.
کمی دیرتر
✍نرگس ایرانپور
روی صندلی چوبی کنار در نشسته و نگاه پر از حسرتش را به عماد و امیر دوخته بود. نه لرزش عصبی دستانش را میتوانست پنهان کند و نه تکانهای پی در پی پایی که روی زمین ضرب گرفته بود. آدم حسودی نبود اما در این مورد حسرت تمام وجودش را گرفته بود. لبخند رضایتی که صورت عماد را پوشانده بود انگار به قلب او نیش میزد. ایستاد و کمی این پا آن پا کرد، دستش را به لبه صندلی فشار داد، ناله قیژقیژی بلند شد، تمام حسهای بد را یکجا زیر پا گذاشت و سمت عماد رفت:
_ مُمُمُمُباااااااااارکه ددددددداداش ببببببببببببه سسسسسسسلامتی.
عماد آغوش باز کرد و قدمی جلو گذاشت:
_ قربونت، قسمت خودت بشه آرش خان.
آرش با نفسی عمیق بغضش را فرو داد و سمت امیر رفت و با لکنتی که وقت حرف زدن در جمع، بیشتر آزارش میداد مختصر تبریکی هم به او گفت و خیلی زود خودش را به زمین فوتبال گوشه حیاط رساند. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و با ولع بیشتری هوای خنک اول صبح پاییز را به ریههایش فرستاد. روی سکوی سیمانی کنار زمین نشست و از سردی سوز هوا در خودش مچاله شد. دوباره خاطرات تلخی که از کودکی در ذهنش مرور میشد در مقابل نگاهش جان گرفت. دستهای سنگین پدر که با بهانه و بیبهانه به گناه جرم نکرده بر سر و صورتش فرود میآمد و تحمل روزهای تلخ بی مادری را برایش سنگینتر میکرد. پیش از آنکه لحظهای از آغوش مهر مادر سهمی داشته باشد، آرش به دنیا آمده و مادر از دنیا رفته بود و او را برای همیشه با لکه ننگ بد قدمی و به قول پدرش نحس بودن تنها گذاشته بود. ارمغان روزهای تنهایی کودکی و تنبیههای گاه و بیگاه پدر لکنتی بود که مجال حرف زدن را از او گرفته بود. لکنت گریبانگریش شده و بین او و هدفی که همیشه آرزویش را داشت به اندازه هزاران سال فاصله انداخته بود. از همان روزهای کودکی که دست مهربان روحانی مسجد محل، نوازشگر تنهاییاش بود آرزو داشت معمم شود و مبلغ باشد. آفتاب بی رمقی نیمی از سکوی سیمانی را طلایی کرده بود که سایهای پشت سرش احساس کرد. دستان گرم استاد معتمدی روی شانه آرش نشست و لبخندی مهربان به صورتش زد:
_ دیدم زود از مراسم عمامه گذاری اومدی بیرون نگرانت شدم.
عماد لبخند تلخی زد و گفت: « گگگگگگگگگفتتتتتتتمممممم بببببییییییاااااام یییییه ههههههوااااااایییییی بببببببخخخخخخووووورررررمممم»
استاد معتمدی دستی به محاسنش جوگندمیاش کشید و بی آنکه بخواهد حاشیه برود شروع به حرف زدن کرد:
_ ببین پسرم تو سالها تو حوزه درس خوندی و انصافاً هم خوب درخشیدی، حالا قرار نیست به خاطر یه مشکل که شاید هیچ نقشی هم در به وجود اومدنش نداشتی جا بزنی و عقب بکشی، میدونی چیه آرش جان وظیفه تو تبلیغ و برا همین کار اومدی حوزه»
آرش نگاهش را سمت زمین چمن مقابل نگاهش دوخت تا خیسی تیلههای عسلی چشمانش از چشم استاد دور بماند. با کلماتی که از بغض میلرزید ادامه حرف استاد را گرفت:
_ خخخخخخخخببب حححححححرف ممممممننننننم هههههههمییییینه اااااااستاد، ممممممن کککککههه بببببا ااااااین لللللکننننت ننننننننمیتتتتتونم مممممممننننببببببر بببببببرم.
استاد حرف آرش را برید و گفت: « پس حالا که نمیتونی منبر بری پس درس و بحث و ول کن و از حوزه برو، همین رو میخوای بگی پدر صلواتی؟ یه عمر اینجا آب و دون خوردی حالا کجا میخوای بپری؟»
نگاه پر حسرت آرش با نگاه پدرانه استاد یکی شد و سربه زیر انداخت.
استاد تسبیح فیروزه ایش را بین دستانش جابهجا کرد، دستان سرد آرش را در دست گرفت و ادامه داد:
_ پسرم، الان مردم تشنه معارفیاند که تو اونارو خوب بلدی تو باید سقای جوونایی بشی که به دنبال سرچشمه حقیقتند، حالا با زبان نشد، باقلم، با دست، قلم به دست بگیر و شروع کن، منبر تو کاغذ و قلم توئه. قلمی که از هزاران منبر تأثیرش بیشتره.
ریشههایی از امید در دستان آرش جوانه زد و در دلش نوری تابید، رفاقت با کاغذ و قلم آغاز راهی بود که او را به آرزوی دیرینهاش میرساند.
#روزتبلیغ
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI