eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
731 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
213 ویدیو
21 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ما چقدر در مبارزه با انحراف یهود کار اساسی و بنیادین می‌کنیم؟ انحرافی که اکنون بشر را با جعل اسرائیل به بازی گرفته است. 🔆لااقل برای حفاظت از مبارزان، روشنگران و پرچمداران این مبارزه‌ی سخت و پر رمز و راز صدقه بدهیم و کنیم تا آنان را مظلومانه و غریبانه از دست ندهیم. 🔅یا هر کار خیر دیگری که در توان داریم؛ وقف فرهنگی، وقف برای جهاد تبیین و ... 🌍 فی‌الواقع: شهید فرج‌نژاد، شهید دشتی، شهید سلحشور، شهید طالب‌زاده و ... @HOWZAVIAN
. 🔖عید رهاشدن از «من» ✍آمنه عسکری منفرد اهل حنیف از ابراهیم آموخت که باید از هرآنچه غیر توست بگذرد، بگذرد و قربانی کند، بگذرد و دل به تو بسپارد، بگذرد تا تو بگذری، بگذرد تا «تو» را، تنها «تو» را به دست آورد. و اینک من آمده‌ام تا هر آنچه غیر تو در وجودم هست، ذبح کنم. آیا قبولم می‌کنی؟ آمده‌ام تا مَنیّت‌هایم را ذبح کنم، اصلا آمده‌ام تا تمامِ «من» را پیشِ پایِ «تو» قربانی کنم تا پاکیزه شوم، تنها «تو» بمانی، تا پاکیزه بمانم، تا خریدارم شوی. @AFKAREHOWZAVI
. بت‌شکنی که ابلیس‌شکن شد ✍زینب نجیب خواب و رؤیای انبیای الهی صادقه است یعنی شیطان بدان راه ندارد. وقتی ابراهیم(علیه‌السلام) در سه شب رؤیای ذبح اسماعیل را مشاهده کرد؛ دانست به او مأموریتی محول شده است که بسیار سخت و دشوار می‌نماید. ابراهیم (علیه‌السلام) در یک دو راهی بسیار پرخطر قرار گرفت، اکنون وقت انتخاب است، کدام را انتخاب کند، امر خدا را یا امر نفس را، او که همیشه امر خدا را بر وجود خود حاکم کرده بود، در اینجا نیز چنین می‌کند. گرچه ابلیس، سر راهش بی‌امان وسوسه می‌کرد تا به او القا کند که این خواب، خواب شیطانی است و یا از عقل دور است اما ابراهیم توجهی نمی‌کرد. هرچه شیطان پیش گوشش زمزمه می‌کرد که چطور می‌شود، فردی جوانش را بُکُشد و یا بی‌دلیل انسانی را به قتل برساند، به‌سویش سنگ می‌انداخت. آری، مگر قتل نفس نیست؟ مگر این نزد خدا گناهی‌ نابخشودنی نیست؟ ابراهیم می‌دانست که معصیت یعنی نافرمانی از خدا. از سوی دیگر در عالم رؤیا به او امر شده بود که چنین کند. بنابراین آن روز، اطاعت از خدا در ذبح اسماعیل و عدم اطاعت از خدا، فرار از ذبح او بود. و  این تکلیفی شد بر گردن ابراهیم، اسماعیل و هاجر. ابراهیم، پروردگار هستی و حکمت‌هایش را خوب می‌شناخت او سال‌ها در چنین مکتبی رشد کرده بود و در طوفان‌های سهمگین همچون درختی ریشه‌دار استوار ایستاده بود. او حتم داشت که اوامر خدا حیات‌بخش است نه نابودکننده. او فهمیده بود که بُعد دیگری از ابعاد وجودیش در بوته آزمایش محک خواهد خورد.  و این‌چنین شد که ابراهیم(علیه‌السلام) این بت‌شکن تاریخ، اکنون ابلیس‌شکن شد، جهاد اکبر کرد، و با تصمیمی قاطع آماده قربانی کردن اسماعیل شد. آری، حکمتش همین بود. او این بار عملش نبود که به کوره‌های گداخته‌ی آزمون، امتحان می‌شد بلکه خداوند این بار اراده‌ی او را در ذبح محبوب‌ترینش هدف قرار داده بود و این سخت‌ترین آزمون برای رسیدن به مقام امامت بود. و چه زیبا بود وقتی ابراهیم در این آزمون نیز همچون گذشته تسلیم اراده‌ی حق گشت درحالی‌که از اسرار الهی در پس پرده آگاهی نداشت. او آمادگی خویش را یک‌بار دیگر دریکی دیگر از دشوارترین مراحل فریاد زد. شاید در ظاهر، فرمان خدا، ذبح محبوب‌ترینِ انسان یا قربانی کردن عزیزترین باشد یا حتی در نگاه مادی، امر به یک گناه کبیره اما در اصل، ذبحِ نفسِ انسان در برابر عظمت خدا بود. ابراهیم باید نفس خود را قربانی می‌کرد. و ابراهیم چنین کرد ، برای باری دیگر پرهیزکار نام گرفت و به مرتبه‌ای بالاتر راه یافت. @AFKAREHOWZAVI
1⃣ «دوباره دست او...» نجمه صالحی، سردبیر تحریریه‌ی بانو مجتهده‌ی امین انگار دامن زمان بر روی زمین، کش آمده بود و سایه شترها در داغی هوا به رقص! تا آن روز، تاریخ، این تصاویر را به خود ندیده بود و بعد از آن هم ندید! همه را به ایستادن دعوت کرده بود، آن‌هایی که پیش رفته بودند، بازگشتند و جامانده‌ها به او ملحق شدند! منتظر بودند تا سخنان‌مهم این مرد‌ بزرگ را بشنوند، تا از یمن ولایت، جان و دلشان تطهیر شود، تا راه را گم نکنند! دست او را در دست گرفت تا غدیر شود ندای آزادی! دست پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم در دست مولود کعبه بود! البته اولین بار هم نبود، بارها علی، وصی او معرفی شده بود، اولین بار در دعوت خویشان بود!‌ بارها و بارها تکرار کرده بود، اما این بار خواست اتمام حجت کند! پس دست در دست او، با صدای بلند گفت: او ست مردم، بعد از من امام! «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» ☘الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ☘ @AFKAREHOWZAVI
. "خانه رویایی و قلم" ✍نرگس سلیمانی کار ثابت در برنامه روزانه آن روزها، دیدن صورتم در آينه بود، ظاهر شدن جوش‌ها یکی پس از دیگری خبر از ورودم به دنیای جدید نوجوانی می‌داد. من مثل همه‌ی نوجوان‌هایی که در دنیای واقعی آنها را می‌شناختم یا در دل رمان‌های خواهرم آنها را شناخته بودم، همان کتاب‌هایی که مخفیانه از جعبه درشان می‌آوردم و می‌خواندم؛ درگیر بحران هویت و ده‌ها بحران دیگر شده بودم! هرصبح به سختی خودم را از بهترین نقطه‌ی زمین یعنی رختخوابم بلند می‌کردم و راهی مدرسه می‌شدم. خستگی باعث شده بود، خواب نشسته در صف برنامه صبحگاهی در مدرسه، برایم حکم خواب در رختخواب گرم خانه‌مان را داشته باشد؛ اما آن روز شنیدن صحبت‌های مدیرمدرسه، خواب را ازچشمانم پراند! خانم مدیر در مورد اتفاقات حج خونین ۶۶ صحبت می‌کرد و لحظه لحظه ترس و تعجب من بیشتر می‌شد. اتفاقات حادثه منای آن سال‌ها و این خاطره‌گویی مدیر مدرسه، سبب شده بود، هیچ وقت دلم نخواهد به مکه بروم در دنیای نوجوانی‌ای که هنوز شجاعتم از دل ترس کودکی بیرون نیامده بود، هیچ رویایی از کعبه در ذهنم نسازم. کنجکاوی درونی‌ام که سرک کشیدن به جعبه کتاب‌های خواهرم را به همراه داشت مرا برای یافتن هر آنچه که نشانی از نام و یا نام خانوادگی‌ام در آن بود، کنجکاوتر می‌کرد و همین موضوع، سبب آشنایی من با کتاب" اقای سلیمان می‌شود، من بخوابم" شد، با سیر عاشقانه کتاب در ذهنم داستان عاشقانه ساختم و وقتی رسیدم به صفحه‌ای که "روحانی از ما می‌خواهد که به شکرانه سعادتی که نصیب‌مان شده است سجده شکر به‌جا آوریم، همه به سجده می‌افتیم روحانی می‌گوید می‌دانید کجا هستید و بعد صدای هق هق گریه است که شنیده می‌شود ...چه عظمتی دارد این نقطه چه شکوهی دارد این مکعب مشکی رازآلود ..." خواندن آن کتاب باعث شد همه خاطرات منفی‌ام از مکه را که شنیده بودم، کنار بزنم و رویای جدیدی را در ذهنم تجسم کنم و بپرورانم. حالا که به مناسبت عیدقربان یاد آن روزها می‌افتم، می‌بینم، قلم چه قدرتی دارد و چه عجیب، ذهنیت‌ها را تغییر می‌دهد! چه بینش‌هایی که به واسطه این قلم به وجود نیامده و چه ذهن‌هایی که با قدرت قلم در مسیر درست خود قرار گرفته است! تصمیم ماست که باقلم‌مان راهبر باشیم یا اصلا اهل قلم باشیم! و این راهبر بودن قلم‌ و وظیفه سنگین حفظ آن، دعایی شد برای عرفه‌های باقی زندگی‌ام! @AFKAREHOWZAVI
. «مولای همه زمان‌ها» ✍زهرا نجاتی دخترم می‌پرسد: چرا امام زمان؟ می‌گویم: خب ولیعصر هم نام دیگر اوست. می‌گوید:خب یعنی چه؟! می‌گویم؛یعنی 1184 سال است و در زمان ماهم هست، یعنی زمان و همه چیز در اختیارش هست، یعنی زمان محدودش نمی‌کند و یک سری یعنی‌های دیگر... اما انگار تلنگر می‌زند به وجودم، ذهنم به سمت تو می‌رود! امام زمان ما! می‌بینی اوضاع و زمان ما را! می‌بینی دل‌های مارا؟! من با تمام ناتوانی و ناچیزی‌ام، یقین دارم هیچ‌چیز در هیچ جای جهان، از تو پنهان نمی‌ماند. اما مولای خوبی‌ها! جواب بچه‌های‌مان را یک جور می‌دهیم، دل‌هایمان را چه کنیم؟! گیریم دل‌هایمان را به همان چند بندعاشقی «ال یس» و «ندبه»، خوش کنیم، به همان بند قشنگ و پرامید که تو آمده‌ای و ما همه گردتو، نشسته‌ایم... اما تو بگو بحران‌های این زمانه را چه کنیم؟! امام زمان بگو ما با این زمان چه کنیم که تند و تند می‌چرخد و گردسپیدی روی موهایمان می‌نشاند اما روح‌مان را بزرگ نمی‌کند اما دست‌مان را به تو حضرت صاحب الامر نمی‌رساند! بگو ما با این زمان چه کنیم که به تو نمی‌رسد؟! با عقربه‌های زمان، چه کنیم روی "متی"ها مانده و ما را به آن سوی «متی» ها نمی‌رساند! مولای زمان ما و همه زمان‌ها، زمان شده زندان ما، زمانی که نمی‌گذرد تا به صبح ظهورت برسد! مولای ما، منتظر اجابت بندهای قبل و «نحن نقول الحمدلله رب العالمین» هستیم! تو که مولای زمان‌ها هستی، مارا زودتر به آن زمان برسان! @AFKAREHOWZAVI
💠 دریافت نشان سازمانی کانون فرهنگی تبلیغی مدادالفضلاء در 💐امیدواریم در کنار مخاطبان‌مان در ایتا و صفحات اجتماعی دیگر، تبلیغ مکتوب را در قالب یادداشت، خاطره و خبر ترویج کنیم. را جدی بگیریم. 🔗نشانی نویسندگان حوزوی در ویراستی👇 https://virasty.com/HOWZAVIAN @HOWZAVIAN
هدایت شده از هم نویسان
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
. حضور استاد پورولی در گعده نویسندگان قم پیشینه این نویسنده‌ی پرکار👇👇 https://eitaa.com/howzavian/10410 @HOWZAVIAN
. «قدیم‌ها و حالا» ✍زهرا نجاتی کودکی‌های ما اینطور نبود که هرکس در اتاقی بنشیند و در عوالم خودش سیر کند. ایام خوش قدیم، خانواده‌هاشلوغ و پررفت و آمد بودند. اگر مهمانی هم در کار نبود، خانه‌ها یکی دو اتاق داشتند و چهار پنج فرزند. تنهایی آن روزها واژه‌ نامانوسی بود. مادر در میان حال، خانه می‌نشست و به جای گوشی، با برگ برگ مفاتیحش، عشق ورزی می‌کرد. بچه‌ها هم هرکدام،یک جور. یکی می‌آمد سرش را روی پای مادر می‌گذاشت، دیگری مفاتیح کوچکتری بر می‌داشت و هم‌پای مادر، دعا می‌خواند، آن دیگری کتاب دعایی را وارونه به دست می‌گرفت و از مادر می‌پرسید:_کجا نوشته و مادر،بی آنکه حرف بزند، میان قرایت دعا، دست می‌برد و فراز دعایی که می‌خواند، را نشان می‌داد. هیات و مسجد و حرم هم کمتر فُرادا بود. خانواده‌هایی که فرزندبیشتری داشتند، باساکی پر از خوراکی می آمدند. نزدیکی‌های غروب جمعه، حرم غلغله می‌شد. کسی باعجله به زیارت نمی آمد. می آمدند و می نشستند. حرم، محلی برای گعده شبانه خانواده‌ها بود و جایی برای خوردن چندلقمه نان و پنیر و خرما یا گاهی وقت‌ها فلافل و سمبوسه. آن روزها، اعضای خانواده، دعا و عبادتشان باهم بود. بچه‌ها هم تقلید می‌کردند. برخلاف حالا که دینداری‌هایمان، تنهاتر شده، اثرمان هم برهم کمتر شده: تنها حرم می رویم، تنها دعا می‌خوانیم، تنها نوحه گوش می‌دهیم. قدم قدم به تفکرفردمحور، برخلاف ان همه تاکید خدا و اسلام، برجامعه‌محوری، نزدیک می‌شویم. حالا مادرها، کمتر مفاتیح به دست وسط خانه می‌نشینند. بچه‌ها کمتر سر روی پای مادرها می‌گذارند، اگر هم بگذارند، یکی دوتا بیشتر نیستند و سرشان به گوشی و تلویزیون، گرم است. مفاتیح‌ها، گوشه‌ بعضی خانه‌ها، ماه به ماه باز نمی‌شوند و آدمها درحال خوب و بدشان، به کنج یک اتاق، پناه می‌برند و تنهایی‌شان را با آدم‌ها و دنیای غیرحقیقی، پرمی‌کنند، انگارچیزی که قرار بود اسباب اسایش ما باشد،حالا بیشترمان را تنها کرده. کاش نگذاریم عادات و حالات خوش قدیم، درهیاهوی امروز، گم شود. @AFKAREHOWZAVI
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
1⃣ «دوباره دست او...» ✍نجمه صالحی، سردبیر تحریریه‌ی بانو مجتهده‌ی امین انگار دامن زمان بر روی
2⃣ «داستان غدیر» ✍خانم سیدمیرزایی، عضو تحریریه مجتهده امین 🔸پرده اول: شنبه بیست و پنجم ذی القعده سال دهم هجرت مدینه پراز جنب و جوش است. متفاوت از روزهای دیگر مردم خود را برای سفر حج آماده می‌کنند. گروهی با دوستان و آشنایان خود خداحافظی می‌کنند تا خودرا به کاروان مکه برسانند. حانیه نوجوان پانزده ساله‌ای است که هنگام سخنرانی پیامبر در مسجد حاضر بوده و شنیده است که حضرت محمد (ص) از مردم برای حضور در حجه الوداع دعوت می‌کنند. سر سفره شام از صحبت‌های پدر و مادرش درمی‌یابد که آن‌ها می‌خواهند برای سفر حج خود را آماده کنند و در این مدت حانیه باید در خانه عمویش بماند. اما قلب حانیه بی‌تاب‌تر از والدینش، برای حضور دراین سفر معنوی می‌تپد. این را می‌شود از چشمان ملتمس حانیه فهمید. مادر خط نگاه حانیه را می‌خواند و پیام آن را به پدر منتقل می‌کند. بعد از کمی فکر کردن سرش را بلند می‌کند و می‌گوید چه اشکالی دارد، دختر زیبای من همراهمان باشد. گویا دنیا را به حانیه دادند، فریادی از شوق بر می‌آورد و می‌رود که وسایل سفر را آماده کند. 🔸پرده دوم: بخش فرهنگی حرم امام رضا(ع) برای نوجوانان غرفه آموزش نقاشی برپا کرده است. آتیه دختر پانزده ساله مثل همسالان دیگرش در این کلاس حضور دارد. خانم امامی مربی نقاشی موضوع آزاد پیشنهاد کرده است و بچه‌ها هریک عنوانی را انتخاب کرده‌اند و در حال کشیدن نقاشی هستند؛ اما حانیه هنوز به سوژه‌ای که بتواند با آن ارتباط برقرار کند نرسیده است، درحال فکر کردن است که پیامی در صفحه گوشی توجه آتیه را به خود جلب می‌کند. مسابقه سراسری نقاشی به مناسبت عید غدیر با جوایز ارزنده جرقه‌ای در ذهنش می‌درخشد،قلم را بر صفحه کاغذ می‌نشاند و نقاشی اش را آغاز می‌کند. آتیه غرق در سوژه می‌شود. خود را در جمع انبوهی از مرد و زن می‌بیند که به سمتی درحال حرکت اند، گویا مسافرند. خوب که دقت می‌کند در بین جمع ، پسرانی را با پیراهن‌های بلند عربی و دخترانی که مقنعه بر سر دارند، می بیند. حانیه که کمی آن طرف تر کنار پدر و مادرش ایستاده برای آتیه دست تکان می‌دهد. حانیه ازنوع لباس آتیه تعجب می‌کند اما لباس حانیه برای آتیه عادی به نظر می‌رسد، چراکه از این نوع لباس‌ها در فیلم‌های تاریخی دیده است. حالا دیگر آن‌ها باهم دوست شده‌اند و پدر و مادر حانیه از این‌که دخترشان دوستی پیدا کرده است خوش‌حالند. جمعیت مثل رودی پرخروش درحال حرکت است که صدایی بلند آن‌ها را به توقف دعوت می‌کند: به دستور نبی اکرم چند ساعتی را در این منطقه که ابواء نام دارد توقف می‌کنیم. خیمه‌ها گسترده می‌شود، اهل کاروان زیر سایه نخل‌ها برای خود استراحتگاهی چند ساعته آماده می‌کنند. بوی نان تازه که زن‌ها از تنورهای صحرایی آماده کرده‌اند همه فضا را سرشار از برکت مادرانه کرده است. پیامبر درحال رفتن به سمت مزاری هستند، به نزدیک جایی می‌رسند که آتیه و حانیه کنار هم نشسته‌اند. حانیه پیامبر را با دست نشان می‌دهد و فریاد می‌زند خدای من ایشان پیامبر هستند و هردو به سمت رسول خدا می‌دوند تا بخواهند چیزی بگویند؛ صدای پیامبر را می‌شنوند که می‌فرمایند: سلام برشما ریحانه‌های بهشتی. صدای حضرت محمد در دل این دو می‌نشیند و سلامی با لحنی پر از عشق تقدیم پیامبر می‌کنند، درحالی که از شوق دیدار پیامبر اشک شوق می‌ریزند و با چشمانی آینه کاری شده رفتن رسول خدا را تماشا می‌کنند. صدای پدر آن دو را متوجه می‌کند که برای خوردن حلوایی که مادر حانیه طبخ کرده باید بروند و صدای مادر درهمان لحظه درحالی که مشک آبی در دست دارد و می‌گوید: دخترها بیایید کمی استراحت کنیم. حالا دیگر مثل دوخواهر درجمع خانواده حاضر هستند. مادر نان تازه در سفره می‌گذارد. حانیه با اشتیاق می‌گوید: مادر! پیامبر چقدر بزرگوار هستند به ما سلام کردند و آتیه می‌گوید چه زیبا و پدرانه با ما رفتار کردند و حانیه می‌پرد وسط حرف آتیه، پیامبر بر سر مزار چه کسی ایستاده است؟ پدر پاسخ می‌دهد: اینجا مزار حضرت آمنه مادر رسول خداست. سالها پیش وقتی که کودکی خردسال بوده مادر مهربانش را از دست داده است و اکنون که شصت و سه سال دارد و شخص اول اسلام است اینگونه با احترام بر سر مزار مادر برایش دعا می‌کند. نماز مغرب و عشا را به امامت پیامبر خواندند که دستور حرکت صادر می‌شود. دیری نمی‌پاید که خیمه‌ها جمع می‌شوند و شتران بارها را بردوش می‌گیرند. حانیه و آتیه سوار بر شتر به سوی مکه راه می‌پیمایند. همه‌جا بهتر دیده می‌شود. سکوت شب و صدای زنگوله‌های شتران حال و هوایی خاص به مسیر بخشیده است. ادامه دارد... @AFKAREHOWZAVI
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
2⃣ «داستان غدیر» ✍خانم سیدمیرزایی، عضو تحریریه مجتهده امین 🔸پرده اول: شنبه بیست
ادامه... 🔸پرده سوم: مراسم آغاز شده است همه جا پراست از آدم‌های سپیدپوشی که خود را برای طواف گرد خانه خدا آماده می‌کنند. حانیه با خوشحالی می‌گوید: ببین آتیه قشنگ شده‌ام؟ بعد با تعجب می‌پرسد لباس احرام تو کو؟! مادر متوجه نگرانی آتیه می‌شود و می‌گوید: غصه نخور دخترم برای حانیه دو دست لباس احرام برداشته‌ام این لباس مال تو، زود بپوش دارد دیر می‌شود. و حالا آتیه و حانیه مثل قطره‌ای در دریای بی‌کران حاجیان می‌خوانند: اللهم لبیک ... دور هفتم طواف به پایان رسیده است صدایی آشنا بر لبان دختر دیروز و امروز لبخند می‌نشاند. درمی‌یابند که پیامبر قصد سخنرانی دارد. خود را به نزدیکترین جایی می‌رسانند که بتوانند بهتر جمال نورانی پیامبر را ببینند. پیامبر با نگاهش این دو دختر را می‌نوازد. حانیه و آتیه برای پیامبر دست تکان می‌دهند و حضرت محمد(ص) آن‌ها را میهمان لبخند پدرانه اش می‌کند و درحالیکه دست بر پرده کعبه دارد بار دیگر خبر از رفتن خود می‌دهد و می‌فرماید که این آخرین حجی است که پیامبر با مسلمانان همراه است. ولوله‌ای عجیب در صفوف متراکم حج گزاران پدید آمده است. گروهی از مردم گریه می‌کنند. حالا دیگر حانیه و آتیه هم از سخنان پیامبر اندوهگین شده اند و اشک می‌ریزند. 🔸پرده چهارم: مراسم حج به پایان رسیده است، حاجیان با خانه خدا وداع می‌کنند و به سمت دیار خود حرکت می‌کنند. درحالیکه در دلشان غمی بزرگ سنگینی می‌کند و در این فکرند که بعد از رسول خدا چه کنند؟! بخشی از راه مسیر مشترکیست که همه حاجیان باهمدیگر طی می کنند. حانیه و آتیه هم با کوله باری از بهره‌های معنوی قصد ترک مکه را دارند. آن دو آنقدر دلباخته پیامبر شده اند که از پدر و مادر حانیه می‌خواهند تا حرکتشان را طوری تنظیم کنند که از پیامبر عقب نمانند. دلشان نمی‌خواهد لحظه ای از پیامبر مهربانی‌ها چشم بردارند. آن دو به هر بهانه‌ای تلاش می‌کردند که خود را به رسول خدا نزدیک کنند. این‌بار هریک ظرف آبی در دست،خودرا به پیامبر می‌رسانند و یک صدا می‌گویند: بفرمایید آب رسول خدا ! گوارایتان باد. و پیامبر هردوظرف را از دختران می‌گیرند و می‌نوشند و بازهم لبخندی پدرانه از سمت پیامبر که بزرگترین ثروت دنیاست نصیبشان می‌شود. اکنون کاروان به جحفه رسیده است، محلی که اهل مدینه در آنجا از دیگر کاروان‌ها جدا می‌شوند. این مکان صحرای خشکی است که جز چند درخت تنومند بیابانی و مقداری خاک و ریگهای سوزان چشم انداز دیگری نداردو حرکت یکنواخت شتران قافله و آهنگ زنگ‌ها حال و هوایی خاص پدید آورده است. حانیه و آتیه سوار بر شتر در نزدیکترین مکان به پیامبر قرار دارندو درحالی‌که بند شتر در دستان پدر است و مادر هم برشتری دیگر نشسته است. حانیه میبیند ناگهان چهره غبارآلود پیامبر برافروخته شده است، این صحنه را به آتیه نشان می‌دهد و همزمان می‌پرسد: پدرجان چرا حال پیغمبر تغییر کرده است. پدر درحالات پیامبر دقت می‌کند و می‌گوید: نگران نباشید این حالت وحی است که به رسول خدا دست داده است. گویا آیه ای تازه بر پیامبر نازل شده است و حضرت محمد(ص) باخود آیه تازه نازل شده را زمزمه می‌کند: - ای پیامبر! آنچه از پروردگارت به تو نازل شده است تبلیغ کن، که اگر ابلاغ نکنی رسالت خداوندی را به انجام نرسانده ای(مائده آیه‌ی شصت وهفت) 🔸پرده پنجم: آفتاب سوزان روز هجده ذی الحجه کم کم به نصف النهار نزدیک می شود. حرارت سوزنده صحرا هرلحظه شدید تر می گردد. کاروانیان چون رشته زنجیری دراز به طول چند فرسنگ به آرامی در پی یکدیگر گام برمی دارند ولی از آبادی وجای توقف هیچ خبری نیست. مسافران شتاب دارند که هرچه زودتر در منزلگاهی اطراق کنند. گروهی از حاجیان در مسیرهای قبل از جحفه هستند و عده ای دیگر هنوز نرسیده اند. ناگهان صدایی بلند می شود دلربا، شیرین، مهربان و روح افزا. رسول خدا فرمان توقف می‌دهند که: آن‌ها که عقب ترند خود را به اینجا برسانند و آن‌ها که پیش افتاده اند به عقب بازگردند. و مردانی باصدای بلند فرمان پیامبر را به دورمانده ها و پیش افتادگان می‌رسانند. بین کاروانیان هیاهو برپاشده، هرکس چیزی می‌گوید: آخر چرا اینجا؟! دراوج گرما! چه رخ داده که محمد مهربان ما را به توقف در این آفتاب سوزان می‌خواند؟! 🔸پرده ششم: حانیه و آتیه خودرا به پیامبر می‌رسانند می‌بینند که پیامبر محل گردآوری را نزدیک برکه قرار داده است. آتیه از سلمان می‌پرسد: عموجان اینجا کجاست؟ این برکه چقدر زیباست! سلمان پاسخ می‌دهد: دخترم نام این برکه غدیر خم است. ادامه دارد... @AFKAREHOWZAVI