.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ310🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
دستانم را درهم گره کردم و عمودی بالا کشیدم. استخوانهایم با تلق و تولوقی، سرجایشان برگشتند. کیفم را دست گرفتم و سرپا شدم. چادر و روسری کج شدهام را صاف کردم.
_خوبم؟
سرش را تکان داد و راه خروج را پیش گرفت.
_یه اتوبوس معطلته خانم خانما.
دنبالش راه افتادم. خسته نباشیدی به شوفری گفتم و از پلهها پایین رفتم. حاجآقا و مرد غریبه، پایین اتوبوس منتظر بودند و باقی خانمها. شرمنده لب گزیدم و کنار مرضیه ایستادم.
_سلام ببخشید.
حاجآقا با خوشرویی جوابم را داد. کریر چهارقلوها دست دوتا خانمها بود که مرضیه سریع از دستشان گرفت. فاطمه و زهرا را هم من دست گرفتم.
_ببخشید تو زحمت افتادین مریمخانم! شرمنده.
خانمی که کریرها را نگه داشته بود، رویش را با چادر گرفت و جواب مرضیه را داد:
_نه خواهش میکنم، اینا که سنگینی ندارن. خدا براتون حفظشون کنه.
مرضیه باز تشکر کرد که حاجآقا با بسماللهی حرفش را شروع کرد.
_بسماللهالرحمنالرحیم، خواهران گرامی توجه کنید! انشاالله قراره این دو روز در این حسینیه ساکن باشیم. یک ساعت دیگه قراره حرم بریم و برای نماز مغرب اونجا هستیم. شام رو هم ساعت نه...
چشمم به فاطمه افتاد. پلکهای نازک و ظریفش را با ناز باز کرده بود. تیلههای سیاهش را دور گرداند و از اوضاع باخبر شد. کنجکاویاش به مرضیه رفته بود و تیلههایش به رادین.
_خب پس انشاالله که سفر پر برکت و پر از معرفتی داشته باشید. بفرمایید داخل برای استراحت.
دنبال جمعیت داخل رفتیم که مرضیه راهش را سمت همسرش کج کرد. داخل رفتم و گذاشتم تنها باشند. خم شدم و کفشم را برداشتم. داخل جا کفشی گذاشتم که مرضیه هم رسید.
_چه زود رفتی.
چشمکی برایش زدم.
_مزاحم خلوتتون نشدم.
خندید و گونههایش رنگ گرفت. برعکس رادینی که حسابی پررو و سوءاستفادهگر بود، مرضیه خجالتی بود...
_چه خلوتی؟
وقتی آقای محسنی اونجاس.
بچهها را دست گرفتم و قدمی سمت در برداشتم.
_فامیلیش محسنیه؟
_هوم. مسئول بسیج مسجده.
داخل رفتیم. هر کسی گوشهای افتاده بود. مسنها پایشان را دراز کرده و میمالیدن. جوانها هم نرسیده، پای گوشی، مشغول خبررسانی بودند!
کنجی از حسینیه سکنا گرفتیم. همین که بچهها را زمین گذاشتم، در پیامی کوتاه برای رادین تایپ کردم.
"سلام عزیزدلم، رسیدم."
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ311🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
"رادین"
با دیدن پیامش، خاطر جمع شدم و خیالم راحت شد. گوشی را روی داشبورد انداختم و منتظر بیتا نشستم. امروز اگر همه چیز خوب پیش میرفت، میتوانستم از زندگیام محوش کنم.
روی فرمان ضرب گرفتم که در ماشین باز شد و قبل از ورودش، عطرش پیچید. مانتوی قرمز جلو بازش را در دست جمع کرده بود و یک طرفی در ماشین نشست. صورت هفت قلم آرایشش را سمتم چرخاند.
_سلام رادینخان. احوال شما؟
دهانم کج شد. چشمانم را بیمیل رویش گرداندم.
_سلام. کجا بریم؟
صورتش جمع شد.
_چه بیذوق! اینبار نوبت توئه بگی کجا. خانمتم که رفته، راحت میشه رفت کار خلافی.
چشمم گرد شد. او از کجا میدانست. خندید و مثل همیشه دستانش را، لوس جلوی دهانش گذاشت. خندهاش صدای ارّه برقی میداد.
_اونجوری نکن قیافهتو. منم منبع خبری خودمو دارم...
دندانِ ساییدهام را پشت لبهای چفت شدهام پنهان کردم. استارت زدم و راه افتادم. سمت خانه مجردی اتابک رفتم. قرار بود بلایی به سرش بیاورم که آن سرش ناپیدا!
جلوی در خانه که ماشین را خاموش کردم، بیتا سوتی بلند بالا کشید. ابرو بالا انداخت و شیطون خندید.
_توی غیاب همسرگرام، دوست دختر سابقتو اوردی یه خونهٔ خالی؟
خیلی عوضی رادین!
قهقهه زد و صدایش را به در و دیوار ماشین کوبید. دستگیرهٔ ماشین را کشیدم و با کنایه برایش لب زدم.
_حالا از کجا معلوم خالیه؟!
از ماشین پیاده شدم. بیتا هم به تبعیت از من، پیاده شد. کلید انداختم و در را باز کردم. کنار ایستادم تا بیتا وارد شود. با چشمان برقزده، جلو افتاد و داخل رفت.
_چه جنتلمن!
پوزخندی در دلم زدم.
اینکارو میکنم که یه وقت در نری!
در را پشت سر بستم و داخل رفتم. دکمهٔ آسانسور را زدم و طبقهٔ آخر.
بیتا در آینه درحال مرتب کردن چتریهایش بود و گوشهٔ لبش را که رژ پخش شده بود، با انگشت کوچکیاش گرفت.
در آسانسور باز شد که بیرون رفت و من هم دنبالش. سمت واحد اتابک رفتم و درش را باز کردم.
بیتا با لبی خندان داخل رفت که پشت سرش در را بستم. با دیدن خانه و افرادش، لبخند از لبش پر زد و بهت و ترس در نگاهش نشست.
متحیر برگشت طرفم.
_رادین!
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ312🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
'زائرِقم'
پنچههایم را به شبکههای ضریح چنگ کردم و دخیل بستم. عطش برای زیارت، مجال نداد که منتظر بقیه بمانم. به مرضیه گفتم و خودم را تنهایی مهمان خانم کردم.
دوست داشتم رادین هم از این فضا سهمی ببرد. جواب پیامم را نداد، شاید زنگ بزنم جواب بدهد!
شمارهاش را گرفتم و همانطور دخیل بسته، گوشی را کنار گوشم گذاشتم. بوق اول و دوم خورد و سومی قطع شد.
تماسم را رد کرده بود....
گوشی را پایین آوردم و سوالی خیره شدم. لب گزیدم. بیخودی دلم شکست. نگاهم به صفحه بود که پیامش رسید.
"شرکتم، جلسهم طول کشیده"
بد موقع زنگ زدم. حق داشت!
ببخشیدی تایپ کردم و به مامان و بقیه زنگ زدم. نمیدانم چرا دلم شور افتاده بود.
تکتک زنگ زدم و جلوی ضریح گرفتم تا سلام بدهند. به سرم زد به فرشته هم زنگ بزنم. مُسکن خوبی برای این حال مشوشم بود.
تماس گرفتم که مثل همیشه سرحال و بشاش جواب داد:
_اشتباه زنگ نزدی؟ من رادین نیستما!
خندهای کردم و بیشعوری نثارش.
_بهت خوبی نیومده نه؟ سلام!
بانمک جواب سلامم را داد:
_سلام بر تو ای زائر! احوالات شریف؟
_ممنون، تو خوبی؟ چیکار میکنی با رئیس بداخلاق ما؟
لحنش را متاسف و شوخ کرد:
_هیچ، اتفاقا از وقتی تو رفتی عزلتنشین شده رویت نکردیمش.
نفهمید چه آشوبی در دلم انداخت.
_رادین امروز کلا شرکت نبود؟
_نبابا، من درو بستم.
باقی حرفهایش را نشنیدم. گوشهایم زنگ میزد. نفهمیدم چطور مکالمه را تمام کردم و خداحافظی.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ313🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
حالم خوب نبود.
چرا رادین باید دروغ بگه؟
یک لحظه در ذهنم آمد؛ نکنه حرف بیتا درست بوده باشه؟
سرم گیج میرفت. حالت تهوع بهم دست داد. شک مثل خوره به جانم افتاد. زندگیم روی هوا بود. چرا رادین این کار را کرد؟
چی کم داشتیم؟
حرفهایش؛ عشقش؛ همه دروغ بود؟
لبم را زیر دندان چلاندم. نمیخواستم باور کنم. دنیای دور سرم میچرخید. نفسم تنگ شد و پای شبکههای ضریح زانو زدم. اشکم لیز خورد و از تیغهٔ بینیام پایین ریخت. چشمهایم تار و سیاه میدید.
خادمی کنارم نشست و دست روی شانهام گذاشت.
_خانم؟ خوبی؟
گنگ میشنیدم. گنگ میدیدم. زبانم نچرخید و فقط پلکهایم در هیاهوی جمعیت روی هم افتاد.
.
.
از اتوبوس پیاده شدم و نگاه بیحالم را اطرافم گرداندم. خبری از رادین نبود. این چند روز برایم مثل کابوس بود!
سخت و جانکاه!
رادین فردای آن روز تماس گرفت. شاد سرحال، مثل همیشه...
شاید کنار بیتا بودن...
سرم را به طرفین تکان دادم. نمیخواستم باور کنم، باور این قضیه مساوی با نابودی احساسات و زندگی و آرزوهایم بود. نمیخواستم، نمیخواستم....
حداقل نه تا وقتی که از زبان رادین بشنوم!
_بهتری بانو؟
صدای مرضیه، من را از افکارم بیرون کشید. لبخند خسته زدم.
_آره آبجی!
پشت کمرم دست کشید و مهربانانه گفت:
_مراقب خودت باش! جون رادین بهت وصله، داداشمو کلهپا نکنی!
نمیدانم چرا خوشحال نشدم. لبخند نزدم. محض سیاست، مثلا خجول خندیدم.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ314🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
نگاهش را گرفت و باز اطراف چرخاند. یعنی رادین دنبالش نیامده بود؟
این سوال را مرضیه پرسید:
_کو این داداش دلباختهٔ ما؟ نیومده؟
مجبور شدم توجیه کنم. بیشتر ماستمالی کردم:
_فکر کنم تو شرکت گیر کرده. این چند وقت خیلی شلوغه.
مرضیه منظوردار خندید و محمد کوچولو را بالا و پایین کرد.
_بذا الان محمدحسن میاد، میرسونیمت.
وسط حرفش پریدم و سریع گفتم:
_نهنه مزاحم شما نمیشم. برید خونه خستهاید بچههام اذیتن.
اخمی کرد و بانمک گفت:
_تخلف از دستور خواهر شوهر؟
میرسونیم دیگه!
ترسیدم ادامه بدهم و ناراحت شود، برای همین کوتاه آمدم و قبول کردم:
_شرمنده توروخدا.
بینیاش را چین داد.
_چقد تعارفی شدی! اِ بیا اومد.
چشمم سمتی رفت که نشان کرده بود. حاجآقا ماشین را کنار جدول پارک کرد. داخل پارکینگ همینجا گذاشته بود که موقع برگشت مرضیه و بچهها اذیت نشوند.
_بیا بریم.
حرف گوشکن دنبالش راه افتادم. حاجآقا در را برای مرضیه باز کرد که لبخند عاشقانهٔ مرضیه را هدیه گرفت.
با شرمندگی سوار شدم و گفتم:
_ببخشید مزاحم شدم.
جای حاجآقا، مرضیه با اخم برگشت و ساکتم کرد. محمد دست مرضیه بود و سهتای دیگر، کنار من توی کریر. فاطمه شستش را میمکید و زهرا چشمهای کوچکش را میمالید. علی هم با تیلههای مشکیاش ماشین را وجب میکرد. شیرینهای دوستداشتنی.
محو بچهها شده بودم که رسیدیم. رو به مرضیه و حاجآقا تعارف زدم:
_بفرمایید تو.
مرضیه همانطور که محمد، به روسریش چنگ میزد و بهم میریخت، خوشرو جواب داد:
_باشه یه وقت دیگه، الان خسته راهی.
_ایبابا، بد میشه که. آبی چایی.
_قربان؛ به رادین سلام برسون.
رو به هر دو تشکر کردم و با دستگرفتن ساکم، پیاده شدم.
_ممنون رسوندیم، جبران کنم. خدانگهدار.
حاجآقا بوقی زد و ماشین را از کوچه بیرون برد. نفسی گرفتم و چرخیدم. ماشین رادین داخل بود. پس چرا...
کلید انداختم و در را باز کردم که با صحنهٔ روبه رویم...
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ315🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
کلید انداختم و در را باز کردم که با صحنهٔ رو به رویم، دهانم باز ماند و نفسم رفت. رادین با حلقه گلی ایستاده وسط حیاط و بنر بزرگی بالای خانه زده بود.
"عزیزدلم، زیارتت قبول"
انتظار هر چیزی را داشتم، جز این!
رادین استاد غافلگیری بود. زبانم بند آمد و نصفه نیمه اسمش ادا شد:
_راد...
چند قدم جلو آمد. با حلقهٔ گل و لبخند جذاب. مقابل ایستاد و گل را دور گردنم انداخت. مجال نداد حرفی بزنم، دستانش را باز کرد و من را تنگ بغل گرفت.
عطر تنم را نفس کشید و زیر گوشم پچ زد:
_خوش اومدی عطر و بوی زندگیم!
میتوانستم اشک بریزم؟
میتوانستم تمام خیالات این چند روز را فراموش کنم؟
چقدر در برابرش ضعیف و رام بودم!
حس حماقت بهم دست داده بود، حماقتی شیرین!
فینفین کردم و دستم را دورش حلقه کردم. حجم مردانهاش در آغوشم جا نمیشد.
دلبرانه اسمش را نجوا کردم:
_رادین!
پژواک صدایش در گوشم نرم و گرم پیچید:
_جانِ دل رادین؟
سکوت کردم، وقتی با این لفظ میگفت میتوانستم حرفی بزنم؟!
کوتاه گفتم:
_ممنونم!
دل کند و از آغوشم جدا شد. راست ایستاد و به صورتم خیره شد. زیر پلکم دست کشید و اشکهایم را چید. تشنه، از پیشانیام بوسهای گرفت. طولانی و پر از دلتنگی...
کدام واقعی بود؟
دروغش؛ عکسها و حرفهای بیتا؛
یا این بوسه و نگاه عطشانش؟
گیج بودم که به حرف آمد:
_خب دیگه فیلم هندی بسه، بیا داخل ببین آقات چه کرده!
چشمکی زد و ادامه داد:
_سبا رو دیوونه کرده!
دستم را گرفت و طرف خانه کشید که سر جایم ایستادم. باید این دل چرک مرده را تمیز میکردم. سرش را برگرداند و سوالی خیرهام شد.
زبان تَر کردم و لطیف پرسیدم:
_چرا وقتی بهت زنگ زدم، بهم دروغ گفتی؟
چشمانش گرد شد و متعجب نگاهم کرد:
_کِی؟! کِی زنگ زدی که درو...
انگار یادش آمد. دستم را ول کرد و روی پیشانیاش را خاراند. چهرهاش جدی شد و از سرمستی چند لحظه پیش خبری نبود.
_از کجا فهمیدی دروغ گفتم؟
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ316🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
به دروغگوییش اعتراف کرد. چند لحظه مکث کرد و بعد پوزخندی زد:
_هان، فرشته.
فهمید از کجا خبر گرفتم. مظلوم پرسیدم:
_رادین اتفاقی افتاده که ازم مخفی میکنی؟
هوفی کرد. آمادهٔ حرف زدن بود. از کنارم رد شد و در باز ماندهٔ خانه را بست. بعد برگشت و دستم را کشید. من را سمت حوض کشاند و لبهٔ آن نشاند.
_تو نبودی یه کار نیمه تمومو تموم کردم!
مشتاق و مضطراب خیرهاش شدم.
_خب؟
نفسی گرفت و لبخند کجی زد:
_طولانیه...
_تا صبح وقت دارم!
خندید و تعریف کرد...
•••
چندروزپیش...
'رادین'
بیتا ترسیده به من نگاه میکرد و اوضاع را درک نمیکرد. نیشخند زدم و قدمی جلوتر رفتم.
_چیشد عزیزم؟ مهمونا رو دوست نداشتی؟ بچههای خوبین فقط یکم عصبی و وحشیان. اونم چیزی نیس تو قبلا از پسشون براومدی، حالام میتونی!!
از تیلههایش، آتش زبانه میکشید. قدمی به عقب برداشت.
_لعنتی! نقشهت از اول همین بود آره؟!
خودم را متعجب نشان دادم و تکرار کردم:
_نقشه؟ کدوم نقشه؟ مگه همون مهمونی که میخواستی نیس؟
همونایی که باهاشون بودی! آها...بینتون بهم خورده؟ چرا؟ چون تا تونستی تیغشون زدی و وقتی که کارت تموم شد رفتی سراغ سوژههای دیگه؟
به دیوار چسبید. جریتر شدم. جلو رفتم و با فاصلهٔ بند انگشتی با آن.
_فکر نمیکردی اینطوری گیر بیفتی زرنگ خان؟ آره؟ فکر پاشیدن زندگی منو شرکتمو داشتی آره؟
ترسیده بود و چشمانش دو دو میزد. در آن لحظه احساسم را سر بریده بود و عواطفم را چال کرده بودم!
انقدر به من ضربه زده بود که ذرهای دلم به حالش نمیسوخت!
_حالت از خودت بهم نمیخوره؟
واسهٔ چندرغاز خودتو فروختی؟ واسه تیغ زدن و خالی کردن طرف عزت و شرفت رو فروختی؟!
چانهاش لرزید.
_رادین! قرارمون این نبود...
عقب کشیدم و دستم را روی پیشانی گذاشتم.
_آها...قرار! قرار تو و قهاری این بود که شرکتو از چنگم در بیاری آره؟!
یه درسی بهت بدم بیتا که تا عمر داری یادت نره...
کنار کشیدم که یکی از بچه سمت بیتا حمله کرد.
_تو آسمونا دنبالت میگشتم! رو زمین پیدات کردم که...
بیتا جیغ زد و کیفش را به صورتش کوبید. خودش را سمت در کشید که یکی دیگر سریع جلویش را گرفت.
_کجا خوشگله؟ هستیم خدمتتون!
اسمم را صدا میزد و طلب بخشش میکرد.
_رادین! غلط کردم. منو از دست اینا نجات بده...رادین!!
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
-قِصههاۍِآئینه'
. ✻﷽✻ #دیو_و_پری🧚🏻♀ #برگ316🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• به دروغگوییش اعتراف کرد. چند ل
هووووف....
نفسها آزاد😅😂
یه تحلیل و نظردهی داشته باشیم؟😉❤️👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17279052122907