eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
692 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 مشاهده‌ی کارت پستال دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/tamiha ز دست هیچ کسے لقمہ نان نمےخواهیم کرامت با مزاجمان جور است 💚@afsaranjangnarm_313💚
[← ❄️ 📝❤️ →] "الْحَمْدُلِلَّہ‌ِ‌الَّذِۍتَحَبَّبَ‌إلَۍَّ" خدایــا ممنون‌که‌بـا‌همه‌بدیـام‌دوستم‌داری! 🍃 @afsaranjangnarm_313 🍃
Panahian-Clip-DastaneZibaAzRabeteEmamHasanVaEmamHosein.mp3
851.2K
(ع) 🎵داستانی زیبا از رابطه امام حسین(ع) و امام حسن(ع) 🌸میلاد کریم اهل بیت مبارک 🌺@afsaranjangnarm_313🌺
📜 نزدیک عملیات،اقا مهدے رو دیدم مےدونستم تازه دخترش بدنیا اومده. دیدم سر پاکتی از جیبش زده بیرون. گفتم: چیه؟ گفت: عکس دخترمہ گفتم:بده ببینم.... گفت:خودم هنوز ندیدمش گفتم:چرا؟! گفت:الان موقع عملیاتہ مےترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده بزار بعد از عملیات مےبینم. {خاطره اےاز زندگی سردار مهدےزین الدین💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جــــ❤️شن مجازے😅 تولد امـــام حسن جــــانمـونـ💚 کروناجلوی جشنمونم نگرفت 😅 گفتم شادیمون رو با شما شریک بشم🙃 🎂 @afsaranjangnarm_313 🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃 سـ❤️ــلام دوستان🖐🏻 خیلی ممنون از اینکه کنارمون هستید و با نظراتتون به ما انرژی میدید😊 تعریفای شما نظر لطفتونه دیشب وقتی خوندم کلی انرژی گرفتم و چندتا پارت براتون اماده کردم😅 پارت هیجدهم و نونزدهم تقدیم نگاهاتون👇
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌هفدهم جلوی اینه روسری آبیمو لبنانی بستم،دیگه یاد گرفته بو
🌹 ❤️ 🌹 چادرمو روی سرم مرتب کردم و برای آخرین بار تو آیینه نگاه کردم چشمم به جعبه انگشتر بابا افتاد،برای هزارومین بار از وقتی برگشتیم بازش میکنم و نگاش میکنم،انگشتر عقیقی که مشهد خریده بودم و گفته بودم روش *یا رضا*هک کنن. یاد بابا میافتم سریع در جعبه رو می بندم و از اتاق میرم بیرون قراره بریم فرودگاه دنبال بابا.بعد از یه ماه که از مشهد اومدیم قراره برگرده تهران کنارم. رفتم اشپز خونه به زن عمو سلام کردم _سلام عزیزم +عمو هنوز نیومده _بابا زنگ زد کلی عذر خواهی کرد،یه کاری براش پیش اومد گفت با امیر علی بریم برگشتم سمت سمیه که داشت چادرشو سر می کرد +باشه رفتم سمت زن عمو که داشت وسایل اش رو می برد پایین توی حیاط +بدید منم کمک کنم _دستت درد نکنه،اگه میشه اون ظرفارو بیار رفتم ظرفارو برداشتم،زن عمو از صبح دنبال کارای آش بود هم به مناسبت اومدن بابام هم اینکه نذر کرده بود اگه خوب بشه آش درست کنه. سمیه هم کفشاشو از جا کفشی دراورد و اومد باهم سوار آسانسور شدیم +سمیه داداشت کی میاد؟ _نگران نباش خوش قوله به موقع می رسیم +😊،زن عمو شما نمیاین؟ _نه عزیزم هنوز کارای آش مونده همون موقع گوشی سمیه زنگ خورد _بله داداش؟..............باشه اومدیم بریم پشت دره وسایل زن عمو رو گذاشتم رو تخت و خداحافظی کردیم رفتیم سمت ماشین دوتایی رفتیم عقب نشستیم سلام کردم _سلام سرمو به پنجره تکیه دادم و نگاهی به گوشیم انداختم تا ببینم بابا زنگ زده با نه سمیه یهو رو به داداشش گفت: _امیر علی چقدر تازگیا این مداحیو گوش میدی چیز دیگه نداری اخه _خب قشنگه حس و حالش رو دوست دارم حرف دلمو میگه تازه حواسم به مداحی که داشت پخش میشد افتاد منم باید برم.... اره برم سرم بره.... _حالا ایشالا میری سوریه ولی شهید نباید بشیا _ادم برای برادرش دعای شهادت میکنه خواهر من _من که هیچ وقت همچین کاری نمیکنم _پس منو دوست نداری دستشو برد سمت ضبط و یه چیز دیگه زد _بیا اینم یه مداحی دیگه: هوای این روزای من هوای سنگره یه حسی روحمو تا زینبیه می بره تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا بی بی بزار بیام بشم برای تو فدا سمیه گفت: _اینم که مثه همون قبلی دل آدم می گیره _چرا _چون میدونم بری شهید میشی _نه من لیاقت ندارم دستشو برد سمت ضبط و خاموش کرد _الان خوب شد _اره جدی جدی فکر کنم می خواست بره سوریه😲 دیگه چیزی نگفتن منم نگامو انداختم بیرون کم کم داشتیم می رسیدیم. ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌هجدهم چادرمو روی سرم مرتب کردم و برای آخرین بار تو آیینه
🌹 ❤️ 🌹 داخل فرودگاه شدیم،چشم چرخوندم تا بابا رو پیدا کنم یهو دیدمش روی پله برقی بود.😍 با نگاهش اطراف رو می گشت رفتم جلوتر نگاهش به من افتاد لبخندی زد و براش دست تکون دادم چشمام پر از اشک شد الان می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم،معلوم بود بابا هم بغض کرده. بابا منتظر چمدونش بود،نگاهی به موهاش انداختم کوتاه بود. شاید دلیل اینکه دیر تر اومد ایران همین بود که یکم مثل قبل بشه. چند لحظه ای که منتظر چمدون بود برا من خیلی دیر گذشت یکم رفتم جلوتر دیگه طاقتم تموم شده بود. اومد سمتم سریع به طرفش رفتم و خودمو تو آغوشش انداختم بابا محکم بغلم کرد بغضم ترکید،دلتنگی هامو گریه می کردم و می گفتم،و هردو اشک می ریختیم. +بابا دلم برات تنگ شده بود،چرا منو فرستادی ایران آخه،نمی گفتی اگه... _گریه نکن دخترم اگه نمی فرستادمت ایران که تو نمی رفتی مشهد برام دعا کنی الانم هردو اینجا نبودیم +بابا😭 _جونم،دیگه الان چرا گریه می کنی اومدم هیچ وقت تنهات نمیزارم کنارتم قربونت بشم +خیلی دلم تنگ شده بود برات،اشک شوقه _شوق داری پس گریه نکن😁آتنا چقدر چادر بهت میاد پیشونیمو بوسید لبخندی زدم +ممنون بابا جونم _الان می فهمم چقدر دلتنگت بودم +من بیشتر😔 گفت: _عزیزم بیا بریم پسر عمو و دختر عموت منتظرن ها +واای حواسم نبود از اغوش بابا جدا شدم و یادم افتاد تموم مدت سمیه و پسر عمو یکم اون طرف تر منتظرمون ایستادن کنار بابا وایسادم دلم نمی خواست حتی یه ذره ازش دور باشم نمی دونم اصلا چجوری این همه وقت طاقت اوردم بابا بهشون سلام کرد و پسر عمو رو بغل کرد و باهم سلام علیک کردن. سمیه روهم باهاش دست داد و گفت: _ممنون که مثل یه دوست مراقب اتنا بودی _خواهش می کنم عمو جون از خدام بود یه خواهر داشته باشم بابا پیشونیشو بوسید و گفت: _بهتره بریم دیگه راه افتادیم سمت ماشین بابا به سمیه گفت: _عمو جون توبرو جلو _نه عمو شما بفرمایید زشته _نه زشت نیست می خوام پیش اتنا باشم _چشم سوار شدیم . بابا با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اومدی ایران ببین چقدر خوبه،چقدر عوض شدی،همیشه دلم می خواست یه روز این جوری باشی +بعد از اون خوابی که دیدم تصمیم گرفتم برای همیشه تغییر کنم خدا شمارو دوباره به من داد پس نمی خوام دیگه اون اتنای قبلی باشم😔 _از این تغییرت خیلی خوشحالم دستمو گرفت برگشت سمت پنجره منم نگاهمو به بیرون دوختم ماشین تو سکوت کامل بود دیگه از اون مداحی هم خبری نبود. دلم یه خواب اروم و راحت می خواست دیگه خیالم راحت شده بود بابام کنارم هست. چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. بلخره رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و خودمو رسوندم به بابا و کنارش وایستادم بابا خندیدو گفت: _مگه قراره فرار کنم خندیدم و گفتم: +شاید پسر عمو زنگ درو زد که مژگان اومد درو باز کرد............ ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
📚👓 قسمت هجدهم و نوزدهم رمان تقدیم نگاهتون😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 🎥 دلبــــــ💄ری با چــــــ🖤ادر و حجـــــابـ عقایدت رو درست فریاد بزن✅ 🖤 @afsaranjangnarm_313 💎
قسمت 17.mp3
6.1M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @firoozeneshan 💫
بر دلم،گرد غمـ😔ـےریخته از دورےتو کہ به صد ابـ🌧ـر پر از اشک دلم وا نشود 🌙@afsaranjangnarm_313🌙
💎ـدا چه خوبــــــــه عاشــ❤️ــق کسے باشــــــے کــه هـــر لحــــــ⏰ـظه باهاته … از رگ گردن نزدیک تر … 🖋✒️📖 @afsaranjangnarm_313
🌱 رفیق اونیہ کہ☝️🏻 تو اوج مشکلات بشه بالُ پَرِت!😌 دستت رو بگیره و نذاره😉 تنهایےسختیارو بہ دوش بکشے(: @afsaranjangnarm_313
ببخش بانو؛ جسارتا اگر بگویم فرشته ای از چادرت آویزان است🙂💞 و آن را سفت گرفته تا از شیطنت های نسیم ، در چادرت موج نیفتد😍 نمیگوئی فلانی دیوانه شده؟.😇 🌹 @fsaranjangnarm_313 🌹
📜 چادر بہ سر داشتم که دکتر بہ اشاره کرد چادرم را در بیاورم تا بتوانم راحت تر مجروح را جا بہ جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد مےشدم تا بروم داخل اتاق و چادرم را در بیاورم. مجروح چند دقیقه اے بود بہ هوش آمده بود و بہ سختے گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختےبہ من گفت:دارم مےرم کہ تو چادرت را در نیاورے ما براے این چادر داریم میشویم... چادرم در مشتش بود کہ شهید شد... از آن بہ بعد حتےدر بدترین و سخترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. {راوی خانم موسوے یکی از پرستاران در زمان جنگ} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌نوزدهم داخل فرودگاه شدیم،چشم چرخوندم تا بابا رو پیدا کنم
🌹 ❤️ 🌹 مژگان درو باز کرد و با کمی مکث اومد جلوتر پسر عمو جلوتر بود با لبخندی که تمام دندوناش معلوم بود گفت: _سلااام پسر عمو،خسته نباشید بیچاره پسر عمو سرش رو به پایین ترین حالت ممکن انداخت و خیلی سرد گفت: _سلام،میشه برید کنار بقیه معطلن مژگان با قیافه وا رفته ای رفت کنار. پسر عمو به بابا تعارف کردو اول اون رفت روبه مژگان گفت: _سلام عمو جون _سلام عمو سمیه در گوشم گفت: _اصلا حوصلش رو ندارم با سر حرفشو تایید کردم که پسر عمو فکر کنم حرفشو شنید که گفت: _غیبت ممنوع گفتم: +حواسم نبود ببخشید سمیه گفت: _من گفتم،چرا تو معذرت خواهی می کنی؟ پسر عمو رفت داخل و گفت: _بیاید تو دیگه دوساعته بیرون وایسادیم بعدشم چرا از من معذرت خواهی می کنید رفتیم داخل خونه چشم گردوندم ببینم کیا اومدن و در چه حالن که دستمو یه نفر از پشت کشید. برگشتم دیدم مژگانه +بله؟ به سر تا پام نگاهی انداخت و با پوز خند گفت: _تا دوروز پیش این ریختی نبودی؟چی شد یهو؟ +الان برای شما باید توضیح بدم؟ _من که می دونم چرا این ریختی شدی میخوای خودتو تو دل بعضیا جا کنی ولی عمرا بزارم اینو گفت و رفت من اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه گفتم بیخیال رفتم سمت بقیه سلام کردم. دیدم عمو منصور هم اومده اون دفعه که ندیدمش نمی دونستم اخلاقش مثه مژگان و خانومشه یانه،کنار بابا نشسته بود رفتم سمتشون +سلام عمو دستشو اورد جلو با خوش رویی گفت: _سلام عمو جون خوبی؟چشمت روشن +ممنون _اون دفعه که قسمت نشد ببینمت +شرمنده سرم درد می کرد خوابیدم _اره وقتی اومدم فهمیدم که متوجه شدی بابات سرطان داره حالت بد بود بابا گفت: _بیا بشین دخترم +نه دیگه من برم کمک زن عمو آش بریزیم _برو دخترم رفتم سمت زن عمو که مژگان و مامانشم وایساده بودن پای دیگ. سلام کردم مامان مژگان با سر جوابمو داد و زن عمو با لبخند گفت: _سلام دخترم،چشمت روشن +کمک نمی خواید؟ مژگان گفت: _ماهستیم دیگه مگه نمی بینی تو برو زن عمو نگاهی به دورو بر انداخت و گفت: _نه قربونت برم برو ببین سمیه کجا رفت بهش بگو پیاز داغ بیاره +باشه فکر کنم زن عمو هم می دونست تحت هیچ شرایطی مژگان ساکت نمیشه😐 رفتم سمت ساختمون که دیدم پسر عمو از اسانسور اومد بیرون +سمیه رو ندیدین؟ _نه من طبقه بالا بودم +باشه ممنون رفتم بالا آخه این دختره کجا موند یهو درباز بود رفتم دیدم سمیه نشسته رو مبل +وا سمیه برا چی اینجا نشستی مامانت منتظره پیاز داغه ها _بیا ببر ایناهاش ظرف و از دستش گرفتم و گفتم: +خوبی؟چرا رنگت پریده؟ _هیچی خوبم استرس گرفتم +وا برا چی؟ _خاله زنگ زد +خب یه نگاهی به من انداخت و گفت: _فردا شب میان +خواستگاری،آره؟😁 _اوهوم +خب پاشو چرا اینجا نشستی پاشو استرس چیه دیگه تو که خودتم راضی هستی _من؟کی گفته من راضیم؟🙄 +باشه خانم ناراضی حالا میبینیم پاشو بریم پایین دستشو گرفتم و باهم رفتیم پایین..... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
📚👓 قسمت بیستم رمان تقدیم نگاهتون😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا