eitaa logo
پدربزرگ خوانده
4.3هزار دنبال‌کننده
59 عکس
78 ویدیو
0 فایل
به لطف الهی، بالغ بر یک دهه فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده داشتم برشی از گذشته، شرحی از جاری و چشم اندازی از فعالیت‌های آتی را اینجا منتشر میکنم ارتباط: @farzandkhandeh امید عابدشاهی فعال اجتماعی در حوزه حقوق کودک #موسسه_بهرویش
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . در صورتی که دو مطلب بالا👆 رو مطالعه کردین، پیشنهاد میکنم دو مطلب بعدی👇رو هم حتما مطالعه کنید. . . ‌.
یکی از روزهای پرتلاش رویشی بهتر برای کودکان... بخش اول 🔸🔸🔸 از پله های شوق زندگی بالا می اومدم، بدنم هنوز از تصادف چند روز پیش کوفته بود.ذهنم بشدت برنامه های امروز رو مرور میکرد، گاهی آنقدر عمیق در فکر بودم که دردم را نمیفهمیدم و خیلی معمولی از پله ها بالا میرفتم. یکهو از تیر درد، عمق افکارم بهم میریخت و باز لنگان لنگان راه میرفتم. خودم خنده ام گرفت، چند بار همین رویه تکرار میشد، احساس کردم بقیه با خودشان میگویند، طرف سالم است تا نگاهش میکنیم لنگان میشود😃 وارد راهروی بهرویش که شدم، خانم و آقایی جلو آمدند، -آقای عابدشاهی شما هستین؟ چند دقیقه میخواستم وقتتون رو بگیریم. گفتم لطف کنید تشریف داشته باشید خدمتتون هستم وارد اتاق بهرویش شدم، بعد از سلام و صحبت اول روزی، یکی یکی بچه ها شروع کردن گزارش دادن خانم سودمند گفت امروز روز تحویل هستی، به پدربزرگش هست. چند روز پیش رفتم بازدید و شرایطشون خیلی خوب شده بود. گفتیم ساعت ۱۰ بیان و با خانواده سایبان امن هم هماهنگ کردیم که ساعت ۹ کودک رو بیارن خانواده احمدرضا و هانیه هم ارزیابی هاشون شده، دادیاری نظر مشورتی از ما خواسته که باید حتما برم بازدید و گزارش تهیه کنم. فقط خانواده هانیه ساکن روستایی از توابع نیشابور هستند و خانواده احمدرضا ساکن تربت حیدریه. اگر ماشین رو بتونین زودتر هماهنگ کنین سعی میکنم تو یکروز هر دو رو برم بازدید. راستی مامان لعیا هم ول کن نیست، هر روز میاد و میره و گریه زاری میکنه و همه رو نفرین میکنه که چرا بچه ام رو بهم نمیدین. هر چقدر بهش میگم اعتیادت چی به سر بچه آورده که یکماه تو بیمارستان بستری بوده و دکترا ازش قطع امید کرده بودن، متوجه نمیشه دو بار فرستادیمش آزمایش، هر دو مثبت بوده ولی بازم میگه با همین شرایط بچه ام رو میخوام. دیروز بابای لعیا هم اومده بود و اگر جلوش رو نگرفته بودن، میخواست من رو هم بزنه😟 تا اومدم موضوعات خانم سودمند رو تو ذهنم دسته بندی کنم خانم سالاری گفتن خانواده احمدی تماس گرفتن که تو راهن و میخوان بهنام رو که دو روز پیش گرفتن، برگردونن، میگن کودک برنامه شون رو بهم ریخته و بی قراری هاش زیاده. ضمنا خانواده علیرضا هم تماس داشتن و درخواست مشاوره فوری داشتن، ظاهرا با کودک مشکل دارن برای پنجشنبه هم نشست آموزشی خانواده ها رو این هفته داریم که امروز باید همه خانواده ها رو پیگیری کنم ضمنا خانواده توانایی هم که تقریبا هر روز تماس دارن و میگن چرا با واگذاری کودک بما موافقت نشده، گفتن امروز حضورا میان و میخوان با خودتون صحبت کنن تمرکز کردم که با دسته بندی مطالب خانم سالاری برم سراغ آمار شیرخوارگاه که خانم زارع شروع کردند، از دیروز آخروقت که همه بچه های شیرخوارگاه واگذار شدند، تا آخر شب چهار کودک پذیرش شدند که امروز باید به خانواده جایگزین معرفی کنیم علت پذیرشها رو پرسیدم، که با سکوت چند ثانیه ای و نفس عمیقی ادامه دادند، امیررضا، تازه بدنیا اومده و چند روزه هست، مادر اعتیاد داشته و متاسفانه نوزاد با علایم اعتیاد بدنیا اومده، بخاطر شرایط خاص مادر، پذیرش شده نرگس هم چند روز بیشتر نداره و مادرش بشدت دچار افسردگی شدید بعد زایمان شده و پذیرش کودکش رو نداره، پدر هم مراجعه به بیمارستان نداشته و کودک تحویل شیرخوارگاه شده، خیلی بیقراره و گذاشتمش توی اولویت به خانواده ای بسپرم که بتونن بهش شیر بدن، شاید آرومتر بشه محمد سه ساله هست و همش مامان مامان میگه، دیروز پدر و مادرش نوبت دادگاه خانواده برای طلاق داشتن. ظاهراً توی دادگاه دعواهاشون مجدد بالا میگیره و هر کدوم حضانت محمد رو گردن اون یکی دیگه میندازه. اونقدر دعواها اوج میگیره که هر دو میزارن میرن و محمد تنها میمونه😭 با دستور قضایی محمد که الان کودک بلامکان و بلاصاحب شده، تحویل شیرخوارگاه میشه.😭 نوید رو متاسفانه توی پارک رها کردن، قنداق پیچ توی ملحفه ای بوده، هنوز بند نافش نیفتاده و نوشته ای همراهش بوده که «مادر بخدا میسپارمت و دعا میکنم خوشبخت بشی» هضم همه این موارد مقداری نیاز به زمان داشت، که یکهو خانواده ای که چند روز پیش کودکی را بصورت مهمان پذیرفته بودند، با حالی مضطرب وارد اتاق و به سمتم آمدند. با حالتی مضطرب و بغض آلود، میگفتند آقای عابدشاهی شما رو بخدا این کودک همیشه پیش ما باشه. زندگی بدون این کودک برای ما امکانپذیر نیست. گفتم مگر بنا نبود کودک مدتی کوتاه، مهمان شما باشد تا بتونیم تحویل مادرش بدیم. گفتند چرا همینطور بود ولی طی این چند روز خیلی به کودک وابسته شدیم. تا انرژی گذاشتم و سعی کردم با کنترل سطح هیجان خانواده، مجدد مرور کنم که اصلا چرا کودک باید در مدتی کوتاه نزد شما باشد تا خانواده به آرامش نسبی برسد، یادم از زوجینی آمد که توی راهرو دیدم و منتظر من بودند. ادامه در مطلب بعدی👇👇👇 . . . . ‌. . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi
یکی از روزهای پرتلاش رویشی بهتر برای کودکان... بخش دوم ادامه مطلب قبلی👆👆👆 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 یادم از زوجینی آمد که توی راهرو دیدم و منتظر من بودند. خانواده نسبتا ارام شده بودند و راهی رفتن شدند که سراغ خانواده منتظر رفتم. ذهنم مشوش و درگیر مسائلی بود که همکاران گفته بودند، و دغدغه چهار کودک تازه پذیرش شده. با همه وجود اشکهای ندیده این چهار کودک اذیتم میکرد و نگران بودم که آیا تا پایان وقت امروز در آغوش خانواده ای آرام میگیرند یا نه؟ خانواده منتظر را به اتاق مشاوره راهنمایی کردم و خدمتشان رفتم. شروع کردند از دردهای بدون کودک چند ساله شان. چه سختی هایی کشیدند و چه درمانهایی داشتند چقدر هزینه درمان کردند و حتی پیشنهاداتی غیرقانونی داشتند اما نپذیرفتند. با حرفهایشان ناخودآگاه اشک می‌ریختند. از خاطراتشان با کودکان فامیل میگفتند و از نگاه های سنگین و سوالات بیربط اطرافیان. شنیدن صحبتهایشان سنگینم کرده بود، میدانستم سیر بحث به کجا ختم می شود. توضیح دادم که برای این موضوع باید به بهزیستی مراجعه کنید و در نوبت بمانید، خانواده های خیلی زیادی مشابه شرایط شما چشم انتظار معرفی کودک هستند. با وجود همه این توضیحات اصرار داشتند که برایشان کاری کنم. و شروع میکردند به گفتن اینکه چقدر بچه دوستند و... همانطور که حرفها را گوش میکردم ذهنم بی اختیار سمت کودکانی میرفت که تازه پذیرش شده بودند. تجسم اینکه کودک در حین فاصله طردشدگی تا رسیدن به شیرخوارگاه، تلخ ترین حس اول عمرش را چشیده است، اذیتم میکرد... مجدد خانواده را راهنمایی کردم که چطور از بهزیستی پیگیر باشند. برگشتم داخل اتاق، از بهرویشی ها فقط خانم زارع در حال تکمیل پرونده خانواده هایی بود که امروز بنا بود کودکان تازه پذیرش شده را بپذیرند. خانم حسینی رفته بود طبقه بالا برای ثبت پرونده های جدید، خانم سودمند هم رفته بود واحد مددکاری و درگیر پرونده مددجویی هستی برای تحویل به پدربزرگش و خانم سالاری هم مشاوره با خانواده های متقاضی جدید داشت. در اوج سر و صدای اتاق، کودکی زیبا چنان آرام در تخت داخل اتاق خوابیده بود که انگار صدای دنیا را نمی‌فهمید. خیره اش شدم در همان حال خواب گهگاهی دهانش را باز و بسته میکرد، انگار هنوز باورش نشده بود که مادری ندارد که شیرش بدهد. همانطور خیره بودم که خانم زارع گفت، تا یکساعت دیگه بهنام تحویل خانواده دیگه ای میشه و تو راه هستند. نمی‌خواستم خیره چشمانم از بهنام قطع شود، سری تکان دادم و در دلم گفتم خدا رو شکر که این کودک بیشتر از دو ساعت بی خانواده نماند. یکی از خانواده ها داشت با خانم زارع صحبت می‌کرد و من فقط میشنیدم، رمق ورود به بحث را نداشتم... - خانم زارع من حتما باید کودک را قبل از تحویل ببینم. - آخه همه میدانند که یک‌ کودک چند روزه چقدر خواستنی است - من میترسم از پسش برنیام - خوب اگر واقعا میترسین، قطعا دیدن کمکی نمیکنه -کودک باید به دلم بشینه - این کودک بناست یکماهی مهمان شما باشه و کمکش کنید تا شرایط خوبی برای تحویل به خانواده داشته باشه، به دل نشستن نمیرسه دیگه -ممکنه بخواد پیش ما بمونه -چندین بار توضیح دادم که اصلا بنا نیست پیش شما بمونه و فقط مدت کوتاهی پیش شماست تا تعیین تکلیف قضایی بشه -خوب اگر بناست به خانواده دیگه ای داده بشه، پیش ما بمونه -... صحبتها رد و بدل میشد و همه نگران زمانی بودند که میگذشت و به آخر ساعت اداری نزدیک میشد و کودکانی که ممکن بود تا فردای کاری همچنان در حس تلخ طردشدگی باقی بمانند.😟 آخر وقت بود، هنوز دو کودک مانده بودند، از شیرخوارگاه تماس گرفتند که برای محمدرضا خانواده نفرستید، بخاطر بیقراری زیاد مجدد اعزامش کردیم بیمارستان تا ویزیت بشه و مشخص نیست کی برمی‌گردن 😟 یک کودک مانده بود و پرونده خانواده تکمیل شده بود، عقربه کوچک ساعت از ۲ گذشته بود، ناچارا با حاج خانم عابدین زاده تماس گرفتیم و دستور تلفنی برای تحویل کودک گرفتیم و خانواده راهی شیرخوارگاه شدند. یکروز پر فراز و نشیب را در حالی سپری کردیم که آنقدر فاصله بین خوشحالی و ناراحتی همه بهرویشی ها از اتفاقات پیش آمده کم بود، که در حس مبهم خاصی به سر میبردیم ولی ازینکه همه کودکان امروز تعیین تکلیف شده بودند، خیالمان راحت بود. داشتیم دور و بر را جمع و جور برای رفتن میکردیم که از شیرخوارگاه با خانم زارع تماس گرفتند، مکالمه کوتاهی بود. با حسی خاص از همانهایی که اسمی نمیتوان برایش گذاشت، خانم زارع گفت، بچه ها، چهار کودک دیگر تا شب در شیرخوارگاه پذیرش می شود... . . . . . . . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi
کلا مواجهه با افراد مختلف در مقوله سرپرستی کودک ولو نگهداری بصورت موقت، باعث تجربیات و خاطرات زیادی در طول این سالها برایم شده است. در ارزیابی اولیه، بعضا با خانواده هایی مواجهیم که حسب موقعیت اجتماعی که داشتن نکات دور از انتظاری مطرح میکنند یا چنان در نقش خود فرو رفته اند که این حس منتقل می شود که بقیه افراد هم باید در قالبی اداری، قانون را نادیده بگیرند. بزرگواری از مدیران ارشد دولتی بودند و زمانی که برای پیگیری امور پیام میدادند، میگفتند «لطفا دستور بدید که همکاران سریعا برای پرونده ما اقدام بفرمایند.»😅 در خدمت یکی از مدیران بزرگوار دیگری بودیم. زمانی که متوجه شدند، یکی از مدارک مورد نیاز، آزمایش عدم اعتیاد است، برافروختند که بنده با سالها سابقه مدیریتی در این کشور باید آزمایش عدم اعتیاد بدهم؟؟!! و وقتی شنیدند که قانون برای همه یکسان است، در نهایت عصبانیت، مجموعه را ترک کردند. امروز هم مواجهه با یکی ازین مدیران بزرگوار داشتیم. وسط شلوغی خانواده های زیادی بودیم که در حال تکمیل پرونده برای تحویل کودک می شدند. یکی از خانواده های سایبان امن هم با کلی تاخیر کودکشان را تحویل یکی از همکاران داده بودند و علیرغم خواهش های مکرر، نمیرفتند و در سالن نشسته بودند. از طرفی بخاطر برنامه بازدیدی که از مجتمع بود، سعی بر آن داشتیم که زودتر برنامه های مختلف جمع شوند و خللی در بازدید درست نشود. یکهو وسط جمعیت، صدای آقایی خطاب به یکی از همکاران بهرویش بلند شد. همان خانواده ای بودند که نمیرفتند. - تو بدرد اینجا نمی‌خوری؟ با این روحیه خشکی که داری برای اینجا مناسب نیستی -من بی احترامی به شما نداشتم، تاکید داشتم راس ساعت با کودک اینجا باشید تا برنامه ریزی ما بهم نخورد -اینجا مگر پادگان است، کودک بناست تحویل بدهیم نه بستنی - بله ولی طبق نظمی که چیده شده کار انجام نشود بقیه شاکی می شوند - من باید بدونم که این کودک بناست به کجا سپرده شود؟ -من اجازه گفتن چنین موضوعی رو ندارم -.... بحث بالا گرفته بود و نگران برنامه بازدید بودم که این وسط فردی برای توجیه بی نظمی خود، بحث راه انداخته بود. گفتم چی شده آقا، شروع کرد به همان حرفها که من سالها سابقه مدیریتی داشتم و با مسعود (اشاره به مسعود فیروزی مدیر کل بهزیستی خراسان رضوی) همکلاس بودم، این خانم بدرد اینجا نمیخورد، اینجا بود که انگشت روی نقطه ضعف من گذاشت، انتظار از مدیر با سابقه و با تجربه خیلی بیشتر از اینها داشتم. ( در دلم گفتم کاش یک کم از همکلاسیت یاد میگرفتی که در همه حال لبخندش ترک نمیشود) اینجا بود که ناچارا با فشاری بر قسمتهایی از تارهای صوتی که وظیفه بلند شدن صدا را بر عهده دارند و در حنجره من غالب اوقات بیکار در حال استراحتند، گفتم نیازی نیست شما برای ما تعیین تکلیف کنید، بفرمایید بسلامت. ایشان بنا شد اعتراض رفتاری ما را به مسعودشان منتقل کنند ولی نمیدانستند به همکاری که به ناحق خورده گرفتند، از مدیران جوان یکی از موسسات مطرح کشوری در حوزه کودکان با حقوق و سطح مدیریتی بالایی بوده که وقتی متوجه می شود حقوق کودک آنطور که باید و شاید در آنجا رعایت نمیشود از کار آنجا کناره گیری میکند و بصورت افتخاری در بهرویش با نهایت دل و جان به عشق فردایی بهتر برای این کودکان زحمت میکشد. همانطور که گفتم در طول این سالها تجربیات خانواده های مختلفی داشتم، دم همه مدیران ارشدی گرم، که در طول این سالها بصورت ناشناس از پست و جایگاهشان سرپرستی کودکانی را پذیرفتند که بعدها ناچارا در تشکیل پرونده مددکاری خانواده بزور فهمیدیم که طرف چه مدیر خدومی برای این مرز‌ و بوم بوده است. طوری رفتار کرده بودند که هیچ شائبه ای پیش نیاید طوریکه انگار یک فرد عادی هستند‌. به افتخار همه خانواده های دلسوز و دغدغه مند برای کودکان ایران زمین...👏👏👏 . . . . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
یکی از خانواده ها که دو کودک مهمان خونشون هستن👇👇👇 ناب ترین حس 🌸🌸🌸🌸 یه شب که داشتم کتاب سفر به مشهد به مناسبت عید غدیر براشون می‌خوندم سیل سوالها بود که شروع شد 🌹🌹🌹 مامان مسافرت یعنی چی؟ قطار چه جوریه؟ شهر دیگه کجاست؟ ماهم میتونیم بریم مسافرت؟ اونجا قابلمه وقاشق هست؟ چی باید ببریم؟ این همه اشتیاق باعث شد راهی سفر اصفهان بشیم یعنی لحظه ای که برای اولین مرتبه از نزدیک قطار و دیدن چهره های معصوم شون خوردنی شده بود با همه‌ی زورشون با دستای کوچیک ونازشون چمدون و میکشیدن سمت واگن ( مامان قطار ما میز هم داره؟ میشه بیرون و تماشا کنیم؟ ) قشنگترین حس وقتی سراغم اومد که با همه‌ی وجودشون ذوق کردن و لم دادن روصندلی کوپه برق خوشحالی که تو چشای قشنگ شون بود تا اعماق قلبم نفوذ کرد وروح زندگی در وجود من تزریق شد قبلاً فکر میکردم من کار خوبی کردم که مامان این غنچه ها شدم ولی حالا میفهمم که خدای مهربونم لطف بزرگی به من کرده که این گل‌های ناز و فرستاده تو زندگی من الحمدالله خدا رو شکر به خاطر وجود این نعمت با برکت به خاطر وجود دوتا فرشته ی شیرین زبون آسمونی که مهمون خونه ما شدن❤️❤️❤️ ممنونم از خدا واز همه‌ی بانیان این حرکت قشنگ مخصوصا آقای عابد شاهی و همه همکاران در موسسه بهرویش؛ و در پایان خانواده هایی که پای مهمانیه پر برکت و صدای خنده های دلفریب این فرشته‌های زمینی رو به خونشون باز نمیکنن واقعا به خودشون ظلم میکنن 👌 الحمدالله غرق نعمتیم🙏 . . . . . . . . . . . . . . . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین همکار، که پای ثابت روزمره های بهرویش در کنار تک تک پرونده ها و کودکان و اتفاقات بهرویش است. «هستی» عزیز را دیگر کل شوق زندگی می شناسند و همه دوستش دارند. تلاش های بی وقفه و همه روزه ی، مامان هستی در پیگیری صدور احکام قضایی کودکان در کنار هستی، منجر به واگذاری کودکان زیادی به خانواده های جایگزین شده است. حضور «هستی» در کنار تک تک همکاران همیشه باعث خیر و برکت کودکانه خاصی برای بهرویش بوده و حالا نماینده کوچک بهرویش برای رویشی بهتر برای همه کودکان نیازمند خانواده، است.👶 . . . ‌. . ، دوست بچه ها😊 . . . . ‌. . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
آرام بخواب... همه در تلاشیم تا آرامشت حتی برای لحظه ای بهم نخورد. می دانم خیلی زود از آغوش مادرت طرد شدی. می دانم چشم که در این دنیا باز کردی، مادری به خودت ندیدی. می دانم ماه ها با صدای قلب و حرفی انس گرفته بودی که الان در گریه های مداومت دنبالش می گردی. می دانم احساس می کنی این دنیا، جای ناامنی است. می دانم اشکهایت، فقط از گرسنگی نیست و پر از احساس غربت است. می دانم دوست داشتی نوازشت کنند، بغلت کنند و آرامت کنند. 💔💔💔 آرام بخواب... همه در تلاشیم تا آرامشت حتی برای لحظه ای بهم نخورد. و حالا می دانی که چطور دارند برایت مادری میکنند. و حالا می دانی که چطور فقط با یک نگاه عاشقت شدند. و حالا می دانی که مادر، نوازش و آغوشش چقدر معجزه اند و حالا می دانی این دنیا، جای ناامنی نیست. و حالا می دانی می توانی گرسنه هم نباشی و به بهانه ای گریه کنی تا همه دورت بگردند. 💝💝💝 آرام بخواب... همه در بهرویش در تلاش شبانه روزی اند تا رویشی جدید و سراسر آرامش در این دنیا شروع کنی. همه در بهرویش در تلاش شبانه روزی اند تا دنیا را جای قشنگی حس کنی. همه در بهرویش در تلاش شبانه روزی اند تا فاصله طردشدگی تا آغوش جایگزینت به حداقل ممکن برسد. همه در بهرویش در تلاش شبانه روزی اند تا تو آرام بخوابی... 💓💓💓 . . . . . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
به پهنه صورتش اشک میریخت، کودکش بیقرار بود و گریه میکرد. انگار که حس مادر را فهمیده باشد. مشکلات، سختی ها و شرایط پیچیده زندگی مادر در ذهنش رژه وار میگذشتند و اشکهایش بی اختیار روی اشک قبلی غلت میخورد. کودک همچنان بیقراری داشت و مادر با صدایی بریده بریده که هق هق های ریز اشک امانش نمیداد، شروع کرد به لالایی خواندن، لالا لالا گل مادر، بخواب ای نازنین دختر؛ لالا لالا گل مادر، بخواب ای مهربون دختر؛ لالا لالا گل مادر، شده مادر ، غم و خسته لالا لالا گل مادر، ندارم چاره ای مادر... کودک آرام شده بود و خوب گوش میکرد، انگار کودک فهمیده بود آخرین لالایی مادرش را میشنود، آرام شده بود تا برای آخرین بار صدایی که ماه ها، مایه انس و آرامشش بود را به خاطر بسپارد. گریه مادر اوج گرفته بود، از شعر لالایی فقط آهنگش در عمق وجودش چرخی میزد و با آهی گرم، صورت کودک را سرخ کرده بود. 🔸🔸🔸🔸🔸 -خانم چی شده؟ حالتون خوبه؟ -شما رو بخدا به دادم برسید - چیکار شده؟ کودکتون مریضه؟ -الهی بی مادر بشه این کودک که این روزهای من رو نبینه. -چه کمکی از ما برمیاد -چند ماهه شوهرم رهایم کرده، به هر بدبختی و آبرومندی بود با بچه سر شکم، این خانه و آن خانه کارگری کردم تا خرج نانی داشته باشم. - خانواده ای نداری؟ -در این شهر غریبم و بخاطر ازدواج با اون مرد، طردم کردند -در غربت کودکم بدنیا آمد و تا الان که سه ماهش شده، برایش مادری کردم، ولی دیگر نمیتوانم. شما رو بخدا چند ماهی از دلبندم نگهداری کنید تا اوضاع زندگیم روبراه بشه و بتونم جگرگوشه ام رو دوباره بگیرم. 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 آمدم صحبت کنم تا حتی الامکان منصرف شود و کودکش را رها نکند، که کودک را از زیر چادرش بیرون آورد و چشم به چشم هایش دوخته بود. آخرین شیرش را به کودک داده بود، صدایش از بغض و گریه زیاد درنمی آمد، چشم هایش کاسه خون بود ولی اشکهایی زلال و روان امانش نمیداد. چشم دوخته به کودک بود. از قدیم راست می گفتند که چشم ها هیچ وقت دروغ نمیگویند و ناب ترین حس وجودی را منتقل میکنند. حالا چشم های این مادر، خیره در چشمان کودک داشت خداحافظی میکرد و دل میکند. طی فرایندی به ناچار کودک جداسازی شد، مادر را از پشت سر نگاه میکردم که میرود و هی کند میشود و آرامتر قدم برمیدارد، باز تند میرود، باز آرام تر... احساس کردم هر جا دلش می کشد، گام هایش سست می شود، تا باز خودش را راضی میکند، تندتر قدم بر میدارد ولی دیگر پشت سرش را نگاه نکرد، دلش گرم بود که چند ماهی از کودکش نگهداری میکنند تا برگردد... 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 روز خیلی شلوغی در بهرویش داشتیم، شش کودک طی یکروز گذشته پذیرش شیرخوارگاه شده بودند که باید امروز تحویل سایبان امن می شدند. کودک آن خانم در آغوش یکی از همکاران بود، آرام بود، یکهو بیقرار میشد، با زبان نداشته یاد مادرش میکرد و سر جیغ می انداخت. دهانش را باز و بسته میکرد و شیر میخواست. برای اولین بار حس سرشیشه پلاستیکی و شیرخشک را میفهمید، می مکید و چشمان کوچک و پراشکش حقیقت را فریاد میزدند که مادرم کجایی😭 کودک باید به شیرخوارگاه می رفت تا پذیرش شود و فرم های اولیه اش تکمیل شود، نمونه خون برای آزمایشاتش گرفته شود و برایش تشکیل پرونده شود. ای خدا حال آن مادر و کودکش رمق روزم را تمام کرده بود. بین ضابطه و حال کودک، بین دستورالعملها و صلاح کودک متحیر مانده بودم. التماس های آن مادر چنان گوشم را پر کرده بود که نمیتوانستم کودک را به شیرخوارگاه بسپرم، فقط برایش دنبال مادر بودم. در افکار بی رمقم غرق بودم که یکی از همکاران بهرویش با خوشحالی به سمتم آمد و گفت: یکی از خانواده های اعلام آمادگی کرد که مهمانی این کودک دوست داشتنی را بپذیرد. و باز بین ضابطه و مصلحت مردد بودم. ضابطه هایی که طی سالها برای همه بدیهیات شده بود و چیزی جز پذیرش کودک در شیرخوارگاه نبود و مصلحتی که ایجاب میکرد کودک را زودتر مادری جایگزین به آغوش بکشد. گزارشی از شرح ما وقع، برای ارائه طریق، آماده کردم و با حالی سنگین به دفتر حاج خانم رفتم. شلوغ بودند و جلسه داشتند و امکان ملاقات فراهم نبود، مسئول دفترشان، گزارش را گرفت و خودش داخل جلسه برد و تا برگشت دل توی دلم نبود. در پایین گزارش حاج خانم چنین دستوری را مرقوم کرده بودند: کودک طی روز جاری و فارغ از فرایندهای پیچیده اداری تحویل خانواده جایگزین گردد... . . . . . . . . . . بهرویش، رویشی بهتر برای کودکان نیازمند خانواده . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
پدربزرگ خوانده
به پهنه صورتش اشک میریخت، کودکش بیقرار بود و گریه میکرد. انگار که حس مادر را فهمیده باشد. مشکلات، سخ
43.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جرات اعتراف میکنم، سالها فرهنگسازی که بابت فرزندخواندگی انجام شده، محوریت بیشتر خانواده ها بودند تا کودک. اینکه خانواده ای تاکید بر پذیرش کودکی دائمی، سالم و بدون مشکلات داشته باشند مختارند. ولی اینکه حالا کودکی شرایط دائمی در خانواده جایگزین نداشته باشد، تکلیفش چیست؟ کودکی که پدر یا مادرش فعلا شرایط مساعدی برای نگهداری کودکشان ندارند، تکلیف این کودک چیست؟ کودکی که پدرش بخاطر اشتباهی، دوران زندانی خود را سر میکند و مادرش هم فوت کرده، تکلیفش چیست؟ کودکی که مادر و پدرش دوران درمان و ترک اعتیاد را می گذرانند و برای رسیدن به کودکشان لحظه شماری میکنند، تکلیف کودکشان چیست؟ کودکی که مادرش اشک میریزد و به هزار و یک دلیل کودکش را نمیخواهد، باید زمان سپری شود و طی مشاوره های تخصصی تغییر نظر پیدا کند و متوجه تصمیم اشتباهش شود، در طول این مدت تکلیف کودکش چیست؟ کودکی که بخاطر بیماری قابل درمان یا قابل کنترل، خانواده اش دچار بحران روحی شدیدی می شوند و طردش میکنند، باید با حوصله خانواده را آگاه کرد، در طول این مدت تکلیف کودک چیست؟ کودکی که باید تحت نظر پزشکی باشد و فعلا نمی شود گواهی سلامت برایش گرفت. تکلیفش چیست؟ و کودکی که .... آیا رواست این کودکان بخاطر شرایط خاصی که حتی خودشان نقشی در آن نداشته اند، از نعمت پرمهر و محبت خانواده محروم بمانند؟ . . . . . . . . . بهرویش، رویشی بهتر برای همه کودکان . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
برشی از مراسم شیرخوارگان حسینی در مجتمع شوق زندگی؛ بیش از انتظار آمده بودند. حتی شاید بیشتر از تعدادی که دعوت شده بودند. نام مجلس که متبرک به نام شش ماهه سیدالشهدا(ع) می شود، دل ها را طور دیگری می کشد. مملو جمعیت باعث شده بود فضای سالن کشش نداشته باشد. فضا گرم و حتی صوت مناسبی به آخرهای سالن نمی رسید. کودکان در آغوش مادران، گهواره وار تکان می خوردند. لباس اکثر شیرخواران علی اصغری شده بود. نشمردم ولی به دفعات زیادی از بین سیل جمعیت رد شدم و از پله ها پایین و بالا میرفتم، خجالت زده جمعیت شده بودم و احساس میکردم خوب مهمان نوازی نکردیم. از طرفی دنبال صندلی، پذیرایی و ناهار و از طرفی سیستم صوت و هماهنگی بزرگوارانی‌ که بنا بود در اجرای برنامه کمک باشند. در اوج هیاهوی سالن و پس از شروع برنامه، یکی از سخنرانان پیشم آمد و گفت این فضا مناسب اجرای برنامه نیست و نمیتوانم اجرایی داشته باشم، فارغ اینکه هر کسی در این مجلس حضور دارد، دعوت شده ویژه صاحب مجلس است. بگذریم... ذهنم قفل شده بود، همزمان چند هماهنگی و ناهماهنگی بهم گره خوردند و اوضاع بحرانی تر می شد. در میان همه شلوغی ها، از کنار هر خانواده ای رد میشدم، صدا میزدند، سلام آقای عابدشاهی؛ کودکانشان بزرگ شده بودند؛ چنان در کنار پدر و مادرشان می چرخیدند که حظ میبردی؛ کودکانی که بنا بود روزهای عمرشان در تخت ها و اتاقهایی بظاهر کودکانه خلاصه شود، الان به زیبایی از کودکانه عمرشان در خانواده لذت میبردند. انگار نه انگار هوا گرم است و برنامه آنطور که باید نشده است، با هر خانواده ای مواجه میشدم با لبخندی دلنشین خداقوت می گفت و خستگی از تنم به در میکرد. خانم عابدین زاده مراعات جمع را کردند و بخاطر خلاصه تر شدن برنامه، سخنرانی شان را خودشان حذف کردند و خادم وار در تیم اجرایی میچرخیدند و کمک میکردند. از همکاران بهزیستی استان، هیچ کس حضور نداشت، قطعا زحمات پشت صحنه این عزیزان بر کسی پوشیده نیست. از شیرخوارگاه هم مدیر دلسوز و دغدغه مندش در میان جمعیت دیده می شد. انصافا حق مادری ایشان بر گردن این کودکان بر کسی پوشیده نیست. یکی از مددکاران بهزیستی هم در آن سیل جمعیت خانواده ها و شلوغی برنامه ها، مشغول تذکر به مجری برنامه بود که درست است شیرخوارگاه خالی شده ولی بدین معنی نیست که زحمات ما نادیده گرفته شود غافل از آنکه زحماتشان وظیفه است و به زبان آوردنش منت. بگذریم. نقطه عطف برنامه تحویل کودک از خانواده سایبان امن به خانواده فرزندپذیری بود که سالها در نوبت فرزندپذیری بوده اند. کودک از خانواده ای به خانواده دیگری سپرده میشد که بیانگر این بود که با فراهم کردن زیرساخت مناسب، خود مردم نقش بسزایی در حل مشکلات اجتماعی خواهند داشت و شاید نیازی به خیلی از هزینه ها و ساختمان ها و مدیریت ها در بدنه دولتی نباشد. کودک تحویل خانواده شد. پستانکی آغشته به تربت کربلا را بر دهان کودک گذاشتند و سیل جمعیت همراه پدر و مادر کودک اشک شوق می ریختند. با حضور خانم عابدین زاده و خانم بختیاری، از سه خانواده که سایبانی امن برای کودکان زیادی بودند تقدیر شد. یکی ده کودک، یکی هفت کودک و دیگری پنج کودک تا کنون. پایان مجلس شد در اوج شرمندگی باز هم تعداد مهمانان از ناهار تدارک دیده شده بیشتر بود. در کل بخاطر آنکه انطور که باید، نشد مجلسی داشته باشیم با خودم کلنجار بودم. فراموش کرده بودم که صاحب مجلس فرد دیگری است و صاحب مجلس آن چیزی را می خرد که در دلها به خلوص نیت می گذرد‌. سمت عصر بود که همچنان ذهنم مشغول برنامه بود که بزرگواری تماس گرفت و از برگزاری برنامه خیلی تشکر کرد و گفت دو تا از خانواده هایی که نذر مجلس امروز کرده بودند، کودکان بیمارشان به برکت صاحب این مجلس، شفا گرفتند😭😭 آری حسین جنس غمش فرق می کند... . . . . . . . . . . . بهرویش، رویشی بهتر برای کودکان نیازمند خانواده . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش تصویری از حضور خانواده بزرگ بهرویش، در مراسم شیرخوارگان حسینی در مجتمع شوق زندگی مشهد . . . . بهرویش، رویشی در پناه حسین(ع) . . . . . . . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi