eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
690 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
@shahed_sticker۹۰۸.attheme
243.9K
😍 • 🖤 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 ❤️ @afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
@shahed_sticker۷۴۸.attheme
166.8K
❤️ • 😍 🖤 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 😍 @afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی عجیب کارتون فراماسونری سیمپسون از رئیس جمهور شدن ترامپ تا ویروس کرونا @afsaranjangnarm_313
📜 میخواست بره فاو ماشین رو برداشت و رفت ساعتی بعد دیدم پیاده داره برمیگرده گفتم چیشده؟چرا نرفتے؟ ماشینت کو؟ گفت:داشتم رانندگی مےکردم که اطلاعیه ای از رادیو پخش شد مثل اینکه مراجع فرمودند رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی منم یک دستم قطع شده و رانندگے کردنم خلافه قانونه تا اطلاعیه رو شنیدم ماشبن رو زدم کنار جاده و برگشتم یه راننده پیدا کنم که منو تا فاو ببره.... {خاطره ای از زندگی سردار حاج حسین خرازی💔} 🌴 @afsaranjangnarm_313 🌴
💔 گفتم: دِگر قلبم شوق شهادت ندارد! گفت: مراقب نگاهتـ باش... "اَلعَینِ بَریدُ القَلبـ" چـ👀ـشم پیام رسان دل❤️است. ✨ @afsaranjangnarm_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_چهارم مژگان گفت: _میگم که حالا که عمو دخترشو خوب تررربیت کرد
🌹 ❤️ 🌹 عمو میگفت: _باباش مدام میره بیمارستان نمیتونه همش زنگ بزنه از صداش میفهمه حالش خوب نیست شوکه شده بودم همین جوری از سر جام نمیتونستم تکون بخورم سمیه گفت: _ولی بابا،دلش خیلی تنگ شده براش نمیتونه عکسشو بفرسته؟ +معلومه که نمیتونه سرطان گرفته سمیه چه جوری عکس بگیره از صورتش و موهاش که مثل قبل نیست بزار یا خوب بشه بیاد ایران یا اخرین تصویری که تو ذهن آتناس... زانوهام شل شد افتادم روی زمین باورم نمیشد بابام سرطان داشته و به من نگفته بود. عمو و سمیه و زن عمو دویدن سمتم زدم زیر گریه هق هق میکردم و میگفتم: بابام سرطان گرفته چرا اخه،مامانم تصادف کرد بس نبود. اخه چرااااا.... چرا نذاشت پیشش باشم اگه خوب نشه چی... برام مادرهم بود ،دیگه نمیخوام دوباره مامانم و از دست بدم تلاشای بقیه برای اروم کردنم فایده نداشت. حتی نمی تونستم آب قندی که زن عمو برام اورده بود و بخورم .تو اون لحظه حواسم به مژگان و مادرش نبود که چی کار میکنن یاد روزی افتادم که کنار جاده به بدن بی جون و غرق در خون مامانم نگاه می کردم .اون موقع بابام و داشتم کسی بود که هرشب پیشم بشینه تا خوابم ببره ،موهاموشونه کنه وقتی مریض میشم ازم مراقبت کنه ،نزاره جای خالی مامانم و حس کنم اما اگه برای بابام اتفاقی میافتاد چی...... کم کم نفسم داشت بند میومد. سمیه دوید طرف اتاق و با اسپری برگشت. اسپری رو که زدم نفسم بالا اومد سمیه کمک کرد بلند شم. پسر عمو رو هم دیدم که کنار اتاقم سرشو انداخته بود پایین و ناراحت بود رفتم طرف اتاق نشستم رو تخت سمیه برام ارامبخش اورد وقتی خوردم دراز کشیدم رو تخت با صدایی گرفته گفتم: +سمیه برو بیرون حالم خوبه _نمیخوای پیشت باشم +نه _باشه لامپ و خاموش کرد و رفت . شندیم که پسر عمو بهش گفت: _سمیه برا چی حواستو جمع نکردی نگفتی هر لحظه امکان داره بیاد بیرون از اتاق؟ _من نمی دونستم قرار نبود بیاد بیرون سرش درد می کرد و خوابیده بود دیگه صدایی نشنیدم. به بابا فکر کردم قرار بود زنگ بزنه اما نمیخواستم جواب بدم، نباید بدون اینکه به من میگفت من و میفرستاد ایران. میدونستم اگه زنگ بزنه نمیتونم خودمو کنترل کنم و گریه میکنم نمیخواستم ناراحتش کنم. به سمیه یه پیامک فرستادم که: +به عمو بگو یه چیزی به بابا بگه که زنگ نزنه نمیتونم جواب بدم _باشه.بابا بهش گفت که فهمیدی +چرا گفت؟حتما کلی ناراحت شده _نه.بابا بهش گفت تورو ببره مشهد حالت خوب میشه و امشب زنگ نزنه،نگران نباش روی تخت غلطی زدم. ارامبخش کم کم اثر کرد و خوابم برد.... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 ❤️ 🌹 _آتنا چمدونتو بستی؟ +اره،سمیه تو کارت تموم شد؟کمک نمیخوای حوصلم سررفته _نه منم کارم داره تموم میشه گوشیم زنگ خورد بابا بود. از اون روز تا الان تقریبا یکی دوبار باهم حرف زدیم. و تلاش من برای راضی کردنش که برم پیشش بی فایده بود.اون شب عمو منصورم ندیدم. الانم داریم چمدونامو رو میبندیم که فردا حرکت کنیم. +الو سلام بابا جونم _سلام دخترم.چطوری؟کی حرکت میکنید؟ +من خوبم شما چطوری؟از بیمارستان میاید؟دکترتون چی گفت؟ بابا خندیدو گفت: _من خوبم. چندبار بگم قول میدم بخاطرتو خوب بشم بیام ایران +بابا قول دادیا _اره قول دادم. نگفتی کی حرکت میکنید؟ +فردا عصر،عمو بلیت هواپیما نتونست پیدا کنه قطار گرفت _خب به سلامتی. ان شاالله خوش بگذره. برای منم دعا کن +بدون شما که خوش نمیگذره. مگه میشه برای شما دعا نکنم😔😭 یکم دیگه با بابا حرف زدم بعدش رفتم سمت اتاق سمیه حوصلم خیلی سررفته بود سرمو از در اتاق برم تو و گفتم: +سمیه تو هنوز داری چمدون میبندی؟ وسواس داری؟چه خبره؟ _تو زود چمدونتو بستی. بعدشم بزار حواسم و جمع کنم چیزی یادم نره +چی میگی مگه داری اورانیوم غنی میکنی که حواست پرت نشه؟پاشو ببینم حوصلم سررفته زن عموهم هنوز از خرید نیومده _برو کتاب بخون نمیدونم یه کاری بکن تا کارم تموم شه +کتاب که خیلی دوست دارم ولی تو گوشی نه. _برو از امیر علی بگیر یه عالمه کتاب داره منم خوندم خیلی قشنگن +باشه پسر عمو اومده بود پایین چمدون ببنده خیلی کم تو خونس.نمیدونم شغلش چیه همیشه یادم میره از سمیه بپرسم. روسریمو مرتب کردم و رفتم جلو در زدم و گفتم....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️وقتی برای خدا در منطقه ممنوعه، خدمت می کنی ♦️روز پنجم هفته سلامت؛ روحانیون، نهادهای دینی و همدلی مومنانه برای مقابله با کرونا 🆔 @afsaranjangnarm_313 🆔
یادتـ باشد... که چه کسانی یادمان دادند که باید از های دنیا گذشت... کسانی هستند که براے من و تو از یادت باشد هایشان گذشتند💔 تا من و تو به یادت باشد هایمان برسیم😔 {ما مدیون شهداییم} 🌷 @afsaranjangnarm_313 🌷
4_5773867906316109525.mp3
5.21M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌بندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
خدا داره صدامون میکنه☺️ نمازت تلخ نشه رفیق....🌸❤️
🌈💎 نوع پروفایلایی که دوست دارید در کانال قرار بگیره درخواست بدید👇🏻😊 https://harfeto.timefriend.net/276035875 ناشناس به دستمون میرسه😉🔒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم کلیپ رو سعی میکنیم بزاریم برای اشتراک گذاشتن لینک هم اگه میشه لطفا بیاید پی وی @modafeh_chadoor313
📜 بارها از حسن شنیده بودم که میگفت: بالاترین پاداش برای من،لبخند رضایت رهبره. یک بار امام خامنہ ای حفظہ الله برای بازدید از پروژه ای اومده بودند. مسئولیت پروژه به دست حسن بود،آقا با اشاره به حسن فرمودند: به هر قول وعدہ ای که بہ ما داده،وفا کرده و ندیده ام وعده ای بدهد و بہ آن عمل نکند... بعد هم پیشانی حسن را بوسیدند. {خاطره ای از زندگی 💔حسن تهرانی مقدم} 🌴 @afsaranjangnarm_313 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌤🌴🌤🌴🌤 چطور تو را توصیف کنم که بی انصافی نباشد ...؟ 🌙 🌤🌴🌤🌴🌤🌴 @afsaranjangnarm_313 🤲
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_ششم _آتنا چمدونتو بستی؟ +اره،سمیه تو کارت تموم شد؟کمک نمیخوا
🌹 ❤️ 🌹 درزدم و گفتم: +میتونم بیام تو؟کتاب میخوام _بله. بفرمایید رفتم تو و گفتم: +سمیه گفت بیام از شما کتاب بگیرم _چه جور کتابی میخواید؟ +من رمان خیلی دوست دارم با دستش یه طبقه رو نشون دادو گفت: _اونا همش رمانه انتخاب کنید رفتم جلو و یه نگاه به کتابا انداختم پسر عمو هم دوباره مشغول تا کردن لباساش شد کتابا اسمای جالبی داشتن تاحالا نشنیده بودم*قصه دلبری،یادت باشد و.......... +عه ایناکه برای شهیداس😐😲 _داستان زندگیشونه مثل رمان حتی از اون ها هم قشنگ ترو عاشقانه تر +جدی؟پس من همشو می برم😁 _باشه،ببرید مطمئنم خوشتون میاد همه کتابارو روی هم چیدم وزیر لب تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون بردم گذاشتم روی میز اتاقم. تصمیم گرفتم یکیشو بردارم شروع کنم به خوندن نگاهی به کتابا انداختم همشون برای یه شهید بود نمیدونستم قشنگه یا نه ولی خب گفت قشنگه دیگه کتاب دختر شینا رو برداشتم نگاهی به مقدمش انداختم ((سرظهر بودو داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد پایین می امدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جاخوردم زبانم بند آمد،برای چند لحظه کوتاه نگاهمان درهم گره خورد پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد،انقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم،بدون سلام بدون خداحافظی دویدم توی حیاط و از انجا هم یک نفس تا خانه خودمان رفتم)) به نظرم جالب اومد دراز کشیدم و روی تخت و کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن غرق شده بودم توی کتاب خیلی قشنگ بود دختر قصه تا مدت ها حتی جواب سلام پسررو هم از روی خجالت نمیدادبرام جالب بود. صدای در اومد سمیه دررو باز کرد و گفت: _عه گرفتی کتابارو؟من الان کارم تموم شد بیا ناهار امادس نگاهی به ساعت انداختم ساعت دو بود +وای اصلا حواسم نبود اومدم روسریمو روی سرم مرتب کردم و رفتم بیرون........... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 ❤️ 🌹 رفتم بیرون و سلام کردم همه جواب سلامم و دادن عمو از بیرون غذا گرفته بود در سکوت کامل داشتیم غذا میخوردیم کلا هیچ وقت کسی موقع غذا حرف نمیزد غذا که تموم شد پسر عمو گفت: _شروع کردید به خوندن کتابا؟ +بله،دختر شینا رو دارم میخونم خیلی قشنگه _آره ،واقعا کلا همه شهیدا یه زندگی قشنگ داشتن درسته کم بوده اما بهترین بوده ایشالا قسمت ماهم بشه با تعجب گفتم : +چی قسمتتون بشه؟ _شهادت تو دلم گفتم واقعا می خواد شهید بشه اما دل کندن از خانواده خیلی سخته چه ایمانی داره خوش به حالش با کمک سمیه ظرفارو جمع کردیم و شستیم. سریع تر میخواستم برن بقیه کتابو بخونم رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت روسریمو در اوردم تقریبا نصف کتاب و خونده بودم. من همیشه تند تند کتاب میخونم .کتاب رسیده بود به اینجا که جنگ شروع شده بود. خیلی دلم سوخت برای قدم خیر دختر قصه با چند تا بچه ی کوچیک. ((قدم جان!این همه سال،خانمی کردی،بزرگی کردی،خیلی جور من و بچه هارو کشیدی،ممنون اما رفیق نیمه راه نشو،اجرت رو بی ثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام رادیدم قسم خوردم تا اخرین قطره خون سربازش باشم و هرچه گفت بگویم چشم.حتما یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید،من هم گفتم چشم .نگذار رو سیاه بشوم)) واقعا باورم نمی شد یه نفر از بچه و زن و زندگیش بگذره برای حرف امام و دفاع از کشورش😳 شروع کردم به خوندن بقیه کتاب برام جالب شده بود. نگاهی به ساعت انداختم شب شده بود دیگه اخرای کتاب بودم و می خواستم هرچی زودتر تموم کنم با این اینکه می دونستم اخر قصه چه اتفاق غمیگنی میافته اما دوست داشتم بخونم البته برای خود شهید که بهترین اتفاق بوده ولی اطرافیانش........ ولی گفتم بزار برم بیرون روسریمو سرم کردم چون نمیدونستم پسر عمو پایینه یا نه نا خود آگاه روسریمو کشیدم جلو از وقتی اومدم ایران هیچ وقت ارایش نکردم و مو بیرون نذاشتم با اینکه میدونستم هیچ وقت عمو یا زن عمو بهم چیزی نمیگن.اما خودمم از این تغییر بدون دلیل خوشم میومد و دوست داشتم ادامش بدم . درو باز کردم و رفتم بیرون....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
📚👓 اینم از قسمت هفتم و هشتم😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5776119706129794541.mp3
4.44M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌بندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @afsaranjanfnarm_313 💫
احتیاج داریم مطهری هایی برای دهه هشتاد و نود داشته باشیم! 🎊🎉 🍃 @afsaranjangnarm_313 🍃
تولد داریم چه تولدی😍🎉 تولدت مبارک پسر مقاومت❤️ جهاد ها شهادت را زندگی کردند.... و ما باید شهادت را زندگی کنیم تا راهمان با راهشان یکی شود... و فداشدن برای خدا را عاشقانه آرزو کردند جهاد های این راه ...اینگونه بود که شهادت را بارها چشیدند.... پ.ن: جابمونیم از این راه یک بارم نمیچشیم طعم خوش عشق شهادت رو.... #تولدت_مبارک_فرمانده #شهیدجهادمغنیه #شهادت #جهاد_ادامه_دارد ❣ @afsaranjangnarm_313 ❣