﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهفتادهفتم🖇
وقتی کمی به خودم مسلط شدم گفتم
-جوابمو نمیدی؟
غذاش رو تموم کرده بود. اشاره ای به بشقابم زد و ادامه داد
☆چرا.... نخوردی که، دوست نداشتی؟؟
-بحث تون نیست تا جوابمو ندی نمیتونم تمرکز کنم اصلا
☆خب و اما جواب سوال شما... میگی انتخاب رهبری و جمهوری مثل هم هستن
اصلا هم اینطور نیست در جمهوری یا رژیم دموکراتیک مردم در تعیین سیاست ها نقشدارن نه یک نقش کوچیک و کم رنگ بلکه یک نقش اساسی. انتخاب رهبر رو مثال زدی.... درسته که مردم به طور مستقیما نقش ندارند اما اینطور هم نیسترکه اصلا نقش نداشته باشن، نقش دارن اما نقش غیر مستقیم!
-منظورت از نقش غیر مستقیم نمی فهمم؟!
☆ببین در کشور ما شورا و مجمع هایی وجود داره که در انتخاب رهبر نقش دارند
-خب؟
☆خب اعضا اون شورا و مجمع توسط مردم انتخاب میشن و نقش نماینده مردم رو دارند پس نماینده های مردم میان و اتفاق رهبر جامعه رو انتخاب میکنند و این همون نقش غیر مستقیم مردم هست
نمیدونم از نفوذ کلام رضا بود یا حرف حسابی که میزد ولی انگار به قطع قانع شده بودم از حرف هایی که میزد.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع 🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهشتادیکم🖇
اما رضا و مادرش زیر بار نرفتند و رضا گفت بازهم این کار رو تکرار میکنه و این بار واقعا معنا و مفهوم ضرب المثل ایرانی دست از پا دراز تر رو درک کردم.
♧♧♧♧♧♧♧♧♧
چند روزی مثل قبل گذشت، اناستازیا یک روز در میون زنگ میزد و از جانب ما مطمئن میشد.
رضا هم هر وعده دمخونه ما ایستاده و برامون غذا میاره؛ بلژبت با دیدن بچه های ایرانی و علاوه بر اون بچه ها با دیدن رضا هوایی شده بود و دائم دوست داشت پیش اونا باشه.
امروز هم دوباره با بلژیت رفته بودیم فروشگاه تازه تاسیس مون، بیکار نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم که صدای بلژیت توجهم رو جلب کرد
*بنوعا
-ارمیننننننن
*اوه ببخشید... ارمین... یه چیزی بگم؟
-هوم... بگو.... میشنوم
*میگم که....
-چی میگی؟
*میگم میشه به منم فارسی یاد بدی؟
-چیییییییییییی؟
فارسی یاد بدم؟!
هع... مضخرف نگو لطفا
*خب اخه... منم دوست دارم یاد بگیرم فارسی رو
-بس کن این بحث مسخره رو
*نمیخواااااااام..... اگه به من فارسی یاد ندی جیغ میزنم
بی توجه و بی خیال نگاهم رو به اطراف دوختم که صدای جیغ بلژیت مثل زنگ توی گوشم پیچید.
بلژیت لج کرده بود و...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتهشتاددوم
لج کردن بلژیت همانا و جیغ کشیدنش همان. متاسفانه بلژیت وقتی شروع کنه به جیغ کشیدن ول کن نیست و تا خودش نخواد کسی نمیتونه جلوش رو بگیره.
با بد بختی به بلژیت نگاه میکردم که صدای رضا اومد، برگشتم و به استانه در نگاه کردم؛ شاید بتونم به جرئت بگم تو عمرم برای اولین بار از دیدن یه ایرانی خوشحال شدم
☆اوه اوه.... چه خبره خانوم کوچولو
اینجا رو گذاشتی روسرت که....
انگار بلژیت هم از میون جیغ هاش صدای رضا رو تشخیص داده بود که رفته رفته صدای جیغ کمتر و کمتر شد تا بالاخره به طور کامل قطع شد.
رضا اشاره ای به بلژیت زد و ادامه داد
☆چیشده؟ چیکار کردی که صدای این ارمیتا خانوم ما رو در اوردی؟
بی اراده گفتم
-گیر داده زبون فارسی یاد بگیره
☆خب طبیعیه.... زبون مادریشه دوست داره بلد باشه.
-هوووووف...... خب من نه دلم میخواد یاد بگیره و نه وقت اموزش بهش رو دارم
☆خب دوس نداشتن یه بحثه
وقت نداشتن یه بحث دیگه
اگه مشکلت سر وقت نداشتنه من میتونم درحد رفع حاجت یادش بدم
-چییییییییی؟؟؟ نههههه!! نهههه!!
خودم.... خودم یادش میدم
☆باشه بابا چرا یهو فاز و نولت قاطی میشه خودت یادش بده
و همین استارت من شد برای اموزش زبان فارسی به بلژیت. بلژیت زود و سریع یاد میگرفت و مشتاق اموزش بود. اموزش های زبان فارسی بلژیت تا پنجشنبه ادامه داشت و...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتهشتادسوم
پنجشنبه بود و نوبت قرار من با سوسن، بعد از تمرین مختصر و مفیدی که با بلژیت داشتم و راه انداختنش در صحبت کردن فارسی بهش گفتم
-بلژیت اماده شو باید بریم دیدن سوسن
*نمیشه من پیش رضا بمونم؟؟
-نه... نمیشه بپوش بریم
تجربه ثابت کرده بلژیت بسیار تاثیر پذیره... چه تاثیری که اون دکتر روی بلژیت گذاشت و چه تاثیر احتمالی رضا روی بلژیت مخصوصا وقتی فارسی رو یادت گرفته.
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
در خونه قبلی که رسیدیم زنگ رو به صورت رمزی زدم و چند دقیقه بعد اناستازیا بود که با چادر و روبند و پوشیه اومد دم در تا در رو برای ما بازکنه.
+خوش اومدی.... منتظرت بودم
دیر کردی چرا؟
-بلژیت بهانه میگرفت
و بعد رو به بلژیت گفتم
-برو تو حیاط بازی کن فقط لطفا از خونه بیرون نرو
*باااااااااشه
+بریم داخل؟
-بریم
داخل خونه سوسن که شدیم و من روی یکی از مبل های تک نفره نشستم و سوسن هم با همون ظاهر اومد و نشست
اشاره ای به روبنده و چادرش کردم و گفتم
-در نمیاری؟
+نه وقت نداریم بیا زودتر شروع کنیم
-باشه.... امروز قراره راجب چی صحبت کنیم؟
+درمورده.......
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتنوددوم🖇
از دیدن مواد و تعریف های مصطفی هرچیزی که نخورده بودم رو بالا اوردم
تو این موقعیت رضا و مصطفی به همراه بلژیت میخندیدن و میگفتن داد میزنه که حتی یکبار هم ایران نیومدی
بعد از اینکه حالم جا اومد با فاصله کنار سفره نشستم چشم هام رو که باز کردم به اینکه بلژیت خواهر من و یه فرانسوی الاصل باشه شک کردم.
جوری با لذت اون صبحانه رو میخورد که اگر لحظه تولدش رو به خاطر نداشتم مطمئنا میگفتم بلژیت یک ایرانیه
☆ارمین میگم هرچی تو سوسولی خواهرت برعکسته
-ارمیتا حالت بد نشه
*نوچ خیلی هم خوشمزس
واقعا مونده بودم چی بگم که رو به مصطفی گفتم
-بعد از اینکه خوردی صحبت کنیم
★بله....حتما
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
بالاخره صبحانه خوردنشون تموم شد و رضا شخصا جمع کردن سفره و شستن ظرف ها رو به عهده گرفت
★پسر تو باید دختر میشدی...
ظرف میشوری...
سفره میندازی...تازه غذا هم بلدی درست کنی
به خدا اگه زن بودی میگرفتمت
و همراه رضا شروع کردن به خندیدن
☆هییییع....خجالت بکش....ناسلامتی به قول ارمین اخوند مملکتی این چه وضع حرف زدنه
★بسه پسر...کمتر از این چیزا بگو ...بزار بشینم به کارم برسم
☆برو برو
همینه دیگه .....نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
بالاخره کل کل بین رضا و مصطفی تموم شدو مصطفی کنار من نشست و گفت
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتنودسوم🖇
★این سوالی که شما گفتی رو من چند جای دیگه هم شنیدم مثلا اینکه اگه قانون بازنسشتگی برا همس پس چرا رهبری جز این قانون نیس؟
خب مثلا به این جور افراد باید گفتش که خب یه ادمی 10 ساله رهبری یه جامعه ای رو به عهده داره؛حالا بعد از 10 سال که رسید سنین کهنسالی بگیم تو پاشو برو کار رو بسپاریم به یکی دیگه؟
همین کار میدونی چه ضرر هایی به جامعه وارد میکنه!اصلا اگر این کار رو بکنیم رهبر جدید تا بیاد درک بکنه که چه خبره و چه خبر نیست حداقل 1 سال رو از دست داده
اما در مورد سوال شما...
*ارمین......من حوصلم سرررررررررر رفته
★ارمیتا خانوم
*هوم
★دوس داری با گوشی من بازی کنی؟؟
*چی بازی؟؟من اکشن دوس دارم،داری؟؟
★اکشن که نه ولی پازل دارم بیا ببین خوشت میاد؟
*باوش
مصطفی گوشیش رو سمت بلژیت گرفت و گفت که رمز هم نداره
به محض اینکه بلژیت گوشی رو روشن کرد گفت
*عه این که همون اقاهس
اسمش چیه؟؟
★اسمش علیه
*اوممممم علییی...بازم ازش عکس داری؟
★اوهوم...دوسش داری؟
*اره....چهرش خیلی قشنگه مثل یه تلالو نوره
★بیا همه عکسای این اقا اینجاست....دوس داشتی ببین
*باشه
و با گفتن همین یک کلمه از ما دور شد.
★خب برگردیم سر بحث خودمون راجب اینکه گفتی چرا رهبر کسور ما اینقدر پیره و عقلشون ضائل میشه و این حرفا درسته؟
-اره
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتنودچهارم🖇
اره گفتم اما پشت اون اره حرصی نهفته بود که فقط و فقط خودم تونستم درکش کنم.
اما با همه این احوالات حفظ ظاهر کردم به صحبت های مصطفی گوش سپردم
★ببین ارمین جان رهبری یک امر بی خیال شدنی نیست که....ما نباید تصورمون از رهبری یک منصب باشه.کسی که تایید صلاحیت میشه برای رهبری در جایگاه ولایت فقیهی قرار میره و این جایگاه تا وقتی که زنده هست اون فرد وجود داره.
رصا درحالی که دست هاخیس از ابش رو به شلوار و لباسش می مالیدتا خشک بشه کنار ما قرار گرفت و ادامه داد
☆اصلا جدای از بحث ولایت فقهی و اینا مگه هر کس که سنش بالا باشه و از اینجور چیزا عقلش ضائل شده؟
اصلا بر فرض هم بگیم که تو پیری ادم عقلش ضائل میشه!مگه میشه کسی عقلش ضائل شده باشه و بیاد یک کشور رو مدیریت کنه یا بگه فلان اتفاق حتما رخ میده و چند وقت بعد ببینی حرفش درست بوده!!
★علاوه بر تموم این حرفایی که رضا گفت
ملکه انگلستان یک خانمی که سنشون حتی از رهبر ماهم بیشتره...چرا راجب ایشون گفته نمیشه عقلشون ضائل شده؟تازه ایشون خانم هم هستن و حب اگر قرار به بهانه تراشی باشه میتونن بگن که خانم ها توانایی اداره یک مملکت رو ندارن
☆اصلا از لحاظ پزشکی و علمی هم این امر ثابت نشده هست که ادمی که پیره عقلش ضائل شده
حالا نمیشه چون بعضیا این اتفاق براشون افتاده نسبت به خمه بگیم اینجوریه که
★درسته...تازه کسی که با خدا ارتباط نزدبکی داشته باشه که عقلش ضائل نمیشه که
اگر بنا رو بزاریم رو سن و سال حضرت نوح950 سال یا شاید هم بیشتر عمر کرد،پس حالا بگیم چون اینقدر زیاد عمر کرده عقلش ضائل شده و نمیتونه تصمیم گیری های درست داشته باشه؟
-خب اخه این مقایسه اشتباهه...شما دارین یه ادم معمولی رو با یه پیامبر مقایسه میکنی....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودششم
*اه من از اون خوشم نمیاد
شبیه نامادری سیندلا می مونه
-بلژیت....بی ادب این چه حرفیه
اون تنها اشنا ما تو ایرانه
درموردش خوب حرف بزن
*نمیخوام
-بلژیت لطفا دهنت رو ببند و بگو چشم
باشه؟؟
و بلژیت زیر لب شروع کرد به غر غر کردن
*اه هرچی میشه من باید ساکت بشم هر چی میشه من باید دهنمو ببندم چه وضعشه اهههههههههه
بدقلقی های بلژیت من رو هم کلافه کرده،واقعا نمی فهمم چه مرگشه که اینقدر غر میزنه به جون من بیچاره
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
با اناستازیا صحبت کردم و قرار شد فردا ساعت 10:30بیاد پیش بلژیت تا من بتونم به کارهام برسم.
صبح وقتی میزدم از خونه بلژیت خوابه خواب بود و به خاطر اومدن اناستازیا در هارو قفل نکردم.
"رضا"
کارای ارمین و ارمیتا برام خیلی مشکوک بودولی خب سعی میکردم بهشون اهمیت ندم.
حوالی ساعت 9 صبح بود که مامان به رسم عادت این چند وقته صبحانه حاضر کرد تا برای ارمین و ارمیتا ببرم.
به خونه شون رسیدم چندین بار در زدم اما انگار کسی خونه نبود،داشتم کم کم میرفتم که صدای لخ لخ راه رفتن کسی داخل حیاط خونه نظرم رو جلب کرد منتظر شدم تا ببینم کیه.
بعد گذشت شاید 1 دقیقه در باز شد و چشم های پف کرده ارمیتا چشم های خواب الودش رو جلوی در دیدم
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودنهم
*چی شده؟
-هیچی فقط برو توی اتاقت
*باشه
بلژیت رفت توی اتاق در و بستم و اومدم روبروی آناستازیا
+خب میشنوم
-چیو؟
+اینکه خواهرت خونه ی اونا چیکار می کرد؟
-چیکار می کرد؟ رفته در زده دیده تنهاس بردتش پیش خودش چی شده مگه؟
+چطور به خودش اجازه داده همچین کاری بکنه فضولی تا این حد!
-ایرانه دیگه
+فقط همین یه بار بود دیگه؟برخورد دیگه ای که نداشتین؟
-نه
هنوز دو دقیقه نشده بود از دروغی گفتم که ....
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
رضا:
☆مادر من آخه برم چیکار نمیگن به تو چه ربطی داره
_نه نمیگن اینا غریبن اینجا خوبیت نداره حتما یه اتفاقی افتاده براش اینجوری کرد الان میره سر اون طفل معصوم خالی میکنه برو شاید تونستی آرومش کنی مشکلشو حل کنی
☆چشم میرم
لباسامو پوشیدمو از خونه اومدم بیرون به ماشینی که جلوی در خونشون پارک شده بود نگاه کردم و زنگ زدم ..
کسی جواب نداد خواستم برگردم طرف خونه که...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتصددوم
تلفن و قط کردم و برگشتم سمت بلژیت
-بلژیت زود بیا بغلم سرتو بزار رو شونم و چشماتم باز نکن شنیدی؟
*آره
سریع بلندش کردم و تا قبل از اومدن آمبولانس بزارمش پیش مادر رضا
از حیاط رد شدم نگاهی چند لحظه وایسادم و نگاهی به رضا کردم داشت آروم ناله میکرد
رفتم طرف در ،در و باز کردم
-میتونی چشمات و باز کنی
بلژیت سرشو بلند.کرد
گذاشتم زمین
*ببین بلژیت خوب گوش کن چی میگم میریم در خونه رضا زنگ رو میزنیم میری پیش مادر رضا می مونی خب؟ اگه پرسید کجاییم بگو داداشم و رضا جایی کار داشتن رفتن شنیدی؟
با سرعت بلژیت رو در خونه رضا گذاشتم که برگردم پیش رضا که یهو بلژیت زد زیر گریه
*کجا می خوای بری ها؟من می خوام پیش تو باشم اذیتت نمیکنم قول میدم
-بلژیت عزیزم بدو برو تو الان وقت این حرفا نیست بر میگردم پیشت بدو
*باشه میرم زود بیای ها
-باشه
برای اینکه خیالش راحت بشه دستی براش تکون دادم ومنتظر موندم تا بره داخل خونه.
بلژیت رفت تو خونه رضا برگشتم سمت خونه خودمون رفتم بالا سر آناستازیا نفس نمی کشید...
✍🏻 نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسندخ ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتصدسوم
مطمئن شدم که مرده؛رفتم بالاسر رضا سعی کردم خودم رو اروم نشون بدم و ارامش داشته باشم.
-رضا داداش...تو خیلی به من و خواهرم لطف داشتی....هم تو هم مادرت و هم دوستت
تمام این حرفا رو داشتم میزدم تا رضا بیهوش نشه و تا رسیدن امبولانس زنده بمونه.
تمام ماجرای خودم رو براش گفتم هرچی که بود و نبود
-رضا جان شنیدی...؟
رضا به سختی پلک هاش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد
-رضا جان....خب گوش کن ببین چی میگم....
من برای نجات جون تو،جون خواهرم باید اسیبی که به تو وارد شده و مردن این زن رو گردن بگیرم
رضا به سختی گفت
☆ا....اخههههه
-هیسسسسس.....گوش کن
ببین من اگر این کار رو نکنم جون تو خواهرم مادرت و همه به خطر میفته پس هیچی نگو
اگه اومدن برای پرس و جو حرفای منو تایید کن باشه؟
☆چ...چی...بگم.....با....باشه
-دمت گرم
اگه اتفاقی افتاد برام من بلژیت رو میسپارم دست تو باشه؟
☆با...شه....ر...رفیق
همینکه این جمله رو رضا گفت صدای امبولانس بلند شد و چند لحظه بعد جلوی خونه ما صدای ترمز ماشین شنیده شد
مامور های امبولانس دویدن داخل و با عجله گفتم
-بیاین اینجا....بیاین اینجا
و چند ثانیه بعد رضا بیهوش شد.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍
♥️🌙••||
•
ماازخمپرجوشولایتمستیم
عھدےازلےبارَھِمـــــولابستیم
بنگرڪہوظیفہچیستدراینمیدان
ماافســــــرجنگنرمآقاهستیم
•
#مقـاممعظمدلبر😍✨
#حضرتعشـق☺✨
-------•|📱|•-------
@afsaranjangnarm_313