رفت دیگر توان نداشت دوباره کتک بخورد اما قدم های مصمم او را هم محکم تر کرده بود تا جایی که به همان مکانی که هر روز مفصلی نوش جان می کرد رسیدند . همه وجود الیاس را در برگرفته بود آن چند کودک نزدیک می شدند عباس دست های برادر را رها کرد یکی از بچه ها فریاد زد مگر نگفتم دیگر از اینجا نیا و به سمت الیاس حمله کرد . مچ دستش را گرفت و او را به زمین انداخت و روی سینه اش نشست و تا می خورد زدش سه کودک دیگر که این حرکت عباس را دیدند پا به فرار گذاشتند و هم کمی بعد پسرک را رها کرد نتیجه آن شد که دیگر هر روز الیاس بی ترس و هراس از آن مسیر می گذشت. اما همچنان به سختی می گذشت خرج و مخارج خانه کم کم داشت پدر را از زانودر می آورد اما این بار هم مادر به کمکش آمد: " یک گاو بخر تا کمک خرج خانه باشد" چند روز بعد دو به جمع کارهای ریز و درشت مادر اضافه شد. خانه ما هنوز آنقدر رنگ و جلای خانه های و تمیز را به خود نگرفته بود و محله کوت عبدالله هم آنقدر به قول امروزی ها با کلاس نبود که از آوردن دو تا گاو پرستیژش به هم بخورد برای همین خجالتی هم از داشتن گاوها نداشتیم راستش خیلی هم خوشحال بودیم یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم! به روایت از ... @abbass_kardani
🌸🍃🌸🍃 امام رضا(ع) مى فرماید:حضرت خضر(ع)ازآب حیات خورد،او زنده است وتا دمیده شدن صور از دنیا نمى رود،او پیش ما مى آید وبرما سلام مى کند،ما صدایش را مى شنویم وخودش را نمى بینیم،او درمراسم حج شرکت مى کند وهمه مناسک را انجام مى دهد، در روز عرفه در سرزمین عرفات مى ایستد وبراى دعاى مؤمنان آمین مى گوید. خداوند به وسیله او در زمان غیبت، از قائم ما رفع غربت مى کند وبه وسیله او وحشتش را تبدیل به انس مى کند. امام صادق (ع)می فرمایند: خضر را خدا به سوی قومش مبعوث فرموده بود و او مردم را به سوی توحید و اقرار به انبیاء و فرستادگان خدا و کتاب‌های او دعوت می‌کرد. از معجزاتش این بود که روی هر زمین خشکی می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت و دلیل نامش، خضر(سبز) نیز همین است. نام اصلی حضرت خضر(ع) «تالیا بن ملکان بن عامر بن أرفخشید بن سام بن نوح علیه السلام» است. خضر از شاهزادگان بود و پدرش مال و نعمت بسیار داشت. اما خضر دوستدار حکمت بود و به راه پیغمبری می‌رفت، و تا در خانواده خود بود، به راهنمایی گمشدگان و دستگیری بینوایان می‌پرداخت و چون به پیغمبری رسید به راهنمایی قوم ذوالقرنین فرمان یافت. ذوالقرنین جهانداری آگاه بود و خضر را گرامی داشت و خداپرستی وی را ستایش می‌کرد و در کارها با وی مشورت می‌کرد و کار دین و شریعت مردم را به او محول می‌ساخت. ذوالقرنین عمری دراز داشت اما عمر جاویدان می‌خواست و در کتاب‌ها خوانده بود که در جهان چشمه‌ای هست نامش آب حیوان یا آب حیات که هر که از آن بنوشد عمر جاوید یابد. پس راز آن را از خضر پرسید و خضر نشانی‌ها که می‌دانست می‌گفت و چون معلوم شده‌بود که جای چشمه آب حیات در ظلمات است، ذوالقرنین عزم راه کرد و خضر و را با خود همراه کرد که الیاس نیز از برگزیدگان روزگار بود. مدت‌ها در سرزمین تاریک جهان گردش کردند و از هر آبی و چشمه‌ای امتحان کردند اما خوردن آب حیات ذوالقرنین را نصیب نبود و خضر و الیاس در جستجو به آب حیات رسیدند و از آن نوشیدند و اثر آن را دانستند و چون به ذوالقرنین خبر رسید هرچه جستجو کردند دیگر آن چشمه را نیافتند و چون مدت سفر دراز شده بود و آذوقه کم داشتند برگشتند تا دوباره با اسباب فراهم بروند. اما عمر ذوالقرنین به سفر دوباره نرسید و بدینسان خضر و الیاس عمر جاوید یافتند و می‌گویند الیاس در جوانی کشتی‌بان بود و سفر دریا دوست می‌داشت و بدین سبب وی بیش‌تر در دریاها به سر می‌برد و گمشدگان و درماندگان را راهبری می‌کند و خضر در خشکی‌ها به سر می‌برد و هر که در خدمت مردم و راستی و پا کی کوتاهی نکند و دیدار خضر را دریابد و از او حاجت بخواهد حاجتش برآورده شود و هرچه از او بپرسد جواب درست بشنود. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆