eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
379 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
488 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سالن مطالعه
📖 فرنگیس قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/1848 🖋قسمت ۷۴م صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمی‌دارم و می‌روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمی‌گردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یاالله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم: «خوش آمدی. بیا تو.» علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه‌اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخش، دارم خمیر می‌کنم. الآن می‌آیم.» گفت: «براژن (زن‌داداش)، به کارت برس.» با علیمردان گوشۀ حیاط نشستند. شوهرم گفت : «این تفنگ را کمی ‌دستکاری می‌کنی؟» مردها معمولاً تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدا‌شان را ‌می‌شنیدم. یک‌دفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایه‌ها بود. به قهرمان گفت: «الان دیدمت که اینجا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، می‌آیی برایمان انجام ‌دهی؟» قهرمان گفت: «صبر کن تا بیایم.» تفنگ را داد دست علیمردان و گفت: «بعداً می آیم درستش می‌کنم.» بلند شد و گفت: «می‌روم بچه را بگذارم خانه و به کار این بندۀ خدا برسم.» بعد بلند گفت: «زن‌برادر، من رفتم.» گفتم: «بذار یک چایی درست کنم، بخور و بعد برو.» گفت: «نه، می‌روم.» کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک‌دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور می‌زدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم: «بدو رحمان را بیاور.» برادرشوهرم پرید توی خانه و گفت: «هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟» گفتم: «رفت دم دکان.» منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی ‌که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به‌سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانه‌شان. کمی ‌جلوتر، رحمان را دیدم که آرام‌آرام به طرف خانه می‌آید. سرش رو به آسمان بودوداشت هواپیماها را تماشا می‌کرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به‌سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من با آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، می‌رساندم. آنجا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه می‌گرفتیم. گونی‌های خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند می‌زد. نمی‌دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشۀ سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیک‌تر شدند. آن‌قدر نزدیک بودند که فکر کردم می‌خواهند فرود بیایند. صداشان گوش را کر می‌کرد. چشم از هواپیماها برنداشتم که یک‌دفعه بمب‌هاشان را ول کردند. وحشتناک بود. بمب‌های سیاه را روی روستا می‌ریختند. بمب‌ها که زمین می‌خوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان می‌داد. گورسفید می‌لرزید و همه جیغ می‌کشیدند. هر کس به طرف سنگری می‌دوید. مردم غافلگیر شده بودند. هواپیماها رفتند، چرخ‌ زدند و دوباره بر‌گشتند. از گوشۀ سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایه‌ام فرهنگ مرجانی با چهار بچه‌اش به طرف سنگرها می‌دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب. انگار جهنم برپا شده بود. گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دود و آتش همه جا را پر کرد جلوی چشمم، زن و چهار بچه‌اش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. ‌سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه‌هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم: «ننه‌فرهنگ، چی شده؟» اما صدایی از آن‌ها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچه‌اش شهید شدند. هر چه اسم بچه‌هایش را صدا زدم، خبری نشد. گیج شده بودم. یک‌دفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود. وقتی که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشۀ دست، خون کنار دهانش را پاک کردم، اما باز خون می‌آمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون. نمی‌دانستم چه ‌کار کنم. یک‌دفعه همسایه‌ دیگرمان ‌خاور شهبازی را دیدم. فریاد زدم: «ننه‌خاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟» ننه‌خاور به طرفم دوید. نفس‌نفس‌زنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت: «‌سرش را بیرون بیاور ببینم چی شده ؟ توی دهان رحمان را نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش می‌آید؟» او هم نمی‌دانست چه ‌کار کند. ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/1875 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🇮🇷 سالن مطالعه 🇮🇷🌺 📗قفسه‌ی؛ داستان، رمان، خاطرات انقلاب و دفاع مقدس جدیدا: 👈 خاطرات خانواده دانشجوی سوری ساکن تهران در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 ◀️ و در نوبت‌های قبلی: 👈 داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3299 👈 "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر  "پایی که جا ماند" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 مصاحبه با "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/218 👈 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" ؛ خانم رزمنده‌ای که خاطراتش مایه تحسین امام خامنه‌ای شد. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1894 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان عاشقانه یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ داستان طلبه‌ای که تا نزدیکی گرفتاری در دام شیعه انگلیسی رفت. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4203 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 ارتباط با مدیر کانال: @mehdi2506