.
آرامِ جانِ علی
#مشهودی
سلام حضرت مادر...
این روزها وشبها همه از تو می گویند!
همه از تومی خوانند!
همه از تو می نویسند!
راستش را بخواهی،
دست وزبانم قاصر است؛
از نوشتن از تو ...
هر چه فکر می کنم،
هر چه آن لحظه های دردناک را
در ذهنم می گذرانم !
نمی توانم از آن بنویسم ...
حتی فکر کردن به آن لحظه ها ،
برایم همچون کوهی از غم
بر سینهام سنگینی می کند!
چگونه می توانم !
آن همه درد و رنج را
با چند کلمه به تصویر بکشم...
چگونه می توانم!
از چشم های خیره و
پر از اشک کودکانت ،
به دستان بسته ی
فاتح خیبر بنویسم!
چگونه از غضب ذوالفقار بنویسم!
ای کاش از بند رها می شد ،
وسینه ی سنگیِ آن ملعونان را
می شکافت...
صد حیف،که اجازه نداشت!
چگونه بنویسم...
از آن میخ در و آن پهلوی شکسته !
چگونه از آن فاطمه ای بنویسم که،
دُردانه ی پدر بود...
او که، از گل نازکتر نشنیده بود!
اما...
کجاست آن پدر،
که پرپر شدن یاسش را
درمیان در ودیوار ببیند!
هر چند که شاهد بود،
همان لحظه که از شدت درد...
صدایش کرد!
یا اَبتاه...
یا رسول خدا...
چگونه بنویسم!
از آن فاطمه ای که ،
هر شب ، در نماز شبش...
برای همین مردمان!
دست به دعا بر می داشت!
آن شبهایی که حسن وحسین
خود شاهد بودند...
اما ، چه شد!
که آن روز اگر همسرت علی نبود ،
با نفرینت...
دودمانشان بر باد رفته بود!
آن لحظه که جلوی چشمانت
شیر خدارا،
در کوچه ها کشاندند وبردند...
وآن حرارت نگاهت،
چشم در چشم او...
که تا مغز استخوان را می سوزاند!
چگونه ...
چگونه...بنویسم !
از آن همه دردی که به جان خریدی و دَم نزدی!
چگونه بنویسم ،از آن روز آخر ...
آن روز که همه خوشحال بودند که
مادر از بستر بلند شده و
تمام کارهای خانه را
به تنهایی انجام داده!
گویی که شب میهمان دارد ...
آن شبی که پدر مهمان اوبود!
آمدتا امانتش را با خود ببرد!
آن امانتی را که به خاک وخون کشیدند...
این درد ها نوشتنی نیست !
این دردها خواندنی نیست!
با این درد ها باید جان داد...
درد آن لحظه ای که...
خبر آوردند علی را
که لحظه ی وداع با فاطمه است...
دوان دوان به سوی خانه آمد !
ودر آن فاصله ی کوتاه
چندین باربر زمین افتاد...
دیگر،رمقی در بدن نداشت !
وقتی که غمخوارش را در حال احتضار دید ،
و فرزندانش را نالان بر بالین مادر ...
آن لحظه ای که با صدای لرزانش
صدا زد...
فاطمه جان !
ای آرام جان علی !
با من سخن بگو...
غمخوارِ فاتحِ خیبر، سخن بگو!
با آه و ناله ، در حال اِحتضار،
آرام گفتی:
علی جان ،حلال کن مرا...
ای جان زهرا،
شبانه به خاک کن، مرا !
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI