eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پیرمرد با کمری خمیده، مودب و دو زانو رو به روی من نشسته و اصرار من برای آن که راحت باشد، پادراز کند و تکیه دهد، بی تأثیر است. در همین حالت هم هرگاه نام و یادی از پدر و عمویم به میان می‌آید، خود را جمع و جور می‌کند.گاه اشک چشمانش را که هنوز سرخ است، پر می‌کند اما آرام است. خوان غذا را برچیده اند و من بی تابانه به دهان عقبة بن سمعان چشم دوخته ام. به قدری تشنه شنیدنم که حتی فراموش می کنم از علت و چگونگی آرام گرفتنش بپرسم و آرام و قرارش را تهنیت بگویم یا دلیل و چرایی آمدنش را جویا شوم. شاید می‌ترسم پاسخ این سوالات، مخصوصاً سوال اول، خوشایند عقبه نباشد و از آن مهم تر، بیم آن دارم که پاسخ به این سوالات، میان من و شنیدنی های دلخواهم، بیش از این فاصله بیندازد. _می‌گفتید بن سمعان. پس پیش از این هم با کاروان عمویم حسین از اینجا گذشته اید. _آری به فرمان امام _که درود و رحمت خدا بر او _ دو روز مانده از رجب سال شصتم هجری قمری (اواسط اردیبهشت ماه سال پنجاه و نهم هجری شمسی) از مدینه خارج شدیم. یک شب پیش از ما عبدالله بن زبیر از بیراهه عازم مکه شده بود اما امام فرمود که به رغم مخاطرات موجود، از جاده اصلی به سمت مکه حرکت کنیم. کاروانی که قافله سالار حسین باشد، سپاه سالارش عباس و طلایه اش جوانان هاشمی، لابد حامل هودجهای عطر و نور و سرور است، کاروان حرم اهل خدا به حرم امن خدا. در همین حوالی راه کج کردیم و از آبگیر همین نخلستان، مشک ها را پر کردیم. در فرصتی که برای استراحت متوقف بودیم، پدرتان، سرورم عباس _که سلام و درود خدا بر او _ لحظاتی به همین نخل نزدیک کلبه تکیه داد و شنیدم که رو به مدینه، زیر لب زمزمه می کند. وقتی به او نزدیک شدم، چشمان درشت و معصوم شان را نمناک ‌دیدم. وقتی متوجه حضور و نگرانیم شد، فرمود:(( چیزی نیست ابن سمعان. با مدینة الرسول، شهر پیامبر، وداع می کردم.)) آنگاه در حالی که اشک از دیده می سترد، فرمود:(( من بر عاقبت این شهر بیمناکم، همان گونه که فرستاده خدا بیم داشت.)) عرض کردم:((بد به دل را ندهید آقای من. مدفن متبرک پیامبر خدا _که درود خدا و فرشتگان بر او _ ضامن حفظ این شهر از هر بلیه ای است.)) فرمود:(( پیامبر خدا نام ((یثرب)) را خوش نمی داشته چرا که نام آن برگرفته است ((ثرب)) یعنی فساد یا از ((تثریب)) به معنی ((مواخذه به علت گناه)) است. پیامبر به جهت کراهت از تثریب، نام یثرب را نهی فرمود و آن را ((طیبه)) و ((طابه)) نامید. اما قضای الهی ناگزیر است. مردم این شهر، مولا و پیشوای مان حسین را یاری ندادند و همراهی نکردند، همانطور که پس از پیامبر، جانشین راستین او را به خانه نشینی واداشتند. و کان امر الله مفعولا. امر و اراده خداوند، شدنی است.)) در ذهن دنبال جوابی برای رفع نگرانی ایشان گشتم و خوشبختانه به یاد آوردم که خداوند نیز در سوره احزاب نام یثرب را آورده است. به خدا هنوز دهان باز نکرده بودم که ایشان فرمود:(( آری، اما در سوره احزاب، از زبان منافقان، شهر پیامبر ((یثرب)) نامیده شده است!)) آن گاه برای آن که مرا از اعجاب و سرگردانی بیرون آورد، فرمود:(( تو سالها در روم بوده ای، آیا می دانی رومیان یثرب را چه می نامیدند؟)) عرض کردم :((خیر.)) فرمود:(( آیا تریپه یا آیاترا پولیس.)) و من مبهوت از این مایه دانش و کرامت، بر جا خشک ماندم. * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 [ صِبْغَةَ اللَّهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ هم رنگِ من شو! هم رنگِ من بشے قشنگے... ] سورہ بقرہ | آیہ ۱۳۸ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عقبه با آه کشیدن های پی در پی و فرو خوردن بغض، می کوشید تا بر بی تابی اش غلبه کند. پس لحظه‌ای به سیل بند پلک. راه بر جوشیدن اشک بست و ادامه داد :((پایان سال شصت و سوم و آغاز محرم سال شصت و چهارم هجری(یعنی دقیقا سه سال پس از واقعه کربلا) سپاه یزید بن معاویه به فرماندهی مسلم بن عقبه به مدینه هجوم آورد و پس از سه روز قتل و غارت و هتک نوامیس و تحمل انواع خفت ها و شکنجه ها، مردمی که از همراهی فرزند پیامبر و بیعت و یاری مولای مان علی سرباز زده بودند، ناچار شدند تا به عنوان بندگان یزید بن معاویه با او بیعت کنند. برای درک میزان فجایعی که در مدینه رخ داد، همین کافی است که در طول این سال‌ها هیچ پدری در این شهر، دخترش را به قید باکرگی به شوهر نمی دهد...)) عقبه از شرم و اندوه بیان این فاجعه تلخ روی از من می گرداند، اما گویی دیدن فضای اطراف، حالش را خوب می کند چون با لبخند می‌گوید: آه خدای من! این جا را ببینید. هی هی... انگار همین دیروز بود. مولایم حسین، همین جا وضو گرفتند و کنار این تخته سنگ به نماز ایستادند. یکی از مهم ترین لذت های زندگی شان نماز بود و فرزندانشان امام علی بن الحسین، این ویژگی را به تمام و کمال از ایشان به ارث برده‌اند... آه آه... آنجا را می‌بینید... فقط خدا می داند که برای جدا کردن کودکان کاروان از بر و دوش پدرتان عباس و نشاندن شان در محمل ها چه مصیبتی کشیدیم. البته در منزل های بعد هم همین مشکل را داشتیم. اطفال عاشق پدرتان بودند و به محض اعلام زمان حرکت، طوری به گردن و بازوان و کمر و ساقه‌های پای مولای مان عباس می آویختند که جدا کردن شان کارگاه غیرممکن می نمود هر یک می خواستند تا با نشستن بر پیش زین اسب عموی شان عباس، خوشه چین خرمن محبت، دانش و حکایات شیرین و کلام و رفتار مهرآمیز این عموی صبور، و مهربان و در عین حال صاحب شأن و شکوه باشند. در نهایت، علی‌رغم نارضایتی و عدم پذیرش اولیه، کودکان به سهمیه‌بندی بهره‌کشی از عموی مهربان رضایت دادند و عباس علاوه بر انجام وظایف خطیر قبلی، سرپرستی امور کودکان کاروان را نیز با شکیبایی و رغبت پذیرفت. لابد دیده اید که کسانی که حتی نان خشکیده آب زده را چنان با میل و رغبت و اشتها می خورند که بیننده را هر قدر هم که سیر و بی میل و رغبت به غذا باشد، به صرف غذا و مشارکت در تناول، ترغیب و تحریک می کنند. به خدا قسم که پدر شما و سالار ما عباس، سخت‌ترین و طاقت فرسا ترین کارها و خدمات مرتبط به کاروان و مخصوصا امور محوله برادرش حسین و اهل حرم اورا، چنان و به اشتیاق و سلیقه و میل و رغبت انجام می‌داد که حتی کاهل ترین غلامان نیز به انجام آنها مایل و راغب می‌شدند و گاه بر سر انجام خدمتی سخت و کمرشکن، نه فقط میان غلامان که حتی میان همراهان کاروان، رقابت در می‌گرفت. مقام، جایگاه و اختیارات پدرتان عباس به عنوان سپاه سالار، نایب، سرپرست و مدیر مالی و دارایی، امین، مشاور و از همه مهمتر ((برادر )) مولای مان حسین، به قدری گسترده بود که حتی نزدیکان و فرزندان امام نیز بدون مشورت و اجازه او کاری نمی کردند اما همین صاحب اختیار و همین درگاه‌ حاجات، و قدری مبادی آداب و حد شناس بود که بدون امر و خواست امام به محضرش نمی‌رفت، بی اجازه و رخصت امام در حضور شان نمی نشست و بیشتر وقت را همراه و در کنار خادمان و غلامان می‌گذراند. اگر متوجه می شد که یکی از غلامان خسته است یا توان انجام وظایفش را ندارد، با خوشرویی و وظایف او را بر عهده می‌گرفت. در میان راه دارایی اش را بی‌پروا به در راه ماندگان و نیازمندان می بخشید. اما حتی در اطعام و اکرام بینوایان هم بر برادر و مولایش حسین، سبقت و پیشینه نمی‌گرفت. چه در مدینه و چه در سفر، نیازمندان و بیماران و عایله مندان عزتمند را که حاضر به عرضه نیاز نبودند، می‌ جست و با اختیارات گسترده ای که داشت، آنان را از خوان گسترده و خزانه پر برکت امام، نه فقط بهره مند، که بی نیاز می کرد. کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با وجود مولای مان عباس، خاطر امام همواره و از هر جهت فارغ و آسوده بود. در طول سفر، اگر کودکی بی‌تابی می‌کرد، بین همراهان اختلافی می‌افتاد، شتری می رمید، به خرید وسایل و خوراکی ها نیازمند می شدیم یا... به هر حال فرقی نمی کرد، اگر به امام رجوع می کردیم، می فرمود: مگر برادرم عباس، همراه مان نیست؟ به او رجوع کنید که سخن او، سخن من و خواست او، خواست من است. و این در حالی بود که می دانستیم آقای مان عباس،اجازه یابی در نظر گرفتن امر و خواست امام، قدم از قدم بر نمی‌دارد. به خدا گویی همین دیروز بود. پس از طی مسیری پانصد کیلومتری کمتر از ساعتی دیگر به شهر خدا و حرم امن الهی، مکه مکرمه می‌رسیدیم. به حرمت نزدیکی به شهر وحی، تمامی مردان به تبعیت از امام و مولای شان حسین، از مرکب های شان فرود آمده بودند و پیاده ره می‌سپردند. خوب به خاطر دارم که آن ساعات، سهمیه همراهی بانوی سکینه با عمویش عباس بود. مولای مان عباس، سکینه و رقیه را که دخترانی خردسال بودند، شاهزاده خانم خطاب می کرد. من به اقتضای غلامی بی بی رباب و بانو سکینه، کنار اسب پدرتان، ایشان را همراهی می‌کردم. سکینه خردسال که می کوشید از تمامی امکانات و مواهب همراهی با عموی مهربان و فرمان پذیر بهره ببرد، لحظه‌ای از پرسش و در خواست و قول گرفتن برای خرید در بازار های مکه باز نمی ایستاد و عباس با حوصله و تحمل شگفت توأم با مهربانی و عشق و احترام، صبورانه به پرسش‌ها و درخواست‌ها پاسخ می‌گفت. در همان لحظات، بانویم سکینه، پرسشی کرد که من نیز همواره مایل به دانستن جواب آن بودم ولی از پرسیدن آن شرم داشتم. سکینه گفت: عمو جان، شما که می دانید پدرم چقدر دوست تان دارد و از دیدن تان خوشحال می‌شود. پدرم همیشه می‌گوید: عموی تان عباس برای من همان قدر عزیز و مهم است که پدرمان امام علی برای پیامبر خدا مهم و عزیز بود. با این حال گاهی اوقات افراد غریبه و ناشناس و حتی اعراب بیابانی، هر وقت بخواهند، به دیدن پدرم می‌آیند و ساعت‌ها با او می نشینند. پدرم هم با آنان مهربان است و از آنها توقع احترام ندارد. پس چرا شما که این قدر برای پدرم عزیزید، بی اجازه به دیدن او نمی روید و این همه در احترام به او، به خودتان سختی می دهید؟ خدا می‌داند که جاری شدن اشک شوق را از چشمان زیبای پدرتان دیدم، دو قطره اشک، همچون دو آهو بچه از چشمه چشم عباس رمیدند و در سبزه زار محاسن او پناه گرفتند. من بیش از سکینه مشتاق شنیدن بودم. عباس با مهربانی و لبخند بر سر و روی سکینه دست نوازش کشید و انگشتانش روی گوشواره مروارید و او ثابت ماند. با همان لبخند مهرآمیز گفت: چه گوشواره زیبایی! آیا تحمل سنگینی این گوشواره برایت سخت نیست؟ سکینه با خنده ای شیرین و کودکان گفت: شوخی می‌کنید عموجان؟! معلوم است که سخت نیست. اگر بزرگتر هم بود، سخت نبود. این که یک مروارید کوچک است اما آدم‌ها جواهرات ده برادر و صد برابر این را هم با میل و افتخار و بی هیچ سختی حمل می‌کنند. _که این طور. پس آدم ها ارزش جواهرات را می دانند. اما اگر مروارید درشت یا خشتی از طلا برای زمین باشد و کسی دانسته یا نادانسته بر آن پا بگذارد، از ارزش آنها کاسته می‌شود؟ _نه. هرگز. _ بسیار خوب. حالا اگر من آن مروارید را بردارم و در صندوقی زیبا بگذارم و برای خود نگاه دارم، آیا برای آن مروارید فرقی می کند یا بر ارزش آن افزوده می‌شود؟ _نه عموجان. _ شاهزاده خانم زیبای من، سکینه نازنینم، پدر شما و مولای ما حسین، گرانبها ترین، زیباترین و ارزشمندترین جواهر آفرینش است. آنها که دانسته و ندانسته، این دردانه هستی را قدر نمی دانند، از ارزش آن نمی کاهند و آنان که با درک و شناخت ارزش و بهای این گوهر بی بدیل، وجود خاکی خود را به این هدیه آسمانی می آرایند، به سنگینی این گنجینه الهی، تفاخر در مباهات می‌کنند اما آنها نیز قادر نیستند با احترام و حد شناسی، بر قدر و قیمت ولی خدا بیفزایند. * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام : بزرگواران با عرض شرمنده گی امروز نتوانستم ادامه رو بزارم. اگر خدا قبول کندتایپ رومان رو خودم دارم انجام میدم و اگر گاهی دیر ادامه رو ارسال می کنم به علت مشغله است. ولی به حول قوه الهی فصل آخر رمان هستیم و ان شاءالله چند روز دیگر تموم میشه. امیدوارم که خوب قسمت های مختلف اون رو بخوانیم و درس بگیرم. التماس دعا... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی چهار ماه بعد،در کربلا شرح این واقعه را برای حبیب بن مظاهر گفتم، ادب و افتادگی مولای مان عباس را ستود و با چشمانی نمناک گفت:عباس در این کلام،راه ولای اولیا و ادب مصاحبت با ولی را به ما دوران و متابعان عامی نشان داده و آموخته و گرنه به خدا خود چنان در اکسیر و کیمیای ولایت برادرش حسین غوطه خورده که خود نیز سراپا به جوهره یگانه و شایان تولا بدل شده است... * * * کاروان امام،سومین روز از ماه شعبان سال شصتم هجری به مکه رسید و مورد استقبال عاشقان اهل بیت پیامبر قرار گرفت.با ورود امام و همراهان به صحن بیت الحرام، خروش و ولوله درود و صلوات بر پیامبر اسلام و خاندانش در سراسر مکه پیچید. شصت سال پیش از آن،پیامبر خدا که مکیان قصد کشتنش کرده بودند،از مکه به مدینه هجرت کرده بود و آن روز پس از شصت سال، نواده اش حسین،حفظ دین خدا و جان خود و خانواده اش را در گرو مهاجرت به حرم امن الهی دانسته بود. سفر سخت پنج روزه،اهل کاروان را خسته کرده و فرسوده بود.در حالی که همه مشغول بار گشودن و استراحت بودیم، سرورمان عباس با سه برادرش عبدالله و جعفر و عثمان، مشغول تهیه و انجام مقدمات یک میهمانی بزرگ شدند و تمامی زائران و ساکنان مکه را به این میهمانی فراخواندند. اگرچه اکرام و اطعام از جانب بنی هاشم، هیچ گاه بی وقت یا غیر منتظره نبود اما وقتی در هنگامه این میهمانی بزرگ، از بانویم رباب شنیدم که عباس در هر شرایطی،همه ساله روز سوم شعبان، روز میلاد برادر و پیشوایش را بزرگ می دارد،تازه متوجه فراموشی و غفلت خود از این مناسبت شدم و به یاد آوردم که این میهمانی و جشن اطعام و اکرام، سه روزه است. میزبان روز اول عباس بود.مولای مان امام حسین میزبان روز چهارم شعبان و جشن‌میلاد برادرش عباس بود و سومین روز میهمانی یعنی پنجم شعبان را هر دو برادر باهم میزبانی می کردند چرا که روز میلاد مولای مان زین العابدین،علی بن الحسین بود.در طی این سه روز هیچ کس از اکرام و اطعام بنی هاشم بی نصیب نمی ماند و هر حاجتی به نزد آنان می بردند، روا می شد. و چه زیبا بود دمیدن ماه بنی هاشم، میان برآمدن دو خورشید ولایت و امامت... * * * عقبة بن سمعان به مانند طفلی که دیر زبان گشوده،شوق گفتن داشت و من چون بیابانگرد تشنه کامی که بعد سالها بی‌آبی و قناعت به عرق سنگ و شبنم خار و گلتیغ، به دریا رسیده باشد، در امواج شیرین کلام عقبة،غوطه می خوردم. فرق است میان شنیدن و نیوشیدن؛من واژه واژه و قطره قطره کلام عقبه را می نیوشیدم و می نوشیدم و از فرط عطش و نیاز،هل من مزید می‌زدم. آه ای عقبه، چه می شد اگر اشک این همه سال تو جوهر می بود و به جای خط کشیدن بر چهره ات، رخساره کاغذ را در می نوشت؟آن آهها که سال‌ها و ماه‌ها، آینه خاطر تو و مجاورانت را مکدر کرد،می توانست چون آیه هایی روشن، آه دریغ و ابهام را از آینه ضمیر مشتاقان حسین و یارانش بزداید.اگرچه دیر آمده‌ای اما برای توصیف خورشید و ماه، هیچ گاه دیر نیست خاصه از زبان آن که در التزام ارابه ران خورشید بوده و ماه بنی هاشم را هنگام گردیدن به دور خورشید وجود حسین،دیده است. بگو عقبه... بگو... و عقبه می‌گوید از چهار ماه اقامت کاروان حسین در مکه، شهر حرم امن الهی؛از چهار ماهی که پدرم دایم الطواف بود، گاه گرد خانه خدا می گشت و گاه دور وجود برادر و فرزندانش. وقتی از میزان احترام و ارادت پدرم به عمو زاده ها و دیگر کودکان همراه سخن می گوید، فارغ از مصایبی که در آن سفر بر کودکان رفته است،آشکارا به آنان حسادت می کنم.آخر چرا؟چرا از لذت همراهی با پدر در آن سفر محروم بوده‌ام؟آیا وجودم را مزاحم دانسته اند؟ آیا پدرم بیم آن داشته که در سفر آسیب ببینم؟نکند عمویم حسین به من و مادرم اجازه همراهی نداده باشد؟آیا ممکن نیست که خانواده مادرم با حضور ما در این سفر مخالفت کرده باشند؟وقتی از عقبه وسایر باز آمدگان از آن سفر می شنوم که پدرم چه اندازه مرا دوست می داشته و گاه از فرط دلتنگی،با چشمانی نمناک،نسیمی را که از سمت مدینه می‌وزیده، به بوی عطر نفس و پیراهن فرزند،می بوییده و استنشاق می کرده، شائبه بی مهری پدر از خاطرم زدوده می شود اما آن ((چرا))های دیگر کماکان پابرجاست. صبوری می کنم و انتظار می کشم تا شاید در ادامه کلام عقبه برای چراها و آیا های خود،پاسخی پیدا کنم.و عقبه که هنوز علت تغییر حال و دلیل آمدنش را نمی‌دانم، خود معمایی است شگفت. پس بگذار این موجود رازآمیز که خود کلید گنجینه اسرار است، سخن بگوید؛ و می‌گوید... کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شوق همراهی با پدرتان عباس، محدود به کودکان کاروان نبود، همه همراهان و از جمله غلامان و خادمان برای همراهی و ملازمت با او، از هم سبقت می جستند. گاه برای انجام یک خرید کوچک یا به سیاحت بردن یکی _دو تن از اطفال، لشکری از خدمه و خویشاوندان، آقای مان عباس را همراهی می‌کردند. همراهان علاوه بر بهره مندی از اکرام و هدایا که شیوه معمول و دائمی قمر بنی هاشم بود، هر بار با گنجینه ای گران سنگ از دانش و آگاهی باز می گشتند. کافی بود قدری به آن وجود شریف نزدیک باشی، آن گاه، صید مروارید از دریای کلام او بی هیچ زحمتی میسر می شد: ((مکه را می بینی سکینه جان؟ مثل یک هلال بزرگ، از شمال تا جنوب کشیده شده. انگار قوس پشتش را در مشرق به کوه ابوقبیس تکیه داده و دو نوک هلالش را مثل دو دست در مغرب، دور کمر کوه قعیقعان حلقه کرده. سیلاب های موسمی، معمولاً از سمت همین دو نوک هلال_که یکی شان به شعب ابوطالب می رسد _ به مکه سرازیر می شوند. قبلا همین سیلاب ها وارد کعبه می‌شد و گاه آن را تخریب می کرد. به همین خاطر در بازسازی کعبه، پایه خانه را بالا بردند و در ورودی خانه خدا را بالاتر از سطح زمین قرار دادند تا هنگام سیل، آب وارد کعبه نشود... هوا خیلی گرم است؟ نه؟ این راه را می بینی؟ از این راه دو منزل و یک راه دیگر سه منزل تا منطقه طائف فاصله است.طائف ییلاق تابستانی اهل مکه و جای سرسبز و خوش آب و هواست. معمولاً زمستان ها از فرط سرما و یخبندان قابل سکونت نیست. قبل از اسلام، چند کعبه دیگر هم در حجاز و سایر مناطق عربی بود که یکی از آنها در طائف قرار داشت و به آن ((خانه ربه)) می گفتند. در خانه ربه، بت ((لات)) نگهداری می شد و مثل کعبه پوششی از پارچه داشت. پس از اسلام به فرمان پیامبر، مغیرة بن شعبه خانه ربه را سوزاند و لات را نابود کرد. پدر و مولای مان علی نیز بت منات را از میان برد و از بتکده منات، دو شمشیر به غنیمت آورد که پیامبر خدا، یکی از آن دو شمشیر را که ذوالفقار نام گرفت، به مولای پرهیزگاران، علی بخشید... های برادرزاده شیرینم قاسم جان، بگذار پیشانی ات را ببوسم که چشمانت به وقت حیرت، مرا به یاد فرزندم عبیدالله می‌اندازد. حیرت کردی وقتی آن بازرگان گفت که پوست ((ابن‌آوی)) به شامی می برد؟ نگران نباش عمون جان. ((اب آوی)) نامی است که اعراب به کنایه بر روباه نهاده اند.هر یک از قبایل و عشایر عرب به حکم رسوم جاهلی، خود را به یکی از حیوانات منسوب می داشته اند و خود را به صفات مشخص آن حیوان متصف می دانسته‌اند؛ گروهی به کلب (سگ)، گروهی به اسد و فهد (شیر)، گروهی به قنفذ (خارپشت) و گروهی دیگر به قریش (اره ماهی) تشبیه و توسل می‌جستند. البته هرگز مجسمه یا بتی به شکل این حیوانات که نشان قبیله شان بود نمی‌ساختند و حتی غالباً از ذکر صریح نام آن حیوانات نیز پرهیز می‌کردند. به همین خاطر به کنایه، مارگزیده را ((سلیم)) می‌گفتند و شیر را ((ابوحارث)) و روباه را ((ابن‌آوی)) و کفتار را ((ام عامر)) و شترمرغ را((مجلم))... * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به محض بازگشت به اقامتگاه مان در مکه، کودکان با دست و دامانی پر از هدایا و خوراکی های خریداری شده. به آغوش مادران شان پر می کشیدند تا ضمن نشان دادن خریدهای شان، دانسته ها و آموخته های اخیر شان را نیز به رخ بکشند: _کجایی مادر جان؟ بیا ببین. دستبندم قشنگ نیست ؟این خلخال را هم عمویم عباس برایم خرید...تازه باز هم هست. ببین این مویز های طائف چقدر شیرین و خوشمزه است. زیاد است، شما هم بخورید.راستی آیا میدانستید نام واقعی و اصلی ((ابرهه))، ابراهیم بوده؟ آیا می دانستید جد مان عبدالمطلب، از همان وقت تولد و کودکی، تمام موهای سر و بدنش سفید بوده و به همین خاطر، نام او را ((شیبه)) یعنی پیر و سپیدمو گذاشته بودند؟ آیا خبر داشتید که... همسرم ((ملیکه)) که پیش‌تر کنیز و مولای مان حسین بن علی بود و بعد از شهادت ایشان، همراه با من، گاه در منزل بانو زینب و گاه در آستان آقای مان حسین خدمت می‌کرد، در این سفر نیز توفیق همراهی و خدمتگزاری داشت. او برایم گفت که روزی در خدمت بانو زینب، بانو ام کلثوم و بانو رباب بودم. وقتی اطفال با شادمانی از راه رسیدند و شروع به بازگویی آموخته های شان کردند، بانو رباب گفت:((در این سالها، آموخته ام که از دانش بی کران سرورم حسین، متعجب و شگفت‌زده نشوم چرا که دریافته ام که علم و دانایی ایشان همچون پدرشان امام علی و جدشان رسول خدا، لدنی و متصل به آبشخور الهی است. اما همواره از گستره دانش و میزان اطلاع و دانایی برادرشان عباس، شگفت زده می شوم چرا که می‌دانم این علم و آگاهی،نه حاصل اعجاز و اراده الهی، که محصول تلاش و مجاهده او در کسب علم و دانش است.)) با شنیدن این جملات، بانو زینب در تایید کلام بانو رباب، با لبخند فرمودند: حق داری رباب جان و این اعجاب و شگفتی، منحصر به ما و شما نیست. حتی پدرم که فرستاده خدا او را دروازه شهر علم می دانست، گاه از دانش و قوه درک و فراگیری برادر مان عباس، اظهار سرور و شگفتی می کرد. سالها پیش، زمانی که برادرم عباس، طفلی خورد سال بود، همراه با خواهر کوچکترم زینب صغری، بر دو زانوی پدرم نشسته بودند. پدرم که می خواست به عباس اعداد را بیاموزد، فرمود: عباس جان، پسرم، بگو ((یک)). عباس در حالی که با انگشت اشاره، آسمان را نشان می داد، گفت:((یک)). پدرم فرمود: آفرین پسرم. حال، بگو ((دو)). عباس خردسال، سر به زیر انداخت و سکوت کرد. پدرم فرمود: چرا ساکتی پسرم؟ عباس با زبان شیرین و کودکانه اش پاسخ داد: پدر جان، شرم دارم از این که با زبانی که با آن ((یک)) گفته‌ام و به یگانگی خدا اقرار کرده ام، ((دو)) بگویم. کاش بودید و برق تحسین و اعجاب را در چشمان پدرم می‌دیدید.پدرم عباس را در آغوش کشید و سراپایش را غرق بوسه کرد. آن گاه خطاب به من و ام البنین (که از شادی در پوست خود نمی گنجید) گفت :((ان العباس زق العلم زقا)):همانا عباس، به او دانش بسیار فراوان تغذیه شده است. ((زق))یعنی تغذیه جوجه پرنده توسط مادرش. پدرم علی می خواست بگوید که همان طور که جوجه پرنده از بدو تولد، با عصاره و شیره دانه ها تغذیه می شود، عباس نیز به فراوانی از چکیده علوم و معارف الهی و بشری، سیر و سیراب شده است. * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
... وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا (۲) وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا (3) ... و هر که از خدا پروا کند، خدا برای او راه برون رفتی [از مشکلات و تنگناها] قرار می‌دهد. (٢) و او را از جایی که گمان نمی‌برد روزی می‌دهد، و هر که بر خدا توکل کند، خدا برایش کافی است، خدا آنچه را که اراده کند به سرانجام می‌رساند، همانا خداوند برای هر چیز حد و اندازه‌ای قرار داده است. (٣) سوره طلاق، آیه 2 و 3
هدایت شده از ابرار
پیشنهاد می کنم بخوانید نذر که فقط سینه زنی و روضه گوش دادن و روضه رفتن نیست. کتاب خواندن برای شناخت راه امام حسین (علیه السلام ) هم یک نوع نذر یا عزاداری به حساب میاد. مهم نیست که چقدر در روضه ها برای ارباب اشک میریزی، مهم نیست چقدر سینه میزنی یا چقدر نذری میدی. مهم این که تو این دوماه چقدر ارباب رو شناختی و برای راهی که ارباب شروع کرده چندتا قدم برداشتی؟ قدم ها رو باید از خودمون شروع کنیم.... پس یاعلی.... بسم الله 🌸🌸🌸🌸👆👆👆 رمان داستان های از زبان اطرافیان قمربنی بنی هشم حضرت (علیه_السلام) است.به قلم با نثری روان و دل نشین در کانال تقدیم نگاه عزادارتان. 🌸🌸🌸🌸التماس دعا. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شعبان،رمضان،شوال و ذی القعده؛ تمامی این چهارماه رادرمکه بودیم.در طول این مدت،بیش از آنکه کاروان امام،میهمان مکه و ساکنانش باشد،مکیان میهمان خوان گسترده امام بودند. گروهی عقیده داشتند که بهتر است امام در شهر خدا و در کنار حرم امن الهی بماند.عده ای امام را به مهاجرت به یمن یا سرحدات غربی تشویق می‌کردند.برخی نیز معتقد بودند که امام درصورت هجرت به ایران،با حمایت و یاری ایرانیان که گرایشات علوی و شیعی دارند،پایگاهی امن برای محافظت از خاندان پیامبرو قیام در برابر حکام جورخواهد داشت. همزمان با آغازاین رایزنی ها،درست یک ماه بعد از ورودمان به مکه،روز دهم ماه رمضان،دو قاصدازکوفه با نام‌های عبدالله بن سبع همدانی و عبدالله بن وال که حامل دعوتنامه‌ای از جانب سلیمان بن صرد،مسیب بن نجبه، رفاعة بن شداد،حبیب بن مظاهر ودیگر شیعیان کوفه بودند،به خدمت امام آمدند.دو روز بعد،سه قاصددیگر از کوفه بانامهای قیس بن مسهر صیداوی،عبدالرحمن بن عبدالله کدان ارحبی و عمارةبن عبید سلولی با پنجاه و سه نامه که هرنامه ازجانب دویاسه نفربود،ازراه رسیدند. هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبدالله حنفی،دقیقاًبه فاصله دو روزبعد ازآن با دعوت نامه هایی ازدیگرکوفیان به مکه آمدند. درآن روزهای پایان بهاروآغازتابستان،گرمای معروف و کشنده مکه،روز به روز شدت می گرفت؛گرمای نفس گیروبیماری زایی که به اعتقادبسیاری از مجاوران حرم و اهالی مکه،پیامبر درباره آن فرموده است:(هر کس درمقابل گرمای مکه صبوری پیشه کند،دوزخ به اندازه صد سال راه از او دور و بهشت به اندازه دویست سال راه به او نزدیک میشود.)آری،در همین حرارت جانسوز بودکه دعوت نامه های کوفیان چون نسیمی خنک و روح بخش از جانب کوفه وزیدن گرفت: (اما بعد،همه جا سبز شده و میوه ها رسیده و چاه ها پرآب شده؛اگر خواهی،بیا که سپاه تو آماده است و سلام برتوباد.) نویسندگان این نامه شبث بن ربعی، حجاربن ابجر،یزیدبن حارث،یزیدبن رویم،عزرةبن قیس،عمر بن حجاج زبیدی و محمدبن عمیرتمیمی بودندکه بیشترشان سابقه خدمت و جنگ در سپاه امام علی را داشتند. چندی بعد،در کربلا،یکی از همین چند نفر[عمر و بن حجاج]،مامور بستن آب بر خیمه گاه حسین بود و دیگری[شبث بن ربعی]فرمانده پیاده نظام لشکر عمر بن سعد... * * * تابستان رو به پایان بود که نامه جناب مسلم بن عقیل،مبنی بر بیعت و همدلی مردم کوفه با امام،به مکه رسید.روز هشتم ذی الحجه _روز ترویه_ به امر امام از مکه خارج شدیم و به سمت کوفه حرکت کردیم. پیش ازحرکت،(عبدالله بن عباس)دو نوبت به زیارت امام آمد و خواست تا ایشان ازسفر به کوفه منصرف شوند؛بی وفایی مردم کوفه را نسبت به امیرالمومنین علی و امام حسن مجتبی یادآور شدوازایشان خواست که به جای کوفه،راهی یمن شوند و در صورت اصرار به سفر کوفه،لااقل زنان و کودکان را همراه با خود نبرند.اما امام به این سفر اصرار داشت. (عبدالله بن زبیر)نیز که به ظاهر قصد نصیحت و دلسوزی داشت، در کنار خانه خدا، خطاب به امام گفت:(ای پسر فاطمه،در مکه بمان تا مردم را بر تو فراهم کنم و از آنان برای تو بیعت بگیرم.) به خدا من خود آنجا بودم و دیدم که امام فرمود:(پدرم به من گفت: سالاری در مکه، حرمت کعبه را خواهد شکست.نمی خواهم که من، آن سالار باشم. به خدا اگر یک وجب بیرون از مسجد الحرام کشته شوم،برایم خواستنی تر است تا یک وجب داخل آن کشته شوم.به خدا اگر در سوراخ یکی از خزندگان باشم، بیرونم می کشند تا کار خود را انجام دهند.به خدا به من تعدی می‌کنند چنان که یهودان به روز شنبه تعدی کردند.) حتی بعد از خروج از مکه،با هرکس در میان راه مواجه شدیم. ما را از ادامه سفر نهی کرد.آنها که از جانب کوفه می‌آمدند، خطاب به امام می گفتند:( ای فرزند رسول خدا،دل های کوفیان با توست و شمشیرهایشان با بنی امیه.) حتی زمانی که در منزل (صفاح)با (فرزدق به غالب)شاعر برخوردیم،او نیز همین تعبیر را به کار برد و امام بر او سلام فرستاد.حقیقت آن که فرزدق، فرد خوشنامی نبود و من از این که امام چنان به گرمی و احترام با او مصاحبت فرمود،متعجب شدم.در همین تعجب و تردید بودم که دستان مهربان و گره گشای پدرتان عباس،به گرمی بر شانه ام نشست:(ابن سمعان! حتماً می‌دانی که در عصر جاهلی،برخی قبایل عرب از وجود دخترانشان شرم داشتند و بعضا آنها را زنده به گور می کردند.اما آیا خبر داشتی که در همان عصر،مردی به نام صعصعةبن ناجیه مجاشعی برای نجات جان هر کودک از زنده به گور شدن،به خانواده آن دختر،دو ماده شتر باردار و تیک شتر نر هدیه می کرد؟ آیا میدانستی که او به همین شیوه،دویست و هشتاد کودک بی گناه رااز مرگ نجات داد؟ فرزدق نواده صعصعة بن ناجیه است...) ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
پس کفایت کن از من شرّ خلق خودت را، ای احسان بخش! ای نیکوکار! ای نعمت بخش! ای عطا دِه! ای که معبودی جز تو نیست! منزّهی تو! به راستی من از ظالمانم. اجابت کردیم برایش و نجاتش دادیم از غمّ و همچنین نجات دهیم مؤمنان را، و رحمت کند خدا بر محمّد و آل پاک و پاکیزه‏اش!🤲🏼🤲🏼 🍀در پایان یک نکته کلیدی عرض کنم: ❌آسیب شناسی ایام : مواظب باشیم در دام خرافات گرفتار نشویم اعتدال را رعایت کنیم. به دستور و سفارشات روایات عمل کنیم تا از دام بلاها و شرور در امان باشیم.🍀 ☀️صدقه و قربانی، نماز، دعا، قرائت قرآن و از همه مهم تر ولایت پذیری خالصانه، فراموش نشود.✅
یا منوّر النور💞: 🔸بسم الله الرحمن الرحیم 🔸 ♦️ایام نحسات: ❇️ در مورد سعد و نحس بودن ایام چند سوال مطرح است: 1⃣ سعد و نحس بودن به چه معناست؟ 2⃣ آیا در قرآن ایام نحس و مبارک آمده است؟ 3⃣ آیا خداوند ایام را سعد یا نحس می آفریند؟ 4⃣ برای در امان ماندن از نحوست ایام چه کارهایی سفارش شده است؟ 🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅 👈 در پاسخ به سوال اول باید گفت: سعد و مبارک در لغت به معنای فرخندگی، خجستگی، خیر کثیر و خیر نافع است و در اصطلاح به معنای " فراهم شدن امور و مقدمات الهی برای رسیدن به خیر دنیوی و اخروی" می باشد. در مقابل سعد، نحوست قرار دارد که به معنای سرخ شدن افق است و به هر چیز شوم، گفته می شود. 🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷 👈 در پاسخ به سوال دوم اینکه خداوند متعال در دو مورد به "نحس بودن ایام" در قرآن تصریح فرموده است: آیه ۱۶ سوره مبارکه فصلت: " فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا صَرْصَرًا فِي أَيَّامٍ نَحِسَاتٍ لِنُذِيقَهُمْ عَذَابَ الْخِزْيِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَخْزَىٰ ۖ وَهُمْ لَا يُنْصَرُونَ" سرانجام تندبادی شدید و هول‌انگیز و سرد و سخت در روزهایی شوم و پرغبار بر آنها فرستادیم تا عذاب خوارکننده را در زندگی دنیا به آنها بچشانیم؛ و عذاب آخرت از آن هم خوارکننده‌تر است." و آیه19 سوره مبارکه قمر: إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا صَرْصَرًا فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ (ما تندباد وحشتناک و سردی را در یک روز شوم مستمر بر آنان فرستادیم.) و در مورد سعد و مبارک بودن ایام می فرماید:" إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ " (ما آن را در شبی پر برکت نازل کردیم) 🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹 👈 در پاسخ به سوال سوم که آیا خداوند برخی از ایام را نحس آفریده است؛ علامه طباطبایی (رضوان الله تعالی علیه) در تفسیر المیزان می نویسد: "ما نمی توانیم ثابت کنیم که فلان روز یا فلان زمان، سعد است یا نحس. اجزای زمان همانند یکدیگر و یکسان است و ما نمی‌توانیم به همه علل و اسباب که در رخ دادن حوادث و پدید آمدن کارها موثر است احاطه پیدا کنیم؛ مگر اینکه چرخش آن روز یا آن بخش از زمان علل و عواملی را که مقتضی خجستگی یا شومی آن است، برای ما آشکار کند." 📚 المیزان ذیل آیه شریفه ۱۹ قمر. بنابراین خداوند متعال ایام را "فی سته ایام" یکسان آفریده‌ است، ولکن به خاطر بعضی عملکردهای انسان، این ایام مبارک یا نحس می شود. "ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ" ایام مبارک مانند: یوم الله ۲۲بهمن که به سبب دستاوردهای مردم و انقلاب اسلامی این ایام مبارک شد و امام راحل فرمودند:"ایام الله ۲۲ بهمن " یا ایام ماه صفر که به دلیل رحلت خاتم الانبیاء پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم ) و شهادت سبط اکبر امام حسن مجتبی (علیه السلام) و مصائب عظیمی که به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) وارد شده است، این ایام را نحس شمرده اند. و چه بسا این عوامل و اسباب یا عوامل دیگری، سبب نحوست این ایام شده است. 🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹 👈 در مورد سوال چهارم توجه شما را به روایت جالبی در این مورد از امام حسن عسکری (علیه السلام) جلب می کنم: یکی از یاران امام حسن عسکری (علیه السلام) به نام سهل بن یعقوب می گوید: به امام عرض کردم: سرورم! بیشتر این ایام به خاطر نحوست و ترس هایی که دارند، مانع این می‌شود که انسان دنبال کارها و مقاصد خود برود، لطفاً برای پرهیز از این ترس ها و رفع نگرانی ها مرا راهنمایی کنید؛ حضرت به من فرمود: "ای سهل! همان ولایت ما برای شیعیان مایه امن و امان است؛ ولایتی که اگر با آن در اعماق دریا های ژرف و وسط بیابان های بیکران، میان درندگان و گرگ ها و دشمنان جنی و انسی قرار گیرند از ترس و وحشت های آنها ایمن خواهند بود؛ پس به خدای عزوجل اعتماد کن و ولایت خود را نسبت به امامان طاهر خویش، خالص گردان و آن‌گاه هر جا خواستی برو و هر چه خواستی بکن...." 📚 میزان الحکمه ج۹ص۴۴۹۵. و نیز در روایات برای دفع نحوست این ایام، دادن صدقه دادن و قربانی، نماز، قرائت قرآن و دعاهایی که وارد شده، سفارش شده است. مانند این دعا👇👇👇👇👇 ❇️یا شَدیدَ الْقُوی‏ وَیا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ یا عَزیزُ یا عَزیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنی‏ شَرَّ خَلْقِکَ یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی‏ کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ وَصَلَّی اللَّهُ عَلی‏ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ‏ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ! (مفاتیح الجنان، اعمال ماه صفر)❇️ ☀️ای سخت نیرو، و ای سختگیر! ای عزیز، ای عزیز، ای عزیز! خوارند از بزرگی‏ت همه خلقت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عقبة بن سمعان می گوید، منزل به منزل، از مکه تا ثعلبیه و زباله، آن جا که خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبدالله بن به بقطر _برادر شیری امام _ به آنان رسیده بود و از آن جا تا سه میلی قادسیه، محل تلاقی شان با سپاه حر بن یزید ریاحی. وقتی به صحرای طف و دشت نینوا می‌رسد، سکوت می کند و اجازه رفتن می خواهد. به پیرمرد حق میدهم که خسته باشد. خورشید ساعتی دیگر غروب می کند و این کبوتر جلد خانه عمویم حسین، می‌خواهد تا پیش از تاریکی به آشیانه بازگردد. امروز آخرین روز خدا نیست و نباید اصرار کنم که این پیر دیر زبان گشوده، تمام دانسته هایش را یکباره و یک روزه واگو کند. تنها برای دانستن پاسخ یک سوال بی تابم و به همین خاطر، بیش از آنکه عقبه حرکت کند، می پرسم:((ابن سمعان،نمی دانی چرا پدرم در آن سفر مرا همراه نبرد؟)) عقبه چنان که گویی سوال را در نیافته یا دچار بدفهمی شده، به استفام در من نگریست. توضیح دادم:(( آیا پدرم از این که من در آن سفر، مزاحم باشم یا صدمه ببینم، واهمه داشت؟ مگر اطفال دیگر همراه کاروان نبودند؟ چرا مرا همراه نبردند؟)) عقبه با تعجبی بیشتر، گفت:(( از همان بار اول متوجه سوال تان شدم ولی حیرتم از آن است که مگر به شما نگفته اند؟ مگر خبر ندارید؟)) _به من؟ نه. از چه چیزی خبر داشته باشم؟ اصلاً چه کسی باید به من می گفته؟ عقبه در حالی که حرکت می کرد، چنان که گویی نزدیک بوده پرده از راز مگوی بردارد، جویده و من من کنان گفت:((پدرتان... یعنی نمی دانم ولی حتماً به شما خواهند گفت.می ترسم دیر برسم. خدانگهدار آقاجان...)) با این پاسخ، سردرگم تر از پیش، مبهوت ایستادم و دور شدن عقبه را نظاره کردم. پدرم؟ چه چیزی را باید به من می گفته است؟ * * * در تاریک و روشن غروب، در کوچه های خاکی و خلوت، زن جوان، بی پناه و وحشت‌زده، نفس بریده و گریان می دود. گاه، بی رمق و درمانده، با چشمانی مضطرب و ملتمس، از ابتدا تا انتهای کوچه ها را به امید یافتن دری گشوده یا جوانمردی حامی می کاود ولی هر بار پیش از آنکه فرصت تکیه به دیوار پیدا کند، صدای زوزه شغال ای یا برق نگاه گرگی، او را به هروله وامی‌دارد... * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _برخیز پسرم، برخیز. بیدار شو. صدای مادربزرگ ام البنین است که بیدار می کند.چنان بی رمق و کوفته ام که پنداری از خواب چند هزار ساله بر می خیزم. _بیدار شو پسرم. بیا بیرون را ببین. چشم می مالم. دست مادر بزرگم از روزنی در سقف اتاق وارد می‌شود و دستم را می گیرد. _بیرون؟ مگر بیرون چه خبر است؟ _باید خودت ببینی... قیامت است. کودکی چهار_پنج ساله ام.مادر بزرگ دستم را می‌گیرد و به سبکی یک پر کاه، مرا از روزن بام، بالا می کشد. تندی نور که فرو می نشیند، خود را نه بر بام که در صحرای ناپیدا کران، در میان جماعتی بی شمار می بینم. با وحشت به دامان ام‌البنین می آویزم. _چه خبر است مادر بزرگ؟ _ گفتم که، قیامت است پسرم. آن جا را می بینی؟ به سمت جهت اشاره سر می گردانم. جایی بر بلندی، چهار مرد و یک زن، با جامه هایی از نور، در میان خیل فرشتگان ایستاده اند. همه ناخودآگاه در برابر شکوه و جلال و هیمنه آنان زانو می زنیم. در میان آن پنج نفر، چهره نورانی و لبخند مهربان عمویم حسین برایم آشناست. با ذوق زدگی، زیر گوش مادربزرگم نجوا می کنم: مادر جان! مادر جان! عمویم حسین هم آن جاست. مادربزرگم در حالی که اشک شوق از دیده پاک می کند، بر سرم دست می کشد: آری نازنینم ،اینان آل الله و اهل بیت پیامبر خدایند. آنگاه هر یک را با صفاتی شایسته، معرفی می‌کند. حال دیگران را می‌شناسم؛ پیامبر خدا، بانو فاطمه زهرا، پدربزرگم امیرمومنان علی و عموهایم حسن و حسین. فرشته ای پیش می آید: سلام بر شما بانو شما را می طلبند. همراه با مادر بزرگم که از شوق و نگرانی می لرزد و می گرید، پیش می رویم و پیش پای بانو فاطمه زهرا زانو میزنیم. مادر بزرگم ام البنین با اشتیاق بر دامان بانو بوسه می‌زند و گریان و لرز لرزان از شوق می گوید: سلام بانوی من، در زندگی افتخار کنیزی همسر و فرزندان تان را داشته ام و به فرزندانم آموخته ام که غلام و بلاگردان جگرگوشه های شما باشند.نکند کوتاهی کرده ام؟ مبادا یکی از فرزندان این کنیز تان در غلامی و جان نثاری برای آقای حسین، موجب روسیاهی ام شده باشد؟ نکند عباسم... به نام عباس که می رسد، چنان می گرید که کلامش نیمه‌کاره می‌ماند. به شنیدن نام عباس، همه می گریند؛ پیامبر، امیرمومنان، بانو فاطمه زهرا، عموهایم، تمام فرشتگان و حاضران صحرای محشر. دست نوازش بانو فاطمه به ام البنین آرامش می دهد. صدای پیامبر خدا را می شنویم:(( فاطمه جان، هنگام شفاعت گناهکاران امت است. به چه واسطه ای از خدای بزرگ برای گناهکاران آمرزش می طلبی؟ آیا واسطه ارزشمندی برای این رو ذخیره کرده‌ای؟)) فغان و استغاثه از جمعیت برمی‌خیزد و هرکس واسطه‌ی می‌انگیزد: _خدایا! قسمت می دهیم به فرق شکافته مولای مان علی... _بار الها! به جگر لخت لخت آقای مان حسن مجتبی... _به تن چاک چاک و گلوی بریده حسین... _به پهلوی شکسته... صدای بانو فاطمه زهرا در گوشها می پیچد، آنگاه که خطاب به فرشتگان می فرماید:(( نه عزیز ترین و ارجمند ترین ذخیره ام را بیاورید؛ دستان بریده پسرم عباس برای شفاعت عالمیان کافی است...)) * * * طفل چهار _پنج ساله ای که روی زانوی پدربزرگم. امام علی نشسته با شیرین زبانی می گوید: وقتی بزرگ شدم، همراه شما می جنگم و نمی گذارم هیچ کس شما را اذیت کند. _ فدایت شوم عباس جان. می دانم اما من تو را برای او ذخیره نهاده‌ام... جهت اشاره امیرمومنان را دنبال می کنم. عمویم حسین به تلخی لبخند می زند. * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عقبة بن سمعان با عجله می رود و من نفس زنان او را دنبال می‌کنم. _کمی آرامتر ابن سمعان. نفسم برید. _دیر می شود آقا جان. جا می مانیم. چیزی نمانده. داریم می رسیم. _باشد. به چشم. ولی کجا می خواهی بروی؟ مگر قرار نبود از کربلا برایم بگویی؟ _از کربلا؟ بگویم؟ کربلا که شنیدنی نیست آقای من. کربلا دیدنی است. _بسیار خوب. پس لااقل بگو چه شده که تغییر حال دادی؟ آیا اتفاقی رخ داده؟ _اتفاق؟! پس چه. مگر نمی بینید؟ به من هم اجازه همراهی داده‌اند؛ بعد از ده سال خواهش و زاری. تا این که دیشب دست به دامان پدرتان، مولای مان عباس شدم. عرض کردم: آقای من، شما سپاهسالار کاروان کربلا بودید. شفاعت و وساطت بفرمایید تا این بازمانده قافله، در آن سو نیز خدمتگزار شما و مولای مان حسین باشم. _پذیرفتند؟ _ آری که پذیرفتند. مگر می شود از درگاه حاجات، باب الحوائج، چیزی بخواهی و نومید باز گردی؟ در تمام این سال‌ها نیز اشتباه از من بود. اگر از همان ابتدا به پدرتان عباس التجا برده بودم، سالها پیش حاجت‌روا می‌شدم. برجا می ایستم. بغض گلویم را می فشارد و در دل با پدر گلایه می کنم: پدر جان، تو که قبله حاجات مردمانی، چگونه است که سوال فرزند خود را پاسخ نمی گویی؟ چرا در سفر کربلا، مرا با خود همراه نبردی؟ _مگر تا به حال از من پرسیده بودی؟ آه،این صدا آشنا ست. به سمت صدا بر می گردم.پدرم با آغوش باز و لبی خندان روبرویم ایستاده است. به سویش پر می کشم و در آغوش او، بی اختیار چون ابر بهار می گریم. می‌گریم و آب می شوم، کوچکتر و کوچکتر می شوم. حال، طفلی چهار _پنج ساله ام که بر زانوی پدر نشسته ام. برای پدر شیرین زبانی می کنم:(( مرا با خودتان به کربلا ببرید. من با همه آنها می جنگند و نمی گذارم کسی شما را اذیت کند.)) با انگشتان کوچکم، دستان مردانه پدر را سخت به سینه می فشارم و بر آنها بوسه می‌زنم. _نازنینم عبید الله، نمی‌دانی در آن سفر، چقدر دلتنگت بودم. گریه امانم نمی دهد: پس چرا مرا همراه نبردید؟ _می خواستم، اما... اما تو را برای او ذخیره نهاده‌ام. جهت اشاره پدر را دنبال می کنم، جایی در دوردست، نور در نور، نوری شدید بی آنکه چشم را بیازارد. _اما پدر جان، من که آن جا کسی را نمی بینم. _می دانم پسرم، تو او را نخواهی دید... بیا تا دلیلش را بدانی. * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با پدر، جایی بر بلندای شهری ناشناس ایستاده‌ایم و آمد و شد مردمان را نظاره می کنیم. جایی در خیابان اصلی شهر، مردم در اطراف سواری حلقه زده اند و با احترام، تعظیم و تکریمش می کنند و بر رکابش بوسه می زنند. ناگهان شاد و شکفته می شوم. _آنجا را ببینید پدرجان. من این سوار را می شناسم؛ پدر شما و پدربزرگ من، امیر مومنان علی! پدر، سرم را در آغوش می گیرد و می بوسد و به لبخند می گوید: آری پسرم، شبیه است. _ شبی هست؟! _آری فرزندم. نام این مرد حمزه است و به خاطر شباهتش به مولای مان علی، به او ((حمزه شبیه)) می گویند. خلیفه وقت (مامون) او را اعزاز و اکرام می‌کند و مردمی که ده‌ها سال بر فراز منابر و در نمازهای روزانه، لعن و صب امام شان علی را مستحب و گاه واجب می دانسته اند، امروز با تکریم این مرد که شبیه امیر مومنان است، از رفتار خود و پدران شان عذر می خواهند. می دانی این حمزه کیست؟ _ نه پدر جان. قبلاً او را ندیده ام. _ نباید هم دیده باشی چون هنوز به دنیا نیامده است. حمزه شبیه، نوه توست... * * * تاریکی غلبه کرده است و زوزه باد سرد که تا مغز استخوان نفوذ می‌کند، با زوزه گرگان و شغالان در آمیخته است. زن جوان نفس بریده و نومید در میانه کوچه ایستاده و راه به جایی نمی داند. _پدر جان، این زن کیست؟ چرا این قدر تنها و بی پناه است؟ _فرزندم، این بانو، مادر آخرین حلقه از سلسله امامت است؛ مادر قائم آل محمد. پس از شهادت همسرش، کارگزاران خلیفه وقت که می پندارند مهدی قائم هنوز به دنیا نیامده، می‌خواهند با کشتن این بانو، از ولادت آخرین امام جلوگیری کنند. هیچ‌یک از شیعیان، از ترس خلیفه، جرأت نمی کنند به این بانو پناه دهند. از انتهای کوچه نور دو مشعل نزدیک می شود. با نزدیکتر شدن شان، در زیر نور مشعل، می‌توان چهره یک مرد با کنیز و غلام همراهش را تشخیص داد. زن جوان از ترس، پشت به دیوار می نهد و دستانش را حایل صورت می کند و شانه هایش از وحشت و سرما، آشکارا می لرزد. مرد که به نزدیکی زن جوان رسیده، به سخن در می آید: _خدا مرا ببخشد بانوی من، بیم نکنید. آسوده خاطر باشید، در امانید. کنیز همراه، بالاپوش گرمی را که به همراه دارد، با احترام و مهربانی بر شانه زن جوان قرار می دهد و او را یاری می کند تا برخیزد. _از امروز، خانه من متعلق به شما و فرزند ارجمند شماست. مطمئن باشید که تا من زنده‌ام، به شما آسیبی نخواهد رسید. بفرمایید بانوی من. بانوی جوان در حالی که با کمک کنیز حرکت می‌کند، می‌گوید: ممنونم برادر... اما شما کیستید؟ _غریبه نیستم بانو. مرا برای شما و فرزند گرامی تان ذخیره نهاده اند. من محمد بن علی بن حمزه شبیه بن حسن بن عبیدالله بن عباس بن علی هستم... گرمای نفس پدر را حس می کنم که در گوشم نجوا می کند: حال دانستی که چرا در کربلا نبودی؟... * * * در کلبه نخلستان، چشم از خواب می گشایم. پس از نماز صبح، سرمست و مبهوت از خواب دوشین، پا در رکاب می کنم و به سرعت خود را به مدینه می رسانم. می خواهم پیش از هر کس، عقبة بن سمعان را به شنیدن و تعبیر خواب شیرین خود مهمان کنم. دیر رسیده‌ام. ابن سمعان سحرگاه دیشب، چشم از جهان فرو بسته است. همسرش ملکیه به گریه می گوید: عقبه در واپسین لحظات، مکرر می گفت: به مولا زاده‌ام عبیدالله بگو ((کربلا دیدنی است))... (( پایان )) کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃💚 [ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ رو دستت مهربون نیست،مهربون... ] سورہ اعراف | آیہ ۱۵۱ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا كنيد شهید "باشيم" نه اينكه فقط شهید "بشويم"... اصلا تا شهید نباشيم، شهید نمي شويم. تا حالا فكر كرده ايد، پشت بعضي دعاهاي شهادت، يك جور فرار از كار و تكليف است. سريع شهید شويم تا راحت شويم! اما ... دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عمر شهید باشيم. مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده ای برای ما... مثلاً هشتاد سال شهید باشیم ...!!!! شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه مي شود تا شهید هم "بشويم". ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
برای آنهای که رمان را مطالعه کردند: نمی دانم کتاب را مطالعه کردید یا نه ولی با مطالعه هر دو کتاب دانستم که شهید کسی هست که الگوی او در عمل عباس ابن علی باشد. کاش ما هم ابراهیم حضرت عباس (علیه السلام ) باشیم.🤲 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍مرد انگلیسی گفت «شما خیلی غیر واقع بینانه با مسائل برخورد می‌كنید. این طور جلو بروید تحریم می‌شوید». بهشتی گفت: «انقلاب ما انقلاب آرمان‌ها است نه تسلیم به واقعیت‌ها. همان نان و پنیر برایمان كافی است». برگرفتہ از کتاب صد و ده دقیقہ تا بهشت📗 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❤️ داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. 🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی 📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است! امید به این که ما هم ادامه دهنده راه شهدا باشیم. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯